نصب حجرالاسود توسط امام زمان(علیه السلام)
نويسنده: احمد قاضی زاهدی-آیت الله علی اکبر نهاوندی
مترجم: سيد جواد معلم
مترجم: سيد جواد معلم
ابوالقاسم جعفر بن محمد قولویه(ره) می فرماید:
« من در سال 337 هجری که اوایل غیبت کبری بود، همان سالی که قرامطه، حجرالاسود را به مسجد الحرام برگردانده بودند، به عزم زیارت بیت الله، وارد بغداد شدم و بیشترین هدفم دیدن کسی بود که حجرالاسود را به جای خود نصب می کند؛ زیرا در کتابها خوانده بودم که آن را از جایش کنده و بیرون می برند و پس از آوردن، حجت زمان و ولیّ رحمان حضرت بقیة الله ارواحنا فداه آن را در جایش نصب می کنند. ( چنانکه در زمان حجاج لعنه الله علیه از جایش کنده شد و هر کس خواست آن را در جای خود نصب کند ممکن نشد تا آن که امام زین العابدین و سید الساجدین علیه السلام به دست مبارک خود، آن را بر جایش قرار دادند. )
در بغداد سخت بیمار شدم؛ به طوری که خود را در شرف مرگ دیدم؛ لذا از آن مقصدی که داشتم ( تشرف به بیت الله الحرام ) ناامید شدم. مردی را که به ابن هشام مشهور بود از جانب خود نایب نمودم؛ نامه ای سر به مهر به او سپردم و در آن از مدت عمر خود سؤال کرده بودم و این که، آیا در این بیماری از دنیا می روم یا نه؟
و به او گفتم: عمده هدف من آن است که این رقعه را به کسی که حجرالاسود را به جای خود نصب می کند، برسانی و جوابش را از او بگیری؛ زیرا من تو را فقط برای همین کار می فرستم.
ابن هشام می گوید: وقتی به مکه معظمه وارد شدم و خواستند حجرالاسود را در جای خود نصب نمایند، مبلغی به خدام دادم تا بتوانم کسی که آن سنگ را بر جای خود قرار می دهد ببینم.
چند نفر از ایشان را نزد خود نگاه داشتم، تا مرا از ازدحام جمعیت حفظ نمایند. هر کس که می خواست حجرالاسود را در جای خود نصب نماید، سنگ اضطراب داشت و بر جای خود قرار نمی گرفت. در آن حال جوانی گندمگون و خوشرو پیدا شد. ایشان آمد و حجر را بر جای خود گذارد. سنگ در آن جا قرار گرفت، به طوری که گویا اصلاً و ابداً از جای خود برداشته نشده است.
بعد از مشاهده این حال، صدای جمعیت به تکبیر بلند گردید و آن جوان پس از این کار از در مسجدالحرام خارج شد. من نیز به دنبال او رفتم و مردم را از جلوی خود دور می کردم و راه را باز می نمودم؛ به طوری که آنها گمان کردند دیوانه یا مریض هستم و راه را باز می نمودند.
چشم از آن جوان برنمی داشتم تا آن که از بین مردم به کناری رفت و با وجودی که من با سرعت راه می رفتم و ایشان با کمال تأنی حرکت می کرد، باز به او نمی رسیدم؛ تا به جایی رسید که جز من کسی نبود که او را بیند. توقف نمود و فرمود: چیزی را که همراه داری بیاور.
رقعه را به او دادم.
بدون آن که آن را باز و نگاه کند، فرمود:
« به صاحب رقعه بگو، او در این بیماری فوت نمی کند؛ بلکه سی سال دیگر، از دنیا خواهد رفت. »
ابن هشام گفت: آنگاه چنان گریه ای بر من غلبه کرد که قادر بر حرکت کردن نبودم. جوان مرا به همان حال گذاشت و رفت، تا آن که از نظرم غایب شد.
ابوالقاسم بن قولویه می فرماید: ابن هشام بعد از مراجعت از حج، این واقعه را به من خبر داد.
ناقل اصل قضیه می گوید: پس از آن که سی سال از جریان گذشت؛ ابن قولویه مریض شد و در صدد تهیه کارهای آخرت خود بر آمد. وصیت نامه خود را نوشت و کفن خود را آماده کرد و محل قبر خود را معین نمود.
به او گفتند: چرا از این بیماری می ترسی؟ امید داریم که خداوند تفضل کرده و تو را عافیت دهد.
جواب داد: این همان سالی است، که خبر فوت مرا در آن داده اند.
