شاعر: محسن حافظى
شد امشب شمع جمع كودكان بينوا خاموش
عدالت شد يتيم و گشت كانون وفا خاموش
ز بانگ قَدقُتِل جبريل آورده پيام خون
شده نور هدى از صرصر جور و جفا خاموش
به موج خون فتاده ناخداى كشتى عصمت
ز طوفان بلا شد شمع فانوس وفا خاموش
دريغا گشت از شمشير زهرآگين خصم دون
چراغ پرفروغ مكتب و دين خدا خاموش
به قامت بست قدقامت، امام عاشقان ليكن
به گاه سجده شد از تيغ اشقى الاشقيا خاموش
بهار عدل و آزادى خزان شد از سموم كين
چراغ لاله شد در دامن دشت صفا خاموش
اگر با خون او آباد گشته كاخ عدل و داد
وليكن شد چراغ روشن ويرانهها خاموش
چه حالى داشت هنگامى كه زينب ديد در بستر
نوابخش جهان يكباره گرديد از نوا خاموش
شرر زد «حافظى» بر دفتر دل خامهات زيرا
به بستان ولا شد بلبل دردآشنا خاموش