شاعر: قاسم رسا
موکب باد صبا بگذشت از طرف چمن
تا چمن را پرنيان سبز پوشاند به تن
سبزه اندر سبزه بينى ارغوان در ارغوان
لاله اندر لاله بينى ياسمن در ياسمن
بلبل آنجا هر سپيده دم سرايد نغمهای
در ثناى خسرو خوبان امام ممتحن
از حريم فاطمه در نيمه ماه صيام
چهره ماه حسن تابيد با وجه حسن
ميوه بستان زهرا نورچشم مصطفی
پاره قلب على بن ابيطالب حسن
در محيط علم و دانش آفتابى تابناک
بر سپهر حلم و بخشش کوکبي پرتو فکن
شد عيان از چهره تابان او نور خدا
شد جوان از چشمه احسان او چرخ کهن
چون دمد صبح وصالش دلشود دارالسرور
چون رسد شام فراقش جان شود بيتالحزن
گر ببارد ابر احسان عميمش بر زمين
گردد از هر قطرهای درياى رحمت موج زن
در شبستان ولايت مشعل گيتى فروز
در گلستان فصاحت بلبل شيرين سخن
سينه از نور فضايل روشنى بخش جهان
چهره در حسن شمايل رشگ خوبان زمن
بر حصار حلم او شد مايه دين استوار
محکم از ايمان او شرع نبى مؤتمن
پرچم صلح و صفا افراشت سبط مصطفی
تا براندازد لواى او در قلب کفر و آشوب و فتن
نور جاويدان او بر جان ما بخشد فروغ
عشق روزافزون او در قلب ما دارد وطن
در لگن شمع فروزان اشگ ريزد ای دريغ
خون دل جاى سرشگ آن شمع ريزد در لگن
منبع فيض و عطای کبرياى ذوالجلال
مظهر ذات و صفاى کردگار ذوالمنن
تن مپرور جز به مهر خاندان حق رسا
تا زدل شويد غبار رنج و اندوه و محن
تا چمن را پرنيان سبز پوشاند به تن
سبزه اندر سبزه بينى ارغوان در ارغوان
لاله اندر لاله بينى ياسمن در ياسمن
بلبل آنجا هر سپيده دم سرايد نغمهای
در ثناى خسرو خوبان امام ممتحن
از حريم فاطمه در نيمه ماه صيام
چهره ماه حسن تابيد با وجه حسن
ميوه بستان زهرا نورچشم مصطفی
پاره قلب على بن ابيطالب حسن
در محيط علم و دانش آفتابى تابناک
بر سپهر حلم و بخشش کوکبي پرتو فکن
شد عيان از چهره تابان او نور خدا
شد جوان از چشمه احسان او چرخ کهن
چون دمد صبح وصالش دلشود دارالسرور
چون رسد شام فراقش جان شود بيتالحزن
گر ببارد ابر احسان عميمش بر زمين
گردد از هر قطرهای درياى رحمت موج زن
در شبستان ولايت مشعل گيتى فروز
در گلستان فصاحت بلبل شيرين سخن
سينه از نور فضايل روشنى بخش جهان
چهره در حسن شمايل رشگ خوبان زمن
بر حصار حلم او شد مايه دين استوار
محکم از ايمان او شرع نبى مؤتمن
پرچم صلح و صفا افراشت سبط مصطفی
تا براندازد لواى او در قلب کفر و آشوب و فتن
نور جاويدان او بر جان ما بخشد فروغ
عشق روزافزون او در قلب ما دارد وطن
در لگن شمع فروزان اشگ ريزد ای دريغ
خون دل جاى سرشگ آن شمع ريزد در لگن
منبع فيض و عطای کبرياى ذوالجلال
مظهر ذات و صفاى کردگار ذوالمنن
تن مپرور جز به مهر خاندان حق رسا
تا زدل شويد غبار رنج و اندوه و محن