داوطلب كارهاي سخت

شهيد مهدي همتي نژاد در رشته دامپروري تحصيل مي كرد و همزمان با تحصيل در شبكه خبر هم مشغول به كار بود .او به كارهاي رايانه اي و تدوين علاقمند بود و در سايه برادري سخت گير و سخت كوش به انجام وظايفش مي پرداخت .ساخت كليپ براي آهنگ يك مسجد تدوين در بخش هواشناسي و يا ساخت كليپ براي حمله آمريكا به عراق و
شنبه، 8 مرداد 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
داوطلب كارهاي سخت

داوطلب كارهاي سخت
داوطلب كارهاي سخت


 






 

گفتگو با آقاي محسن همتي نژاد (برادر شهيد مهدي همتي نژاد)
 

درآمد
 

شهيد مهدي همتي نژاد در رشته دامپروري تحصيل مي كرد و همزمان با تحصيل در شبكه خبر هم مشغول به كار بود .او به كارهاي رايانه اي و تدوين علاقمند بود و در سايه برادري سخت گير و سخت كوش به انجام وظايفش مي پرداخت .ساخت كليپ براي آهنگ يك مسجد تدوين در بخش هواشناسي و يا ساخت كليپ براي حمله آمريكا به عراق و كارهاي زيادي از اين قبيل بر عهده اش بود كه خوب از پس آنها بر آمد. خداوند هم قدر اخلاصش را با شهادتش به او داد.ما بر آن شديم .تا گوشه هاي از زندگي شهيد همتي نژاد را همراه برادرش مرور كنيم .

مختصرا شهيد همتي نژاد را معرفي كنيد.
 

