تکریم و اسکان سالمندان
نويسنده: اصغر عرفان
اشاره
در این نوشته، فقط حرفهایی از این احتیاج، دِیْن و وظیفه، آمده است، آن هم ناقص و نارسا. پیران ما نیز مثل عادت همیشهشان در گذشت، این کوتاهی ما را میبخشایند.
مرز سالمندی
مده می که از سال شد مرد، مست
اینکه سالمندی از چه سنی آغاز میشود و به چه کسی کهنسال میگویند، پرسشی است که درباره آن سخنهای بسیار گفتهاند. نویسنده کتاب کهن ذخیره خوارزمشاهی در این باره اینگونه آورده است:«عمر بر چهار بخش است: یک بخش، روزگار پروردن و بالیدن و فزودن است، و این تا کما بیش پانزده سال و شانزده سال باشد و دوم، روزگار رسیدگی و تازگی است و این تا مدت سی سال باشد و در این مدت، فزودن و بالیدن تمام شود. پس از آن، روزگاری اندک است... که تا مدت سی و پنج سال باشد و بعضی را تا چهل سال و تا این روزگار، هنوز روزگار جوانی باشد و سوم، روزگار کَهْلی است و کَهْل را به پارسی «دوموی» خوانند و در این روزگار، بهری از قوّت جوانی با وی باشد و این تا مدت شصت سال باشد. پس از این، روزگار پیری باشد.» فردوسی، شاعر شاهنامه نیز در اشارتی، شصت سالگی را مرز سالمندی میشمارد:
هر آنگه که سال اندر آمد به شصت
بباید کشیدن ز بیشیش دست
روزگار ضعف و قوّت
کتاب کهن قابوسنامه نیز تصویری گویا از ضعف و سستی سالمندی ترسیم میکند: «مردی، تا سی و چهار سال هر روزی بر زیادت بود؛ به قوّت و ترکیب. پس از سی و چهار، تا چهل سال همچنان بود؛ زیادت و نقصان نگیرد... و از چهل تا پنجاه سال، هر سال در خود نقصانی ببیند که پار ندیده باشد و از پنجاه تا به شصت، در هر ماهی در خود نقصانی بیند که در ماه دیگر ندیده باشد. از شصت تا به هفتاد، در هر هفته در خود نقصانی بیند که در دیگر هفته ندیده باشد، و از هفتاد تا به هشتاد، هر روز در خود نقصانی بیند که دی ندیده باشد و اگر از هشتاد درگذرد، هر ساعت در خود نقصانی و دردی و رنجی که در دیگر ساعت ندیده باشد».
احساس پیری
احترام به سالمندان در فرهنگ اسلام
سنتگرایی و نوجویی
برای زدودن فاصلههای میان دو نسل، هم جوانان و هم سالمندان، نیازمند نقد حکیمانه هستند. جوانان باید بدانند هر کهنهای، بیارزش و کماهمیت نیست و هر تازهای، مطلوب و مشروع و پذیرفتنی. کهنسالان نیز باید بپذیرند که هر کهنهای، ارزشمند و مقبول و هر نویی، بیقدر و منفور نیست.
با این همه، باید این ارزش در میان جامعه اسلامی ما نهادینه شود که با وجود هر اختلاف و تفاوت سلیقه، سالمندان از هر نو و تازهای، گرامیتر، مهمتر و شایستهتر به احترامند.
پیر غربی
پند پیران
هان ای پسر که پیر شوی، پند گوش کن
پند پیران، گرانبهاست؛ چرا که با خاطره تجربهها درآمیخته و در گذر روزگار به مرز پختگی و گرانباری رسیده است. گویا پیر در پنهان هر رخداد، نکتهها میبیند که دیده دیگران به دیدن آن نابیناست.
