شهيد هاشمي نژاد و سلوك اجتماعي(1)
درآمد
لطفاً خودتان را معرفي بفرمائيد.
اولين آشنائي شما با شهيد هاشمي نژاد از كجا شروع شد؟
چند سالي در قوچان شعبه اي از كانون بحث و انتقاد ديني افتتاح شده بود. آقاي هاشمي نژاد يك پيكان سرمه اي رنگ داشتند. بعد از ظهر هر جمعه با ماشين ايشان به قوچان مي رفتيم و شب جلسه كانون برگزار مي شد كه بنده هم تلاوت قرآن مي كردم و ايشان هم سخنراني مي كردند. بعد هم اهالي قوچان و كساني كه باني آن محفل بودند، ما را به شام دعوت مي كردند و پس از شام معمولاً شبانه به مشهد باز مي گشتيم. البته پيش مي آمد مواقعي كه هوا خيلي خراب بود و برف آمده بود و امكان بازگشت وجود نداشت، شب را در قوچان مي مانديم و صبح روز بعد بر مي گشتيم. در اين رفت و آمدها زياد با ايشان بودم و به دليل حسن خلق، رفتار و منش ايشان واقعاً جذبشان شده بودم و خيلي ايشان را دوست داشتم. يادم هست يك روز بعد از جلسه شب را در قوچان مانديم. قرار شد همراهان شهيد هاشمي نژاد به مشهد برگردند چون شهيد هاشمي نژاد مي خواستند ابتدا به بهشهر و سپس به تهران و از آنجا به كرمانشاه بروند، چون براي سخنراني دعوت شده بودند. صبح كه شد ايشان به من گفتند: «من مي خواهم به كرمانشاه بروم و در آنجا منبر دارم و قبل از آن هم بايد به بهشهر بروم. آنجا هم پنج روز منبر دارم. با من به كرمانشاه مي آيي؟» من هم گفتم: «آقا من خيلي دوست دارم با شما بيايم و در خدمت شما باشم، فقط بايد به پدرم و خانواده اطلاع بدهم.» ايشان هم گفتند: «كاري ندارد نامه اي بنويس و به آقاي ذبيحي بده كه به پدرت برساند. اگر پولي مي خواهي از ايشان بگير و براي پدرت بنويس كه بعداً پدرت به ايشان بدهند.»
آقاي ذبيحي كتاب فروش بود و همراه ما به جلسات قوچان مي آمد و از مريدان آقاي هاشمي نژاد بود. يادم هست كه مبلغي از آقاي ذبيحي گرفتم. آن زمان من به دبيرستاني و به قول معروف بچه مدرسه اي بودم و كاسب نبودم كه پول آن چناني در جيبم باشد. به هر حال مي خواستم 10-15 روزي مسافرت بروم و براي احتياط از آقاي ذبيحي مبلغي گرفتم و در نامه هم نوشتم و او هم نامه را به پدرم رسانده بود و پول را هم گرفته بود. از طرفي خانواده هم خاطر جمع شدند كه من در خدمت آقاي هاشمي نژاد هستم.
بعد از ظهر همان روز به بهشهر (زادگاه آقاي هاشمي نژاد) رسيديم و به منزل پدري شان رفتيم. قرار بود ايشان شب در مسجد جامع بهشهر سخنراني كنند. من هم به گفته خود ايشان قبل از سخنراني شان تلاوت قرآن مي كردم. آقاي هاشمي نژاد پنج شب در بهشهر سخنراني كردند و در تمام اين شب ها من قبل از سخنراني شان قرآن مي خواندم. محفل تمام شد و از آنجا همراه ايشان به تهران رفتيم. يادم هست كه مرحوم آيت الله قمي در كرج تبعيد بودند. ايشان گفتند: «اول به كرج مي رويم و ديداري از آيت الله قمي مي كنيم و پس از آن به كرمانشاه مي رويم.»
البته قبل از آنكه به كرج برويم، به منزل مرحوم آقاي فلسفي واعظ معروف رفتيم. آقاي هاشمي نژاد مدتي با آقاي فلسفي صحبت كردند سپس مرا معرفي كردند و گفتند: «آقاي فاطمي از قاري هاي مشهد است و اگر دوست داشته باشيد، ايشان تلاوتي هم در اينجا داشته باشند.» آقاي فلسفي هم استقبال كردند و من چند آيه اي تلاوت كردم. آقاي فلسفي كتابي به نام جوان نوشته بودند و يك جلد از آن را به من هديه دادند. شهيد هاشمي نژاد گفتند: «اين طوري كه فايده ندارد. شما دستنويسي چيزي بنويسيد. اين جوري كه خودشان هم مي توانند اين كتاب را از بيرون بخرند. فرق اين كتاب با كتابي كه از بيرون مي خرند چيست؟ شما بنويسيد كه ايشان براي شما تلاوتي داشته اند و شما هم اين كتاب را به او هديه داده ايد.» آقاي فلسفي خنده اي كردند و گفتند: «چشم» و فوري در ابتداي كتاب چند خطي نوشتند و كتاب را به من دادند.
سپس از منزل آقاي فلسفي به كرج براي ديدار با آيت الله قمي رفتيم. در منزل ايشان شهيد هاشمي نژاد با آيت الله قمي مدتي را به صورت خصوصي صحبت كردند كه به احتمال قوي بحث ها راجع به انقلاب و مسائل مرتبط با آن بود. پس از آن به همدان رفتيم و ظهر براي ناهار وارد منزل يكي از علماي بزرگ همدان شديم. ايشان هم خيلي احترام گذاشتند و استقبال كردند. پس از ناهار هم در خدمتشان بوديم كه آقاي هاشمي نژاد هم با ايشان صحبت هائي كردند و از آنجا به كرمانشاه رفتيم.
در كرمانشاه كسي كه ايشان را براي منبر و سخنراني دعوت كرده بود، كشاورز متمكن و در عين حال انسان مذهبي، معتقد و مبارزي بود. ايشان براي اقامت چند روزه ما يك طبقه از ساختمانش را در اختيار ما قرار داد و پذيرائي مفصلي از ما كرد. منبرها شروع شد. من هم با حاج آقا آمده بودم كه قبل از سخنراني شان قرآن بخوانم. لازم به ذكر است كه بگويم در ماشين كه مي نشستيم و ماشين شروع به حركت مي كرد و كمي سرعت مي گرفت و ارتعاش ماشين كمتر مي شد، حاج آقا صلوات مي فرستادند و به من گفتند: «آقاي فاطمي قرآن بخوان.» به اين ترتيب گاهي وقت ها در مسير هم كه بوديم، بنده قرآن مي خواندم. خلاصه قرار بود آقاي هاشمي نژاد 12 شب در كرمانشاه منبر بروند، ولي در شب نهم ساواك آمد و محفل را تعطيل كرد، يعني ديگر تحمل ساواك تمام شده بود و مي ديد كه مباحث آرام آرام داغ شده و كار به جاهاي باريكي كشيده مي شود، اين شد كه منبرهاي ايشان را تعطيل كردند.
با تعطيلي منبرها با شهيد هاشمي نژاد راه افتاديم و برگشتيم. ابتدا به تهران و از آنجا به بهشهر رفتيم. فكر مي كنم يك روز در بهشهر مانديم و شهيد هاشمي نژاد مادرشان را كه كسالت داشتند با ماشين پيش دكتري در ساري بردند و همان روز مجدداً به بهشهر برگشتند. در ماشين به محض اينكه مي خواستيم حركت كنيم مي گفتند: «آقاي فاطمي! آيه را بخوان، سبحان الذي سخر لنا هذا...» وقتي براي بنزين زدن توقف داشتيم و دوباره به راه مي افتاديم، ايشان باز مي گفتند: «آقاي فاطمي! بخوان» و خودشان هم اين آيه را مي خواندند.
پس از اينكه حاج آقا مادرشان را دكتر بردند و برگشتند، به من گفتند: «ببينيد اين همه تو با ما در اين راه بودي ماشين پنچر نشد، همين كه تنهائي رفتم و مادرم را دكتر بردم و آوردم ماشين پنچر شد.» گفتم: «حاج آقا! شايد شانس ما بوده است كه مي خواستيم معطل نشويم و گرنه من كه عنواني ندارم و كسي نيستم.» ايشان گفتند: «نه، تو آن آيه را با حساب و توجه مي خواندي.» من گفتم: «به هر حال آن را شما ياد من داديد.» به اين ترتيب مزاحي هم با من كردند.
بعد هم با هم تا مشهد آمديم و الحمدالله مشكلي پيش نيامد. غرض از همه اين صحبت ها اين بود كه من با شهيد هاشمي نژاد به اين صورت ارتباط داشتم. در مدتي كه با ايشان بودم نكته اي به من گفتند كه نكته اخلاقي قشنگي بود و از همان زمان اين نكته در ذهن من نقش بسته است. شهيد هاشمي نژاد گفتند: «مي داني كه چرا گفتم با من بيائي؟ خيلي ها را مي شد با خودم بياورم، ولي نياوردم. شما خصوصيتي داري كه من خيلي از آن خوشم آمده است. وقتي دو نفري با هم هستيم، مشكلي نيست با هم مي نشينيم، بلند مي شويم، مي خنديم، صحبت مي كنيم، اما وقتي فرد ديگري به جمع ما اضافه مي شود، شما خيلي رعايت مي كني، شما آقاي فاطمي هستي و من هم آقاي هاشمي نژاد هستم يعني رفاقت و اين جور چيزها سر جايش محفوظ، ولي آداب و اصول برخورد را دقيقاً رعايت مي كني. به همين دليل گفتم كه با من بيائي و گرنه نمي گفتم. مثلاً اگر فلاني مي خواست با من بيايد، نمي گذاشتم. چون با دو تا شوخي خودش را گم مي كند و بعد جائي با آدم شوخي مي كند كه جايش نيست.»
در مجموع ايشان محبت خاصي به من داشتند. البته من هم واقعاً رعايت مي كردم. به عنوان مثال وقي آقاي هاشمي نژاد مي رفتند و مي آمدند، من تمام قد جلوي ايشان بلند مي شدم و خيلي به ايشان احترام مي گذاشتم و يا وقتي قرار بود كس ديگري به جمع ما اضافه شود، لباس رسمي مي پوشيدم و ديگر پيراهن و پيژاما نمي پوشيدم و مي خواستم جلوي آقا آن قدر خودماني نباشم. ضمناً من مطلقاً با ايشان شوخي نمي كردم. ايشان گاهي اوقات شوخي و مزاح مي كردند و من فقط مي خنديدم، اما اينكه در جواب ايشان مزاحي كنم، هيچ وقت اين كار را نكردم چون ايشان بزرگ تر و در ضمن يك عالم بودند.
شما اشاره كرديد كه شهيد هاشمي نژاد حسن خلق داشتند و همين مزاحي كه با شما كردند گوياي اين مطلب است. آيا موارد ديگري به خاطر داريد كه مصاديقي از اين ويژگي شان باشد؟
يادم هست وقتي با ماشين مي رفتيم اولاً ايشان جاي جايش سريع مي رفتند و حتي بعضي مواقع با سرعت 120 كيلومتر در ساعت رانندگي مي كردند كه اين سرعت براي پيكان زياد است، آن هم در جاده هاي قديم مثل جاده قوچان كه به جاده مرگ معروف بود، از بس كه در اين جاده تصادف مي شد، ولي شهيد هاشمي نژاد با مهارت رانندگي مي كردند، يعني جائي كه جا داشت با سرعت مي رفتند و وقتي مي ديدند كه جاده كمي مشكل دارد و مناسب نيست و يا شلوغ است و احتمال وقوع حادثه اي وجود دارد، سرعت را كم مي كردند و خيلي مراقب بودند و الحمدالله اين همه كه با ايشان مسافرت رفتيم، تصادفي رخ نداد. شهيد هاشمي نژاد به من مي گفتند: «راننده خوب كسي نيست كه تند نرود. راننده خوب آن است كه خوب برود يعني بداند در هر موقعيت چه كار كند. هرجا كه بايد با سرعت رفت، سرعت را زياد كند و هرجا كه لازم است سرعت را كم كند».
به خاطر دارم يك بار ايشان از شدت عصبانيت فرمان را رها كردند. آن لحظه واقعاً به ايشان حق دادم، چون از يك سو شهيد هاشمي نژاد كاملاً قوانين را رعايت مي كردند و از سوي ديگر يك راننده ناشي با سرعت به سمت ما مي آمد كه اگر ايشان اندكي كنار نكشيده بودند، تصادف كرده بوديم و له مي شديم. بعضي ها فكر مي كنند شخصي كه خوش اخلاق است، هيچ وقت نبايد عصباني شود. اصلاً اين طور نيست. خداوند بيهوده اين ويژگي را در وجود انسان ها قرار نداده است، ولي اينكه انسان هنگام عصبانيت شدت عمل نشان دهد و درگير شود، كار درستي نيست. خداوند در قرآن مي فرمايد: «والكاظمين الغيظ والعافين عن الناس،» كظم غيظ مي كنند و خشم خود را فرو مي خورند و از مردم مي گذرند.» لذا «وقتي مخاطبتان جاهل بود، در حد سلام و خداحافظي با او برخورد داشته باشيد و با او درگير نشويد.» خود من وقتي در چهارراه مي بينم كه كسي پشت چراغ قرمز نمي ايستد، واقعاً ناراحت مي شوم. البته خيلي سعي مي كنم خودم را كنترل و كمي ناراحتي ام را تعديل كنم. قبلا ً خيلي عصباني مي شدم و خودخوري مي كردم. بعضي ها هم سفارش مي كردند كه تو نمي تواني جامعه را درست كني و دست تو نيست و فقط خودت را اذيت مي كني. سعي كن اين حالت را در خود تعديل كني، ولي بعضي مواقع دست انسان نيست. همان كسي هم كه مقيد است، به هر حال ممكن است عصباني شود. معنايش اين نيست كسي كه عصباني شد، انسان مؤمني نيست. اتفاقاً اينكه انسان بي تفاوت و بي رگ باشد، چندان جالب نيست. تعصب در بعضي از مواقع لازم است كه خداوند آن را در وجود انسان قرار داده است، ولي جا دارد و شهيد هاشمي نژاد جايش را مي دانست. در هر صورت ايشان عالم روحاني متدين و مقيدي بودند.
شما ضمن صحبت هايتان اشاره كرديد كه همراه ايشان به شهرهاي قوچان، بهشهر، تهران و كرمانشاه سفر مي كرديد. اين شهرها غالباً در دوران انقلاب جوانان پرشوري داشت و اين جوانان ارتباط تنگاتنگي با شهيد هاشمي نژاد داشتند. نوع برخورد شهيد هاشمي نژاد با جوانان چگونه بود كه آنها جذب ايشان مي شدند و جوانان چه ويژگي در ايشان ديده بودند كه به ايشان علاقمند شده بودند؟
ويژگي ديگر شهيد هاشمي نژاد شجاعت و نترس بودنشان بود. در آن زمان بودند افرادي كه خيلي چيزها را مي دانستند، ولي به خاطر ساواك و شدت عمل هاي آنها مي ترسيدند و جواب يك سئوال را رك و راست و واضح نمي توانستند بدهند، در حالي كه شهيد هاشمي نژادبي باك و بدون ترس جواب سئوالات را مي دادند. همه اينها باعث مي شد كه جوانان به سمت ايشان گرايش پيدا كنند.
شما به كانون بحث و انتقاد ديني اشاره كرديد، در اين مجموعه شاهد دو تفكر هستيم. عده اي از آنها به گروه هائي چون انجمن حجتيه روي آوردند كه مخالف مبارزه سياسي بودند و عده اي هم به مبارزات مسلحانه گرايش يافتند و وارد گروه هائي چون سازمان مجاهدين خلق شدند. برخورد شهيد هاشمي نژاد با اين دو نوع تفكر چگونه بود؟
طيف ديگري از انجمن حجتيه در عوامل خودشان هستند و اعتقاداتي دارند كه هيچ كس قادر به اصلاح آنها نيست و هركس قبل از امام زمان(عجل الله تعالي فرجه الشريف) بيايد و آنها را اصلاح كند بيشتر كار را خراب مي كند. چنين افرادي با اين افكار و عقايد طبعاً درحال حاضر منزوي هستند. كساني كه اهل مطالعه و تفكر هستند، اين تز را نمي پذيرند. اگر ما به اين مطلب اعتقاد داشته باشيم كه جمهوري اسلامي آمده است تا كار امام زمان(عجل الله تعالي فرجه الشريف) را انجام دهد، سخت در اشتباه هستيم؛ حتي امام و آيت الله خامنه اي هم چنين فكري ندارند. آنها عقيده دارند كه ما در حال زمينه سازي براي ظهور ولي عصر(عجل الله تعالي فرجه الشريف) و ايجاد حكومت عدل جهاني هستيم. در مملكت خودمان هنوز رهبرانمان معتقد نيستند كه ما حكومت عدل تشكيل داده ايم و همه چيز بر طبق عدل و عدالت است، ولي قصد و آرزوي رسيدن به اين هدف را داريم با اين حال هنوز با نظام ايده آلمان خيلي فاصله داريم، ولي در حال كار هستيم و هدفمان اين است كه به حكومت عدل نزديك شويم و بعد هم پرچم را به صاحب اصلي آن تحويل دهيم، چون منجي واقعي قطعاً و مسلماً وجود حضرت مهدي(عجل الله تعالي فرجه الشريف) است. بحث و صحبتي راجع به اين قضيه نداريم. گروه سوم به دنبال ماديات و امور دنيوي رفته اند و به هيچ چيز معتقد نيستند.
آقاي ابطحي به فضاي انجمن رفت و با آقاي هاشمي نژاد اختلاف نظر پيدا كرد، در حالي كه هر دو با هم كانون بحث و انتقاد ديني را به راه انداخته بودند. همچنين وقتي در سال هاي 49، 50 و 51 سازمان مجاهدين خلق در خراسان بود، آنها در كانون بحث و انتقاد ديني در قوچان حضور داشتند.
«اشداء علي الكفار و رحماء بينهم». قطعاً آقاي هاشمي نژاد موقعي كه بحث ايده، عقيده، تز و دين و مذهب مطرح مي شد، با هيچ كس حتي قوم و خويش خودش تعارف نداشت. آقاي هاشمي نژاد با آقاي ابطحي اختلاف ديدگاه داشتند. البته بايد بگويم كه آقاي ابطحي عضو انجمن حجتيه نبودند و اصلاً ربطي به اين انجمن نداشتند.
در واقع شما مي فرمائيد كه آقاي ابطحي و انجمن حجتيه دو تز هستند؟
منبع:ماهنامه شاهد یاران، شماره35
/ج