انتقام پُردردسر
نويسنده: داوود امیریان
چهل، پنجاه نفر بودیم در یک سالن بزرگ با تختهاى دو طبقه. پادگان آموزشى بود و هزار مصیبت و بىخوابى و بدو و بخیز و گرفتارىهاى دیگر. صبح تا غروب مىدویدیم و نرمش مىکردیم و در کلاسهاى آموزش نظامى شرکت مىکردیم و شب که مىخواستیم کپه مرگمان را زمین بگذاریم، فرمانده ویرش مىگرفت و از خواب با شلیک و بگیر و ببند بلندمان مىکرد و دوباره مىدویدیم و سینهخیز مىرفتیم و روز از نو روزى از نو!
از چند شب قبل، سر پُستهاى نگهبانى ماجراهاى عجیب و غریبى اتفاق مىافتاد. چند نفر از بچهها موقع نگهبانى توسط مسئولین گروهانهاى دیگر غافلگیر شده، خلع سلاح مىشدند و کتک مفصلى نوشجان مىکردند! از همه بیشتر اسم «شیخ موسى» به میان آمد. ما هم که دل خونى از او داشتیم، جملگى تصمیم گرفتیم حقاش را کف دستش بگذاریم. از همه بیشتر سعید بود که با آن قد دراز و بىنورش کاسه داغتر از آش شده بود و اُلدُرم بُلدُرم مىکرد و خط و نشان مىکشید. ما هم گوش به فرمان او شدیم. قرار شد آن شب سعید از پُست اول تا آخر بیدار بماند و فرماندهى عملیات کماندویى! را به عهده بگیرد. از بخت بد، آن شب من پُست دوم بودم. به همراه حسن، اما هیچى نشده نقى شروع کرد به ور زدن و دل ما را خالى کردن:
- بدبخت مىشوید! مثل روز واسم روشنه که درست و حسابى کتک مىخورید و سکه یک پول مىشوید. خلاصه بگویم که بدبخت مىشوید!
سعید با صداى تو دماغىاش گفت: هر کس مىترسد نیاید جلو. این دعوا مرد مىخواهد، نه نامرد!
ما هم حسابى شیر شدیم و نقى بور شد و دماغ سوخته.
قرارمان این شد که با آمدن شیخ موسى، سعید با او درگیر شود و نفر دوم داد و هوار کند تا بچههاى دیگر رسیده و بر سر آن بنده خدا هوار شوند و مشت و مالش بدهند همه حاضر به یراق، پوتین به پا و مصمم چپیدیم زیر پتوها.
ساعت یک نصفه شب بود که براى نگهبانى بیدارم کردند. با حسن رفتیم بیرون تا دست و صورت بشوییم و سرحال بشویم. حسن همیشة خدا زیر لباس نظامى، شلوار و بلوز گرمکن مىپوشید. هواى فصل بهار که در آن بودیم حالى به حالى بود. روز گرم و شب سرد، اما حسن گرمش نمىشد و ما مىپختیم و او احساس ناراحتى نمىکرد. اگر پا مىداد، ما همین یکتا بلوز و شلورامان را هم از گرما مىکندیم، امّا حسن مثل اسکیموها خودش را مىپوشاند!
دست و صورت شستیم و برگشتیم. سعید مثل افسران ارتش آلمانى نازى که در فیلمها دیده بودم، دستانش را پشت کمر گره زده و با لنگهاى درازش قدمرو مىکرد و غرق در فکر بود! خیلى باابهت شده بود. مىخواستم سر به سرش بگذارم، اما فکرى شدم که یکهو جنى مىشود و بلا ملایى سرم مىآورد!
من و سعید بیرون آسایشگاه ایستادیم و حسن در آسایشگاه به قدم زدن پرداخت. مىخواستیم براى گذشتن وقت با سعید گپ بزنم، اما سعید مثل برج زهرمار ترش کرد و انگشت سبابه بر دماغ درازش هیس کشید و نطقم را کور کرد. حالم گرفته شد و رو برگرداندم و باد به دماغ و چین به پیشانى انداختم و تو فکر و خیال رفتم. نمىدانم چقدر گذشته بود که صداى قدمهایى که نزدیک مىشد، بلند شد. سعید مثل گربه گارد گرفت و من ترسیدم و به دیوار تکیه دادم. از دل تاریکى بیرون، شیخ موسى هویدا شد. سعید جلو رفت و صدایش در سالن پیچید: ایست!
شیخ موسى بىتوجه به او جلو آمد. سعید فریاد زد: گفتم ایست، اسم شب!
اما شیخ موسى به او محل نگذاشت و جلوتر آمد. ناگهان سعید صیحه کشید و مثل بختک شیرجه زد روى شیخ موسى نگون بخت! من هم مثل تندر پریدم و در را باز کردم و فریاد زدم: بچهها بیایید که دعوا شروع شد!
از همه زودتر رحیم و مجید آمدند. شیخ موسى، سعید را زمین زده بود و مىخواست فرار کند، اما سعید مثل زالو به پایش چسبیده و ولکن معامله نبود. رحیم و مجید جیغزنان به شیخ موسى حمله کردند. شیخ موسى که پُرزورتر و قوىتر از آن دو بود، با چند سیلى و مشت آن دو را تاراند. نامردى نکردم و از عقب دویدم و پریدم و جفت پا کوبیدم به کمر شیخ موسى و افتادم روى سعید که هنوز روى زمین کشیده مىشد. شیخ موسى افتاد و بعد ما حمله کردیم و حسابى مالاندیمش. بچههاى دیگر هم رسیدند. انگار نذرى پخش مىکردند. هر کس مىرسید، قربة الىاللّه مشت و لگدى به شیخ موسى حواله مىکرد. شیخ موسى هم ایستاده بود و مثل بوکسورهایى که گوشه رینگ گیر افتاده باشند، از خودش دفاع مىکرد.
صداى شلیک چند گلوله بلند شد و هوار فرماندهمان ما را تاراند. همه دویدیم و پریدیم سر جاىمان یادم افتاد که نگهبانام و باید سر پُستام باشم! از تخت پریدم پایین و رفتم بیرون. دیدم که شیخ موسى با سر و کله باد کرده و چشمان سرخ و کبود به دیوار تکیه داده و نفس نفس مىزد و فرمانده سعى مىکرد او را به طرف روشویى ببرد تا دست و صورت را بشوید. شیخ موسى نگاه چپ چپى به من کرد و همراه فرمانده رفت به آسایشگاه. برگشتم. سعید مثل جنازه روى تختاش ولو شده بود. سر و صورتش باد کرده و لب زیریناش کمى شکافته بود و خون مىآمد. بچهها شروع کردند به بحث و وصف شجاعت از خود. حالا همه شده بودند رستم گردن کلفت که دخل شیخ موسى را در آورده است.
نقى سرش را از زیر ملافه بیرون آورد و گفت: فاتحه همهتان خواندهاس، بیچاره شدید!
صبح روز بعد همه چیز با آشتىکنان شیخ موسى و سعید پایان پذیرفت. همه حق را به ما دادند. چون شیخ موسى مأمور بود که به ما شبیخون بزند و آمادگى ما را بسنجد، اما متأسفانه با یک کتک مفصل و گونههاى کبود و باد کرده از این امتحان بیرون آمد.
تا چند روز بچههاى گروهان شیخ موسى دعا به جان ما مىکردند که انتقامشان را گرفتهایم!
تصاوير زيبا و مرتبط با اين مقاله
از چند شب قبل، سر پُستهاى نگهبانى ماجراهاى عجیب و غریبى اتفاق مىافتاد. چند نفر از بچهها موقع نگهبانى توسط مسئولین گروهانهاى دیگر غافلگیر شده، خلع سلاح مىشدند و کتک مفصلى نوشجان مىکردند! از همه بیشتر اسم «شیخ موسى» به میان آمد. ما هم که دل خونى از او داشتیم، جملگى تصمیم گرفتیم حقاش را کف دستش بگذاریم. از همه بیشتر سعید بود که با آن قد دراز و بىنورش کاسه داغتر از آش شده بود و اُلدُرم بُلدُرم مىکرد و خط و نشان مىکشید. ما هم گوش به فرمان او شدیم. قرار شد آن شب سعید از پُست اول تا آخر بیدار بماند و فرماندهى عملیات کماندویى! را به عهده بگیرد. از بخت بد، آن شب من پُست دوم بودم. به همراه حسن، اما هیچى نشده نقى شروع کرد به ور زدن و دل ما را خالى کردن:
- بدبخت مىشوید! مثل روز واسم روشنه که درست و حسابى کتک مىخورید و سکه یک پول مىشوید. خلاصه بگویم که بدبخت مىشوید!
سعید با صداى تو دماغىاش گفت: هر کس مىترسد نیاید جلو. این دعوا مرد مىخواهد، نه نامرد!
ما هم حسابى شیر شدیم و نقى بور شد و دماغ سوخته.
قرارمان این شد که با آمدن شیخ موسى، سعید با او درگیر شود و نفر دوم داد و هوار کند تا بچههاى دیگر رسیده و بر سر آن بنده خدا هوار شوند و مشت و مالش بدهند همه حاضر به یراق، پوتین به پا و مصمم چپیدیم زیر پتوها.
ساعت یک نصفه شب بود که براى نگهبانى بیدارم کردند. با حسن رفتیم بیرون تا دست و صورت بشوییم و سرحال بشویم. حسن همیشة خدا زیر لباس نظامى، شلوار و بلوز گرمکن مىپوشید. هواى فصل بهار که در آن بودیم حالى به حالى بود. روز گرم و شب سرد، اما حسن گرمش نمىشد و ما مىپختیم و او احساس ناراحتى نمىکرد. اگر پا مىداد، ما همین یکتا بلوز و شلورامان را هم از گرما مىکندیم، امّا حسن مثل اسکیموها خودش را مىپوشاند!
دست و صورت شستیم و برگشتیم. سعید مثل افسران ارتش آلمانى نازى که در فیلمها دیده بودم، دستانش را پشت کمر گره زده و با لنگهاى درازش قدمرو مىکرد و غرق در فکر بود! خیلى باابهت شده بود. مىخواستم سر به سرش بگذارم، اما فکرى شدم که یکهو جنى مىشود و بلا ملایى سرم مىآورد!
من و سعید بیرون آسایشگاه ایستادیم و حسن در آسایشگاه به قدم زدن پرداخت. مىخواستیم براى گذشتن وقت با سعید گپ بزنم، اما سعید مثل برج زهرمار ترش کرد و انگشت سبابه بر دماغ درازش هیس کشید و نطقم را کور کرد. حالم گرفته شد و رو برگرداندم و باد به دماغ و چین به پیشانى انداختم و تو فکر و خیال رفتم. نمىدانم چقدر گذشته بود که صداى قدمهایى که نزدیک مىشد، بلند شد. سعید مثل گربه گارد گرفت و من ترسیدم و به دیوار تکیه دادم. از دل تاریکى بیرون، شیخ موسى هویدا شد. سعید جلو رفت و صدایش در سالن پیچید: ایست!
شیخ موسى بىتوجه به او جلو آمد. سعید فریاد زد: گفتم ایست، اسم شب!
اما شیخ موسى به او محل نگذاشت و جلوتر آمد. ناگهان سعید صیحه کشید و مثل بختک شیرجه زد روى شیخ موسى نگون بخت! من هم مثل تندر پریدم و در را باز کردم و فریاد زدم: بچهها بیایید که دعوا شروع شد!
از همه زودتر رحیم و مجید آمدند. شیخ موسى، سعید را زمین زده بود و مىخواست فرار کند، اما سعید مثل زالو به پایش چسبیده و ولکن معامله نبود. رحیم و مجید جیغزنان به شیخ موسى حمله کردند. شیخ موسى که پُرزورتر و قوىتر از آن دو بود، با چند سیلى و مشت آن دو را تاراند. نامردى نکردم و از عقب دویدم و پریدم و جفت پا کوبیدم به کمر شیخ موسى و افتادم روى سعید که هنوز روى زمین کشیده مىشد. شیخ موسى افتاد و بعد ما حمله کردیم و حسابى مالاندیمش. بچههاى دیگر هم رسیدند. انگار نذرى پخش مىکردند. هر کس مىرسید، قربة الىاللّه مشت و لگدى به شیخ موسى حواله مىکرد. شیخ موسى هم ایستاده بود و مثل بوکسورهایى که گوشه رینگ گیر افتاده باشند، از خودش دفاع مىکرد.
صداى شلیک چند گلوله بلند شد و هوار فرماندهمان ما را تاراند. همه دویدیم و پریدیم سر جاىمان یادم افتاد که نگهبانام و باید سر پُستام باشم! از تخت پریدم پایین و رفتم بیرون. دیدم که شیخ موسى با سر و کله باد کرده و چشمان سرخ و کبود به دیوار تکیه داده و نفس نفس مىزد و فرمانده سعى مىکرد او را به طرف روشویى ببرد تا دست و صورت را بشوید. شیخ موسى نگاه چپ چپى به من کرد و همراه فرمانده رفت به آسایشگاه. برگشتم. سعید مثل جنازه روى تختاش ولو شده بود. سر و صورتش باد کرده و لب زیریناش کمى شکافته بود و خون مىآمد. بچهها شروع کردند به بحث و وصف شجاعت از خود. حالا همه شده بودند رستم گردن کلفت که دخل شیخ موسى را در آورده است.
نقى سرش را از زیر ملافه بیرون آورد و گفت: فاتحه همهتان خواندهاس، بیچاره شدید!
صبح روز بعد همه چیز با آشتىکنان شیخ موسى و سعید پایان پذیرفت. همه حق را به ما دادند. چون شیخ موسى مأمور بود که به ما شبیخون بزند و آمادگى ما را بسنجد، اما متأسفانه با یک کتک مفصل و گونههاى کبود و باد کرده از این امتحان بیرون آمد.
تا چند روز بچههاى گروهان شیخ موسى دعا به جان ما مىکردند که انتقامشان را گرفتهایم!
تصاوير زيبا و مرتبط با اين مقاله