بند انگشتی

در زمان‌های خیلی دور زنی زندگی می‌کرد که دلش می‌خواست یک بچه‌ی خیلی کوچولو داشته باشد. او نمی‌دانست که چنین بچه‌ای را باید از کجا پیدا کند؛ برای همین یک روز تصمیم گرفت که پیش یک پیرزن جادوگر برود و از او کمک بگیرد.
سه‌شنبه، 12 آبان 1394
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
بند انگشتی
 بند انگشتی

 

نویسنده: هانس کریستین آندرسون
برگردان: کامبیز هادی‌پور



 

در زمان‌های خیلی دور زنی زندگی می‌کرد که دلش می‌خواست یک بچه‌ی خیلی کوچولو داشته باشد. او نمی‌دانست که چنین بچه‌ای را باید از کجا پیدا کند؛ برای همین یک روز تصمیم گرفت که پیش یک پیرزن جادوگر برود و از او کمک بگیرد.
وقتی پیش جادوگر رسید به او گفت: «من دوست دارم که یک بچه داشته باشم اندازه‌ی یک بند انگشت. تو می‌توانی کمکم کنی تا من صاحب همچین بچه‌ای بشم؟» پیرزن جادوگر به او یک دانه‌ی جو داد و گفت: «این دانه را بگیر و توی یک گلدان بکار تا خوب رشد کنه، اون وقت به آرزویت می‌رسی.» زن که خیلی خوشحال شده بود پول زیادی به جادوگر داد و از آنجا رفت تا دانه‌ی جو را بکارد.
زن دانه را کاشت و چند وقت بعد دانه رشد کرد و سبز شد و از میان برگ‌ها یک گل خیلی زیبا و کوچک بیرون آمد که هر کدام از گلبرگ‌هایش به یک رنگ بود. زن از شدت شادی خم شد و آن غنچه‌ی زیبا را بوسید. همان لحظه آن غنچه باز شد و از توی آن یک دختر کوچولوی خیلی خوشگل بیرون آمد. زن خوشحال شد و او را بغل کرد و همان لحظه تصمیم گرفت که اسم او را بگذارد بند انگشتی، چون او به اندازه‌ی یک بند انگشت بود. زن مقداری برگ و گل جمع کرد که بند انگشتی به جای لحاف و تشک از آنها استفاده کند.
بند انگشتی که دختر سرزنده و بازیگوشی بود روزها حسابی بازی می‌کرد و شب‌ها وقتی خسته می‌شد روی آن لوازمی که مادرش برایش جمع‌آوری کرده بود، راحت و آسوده می‌خوابید.
مادرش برای او کنار پنجره یک ظرف پر از آب گذاشته بود که دخترک توی آن یک برگ گل می‌انداخت و روی آن می‌نشست و با یک ساقه‌ی گل پارو می‌زد و سواری می‌کرد. او هر وقت که توی قایقش سوار می‌شد شادی می‌کرد و با صدای زیبایش آواز می‌خواند.
یک شب که بند انگشتی توی رختخوابش خوابیده بود یک قورباغه‌ی پیر زشت از پنجره پرید توی خانه و رفت سمت او. وقتی دخترک را دید با خودش فکر کرد که او را برای پسرش ببرد تا با پسرش ازدواج کند.