مهدي در 25 رمضان سال 58 در بيمارستاني در خيابان اميريه تهران متولد شد. اين تولد بعداز 14 ،‌15 سال در خانواده ما اتفاق افتاده بود.به همين خاطر ايشان خيلي مورد توجه بود.دوران دبستان را در مدرسه آل احمد گذراند.مدير مدرسه از بچه هاي جبهه و از مجروحان جنگي بود.درس مهدي خيلي خوب بود نيازي نبود كه مادرم براي درس خواندن به ايشان تذكر بدهد.دوران راهنمايي هم به مدرسه جعفري اسلامي مي رفت و و دبيرستانشان هم ميدان منيريه بود. علاوه بر تحصيل ،فعاليت هاي زيادي در بسيج داشت .در پايگاه شهيد بخشي ناحيه 30 مسئول پذيرش بود. سال 76 ديپلم گرفت و چندبار به من گفت:«مرا هم براي كار به شبكه خبر ببريد»،ولي با وجودي كه كمبود نيرو داشتيم ،دوست نداشتم با برادرم همكار شوم .تا اينكه به اصرار پدرم قبول كردم . مهدي در كامپيوترخيلي وارد بود و به كار تدوين علاقه داشت .همزمان در دانشگاه در رشته دامپروري قبول شد و دو سه روز در هفته مشغول تحصيل بود.سربازي اش را (آن زمان خريده خدمت ممكن بود)خريديم ،ولي قرار شد بعدا كار كند و پولش را قسطي بدهد. بعد از بازنشستگي پدر ،منزلشان به كرج منتقل شد و رفت و آمد او تا محل كار سخت شد. بعضي وقت ها به جاي بچه ها هم مي ماند و تا 2-3 نيمه شب كار مي كرد.انصافا كارش هم خيلي خوب بود.براي شعر«يه مسجد»كه تازه آمده بود،موسيقي و تصوير ساخت و با ذوق و شوق آمد و گفت :«داداش ببين ،اين كار را درست كردم.چطور است ؟»ديدم كار خوبي است .پخشش كرديم ،ولي نگفتم كه كار برادرم است .كمي به او زور مي گفتم .چون برادرم بود،بيشتر به او سخت مي گرفتم.اگر كار عقب مانده اي بود،مي گفتم بايد بماني و تمامش كني.
خيلي فعال و دلسوز بود .زمان جنگ آمريكا با عراق براي كار نيروي كم داشتيم .مهدي شروع كرد به ساخت و توليد موسيقي ـ تصوير و خبرهاي جنگ عراق .با اينكه تدوينگر بخش هواشناسي بود و كارش اين نبود، ولي خودش مي گشت ،موسيقي پيدا مي كرد و مي برد رژي و پخش مي كرد.برنامه «عراق هم اكنون» كه آن زمان از شبكه خبر رأس ساعت 15:45 پخش مي شد،كار او بود.
در ايام عيد 25 روز به خانه نرفت .چند بار ديدم كه در دستشويي سرش را مي شويد .به او گله مي كردم كه چرا خانه نمي رود .يكي از بچه هاي اطلاعات اخبار مي گفت :«من تا به حال آدم اين طوري نديده بودم.خيلي آرام مي آيد برنامه را پخش مي كند و مي رود». يك روز به رژي رفتم.برنامه را پخش كرد. با دست زدم پشتش و گفتم:«بارك الله مهدي جان!» ناظر پخش آمد جلو و گفت:«آقاي همتي ايشان چه نسبتي با شما دارند؟»گفتم : «برادرم است».تعجب كرد و گفت:«ايشان هر ساعت بالا مي آيند و بي سر و صدا كاري را پخش مي كنند و مي روند .ما تا حالا نمي دانستيم برادر شماست .براي اين كار به ايشان حقوق هم مي دهيد؟»گفتم:«نه».
وقتي شهيد شد، تازه بعضي از بچه ها فهميدند او برادرم است .دوست نداشتم از عنوان سوء استفاده شود.مدتي به اصرار مدير شبكه مجبور شديم با هم همكار نزديك شويم .اين مدت به ايشان خيلي سخت گذشت .چون بايد خيلي رعايت مي كرد و بيشتر از هميشه كار مي كرد.
مهدي بسيار فعال و پركار بود.تا دستگاه جديدي مي آمد، سريع مي رفت دنبال دفترچه اش .آن را ترجمه مي كردتا كار كردن با آن را ياد بگيرد.با بچه هاي انفورماتيك خيلي دوست و رفيق بود.مرتب دنبال نوآوري و فكر جديد براي شبكه بود.يك بار كه با هم در جلسه اي با حضور مدير شبكه بوديم ،
