مراکز دانشگاهي ما که عهده دار آموزش و پژوهش در حوزه ي فلسفه هستند، امروزه چنان دچار جمود، جزميت، غفلت و سهل انگاري شده اند که شناخت و تحليل ماهيت و علل و عوامل اين جمود و غفلت، به آساني ممکن نيست! از طرف ديگر، تا اين جمود و غفلت را نشناخته و آن را از ميان بر نداريم، به هيچ وجه امکان حرکت فکري و نوآوري نخواهيم داشت.
به نظر من، در شرايط کنوني جامعه ي دانشگاهي ما لازم است تا به جاي پرداختن به علل و عوامل پيدايش اين مشکل، علل و عوامل استمرار آن را شناخته و در حدّ امکان با اين علل و عوامل مبارزه کند و راه حرکت فکري و نوآوري را باز نمايد. از بيان اين علل و عوامل مي توان به موارد زير اشاره کرد:
1. توجه به گذشته
جاي ترديد نيست که هر آينده اي به نوعي مولود و فرزند گذشته ي خويش است بنابراين، هيچ دانش و پژوهشي نمي تواند ( و نيز نبايد ) جدا از گذشته ي خويش باشد. سخن من اين نيست که گذشته، بد و بازدارنده است! نه، بلکه منظور من آن است که گذشته با همه ي ارجمندي و اهميت، بايد همان گذشته باشد، نه اين که جانشين اکنون و آينده هم قرار گيرد. دموکريتوس، بطلميوس و ارسطو، مردان بزرگ عصر خود بودند. اين يک واقعيت است و کسي در آن ترديد ندارد و اگر قرن ها ماندند و مردان بزرگ آن قرن ها نيز به شمار آمدند، باز هم اين حق آنان بوده و نشان نبوغ و شايستگي شان است.اما آنان که در اين چند قرن خود را از تلاش معاف داشته و به دست آورد پيشينيان قناعت کردند، قطعاً به بيراهه رفته اند. فکر نمي کنم کسي منکر اين حکم باشد، چنان که در ارج و اعتبار کساني که به گذشته قناعت نکرده، بلکه خود دست به کار شده اند تا طرحي نو در اندازند، جاي ترديد نيست. اگر نيوتن به بطلميوس و ارسطو قناعت نکرد، به يقين، کار خوبي کرد. اگر آنان نيز با داشتن بزرگان گذشته، خود را از هر تلاشي بي نياز مي دانستند، قطعاً دانش و انديشه زيان مي ديد. پس چه خوب شد که قناعت نکردند! بلکه اينان نيز مانند ارسطو نبوغ و توان خود را به کار بستند و سطح دانش و انديشه را چنان بالا بردند که اگر ارسطو و بطليموس را، زنده مي کردند، در برابر نيوتن و دانشمندان جديد ديگر زانو مي زدند و براي فهم دست آورد تلاش و کوشش آنان، شاگردي مي کردند!
بدين سان، ما نيز نبايد به ارسطو، ابن سينا، سهروردي، صدرا، بيکن، نيوتن، دکارت و کانت قناعت کرده، خود را از شرکت در تلاش مستمر بشر براي پيش برد دانش و انديشه، بي بهره سازيم.
اما دريغا که مراکز فلسفي ما سخت متوجه گذشته اند؛ يعني گذشته را براي اکنون و آينده نيز کافي مي دانند! در نتيجه، به ضرورت تلاش و کوشش همه ي نسل ها، از جمله نسل حاضر، عقيده ندارند! براي اين که گذشته را کافي و در عين حال، نهايي مي دانند.
2. بي اعتنايي به واقعيت
اساس و پايه ي هر دانشي چيزي جز « واقعيت » نمي تواند باشد. هر گزاره اي ارج و اعتبار خود را از تطابق با واقعيت به دست مي آورد. هر باوري که از واقعيت حکايت نکند جز افسانه و خرافه نخواهد بود.اما توجه و اعتناي لازم به واقعيت، چندان آسان نيست. ذهن انسان به آساني با افسانه و خرافه و به اصطلاحِ روشن انديشان غرب با « امور غير طبيعي » انباشته مي شود. بافت مأنوس و به آساني قابل فهم اين افسانه ها و امور غير طبيعي، ذهن انسان را به خود مشغول داشته، عملاً در جاي واقعيت نشسته و مانع توجه انسان به واقعيت مي شود.
