آيت الله طالقاني در قامت يك پدر(1)

رفتار مردان بزرگ در زندگي روزمره و برخورد با زن و فرزند و مردم عادي،‌ معمولا تصوير روشن تري از منش و سلوك وقاعي آنها به دست مي دهد. سيد مهدي طالقاني كه در اغلب صحنه ها، پدر را همراهي كرده، با دقت، جزئيات رويدادهاي آن سال هاي پر التهاب را به ياد مي آورد و با لحني مطايبه آميز بازگو مي كند. خاطرات او به خوبي نشان
يکشنبه، 9 مرداد 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
آيت الله طالقاني در قامت يك پدر(1)

آيت الله طالقاني در قامت يك پدر(1)
آيت الله طالقاني در قامت يك پدر(1)


 






 

گفتگو با سید مهدی طالقانی
 

درآمد
 

رفتار مردان بزرگ در زندگي روزمره و برخورد با زن و فرزند و مردم عادي،‌ معمولا تصوير روشن تري از منش و سلوك وقاعي آنها به دست مي دهد. سيد مهدي طالقاني كه در اغلب صحنه ها، پدر را همراهي كرده، با دقت، جزئيات رويدادهاي آن سال هاي پر التهاب را به ياد مي آورد و با لحني مطايبه آميز بازگو مي كند. خاطرات او به خوبي نشان دهنده روحيه متواضع و مردمي مرحوم طالقاني و توجه او به آلام و معضلات مردمي است كه عمري به دور از شائبه دنيا دوستي و قدرت طلبي در پي ايجاد محيطي امن، سرشار از مهر و مدارا و ايمان براي آنان بود و هيچ چيز او را بيش از تندروي و خروج از اعتدال رنج نمي داد.

از دوران كودكي و نحوه تشويق فرزندان توسط مرحوم پدرتان چه خاطراتي داريد؟
 

آقا اهل امر و نهي نبود و يا اينكه بخواهد با اجبار كاري را به ما تحميل كند. بچه ها معمولا دوست ندارند حمام بروند. حمام هاي آن روزها هم كه حكايتي بودند. آقا براي اينكه اين قضيه را حل كند، چون يكي دو تا هم كه نبوديم و اگر قرار بود براي هر كداممان، وقت بگذارد و مسئله حمام را حل كند، وقتي براي زندگي كردن برايش باقي نمي ماند، خلاصه آقا مسئله را اين طور حل كرد كه در خانه قديمي ما حمامي ساخت كه با زغالسنگ گرم مي شد. آقا هر بار كه ما را حمام مي برد، يك داستان جذاب را كه معمولا هم داستان هاي جنگ هاي صدر اسلام بودند، نقل مي كرد و وقتي به جاي حساس قصه مي رسيد، آن را قطع مي كرد و مي گفت، «دفعه بعد كه حمام آمدي بقيه اش را برايت تعريف مي كنم.» و به اين ترتيب حمام رفتن كه براي ما عذاب اليم بود، تبديل به ماجراي شيريني مي شد و ما لحظه شماري مي كرديم كه آقا كي دوباره ما را حمام مي برد.
من يادم هست كه اولين بار داستان غزوات پيامبر، از جمله خيبر و خندق را در همان دوران خردسالي و در حمام از آقا شنيدم.

ظاهراً مرحوم طالقاني به سفر علاقه زيادي داشتند، از سفرهايي كه در دوران كودكي با ايشان مي رفتيد، بگوييد.
 