پيش من نشسته بود. صحبت و اظهارنظري كرد، مدير شبكه سئوالي از او پرسيد.او هم سريع جواب داد و شروع كرد به صحبت كردن . مدير شبكه از صحبت هاي او زياد خوشش نيامد و ناراحت شد .گفت:«من اجازه نمي دهم كسي اينجا حرف بزند و كاري بكند.» مهدي گفت:«آخر وقتي مي شود كاري را درست انجام داد و بودجه كمتري مصرف كرد، چرا اين كار را نكنيم؟»از برخورد مدير شبكه بسيار ناراحت شدم.اينكه چرا اين رفتار را با مهدي كرد.بعد از جلسه مرا كنار كشيد و گفت:«ببخشيد مي دانم حرف برادرتان درست بود، ولي من براي اينكه سوء تعبير نشود مجبور بودم اين طور برخورد كنم .از مهدي هم از طرف من عذرخواهي كن.»
ايشان خيلي به كار اهميت مي داد و سعي مي كرد كارش را دقيق انجام دهد.وقتي گزارش كار بچه را برايم مي آوردند،مي ديدم كه هر كس چند نوار را مونتاژ كرده است .مثلا مي گفتند مهدي 20 تا نوار كار كرده است و ديگران 45 تا. وقتي از مهدي دليل كم كاري اش را مي پرسيدم ، مي گفت :«داداش ساعت كاري من كم است .»مي گفتم:«نه.»مي گفت :«زمان نوار من چقدر است؟مثلا 60 دقيقه است .وقتي نوار را در دستگاه مي گذارم تا ببينم، خوب همين مقدار زمان مي برد.اگر بخوام نوار را به عقب بر گردانم و روي search ببينم و بعد تصاويري را كه مي خواهم كپي كنم،كلي وقت مي برد.اگر ده دقيقه كپي كنم ،بايد حداقل ده دقيقه وقت بگذارم . من كارم را با دقت انجام مي دهم .اگر كارم را با بقيه مقايسه كني ، تفاوتش را مي بيني . هر نواري كه ما كپي مي كنيم با حساب تمام كساني كه قبلا براي ان كار كرده اند ،چقدر براي سازمان هزينه برده است .اگرمن كار را به دقت انجام ندهم و نوارها را خوب نگهداري نكنم ،تمام اين هزينه ها هدر مي رود».
نسبت به كارش خيلي احساس مسئوليت مي كرد. چند بار براي شبكه تيزر درست كرده بود. يكي دو بار براي باشگاه خبرنگاران جوان گزارشي تهيه كرد. روزهاي قدس و 22 بهمن ،محال بود مرا دست تنها بگذارد. من حتي از او تشكر هم نمي كردم.خيلي روي نظم بچه ها تأكيدداشتم و مي گفتم،تأخير نكنيد .10 دقيقه هاي تأخير مهدي را كه گاهي به خاطر مسافت زياد پيش مي آمد جمع مي كردم . يك بار 40 هزار تومان از حقوش كم كردم . حتي به اعتراض صدايش در نيامد. فقط به مادرم گفته بود كه داداش اين كار را كرده است .من بايد از او كم مي كردم كه بقيه بهفمند. هيچ وقت بقيه بچه ها را جريمه نكردم. فقط به او سخت مي گرفتم .درمانور ها غالبا پيشقدم بود. سال قبل از شهادتش در رزمايش پيروان ولايت شرکت كرد.در اين كار با شهيد عبديان ، شهيد شيرازي ،شهيد افشار ، شهيد اناري و شهيد احمدي همراه بودند. تصاويري از آن زمان هست كه در شوش و مقبره دانيال نبي(ع)نماز خوانده اند.
براي مانورها نيرو كم داشتيم و نيروي داوطلب مي خواستيم .اين طور نبودكه مأموريت بدهيم .چون وقتي بچه ها در شبكه كار مي كردند ساعت كارشان بيشتر بود و اضافه كاري هم مي گرفتند.ولي در مأموريت حقوقشان كمتر مي شد.براي همين معمولا كسي داوطلب مانور رفتن نمي شد.ولي مهدي داوطلب بود. راستش من با اعزام او به مانور موافق نبودم . مسئول تدوين امدو گفت :«غير از برادرشما كسي داوطلب مانور نيست»من به مدير شبكه گفتم كه صلاح نمي دانم برادرم براي اين كار برود.در اين بين سرهنگ تقي خاني و شهيد واعظي از بچه هاي ارتش هم آمدند و درخواست كردند كه مهدي به عنوان تدوينگر با آنها برود.مي گفتند در رزمايش قبلي مهدي خيلي كمك حالشان بود.با اينكه فقط تدوين گر بود، ولي هر جا مشكلي پيش مي آمد. براي رفع آن تلاش مي كرد.من هم بالاجبار قبول كردم تا مهدي هم با مانور برود. علي رغم ميل ما قرار شد كه بچه هاي شبكه و واحد سيار ما هم با پراز اختصاصي ارتش به اين مانور بروند .به هر حال قسمتش اين بود.