منظور از « امور غير طبيعي » هر آن چيزي است که در سازمان دهي باورهاي ما در جاي واقعيت مي نشيند و عملاً ذهن ما را از توجه به واقعيت باز مي دارد. از عوامل مؤثّر در گرفتاري ذهن به امور غير طبيعي مي توان موارد زير را نام برد:
الف) سنّت موروث
ب) شخصيت هاي مورد احترام
ج ) متون مورد توجه و احترام
يک دانشجو يا محققّ فلسفي، اگر نتواند کشف و شناخت واقعيت را هدف اصلي خود قرار دهد و اگر به جاي روي کرد به شناخت واقعيت، شيفته ي سنّت فلسفي موروث شده، در برابر اشخاص نامدار و کتاب هاي پر حجمي که قرن ها مورد توجه بوده اند، توان شخصي خود را در مراجعه به واقعيت ناديده بگيرد، عملاً راه را براي انحراف ذهن از واقعيت هموار کرده است.
3. شيوه و روش نادرست
يکي از اثرگذارترين عامل ها در آموزش و پژوهش، به کار بستن روش درست است. اما هنوز ما در مراکز آموزشي و پژوهشي فلسفه، از روش هاي نادرست گذشته بهره مي گيريم. براي نمونه مواردي از اين روش ها را يادآور مي شويم:الف) توجه به گذشته در حدّ تقديس آن. اين توجه به گذشته عملاً در روش آموزش و پژوهش به صورت يک عامل بسيار اثرگذار، ظاهر مي شود.
ب) توجه به شخص و متون معتبر، به جاي واقعيت و عينيت جهان.
ج) آموزش با هدف انتقال معلومات و انديشه ها، به جاي توليد علم و انديشيدن.
در نتيجه چنين روشي است که در جامعه ي ما، آموزش کذايي! چنان گسترش يافته که جاي انديشيدن، پژوهش و توليد علم را هم پر کرده است.
د) ترويج و اثبات، به جاي ابطال و تکميل. همه ي تلاش مراکز فلسفي ما در اين جهت است که آنچه را دارد، ترويج کند. بديهي است که با چنين روشي هرگز به نقد و تکميل معارف خود نخواهيم رسيد.
4. سرمشق هاي نامناسب
متأسفانه حوزه ي تفکّرات فلسفي در مراکز دانشگاهي ما، با سرمشق هاي نامطلوبي از داخل و خارج رو به روست که هيچ يک از آن سرمشق ها، نه تنها الهام بخش نوآوري و حرکت فکري نيستند، بلکه ما را عملاً از هرگونه تأمّل و خردورزي نيز دور مي کنند. در اين جا ولو به اختصار، درباره ي مواردي از اين سرمشق ها بحث مي کنيم. سرمشق هاي خارجي نامناسب عبارتند از:الف) مستشرقان:
مستشرقان غالباً اهل تفکّر و نظريه پردازي نيستند. کار آنان نيز مانند باستان شناسان کشف و توصيف است. آنان يک شخصيت شرقي و آثار او را مانند يک پديده ي طبيعي ( غار، جنگل و اعماق درياها ) بررسي مي کنند، به توصيف و معرفي آنها مي پردازند و کاري با درستي و نادرستي و حق و باطل بودن آنها ندارند؛ مثلاً به سراغ بودا و متون و سنگ نوشته هاي هندي رفته، در کشف زواياي مجهول مربوط به اين اشخاص و آثار، حوصله و دقت قابل تحسين و گاهي شگفت آوري به کار مي برند، اما هرگز به درستي و نادرستي آموزه هاي آنها کاري ندارند.از آن جا که ما با دانشمندان غربي مشکل رواني داريم، براي اين که از طرفي، نتوانسته ايم مانند آنها منشأ اثر باشيم، از آنان خوشمان نمي آيد! و از طرف ديگر، چون مرعوب و احياناً شيفته ي آنها هستيم، فرصت را دانسته و ندانسته غنيمت شمرده، کار مستشرقان را چنين تفسير مي کنيم:
اولاً، غرب با همه ي پيشرفتي که دارد، هنوز چشمش به گذشته ماست!