وزغ با پسرش در نزدیکی آن جا، کنار یک مرداب زندگی می‌کردند. قورباغه تصمیم گرفت که بند انگشتی را به آنجا ببرد تا پسرش او را ببیند. وقتی او را به آنجا برد و پسر چشمش به او افتاد آب از لب و لوچه‌اش راه افتاد و با خوشحالی زد زیر آواز.
چون بند انگشتی هنوز خواب بود، قورباغه‌ی پیر به پسرش گفت: «هیس! مگه نمی‌بینی او خواب است. ممکن است یکدفعه از خواب بیدار شود و از چنگ ما فرار کند. حالا باید او را بگذاریم روی یک برگ گل که راحت بخوابد. بعد از این باید در این فکر باشیم که یک خانه برایت بسازیم که بعد از عروسی با بند انگشتی در آنجا زندگی کنی.»
گل‌های مرداب آن سمت مرداب بودند؛ به همین خاطر قورباغه‌ی پیر مجبور شد که دختر را روی یک تکه برگ بگذارد تا آن سمت مرداب هلش بدهد. دخترک که از ماجرای دیشب بی‌خبر بود وقتی از خواب بیدار شد وحشت کرد، چون به جای این که خود را در لحاف و تشک خودش ببیند، وسط مرداب، روی یک برگ گل دیده بود. از ترس گریه‌اش گرفت و نمی‌دانست باید چه کار بکند چون وسط مرداب بود و نمی‌توانست از آنجا خودش را به خشکی برساند.
قورباغه‌ی پیر از شب بیدار مانده بود و داشت برای پسر و عروسش خانه می‌ساخت. وقتی دید که هوا روشن شده احتمال داد که دخترک بیدار شده باشد. با پسرش به آن سمت رفت و پسرش را به او نشان داد و ماجرا را برای او تعریف کرد و گفت که دوست دارد که او عروسش بشود.
وقتی آن دوتا دوباره برگشتند تا خانه‌ی جدید را تکمیل کنند، بند انگشتی از غم و غصه گریه‌اش گرفت. او هرچه بیشتر به این فکر می‌کرد که قرار است با آن قورباغه‌ی زشت زندگی کند بیشتر غصه می‌خورد.
ماهی‌ها که این مسئله را فهمیده بودند با همدیگر مشورت کردند و به این نتیجه رسیدند که حیف است که دختر به این زیبایی با این پسر زشت عروسی کند به همین خاطر همه‌ی آنها دور ساقه‌ی گل جمع شدند و این‌قدر آن را جویدند تا ساقه پوسیده شد و به همراه گل افتاد توی مرداب. بند انگشتی هم که روی گل نشسته بود افتاد توی مرداب.
بند انگشتی روی یکی از برگ‌های گل سوار شد و از آنجا دور شد. او همان طور در آب سواری می‌کرد و می‌رفت. در آن مرداب پرنده‌ها و جانورانی زندگی می‌کردند که وقتی او را می‌دیدند از زیبایی او انگشت به دهان می‌ماندند.

