شهید والا(2)
گفتگو با سعيد غياثي ندوشن،پژوهشگ
مي شود گفت كه شهيد پاك نژاد، فردي كثيرالمعونه و قليل الموؤنه بوده اند.
اين بحث خيلي مهمي بوده كه ايشان اصلاً توجهي به ماديات نداشته و زندگي بسيار ساده و بي غل و غشي ايشان داشته اند كه خانواده دكترهمان روال را، هنوز كه هنوز است، دارند ادامه مي دهند و وجهي كه هنوز وجود دارد اين است كه خانواده شهيد هم هنوز با يك روال بسيارساده دارند زندگي مي كنند.
البته صحبتهايي كه لازم است نقل كنيم زياد است. آنچه من نقل مي كنم،بنده كه توفيق درك ايشان را نداشتم، يعني اصلاً نمي توانستم در آن دوران در دنيا بوده باشم، الان هم آنچه را كه ديده و شنيده ام، دارم بيان مي كنم.حاصل تحقيقي است كه انجام شده است.
مثلاً وقتي اولين مصاحبه را انجام دادم، با جناب آقاي انتظاري، يك استرس و ترس خيلي زيادي من را فرا گرفته بود كه من نوعي مي خواهم در مورد شخصيتي تحقيق كنم كه ابعاد شخصيتي وسيعي داشته است. حالا من يك تقسيم بندي از ابعاد مختلف شخصيت ايشان به دست آورده ام كه در مقاله اي جداگانه خدمت شما و خوانندگانتان عرض مي كنم. نكته اين بود كه هر مصاحبه اي كه انجام مي دادم ترسم بيشتر مي شد.
چرا؟
به چه جوابي رسيديد؟
ريشه آن ترس را بعداً متوجه شديد كه چه چيزي است؟
مرحوم مدرسي چطور؟
در اواخر عمر؟
در يزد؟
ساعت 30/6-7 صبح بود كه رفتيم منزل ايشان.مرحوم آيت الله مدرسي رفته بودند خلد برين يزد،بهشت زهرا، فاتحه خودشان را خوانده بودند.وقتي آمدند ترسي مرا فراگرفته بود،درمقابل عالم بزرگواري قرار گرفته بودم، با خود گفتم من از كجا شروع كنم؟ از كجا بپرسم؟ سؤال را به نوعي واگذاركردم به پسر بزرگوار ايشان و گفت وگو انجام شد.
وقتي گفتيم آمده ايم براي مصاحبه در خصوص شهيد پاك نژاد به خود آيت الله مدرسي هم يك حس خاصي داده شد، يعني ايشان هم حالت خاصي داشتند. ايشان هم بغض و گريه كردند و مي گفتند كه مطابق اين شخصيت را شما نمي توانيد پيدا بكنيد.
يعني هستند آدمهايي كه از ايشان در جنبه هايي بالاتر بودند، هستند و خواهند بود، ولي هيچ كس شهيد پاك نژاد نمي شد كه اين ويژگيها را با هم داشته باشد. تعبير آيت الله مدرسي اين بود كه پاك نژاد شخصيت عظيمي بود كه ديگر مثل و مانندش را شما نمي توانيد پيدا كنيد.
شما كه اين تحقيق را انجام داديد، متوجه شديد كه علت گمنام ماندن شهيد پاك نژاد به نسبت بسياري از عزيزان ديگر تا امروز چه بوده است؟
يعني مخفي كاري وپنهان كاري ايشان به نوعي مشمول بعد ازشهادت شان هم شده است؟
همه اينها را يك شخصيت مثل شهيد پاك نژاد درك كرده بود كه كجا را بايد دريابد. ايشان مرتب به مدارس دخترانه و پسرانه مي رفتند و سخنراني مي كردند. شبهات جوانان را پاسخ مي گفتند. خيلي از اين مصاحبه شوندگاني كه در آن دوران انقلاب جوان بودند- مثل آقاي سيد ضياء كاشاني كه اين جمله از خود ايشان بود- مي گفت: من فكر مي كنم دين و ديانت خودم را مديون شهيد پاك نژاد هستم.يعني خيلي ها معتقد بودند كه دين و ديانتمان را مديون شهيد پاك نژاد هستيم،چون در آن دوران با فضايي كه رژيم پهلوي ايجاد كرده بود، فضا فضاي اسلامي نبود،يك فضاي خيلي طاغوتي و خاصي بود، شخصيتي مثل شهيد پاك نژاد آمده بود به ميانه ميدان و صحبت مي كرد- با جوانها- و آنها را جذب كرده بود، سؤالات آنها را پاسخ مي گفت. اما به راستي، اين شخصيتي كه پزشك بوده، چطور سؤالات مذهبي افراد را به خوبي پاسخ مي گفته و به خوبي تعبير مي كرده است؟ بحث بعدي حضور شهيد در مدارس و تبليغ اسلام بود. ايشان در مدارس حضور پيدا مي كردند،فعاليتهاي مذهبي ايشان تشكيل انجمنهاي ديني و ترويج دين بوده است. بُعد بعدي شخصيت شهيد، مبارزات سياسي شان بوده كه قبل از انقلاب فعاليتهايي داشتند مشاور بودند- براي شهيد صدوقي- و بازوي اجرايي شهيد صدوقي در امور بودند.