آقا اگر زندان نبود، قطعا مسافرت هاي تابستاني مان به گليرد سرجايش بود. از سال 46 به بعد كه زندان ها و تبعيدهاي آقا زياد
شد. طبعيتا اين مسافرت ها كم شدند، ولي قبلا هميشه اين سفرها برقرار بودند. آنروزها جاده طالقان، جاده در درست و راستي نبود. بسيار صعب العبور بود. يادم هست كه آن اوايل از دو راه مي رفتيم. يكي راه وليان بود و يك راه از هشتگرد جدا مي شد و از ميان معادن زغالسنگ مي گذشت. جاده بسيار پيچاپيچ و باريكي بود. از آنجا با هزار مكافات مي رفتيم تا دهي به اسم صمغ آباد. از آنجا به بعد جاده اي نبود و بايد با اسبي، قاطري، مادياني مي رفتيم. اگر قبلا اطلاع نداده بوديم كه داريم مي آييم كه اسب و قاطر كرايه مي كرديم. وقتي به ده مي رسيديم، چاروادارها استراحتي مي كردند ؛ آقا كرايه شان را مي داد و آنها بر مي گشتند. آقا توي ده «روكش» دوستان و مريدان زيادي داشت كه او را خيلي دوست داشتند. آقا هم آنها را خيلي دوست داشت. اينها اغلب گوسفند دار و متمول بودند و اسب و قاطر هم داشتند. گاهي آقا مي توانست از قبل به اينها خبر بدهد. آن موقع تلفن كه نبود. به يكي مي گفتند برو و مثلا به مش حسين بگو ما فلان روز مي آييم. مش حسين بنده خدا شش تا قاطر و اسب و اين چيزها را رديف مي كرد و مي آورد. جالب بود كه بعضي از اينها كه افسار قاطر را مي گرفتند، توي جاده مي خوابيدند، از بس كه بندگان خدا خسته مي شدند. حيوان هم كه راه را فوت آب بود و مي رفت. مسير ديگري كه مي رفتيم، جاده وليان بود. خدا بيامرز مش علي بيك، در آخرين نقطه اي كه ماشين مي توانست تا آنجا برود، قهوه خانه داشت، قهوه خانه او شبيه كاروانسراهاي گلي بود و اطرافش، درخت هاي توت زيادي هم داشت. مي رفتيم قهوه خانه مش علي بك و آقا از آنجا پيغام مي داد كه ما در وليان، قهوه خانه مش علي بيك هستيم. خدا بيامرز مش حسين كه بعدها شد حاج حسين، قاطر و به اصطلاح مال مي آورد و چند روزي آنجا مي مانديم. چند سال پيش كه مسجد هدايت براي آقا مجلس گذاشته بوديم، يك بنده خدايي آمد جلو. پرسيدم، «كي هستي؟» گفت، «من پسر خدا بيامرز مش علي بيك هستم». خلاصه چند روزي قهوه خانه مش علي بيك مي مانديم و خيلي هم خوش مي گذشت. درخت توت هم كه بود دلي از عزا در مي آورديم. مش حسين هم كه قاطر مي آورد، يك شب مي ماند و صبح روز بعد، بلافاصله بعد از نماز، آقا مي گفت، «راه مي افتيم.» جاده، از كوچه باغ هايي مي گذشت. بعد از يك كوه بالا مي رفتيم كه به ده مشرف مي شد. بعد سرازير مي شديم و مي آمديم پايين. قاطرها شروع مي كردند به جفتك انداختن و ما بچه ها مي افتاديم توي جوي آب. گمانم يک بار من و خواهرم، مريم، سوار قاطري بوديم كه جفتمان را زد زمين.