ثانياً، ما در شناخت گذشته ي خودمان دچار غفلت شده ايم.
ثالثاً، ما با دانستن چنين ذخايري از هرگونه تلاش و نوآوري، به ويژه اگر جنبه ي اقتباسي از غرب هم داشته باشد، بي نيازيم!
در نتيجه، اين مستشرقان، براي ما سرمشق کار و تلاش در سمت و سوي ويژه اي شده اند و مقداري از کارهاي ما به تقليد از آنها انجام مي پذيرد. ما نيز مانند آنان به معرفي اشخاص و نظريه هاي مربوط به گذشته مان پرداخته، کساني را که به تصحيح متون و احياي آثار خطي گذشتگان مي پردازند و گزارشي از عقايد پيشينيان را به صورت کتاب هاي پرحجم و چند جلدي ارائه مي دهند، به جاي نظريه پرداز و محققّ مورد توجه قرار داده و چهره هاي ماندگار تاريخ به شمار مي آوريم! البته با اين تفاوت که کار اين خودي ها، حتي به دقت و ظرافت کار آن مستشرقان نيز نيست!
ب) سنّت گرايان:
کساني اند که ما را از مدرنيته بيم مي دهند و به گذشته دعوت مي کنند، گويا گذشته بسيار غني و در عين حال سودمند است، در حالي که تجدّد خطرناک، وحشي و زيان بار مي باشد! ( مانند « دکتر سيد حسين نصر » که حقيقت را در گذشته مي يابد و گذشته را يک جا بر حق مي داند و مدرنيته را باطل و ناحق مي شمارد ). اين سنّت گرايان، همه ي خرافات عهد باستان را در کنار يکديگر گذاشته و براي مثال ميان اسلام و تورات، حتي قيد عهد جديد و عتيق را نيز ضروري نمي دانند.من نيز مانند « دکتر شريعتي » و « فانون » نمي توانم پشتوانه ي سياسي - شيطاني اين دعوت را ناديده بگيرم. اگر چه آنها را که مأمورند، در کارشان معذور داشته، خودي ها را در ترويج اين مطالب، بر اساس جهل و غفلت، معذور نمي دانم.
به هر حال، اگر چه دعاوي سنّت گرايان از عقل و منطق دور است، در جامعه ي ما از طرف عده اي با انگيزه هاي مختلف تأييد و ترويج مي شود. از جمله مؤيدان و مروّجان اين مرام در جامعه ي ما، مي توان از گروه هاي زير نام برد:
آنان که بر اساس تحجّر و بي خبري، تفکّر جديد را ذاتاً الحادي و مادي دانسته و سنّت گرايي را نوعي پاسداري از حريم دين و ايمان مي شمارند، غافل از اين که آن دين و الهياتي که روشن فکران غرب از آن برگشته اند، از نظر دين اسلام، دوبار محکوم به نفرت و اعدام است؛ نخست از آن جهت که ديانت مسيحي و يهودي، با ظهور اسلام منسوخ گشته اند، دوم از آن جهت که ديانت مسيحي و يهودي، با ظهور اسلام منسوخ گشته اند، دوم از آن جهت که مسيحيت موجود، حتي با آن دين منسوخ فرسنگ ها فاصله داشته، سراپا بر ساخته ي اغراض و اوهام شيادان و اقتدارگرايان کليساست.
گروه دوم کساني هستند که تفکر غرب را با رفتار قدرت هاي شيطاني و استعمارگر غرب يکي دانسته، از هرگونه تحقير تفکر غرب استقبال مي کنند.
گروه سوم کساني هستند که گخود را از هرگونه ابداع و نوآوري و نظريه پردازي ناتوان ديده، به شيوه ي « من آنم که رستم بود پهلوان » همه ي عظمت و عزت خود را در پاسداري از شکوه و سلطه ي گذشتگان مي دانند!
اما سرمشق هاي نامناسب داخلي، کساني هستند که به دلايلي در رأس مراکز فکري قرار گرفته اند، ليکن نه اهليت و شايستگي کار را دارند و نه علاقه مند کارشان هستند. اينان که همه در يک جهت قرار گرفته و کاملاً با يکديگر هماهنگ اند، از مراکز مهم آموزشي و پژوهشي گرفته تا مجلات دانشگاهي و همايش ها، همه جا را در دست دارند و کار همه ي اين مراکز را ظاهراً به راه مي اندازند، اما نه کار را جدّي مي گيرند و نه شايستگي آن را دارند که کاري بکنند!