در آن سال و با همان مرض وفات کرد و به رحمت الهی رسید. »
منبع: شيفتگان حضرت مهدی عجل الله تعالی فرجه الشریف-برکات حضرت ولی عصر -عجل الله تعالی فرجه الشریف ( حکایات کتاب عبقری الحسان )
« من در سال 337 هجری که اوایل غیبت کبری بود، همان سالی که قرامطه، حجرالاسود را به مسجد الحرام برگردانده بودند، به عزم زیارت بیت الله، وارد بغداد شدم و بیشترین هدفم دیدن کسی بود که حجرالاسود را به جای خود نصب می کند؛ زیرا در کتابها خوانده بودم که آن را از جایش کنده و بیرون می برند و پس از آوردن، حجت زمان و ولیّ رحمان حضرت بقیة الله ارواحنا فداه آن را در جایش نصب می کنند. ( چنانکه در زمان حجاج لعنه الله علیه از جایش کنده شد و هر کس خواست آن را در جای خود نصب کند ممکن نشد تا آن که امام زین العابدین و سید الساجدین علیه السلام به دست مبارک خود، آن را بر جایش قرار دادند. )
در بغداد سخت بیمار شدم؛ به طوری که خود را در شرف مرگ دیدم؛ لذا از آن مقصدی که داشتم ( تشرف به بیت الله الحرام ) ناامید شدم. مردی را که به ابن هشام مشهور بود از جانب خود نایب نمودم؛ نامه ای سر به مهر به او سپردم و در آن از مدت عمر خود سؤال کرده بودم و این که، آیا در این بیماری از دنیا می روم یا نه؟
و به او گفتم: عمده هدف من آن است که این رقعه را به کسی که حجرالاسود را به جای خود نصب می کند، برسانی و جوابش را از او بگیری؛ زیرا من تو را فقط برای همین کار می فرستم.
ابن هشام می گوید: وقتی به مکه معظمه وارد شدم و خواستند حجرالاسود را در جای خود نصب نمایند، مبلغی به خدام دادم تا بتوانم کسی که آن سنگ را بر جای خود قرار می دهد ببینم.
چند نفر از ایشان را نزد خود نگاه داشتم، تا مرا از ازدحام جمعیت حفظ نمایند. هر کس که می خواست حجرالاسود را در جای خود نصب نماید، سنگ اضطراب داشت و بر جای خود قرار نمی گرفت. در آن حال جوانی گندمگون و خوشرو پیدا شد. ایشان آمد و حجر را بر جای خود گذارد. سنگ در آن جا قرار گرفت، به طوری که گویا اصلاً و ابداً از جای خود برداشته نشده است.
بعد از مشاهده این حال، صدای جمعیت به تکبیر بلند گردید و آن جوان پس از این کار از در مسجدالحرام خارج شد. من نیز به دنبال او رفتم و مردم را از جلوی خود دور می کردم و راه را باز می نمودم؛ به طوری که آنها گمان کردند دیوانه یا مریض هستم و راه را باز می نمودند.
چشم از آن جوان برنمی داشتم تا آن که از بین مردم به کناری رفت و با وجودی که من با سرعت راه می رفتم و ایشان با کمال تأنی حرکت می کرد، باز به او نمی رسیدم؛ تا به جایی رسید که جز من کسی نبود که او را بیند. توقف نمود و فرمود: چیزی را که همراه داری بیاور.
رقعه را به او دادم.
بدون آن که آن را باز و نگاه کند، فرمود:
« به صاحب رقعه بگو، او در این بیماری فوت نمی کند؛ بلکه سی سال دیگر، از دنیا خواهد رفت. »
ابن هشام گفت: آنگاه چنان گریه ای بر من غلبه کرد که قادر بر حرکت کردن نبودم. جوان مرا به همان حال گذاشت و رفت، تا آن که از نظرم غایب شد.
ابوالقاسم بن قولویه می فرماید: ابن هشام بعد از مراجعت از حج، این واقعه را به من خبر داد.
ناقل اصل قضیه می گوید: پس از آن که سی سال از جریان گذشت؛ ابن قولویه مریض شد و در صدد تهیه کارهای آخرت خود بر آمد. وصیت نامه خود را نوشت و کفن خود را آماده کرد و محل قبر خود را معین نمود.
به او گفتند: چرا از این بیماری می ترسی؟ امید داریم که خداوند تفضل کرده و تو را عافیت دهد.
جواب داد: این همان سالی است، که خبر فوت مرا در آن داده اند.
در آن سال و با همان مرض وفات کرد و به رحمت الهی رسید. »
منبع: شيفتگان حضرت مهدی عجل الله تعالی فرجه الشریف-برکات حضرت ولی عصر -عجل الله تعالی فرجه الشریف ( حکایات کتاب عبقری الحسان )