صفحههای شیدای زندگی مصطفای شهید را که ورق میزنی هنوز تازهاند و تنها به داستان لیلی و مجنونش برای رسیدن به همسرش نمیرسی. که حتی آن داستان هم فقط تداعی مجنونیت او برای رسیدن به لیلایش نبود. اصرار و تلاش 3 ساله او برای رسیدن به همسرش گواه آن بود که میدانست همسفرش باید از جنس خودش باشد تا خیالش به روشن ماندن شمع خانهاش جمع باشد و مطمئن، که علیرضایش را مصطفیگونه تربیت خواهد کرد، شجاع و مصمم که تنها هدفش نابودی اسرائیل باشد، خشنود کردن دل امامعصر.
شهید احمدی روشن این شجاعت را از پدر به ارث بردهبود و این اوج عطوفت و مهربانی و شیدایی را از مادر.
مادری که چقدر میبالید، رهبرش، فرزند شهیدش را به اسم کوچک خطاب کردهاست و مادر در توصیف فرزندش گفت:« او به هیچ چیز دنیا وابسته نبود و همه چیز را برای دیگران میخواست اما برای خود، هیچ. درست مطابق سخن مولایش امیرالمؤمنین علیهالسلام زندگی میکرد؛ چنان زندگی کن که گویی عمر طولانی مدت داری و در مقابل جوری باش که شاید یک دم دیگر نباشی».
رفتن به منزلشان برایم راحت نبود، چرا که گمان میکردم فضا باید سنگین باشد اما آنقدر آرام و محکم با تو به صحبت نشستند که باور نمیکردی هنوز چهلم شهیدشان را رد نکردهاند. رفتوآمد به خانهشان کم نبود، آنطور که گاهی گفتوگوی سه نفره ما، به گفتوگویی دو نفره تبدیل میشد.
هیچ وقت فکر میکردید روزی شما هم بشوید «نیمه پنهان ماه»؟
اتفاقا برنامههای نیمه پنهان ماه که درباره همسران شهید است را خیلی میدیدم. حقیقتش فکر میکردم ولی نه به این زودی. در ذهنم بود که آقا مصطفی روزی شهید میشود ولی دلم متلاطم نبود و آرام بودم و این بیشتر به خاطر رفتارهای خودش بود.با توجه به این که شهید روشن در زمان عقدتان، تصمیم گرفتند وارد سازمان انرژی اتمی بشوند، شما چطور با این مسأله کنار آمدید؟ بسیاری خانمها دوست ندارند که کار همسرشان نظامی و امنیتی و این چنینی باشد، نه این که بدشان بیاید، میترسند.
ایشان سرشان درد میکرد برای کارهای خطرناک تنها نگرانی من این بود که تشعشعات اتمی رویشان اثر بدی بگذارد. این خیلی نگرانم میکرد.
زنگ زدم به مادرشان و گفتم حاج خانم! پسرت میخواهد برود یک چنین سازمانی. حاج خانم گفتند: هر چی خیر است پیش میآید. ایشان دل مرا آرام کردند. به خطرناکی کار ایشان کاملا واقف بودم چون میدیدم که جزو چند نفر اصلی راهاندازی سایت نطنز هستند.
اما آنچه که باعث میشد آب تو دلم تکان نخورد، این بود که هیچ وقت از کارهایش در منزل صحبت نمیکرد. درست است که یک بخشی از آنها سری بود اما من تازه در این 20 و چند روز متوجه شدم که چه استرس وحشتناکی روی ایشان بوده از بابت تحریمها، فشارها و تهدیدها. آنقدر دلش بزرگ بود که وقتی وارد منزل میشد، اصلا از کارش حرفی نمیزد و رفتار ایشان به من آرامش میداد. اما آنچه که بیشتر مرا اذیت میکرد، نبودن ایشان بود. تقریبا هیچ وقت منزل نبود! تمام خاطرات من از ایشان مربوط به دوران عقدمان است.