از اخلاق و ويژگي هاي بارز ايشان بگوييد . از جنبه هاي معنوي و ارادت ايشان به ائمه اطهار (علیهم السلام) بفرماييد.
 

به نمازش خيلي اهميت مي داد.در نماز جماعت سازمان ،معمولا صف اول يا دوم مي نشست .يك بار در ماه مبارك رمضان (چند وقت قبل از شهادتش) ،كنارش نشستم .بعد از نمازسرش را به سجده گذاشت و ديدم چند قطره اشك از گوشه چشمش جاري شد. خيلي به حالش غبطه خوردم.
به نماز شب هم بسيار پايبند بود. يك شب با عمويم خانه مادرم بوديم .عمو با مهدي شوخي مي كرد، و مي گفت :امشب نماز شب تعطيل است.» عمو مي دانست جاي سجده مهدي در اتاق مشخصي است .رفت و رختخواب را همان جا انداخت و خوابيد تا مهدي نتواند نمازشب بخواند.ساعت حدوداً دو و نيم سه نيمه شب بود.عمو آمد و مرا بيدار كرد و گفت :«ببين مهدي دارد در آشپزخانه نماز مي خواند.»بعد رفت سراغش و دوباره شروع كرد به شوخي كردن .مهدي مي گفت:«شما به من چه كار داريد.برويد بخوابيد.من به جاي خواب مي خواهم نماز شب بخوانم.»
هر هفته سه شنبه ها به جمكران مي رفت . سعي مي كرد تحت هيچ شرايطي اين كار را ترك نكند.از كرج مي امد و مي رفت جمکران .سال آخر يك پرايد خريده بود و با ان مي رفت و مي آمد.ساعت دو و نيم نيمه شب به خانه مي رفت و ساعت 4 صبح از خانه بيرون مي آمد تا به موقع به اداره برسد. خواب نداشت . چشم هايش هميشه خسته بود ، چون كارش نگاه كردن مداوم به مانيتور بود. وقتي به مأموريت مي رفت ، نگران اين بود كه به جمكران ان هفته نمي رسد. بار آخري كه رفت .شهيد شد .ان شاءالله به ديدار امام زمان (عج) رسيد.
هيچ وقت اجازه نمي داد كسي غيبت كند.اگر مي خواستيم كسي را نفرين كنيم ، نمي گذاشت .مي گفت:«دعا كنيد خدا به راه راست هدايتش كند و او را صالح و عاقبت به خير كند.هرگز نفرين نكنيد.»
خيلي دوست داشت زمان جنگ بود و مي رفت جبهه. هميشه به من مي گفت: «خوش به حالت داداش! شما جبهه رفتيد».
با سن وسال كمش وصيت نامه داشت .مي گفت :«بر هر مسلماني واجب است كه وصيت نامه اش را نوشته باشد .آن را لاي كتاب مهدي موعود(عج) گذاشته بود.»
محرم ها در هيئت ها شركت مي كرد و گاهي در هيئت مي ماند و كار نذري ها را انجام مي داد.
يك بار روزه بود و شب مي خواست برود جمكران.قبل از اذان با هم از سازمان بيرون رفتيم.قرار شد بيايد منزل ما افطار كند و از آنجا برود. چون به كرج رفتن و دوباره برگشتن سخت بود. در راه ، در اتوبان يادگار امام (ره)ماشيني به عابر پياده زده بود، بنده خدا كشيده بودند كناري و رو به قبله كرده بودند. مردم هم روي بدنش سكه مي انداختند . مهدي رانندگي مي كرد .زود از ماشين پياده شد. بدو بدو رفت وشروع كرد به دادن تنفس مصنوعي به آن شخص .وقتي چشم مصدوم باز شد وديد كه زنده است ،شروع كرد به داد و بيداد كه چرا آمبولانس نمي آيد .زنگ بزنيد به اورژانس . تا جايي كه بلد بوديم كارهاي اوليه را انجام داديم.
يك بار ديگر كه با پدر و مادرم از جمكران بر مي گشتند، در راه تصادفي شده بود.از ماشين پياده شد وديگر خبري از او نشد.پدر و مادرم هر چه دنباش گشتند ، پيدايش نكردند. بعد فهميدند با مصدوم به بيمارستان رفته بود.مي گفت : «ديدم حال آن بنده خدا خوب نيست . با او رفتم». مي رفت بيمارستان و به كارهاي طرف رسيدگي مي كرد.اهل كمك كردن به مردم بود. اگر ما هم كاري داشتيم و به او زنگ مي زديم ، برايمان انجام مي داد.
به پدر و مادر بزرگم خيلي احترام مي گذاشت . خيلي قربان صدقه شان مي رفت و هميشه مي گفت :«روي سرم دست بكشيد تا عاقبت به خير شوم». دائم از انها مي خواست كه برايش دعا كنند.

از علايق و توانايي هايش در زمينه هاي مختلف مثل درسي ، ورزشي و غيره بگوييد.
 