اينان تفکّر فلسفي را با کار و کاسبي اشتباه کرده اند، تا مي توانند شغل مي پذيرند و درس مي دهند و راهنماي تشريفاتي رساله هاي دکتري و کارشناسي ارشد مي شوند و چند ريال مي گيرند و هر چه باداباد! اما با اين وصف، خود را محور حقانيت دانسته و جز دار و دسته ي خود، کسي را شايسته ي کار و نمونه شدن و ماندگار بودن! نمي دانند.
پنج. چه بايد کرد؟
با همه ي اين مشکلات، باز هم انسان مي تواند حرکت کند و اين مانع ها را پشت سر بگذارد. من به نوبه ي خود، براي ايجاد حرکت فکري در حوزه هاي فلسفيِ جامعه مان پيشنهادهاي زير را دارم:1. از شک و نقد نهراسيم
امروزه در رأس مراکز دانشگاهي فلسفه، کساني قرار دارند که شديداً با نقد و شک مخالف اند. اينان چنان که گفتيم، با دفاع از گذشتگان در حقيقت، از خودشان دفاع مي کنند. اخيراً يکي از مراکز پژوهشي، مراسمي به مناسبت روز فلسفه ( 29 آبان ) (1) برگزار کرد و موضوع « نقد و نوآوري در فلسفه » را به بحث گذاشت. از گردانندگان مراکز فلسفي ما تعداد قابل توجهي در اين جلسه شرکت و سخنراني کردند. اساس بحث همه ي آنان - بالإتفاق - اين بود که فلسفه ي صدرا را کسي نمي فهمد! و چنان به تجليل و تقديس مي پرداختند که هيچ کس نتواند ادعاي فهم کند، چه رسد به جرأت نقد!جالب آن که عده اي متوجه شده بودند که هدف اين آقايان تجليل از خودشان است؛ يعني خودشان تنها کساني هستند که شايسته ي افتخار فهم مطالب حکمت متعاليه اند!!
در اين جا يادآوري اين نکته را لازم مي دانم که اگر در مراکز دانشگاهي ما که بايد پرچم دار نقد و نوآوري باشند، کاري انجام نمي گيرد، تنها به دليل آن است که افراد اثرگذار در اين مراکز، نه توان ابداع دارند و نه اصولاً کار خود را جدّي مي گيرند! نه اين که يک سياست و قدرت داخلي يا خارجي، آنان را با ارعاب يا تطميع، به چنين وضعي گرفتار کرده باشد! نه! بلکه اين سليقه و تشخيص خود اين آقايان است که کار بزرگان گذشته را براي همه ي زمان ها کافي دانسته، چنين مي پندارند که بشر امروز از فهم آثار گذشتگان ناتوان است و تنها خود اين عزيزان به چنين مقامي دست يافته اند که آنها را مي فهمند. ناگفته نماند که همين احساس، باعث مي شود که آنان هرگونه نقد گذشتگان را، توهين و تحقير نسبت به شخصيت خود پنداشته، با داد و فرياد به مقابله برخيزند!
بنابراين، بايد از شک و نقد هراس نداشته و بکوشيم تا از صولت و هيبت اين جمود و تعصب بکاهيم. براي فراهم آوردن زمينه ي حرکت و کاستن از فشار اين گونه تفکّر بايد بر مسائل بنيادي زير پا فشرد:
الف) نگرش اين آقايان، نگرشي سنّتي متعلّق به پيش از انقلاب کپرنيکي است! زيرا در نگرش جديد روشن فکران غرب، گذشته جاي خود را به آينده داده است. سال هاست که دنياي جديد چشم به آينده دارد، تا هر نسلي نواقص نسل گذشته را تکميل کند و هر شاگردي با نقد استادش به پيش رفت دانش ياري رساند. برخلاف اينان که مانند دوران گذشته چنين باور کرده اند که هر چه به عقب بر مي گردند، دانش و معرفت فربه تر مي شود! از اين رو، هيچ شاگردي به مرتبه ي استادش نمي رسد!