اين سفرها شامل عيد فطرها هم مي شدند. از اين گردش ها چه خاطراتي داريد؟
 

ما بچه ها به خاطر عيد فطر ها كه خيلي خوش مي گذشت دوست داشتيم ماه رمضان زودتر تمام شود. آن روزها قلعه وزير مي نشستيم. صبح هاي عيدفطر كه مي شد، جمعيتي از مسجد مي آمدند دنبال آقا و تكبير گويان مي رفتيم مسجد، آقا قبلا با بعضي از موسسات هماهنگي و برنامه ريزي مي كرد و هر سال بعد از نماز عيدفطر مي رفتيم يك جا. اگر هم جايي گيرمان نمي آمد، مي رفتيم مدرسه كمال، ولي سعي مي كردند هر جور شده جايي را جور كنند كه هم ديدني باشد و هم تفريحي و هم پرروژه اي چيزي را ببينيم. مثلا يكي از جاده هايي كه رفتيم، ‌سد كرج بود. در حوالي كرج باغي را اجاره مي كردند، البته اغلب رفقاي آقا، جايي را در اختيارش مي گذاشتند. يادم هست سد كرج كه رفتيم،كانال هايي را داخل سد ديديم. قبلا خيال مي كرديم داخل آن چيزي نيست. نماز مغرب را هم روي تاج سد خوانديم. يك بار هم رفتيم و سرم سازي حصارك كه سم از آنها خيلي جالب بود. آقا خيلي به طبيعت علاقه داشت در مورد همه چيز، از مسئولان آنجا مي پرسيد. آنها به آقا مي گفتند كه مارگيرهاي استخدامي دارند و مي روند توي بيابان ها و مار مي گيرند. يادم هست مسئول سم گيري،يك چيزي مثل استكان را مي گذاشت توي دهان مار و سم مار ترشح مي شد و او مي گرفت و ضد سم مي ساختند. گاهي توي باغي، باغچه اي در محدوده گلشهر كه مال يكي از دوستان آقا بود، جمع مي شديم.يكي دو تا سخنراني انجام مي شد. بعد سؤالي را براي مسابقه طرح مي كردند. بيشتر هم برنده را از ميان بچه ها و نوجوان ها انتخاب مي كردند و كتاب جايزه مي دادند. آن موقع ها گلشهر اين طور آباد نبود و تازگي توي آن رستوران زده بودند. طبق برنامه ريزي با آنجا قرارداد بسته بودند و مي رفتيم آنجا ناهار مي خورديم. افرادي كه به اين گردش ها مي آمدند، براي مشاركت در هزينه ها يك مبلغ جزئي مي دادند و بقيه هزينه ها به عهده آقا و دوستانش بود.
بازديد ها معمولا رايگان بودند، چون يكي از آقايان كه آشناي آنها بود، اين بازديدها را مي گذاشت. مي رفتيم بازديد مي كرديم و مي رفتيم باغچه و مراسم بود و نماز مي خوانديم و مي رفتيم رستوران و تا عصري اين داستان ادامه داشت. برنامه ها را متنوع مي گذاشتند كه كسي خسته نشود. زير بعضي از عكس هاي آقا مي نويسند كه نماز عيد فطر مثلا در گلشهر يا فلان جا. اينها نماز عيدفطر مثلا در گلشهر يا فلان جا. اينها نماز عيدفطر نيستند، نماز ظهر و عصر هستند، آقا نماز عيدفظر را هميشه صبح ها در مسجد هدايت مي خواند. همان جا فطريه ها را جمع مي كردند. بعد هم اتوبوس هايي را كه كرايه كرده بودند كه سوار مي شديم و راه مي افتاديم. يك بار هم رفتيم دانشكده كشاورزي كرج كه محوطه بازي داشت و گمانم مراسم را همان جا به جا آورديم. در فرديس كرج هم باغي بود كه احتمالا مال آقاي شاه حسيني بود. آقاي رفيقدوست هم نزديكي آنجا، باغي داشت. مي رفتيم و برنامه را آنجا برگزار مي كرديم. همان طور كه گفتم اگر هم جايي گير نمي آمد، مي رفتيم مدرسه كمال كه دكتر سحابي تازه راه انداخته بود و عكس هايش هست.

از عيدفطرهاي سياسي ايشان هم يادي كنيد.
 

در عيد فطر سال 46 ما كه خبر نداشتيم آقا مي خواهد چه كار كند. فكر مي كرديم طبق معمول هر سال مي رويم و نمازي مي خوانيم و بعد هم فطريه ها را جمع مي كنيم و همان گردش هاي عيد را داريم. آمديم مسجد و آقا نماز عيد را خواند و خطبه ها را ايراد و اعلام كرد امسال بنا داريم فطريه هارا براي آوارگان فلسطين جمع كنيم. پارچه سفيدي آوردند و خود آقا چندين برابر فطريه خانواده را گذاشت وسط پارچه و گمانم همه همين كار را كردند. آقا يك كارهايي مي كرد كه من جاهاي ديگر نديده بودم. تك بود. مثلا در فوت مرحوم تختي شركت كرد، غير از آقاي شجاعي واعظ كه منبر رفت، هيچ يك از روحانيون به مجلس ختم او نيامدند. همين مسئله فطريه يا مثلا استقلال الجزاير كه آقا در مسجد هدايت جشن گرفت و نماينده هايشان هم آمدند. براي صحرا (پوليساريو) هم جشن گرفت. براي جمال عبدالناصر ختم گرفت و بعد هم رفت سفارت مصر و دفتر يادبودش را امضا كرد. ابايي از اين نداشت كه به عنوان روحاني براي امضاي دفتر برود سفارت مصر. آقا كارهايي مي كرد كه معمولا در ميان روحانيون متداول نبود. مثلا در مورد خطر صهيونيسم، سال ها قبل از اين عيد فطر سخنراني كرد. او جزو اولين چهره هايي بود كه زنگ خطر صهيونيسم را به صدا در آورد. هميشه مي گفت انسان به عنوان يك ايراني در مقابل عرب ها خجالت مي كشد. البته عرب هاي آن موقع را مي گفت. آنها هميشه به ايراني ها به چشم حاميان اسرائيل نگاه مي كردند. آقا وقتي به اعتقادي مي رسيد، كاري به تأييد و تكذيب كسي نداشت. در همين مراسمي كه براي عبدالناصر گرفت، خيلي از قشريون گفتند آقا سني شده! آقا حرف هيچ كس را تحويل نمي گرفت. وقتي به حقيقتي مي رسيد، بدون هيچ ترس و واهمه اي كارش را انجام مي داد. فطريه ها هم كه جمع شدند، دادند شيخ مصطفي رهنما برد سفارت اردن، اينكه آنها تحويل فلسطيني ها دادند يا ندادند، نمي دانم.
عيد فطر سال 47 دوباره آقا بنا داشت كه از اين جور برنامه ها اجرا كند كه شب قبلش آمدند و گفتند كه حق خروج از منزل را نداري. ما هم فكر مي كرديم قضيه يكي دو روزي بيشتر طول نكشد، ولي ديديم نخير، از اين خبرها نيست. خلاصه از طرف كلانتري 9 آمدند و يك صندلي گذاشتند سركوچه، يكي هم دم در و مأمورها نشستند آنجا. آنها با همديگر كورس مي گذاشتند كه بنشينند روي صندلي دم در، چون اولا ويلان و سرگردان نبودند، ثانيا صبحانه و ناهار و شامشان از طرف ما به راه بود! خلاصه صندلي دم در سر قفلي داشت. آقا هم گاهي با آنها شوخي و صحبت مي كرد. اينها موظف بودند غير از اعضاي خانواده نگذارند كسي وارد خانه شود، اما تقريبا هر كسي را كه مي آمد، راه مي دادند.

خود شما را زير نظر نداشتند كه كجا مي رويد؟
 

نه كاري نداشتند. كسي هم كه به خانه مان مي آمد، مشكل نداشت. با پاسبان ها تقريبا فاميل شده بوديم. طوري بود كه اسم كوچك پاسبان ها تقريبا فاميل شده بوديم. طوري بود كه اسم كوچك پاسبان ها را صدا زديم و مثلا مي گفتيم، « آقا يوسف! خوديه ! بذار بياد تو!» بعد از اين قضيه حصر، آقا را مستقيما فرستادند تبعيد زابل و بافت.