خورشید به درون مرداب می‌تابید و مرداب را با تابش خود طلایی رنگ کرده بود و بند انگشتی از نور آن لذت می‌برد. در آن هوای خوب و لطیف پروانه‌ای اطراف بند انگشتی پرواز می‌کرد و او را تماشا می‌کرد. بند انگشتی که خوشحال بود و از پروانه خوشش آمده بود تصمیم گرفت سر یک نخ را به پای پروانه ببندد و سر دیگر را به برگی که رویش سوار بود تا پروانه او را بکشد و تندتر راه برود.

او این کار را کرد وقتی پروانه به سرعت به جلو پرواز می‌کرد او هم همراه او با سرعت خیلی زیاد توی آب حرکت می‌کرد.
همان موقع که او داشت همراه پروانه به سرعت حرکت می‌کرد یک سوسک طلایی داشت در هوا پرواز می‌کرد که دخترک را دید. سوسک پایین آمد و با پاهای انبرمانند خود بند انگشتی را بلند کرد و بر روی یک درخت برد. حالا بند انگشتی از دو چیز ناراحت بود؛ یکی این که سوسک او را به جای غریبی برده بود و دیگر این که ناراحت پروانه بود، چون او را به برگ بسته بود و او خودش نمی‌توانست نخ را از برگ باز کند و با آن وضع نمی‌توانست دنبال غذا برود و ممکن بود که حتی از گرسنگی تلف بشود.
کم‌کم سوسک‌های دیگر هم در آن جا جمع شدند و او را دیدند. سوسک طلایی از گرفتن او خیلی خوشحال بود و به آنها می‌گفت: «اون خیلی قشنگه!»
چند تا سوسک دختر نیز آنجا بودند که از قبل دوست داشتند با او ازدواج کنند از این حرف او ناراحت شدند و با حسودی گفتند: «اما اون که خیلی ضعیف و لاغر است» یکی دیگر از آنها گفت: «تازه دو تا پا هم که بیشتر ندارد»
آن‌ها همین طور پشت سر هم ایراد می‌گرفتند و می‌گفتند که او خیلی زشت و بد ترکیب است در صورتی که اصلاً این طوری نبود و آنها فقط از روی حسودی این حرف‌ها را می‌زدند.
آن‌قدر آنها توی گوش سوسک طلایی خواندند که او زشت است که او باور کرد و او را از درخت پرت کرد پایین و دخترک روی یک گل افتاد. بند انگشتی از این که دیگران به او گفته بودند که زشت است ناراحت شده بود و در دلش غصه می‌خورد.
بند انگشتی در تمام تابسان توی جنگل زندگی کرد. او تنها بود و برای خودش زندگی می‌کرد. گوشه‌ای از جنگل برای خودش یک سقف درست کرده بود که وقتی باران می‌بارد زیر آن پناه بگیرد. هر موقع تشنه‌اش می‌شد از باران‌های باقی مانده‌ی روی گل‌ها می‌خورد و هر موقع هم گرسنه می‌شد مقداری عسل جمع می‌کرد و می‌خورد.
کم‌کم تابستان تمام شد و پاییز از راه رسید. پاییز هم به پایان رسید و زمستان سرد شروع شد. دیگر همه جا یخ‌بندان شده بود و همه‌ی درخت‌ها خشک شده بودند. آن سقفی که بند انگشتی با برگ برای خودش درست کرده بود از بین رفت. وقتی برف می‌بارید او نمی‌دانست باید کجا پناه بگیرد. از سرمای کشنده‌ی زمستان نمی‌دانست باید چه کار کند و نمی‌دانست که چطور باید خودش را گرم کند.
دخترک رفت تا شاید یک جای گرمی را برای خودش پیدا کند. تا این که رسید به یک مزرعه‌ی ذرت. در مزرعه همه‌ی بته‌ها از سرما از بین رفته بودند. او همان طور که داشت می‌رفت، ناگهان لانه یک موش صحرایی را دید و از بیرون به داخل لانه سرک کشید و دید که توی آن پر از ذرت است. موش آن ذرت‌ها را در فصل تابستان برای خودش ذخیره کرده بود. او که داشت از گرسنگی می‌مرد همانجا ایستاد تا شاید یکی دو تا ذرت گیرش بیاید. وقتی موش او را از توی سوراخ دید که مشغول نگاه کردن به داخل لانه است دلش به حال او سوخت و به دخترک گفت: «بیا این جا تا با هم غذایی بخوریم.»
موش از بند انگشتی خوشش آمده بود و به او اجازه داد تا زمستان را آنجا بماند و از او خواست تا در عوض لانه موش را تمیز کند و برای او قصه بگوید.
هر کاری که موش از بند انگشتی خواسته بود با کمال میل انجام می‌داد چون موش خوب و مهربانی بود.