ب) آنچه از گذشته داريم، حقيقت ناب نبوده، بلکه گزارش فهم گذشتگان از واقعيت جهان است. بزرگاني چون ارسطو، ابن سينا، کانت و ملاصدرا، حقيقت ناب را به ما تحويل نمي دهند، بلکه هر چند گفته و نوشته اند، گزارشي است از فهم آنان از حقيقت جهان، فهمي که به چندين گونه شرط و حد، مشروط و محدود است.
به دليل آن که فهم انسان ( هر چه بزرگ هم باشد ) در معرض خطاست، بنابراين، ما حق داريم که به جاي تسليم بي قيد و شرط، آنها را به محک نقد زده و ارزيابي کنيم.
ج) چنين نيست که گذشتگان همه چيز را گفته باشند؛ يعني کار گذشتگان نه تنها از نظر کيفيّت مطلق و بي نقص نيست، بلکه از نظر کميت نيز جامع و فراگير نمي باشد. عصر ما شرايطي دارد که کاملاً با عصر ارسطو و ابن سينا متفاوت است. بنابراين، مسائل زيادي هست که پاسخ آنها در آثار پيشينيان وجود ندارد، مانند مسائل مربوط به انتقال قدرت، تفکيک قوا، آموزش و پرورش، تربيت، روش علوم و... بنابراين، ما بايد موجودي خود را بر اساس نيازها و مشکلات زمانمان سنجيده، با شناخت کاستي ها، به بازسازي و تکميل آن بپردازيم.
با توجه به نکات ياد شده بايد از شک و نقد نهراسيم تا راه حرکت تکاملي خود را در حوزه ي تفکّر فلسفي باز کنيم.
2. ترويج فرديت
براي شکستن حصار قداستِ پيشينيان، ضرورت دارد که بر ارج و اعتبار همه ي اشخاص و افراد بشر تأکيد کرده و انديشيدن را حق طبيعي و مشروع همه ي انسان ها بدانيم. فکر و فرهنگ جديد غرب از آن جا آغاز شد که کساني مانند دکارت، از طرفي انديشيدن را در شأن همه کس دانستند و از طرف ديگر، همگان، حتي بزرگان را در معرض خطا و حتي خطاهاي فاحش دانستند. (2) اما ما هنوز هم مانند غزالي عزم و اراده ي انديشيدن را براي مردم حماقت دانسته و اصولاً انديشيدن را خطرناک مي شماريم. (3) مگر آن که دست انسان در دست مرشدي آگاه! باشد. اما چون مرشد آگاه کم ياب است، پس بهتر آن که به راه تفکّر نرويم! (4)اساتيد فلسفه، با تجليل از گذشتگان و تکريم از خود، انسان را از انديشيدن نااميد ساخته، حتي با شرايطي که پيش آورده اند، فرصت انديشه را از دانشجو گرفته اند. او بايد حفظ کند و مدرک بگيرد، او را با انديشيدن چه کار؟!
3. جدّي گرفتن تفکّر فلسفي
مراکز فکري ما به دلايلي کار خودشان را جدّي نمي گيرند، از اين رو، چنان که بايد به تأمّل و تدبير نمي پردازند. درا ين جا به مواردي از دلايل اين کار اشاره مي کنيم:الف) فلسفه را نمي شناسند:
اينان از نقش بنيادي تفکّر فلسفي، در جريان زندگي انسان ها و تحوّلات اين زندگي بي خبرند، چنان که اخيراً در جلسه اي به مناسبت روز فلسفه، بعضي از افراد مؤثّر با خشم تمام، به کساني که از فلسفه انتظار دخالت در دانش و فرهنگ جامعه را دارند، حمله مي کردند! غافل از اين که همه ي آگاهان، پيدايش تمدن جديد غرب را مديون فيلسوفان و نوانديشان عصر روشن گري و قرون جديد مي دانند.ب) خام انديشي:
نشان بزرگ خام انديشي انسان آن است که به کار ديگران دل خوش کند و بر اين باور باشد که هر چه هست و بايد باشد و يا ممکن است وجود داشته باشد، همه را در سايه ي تلاش پيشينيان داريم و ديگران به جاي ما کار کرده اند. اينک تنها وظيفه ي ما آن است که تعاليم آنان را ياد بگيريم!ج) تلاش براي زندگي نه کشف حقيقت:
مشکل مهم افراد مؤثّر در مراکز فلسفي ما اين است که کار خود را نوعي شغل مي شمارند. به همين دليل، درس هاي مختلف و مشاغل گوناگون را پذيرفته، راهنماييِ تشريفاتيِ رساله هاي متعدّدي را هم زمان به عهده مي گيرند. به يکديگر نان قرض مي دهند و در ده ها مراسم و محفل شرکت مي کنند تا چيزي به دست آورند، در حالي که تفکّر فلسفي بسي والاتر از آن است که با اين حرص و آزها سازگار باشد. ارسطو تفکّر فلسفي را در شأن خدايان مي دانست، (5) چنان که همه ي حکيمان ديگر، دل دادگان معرفت را از تنزّل به مقام سوداگران هوس باز پاک و منزه مي دانند.براي آن که بتوان فلسفه را در جايگاه شايسته اش قرار داد، لازم است که از طرفي، آن را از دست اين سوداگران ( و مدرک فروشان ) گرفت، از طرف ديگر، کارآيي آن را در حوزه ي انديشه و عمل نشان داد، با انتخاب روش مناسب و توجه به دست آورد علوم جديد و با در نظر گرفتن نيازها و پرسش هاي زندگي انسان ها، فلسفه را به ميان مردم برد، چنان که روشن انديشان غرب اين کار را کرده و مي کنند.
4. تأکيد بر خردورزي
هدف فلسفه فهم جهان هستي و هدايت و تدبير زندگي انسان بر اساس اين فهم است حس و عقل، تنها وسيله اي است که به صورت بالفعل و همگاني در دست و دسترس انسان هاست. عملاً هر انساني، زندگي خود را بر اساس همين حس و عقل اداره مي کند. بنابراين، اگر به اصالت و اعتبار انسان پاي بند باشيم، بايد عقل و حواس او را تنها وسيله ي فهم و تدبير زندگي وي بدانيم.با قبول چنين مبنايي ( که انسان خود مي تواند به فهم جهان پرداخته و بر اساس اين فهم، زندگي خود را اداره کند ) عملاً تفکّر فلسفي، سه جريان موجود و مدعي معرفت و هدايت را ناديده مي گيرد که عبارت اند از:
ديانت.
عرفان.
باورهاي غير عقلاني.
اين ناديده گرفتن، در هر يک از سه مورد، مبناي خاص و متفاوت خود را دارد:
در مورد ديانت، هدف فيلسوف از ناديده گرفتن آموزه هاي ديني آن است که استقلال عقل و انديشه را پاس داشته، بر اعتبار و توان عقل در فهم جهان تأکيد ورزد. بديهي است که خود دين هم به عنوان يک پديده و جريان به دست فيلسوف به دقت بررسي شود. فيلسوف دين داري مانند ابن سينا از راه عقل و انديشه، حقانيت آموزه هاي ديني را براي خود توجيه کرده و باور مي کند.
ناگفته نماند که خواسته ي دين اسلام نيز اين گونه دين داري و ايمان است؛ برخلاف مسيحيت که دين داري و ايمان را در سرکوب عقل و انديشه جست وجو مي کند.
اما در مورد عرفان، ناديده گرفتن آن، به اين معناست که فيلسوف نمي تواند گزاره هاي خود را بر اساس کشف و شهود ديگران استوار سازد. براي اين که اگر به درستيِ راه عرفان، باور هم داشته باشد تا خود به تجربه ي شهودي نرسد، نمي تواند از تجارب شهودي ديگران که انتقال پذير و فهم پذير نيستند، چيزي به دست آورد.
اما در مورد باورهاي غير عقلاني ( مانند باورهاي مبني بر اسطوره و افسانه ) بي اعتنايي فيلسوف به اين دليل است که هيچ گزاره اي تا توجيه عقلاني خود را نداشته باشد، براي فيلسوف پذيرفتني و باور کردني نخواهد بود.
در نتيجه، تفکّر فلسفي جز عقل و انديشه و ابزار و لوازم آن، يعني حواس، هيچ ابزار و وسيله ي ديگري را در کار خود، يعني در فهم جهان دخالت نمي دهد.
5. مرجعيت واقعيت
تفکّر فلسفي به هيچ مرجعي جز واقعيت مراجعه نمي کند. هر گزاره اي اعتبار خود را بر اساس تطابق با واقعيت به دست مي آورد. او براي فهم جهان به هيچ کس و هيچ متني جز واقعيت مراجعه نمي کند و اعتبار نمي بخشد. اين يکي از ويژگي هاي برجسته ي فلسفه است. درگيري روشن انديشان غرب با کليسا، در ظاهر به دليل اختلاف نظر در مسائل از قبيل مرکزيت زمين، گردش خون و وجود قاره اي به نام امريکا بود، اما در حقيقت، درگيري اصلي بر سر اعتبار و مرجعيت بود. يعني در حالي که کليسا براي فهم جهان، خود و کتب مقدّس را تنها مرجع معتبر مي دانست، روشن انديشان جديد، جز طبيعت به هيچ مرجعي اعتبار نمي دادند. آنان مي خواستند معلومات خود را نه با مراجعه به کليسا و متون ديني، بلکه با مراجعه به طبيعت و مشاهده و تجربه ي خود از واقعيت به دست آورند.به همين دليل، پژوهش به معناي درست کلمه ضرورت يافت و آموزش آنها نيز از بنياد دگرگون شد. به اين معنا که در عصر جديد آموزش بر فراگيري معلومات استوار نيست. بلکه هدف اصلي آموزش، رو به رو شدن با طبيعت و واقعيت جهان است. به همين دليل، ديگر معلم، انباري از معلومات را به مدرسه نمي برد تا تدريجاً آن را به دانش آموزان منتقل کند، بلکه معلم به عنوان يک راهنما و همراه با تجربه، دست شاگرد را مي گيرد و به سراغ واقعيت و طبيعت مي برد.
دريغا که نظام آموزشي ما حتي در مراکز دانشگاهي، به ويژه در رشته ي فلسفه، با همان روش منسوخ سنّتي ادامه مي يابد. استاد ما هنوز هم ( در خيال خام خود ) علامه ي دهر است و پاسخ همه ي پرسش هاي شاگرد را با خود دارد. براي شاگرد نيز هنوز هم از طرفي، عقل و انديشه ي خودش اعتبار ندارد و از طرف ديگر، مرجع او نه طبيعت، بلکه استادان وي و متون گذشته است.
بنابراين، به عنوان نخستين گام در جهت فراهم آوردن زمينه ي فکري بايد به فرديت دانشجو و اعتبار عقل و انديشه تأکيد کرد و مرجعيت طبيعت و واقعيت را تدريجاً در جاي معلم و متن قرار داد. در پايان، اين نکته را يادآور مي شوم که تا بحث هاي فلسفي را به دور از دست آوردهاي علوم پايه سامان مي دهيم، بدون شک، از توجه به واقعيت محروم مي مانيم. شايد همين نکته، انگيزه ي تأکيد بزرگان بر اين نکته بوده که معلومات خود را از حس پي بگيريم، براي اين که اگر حس را جدّي نگيريم، در کسب دانش و معرفت زيان مي بينيم.
پينوشتها:
1. اين روز از طرف يونسکو روز فلسفه اعلام شده است.
2. رنه دکارت، گفتار در روش، آغاز گفتار.
3. امام محمد غزالي، رسالة الوعظية، ص60.
4. همان؛ همو، محکّ النظر، ص 94.
5. ر. ک: ارسطو، مابعدالطبيعه، ترجمه ي دکتر شرف الدين خراساني، کتاب يکم ( آلفاي بزرگ )، فصل دوم: « بدين سان، چون انسان ها براي گريز از ناداني به تفکّر فلسفي مي پردازند، آشکار است که براي خود معرفت به دنبال دانش بوده اند، نه براي يک هدف سودآور... » ارسطو در ادامه ي بحث خود اين دانش را تنها دانش آزاد از تعلّقات زندگي مادي دانسته و چون انسان هاي آزاد کم يابند، آن را بيشتر در شأن خدايان مي داند. « دانشي که براي تملک آن خدا شايسته ترين است ».
يثربي، سيديحيي، (1392)، فلسفه مشاء، قم: مؤسسه بوستان کتاب، چاپ چهارم