از ميان ورزش ها به شنا خيلي علاقه داشت . در دوران کودكي اش مدتي هر روز به استخر مي رفت .طوري كه پوستش سياه شده بود. درسش هم خيلي خوب بود.دوسه بار در بسيج رتبه آورد و در تقدير نامه گرفت .به كامپيوتر علاقه زيادي داشت و در اين كار خيلي وارد بود.
شيطنت خاصي نداشت .سر خريدن خط و گوشي تلفن همراه ،خيلي به او گير دادم.يك گوشي 800 هزار توماني خريده بود.به او گفتم : «چرا براي گوشي تلفن اين قدر پول دادي؟» مي گفت :«دوربينش خوب است . جي . پي. آر.اس دارد .گوشي اش كنترل از راه دور هم داشت . يك بار پدر را صدا كرد و گفت :«بابا! بيا! اين برنامه را نگاه كن.» بعد رفت در اتاق كناري و از آنجا با گوشي تلفنش مرتبا تلويزيون را روشن و خاموش مي كرد.بابا گفت :«مهدي!انگار اين تلويزيون مشكل پيدا كرده.» مهدي هم از اتاق آمد بيرون و سر پدرم را بوسيد و گفت : «ديدي! بالاخره سر كارت گذاشتم.»

آيا ايشان ازدواج كرده بود؟
 

خيلي به امام زمان (عج) ارادت داشت . يك بار كه به جمكران رفته بود .امام زمان (عج) را در خواب ديد .ايشان به مهدي فرموده بودند:«ديگر وقتش است كه ازدواج كنيد». وقتي برگشت ،ماجرا را به مادرم گفت . مادرم هم گفت «ان شاءالله هر كس را كه خدا صلاح بداند ،خود امام زمان (عج) جلوي ما بگذارند.»خلاصه يكي از دوستانشان دختر خانمي را به ايشان معرفي كردند. ماه هاي آخر عقد كرده بودند.

از شب آخر بگوييد.رفتارشان چگونه بود؟
 

پرواز خبرنگاران ما با پرواز ارتش يكي شده بود.دو سه مرتبه روز پرواز عقب افتاد.نهايتا سه شنبه قرار پرواز داشتند.برادر بزرگترم مي خواست قرار پاگشاي مهدي را بگذارد . من به او گفتم:«بگذار بعد از مأموريت هماهنگ مي كنيم» ،ولي برادرم مي گفت:«من بايد قبل از رفتنش پاگشايش كنم.حتما بايد دو شنبه بيايد تا كادويش را بدهم .بعد برود مأموريت» .خلاصه آن شب همه در منزل برادرم ودور هم جمع بوديم.از خاطرات مانورهايم مي گفتم و كمي با او شوخي مي كردم . به شوخي به او گفتم :«مهدي جان! نروي مفقود شوي.اگر با سي 130 ها مي رويد،موتور اين هواپيماها داغان است . ما يك بار در مانور موتور هواپيماهايمان خاموش شد و با بدبختي نشستيم».از اين خاطرات برايش گفتم و با هم خنديديم .داداشم به او گفت :«مهدي وصيت هايت را بكن ».گفت: «كرده ام!»
تا ساعت دو نيم ،سه نيمه شب با هم بوديم . بعد قرار شد من مادرم را به كرج برسانم و مهدي مادر همسرش را به خانه شان برساند. شب را هم همان جا بماند تا صبح راحت تر به فرودگاه برود. او رفت ،ولي زود برگشت . اصرار داشت كه مادرم را خودش تا كرج برساند. هر چه به او گفتم : «تو بايد فردا صبح زود بيدار شوي.»گوش نكرد تا ساعت چهار و نيم صبح با پدرم شوخي مي كرد و مي خنديد .در اتاق خودش معمولا سجاده اش پهن بود.آن شب هم نماز شبش را همان جا خواند .صبح هم با همه خداحافظي كرد و رفت .يك دفعه يادش افتاد كه بليطش را جا گذاشته است .برگشت .پدرم دوباره موقع رفتن او را بوسيد و گفت:«خدا به همراهت» و ا و رفت ...