از علاقه مرحوم پدرتان به سفرگفتيد. آيا از سفر براي شما سوغاتي هم مي آوردند؟
 

بله، آقا مقيد بود كه هر جا سفر مي رود، يك چيز براي ما بياورد. اولين سوغاتي اساسي من اسباب بازي يك ژيمناستيك باز بود كه آقا بعد از شركت در كنگره قدس برايم آورد. يك عروسكي دور ميله بارفيكس مي چرخيد واين حرف ها. من تا آن روز اسباب بازي كوكي نداشتيم، به همين خاطر، آن را به هيچ كس نمي دادم. آقا سعي مي كرد در حد وسعمان كاري كند كه ما چشم ودل سر باشيم. يادم هست سالاد اوليوه تازه آمده بود و ما نمي دانستيم چه جور چيزي است. يك روز ديديم آقا يك چيزي آورده، مي گويد بخوريد و ببينيد چيست. ديديم سالاد اوليويه آورده كه آن از مغازه ايران، روبروي مسجد هدايت خريده بود كه مثلا آدم هاي پولدار بالا شهري مي آمدند و خريد مي كردند. صاحبان آن چند برادر ترك بودند كه از مريدهاي نمازخوان آقا بودند. گاهي هم پنيرهاي خوبي براي آقا مي آوردند. آقا هميشه به شوخي مي گفت، «آقايان هم مريد دارند، ما هم مريد داريم. مريدهاي آنها تجار و معروف بازارند و وجوهات مي دهند، مريدهاي ما دانشجوها و واجب النفقه اند!». خلاصه امثال اخوان لبنياتي هم مريد آقا بودند كه درست كردن اوليويه هم گمانم كار آنها بود.

از ديگر سفرهايتان با آقا چه خاطراتي داريد؟
 

اتفاقا آقا و مرحوم حاج صادق و رفيق او كه از تجار قزوين بود، رفته بوديم قزوين خانه ايشان. شبش هم يكي دو نفر از آقايان آمدند ديدن آقا. شب يكمرتبه ديديم زمين به شدت تكان مي خورد. ما وحشتزده دويديم بيرون. آقا مانده بود توي خانه. هي داد مي زديم آقا! آقا! و آقا مي گفت، «همين الان مي آيم.» ما هي داد مي زديم و آقا نمي آمد. بالاخره هم گفت، «هر چي بخواد بشه، بشه، مي شه، ممكنه سر شما ها كه بيرون هستين، بيشتر بلا بياد تا من كه اينجا هستم.» بالاخره آقا از خانه آمد بيرون. ديديم آقايان در رفته اند. اصلا نفهميدم كي و چطوري؟! آقا پرسيد، «آقايان كجا رفتند؟» جواب داديم، «خبر نداريم.» گفت، «اين زلزله اي كه من ديدم، خرابي زياد داره.» فردا آقا عده اي از بچه ها را فرستاد كه بروند طالقان و ببينند چه خبر شده. بعد كه آمديم تهران اخبار رسيد، گروهي از دوستان آقا جمع شدند و قرار شد بازسازي يكي از روستاهاي قزوين به اسم حسين آباد را كلا در اختيار بگيرند. فكر مي كنم سرهنگ سطوتي و دكتر سحابي رفتند كه عكس آن هم هست. ما سر كوچه مان توي اميريه ايستاده بوديم كه ديديم مرحوم تختي دارد مي آيد و چند تا كاميون هم پشت سرش مي آيند و مردم هم پشت سر او راه افتاده اند و هر كس هر چه دارد مي ريزد توي كاميون ها.

از تاسيس مدرسه در گليرد توسط آقا چه به ياد داريد؟
 

گليرد مدرسه نداشت و آقا، خانه مان را در آنجا كرده بود مدرسه. زمستان و پاييز كه ما در تهران بوديم، خانه مان در اجاره فرهنگ بود. دو سه تا ده اطراف گليرد هم مدرسه نداشتند. يك آسيد كاظم داشتيم كه گمانم الان هم باشد. بنده خدا هم مدير مدرسه بود، هم معلم و هم همه كاره. مدرسه دخترانه و پسرانه كه نداشتيم. يك رديف آن طرف دخترها مي نشستند، يك رديف اين طرف پسرها. آسيد كاظم مي آمد يك طرف به اولي ها درس مي داد و مي گفت مشق بنويسيد، بعد مي رفت آن طرف به دومي ها درس مي داد و الي آخر. دو سه تا اتاق بود كه آنها را كرده بودند كلاس. آقا منتظر مي ماند تا سال تحصيلي تمام شود، بعد مي رفتيم طالقان.

بچه ها روي زمين مي نشستند ؟
 

نخير، كلاس ها ميز و نيمكت داشتند. سال تحصيلي كه تمام مي شد، ميز و نيمكت ها و تخته سياه را جمع مي كردند مي گذاشتند توي اتاق پايين. ديوارهاي كاهگلي رنگ بر نمي دارند، براي همين چند تا از زن هاي ده مي آمدند و با جارو و گل سفيد، ديوارها را سفيد مي كردند كه وقتي آقا مي آيد، خانه تميز باشد. بعد هم آنجا را جارو و پارو و مرتب مي كردند. اجاره ماهانه خانه چيزي نمي شد، براي همين اجاره سالانه مي گرفتند و آن را مي فرستادند براي بعضي از آقايان بازاري كه آقا را مي شناختند. گالش و شلوار و پيراهن و پوليور و وسايلي براي همان بچه هاي مدرسه مي خريدند. چون اين بچه ها از دهات اطراف مي آمدند، زمستان ها حسابي برف مي آمد، برايشان گالش و لباس مي گرفتند كه سرما نخورند. غالبا دوستان آقا و خودشان هم روي پول اجاره، پولي مي گذاشتند تا وسايل بچه ها تأمين شود. اين قضايا تا دو سه سالي بعد از انقلاب هم ادامه پيدا كرد. بعد يك مدرسه در گليرد ساختند، اما اين كمك ها همچنان از طريق دفتر آقا ادامه داشت. اولين كميته اي كه درست شد، كميته امداد آقا بود كه مسئولش هم آقاي چهپور بود.

آيت الله طالقاني در قامت يك پدر(1)

پس اهالي ده خانه را آب و جارو مي كردند و شما مي آمديد.
 

بله به سلامتي. آنها مي دانستند كه آقا كي مي آيد. زيلوهاي آبي رنگي داشتيم كه دورش هم نوشته داشت و يادم نيست چي نوشته بود. زيلوها را پهن مي كرديم و آقا معمولا اتاق پايين مي نشست كه پنجره هايش رو به باغ باز مي شد. اهالي ده كه مشتاق ديدن آقا بودند، ابدا يادشان نمي ماند كه آقا خسته است و احتياج به استراحت دارد. اين بندگان خدا مي رفتند سر زمين و بعد هم شير دام هايشان را مي دوشيدند و كارهايشان را مي كردند. توي ده كه كسي بعد از غروب كار و زندگي ندارد. كجا برويم؟ «آقا بيامد! وشيم منزل آقا!» راه مي افتادند و مي آمدند منزل آقا ! آقا هم حال و احوال تك تكشان را مي پرسيد. بچه ات چطور است ؟ زنت چطور است؟ شوهرت چه مي كند؟ و اين حرف ها. بعد هم با اينكه حرفي نداشتند بزنند، سه چهار ساعتي مي نشستند. همگي هم از زور كار خسته بودند و چرت مي زدند، اما دلشان نمي آمد بروند. ما هم بايد تند و تند چايي مي برديم.

از مشاركت مرحوم طالقاني در مراسم مردم گليرد بگوييد.
 

تا آقا نمي رفت گليرد، مسجد تعطيل بود. آقا كه مي آمد مي گفت در مسجد را باز كنيد. مسجد را آب و جارو مي كردند و آقا شب نماز مي خواند و صحبتي مي كرد و بر مي گشتيم خانه. اگر اين ايام مي خورد به محرمي يا جشني و يا عيدي. از آنجا كه ده جاي خاصي براي اين كارها نداشت، همه جمع مي شدند جلوي مسجد و جلوي خانه آقا و آنجا مي شد محل پختن نذري و تداركات و اين حرف ها، قيمه اي درست مي كردند و اهالي ده مي آمدند. عروسي هم مقابل خانه آقا برگزار مي شد و مقابل مسجد و مردم شادي مي كردند. عروسي هاي آنجا هم كه دادستاني داشت. هفت شبانه روز طول مي كشيد. آقا هم توي حياط خانه مان بود و مي گفت، «كاريشان نداشته باشيد.» يك آسيد اسحاق هم داشتيم كه توي عزاداري نوحه مي خواند توي عروسي ها آوازهاي محلي. خلاصه محل اجتماعات مردم ده، جلوي خانه آقا بود.

آقا به مردم روستا درباره بعضي از مسائل فرهنگي تذكر م مي دادند ؟
 

توي وعظ ها در مسجد، آن هم به صورت كلي. مردم همه مي آمدند و مشكلاتشان را به آقا مي گفتند. چيزي بر آقا پوشيده نبود. اين مسائل عمدتا شخصي بودند. مسجد محل مراجعه مردم براي گفتن مشكلات و دردهايشان بود. بعضي وقت ها هم آقا ترجيح مي داد تك و تنها برود روي تپه ها ده مجاور گليرد به نام زرور. مي رفت آنجا كه مشرف به مزرعه بسيار وسيعي بود و روستايي ها در آنجا گندم مي كاشتند. مي رفت وضو مي گرفت و تنهايي نماز مي خواند. ما يك امامزاده داشتيم نزديك ده كه به آن مي گفتند بادامستان. آقا وقتي مرحوم نواب صفوي را برد طالقان، او را آنجا برد. امامزاده در جايي وسط چند ده قرار داشت. موقعي كه آقا مي آمد، مردم دهات اطراف مي فهميدند كه آقا روز جمعه مي آيد بادامستان و مي ريختند آنجا. روزهاي جمعه، بادامستان تماشا داشت. ملت مي ريختند و سر سفره و غذا و قابل منقل و قوري شان را هم مي آوردند. امامزاده حياطي داشت و اطرافش هم حجره حجره بود و تمام زمين هاي اطرافش پر از درخت بادام بود و براي همين به آن مي گفتند بادامستان. ملت مي رفتند چايي اي مي خوردند و در ضمن به يك سخنراني هم گوش مي كردند. هم كيف آقا به اين بود كه با مردم احوالپرسي و خوش و بش كند، جاده زغال سنگي را كه بستند و جاده جديد را كه زدند، آقا را مي برديم طالقان، اولين دهي كه ازآن عبور مي كرديم صمغ آباد بود. بعضي از طالقاني ها معتقدند كه صمغ آباد خيلي هم مال طالقان نيست، چون اين طرف كوه است. در آنجا يكي دو مغازه دار بودند كه آقا را خيلي دوست داشتند. همين كه مي رسيديم، آقا مي گفت، «ترمز كن، يك حال و احوالي بكنيم.» مي ايستاديم و آقا مي نشست و با آنها چاي مي خورد و گپي مي زد و بعد راه مي افتاديم مي رفتيم «زي دشت». تا مدت آنجا پياده مي شديم و باقي راه را با قاطر و ماديان مي رفتيم. بعدها جاده آمد جلوتر و شهرك شد محل پياده شدنمان. آنجا كه مي رسيديم، معمولا شهركي ها يكي دو روزي آقا را نگه مي داشتند. بعد جاده كم كم آمد تا نزديك گوران. جاده بدي بود، ولي هر جور بود مي رفتيم. جاده سنگلاخ بود و ماشين را هل مي داديم. از گوران به بعد، ديگر جاده نبود.

لابد با اين وضعيت از برق هم خبري نبود.
 

نخير، برق كه مال جاهايي بود كه از ما بهتران زندگي مي كردند. ده ما برقش كجا بود ؟ براي همين ما يك موتور برق خريديم برديم آنجا. يادم هست براي بردن موتور برق ناچار شديم جيپ تهيه كنيم. موقعي كه از وسط ده با جيپ عبور مي كرديم، يك عده آدمي كه به ساواكي بودن مشكوك بودند، جلوي ماشين ما را گرفتند، ولي بالاخره ما موتور را برديم و گذاشتيم توي زيرزمين خانه آقا. به يك نفر هم طرز راه انداختنش را ياد داديم كه هر وقت توي مسجد مراسمي بود، چطور هندل بزند و موتور را راه بيندازد. خانه آقا با اين موتور برق روشن مي شد. دو سه تا سيم هم داده بوديم مسجد. بعد كه انقلاب شد برق و آسفالت و باقي چيزها آمد به گليرد و خلاصه اوضاع همه رو به راه شد وتلويزيون و بساطي و ديگر كسي آهنگ هاي محلي را توي عروسي ها نخواند!

موضوعاتي كه آقا درباره شان با مردم ده صحبت مي كردند، حول چه محورهايي بودند؟
 

آقا معمولا درباره مسائل مذهبي صحبت مي كرد. هر چند آنجا كمي راحت تر از شهر مي شد حرف زد، ولي در دهات اطراف آدم ساواكي بود، بهائي بود و همه فرقه اي بودند. البته آقا هيچ وقت جلوي خودش را نمي گرفت و هر حرفي دلش مي خواست مي زد. خلاصه اينكه رابطه آقا با مردم، رابطه خاصي بود. ده ما در اطرافش حاشيه هايي داشت. تابستان ها به آن حاشيه ها مي رفتيم. يك جايي بود به اسم خرم رود كه يك حاشيه كوهستاني داشت به نام يمان. آقا برنامه ريزي مي كرد كه فلان روز مي خواهيم برويم خرم رود يا يمان. عده اي از اهالي ده جمع مي شدند و غذايي درست مي كردند و خلاصه تشكيلاتي راه مي انداختند. خرم رود در تابستان ها بسيار خنك بود، طوري كه شب هايش نمي شد از شدت سرما بدون پتو يا لحاف خوابيد. چشمه با صفايي هم داشت كه آنجا مي نشستيم و ناهار مي خورديم و گپي مي زديم. اهالي ده هم جمع مي شدند و آنجا دور آقا. بعضي هاشان در آنجا زراعت هم داشتند. مي دانستند آقا آمده، كارشان را رها مي كردند و مي آمدند ديدن آقا. اين برنامه هايمان توي ده بود. صد سال هم كه مي مانديم، خسته نمي شديم. آنجا كه بوديم، گاهي مرحوم بازرگان و بعضي از علما هم مي آمدند. البته چون جاده درست و راستي نبود، رفت و آمد به طالقان ساده نبود. همين كه مي خواستند بيايند و برگردند، يكي دو روزي طول مي كشيد. آن روزها ما ماشين نداشتيم. اگر كسي يار رفيقي مي آمد و به آقا مي گفت، «اگر ماشين نياز داريد، در خدمتم.» آقا هم از خدا خواسته مي گفت، «باشه! جمعه مي رويم طالقان!» براي زدن به كوه و دشت معطل نمي كرد. اگر هم طالقان نمي شد، مي رفتيم بيرون شهر. دور و بر همين تهران. چهارتا درختي و جوي آبي كه گير مي آمد، بسمان بود. بعضي وقت ها مي رفتيم جاده چالوس و آقا مي گفت كه برويم به جاده هاي فرعي كه طبيعي بودند و دست نخورده. چشمه آبي هم اگر بود كه چه بهتر. مي نشستيم و آبي به سر و صورتمان مي زديم و نمازي مي خوانديم و صفايي مي كرديم. آقا عاشق طبيعت بود.

طالقان غير از مرحوم طالقاني، روحاني شاخصي داشت؟
 

آقا سيد نورالدين بود كه خواهرزاده آقا بود. آقا محي الدين بود كه شوهر خواهر آقا بود و توي قنات آباد مي نشست.
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 22



 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط