شاعر: رحيم كارگر «پارسا»
به محراب شفق، منشق سر مهتاب مىبينم
الهى هالهاى از غم، در اين محراب مىبينم
على و مسجد و عدل و شجاعت جملگى در خون
تمام انبيا را اين چنين بى تاب مىبينم
نداى «فزت و ربّ الكعبه» را مولا چه سان گفت؟
كه عرش و فرش را لرزان و در ارعاب مىبينم
نماز عشق او با اشك ياران كرده همراهى
لهيب غصّهها را در دل احباب مىبينم
هلا روح الامين! بشتاب، ميقات وصال است اين
دعاى شير حق را مستجاب الباب مىبينم
فراق لاله گون او، چنان سخت و غم افزا شد
كه چشمان يتيمان را چنين پر آب مىبينم
هلال صورت او در محاق خون چون پنهان شد
پيمبر را سيه پوشيده با اصحاب مىبينم
چه صبحى بود آن صبح دل آزار و ستم پيشه؟!
شرار اشك زينب را چونان سيلاب مىبينم
على(ع)، آيينه دار مهر و خوبىهاى اين عالم
جهان را بى وجود او، سراب آب مىبينم
خموش اى پارسا! آتش زدى بر خرمن جانها
جهانى را ز هجر مرتضى بى تاب مىبينم