شاعر: ميرزا يحيى کيوان (واعظ قزويني)
باد چون دامان پُرگل مىرود از بوستان
گلشن طبع مرا گويي بهار است اين خزان
كرده ما را فارغ از گلشن ز سير گلستان
مىكنم زين حرف ها، كلك زبان را امتحان
سرور دنيا و دين، فخر زمين وآسمان
آن كه مىبالد سخن بر خود ز مدحش هر زمان
حكم حق را بود گوش و حرف حق را بُد زبان
راه حق را رهنما و حصن دين را پاسبان
گر شود قدر سخن با اين سبك قدري، گران
لفظ و معنى گرددش بر گرد سر پروانه سان
نيست جز تعريف عرض حال منظورى از آن
وقت همراهى است اي اميد گاه شيعيان
بىكسم، بيچارهام، بىدست و پايم، الامان!
گر تو بردارى ز خاكم، آسمانم، آسمان