از ماجراي سقوط هواپيما و شهادت ايشان بگوييد.
 

آن روز من ديرتر از خواب بيدار شدم .در راه بودم كه فهميدم پروازشان تأخير داشته است . وقتي رسيدم سازمان ،محمد كاوه با من تماس گرفت و گفت :«همين الان يك هواپيما سقوط كرد.»پرسيدم:«كجا؟»گفت : «در شهرك توحيد. از اين ملخ دارها بوده . فكر كنم سي 130 بوده. من دارم مي روم آنجا . تو هم خودت را برسان.» از مهدي پرسيد. گفتم :«رفته مانور».به دنبال هماهنگ كردن گروه خبري رفتم تا براي تهيه گزارش از سقوط بروند. داداشم زنگ زد و گفت :«من نزديك محل سقوط هواپيما هستم .اينجا همه چيز دارد مي سوزد. زنگ بزنيد آتش نشاني .»بعد در مورد مهدي پرسيد. گفتم :«خبر ندارم.»حدس مي زدم هواپيماي سقوط كرده ممكن است مال بچه هاي خودمان باشد، ولي نمي خواستم باور كنم. در حالي كه پيگير گروه اعزامي براي سقوط هواپيما بودم .با برادرم هم تماس داشتم .او فقط مي گفت « «پس آتش نشاني چه شد!مردم دارند مي سوزند.» مي گفت اين هواپيما عازم بندرعباس بوده.به او گفتم :«مهدي در همان هواپيما بوده ، بين چه خبر است؟»گفت:«اينجا هيچ چيز معلوم نيست .»پسر شهيد عسگري آمدو گفت كه پدر من هم در اين هواپيما بوده است .من رفتم بالا دفتر مدير شبكه .ايشان در حال خواندن اسامي شهدا ، براي دفتر آقاي ضرغامي بودند.
زنگ زدم به مادرم و احوالشان را پرسيدم، ولي از ماجرا حرفي نزدم .دنبال ساخت يك موسيقي ، تصوير براي شهدا بوديم .غروب بود كه دامادمان آمد سازمان و گفت :«چه كار بكنيم؟ بالاخره كه بايد به خانواده خبر بدهيم ».با ماشين دامادمان رفتيم سمت كرج. طولاني ترين روز عمرم بود.انگار زمان نمي گذشت . وقتي رسيديم ،اول محمد ،داداش كوچكم را ديدم. يكي از همسايه هايمان آنجا بود. به او گفتم : «بيا با من برويم خانه ما. مهدي در آن هواپيما بوده».با هم رفتيم خانه . به پدرم گفتم :«مهدي در اين هواپيما بوده و كمي مجروح شده.»بابا گفت :«راستش را بگو».گفتم :«فقط مي دانم حالش خوب نيست».بالاخره يك جوري به او گفتم .رفتم داخل خانه .مادرم داشت گريه مي كرد.سعي كردم چهره ام خندان باشد.سلام كردم و گفت : «محسن! اينها كي بودند كه هواپيمايشان سقوط كرد؟»گفتم :«چندتا از خبرنگاران بودند.»گفت :«خدا به داد مادرهايشان برسد».پرسيد:«مهدي كجاست؟» گفتم:«او هم هست .رفته چابهار .مي خواهي برويم خانواده هاي كشته ها را ببينيم؟»گفت :«مي شود؟» گفتم : «آره!
بيا برويم».مدام مي پرسيد، مهدي كجاست . من هم مي گفتم چابهار.بالاخره با ماشين مهدي كه در حياط بود،به اتفاق پدر ومادر و دامادمان به منزل برادرم در تهران رفتند . آنجا ماجرا را برايش گفتند.خواهرم هم آنجا بود. همسايه ها و فاميل هم آنجا جمع شده بودند .تا ساعت 9 شب كه اخبار اسامي شهدا را خواند، مادر هنوز باورش نمي شد.ان وقت بود كه حالشان بد شد و اورژانس خبر كرديم .من از كربلا يك كفن آورده بودم ، به يكي از بچه ها گفتم ماشينم را از اداره بردارد و برود از خانه آن كفن را بگيرد و همسرم را هم به خانه برادرم برساند.