آنچه اندر آینه بیند جوان پیر اندر خشت بیند بیش از آن
در فرهنگ ایرانی، همنشینی با پیران، وارد شدن در وادی صلاح و هدایت است:
جوان را صحبت پیران حصار عافیت باشد به خاک و خون نشیند تیر، چون دور از کمان گردد
از این رو، جوانان به پند آموختن از پیران توصیه شدهاند:
جوانا سر متاب از پند پیران که رأی پیر از بخت جوان به
مدال لیاقت خد
اندوه پیری در اشعار صائب
باران بیمحل ندهد نفع، کشت را
در وقت پیری، اشک ندامت چه میکند
در فکر سفر باش که هر موی سپیدی
از غیب، رسولی است برای طلب تو
این سطرهای چین که ز پیری به روی ماست
هر یک جدا جدا خط معزولی قواست
ز روزگار جوانی، خبر چه میپرسی؟
چو برق آمد و چون ابر نوبهار گذشت
مخند ای نوجوان زنهار بر موی سپید من
که این برف پریشان بر سر هر بام میبارد
گرفتم سال را پنهان کنی، با مو چه میسازی؟
گرفتم موی را کردی سیه، با رو چه میسازی؟
چند داستانک
یادش آمد بچه که بود، چهقدر خوب ادای راه رفتن پدربزرگ را درمیآورد؛ دست به عصا، کمر خمیده، قدمهای لزران و آهسته، درست مثل پدربزرگ. حالا دیگر سالها از آن زمان گذشته، دیگر نمیخواهد ادای پدربزرگ را در بیاورد، اما نمیتواند.
بازی روزگار
بچه که بودم، یه بار از طرف مدرسه به دیدن خانه سالمندان رفتم. اون روز کنار اون همه پدربزرگ و مادربزرگ مهربون خیلی بهم خوش گذشت، اما حالا که پیر شدهام و بچههام منو آوردن اینجا، نمیدونم چرا اصلاً بهم خوش نمیگذره.
جای خالی او
پیرمرد هر روز صبح زود در حالی که یک بسته کوچک گندم در دست داشت، خودش را به پارک نزدیک خانهاش میرساند و در چند نقطه از پارک، گندمها را خالی میکرد و بعد روی نیمکت همیشگی مینشست. تا ظهر با دوستانش از گذشته و جوانی و روزگار میگفت. اما آن روز، کبوترها گرسنه ماندند. جای او در نیمکت خالی بود و دوستان سیاهپوشش هیچ حرفی نمیزدند.
چراغها خاموش شد
هر دو پیرزن، خسته و غم زده مثل عادت شبهای گذشته از پنجره اتاق به مردم و خیابان نگاه میکردند. یکی از آنها گفت: اون خانومی که با تلفن همراهش صحبت میکنه، چهقدر شبیه دختر منه. سه ساله ندیدمش. دلم خیلی براش تنگ شده. دومی گفت: اون آقایی که کنار ماشین سفید ایستاده، درست مثل سیبیه که با پسر من نصف کردند. اولی گفت: تو هم که هر روز قیافههای جدیدی را به جای پسرت نشان میدی. به نظرم از بس که به دیدنت نیومده، چهرهشو کاملاً فراموش کردی!
مستخدم خانه سالمندان رو به آنها کرد و گفت: برای امشب کافیه، وقت خوابه.
چراغها خاموش شد.
شرمنده
مادربزرگ، نای راه رفتن نداشت.همه با او دعوا میکردند و مادربزرگ خجالت میکشید. آن روز که نوهاش او را به پارک برد، مادربزرگ موقع برگشتن دوباره پایش درد گرفت و نمیتوانست راه بیاید. نوه، شرمنده نگاهش میکرد. وقتی او بچه بود و پاهایش خسته میشد، مادربزرگ او را بغل میکرد، اما الآن نوه نمیدانست چه باید بکند.
نگاه نگران
بچه که بود، با دیدن مادربزرگ که همیشه موقع نشستن یا برخاستن از زمین، آه و ناله میکرد و هنگام راه رفتن، پاهایش را کج میگذاشت یا با کمر خمیده راه میرفت، حرص میخورد و در دلش میگفت: نمیدانم چرا این پیرزنها، اینقدر خودشان را لوس میکنند و درست راه نمیروند.
حالا که خودش در مرز هفتاد سالگی است، وقتی میخواهد از جایش برخیزد و به اتاقش برود، با نگرانی، نگاههای نوه هفت سالهاش را دنبال میکند.
نکته ها
منبع: ماهنامه گلبرگ