اين نقش شهيد پاك نژاد را يكجا خوب فهميده بود، آن هم ساواك بود. ساواك به خوبي فهميده بود كه هراتفاقي كه در يزد مي افتد، وقتي شهيد صدوقي دستورش را مي دهد، وقتي شهيد صدوقي سخنراني اش را مي كند، شهيد پاك نژاد هم مجري آن دستور آن كاراست و كار را به پيش مي برد. ساواك با شهيد پاك نژاد يك مشكل داشته و نمي توانسته است به سادگي ايشان را دستگير كند.آقاي دكتر اسكندر اصلاني مي گفتند: من، هميشه اين سؤال را از دكتر پاك نژاد كردم و مي گفتم آقاي دكتر پاك نژاد، چطور ساواك نمي آيد شما را بگيرد؟ شما كه به قول امروزيها به صورتي تابلو، داري فعاليت انقلابي و سياسي و مذهبي مي كني، چطور نمي آيند شما را بگيرند؟ جواب داد: تو نفهميدي كه اگر اينها مرا بگيرند، فردا دم در مطبم 100 نفر آدم مي آيند و آن وقت چطوري مي توانند جواب آنها را بدهد؟ اگر اين 100 نفر بفهمند كه ساواك من را گرفته، كل يزد مي فهمند يزد به هم مي ريزد. در جريان 10 فروردين نيز...
در چه سالي؟
خاطره اي را هم بطور مشترك، آقاي مرحوم دكتراصلاني و آقاي دكتر سيدضياء كاشاني نقل كردند. دليل مشترك نقل خاطره هم اين بود كه اين اتفاق زماني افتاده بود كه هر دوي اين بزرگواران با هم بوده اند. شهيد پاك نژاد شهيد شده بود و منتظر بوده اند تا پيكرايشان را از تهران به يزد بياورند، آقاي دكتر اصلاني و آقاي دكتر ضياء كاشاني سوار ماشين مي شوند و به سمت سيد جعفر يزد مي روند. ابتدا فكر مي كرده اند كه بايد پيكر شهيد را از آنجا بياورند، يعني از سمت مسير جاده، بعداً از مسير ديگر پيكرايشان حمل مي شود. مرحوم دكتر اصلاني مي گفت كه آقاي دكتر كاشاني خيلي تند رانندگي مي كرد. مي گفت مسير را عوض كرد و داشتيم مي رفتيم به آن سمت، كه يكباره ديديم يك خانم پريد جلو ماشين ما. گفت آقا كجا مي رويد؟ گفتيم داريم مي رويم داخل شهر. گفت من را هم تا يك جايي برسانيد. خلاصه، سوار ماشين شد و شروع كرد به ناله كردن و مي گفت چه مرد خوبي بود، چه بزرگي بود، چه شخصيتي بود، ناله و گريه مي كرد. گفتيم در مورد كي صحبت مي كنيد؟ گفت آقا سيد رضا پاك نژاد. گفتيم مگر شما هم ايشان را مي شناختيد؟ گفت: ايشان را هيچ كس نمي شناسد جز من. گفتيم: چرا؟ گفت: پدرم مقني بود و افتاد در چاه و فوت كرد. ازدواج كردم، شوهرم نيز مقني بود. او هم در چاه خفه شد؛ فوت كرد. من ماندم و يك مادر. در آمدي نداشتيم. سيد هم بوديم. مجبور بوديم كاركنيم، در خانه هاي مردم لباس بشوييم. عرصه مالي خيلي بر ما تنگ شد، بطوري كه ما قند براي مردم مي شكستيم. خاك قندهايي كه مي ماند با نان خشكي كه بيرون مي گذاشتند و نياز نداشتند قاطي مي كرديم و با آب مي خورديم. به مادرم گفتم كه اينجا خيلي شرايط بد است، نمي خواهد كه من به شهر بروم؟ مادرم ممانعت مي كرد، تا اينكه سخت بيمار شد. اين خانم رفته بود امامزاده سيد ركن الدين اطراف مسجد روضه محمديه يزد و داشته در مقبره گريه مي كرده، كه خانمي ديگر مي گويد چرا گريه مي كني؟ مي گويد كه بضاعت مان اينگونه است، پولي نداريم، شرايط مالي خيلي بدي داريم. مي گويد چرا به آيت الله صدوقي نمي گويي؛ ايشان مي تواند كمك كند. مي گويد كجا مي توانم ايشان را ببينم؟ مي گويد ظهركه براي نماز به اينجا مي آيند، با ايشان صحبت كنيد. گفت ديدم كه آيت الله صدوقي دارند مي آيند. گفتم حاج آقا، من به مشكلي برخورده ام، مادرم مريض است. همين كه گفتم مادرم مريض است گفت: همين الان بايستيد، آقاي پاك نژاد كه مي آيد به ايشان بگوييد گفتم اي بابا، آقاي صدوقي ما را به يك پزشك واگذار كرد. حالا اين پزشك مگر دلش به حال ما مي سوزد؟ منتظر شدم دم در مسجد. ديدم يك آقايي وضو گرفته و آستين هايش را بالا زده جورابهايش را هم در جيب شلوارش گذاشته است و دارد مي رود تا در صف نماز بايستد. قبلاً به آقايي گفتم كه دكتر پاك نژاد را به من نشان دهد، گفت همان آقاست. گفتم آقاي دكتر، من مادرم بيمار است و شرايط بدي هم داريم. گفت مطبم همين كوچه بغلي است برو مادرت را بياور و رفت در صف نماز ايستاد. وقتي آقاي پاك نژاد دستش را بالا برد، هنوز الله اكبر نگفته بودند كه دستش را پايين آورد، به سمت من آمد وگفت: مي تواني مادرت را بياوري يا خير؟ گفتم: نه ايشان در بستر است. گفت وسيله داري. گفتم: نه. گفت: خب برويم. گفتم: آقاي دكتر نمازتان چه مي شود؟ گفت: برويم، اين واجبتراست سوار ماشين شديم و رفتيم به سمت منزل. من در مسير ماجرا را كامل براي ايشان تعريف كردم. وقتي ماجرا را تعريف كردم، ديدم كه شهيد پاك نژاد گريه مي كند و مي گويد: واي واي واي بر من كه چنين افرادي هستند و ما خبر نداريم. شما چرا زودتر نيامدي؟ شهيد پاك نژاد آمد مادرم را ديد مشكل مادرم را فهميد. فهميد كه مشكل ما، قوت ماست. غذايي نخورده بوديم. مشكل تغذيه داشتيم. مريض را معاينه كرد و رفت. ما گفتيم اين كه رفت، حالا كو تا بيايند بعد از يكي دو ساعت يك نفر زنگ زد. گفت: منزل پاك نژاد؟ گفتم: منزل آقاي پاك نژاد اينجا نيست گفت: آقاي دكتر گفتند اينها را بياورم به منزل پاك نژاد؛ گوشت، غذا، نان و خوراك. ما در خانه برق نداشتيم، مشكل آب هم داشتيم حمام نداشتيم. نيم ساعت بعد يكي زنگ زد، گفت: منزل آقاي پاك نژاد؟ برقتان قطع است، آمده ايم برق را درست كنيم. يك بارآمدند آب را درست كردند فرداي آن روز، تعدادي كارگر با بيل و كلنگ آمدند و گفتند كه آمده ايم حمام بسازيم؛ حمام را ساختند. شهيد پاك نژاد مدام سر مي زد تا اينكه مادرم حالش بسيار بد شد و زخم بستر گرفته بود. شهيد پاك نژاد گفت: مادرت بايد با صابون مخصوصي شست و شو شود و اگرانجام نشود،عفونت مي گيرد و فوت مي كند. گفت: او را بايد به حمام ببري، كسي را براي اين كار داري؟ گفتم: من هيچ كس را ندارم. گفت: من مي خواهم كمكت كنم، اما براي اينكه بتوانم اين كار را انجام دهم و محرم شويم بنده و شما را يك صيغه محرميت مي خوانيم. ما يك صيغه خوانديم. مادرم را ايشان بغل كرد، برد به حمام، شستشويش داد. ايشان مادرم را مثل كودكي نوازش مي كرد و شستشو مي داد و مادرم خوب شد. آن خانم قسم مي خورده كه حتي دست آقاي دكتر پاك نژاد هم به من نخورد. اين ماجرا بعد از شهادت دكتر پاك نژاد برملا شده و يكي از آن كارهاي خيرخواهانه ايشان بوده كه انجام داده اند و حسب اتفاق دو نفر در يك ماشين خانمي را سوار كرده اند و اين مسأله آشكار شده است.
حدس مي زنيد كه كدام يك از جنبه هاي شخصيتي شهيد پاك نژاد هست تا پنهان مانده؟
مرحوم نايب كبير بنده را براي مصاحبه نمي پذيرفتند، پرسيدم دليلش چيست؟ آقاي دكترسيد عباس پاك نژاد گفتند: مرحوم نايب كبير هر موقع رفتند سر قبر شهيد پاك نژاد سلام مي كردند و از شهيد جواب مي شنيدند. ظاهراً آقاي نايب كبير مراجعه مي كنند به قبر شهيد و پاك نژاد و سلام مي كنند،جواب نمي شنوند.
شايد چون اسرار را فاش كرده بوده اند...
بله، اسرار فاش كرده بودند. ايشان خيلي ناراحت شدند. شب كه مي خوابند، شهيد پاك نژاد به خوابشان مي آيد و مي گويد: چرا جواب نمي دهي؟ مي گويد:
«هركه را اسرار حق آموختند
مهر كردند و دهانش دوختند»
؛ نبايد مي گفتي.
حرف آخر
منبع:ماهنامه شاهد یاران، شماره 46