آیت الله مدرس و ميراث مشروعه خواهان(3)

درست است. شيوه عملي مدرس اين بود كه اگر ما بخواهيم كار كنيم و پيش برويم، به هر حال ناچاريم از ميان همين رجال موجود، آدم هاي با جربزه اي را كه در عين حال مي شود آنها را زير مهميز كشيد، بياوريم و با آنها كار كنيم. و لذا در مقطعي(در مجلس چهارم) حتي با نصرت الدوله (وزير خارجه پيشين كابينه قرارداد) و تيمورتاش (وزير دربار بعدي
سه‌شنبه، 18 مرداد 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
آیت الله مدرس و ميراث مشروعه خواهان(3)

آیت الله مدرس و ميراث مشروعه خواهان(3)
آیت الله مدرس و ميراث مشروعه خواهان(3)


 






 

گفتگو با حجت الاسلام علي ابوالحسني (منذر)
 

بحث درباره شيوه عملي مدرس بود كه از نوعي «تسامح» حكايت مي كرد...
 

درست است. شيوه عملي مدرس اين بود كه اگر ما بخواهيم كار كنيم و پيش برويم، به هر حال ناچاريم از ميان همين رجال موجود، آدم هاي با جربزه اي را كه در عين حال مي شود آنها را زير مهميز كشيد، بياوريم و با آنها كار كنيم. و لذا در مقطعي(در مجلس چهارم) حتي با نصرت الدوله (وزير خارجه پيشين كابينه قرارداد) و تيمورتاش (وزير دربار بعدي رضاخان) هم كار مي كند، البته با نصرت الدوله و تيمور تاشي كه به زندان كودتاي سيد ضياءالدين طباطبايي افتاده و حالا با ايادي كودتا در مجلس و بيرون از مجلس، شديدا مخالف و دست به يقه اند. اما بعدها در مجلس پنجم همين مدرس با تيمورتاش و طيف همبسته او در مي افتد. اين خصوصيتي است كه مرحوم مدرس دارد و بررسي ابعاد و پيامدهاي مثبت و منفي آن جاي تحقيق و پژوهش بسيار دارد. مرحوم دكتر عبدالهادي حائري در خاطراتش به نام «آنچه كه گذشت» از موضع مرحوم مدرس در مجلس ششم (مبني بر دفاع از وثوق الدوله در برابر نطق مخالفت آميز مرحوم دكتر مصدق) انتقاد مي كند و حق را به مصدق مي دهد. ظاهر حق با دكتر حائري است، اما توجه به مؤلفه هايي كه فوقا درباره مدرس برشمرديم، تحليل و داوري ما را در نهايت نسبت به كار مدرس عوض مي كند و در واقع،از سطح به عمق مي برد و ارزش يك مورخ و تحليلگر مسائل سياسي، اجتماعي و تاريخي نيز در ميزان توفيقي است كه در عبور از لايه هاي رويين قضايا به اعماق آنها دارد و اين متأسفانه در تاريخ نگاري معاصر ايران، كيميايي كمياب است. مرحوم آيت الله لنكراني در ميان رجال سياسي دوره قاجار ودوره پهلوي، براي ميرزا حسن مستوفي، حساب ديگري باز مي كرد و او را يك سر و گردن از بقيه رجال خوشنام(حتي از مشير الدوله و مؤتمن الملك پيرنيا ) بالاتر مي انگاشت. به قول لنكراني، مستوفي الممالك يكي از مخالفان سرسخت وثوق الدوه و قرارداد 1919 بود و هر گاه در مجلسي مي نشست، زماني كه اسم وثوق الدوله به ميان مي آمد، ناراحت مي شد و به گونه اي مجلس را ترك مي كرد. حالا اين آقاي مستوفي الممالك، پس از استقرار سلطنت رضاخان، به عنوان نخست وزير وقت (كه امثال مدرس و حتي حاج آقا نورالله اصفهاني پشتيبان وي هستند و اساسا مدرس نخست وزيري او را بر رضاخان تحميل كرده ) آمده است و وثوق الدوله را به عضويت كابينه اش برگزيده و در مجلس ششم به عنوان يكي از وزرا به نمايندگان معرفي كرده و اصرار هم داردكه به او رأي بدهند. دراين وضعيت، دكتر مصدق بر مي خيزد و به رغم اصرار مستوفي، نطقي غرا و بسيار كوبنده و تاريخي بر ضد كارنامه سياسي وثوق الدوله و به ويژه قراردادش با بريتانيا ايراد مي كند و پس از او مدرس به دفاع از عمل مستوفي (يعني وزارت وثوق الدوله ) بر مي خيزد و با نطق خود راه را بر اظهارات وثوق الدوله در جانبداري از خويش مي گشايد. چرا مستوفي و مدرس (با وجود مخالفت پيشينيان با وثوق الدوله عاقد قرارداد 1919) از حضور چنين شخصي در كابينه دفاع مي كنند؟! وقتي كه شرايط بسيار خطير و حساس آن زمان و انگيزه سياسي مدرس و مستوفي از اين كار را در نظر مي گيريم، كفه به سودآن دو (و عضويت وثوق الدوله در كابينه نخست وزير رضاشاه) سنگين مي شود. توجه كنيد، اينك، رضاخان، شاه شده و بر تخت سلطنت نشسته است. در چنين مرحله اي، هر كسي جاي مدرس (مدرسي كه جنگ و گريزهاي فراواني با رضاخان داشته، از عمال او كتك ها خورده به توهين ها ديده، و حتي شركت در مجلس مؤسساني را كه به سلطنت پهلوي رأي داده حرام نامشروع مي دانسته، ولي بالاخره زورش به ديكتاتور نوظهور نرسيده و او بازي را برده و مسند قدرت را به صورت بلامنازع قبضه كرده است) باشد چه خواهد كرد؟ معلوم است! با خود خواهد گفت، «ما كه زحمتمان را كشيديم و مسئوليتمان را در جلوگيري از اين عنصر زورگو انجام داديم، خدا و مردم هم مي دانند، بسيار خوب، ديگر برويم خانه يا مدرسه و درس و بحث علمي مان را دنبال كنيم، تا زماني كه مردم سرشان به سنگ بخورد و سراغ ما بيايند و دوباره از نو حركت سياسي را شروع كنيم. درسمان را بدهيم.» اما مدرس (آن مرد بحران ها و آن مجاهد خستگي ناپذير) اين را نمي گويد، بلكه مي گويد، «تا به حال به هر دري زديم كه رضاخان از عرصه سياست حذف شود، نشد و او جنگ با ما را برد؛ حالا سلطان كشور شده و به بالاترين مقدم سياسي دست يافته است. بسيار خوب، مملكت قانون دارد و رژيم، مشروطه است ؛ او بايد سلطان مشروطه باشد و طبق قوانين مملكت، عمل كند. ما هم كمكش مي كنيم.»!‌از اينجا به بعد مدرس با رضاشاه وارد يك تعامل سياسي مي شود كه ريشه ها و ابعاد آن تاكنون چندان بررسي و كشف نشده و خوانندگان مي توانند شرح آن را در ليست مطالباتشان از اينجانب ثبت كنند، چون فعلا مجال پرداختن به آن نيست.
به هر روي مدرس حالا به رضاخان نزديك شده تا از ويژگي هاي مثبت او، از جمله قدرت و قاطعيتش براي سر و سامان بخشيدن به اوضاع استفاده كند و در عين حال جلوي شرارت ها و خودكامگي هاي او را نيز حدالامكان بگيرد. مدرس براي جلوگيري از خودكامگي ها و لفت و ليس هاي رضاخان (كه حالا ديگر پادشاه شده و در رأس حكومت است) و ژنرال هاي نو كيسه،‌مقتدر و بلند پروازي وي در كشور، وارد تعاملي «جهت دار و مشروط» با رضاخان مي شود واين، عملا آخرين فرصت حياتي او براي تعديل ديكتاتوري است. او در اين تعامل، مستوفي الممالك را به رضاشاه تحميل مي كند، چون مستوفي الممالك شأن و موقعيت سياسي اجتماعي مهمي دارد و رضاشاه از شرم او نمي تواند بعضي از كارها را بكند و دستورها را صادر كند. مدرس، مستوفي را به رضاشاه تحميل كرده وحالا مستوفي آمده تا دولت را تشكيل بدهد. طبعا بعضي از مهرها توسط شخص رضاشاه به كابينه تحميل مي شوند و نمي شود به هيچ وجه آنها را كنار گذاشت. مي ماند چند مهره باقي. مستوفي و نيز مدرس كه از پشت پرده اين جريان را اداره مي كند. بايد ببينند در اين موقعيت خطير چه كساني را بايد در جدول خالي كابينه، بگذارند كه در درجه اول از پس ژنرال ها و خشونت هاي نظامي رضاخان و نيز امثال تيمور تاش برآيند و در همان اولين برخورد، زير دست و پا نروند؟ طبعا مهم ترين خصوصيت اين افراد، بايد داشتن جوهر و جربزه باشد. وثوق الدوله، سابقه سوء دارد و به موقعش هم با او مبارزه شده است. اما جوهره و جربزه دارد ومي تواند از پس خيلي ها برآيد.
وثوق الدوله، در سال هاي آخر سلطنت رضاخان، مدتي پس از ذكاءالملك فروغي، رئيس فرهنگستان شد. در همين زمان بود كه روزي رضاخان، براي آنكه ترقيات كشور در زمان خويش را به رخ وثوق الدوله ورجال عصر قاجار بكشد، طبق نقل پسر وثوق الدوله علي وثوق، در كتاب «تفنن و تاريخ» (ص84): «از وثوق الدوله پرسيد، «زمان برادر زنت (نصيرالدوله) در ايران چند مدرسه داير بود؟» وثوق الدوله گفت، «به طور قطعي نمي دانم، ولي تخمينا چهار صد باب بود.» شاه رو به حكمت، وزير معارف، كرد و با تحكم پرسيد، «حالا تعداد مدرسه ها چقدر است ؟» حكمت جواب داد، «چهارهزار» (به فاصله هفت سال). شاه مجددا وثوق الدوله را مخاطب قرار داد و گفت، «چه مي گويي؟» وثوق الدوله فورا گفت، «تشنه ام.» آب آوردند. كمي از آن را نوشيد وباقي را بر كف اطاق ريخت و عرض كرد، «مقدار مدرسه و معارف همان بودكه در ليوان ملاحظه فرموديد. منتها ابتدا در ليوان متمركز بود واكنون پخش بر زمين شده و رطوبتي به همان جا رسيده است»! در واقع، مد نظر رضاخان،يك نوع «كميت گرايي» (بدون توجه به «كيفيت » امور) بود كه متأسفانه بلاي ذهن بسياري از ماها نيز هست و همين كميت زدگي بود كه ارتش رضاخاني با آن همه مخارج هنگفت و باد و برودت، به يك حمله متفقين از هم گسيخت و شيرازه اش متلاشي شد! و وثوق الدوله با آن تمثيل شيوا به وي فهمانيد كه درست است كه تعداد مدارس 100 برابر شده، اما حاصل و فايده آن 400 مدرسه بسيار بيشتر از اين 4000 مدرسه است. كميت رشد كرده، اما كيفيت پايين آمده است!

گفتن اين حرف به رضاخان، واقعا جربزه هم مي خواهد!
 

بله. ببيند كسي كه اين گونه به رضاخان پاسخ مي دهد و ضعف منطق وي را محترمانه آشكار مي كند، به هر حال آدمي جربزه دار بوده ومثل علي اكبر داور نيست كه وقتي رضاخان به او مي گويد، «برو بمير»، مي رود و واقعا مي ميرد(خودكشي مي كند)! مهم تر از وثوق الدوله، در برابر رضاخان، برادرش قوام السلطنه بود كه مرحوم مدرس، در شكستن سنگ ديكتاتور مخوف پهلوي، به او نظر داشت. مرتضي لنكراني، برادر آيت الله لنكراني و از فعالان سياسي دهه هاي 20 و 30 شمسي كه از نزديك با قوام السلطنه ديدار و تعامل هايي داشت، در گفتگوي ارديبهشت 1373 با اينجانب، داستان هايي شگفت مي گفت كه به برخي از آنها اشاره مي كنم. مي دانيم كه قوام السلطنه در زمان سلطنت رضاخان، مجبورا خانه نشين بود و پس از فرار وي در شهريور 1320 توانست دوباره به عرصه سياست باز گردد و دوبار نيز در سال هاي 1321 و 1324-1326 به نخست وزيري قوام پس از شهريور 20، در روز 17 آذر 1321با توطئه شاه و برخي دولت هاي بيگانه، تظاهراتي كور و گسترده در پايتخت بر ضد او راه اندازي شد كه با آشوب و غارت و كشتار همراه بود و هدف از آن، سرنگوني قوام از حكومت بود. قوام در جريان اين آشوب كه حتي به خانه او نيز حمله و اسباب آن غارت شد، صلابت و ايستادگي غريبي از خود نشان داد كه حقا کم نظير بود. آقاي مرتضي لنكراني، ضمن شرح فعاليت خود و برادرانش در آن غائله براي فرو نشاندن آشوب، نقل مي كرد كه قوام السلطنه در شام 17 آذر سراغ برادرم، حاج شيخ حسين، فرستاد و از برادرم خواست كه با وي ملاقات كند. حاج شيخ حسين براي ملاقات با قوام به كاخ گلستان رفت. در برگشت از نزد قوام، برايمان نقل كرد كه قوام تك و تنها آن بالا در كاخ گلستان نشسته بود و با تلفن پيوسته به اين و آن دستور مي داد و اوضاع را كنترل مي كرد. جمعي از آشوبگران (دار و دسته محمد علي مسعودي برادرزاده عباس مسعودي) به خانه قوام ريخته بودند كه بزنند و بشكنند و بچاپند. همسر قوام ترسيده وتلفن زده بود به همسرش كه بابا، دارند خانه را مي چابند، چاره اي بكنيد. قوام گفته بود اشكالي ندارد! بعد شاه زنگ مي زند. حاج شيخ حسين مي گفت، من نزد قوام السلطنه نشسته بودم كه ديدم شاه خودش زنگ زد و با اشاره به بحراني بودن اوضاع، گفت، «گويا مردم استعفاي شما را مي خواهند و با استعفاي شما، تهران آرام خواهد شد». يعني، بايد از نخست وزيري كنار بروي وكانديداي مطلوب من و اربابانم (ظاهرا سپهبد يزدان پناه و به قول فرنگي ها ژنرال سالن ) سر كار بيايد تا اين آشوب بخوابد، قوام السلطنه با نظر شاه مخالفت كرد و قيل و قال بالا گرفت. قوام با تحكم و قاطعيت تمام به شاه گفت، «اعليحضرت، زن جوان دارند و من حافظ نواميس مردمم.» يعني من اگر نباشم حتي به همسر تو هم تجاوز مي كنند. شاه باز به بركناري قوام اصرار و تهديد كرده و قوام گفته بود، «قربان، قلدري مي فرماييد» و گوشي را محكم روي تلفن گذاشت! به گفته مرتضي لنكراني، فرداي روز آشوب هم، يعني صبح 18 آذر، سپهبد امير احمدي را خواست و گفت، تو فرماندار نظامي هستي. برو كشور را امن كن.» او تعلل نمود و قوام گفت، «براي اين كار، كس ديگري هم هست.» كه در نتيجه، سپهبد سپر انداخت و به دنبال انجام اين مسئوليت رفت و غائله كاملا سركوب شد. قوام السلطنه، با وجود نقائصي كه داشت، آدم كاملا سركوب شد.قوام السلطنه، با وجود نقائصي كه داشت، آدم قوي استخوانداري بود و مهدي غفاري براي من نقل كرد كه در زمان نخست وزيري اش، پس از كودتاي 1299 و زمان سردار سپهي براي سفارت پس فرستاد (پيداست كه ماجرايي بوده و بين دولت ايران و سفارت بريتانيا درگيري بوده و سفارت بر انجام خواسته غير قانوني خود اصرار مي ورزيده و قوام از محتواي نام اطلاع داشته است.) مي گفت نامه را نخوانده براي سفير پس فرستاده بود! اين قصه مربوط به سال 1301 شمسي است، برادرم، احمد لنكراني، نيز نقل مي كرد در سال 1326 كه قوام از نخست وزيري بركنار شد و شاه او را با ماشينش به لاهيجان تبعيد كرد، همان روز بركناري قوام، با جمعي از سياسيون نزد قوام بوديم. گفت، «در زمان سردار سپهي رضاخان،‌من نخست وزير بودم و او وزير جنگ، روزي به من گفت، «فرمانفرما را وزير داخله (كشور) كنيد.» من پاسخي ندادم. چند روز بعد به من گفت، «من پنج هزار تومان از تو گرفته ام. » گفتم، «پنج هزار تومان را هم بخوريد. عيبي ندارد.» اينها را زماني مي گفت كه از قدرت بركنار و مجبور به ترك تهران شده بود. در همان بركناري قوام در 1326، محمدرضاشاه توسط سپهبد يزدان پناه (قدقدميرزا) به قوام پيغام داد، «دستور داده ام شما را تا لاهيجان اسكورت كنند.» قوام گفته بود، «من هيچ وقت با اسكورت راه نرفته ام.»و اسكورت شاهانه را نپذيرفته بود. يك چنين جنمي داشت. بگذريم...
مستوفي و مدرس مي ديدند كه در برابر رضاخان و چكمه پوشان وي، بايد كساني را وارد كابينه به رضاخان تحميل كنند كه جربزه و جنم رويارويي با آنها را داشته باشند و يكي از اين رجال با استخوان، وثوق الدوله است كه البته اين رجال استخواندار اگر مي خواستند پايشان را كج بگذارند. مدرس مثل شمشير دموكلس بالاي سرشان ايستاده بود و به جلوگيري بر مي خاست. مصدق، در نطق خود در مجلس ششم بر ضد وثوق الدوله و در اعتراض خود به حسن مستوفي بابت آوردن وثوق الدوله به كابينه خويش، خواهان و نگران حفظ استقلال ايران است و كينه مقدسش نسبت به سابقه خيانت بار وثوق الدوله ظاهرا مانع از آن مي شود كه در آن مقطع، اين ظرائف را درك يا به آن توجه كند. بعدا گفته در زمان خودش حتما اين امر را درك كرده كه بايد در اين باره هم پژوهش و تحقيق صورت بگيرد. مصدق در كابينه دومش (زمان نهضت ملي كردن نفت) در انتخاب اعضاي دولت، دقت و سختگيري خيلي بيشتري نسبت به كابينه اولش، انجام داد و برخي از تحليلگران، مسامحه او در كابينه اول را امري «عمدي» و به منظور كاستن از «نگراني و واكنش هاي منفي و كارشكنانه استعمار بريتانيا» نسبت به دولت ملي و تحكيم بنيان دولت جديد، شمرده اند و البته در همان كابينه اول هم، باز دكتر مصدق كار خود را مي كرد و عنداللزوم، نماينده سياسي خود در آمريكا (نصرالله انتظام متهم به ارتباط با انگليس) را به نحوي خارج از نزاكت ديپلماتيك پشت در مذاكرات خود با مقامات بلند پايه آمريكا جا مي گذاشت و بعد هم كه مذاكرات پايان مي يافت، به وي مي گفت، «چون به زودي اسرار مذاكرات پايان مي يافت، به وي مي گفت، «چون به زودي اسرار مذاكرات من با آمريكايي ها بر ملا خواهد شد، مي خواستم تو متهم به لو دادن اسرار به انگليسي ها نشده باشي!» تسامحي كه مرحوم دكتر مصدق در كابينه اول خود در امر انتخاب اعضاي دولت نشان مي دهد، در كلان قضيه، از سنخ همان تسامح (حساب شده و مدبرانه) مستوفي و مدرس در انتخاب وثوق الدوله است كه آن روز مورد اعتراض مصدق قرار داشت...
بدين ترتيب،برخورد مدرس در اينجا ابعاد و زواياي دقيقي دارد كه براي تحليل و قضاوت درست درباره آن، بايد به آنها توجه كامل داشت.
در نگاه بدوي (و بايد بگويم ابتدايي) به ماجراي دفاع مدرس از عضويت وثوق الدوله در كابينه مستوفي و مخالفت مصدق با اين امر، ظاهرا حق با مصدق بوده و انتقاد دكتر عبدالهادي حائري از مدرس به جاست؛ اما وقتي ابعاد و جوانب موضوع، مخصوصا زواياي پنهان اين امر و جغرافياي زماني و سياسي آن را در نظر مي گيريم، ماجرا شكل ديگري پيدا مي كند و به تبع آن، داوري مان تغيير مي يابد. در اين مقطع بايد كساني زمام امور را در دست بگيرند كه بتوانند در مقابل امير طهماسبي ها و بوذر جمهري ها و خدايار خان ها و امثال سرهنگ محمدخان درگاهي مشهور به «محمدچاقو» و تيمور تاش ها بايستند. اين افراد كيانند؟ آيا اين فرد خوب پارسا و به اصطلاح نماز شب خوان مي تواند جلوي اين گرگ ها بايستد؟ خير! در اينجا بايد «درشت ترين آدم ها را وارد عرصه كنيد. مدرس اگر مي توانست، قوام السلطنه را مي آورد و سراغ وثوق الدوله نمي رفت ؛ اما قوام السلطنه در آن زمان به اتهام توطئه چيني براي ترور رضاخان،‌دستگير و از ايران تبعيد شده بود(البته بعدها مستوفي نزد رضاخان شفاعت و زمينه بازگشت او را به كشور فراهم كرد و رضاخان هم اجازه داد كه او البته به عنوان فردي كاملا منزوي و دور از دخالت در امور سياسي به سر خانه و زندگي شخصي خود برگردد و مثلا مزرعه هاي چايش در لاهيجان را اداره كند!). قوام السلطنه كه در صحنه حضور ندارد، بنابراين بايد كساني را مصدر امور قرار داد كه جربزه و قوت نفس داشته باشند و بتوانند تا حد ممكن، جلوي لفت و ليس ها، غارتگري ها و آدم كشي هاي بركشيدگان حكومت كودتا را بگيرند. مشابه اين ايراد در امثال كسروي در قضيه شيخ خزعل به مدرس وارد كرده اند كه آن هم ناشي از سوء فهم يا غرض ورزي آنهاست و عبدالله مستوفي در «شرح زندگاني من» تحليل نسبتا خوبي در اين زمينه ارائه داده است. شيخ خزعل، سابقه عضويت در انجمن ماسوني و مغازله مستمر با انگليس ها در جنوب ايران را دارد، پس چطور شهيد مدرس، عليه رضا شاه، به او نزديك مي شود؟ جواب اين سئوال با خودش است! او مي خواهد با سنگ خزعل، ديكتاتور مهيبي را كه با كمك هاي بريتانيا مدتي است از راه رسيدن و فضا را به نحو روز افزون بر همه تنگ كرده و به زودي سرطان جاي آزادي و استقلال ايران مي شود. به جان خود بنشاند. در واقع، مصداق همان ضرب المثل فارسي، «كوبيدن مار به دست دشمن» است كه سعدي مي گويد. قرار نيست مدرس با اين نوع افراد همكاري کند تا مثلا به پست و مقامي برسد. او مثل يك بازيگر قهار مهره هايش را مي چيند و با آنها به ميدان حريف مي رود و هنرش هم در همين است، لذا ايراد كسروي كه مي گويد مدرس مي خواست شيخ خزعلي را كه چنين و چنان بود، نجات دهد، به هيچ وجه وارد نيست. مدرس در اوج ارتباط با شيخ خزعل، در نامه هاي سري كه به او مي نويسد، مي گويد، «مردم و آزاديخواهان از سوابق شما خيلي بدشان مي آيد بايد كارهايي بكنيد كه اين سوابق، پاك شوند.شروع كنيد به انجام يك سري خدمات به نفع مردم؛ مدرسه درست كنيد و فلان كار را بكنيد و بهمان كار را انجام بدهيد...!» بعد هم اگر شاخ گستاخي رضاخان به دست خزعل شكسته مي شد و آن وقت خود خزعل مي خواست پايش را اندكي كج بگذارد، مدرس در حد توان خويش،زمين و زمان را عليه او به هم مي ريخت! او با كسي تعارف نداشت و هر چيزي را در نسبت با پيشرفت آرمان هاي بلند و اصلاحي خويش مي سنجيد. من نمي گويم مدرس معصوم بود. خير، معصوم نبود و حتي گاه عباراتي از وي نقل مي شود كه مثلا در فلان موضوع با چند واسطه از انگليسي ها رودست خورده است و اين هم به دليل پيچيدگي بيش از حد سياست در ايران و طراري بيگانگان گوش به زنگ و مترصد جهت بلع اين كشور و ملت است كه سبب مي شود حتي سياستمدار تيزبين و فرهيخته اي چون قائم مقام فراهاني تا پايان عمر درنيابد كه منشي مخصوصش حقوق بگير انگلستان است.
اما سخن اين است كه فهم كار مدرس و شيوه هاي رندانه و مدبرانه او در حوزه سياست، آسان نيست و داوري درباره آن بزرگمرد، اگر بخواهد درست و دقيق باشد، نياز به اطلاع از خيلي چيزها و توجه به خيلي نكته ها و مؤلفه ها دارد.
اين نكته را شخصا از مرحوم لنكراني نشنيده ام، ولي يكي از دوستان دانشور ايشان (آقاي محمود راميان) در يادداشت هاي منتشر نشده خود از آقاي لنكراني نقل كرده است كه قيام مسجد گوهرشاد زير سر مرحوم مدرس بوده است. اگر آقاي راميان درست مطلب را منتقل كرده باشد، بايد بگويم مسئله، خيلي عجيب و قابل اهميت است. مدرسي كه سال ها در گوشه خواف و كاشمر افتاده و دستش ظاهرا از همه جا كوتاه است و علاوه بر اين، در شرايط كهولت به سر مي برد، هنوز هم در حياست سياسي و اجتماعي كشور خود تا اين حد تأثيرگذار است! مي خواهم بر اين نكته تأكيد كنم كه مرحوم مدرس تا لحظه آخر عمر، «مدرس» بود. از اطرافيان مرحوم لنكراني شنيده ام(و ظاهرا منشأ خبر خود لنكراني است) كه در تبعيدگاه مدرس، از وسط خانه اي كه وي در آن تحت نظر مأموران رضاخاني بود، جوي آبي مي گذشت. جوي مزبور از بالاي ده وارد روستا مي شد و از خانه مدرس عبور مي كرد و از پايين ده خارج مي شد. ياران و همرزمان مدرس، طبق قرار و تباني حساب شده قبلي، در بالاي ده، خطاب به مرحوم مدرس نامه مي نوشتند و در آن قضاياي موجود وكارهاي خود را شرح مي دادند و نهايتا مي پرسيدند كه تكليف چيست ؟ آن گاه كاغذ نامه را پاره كرده و به صورت قطعات كوچكي كه توجه كسي را جلب نمي كرد در مي آوردند و به داخل جوي آب مي افكندند.تكه پاره هاي كاغذ از طريق جوي آب به دست مرحوم مدرس مي رسيد. قبلا هماهنگ شده بوده است كه مثلا چه ساعتي و در چه روزهايي اين كار را بكنند؟ قاعدتا ساعاتي بوده كه مأمورين كمتر متوجه مي شده اند و شرايط، براي مدرس امن تر و مهيا تر بوده است. مدرس آن تكه كاغذها را از جوي خانه مي گرفت و مخفيانه مي برد و به هم وصل مي كرد و مي فهميد كه اوضاع از چه قرار است و دستور چه بايد باشد؟ و به همان نحو هم جواب مي داد. نامه را مي نوشت و سپس پاره پاره مي كرد و در ساعتي مقرر در جوب آب مي انداخت و يارانش در پايين دهكده از آب مي گرفتند و طبق دستور العمل هايي كه در آن آمده بود، عمل مي كردند! «شير شير است، گر چه در زنجير»!

آیت الله مدرس و ميراث مشروعه خواهان(3)

منبع:ماهنامه شاهد یاران، شماره 25



 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط