یادی از شهید دکتر پاک نژاد
گفتگو با محمدرضا انتظاري، مسئول كتابخانه وزيري يزد
درآمد
چگونه با شهيد پاك نژاد آشنا شديد؟
به ياد دارم، هروقت كه شهيد پاك نژاد به يزد مي آمدند، من به خدمتشان مي رفتم. در سالهاي دبيرستان نيز همچنان با ايشان در تماس بودم. من در سال 1341 به آموزش و پرورش پيوستم و به عنوان معلم مشغول به كار شدم. در آن دوران در جلساتي كه آقاي دكتر برگزار مي كردند به عنوان مدعو شركت و از محضر ايشان استفاده مي بردم.
شهيد سيدرضا پاك نژاد علاوه براينكه پزشك بودند، يك دانشمند كامل علوم اسلامي و يك روحاني بودند. يادم مي آيد كه ايشان گاهي كتابهاي فقهي بسيار سطح بالا را به امانت مي گرفتند و در جواب من كه علت را جويا مي شدم مي فرمودند: «روحاني محترمي از من سؤالي در مورد يك مشكل فقهي داشتند و ايشان از من كمك خواستند. مي خواهم خودشان نيز بررسي كنند» به نظر من اين نشانه تسلط دكتر بر علوم فقهي بود. حاج آقاي وزيري در مورد ايشان مي گفتند: «او يك گنجينه و يك كتابخانه سيار است».
از شهريور ماه 1345 كه وارد كتابخانه شدم به علت دوستي اي كه بين ما بود آقاي پاك نژاد به گفته خودشان «تعهد كردند» ايشان هيچ وقت نمي گفتند قسم مي خورم كه همه روزه اعم از زمستان و تابستان، به كتابخانه بيايند. معمولاً مطالعه دكتر در زمستان و پاييز حدوداً تا ساعت 5و20 دقيقه و در تابستان و بهار تا ساعت 7و20 دقيقه عصر ادامه مي يافت. جايشان هميشه در كنار من بود، آنچه را نياز داشتند برايشان مهيا مي كردم و اين افتخاري بود كه نصيب من شد.
آن شهيد بزرگوار، در زمينه هاي مختلفي مطالعه و نگارش داشتند. كتابهاي خودشان را نيز دوباره نويسي مي كردند. از آثار ايشان مي توانم «اولين دانشگاه، آخرين پيامبر»، «گمشده در سقيفه» و «درباره ازدواج» را نام ببرم.
از خاطراتي كه در مورد آمدن ايشان به كتابخانه دارم، اين است كه همگان مي دانستند كه ايشان ساعات خاصي را در كتابخانه هستند، از اين رو كارمندان پس از ساعات اداري يا بيماراني كه هزينه درمان و ويزيت نداشتند يا كساني كه عجله داشتند به آنجا مي آمدند و پس از معاينه از دكتر نسخه دريافت مي كردند. حتي روزي بيماري آمد كه معاينه كامل لازم داشت. آقاي دكتر او را به اتاق ديگري برد و پس از انجام معاينات نسخه اي برايش نوشت.
دكتر پاك نژاد از مرخصي سالانه اش در ماه مبارك رمضان استفاده مي كرد. دراين ماه به تهران مي آمد و به خانواده همسرش سر مي زد. جلسات بحث و تبادل نظر هم داشت كه در آنها طيف هاي مختلف جامعه از قبيل دانشمندان، دانشجويان و افرادي از اديان مختلف نيز حضور داشتند.
در اين باره خاطره اي هم داريد؟
من كسي را مانند او دقيق، كنجكاو و داراي پشت كار بالا نديده ام. روزي در منزل بودم، مهمان هم داشتيم. زنگ در به صدا درآمد، آقاي دكتر بود. از من خواست تا به كتابخانه بروم. علت را پرسيدم گفتند: از تهران با من تماس گرفته اند. سؤالي پيش آمده كه جواب آن در كتاب «فتوحات مكيه» است. در تهران هم به علت تعطيلي امروز امكان دستيابي به اين كتاب ندارم. با هم به كتابخانه رفتيم و ايشان به پاسخ مورد نظرشان رسيدند.
اين نكته براي من بسيار حائزاهميت است كه ايشان پيدا كردن جواب را به شنبه موكول نكردند!
جالب اينكه پيدا كردن پاسخ پرسشها براي آقاي دكتر بسيار مهم بوده و در اين راه عواملي چون بعد مسافت يا زمان برايشان اهميت نداشته است. به نظر من اين بعد از زندگي دكتر بسيار عجيب بوده است.
دكتر پاك نژاد، بيشتر كار نوشتن و مطالعه درباره كتابهايشان را در همين كتابخانه انجام مي دادند. اين كار را پس از رفتن به منزل نيز ادامه مي دادند و پس از ساعت 12 شب، باز هم آنها را پاكنويس مي كردند. پاكنويس ها پس از جمع آوري، تنظيم و تدوين به صورت كتاب چاپ مي شد. گاهي آثارشان را براي مطالعه به ديگران مي دادند و گاهي هم از هر اثر سه نسخه براي ما مي آوردند و يكي نيز برايم كه روي آن نوشته شده بود. «تقديم به دوست عزيزم، مدير محترم كتابخانه يزد و آستان قدس رضوي».
ما در كتابخانه يك كتاب از سال 1348 داريم كه آقاي دكتر پشت آن نوشته اند: «تقديم به كتابخانه ي وزيري يزد كه اميدوارم شعبه اي از كتابخانه قدس رضوي قرار گيرد.» كه اين اتفاق هم افتاد جالب اين است كه آقاي دكتر اين نكته را دوسال قبل تر نوشته بودند؛ گويا به ايشان الهام شده بود، من و جناب حاج وزيري هم بسيار تحت تأثير قرار گرفتيم.
آقاي دكتر پاك نژاد، از كتابهاي طب سنتي و اسلامي نيز استفاده مي كردند و آنها را با هم مي سنجيدند. ايشان كتاب «رساله پزشكان» را نوشتند كه به چند زبان ترجمه شده است.
آيا دانشجويان يا افراد عادي براي پرسش در باب مباحث علمي و ديني از آقاي دكتر به كتابخانه ميآمدند؟
آيا آمدن ايشان به كتابخانه نظم خاصي داشت؟
شهيد پاك نژاد نماز را در كتابخانه مي خواندند؟
بد نيست اين خاطره را در اينجا نقل كنم: روزي از منزل بيرون آمدم ديدم كه دو نفر را گذاشته اند اطراف حظيره. پس از رسيدن به كتابخانه، اين موضوع را به حضرت آيت الله اطلاع دادم. ايشان از من خواستند تا مطلب را با آقاي پاك نژاد درميان بگذارم و آقاي پاك نژاد با شهرباني تماس گرفتند و من ديدم كه حدوداً پس از 15 دقيقه آن دونفر رفتند.
روزي ديگري، نزديك محل كارم، مأموران شهرباني را ديدم آنها شيشه اتومبيل هايي را كه عكس امام خميني پشت آن بود مي شكستند. من اين مورد را به آقاي صدوقي اطلاع دادم و ايشان هم رسيدگي به آن را به شهيد پاك نژاد واگذار كردند. دكتر با سرهنگ سميعي، رئيس پليس راهنمايي وقت كه بعداً معاون شهرباني يزد شد، تماس گرفت و او هم خودش آمد و جلو كارآن مأموران را گرفت.
يك بار ديگر ديدم كه كسي را در خيابان كتك مي زدند، به آقاي پاك نژاد اطلاع دادم ايشان هم آمد وضمانت كرد تا اورا آزاد كنند. شهيد دكتر سيدرضا پاك نژاد واقعاً مشكل گشاي همه بود.
ديد مردم در مورد خود دكتر پاك نژاد و موضع سياسي ايشان چگونه بود؟
آيت الله صدوقي به دكتر پاك نژاد بسيار احترام مي گذاشت و با هم مجالسي داشتند. هميشه جاي ايشان پهلوي حاج آقا وزيري بود. رئيس شهرباني و رئيس سازمان اطلاعات وقت هم همين طور. يكبار آقاي وزيري از دكتر پرسيدند كه شما اهل منبري يا محراب؟ فوراً جواب دادند: «قدي كه بهر خدمت مردم محكم شود، بهتر از قدي است كه در محراب خم شود.» اين گفته را دكتر سرلوح اعمال خود قرارداده بودند.
آيا در مجالسي كه با شهيد صدوقي داشتند، شما هم حضور داشتيد؟
از ارتباط جوانان با شهيد پاك نژاد يا آيت الله صدوقي هم بگوييد.
خاطره اي در زمينه رفع نگراني مردم توسط دكتر پاك نژاد و كمك به برپايي راهپيمايي توسط ايشان داريد؟
درباره رابطه آقاي دكتر پاك نژاد با حاج آقا وزيري براي ما بگوييد.
يادم است كه كتابي بود به اسم «معجزه لغت» و تمام كساني كه دريزد مي خواستند به مكه مشرف شوند، خدمت حاج آقا مي آمدند وايشان 5 كتاب عربي را كه كتابخانه ما احتياج داشت، مي گفتند تا اين كساني كه به مكه مشرف مي شدند، به جاي سوغات براي ما بياورند، اما اين كتاب معجزه لغت را كه خيلي هم مهم بود، هيچ كس براي ما نياورد،تا موقعي كه حاج آقا وزيري فوت كردندو من در خصوص اين موضوع با دكترپاك نژاد درددل کردم.بعد وقتي دکتر سيد حسن پاک نژاد برادر دكتر سيدرضا پاك نژاد داشتند به مكه مي رفتند،دكتربه برادرش اين كتاب را سفارش داد. وقتي برادر دكتر پاك نژاد در بازار مدينه بودند، اسم اين كتاب را از ياد بردند و هرچه كتابخانه هاي مدينه را گشتند پيدا نكردند و به خاطر قولي كه داده بودند به مسجدالحرام رفتند و از خدا خواستند كه اسم كتاب را به ياد آوردند. ايشان به جدش قسم مي خورد و مي گفت كه همان شب حاج آقا وزيري به خوابم آمدند واسم كتاب را گفتند و بعد كتاب را تهيه كرديم. پس ببينيد چقدر ارتباط روحي نزديكي داشتند.
شباهتهاي زيادي از لحاظ ديني و منطقي و خدمت به مردم، بين حاج آقا وزيري و دكتر پاك نژاد مي بينيم. درباره رابطه اين دو نفر بيشتر توضيح دهيد.
خدا گواه است كه يكبار ساعت 30و10 دقيقه شب بود من به مطب دكتر رفتم در آنجا 3تا4 مريض كهنسال بودند كه وقتي در اتاق دكتر باز شد يك مريض آمد بيرون. دكتر به من گفت بيا تو. گفتم دكتر تو مريض داريد. گفت: نه اينها از خودمان هستند و من گوشه اتاق نشستم و بعد كه كار دكتر تمام شد و مريضها پول را گذاشتند وگفت پول را برداريد، من نمي خواهم. بعد مريض آخر كه آمد برايش نسخه نوشت و از مريض پرسيد پول داروها را داري؟ گفت مگر چقدر مي شود؟ گفت: 27-28 تومان گفت: نه. بعد همراه با نسخه پولي را هم به مريض داد. حتي بعضي اوقات در بالاي نسخه مي نوشتند دارو را بدهيد چون با داروخانه رازي حساب داشتند بعد كه مريض رفت، گفتم دكتر، بگذار كشوي ميزت را ببينم. گفت: نه. من قسمش دادم و بعد كه توي كشو را نگاه كردم ديدم كه فقط 16 تومان در آنجا موجود بود.
يادم است كه يك بار، صدا وسيما رفتيم آقاي دكتر پاك نژاد وسط نشستند، من سمت راست و آقاي دكتر شاهد هم سمت چپ ايشان نشستند خبرنگاران، سؤالاتي كردند و زندگي دكتر پاك نژاد را مورد بحث قرار دادند و من اتفاقاً اين قضيه را اينجا بيان كردم و گفتم شبي دكتر رمضان خاني تشريف بردند به مطب دكتر پاك نژاد و كاري داشتند. مي دانيد كه دکتر شاهد و دکتر رمضان خاني ، شاگردان مکتب دکتر پاك نژاد بودند و هر كاري كه بود مرتب با ايشان درتماس بودند، يعني شهيد پاك نژاد بزرگترشان بود من رفتم به مطبشان وقتي خواستم خداحافظي كنم و بروم آقاي دكتر گفت: هزارتومان به من قرض بده. گفتم: بله،آقاي دكتر. بعد تمام پولهايم را درآوردم و گفتم هر چقدر كه مي خواهيد برداريد. گفتند نه، همين كافي است، بيشتر نمي خواهم و كشوي ميز را كشيدند و گفتند: بينداز اينجا. گفتم: يعني چه؟ گفت: امشب آخرماه است و من هر چه بابت طبابت در اين ماه پول گرفته ام در اين كشوي ميز است و هر چه مانده باشد براي خرجي خانم است. امشب مي خواهد پول بردارد ولي هيچي در كشو نيست و خانم اعتراض مي كنند چون در عرض ماه هرچه از مردم پول گرفته ام به فقرا داده ام.
دكتر سيدعباس پاك نژاد مي گفتند: يك بار من از تهران به يزد آمدم درمطب دكتر بودم صحبت شد برويم به محمدآباد و يك كاري انجام بدهيم. وقتي آمديم بيرون، خواستيم سوار ماشين شويم كه گفت: عباس، بيا با تاكسي برويم و با تاكسي رفتيم و به كسي كه مريض بود در محمدآباد سرزديم. وقتي كه به مطب بازگشتيم، دكتر سيدرضا گفت: عباس، بيا با ماشين برويم به خانه. گفتم: دكتر چرا آن دفعه با ماشين نرفيتم؟ گفت: وقتي مي خواستيم برويم، ديدم يك گربه زير ماشين خوابيده، اگر ماشين روشن شود، گربه اذيت مي شود. آيا كسي را تا به حال اين گونه ديده ايد؟ ازشهيد پاك نژاد چيزهايي ديده ام كه به خدا در هيچ كسي نديده ام. چه شخصيتي داشتند. جزو افتخارات من است كه با چنين مردي بوده ام. ايشان در زهد و تقوا و تواضع و فروتني و خدمت به خلق استثنايي بودند.
حاج آقا، بخشي از زندگي آقاي دكتر فعاليت مربوط به وكالت مردم در مجلس است. قطعاً ايشان قبل از اينكه تصميم به وكالت بگيرند، خوب فكر كرده اند. مي خواهم بدانم كه نقش آيت الله صدوقي در اين كار چه بوده است و خود دكتر در اين باره چه بينشي داشتند؟ در اين باره صحبت بفرماييد.
يادم است كه سالها بعد دكتر سيدعباس پاك نژاد تشريف آوردند يزد اول كه ايشان از عراق آزاد شدند آمدند يزد همين كه وارد حياط منزل شدند، پدرشان گفتند: عباس رفيق حاج آقا رضا آمد( مرا گفتند) اگرچه در شأن ايشان نبودم و به عنوان پادو و شاگرد و موقعي كه مي خواستم وكيل بشوند آمدند به كتابخانه، ماه مبارك رمضان بود من همراه دكترپاك نژاد بودم و در جلسات آثار ايشان بودم. من خودم بازرس انتخابات بودم و به تمام صندوق هاي داخل شهر سرمي زدم. بيشتر مردم به دكتر رأي دادند و از طرفي حتي بعضي از مردم ازرفتن دكتر گريه مي کردند، چون مي گفتند اگر دكتر برود، ديگر چه كسي پشت و پناه ماست؟
با اينكه نماينده مجلس بودند ولي هر هفته به يزد مي آمدند يك روز پسرم مريض شد، بردمش دكتر، ساعت 3 بعدازظهر بود پسرم بعد از معاينه مطب رفته و در ماشين نشسته بودمن رفتم داروخانه و آنجا به من گفتند ببين دكتر پاك نژاد در حال قدم زدن است. من سريع دويدم داخل ماشين ورفتم سمت دكتر و گفتم آقاي دكتر براي چه پياده مي رويد هوا گرم است، خداي نكرده اتفاقي مي افتد. گفتند كسي به من كاري ندارد. حيف گلوله نيست كه به من بزنند (به شوخي)! من گريه كردم و گفتم تورا به خدا اجازه بدهيد برسانم تان، حداقل بگذاريد همراه شما بيايم. گفتند نه برو به زن و بچه ات برس. پس ببينيد كه اين مرد با اينكه نماينده مجلس بود پياده در شهر راه مي رفت تا اگر مشكلي در جايي پيش آمد بتواند حل كند.
منبع:ماهنامه شاهد یاران، شماره 46