من هم تا صبح كرج ماندم . ساعت 7/5 صبح به پزشكي قانون كهريزك رفتيم .با آقاي بخشي صحبت كردم كه چند اكيپ از سازمان بفرستند تا به كار خانواده هاي شهدا رسيدگي كنند.اسامي شناسايي شده ها را به راديو زده بودند و كسي را براي شناسايي اجساد به داخل راه نمي دادند.آقاي ضرغامي با آنجا تماس گرفت و مرا به عنوان نماينده سازمان و مسئول گروه اعزامي معرفي كرد.برادرم از روي كار و مداركش شناسايي شده بود. وارد سالن تشييع شدم . كاورش را باز كردم و دوباره شناسايي اش كردم ،بعد بردم و او را به قسمت شناسايي شده ها تحويل دادم ، تا بقيه شهدا هم شناسايي شوند.
مرتبا با دفتر آقاي ضرغامي و مرحوم هنر دوست تماس مي گرفتم.گفتند پيكرهاي شناسايي شده رابه بهشت زهرا(س) بفرستيد.من پيشنهاد كردم و همه شهدا با هم از جلوي سازمان تشييع شوند و پذيرفتند . قرار تشييع از جلوي مسجد بلال گذاشته شد. بعضي از خانواده ها ناراحت بودند و دعوا مي كردند. من رفتم و كمي صحبت كردم و گفتم : «برادر من هم از ميان شهداست» كه كمي باعث آرامش آنها شد.مادرم آمده بود و مي خواست برادرم را ببيند .من نمي گذاشتم . به او گفتم :«مهدي سالم است».با اصرار رفت و جسد را ديد .از ناراحتي با دست به سينه من كوبيدو گفت:«تو كه گفتي سالم است».گفتم:«بيا بقيه جنازه ها را نشانت بدهم.»بعد از ديدن بقيه ، گفت :«راست مي گويي . مهدي سالم است».
كار شناسايي شهدا تا ظهر طول كشيد.بعد براي غسل دادن و كفن كردن شهدا و هماهنگي قطعه اي براي دفن آنها به بهشت زهرا(س)رفتيم .مي خواستيم همه شهدا كنار هم باشند.گفتند هر قطعه اي را كه شما بخواهيد ،برايتان هماهنگ مي كنيم .بعد رفتيم غسالخانه .مسئول معراج شهدا آن وقت با من آشنا بود.به درخواست من هماهنگ كرد تا بتوانم داخل بشوم و از برادرم فيلم بگيرم. خلاصه غسلش دادند.همان كفن خودم و يك برد يماني كه داشتيم دور بدنش پيچيديم .در تابوت را بستم و روي آن پرچم ايران كشيديم .بعد آن را كنار تابوت بقيه شهدا گذاشتيم . هوا داشت تاريك مي شد.تلفني زمان تشييع را پرسيدم . گفتند:«با شهداي ارتش همه را از بهارستان تشييع مي كنند».رفتم كرج و عكس هاي مهدي را اماده كردم .فردايش رفتيم ميان بهارستان ، من كنار بچه هاي تصويربردار ايستادم .پيراهن مشكي نپوشيده بودم .ماشين شهدا رسيد .من هم كنار تابوت برادرم ايستادم . بعد از تشييع ،برادرم را در آمبولانس گذاشتيم و روانه كرج كرديم .بچه هاي محله كرج دوست داشتند كه مهدي آنجا هم تشييع شود. نزديكي هاي كرج بوديم كه نيروهاي انتظامي با گروه موزيك ، همراه ما شدند و مراسم تشييع با شكوهي برگزار شد. بعد نماز ميت را در محل خوانديم .سپس وصيت نامه مهدي را براي مردم خواندند.ما هم مهدي را برديم در اتاق خودش همان جا كه نماز مي خواند گذاشتيم ،تا خواهر و مادرم با او خداحافظي كنند،ولي اجازه ندادم كه روي او را باز كنند.بعد هم او را به بهشت زهرا (س) برديم .قرار بود يا من يا برادرم براي تدفين وارد قبر شويم ،ولي برادرهاي بسيج اجازه ندادند ،خودشان اين كار را كردند.در نهايت در قطعه 50 بهشت زهرا (س) در كنار ساير شهداي رسانه دفن شدند. آن شب در همه مسجدها براي اين شهدا نماز ليله الدفن خوانده شد.
دوست دارم بخش هايي از وصيت نامه اش را براي شما نقل كنم،تا گوشه هايي از شخصيتش براي شما نمايان شود.
«پدر ومادر عزيزم!خواهران و برادرانم! شما را وصيت مي كنم به تقوا و عمل صالح و اصلاح امور دنيا و آخرت ،طرفدار ولايت باشيد و همواره از آن پيروي كنيد.از غيبت و دروغ دور باشيد كه مورد تنفر خداوند متعال است .هميشه ودر همه حال به ياد خدا باشيد ، كه او مطمئن ترين تكيه گاه و صادق ترين دوست است .به ياد آقا صاحب الزمان (عج) باشيد كه او بسيار مظلوم است . حلال و حرام را سخت مراعات كنيد.
و شما پدر و مادر عزيزم اگر تند خويي و جواني كردم ، مرا ببخشيد و حلالم كنيد ،كه عفو شما نجات دهنده است .
و شما خواهر و برادرانم!مرا ببخشيد و حلال كنيد .از ديگران نيز برايم حلاليت بگيريد .به كسي مديون نيستم ،ولي اگر كسي احيانا بر من حقي داشت ،خواهش مي كنم حق را ادا كنيد. برايم فاتحه بفرستيد .الحشر ،والواقعه ، الدخان ، و النجم را دوست داشتم .اگر زحمتي نيست برايم بخوانيد .اگر جمكران و حرم اقا امام رضا(ع) رفتيد ، مرا هم ياد كنيد كه سخت محتاجم. مهم نيست كجا خاكم كنيد،اگر قم باشد بهتر است .راضي نيستم برايم ناراحت باشيد و اشك بريزيد و زياد سر خاكم بياييد. نماز شب اول قبر يادتان نرود.به سيد محسن مير محمد بگوييد مرا يادش نرود.هر چند نتوانستم برايش برادر خوبي باشم .
اگر بر اثر تصادف يا قاتلي داشتيم از خون خودم مي گذرم ،شما هم بگذريد كه رضاي خداوند متعال بهتر و مهم تر است .فقط به او بگوييد از روي رضا شب هاي جمعه برايم يك الرحمان بخواند.
از مال دنيا چيز زيادي ندارم .با ان بدهكاري هايم را بدهيد.بقيه را پدر و مادرصلاح مي دانند.
پدر و مادرم !ببخشيد كه فرزند خوبي برايتان نبودم .خداوند شما را رحمت كند. مرا نيز بيامرزد و رحمت كند. دوستان و همكارانم! شما نيز مرا ببخشيد و حلال كنيد.اگر از من كوتاهي ديديد ،ببخشيد كه دستم از دنيا كوتاه است .
خدا را در نظر داشته باشيد و پيرو اهل بيت باشيد .آقا صاحب الزمان (عج) را فراموش نكنيد، كه او امام حي و حاضر است و فقط از چشم گنهكاران دور است .بازگشت همه سوي اوست .ببخشيد و حلال كنيد.مرتب سلام و صلوات بر محمد و آل محمد وامام مهدي (عج) بفرستيد. خداوند همه را ببخشد و بيامرزد. محرم و صفر هم از من حقير يادي كنيد.
بسيج و شهدا را فراموش نكنيد كه انها را برگردن ما حق بزرگي دارند .بسيج را تضعيف نكنيد و با حضور خود حق شهدا را ادا كنيد . همه كارهايتان براي رضاي خداوند متعال باشد و شما خواهرانم!حجاب ،حجاب ، حجاب...
خداوند يار و ياورتان باشد.در اعمال خير من حقير را ياد كنيد».

داوطلب كارهاي سخت

منبع: ماهنامه شاهد یاران، ش 58



 



نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط