مجاهد مقتدر(1)
درآمد
آيا آشنائي شما با شهيد هاشمي نژاد از هنگام ازدواجتان آغاز شد يا پيش از آن هم با ايشان آشنائي داشتيد؟
از دوران قبل از ازدواجتان، خاطراتي را از شهيد هاشمي نژاد بيان كنيد.
صبح هاي جمعه از ساعت 9 تا 11 در «كانون بحث و انتقاد ديني» مشهد در خدمتشان بوديم و بعد از ظهرها هم به «كانون بحث و انتقاد ديني» قوچان مي رفتيم و شب برمي گشتيم. طبيعتاً اين مجالست ها با خاطرات زيادي همراه است. يكي از مسائلي كه ايشان خيلي مقيد بودند و براي من هم خيلي جالب بود، نظافت و تميزي بود. يادم هست كه در قوچان در خانه دوستي مهمان بوديم و صاحبخانه گفت دست هايم تميز است و شروع كرد مرغ را با دست هاي خود خرد كردن و من با اينكه با چنگال براي حاج آقا گذاشته بودم، ولي وقتي صاحبخانه اين كار را كرد، به آن غذا دست نزدند و بعداً به كسي كه رابط بود گفتند كه چرا صاحبخانه اين كار را كرد و شايد كساني باشند كه از اين كار خوششان نيايد. به حفظ آداب و سلسله مراتب نيز بسيار مقيد بودند. بنده خدائي آنجا بود و پرسيد: «حاج آقا! برويم؟» حاج آقا گفتند: «برويم نداريم. شما منتظر مي مانيد. هروقت ما گفتيم برويم، مي رويم. چون ما با شما خودماني هستيم، دليل نمي شود كه شما رعايت اصول و سلسله مراتب افراد را نكنيد؟»
رابطه شهيد هاشمي نژاد با جوان ها چگونه بود؟
پس از حادثه مسجد فيل، شهيد هاشمي نژاد در دادگاه محاكمه و سپس تبرئه شدند. از آن اتفاق خاطراتي را نقل كنيد.
نوع برخورد هاشمي نژاد در قضيه ازدواجتان چگونه بود؟
مراسم ازدواج شما چگونه بود؟
شما تنها داماد ايشان هستيد كه در زمان حياتشان به خانواده ملحق شديد؟
مدت كوتاهي پس از ازدواج شما، شهيد هاشمي نژاد در سال 54 دستگير شدند. از آن دستگيري خاطره اي داريد؟
بعضي از اين نيروهاي ساواك قبل از ازدواج ما با صبيه شهيد هاشمي نژاد گاهي آمدند و به من گفتند چقدر خوب است كه شما برويد در سازمان مجاهدين كه با رژيم مبارزه مي كنند. من هم مي گفتم: «والله بزرگ ترين خدمتي كه من نمي توانم به اين بچه ها بكنم اين است كه از آنها دوري كنم، چون پدر ما فوت كرده و ما هم بچه يكي يكدانه هستيم و به محض اينكه اولين سيلي را بخوريم، همه چيز را مي ريزيم روي دايره و به دردسر مي افتند.» و با چنان لحن صادقانه اي اين را گفتم كه باورشان مي شد و تصورش را هم نمي كردند كه من متوجه شده ام كه آنها ساواكي هستند.
به هرحال من آن قدر آمادگي قبلي داشتم كه وقتي با اينها روبرو مي شدم، كوچك ترين نگراني در رفتار و گفتار من نبود، تا حدي كه وقتي به خانم و خدا رحمت كند مادر خانمم مي گفتم كه شما برويد داخل خانه، چون مامورين ساواك پشت در هستند، باورشان نمي شد. خلاصه آقايان كارتشان را به ما نشان دادند و ديدم كه روي آن نوشته كميته مشترك ضد خرابكاري. گفتم: «اين كه كارت ساواك است، ولي به هر حال براي ورود به خانه بايد مجوز دادستاني داشته باشيد.» او هم مسلسل يوزي رفيقش را گرفت و گذاشت روي سينه من و گفت: «اين هم مجوز دادستاني!» گفتم: «واقعاً از اين مجوز تازه تر و داغ تر چيزي گير نمي آيد. حالا اجازه بدهيد من به خانم و بچه ها بگويم بروند داخل، بعد شما بيائيد.»
هرچه به آنها اصرار كرديم، حريفشان نشدم تا اينكه آخر سر دعوايشان كردم، چون پايم را گذاشته بودم لاي در و اينها فشار مي دادند و واقعاً داشتم اذيت مي شدم. بالاخره در را فشار دادند و ريختند داخل خانه و اولين سئوالي كه از من پرسيدند اين بود كه راه پشت بام كجاست. گفتم: «اين همسايه بغلي نردبام دارد، بگيريد و با آن برويد روي پشت بام.» گفتند: «ما را مسخره كرده اي؟» گفتم: «نه، ما خودمان هم هروقت مي خواهيم روي پشت بام برويم، همين كار را مي كنيم، چون اينجا راه پشت بام مستقل ندارد.»
داخل حمام پنجره اي رو به بيرون داشت كه يكي از ساواكي ها گفت: «اينجا به پشت بام راه دارد؟» گفتم: «تو اگر مي تواني فقط سرت را از آن رد كن، بعد هم كو راه پله؟» رئيسشان عصباني شد و به آن مأمور گفت: «بيا كنار! مي شود تو حرف نزني و آبروي ما را نبري؟»
خلاصه اينها بالا را مي گشتند و من دائماً تكرار مي كردم كه اينجا چيزي نيست و برويد زيرزمين را بگرديد. در زيرزمين در يك ديگ بسيار بزرگ، پر از اعلاميه هاي امام بود و اگر آن را پيدا مي كردند، واقعاً به دردسر مي افتاديم، ولي هرچه من بيشتر اصرار مي كردم، آنها بيشتر به اين نتيجه مي رسيدند كه هر چه هست، طبقه بالاست! بالاخره رئيسشان فرمي به دستم داد و گفت: «مشخصاتت را بنويس.» گفتم: «همه مشخصات ن در پرونده ام در ساواك موجود است.» گفت: «حرف نزن، بنويس.» مي خواست ببيند موقع نوشتن، دستم مي لرزد يا نه. گرفتم و راحت و آسوده نوشتم.
آنها بالاخره در كشوي ميز حاج آقا نوار امام و تنها يك اعلاميه را پيدا كردند. رئيسشان گفت: «خب پس! حاج آقا از اين جور نوارها گوش مي كنند؟» گفتم: «خب معلوم است! حاج آقا شاگرد امام هستند، توقع داشتي نوار... گوش بدهند؟» من مشغول سروكله زدن با اينها بودم كه شنيدم حاج آقا آمدند. رفتيم و ديديم يكي از ماموران، لوله يوزي را گرفته طرف ايشان كه دست ها بالا! رئيس گروه كه پاك عصباني شده بود به آن مامور تشر زد كه سرلوله تفنگ را بياور پائين و با لحني مؤدبانه گفت: «حاج آقا! چند تا سئوال هست كه بايد از شما بپرسيم. لطفا تشريف بياوريد اداره.» حاج آقا فرمودند: «طبق معمول! پس اجازه بدهيد من با خانواده خداحافظي كنم و برويم.»
ايشان رفتند و نامه بسيار مهمي را كه امام برايشان فرستاده بودند، همراه با مدركي ديگر به حاج خانم سپردند و رفتند و من همچنان در حال اصرار كه زيرزمين را هم بگرديد و در حال گلايه كه نگذاشتند مسابقه فوتبال را ببينم. آن شب مسابقه ايران و پرو در جام جهاني پخش مي شد و ما تازه تلويزيون رنگي خريده بوديم. رئيس آن گروه گفت: «بيا برويم خانه ما. ما هم تلويزيون رنگي داريم.» گفتم: «نه تو مي دهي نه من مي ستانم!»
به هر حال حاج آقا را بردند و ما رفتيم داخل كوچه و ديديم سر هر كوچه سه چهار تا ماشين ساواك ايستاده. روي هم چهارده پانزده تائي مي شدند! يكي شان كه كاپوت صندوق عقب يكي از ماشين ها را بالا زد كه به اصطلاح خودشان، مدارك مكشوفه را در آن بگذارد! ديدم پر از مسلسل يوزي است. به هر حال حاج آقا را كه مي بردند، پرسيدم: «حاج آقا براي فردا ناهار چه بپزيم؟» ايشان گفتند: «مطمئني كه آزاد مي شوم؟» گفتم: «صد در صد مطمئنم.» حاج آقا ابطحي، حاج آقا را سر كوچه پياده كرده و رفته و اصلا متوجه نشده بود كه ماموران ساواك آمده اند. به ايشان زنگ زدم كه بيائيد تا ببينيم چه كار كنيم و همان شبانه به منزل علما، از جمله مرحوم حاج سيد جواد تهراني، مرحوم آيت الله فلسفي، مرحوم آيت الله مرواريد و آسيد عبدالله شيرازي رفتيم. همان شب آقاي طبسي و آقاي تهامي را هم گرفته بودند، چون اين سه نفر را هميشه با هم دستگير مي كردند. خلاصه كنم، فردا ظهر حاج آقا آمدند خانه! در اثر فشاري كه علما آوردند، حاج آقا را آزاد كردند.
يكي از خاطرات جالبي كه به يادم آمد اين است كه در سال 57 وليان استاندار مشهد، از حاج آقا خواسته بود كه به ديدن ايشان بروند. حاج آقا به باغ وكيل آباد رفتند و رئيس ساواك و بقيه سران رژيم هم حضور داشتند. وليان از حاج آقا پرسيده بود كه شما چرا اين كارها را مي كنيد؟ حاج آقا گفته بودند چون شما داريد خلاف شرع رفتار مي كنيد و ما هم به پيروي از مرجع تقليدمان، آيت الله خميني در مقابل شما مي ايستيم و برايمان هم هيچ اهميتي ندارد كه چه چيزي پيش بيايند. وليان رويش را مي كند به اطرافيانش و مي گويد: «من اگر يك نفر مثل ايشان در جمع شما داشتم كه اين جوري به آقاي خميني اعتقاد داشت، تمام اين سروصداها را حداقل در استان خراسان مي خواباندم.»
از دستگيري سال 54 و ملاقات هائي كه با ايشان داشتيد، خاطره اي را به ياد داريد؟
الان هم آنجاست.
يك سري مسائل در ارتباط با زندان و افرادي بود كه ما با آنها رابطه داشتيم. البته تلفن ها كنترل بود و ما با همان نشانه هايي كه هر دو مي شناختيم با هم حرف مي زديم و بيشتر حرف هايمان هم خبر گرفتن از سلامتي افراد بود. به هر حال هروقت كه من مشهد بودم، خانواده را مي بردم براي ملاقات،ولي وقتي در تربت جام و سركارم بود، خانواده به زحمت مي افتاد.
گفته مي شد كه برخي از اطلاعات را از طريق پيام هائي كه داخل غذاي ايشان تعبيه مي كردند به ايشان مي رساندند. آيا شما در جريان هستيد؟
شهيد هاشمي نژاد از برخوردشان با گروه هائي چون مجاهدين خلق چيزي براي شما نقل كردند؟
در ارتباط با همين محسن خاموشي يادم هست كه يك شب ما در منزل حاج سيد تقي خاموشي بوديم و آقاي لولاچيان كه داماد اين خانواده بود و آقاي مهندس علي نقي خاموشي كه مدتي رئيس اتاق بازرگاني بودند، حضور داشتند. بين سال 52 و 54 و قبل از دستگيري شهيد هاشمي نژاد بود. آن شب محسن خاموشي جرياني را نقل مي كرد كه يكي دو نفر از مجاهدين با لباس پاسبان مي روند جلوي منزل يكي از كله گنده هاي ساواك كه الان اسمش يادم نيست. آنجا يك لبنيات فروشي بوده كه او را مجبور مي كنند مغازه اش را تعطيل كند و برود و منتظر مي مانند تا آن ساواكي از منزلش بيرون بيايد. سرانجام او همراه با دخترش مي آيد. اينها جلو مي روند و مي گويند قربان! عرضي داشتيم. مي گويد بگوئيد. مي گويند جلوي دخترتان نمي شود. او مي گويد اشكالي ندارد، بگوئيد. آنها هم اسلحه را مي گذارند روي سر او و شليك مي كنند. دختر شروع مي كند به جيغ زدن. آنها بمبي را زير صندلي راننده شورولت مي گذارند و فرار مي كنند. مامورين ساواك مي ريزند و جنازه را بر مي دارند و خودشان هفت هشت نفري به تعقيب مجاهدين مي پردازند كه سر كوچه، بمب منفجر مي شود و همه آنها به درك واصل مي شوند. اين چيزي بود كه محسن خاموشي براي شهيد هاشمي نژاد نقل كرد.
موقعي كه جلسه تمام شد و رفتيم بخوابيم، پسرخاله خانم ما، آقاي امير شريف رازي به من گفت: «طرف خودش توي صحنه نبوده كه اين طور با دقت همه چيز را تعريف مي كند؟»من عين اين حرف را به شهيد هاشمي نژاد گفتم. ايشان سخت عصباني شدند كه: «آدم با حدسياتش جان مردم را به خطر نمي اندازد و سر مردم را به باد نمي دهد؟» خلاصه به ما توپ و تشر رفتند كه چرا اصلا چنين فكرهائي كرديد؟
بعد از چند ما ديديم توي روزنامه نوشته كه محسن خاموشي در ارتباط با اين قضيه دستگير شد كه بعد از مدتي هم اعدامش كردند. شنيدم كه مرحوم طالقاني ده پانزده روز قبل از اعدام او به سراغش رفته بودند كه: «سيد بزرگوار! تو چرا منكر خدا و پيغمبر شدي؟» گفته بود: «آقا! ديگر گذشته. شما چون ما را تنها گذاشتيد، ما به اين انحراف كشيده شديم.» مرحوم طالقاني گفته بودند: «اگر ما شما را تنه گذاشتيم، پس من اينجا چه كار مي كنم؟» گفته بود: «به هر حال ديگر كار ما از اين حرف ها گذشته و بناست تا چند روز ديگر اعدام شويم. معلوم هم نيست كه توبه ما در پيشگاه خدا قبول شود.» مرحوم طالقاني پرسيده بود: «تو مطمئني كه ده پانزده روز ديگر مي ميري؟» خاموشي گفته بود: «بله! حكم اعدام ما درآمده.» مرحوم طالقاني گفته بودند: «از كجا معلوم كه در اين فاصله شاه نميرد و رژيم شاه ساقط نشود. كسي به تو تضمين داده كه اين طور نمي شود؟» گفته بود: «نه» گفته بودند: «پس توبه كن.» مي گفتند كه ايشان نمازش را هم مي خواند و بالاخره عاقبت به خير شد.
تعريف مي كردند كه مرحوم صمديه لباف و محسن خاموشي و وحيد افراخته گفته بود: «چند دقيقه ديگر كه صداي اولين صفير گلوله بلند شود و در قلب تو بنشيند، خواهي فهميد كه خدائي هست يا نيست.» وحيد افراخته جواب داده بود: «اتفاقا تو هم با همين قضيه خواهي فهميد كه هيچي نيست و هيچ اتفاقي نخواهد افتاد.» بچه اي كه نماز شبش ترك نمي شد، در اثر اتفاقاتي كه به تغيير ايدئولوژي سازمان منجر شد، تا اين حد منحرف شده بود كه در لحظه مرگ هم نمي خواست چيزي را قبول كند.
بعد از انقلاب، قبل از سال 60، يك بار مجاهدين در تهران شلوغ بازي درآورده بودند و مرحوم هاشمي نژاد رفتند تهران و خواستند كه با مسعود رجوي صحبت كنند. او خيلي هم استقبال كرد و رفتيم و شهيد هاشمي نژاد با او صحبتي داشتند و كلي نصحيتش كردند، ولي نرود ميخ آهنين در سنگ و كارهائي را كه كردند شما بهتر مي دانيد و مشخص است كه وقتي انسان به انحراف كشيده مي شود، كارهائي مي كند كه واقعاً از تصور خارج است. اينها غير از روحانيون و عناصر انقلابي، نزديك به 6000 نفر از افراد عادي را صرفا به دليل طرفداري از نظام ترور كردند و دست به فجايعي زدند كه در تاريخ معاصر، نظير ندارد.
از سال 54 به بعد تغيير ايدئولوژي رخ داده بود و طبق فتواي معروف روحانيت داخل زندان، اينها نجس تلقي مي شدند. مواجهه شهيد هاشمي نژاد با اين افراد چگونه بود؟
منبع:ماهنامه شاهد یاران، شماره35
/ج