دررابطه با این نبودنها، اعتراضی بهشان نمیکردید؟
میگفتم بسه دیگه! بیا بیرون. ایشان هم میگفت انشاءالله این یکی کار را انجام بدهم میآیم بیرون. من هم به این امید روزگار میگذراندم. خیلی وقتها گریه میکردم و میگفتم نرو ولی میدانستم که به قدری هدفشان برایش مقدس است که اصلا حرف من معنی ندارد. به مرور زمان که علیرضا به دنیا آمد، سر من هم گرم شد. حدود یک یا دو سال پیش که خیلی بهم فشار آمده بود، ایشان بهم گفتند پیش یک عالِمی رفتند و آن عالم به او گفته بود این کاری که سازمان انرژی اتمی انجام میدهد و این که ایران به این قدرت برسد، قطعا در ظهور آقا تأثیر دارد. بعد از این حرف، دیگر نگفتم نرو!حاج خانم! شما به عروستان در رابطه با کار همسرش چطور دلداری میدادید؟
مادر شهید: وقتی پدرش میرفت جبهه و من ناراحت میشدم، پیش خودم میگفتم همان خدایی که اینجا توی شهر، توی جاده، از او نگهداری میکند با خدایی که توی جبهههاست، فکر نمیکنم فرقی داشتهباشد. در مورد مصطفی هم، من و پدرش همین فکر را میکردیم. عطیه خانم (همسر شهید) که زنگ زد و ناراحتی کرد، پدرش گفت،عطیه، جوانست و خب حساستر. چه خدای توی نطنز، چه خدای توی تهران. اگر بخواهد اتفاقی بیافتد همینجا هم میافتد. اگر دوست دارد، بگذار برود.شهید چه زمانهایی منزل بودند؟
همسر شهید: زمانی که ما ازدواج کردیم چون زمان راهاندازی سایت بود، ایشان شیفت بودند و جزو 4 نفر اصلی،حتی میگویند دستنوشتههای راهاندازی سایت هم دستخط ایشان است که من تازه این را فهمیدهام. آن زمان، 12 روز شیفت بود و سر کار، یک روز و نصفی منزل بود و دوباره میرفت تا 12 روز دیگر!به مرور زمان 12 روز شد 7 روز که 5 شنبه و جمعهها میآمدند تهران. 5 شنبهها هم اکثرا سر کار بودند. یک مدت کوتاهی؛8 ماه منتقل شدند تهران که آن زمان هم باز آخر شب میآمدند منزل! و عملا فرقی نمیکرد. بعد از تولد علیرضا برگشتند سایت و 3 الی 4 روز کامل سایت بودند و بقیه روزهای هفته هم تهران سر کار میرفتند که اگر خیلی خیلی زود میآمدند منزل، ساعت 9 شب بود. یک عصر 5 شنبه میماند و یک جمعه. البته اگر جمعه هم جلسه نداشتند چون بارها میشد که جمعه هم جلسه بودند!
با این همه مشغله کاری، پس چطور برنامهریزی میکردند که بروید مسافرت؟
همسرشهید: در زمان عقدمان چون خانوادهشان همدان بودند، مسافرتهای ما کلا همدان بود. بعد از ازدواجمان در طول این 7 سال درکل 6 تا مسافرت رفتیم؛ 2 یا 3 تا شمال، یک مشهد، یک کیش و یک شیراز. خیلی فشار میآوردیم 4 یا 5 روز مرخصی میگرفتند و میرفتیم مسافرت.مادر شهید: مرخصی را خودش به خودش نمیداد ولی به ما میگفت آنها نمیدهند! آنقدر پیگیر کارش بود که حتی 5 شنبه و جمعهها هم میرفت سر کار. مدیر بود اما زودتر از همه میرفت و آخر شب دیرتر از همه برمیگشت.
فکر میکنید چی تو ذهنشان بود که این قدر برایش وقت میگذاشتند، حتی از وقت خانواده؟
همسرشهید: خیلی هدفشان والا بود.مادر شهید: اگر قرار بود ما بدانیم که ما هم الان کنار او بودیم. هر کاری میکرد برای خدا بود. مثلا یک بار میگفت آدمها خیلی باید مراقب کارهایی که میکنند باشند. یک نفر که آدم بدی ازآب درمیآید یک وقت بررسی میکنی و میبینی 6 نسل قبلش یک اشتباهی کرده که الان هم اثرش را نشان دادهاست همچنین حرفهایی را از کمتر کسی شنیده بودم.
شهید مطالعات جانبی هم داشتند؟
همسرشهید: در زمان دانشجوییشان، چون فراغت بیشتری داشتند. مسائل اعتقادیشان را در فاصله دبیرستان تا دانشگاه خیلی محکم کردند. اما بعد از دانشگاه اصلا وقت نداشتند. مثلا کتابهای شهید مطهری را خوانده بودند. یک بار خودش به من گفت برای اثبات قضیه غدیر برای خودش، شاید حدود هفت تا کتاب اهل تسنن را خواندهاست.یا این که میگفت در طول حجشان سال 87، با عربی دست و پا شکسته با یک برادر اهل تسنن در این رابطه بحث میکرده و آن فرد کم آورده بود. در بحث خیلی منطقی میتوانست طرف مقابل را با استدلالهای محکم خود قانع کند.
خیلی محکم و پر بود و متأسفانه به خاطر عدم حضورشان، نمیتوانستیم از ایشان استفاده کنیم.
با توجه به این که فرصت کمی را در منزل بودند، چطور وقتشان را برنامه ریزی میکردند برای سرزدن به خانواده خودشان و خانواده همسرشان؟
همسرشهید: هر کاری داشت باید به مادرش سر میزد و میگفت من نمیتوانم این کار را انجام ندهم. به خانواده من، خیلی کم میتوانستند سر بزنند.مادر شهید: در مورد خانه ما حتما برنامهریزی میکرد و میآمد. اگر 5 شنبهها نمیشد، حتما جمعه میآمد. (با بغض میگوید) این چند هفته آخر انگاری یک طوری شدهبود که بیشتر بیاید پیشم و بیشتر ببینمش که شاید بَسَم باشد ولی من که بَسَم نمیشد! علی را میآورد خانه ما و میگفت بیا مامان جون، علیات را آوردم و بعد میرفت سر کارش. وقتی میآمد علی را ببرد، میگفت حالا راستش را بگو یعنی یک ذره هم از من بیشتر دوستش نداری؟! (با خنده) میگفتم نه به خدا! هیچکس با خودت قابل مقایسه نیست. شاید کمتر از خودت نباشد ولی بیشتر از خودت نیست. روی دوست داشتن من خیلی حساس بود.
یک وقتی میشد که من زنگ میزدم و میگفتم من دارم میآیم ببینمت. خیلی دقیق بود. وقتی میگفت ساعت 10 منتظرتان هستم، اگر میشد ده و پنج دقیقه، دیگر پذیرایت نبود. میگفت من رفتم، کار داشتم. به همین خاطر اگر سر ساعتی با او قرار داشتم و احتمال میدادم که نرسم، یک ساعت قبلش زنگ میزدم و زمانش را عوض میکردم. روز شهادتش ساعت 8:12 زنگ زدم و گفتم کجایی، گفت دارم میروم شرکت. گفتم میخواهم ببینمت، گفت باشه، ساعت 11. حدود ساعت 8:19 بود که شهید شد. (با بغض میگویند) بدقولی کرد با این که آن قدر دقیق بود اما بدقولی کرد!
حاج خانم! معمولا از مادرهای شهید شنیدهایم که روزهای قبل از شهادت فرزندشان، حال و هوای خاصی داشتند دلشان آرام و قرار نداشته،شما هم این احساس را داشتید؟
واقع امر این است که از 3، 4 ماه پیش خیلی به هم ریختهبودم. خودم هم نمیدانستم چرا این طوری شدهام. مثلا یادم هست یک بار داشتم میرفتم ببینمش، در طول مسیر با خودم میگفتم مگر من چند سال زندهام، اگر این با شهادت جاودانه شود مگر چه ایرادی دارد؟!دقیق تو ذهنم نمیآمد ولی چنین احساسی را داشتم. بعد هم استغفار میکردم و برای سلامتیاش قرآن میخواندم و نذر و نیاز میکردم.
پس یعنی خودتان دوست داشتید شهید بشود و جاودانه؟
نه! دوست نداشتم. هیچ مادری در هر درجه و مقامی از انسانیت هم باشد، این را نمیتواند قبول کند. حتی حضرت زینب هم نمیخواستند که برادرش کشتهشود. این را قبول دارید؟ اصلا هر کس همچنین حرفی را بزند، دروغ میگوید.حاج خانم! خود شهید در رابطه با شهادتشان حرفی زده بودند؟
نه؛ اصلا! مصطفی اصلا باعث رنجش من نمیشد، به هیچ عنوان! ببینید من هر چه بگویم شما نمیتوانید رابطه من با او را حس کنید. من از بچگیاش وحشتناک به او وابسته بودم. هیچ کدام از اعضای خانواده هم اعتراضی نداشتند. همیشه میگفتند مامان! خود ما هم داداشی را طور خاصی دوست داریم و اصلا هم ناراحت نمیشویم که شما خیلی خیلی بیشتر به او وابسته ای! عطیه جان (همسر شهید) میدانند هیچ کدام اعتراضی نمیکردند، حتی خود خانومش. وقتی میآمد منزل ما، میگفت نخود، نخود، هر کسی سریع برود بخوابد پیش مادر خود! (با بغض میگویند) هیچ کس هم اعتراضی به این رابطه نداشت، انگار همه میدانستند که عمرش خیلی کوتاه است.عطیه خانم، با شما هم درباره شهادتشان صحبت نکرده بودند؟
نه! (با خنده) من از زیر زبانش میکشیدم. من قبل از ازدواجمان، خواب شهادت ایشان را دیده بودم. یکی از اقوام نزدیک خودم هم این خواب را دیده بود و میگفت، عطیه! آقا مصطفی شهید میشود، حالا ببین. و من هم میگفتم میدانم. یعنی شکی نداشتم. حتی به خودش هم میگفتم من راضی نمیشوم که به غیر شهادت از این دنیا بروی. منتها سر زمانش با هم کل کل داشتیم. میگفتم من مطمئنم تو 50، 60 سالت که شد، زمانی که همه کارهایت را انجام دادی، شهید میشوی. یک بار که خیلی سر زمانش با هم بحث کردیم گفت، حدود 30 سالگی شهید میشوم، این قضیه مال 5 یا 6 سال پیش است.بعد از آن زمان دیگر هیچ وقت درباره این جور چیزها حرف نزد و من هم نپرسیدم چون اصلا اجازه نمیداد تو این فازها برویم.
واقعا به خاطر رفتار خودش بود یعنی با آن همه خطرات و خستگیها و فشار کاری که داشت، طوری رفتار میکرد که احساس میکردیم نه، واقعا انگار خبری نیست! در حالی که خیلی خبرها بوده و ما نمیدانستیم!
حاج خانم! این گونه رفتار کردن، دل خیلی بزرگی میخواهد، شما قبل از ازدواج شهید هم چنین رفتارهایی از ایشان دیده بودید؟
مادر شهید: مصطفی از بچگی هم اینطور بود. یعنی ما جایی نمیرفتیم که کسی جذبش نشود. خواهرهایش عاشقش بودند. تا دلت بخواهد فقط میگفت و میخندید.یک بار ممکن بود که دیر بیاید یا نیاید و من زنگ بزنم و دعوایش کنم، هیچ وقت اهل قهر و تندی کردن نبود. مثلا خیلیخیلی قهر ما طول میکشید که من با بداخلاقی گوشی را قطع کردهبودم، بلافاصله، کمتر از 5 الی 6 دقیقه بعد زنگ میزد و از دلم دمیآورد.
از وصیتشان چیزی گفته بودند؟
مادر شهید: چیزی مکتوب نکردهاست. فقط گفته بود. مثلا اینکه نمیخواهم پسرم لوس و نازپرورده باشد.نباید همه چیز در اختیارش باشد. حتما 10-12 سالش که شد، میفرستمش کارخانه کار کند. ما نمیفهمیدیم چرا این حرفها را میگوید. هر کاری را که مربوط به کسی بود به خود آن فرد میگفت. همه چیز را هم با شوخی میگفت نه جدی!
حتی اگر تذکری هم میخواستند بدهند؟!
مادر شهید: هیچ قت جدی نمیگفت!حتی تو بحثهای سیاسی هم هیچ وقت با کسی تندی نمیکرد. همه چیز را در قالب شوخی و خنده میگفت. تنها جایی که اصلا کوتاه نمیآمد، وقتی بود که حرف آقا (رهبری) داخل میشد. در این مواقع حتی عصبانی هم میشد.همسرشهید: ایشان با همه کس بودند.
بسیجی واقعی یعنی همچین آدمی. مهم این است با کسی که عقیدهاش مثل تو نیست بتوانی بحث کنی نه اینکه داد بزنی! ایشان با شوخی و خنده و منطقی بحث میکردند. چطور است که ایشان اینقدر اهل شوخی و خنده بودند اما زمانی که آمدند خواستگاری شما، هم خود شما فکر میکردید او آدم اخمویی است و هم برخی خواهران بسیج به شما میگفتند ایشان خیلی متعصباند؟ دقیقا! ایشان حریمها را رعایت میکردند.
مثلا در بسیج به یک سری افراد میگفتند روشنفکر و به یک سری هم میگفتند متحجر!(با خنده) که آقامصطفی جزو گروه متحجرها بود! اما بعدا مشخص شد که این کاملا خلاف است چون ایشان حریمها را تا آنجا رعایت میکرد که حریمها حفظ شود.
بهتان گفته بودند دلیل اینکه شما را انتخاب کردند چی بوده است؟
میگفتند من شما را به خاطر این انتخاب کردم که حجب و حیای شما با بقیه فرق میکرد، خیلی چیزها را رعایت میکردی و زبان تندی نداری. رفتارت سنگین است.
خیلی سعی نمیکنی وارد هر حوزهای بشوی. من، آقا مصطفی را فقط به خاطر 3چیز انتخاب کردم؛ ایمان و صداقت و محبتشان. همیشه میگفت کمتر دختری پیدا میشود که به خاطر 3 چیز، کسی را انتخاب کند اما تو به من ثابت کردی حرفت را و این برایش خیلی مهم بود. ایشان به شدت روی من حساس بود. مثلا جالب است بگویم در مورد عروسیمان، مصطفی گفت هر کاری بخواهی من برایت انجام میدهم. من به ایشان گفتم من اصلا عروسی نمیخواهم و اتفاقا عروسیمان ساده و در خانه مادرم برگزار شد.
اما به ایشان گفتم من دوست دارم عکس و فیلم داشتهباشم. ایشان گفتند اگر آتلیهای را پیدا کردی که نگاتیوها را پس بدهد، قبول!ما گشتیم و بالأخره جایی را پیدا کردیم که قبول کرد و به خاطر همین کار هم مبلغ بیشتری راگرفت (100 هزار تومان بیشتر گرفت) اما همین آدم، هیچ محدودیتی برای من قائل نبود، هیچ، هیچ محدودیتی.
یعنی چه؟
هیچ وقت به من نمیگفت آن جا برو، آنجا نرو. میگفت هر کاری دلت میخواهد بکن. اصلا من را محدود نمیکرد. آن حساسیت را داشت اما درست رفتار میکرد.
در مورد ادامه تحصیلتان کمکتان کردند؟
همه را به ادامه تحصیل تشویق میکردند. من به خاطر کمک حاجخانم و خواهرانشان توانستم ادامه تحصیل بدهم. وقتی قبول شدم، خیلی خوشحال بود و پزش را به همه میداد. خودش هم خیلی دوست داشت ادامه تحصیل بدهد اما وقت نداشت. مادر شهید: همیشه میگفت قول میدهم در اسرع وقت، درسم را ادامه دهم چون برای من خیلی مهم بود.برای ارشدش بچهها کارتش را گرفته بودند منتها در پادگانی که برای آموزشی رفتهبود، گروهبان یادش میرود برگه مرخصیاش را امضا کند. بعدها به من میگفت: مامان به خدا فکر نکن کوتاهی کردم. من تمام آن پادگان را دور زدم که ببینم جایی هست بتوانم از دیوار بیایم بالا و برم بیرون و امتحانم را بدهم تا تو خوشحال شوی، ولی به خدا همه دیوار سیمخاردار بود! بیشتر اهل عمل بود تا مدرک اما در همه چی اطلاعات داشت.
حاج خانم! شما فردای روز شهادت پسرتان، رفتید منزل شهید قشقایی. به هر حال خودتان داغدار بودید و نیاز بود کسی تسلایتان بدهد. در آن شرایط چطور چنین تصمیمی گرفتید؟
آقا مصطفی خیلی ناراحت میشدند که بین شهدا فرق گذاشته شود و همیشه میگفتند فقط خدا میداند که کدام شهید مقامش بالاتر است. شهید قشقایی، راننده مصطفی بود. 7 الی 8 سال با هم این راهها را میرفتند، واقعا یار غارش بود. روز اول، بچهها گفتند تلویزیون هیچ اسمی از شهید قشقایی نمیگوید، شما چطور میگویید او هم شهید شده؟! من فهمیدم رضا قشقایی از قلم افتاده. البته بعد الحمدلله اسمش را گفتند. به بچهها گفتم همگی جمع شوید برویم منزل آقای قشقایی. چه فرقی میکند آنها هم مثل ما داغدارند. بچه آنها به خاطر هدف بچه ما شهید شد. به او میگفتم آرام برو، خواب آلوده نباش. مصطفی عادت داشت بالش و پتویش تو ماشین بود. آن قدر دیر میآمدند که همیشه صندلی عقب خواب بود و خیالم جمع بود که در طول مدتی که مصطفی سرکار است، رضا استراحت میکند و تو جاده خوابآلوده نیست. اینکه وظیفه دانستم که حتما بروم چون خواست خود مصطفی بود. میدانم یکی از کارهایی که خوشحالش کرد، همین کار بود. مطمئنم.
چی شد که چیذر را برای دفن شهید انتخاب کردید؟
همسرشهید: روز قبل از شهادتشان، شب که آمد، تلویزیون داشت چیذر را نشان میداد، گفتم چه جای قشنگی، گلزار شهدا هم دارد؛ گفت 5شنبه حتما با هم میرویم. برای همین اصرار کردم که آنجا باشد. خیلیها اصرار میکردند امامزاده صالح یا دانشگاه شریف اما گفتم نه! ایشان جای دنج را خیلی دوست داشت و جاهای شلوغ را دوست نداشت.
الان بروید کجاها یاد شهید برایتان زنده میشود؟ هر جایی که با او رفتم. مثلا منزل خودمان. آنقدر فضای آنجا سنگین است که نمیتوانم وارد بشوم. ولی خانه مادرشان، نه! تنها جایی که به من آرامش میدهد، کنار مزار خودش است. حتی دانشگاه شریف هم تمامش برایم خاطره است و واقعا برایم سخت است. همه جا رنجم میدهد به جز منزل مادر شهید.
بین ائمه علیهم السلام، به کدامیک تعلق خاطر بیشتری داشتند؟
علاقه وافری به حضرت علی علیهالسلام داشت. فیلم امام علی علیهالسلام را که میدید، منقلب میشد. برایم تعریف میکرد، زمانی که برای اولین بار این فیلم پخش میشد، ایشان دبیرستانی بودند و مصطفی احساس میکرد که انگار در زمان حضرت علی علیهالسلام زندگی میکند. خیلی به حضرت تعلق داشت. به حضرت ابوالفضل هم همینطور میگفت میخواهم اسم بچه بعدیام را ابوالفضل بگذارم. به حضرت فاطمه هم خیلی تعلق داشت اما بروز نمیداد، حیا میکرد.
الان علیرضا میداند که پدرش شهید شدهاست؟
بله! به معلم مهدش گفته میدانی پدر من شهید شدهاست؟! البته نمیداند شهید یعنی چی اما میداند که فوت کرده و نباید منتظرش باشد.
در زمان حیات شهید، علیرضا چطور با نبود طولانیمدت پدرش کنار میآمد؟
من به او گفته بودم پدر تو هم مثل باباهای دیگر، باید کارهایش را انجام بدهد. عادت کرده بود یا آخر هفته یا شبها دیروقت ببیندش، در حد نیم ساعت! چون ایشان را کم میدید، خیلی بیقراری نمیکرد. اکثر بازیهایش را با داماد حاج خانم انجام میداد. نه اینکه بگویم اصلا بیقراری نمیکرد. از اول به من بیشتر وابسته بود. کمکم که بزرگتر شد، بیشتر طرف مصطفی کشیده شد.
شهید فرصت کمی را منزل بودند و تربیت علیرضا هم با شما بود. چه چیزهایی را از شما میخواستند که رعایت کنید؟ راستش خیلی با هم تفاهم داشتیم. اصلا دوست نداشت لوس باشد. مثلا در مورد غذا خوردن تأکید میکردند که بسمالله بگوید و به او میگفت هر کاری را که شروع میکنی بسمالله بگو. یک سری چیزها را به خود علیرضا میگفت مثلا میگفت سعی کن نترسی، هیچوقت. وقتی با هم کشتی میگرفتند همیشه به علیرضا میگفت سعی کن نترسی و حمله کن. خیلی دوست داشت مراسم عزاداریها و مسجد ببردش. خودش اگر نمیتوانست میگفت با دیگران حتما برود. خیلی تاکید داشت شجاع بار بیاید.
فکر میکنید وقتی در آینده علیرضا برود دانشگاه اگر کسی به او بگوید تو فرزند شهیدی و با سهمیه آمدی دانشگاه، علیرضا چه جوابی خواهد داد؟
فکر کنم اگر علیرضا پدرش را بشناسد، هیچوقت احساس کمبود نکند. وقتی ویژگیهای پدرش را بشناسد و بفهمد که پدرش در عرض 20 روز بعد از شهادتش چه جنب و جوشی در مملکتش ایجاد کرده، آن قدر اشباع میشود که خودش فخر بفروشد به آن فرد. انشاءالله تمام این صحنهها و مطالب، همه جمعآوری میشود و بعدا به او نشان داده میشود. فکر نمیکنم احساس کمبود کند همان طور که من الان احساس کمبود نمیکنم. درست است که از لحاظ ظاهری احساس کمبود میکنم چون ایشان واقعا مثل یک کوه بود اما واقعا افتخار میکنم که در کنار یک چنین فردی زندگی میکردم.
زمانی که علیرضا بزرگ شد و خواستید برایش بروید خواستگاری، او را چطوری معرفی میکنید؟
میگویید علیرضا پسر...؟ میگویم پسر یک مرد خیلی بزرگ است. واقعا به قول یکی از دوستان شهید، مصطفی مسیر تاریخ را عوض کرد. یکی میگفت اگر مصطفی نبود، سایت راهاندازی نمیشد. پس میگویم علیرضا پسر یک مرد خیلی بزرگ است. انشاءالله هیچوقت نشود مثل بعضی از بچههای شهیدی که دچار خلأ و کمبود عاطفی و هویتی شدند!به نظرتان وظیفه شما برای تربیت درست فرزند شهید چیست؟
من تا آنجا که بتوانم تمام تلاشم را میکنم، همچنین حاج خانم. چون ایشان مصطفی را تربیت کردند. من و خانواده مصطفی آنقدر که اطرافیان و همکارانش او را میشناختند. انشاءالله با اطرافیانش صحبت میکنم و خاطراتش را کنار هم قرار میدهم تا بتوانم نمیشناسیم. به علیرضا توضیح دهم پدرش که بود و چه میخواست. (مصمم میگوید) خود شهید هم کمک میکند، قطعا. چون مصطفی هیچوقت کوتاه نمیآمد. در این مورد هم کوتاه نمیآید که پسرش آن طور که میخواست، نشود. همیشه میگفت علیرضا، مرد بزرگی شود، من دلم قرص است.
زمانی که رهبر آمدند منزلتان، واکنش علیرضا جالب بود. درباره آقا چیزی به او گفته بودید؟
همیشه وقتی تلویزیون آقا را نشان میداد، به علیرضا میگفتم ایشان رهبر ماست. ما خیلی ایشان را دوست داریم. باید حرفهایشان را قبول کنیم. علیرضا خیلی خجالتی است و بغل هر کسی نمیرود و با هر کسی اخت نمیشود. من به او گفتم برو بغل آقا و او رفت بغل آقا نشست. حتما احساس انس کرده دیگر!
اگر این اتفاق برای شخص دیگری افتاده بود، شما برای تسلای خاطرش چه کار میکردید و چی به او میگفتید؟
مدتها مینشستم و حرفهایش را گوش میدادم. به او تسلیت نمیگفتم، حتما تبریک میگفتم. بیشتر دوست داشتم سنگ صبورش باشم یعنی حرفهایش را بشنوم. و به او میگفتم دنیا گذراست، حداقل در تقدیرت بود که خدا به تو یک گواهی بدهد که میتوانی از آن در آن دنیا استفاده کنی و خوشحال باشی.در طول این مدت کسی چیزی بهتان گفته که ناراحت شوید؟ بله! کسانی که بهم تسلیت گفتند، ناراحت شدم. کسانی که گفتند خدا بیامرزدش، کسانی که گفتند میخواهی چه کار کنی، خیلی سختی میکشی، ناراحت شدم. اگر به دید ترحم بهم نگاه کنند، ناراحت میشوم. یکی از بدترین حرفها این بود که میگفتند خودیها این کار را کردند، بدترین حرف بود! یعنی در حالی که غربیها به صراحت اعلام میکنند که ترورها کارخودشان است اما برخی مغرضین انگشت اتهام را به سمت نظام میگیرند.
مصاحبه خیلی طولانی شد و خسته شدید.
نه، اصلا. اتفاقا من از همان روز اول مصاحبه کردنها را قبول کردم چرا که به همه بگویم مصطفی که بود. بگویم او یک آدم دستنیافتنی نبود. ممکن بود نماز صبحش قضا شود، نماز شب نمیرسید بخواند، دائم تسبیح دستش نبود، چفیه نمیانداخت، خیلی وقتها، نمازجمعه نمیتوانست برود. دلش میخواست مسجد برود اما نمیتوانست. میخواهم بگویم اینها خیلی درجات آدم را بالا میبرد اما اصل کار این است که سیمت وصل باشد. مصطفی آنقدر توکلش بالا بود که حتی به علیرضا گفت اگر سم هم بخوری اما بسمالله بگویی، چیزیت نمیشود! اعتقادش این بود. فقط و فقط از خدا میترسید. دوست دارم به دوستانش بگویم اگر شما هم فقط از خدا بترسید و هر جایی که حق ضایع شد، کوتاه نیایید، قطعا به آنچه میخواهید، میرسید.
منفعتطلب نباشید، مصطفی در زندگیاش همه چیز داشت؛ پست خیلی مهم، وضع مالی خوب، زن و بچه، پدر و مادر و خواهرهایی که یکی از استثنائیترین علاقهها را به او داشتند، اما از همه اینها چشمپوشی کرد. پس میشود. او را بت نکنیم. اگر شهدای زمان جنگ قبر میکندند و داخلش نماز میخواندند، آن طبیعت آن زمان بود اما الآن فرق میکند. میتوانیم به آنها برسیم به شرطی که بدانیم چه کار باید بکنیم.
آن زمانی که شنیدم دانشجوها میخواهند تغییر رشته بدهند، گفتم من خیلی خوشحالم اما به شرطی که جو زده نشویم. مصطفی میدانست که چه راه سختی را درپیش دارد. خسته نمیشد. او همیشه به دوستانش میگفت، ظهور اتفاق میافتد، مهم این است که ما کجای این ظهور باشیم! شاید بتوانم بگویم او شدیدترین وابستگی را به پسرش داشت به طوری که کمترین پدری را اینگونه دیدهام و من همیشه میگویم تو چطور توانستی علاقه از همه را به کنار، علاقه به علیرضا را رها کنی و بروی. این خیلی مهم است.
/ج