یک روز موش به دخترک گفت: «من هر هفته مهمانی دارم که امروز هم حتماً می‌آید. او یک موش بسیار ثروتمند است و لانه‌اش از لانه من بسیار باشکوه‌تر است. من به تو قول می‌دهم که اگر با او ازدواج کنی خوشبخت می‌شوی فقط اگر همسر او شدی یادت باشد که برایش قصه بگویی او هم مثل من قصه دوست دارد. به خصوص که او کور است و نمی‌تواند ترا ببیند و از صدای تو لذت می‌برد و دوست دارد صدای ترا بشنود.
دخترک در دلش ناراحت شده بود چو خوشش نمی‌آمد که زن یک موش کور بشود.
وقتی او به خانه‌ی موش آمد یک دست لباس خیلی زیبا تنش بود. موش از هوش و اطلاعات او تعریف کرد که دخترک از او خوشش بیاید.
موش به بند انگشتی گفت که برای موش کور یک آواز بخواند. او نیز چنین کرد. موش کور خیلی از صدای او خوشش آمده بود و عاشق او شده بود اما چون خجالت می‌کشید حرفی به بند انگشتی نزد.
موش کور که حالا دوست داشت زیادتر به خانه‌ی دوستش رفت و آمد کند یک تونل از لانه‌ی بزرگ خودش به لانه‌ی دوستش زد و به دوستش و بند انگشتی گفت که هر وقت خواستند می‌توانند از تونل بیایند به خانه‌ی او اما یک پرنده‌ی مرده توی تونل افتاده که باید مواظبش باشند.
موش کور بعضی از جاهای سقف تونل را سوراخ کرده بود که روشنایی به داخل بتابد و دوستانش راحت‌تر بتوانند رفت و آمد کنند. یک روز که هر سه داشتند از تونل رد می‌شدند چشم بند انگشتی به پرنده‌ی مرده افتاد. در دلش گفت: «حتماً از سرما یا از گرسنگی مرده!».
او خیلی دلش برای آن پرنده سوخت. چون بارها در تابستان آواز پرنده‌ها را شنیده بود و لذت برده بود. اما موش کور همیشه از آواز پرنده‌ها کلافه می‌شد و می‌گفت: «چه فایده‌ای دارد این همه آواز خواندن؟»
او خدا را شکر کرد که خدا او را به صورت پرنده نیافریده است تا مجبور باشد مدام جیک‌جیک کند.
دوستش که از این اخلاق موش کور هم خوشش می‌آمد حرف‌هایش را تأیید می‌کرد. او می‌گفت: «تو کاملاً درست می‌گی. این همه جیک‌جیک کردن چه فایده‌ای دارد؟! پرنده‌ها به جای این‌که در فصل تابستان به فکر غذا باشند آواز می‌خوانند و زمستان از گرسنگی می‌میرند. پرندگان موجودات باهوشی هستند که به جای بیکار بودن و تفریح کردن می‌توانند دنبال غذا باشند و زمستان را با خیال راحت سپری کنند.
وقتی دو تا موش رفتند، بند انگشتی خم شد و یک بوسه بر سر پرنده زد.
بند انگشتی پیش خودش فکر کرد شاید این پرنده یکی از صدها پرنده‌ای باشد که در فصل تابستان برایش آواز خوانده و با صدایشان او را شاد کرده‌اند.
شب که همه خواب بودند بند انگشتی بیدار شد و مقداری علوفه از توی انبار خانه‌ی موش برداشت و رفت سمت پرنده. توی تونل خیلی سرد بود. می‌خواست علف‌ها را روی او بیاندازد تا پرنده‌ی بی‌چاره کمی گرمش بشود.
وقتی علف‌ها را روی او پهن کرد. سرش را بر قلب او تکیه داد و از او به خاطر تمام آوازهایی که در فصل تابستان برای او خوانده بود تشکر کرد. اما در همان لحظه متوجه شد که صدای قلب پرنده می‌تپد. معلوم شد که پرنده نمرده بود. بلکه از سرما بی‌حس و حال شده بود. و روی زمین افتاده بود و حالا که بند انگشتی او را گرم کرده بود دوباره جان گرفته بود و زنده شده بود.
بند انگشتی اول کمی ترسید چون آن پرنده خیلی بزرگ‌تر از او بود اما بعد خیالش راحت شد و دوید به سمت لانه تا لحاف و تشک‌های خودش را هم بیاورد و روی او بیاندازد تا گرم‌تر بشود.
فردا شب دوباره بند انگشتی رفت سراغ پرنده. پرنده حالش کمی بهتر شده بود. می‌توانست کمی بال‌هایش را تکان بدهد.
پرستو به خاطر کاری که دخترک کرده بود از او تشکر کرد. به او گفت: «می‌توانم بروم و در هوای آزاد کمی گردش کنم و آواز بخوانم.»
بند انگشتی گفت: «اما هنوز هوا گرم نشده. امکان دارد باز دوباره سردت شود و از سرما یخ ببندی.»

او برای دخترک تعریف کرد که چه‌طور این اتفاق برایش افتاده: «وقتی همراه پرنده‌های دیگه کوچ می‌کردم در اثر برخورد با یک درخت بالم زخمی شد و به روی زمین افتادم اما نمی‌دونم چرا از این تونل سردرآوردم.»

بند انگشتی به او گفت که همانجا بماند تا هوا گرم بشود. به او گفت که تا آن موقع از او مواظبت می‌کند.
وقتی بهار از راه رسید پرنده تصمیم گرفت که برود اما قبل از رفتن می‌خواست از بند انگشتی تشکر کند. چون چیزی نداشت که برای تشکر به او بدهد در عوض گفت که او بر پشتش سوار شود تا او را به هر جایی که دلش می‌خواهد ببرد. ولی دخترک فکر کرد که اگر از آنجا برود ممکن است که موش بی‌چاره از تنهایی غصه بخورد برای همین به او جواب منفی داد. پرنده هم دیگر اصرار نکرد و از آنجا پرواز کرد و رفت.
بند انگشتی برای او دست تکان داد و او هم جیک‌جیک کرد و از آنجا دور و دورتر شد. بند انگشتی خیلی دوست داشت که از آنجا برود چون تابستان شده بود و ذرت‌ها درآمده بودند و همه‌ی جنگل پر از ذرت شده بود اما چون موش کور از دخترک خواستگاری کرده بود او اجازه نداشت که از آنجا برود.
موش به بند انگشتی گفت: اگر با موش کور ازدواج کنی روزگار خوبی خواهی داشت و برایت لباس‌های زیبا و گران قیمت می‌خرد.
موش برای لباس عروسی دختر چند عنکبوت را خبر کرده بود و با کمک خود دختر از آنها تار می‌گرفت که با آنها لباس بدوزد. اما بند انگشتی غمگین بود و اصلاً دوست نداشت که با موش کور ازدواج کند. در عوض موش کور خوشحال بود و روزشماری می‌کرد که تابستان تمام بشود و اول پاییز با بند انگشتی عروسی کند.
بند انگشتی دائم بیرون را تماشا می‌کرد تا شاید دوباره آن پرنده را ببیند اما هیچ خبری از او نبود. یک روز موش به بند انگشتی گفت: «دیگه چیزی به عروسی نمانده.»
بند انگشتی گریه کرد و گفت: «من دوست ندارم با موش کور عروسی کنم.»
موش عصبانی شد و گفت: «این چه حرفی است که تو می‌زنی؟! او برای تو شوهر خوبی خواهد شد. او مرد خیلی ثروتمندی است. لباس‌های هیچ کس به قشنگی لباس‌های او نیست. تو می‌خواهی به همین راحتی لگد به بخت خودت بزنی! تو اگه با او ازدواج کنی دیگر هیچ کم و کسری در زندگی نخواهی داشت.»
آن دو تا با هم عروسی کردند اما بند انگشتی خیلی ناراحت بود چون از این به بعد باید زیر زمین زندگی می‌کرد چون موش کور چندین متر زیرزمین زندگی می‌کرد و از آفتاب و جنگل دور بود. او به بند انگشتی اجازه نمی‌داد که از خانه بیرون برود فقط بعضی اوقات به او اجازه می‌داد که تا دم در لانه برود و کمی بیرون را نگاه کند.
دخترک یک روز یواشکی از لانه بیرون آمد تا بیرون را تماشا کند. او می‌خواست برای آخرین بار، خوب همه جا را نگاه کند و با همه چیز خداحافظی کند؛ با آفتاب، با درخت‌ها، با گل ها. او داشت با همه چیز خداحافظی می‌کرد که یکدفعه یاد آن پرنده افتاد و با خودش گفت که کاش او هم بود تا با او هم خداحافظی می‌کردم. در همان لحظه سر و کله‌ی پرنده پیدا شد و با خوشحالی شروع کرد برای بند انگشتی آواز خواندن. دختر هم وقتی چشمش به پرنده افتاد خیلی خوشحال شد و به او گفت که بیا پایین.
وقتی پرنده پایین آمد او ماجرای عروسی‌اش با موش کور را تعریف کرد و گفت که اصلاً دوست ندارد با او زندگی کند.
پرنده‌ی مهربان به او گفت: «فصل زمستان نزدیک است. من می‌خواهم به همراه پرنده‌های دیگر پرواز کنم به یک منطقه گرم. تو هم می‌توانی پشتم سوار شوی و با ما بیایی. تو یک بار به من کمک کردی، پس به گردن من حق داری. من ترا به جاهای دوردست می‌برم. به یک جای گرم گرم که پر از گل‌های رنگارنگ و زیباست.»
بند انگشتی این بار قبول کرد و سوار بر پشت پرنده شد. آنها از جاهای گوناگونی عبور کردند. از بالای جنگل‌ها، از بالای دریاها، از بالای کوه‌ها. دخترک با خوشحالی همه جا را نگاه می‌کرد و لذت می‌برد چون او مدت‌ها بود که در لانه‌ی موش‌ها بود و نتوانسته بود که بیرون را خوب نگاه کند. پرنده این قدر پرواز کرد تا بالاخره رسید به یک جای گرم که پر از درختان میوه‌ی قشنگ بود که بچه‌ها لابه‌لای آنها بازی و شادی می‌کردند. بوی عطر گل‌ها به مشام دختر می‌خورد و لذت می‌برد. اما پرنده باز هم جلوتر می‌رفت تا به جاهای گرم‌تر و زیباتر برسند.
بالاخره آنها به یک جای خیلی گرمی رسیدند که آفتاب خیلی دلچسبی داشت. یک ساختمان قدیمی آنجا بود که توی آن پر از درخت بود که شاخه‌هایش پر از شکوفه بود. چون لانه‌ی پرنده در آن ساختمان بود به آن منطقه آمده بود. پرندگان زیادی در آن ساختمان لانه داشتند و آنجا زندگی می‌کردند.

