شاعر: علی زمانیان
باز امشب منادی کوفه، از امامی غریب میخواند
گوشهی خانه دختری تنها، دارد اَمن یجیب میخواند
مثل اینکه دوباره مثل قدیم، چشم اَز خون دل تری دارد
این پرستار نازنین گویا، باز بیمار بستری دارد
چادر پُر غبار مادر را، سرسجاده بر سرش کرده
بین سردرد امشب بابا، یاد سردرد مادرش کرده
آه در آه، چشمه در چشمه، متعجب زبان گرفته! پدر
خار در چشم، اُستخوان به گلو، درگلوم اُستخوان گرفته پدر
آه بابا به چهرهات اصلاً، زخم و درد و وَرم نمیآید
چه کنم من شکاف زخم سرت، هرچه کردم به هم نمیآید
باز سردرد داری و حالا، علت درد پیکرم شدهای
ماه «اَبرو شکسته» باباجان، چه قَدَر شکل مادرم شدهای
سرخ شد باز اَز سر این زخم، جامه تازه تنت بابا
مو به مو هم به مادرم رفته، نحوه راه رفتنت بابا
پاشو اَز جا کرامت کوفه، آنکه خرما به دوش میبردی
زود در شهر کوفه میپیچد، که شما بازهم زمین خوردی
دیشب اَز داغ تا سحر بابا، خواب دیدم وَ گریهها کردم
اَز همان بُغچهای که مادر داد، کَفنی باز دست و پا کردم
کاملاً در نگاه تو دیدم، مثل اینکه مسافری این بار
گر شما میروی برو اما، بهر ما فکر معجری بردار
کودکانی که نانشان دادی، روزگاری بزرگ میگردند
مینویسند نامه اَما بعد، بی وفا مثل گرگ میگردند
یا زمین دار گشته و آن روز، همه افراد خیزران کارند
یا که آهنگری شده آنجا، تیرهای سه شعبه میآرند
وای اَز مردمان بی احساس، دردهای بدون اندازه
وای اَز آن سوارکاران و، نعل اسبی که میشود تازه
وای اَز دستهای نامَحرم، آتش و دود و چادر و دامان
وای اَز کوچه ی یهودیها، سنگ باران قاری قرآن...