توی حیاط آن ساختمان پر از گل‌های رنگارنگ بود. پرنده به بند انگشتی گفت یکی از گل‌هایی را که دوست دارد انتخاب کند تا او آن را به آنجا ببرد که راحت روی آن بنشیند و همانجا زندگی کند. وقتی دخترک این را شنید خیلی خوشحال شد.

پرنده پروازکنان او را روی آن گلی برد که او دوست داشت. روی آن گل یک مرد کوچک، به اندازه‌ی خود بند انگشتی نشسته بود که خیلی زیبا بود. او دو بال هم بر روی شانه‌اش داشت. آن مرد کوچک پری گل‌ها بود. روی هر گلی یک پری بود اما او پری تمام گل‌ها بود.
بند انگشتی در گوش پرنده گفت که آن مرد بسیار جذابی است. چون پرنده خیلی بزرگ بود، پری گل‌ها از او می‌ترسید اما وقتی به دخترک نگاه می‌کرد ترسش می‌ریخت چون او زیباترین شخصی بود که تا آن موقع دیده بود. پری به دخترک پیشنهاد داد که با او عروسی کند. دختر قبول کرد و پری تاجی که روی سر خودش بود را روی سر او گذاشت.
همه‌ی پری‌های دیگر آمدند و برای آنها عروسی گرفتند و به آنها هدیه دادند. در میان تمام هدیه‌ها یک هدیه‌ی با ارزشی هم به او دادند؛ آن هدیه، دو تا بال بود که بر شانه‌های او بستند تا هر وقت که خواست روی گل‌ها پرواز کند.
پرنده هم از آن بالا برای آنها آواز می‌خواند. اما از آوازش معلوم بود که کمی ناراحت است. او ناراحت بود، چون می‌ترسید که یک وقت از آن دخترک جدا بشود. پری گل‌ها که حالا شوهر بند انگشتی بود به بند انگشتی گفت: «اسم بند انگشتی زیاد برای تو جالب نیست. از این به بعد ما تو را ماجا صدا می‌کنیم.»
آن پرنده‌ی مهربان با همه خداحافظی کرد و به سرزمین دیگری رفت. او به خانه‌ای رسید و جلوی پنجره‌ی آن لانه‌ای ساخت. مردی در آن خانه زندگی می‌کرد که غروب‌ها لب پنجره می‌آمد و قصه‌ای را بلند بلند می‌گفت و می‌نوشت. پرنده هم برای او آواز می‌خواند و مرد لذت می‌برد.
منبع مقاله :
اندرسن، هانس کریستین؛ (1394)، مجموعه 52 قصه از هانس کریستین آندرسن، ترجمه کامبیز هادی‌پور، تهران: انتشارات سماء، چاپ سوم



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط