دل نوشته هایی در سوگ سید الساجدین عليهالسلام
نويسنده: سید امیرحسین کامرانی راد
گوهر بقيع
مولاى من! آسوده بخواب؛ آرام در كنار جدّ غريبت جاى گير! مولاى من! شهادت تو هر چند بر آسمانيان و زمينيان ناگوار است و تشييع غريبانه پيكر فرسوده از عبادت تو هر چند دلها را سخت مىفشارد؛ ولى كيست كه نداند عروج تو، پايانى است بر اشكهاى هميشه جارىات و مرهمى است بر داغ دل سوختهات كه سى سال در سوز و گداز بود.
مولاى من! آسوده بخواب كه مىدانم اكنون در حلقه عاشوراييانى... .
مويه كبوتران مدينه
اكنون، آخرين يادگار حسين و بزرگترين حماسهسراى كربلا، غريبانه و مظلومانه به سوى بقيع تشييع مىشود و از «زينت عبادت كنندگان» فقط خاطرات جانسوز و مناجاتهاى آسمانىاش بر جاى مىمانَد...
دريغ از بيست يار وفادار!
روزنهاى سپيد مىجويى. نه مىتوانى كربلاى تازهاى رقم بزنى و نه سازش را مىپذيرى. در سفر حج، بيابانها را درمىنوردى كه بندهاى از بندگان سردرگم، به تو اعتراض مىكند: «يابن رسول الله صلىاللهعليهوآله ! جهاد و سختى آن را رها كردهاى و به حج خود را سرگرم داشتهاى!؟» تازه مىفهمى چه بر غربت خونين عمويت امام مجتبى عليهالسلام گذشته است. دل را به بقيع مىفرستى و پاسخ مىدهى: «اگر بيست يار وفادار داشتم؛ جهاد از حج بهتر بود».
فرزند قرآن
صحيفه تو، فرزند قرآن است و وحى آن از عرش كربلا نزول يافته؛ با واسطه جبرئيل صبر تو؛ اى شكيبايى محض!
كينه شيطانى
آسمان، مشتاق پروازت بود
ردّ نيايشهاى تو
در سرودهاى بىپايان رود، در چكچك باران، در ترنم نسيم صبح، ردّ نيايشهاى تو جارى است.
همگام با تسبيح دريا، همنفس با اذان طوفان، همسفر با اقامه موج، رد نيايشهاى تو پيداست كه طنين مىاندازد.
هستى، از زبان تو سخن مىگويد و اشكهاى نيم شبت، رازهاى مگوى آفرينش است كه برملا مىشود.
كعبه، اقتدا مىكند به مناجات تو و اندوه عاشورايىات عرق شرم نشانده است بر پيشانى افق. صداى رعد و برقها، خطوط خشم توست از بىوفايى زمانه؛ از جور زمان كه خواستند تو را در سكوت بنشانند؛ ولى خطبههاى دمشقىات را هيچ ابر سياهى نتوانست بپوشاند. دعاى تو هنوز پشت سر قافله تشيع است و راز و نيازهايت در رگهاى كاروان تاريخ، زنده؛ تاريخ را كلام آتشانگيز تو حركت داده و نيايش شورانگيز تو به تأمل واداشته است.
دعا براى تو يعنى...
تو در كالبد مرده اجتماع، روح زنده نيايش دميدهاى و روى ديوار قلبها، پنجرهاى كشيدهاى كه به سمت ابديت باز مىشود. دعا، براى تو يعنى عشق، يعنى تجلى زيباترين گفتوگوهاى عاشقانه ميان خالق و مخلوق. دعا، براى تو يعنى نياز، يعنى سؤالى ناشناخته و مرموز در بن ضمير آدمى كه تنها پاسخ آن در ملكوت خداست. دعا، براى تو يعنى پل ميان زمين و آسمانها، يعنى پيوند جسم و جان.
غروب قامت سجاد عليهالسلام
ما قالَ لا قَطُّ الاّ فى تَشَهُّده
لولا التشَهُدَ كانت لاءُهُ نعمُ
مدينه چگونه مهربان بىمثال خود را به خاك بسپارد و شاهد غروب قامت اجابت محض باشد؟
چگونه مىروى، اى كه پيشگاه كرمت از نفرت «نه» مُبَراست.
آرىِ تو چه بىنظير همآورد مىطلبيد!
ادامه امام حسين(علیه السلام)
آخرين بازمانده بر جاى بود تا زمان از حركت باز نايستد و زمين به دستِ مردمانش در عمق دره نابودى سقوط نكند.
رسالتِ اسرا از قلم نيافتاده بود. رمان عطش، ادامه داشت براى سيراب كردن نسلهاى بحرانزده.
من آواره آن مسيرم كه در آن، تازيانه مىباريد و تو از ميان آتش و خون، براى مأموريتى بزرگ، دوباره متولد شده بودى.
پس كربلا دوباره تأسيس شد و در تمامِ زمينها و زمانها مأوا گرفت.
تو، ترجمه لبهاى خاموش بودى و بيان بلندِ سرهاىِ بر نيزه.
بارانِ تازيانه خورده
شام بعد از آن ظهرِ تاريخى، ديگر نه تو را و نه تفسير نامهاى مقدس را فراموش نكرد. صداى تو هنوز بر كنگرهها مىپيچد.
اى باران تازيانه خورده، چه مقتدر از ضخامت چترهايى كه مردمان بر خاطرههاى خود كشيده بودند، عبور كردى و فرياد برآوردى:
انا ابن مكة و منى، انا ابن زمزم و الصفا... انا ابن محمد المصطفى... انا ابن على المرتضى... انا ابن فاطمة الزهرا...
صداى تو سبزينه آن گياه عجيبى است
كه در انتهاى صميميت حزن مىرويد. (سهراب)
آبرومندترين دست دعا
دستهايت، آن دستهاى آبرومند دعا، چون دو بال پرواز تو را با خود بردند؛ تو را كه آبرومندترين صداى نيايش بودى و هر لحظه پروردگار، به شوق شنيدن نجواى تو، به خاك تيره مهربانتر مىنگريست.
اينك، صداى فراگير تو، خاموش مىشود و اين صداى شهيد، ديگر خواب سنگينِ شبزدگان را نمىآشوبد. واى بر خوابزدگان اين هستى كه تو را در خلال اين همه ندبه و نيايش، نشنيدند و به اقتداى ولايت روشنگرت، به سمت حقيقت سفر نكردند.
آه! اين مناجات شبانه روز، از چشمزخم كدامين زهر كينهتوز، به سكوت نشست؟ اين نجابت سجادهنشين را كدام تنگچشمى دژخيم تاب نياورد كه وادارش كرد به هجرتى ابدى؟
با خطبههاى رسواگر
فرزند قرآن
اى فرزندِ صوتِ داودى قرآن بر منبر نيزهها! دامان آبروى سجدههايت را به توسل در دست مىگيرم و اجابت لحظههايم را از پروردگار مىطلبم به نام نامى تو... زينت خداپرستان!
«اللهمّ وَ لاتَرْفَعْنى فى الناسِ درجةً الاّ حَطَّطْتَنى عِنْد نَفْسى مِثْلَها...».
چشمان خيس مرثيه
چشمان مرثيه، خيس از تلخيادهايى است كه بقيع در دل دارد.
كار ديگرى از دستِ شعرهاى ما بر نمىآيد؛ جز اينكه ضجّه بزنند در مقابل حكايات تاول زده. آه از اين همه خنجر غم كه روح گلگون بقيع را پرپر كرده است!
آه از اين همه فراق و اشكهاى بلورين و دلهاى زخم خورده بقيع!
نام «سجّاد»، شكوفايى دل سجادهها و روشنايى بخش محفل خورشيد است.
نام «زين العباد»، بر ارتفاع سجده مىدرخشد.
بياييد، اى دفترهاى پرگريه احساس، اى واژههاى مغموم، خود را برسانيد به موسم گريه؛ پشت پنجرههاى بقيع.
زينت حماسه و خطبه
تاريخ را ورق مىزنم و فصلى را مىخوانم كه عاشورا در تو نفسى تازه كرد و راه افتاد تا شام؛ تا رسيد به موسم خطبه؛ آنجا كه هيبت اقيانوسها در كلامت جارى شد: «انا ابْنُ مَكَّةَ وَ مِنى، اَنَا بْنُ زمزم و الصفا».
و هزاران دريچه بهشتى، به يكباره از صداى دلنوازت گشوده شد. روبهروى عباراتت، يزيد، قامت منحوس ذلت بود و تنديس ناپاك ستم.
عاشورا را تو به اهتزاز درآوردى تا كاخ گستاخىهاى شام، ويرانه بر باد رفته ابدى باشد. شام، نعشى سياه در دست شبپرستان بود كه واژههاى بيدارگر تو آمدند و صف خواب آلوده آنان را شكستند.
شام، بر درگاه غفلت ايستاده بود كه بوى درود و عود، از خيمههاى سوخته عاشورا را به مشامش رساندى.
زين العباد
اگرچه عبايت بوى خاكستر كربلا مىداد، صلابت واژههايت را كوهها به حسرت نشستند.
اگرچه اشكهايت، هزاران دوبيتى عاشورايى و بر اندام نحيفت خطهاى زنجير، خوانا بود، قدرت بيان تو، شام را به چشيدن رسوايىها واداشت.
امروز، در كنار اين همه تحسين، تقويم، سوگوار كوچ توست.
يا زين العباد!
زينت عابدان
بدرود، اى زينت عبادتكنندگان!
سجادهاى كه آبشار سجدههايت را در آن مىريختى، براى معراج آماده است. اينبار ديگر از معراج به تنگناى زمين باز نخواهى گشت؛ كه زمين، سجادهاى به زير پاى توست براى پرواز تا ابديّت.
بغضى گلويم را مىفشارد و به ذرّات سمّى مىانديشم كه در رگهاى تو، ناگزير به گردش درآمدهاند؛ تا وسيله ديدار تو با حضرت دوست شوند.
خسته از زخمهاى عاشورا
عرفان تو، ميوه شكفته در حادثه كربلاست بر قامت آزرده و رنجور دلت.
راز و نياز تو، طى درجات عشق است؛ آن هنگام كه تنها شانههاى مسجد، بار غربت تو را بر دوش مىكشند.
روايت فراق تو را تنها ستونهاى ادعيه طاقت دارند تا بناى عاشقى را استوار نگه دارند.
سفر تو، خبر ناگهانى رهايىات از بند اسارت جسمى است كه روح بلندت را توان كشيدن نداشت.
اينك، تمام كلمات صحيفه صف كشيدهاند تا بر پيكر غريب تو نماز بگزارند. تو، سالهاست در ارتفاع زخمهاى عاشورا به كوچ مىانديشى.
... و به همسفران آسمانىات پيوستى
ديگر تمام شد نفسهايى كه وادى به وادى، در پى گمشدگان خويش، زنجير در پاى طى كردى و به گريه رسيدى.
ديگر تمام شد، خون گريههاى سجاده عُزلت. آن همه بر آتش بودن و نجوشيدن، مثال صبرى بود كه طراح عاشورا، سهم تو را در آن قرار داده بود.
اينك، پايان ساعات امتحان مردانگى توست؛ گرچه عمرى است وصيت خود را به گوش سجادهها زمزمه مىكنى و صحيفه مىسرايى.
اكنون، دفتر خاطرات نينوا، با پرواز تو به فصل آخر مىرسد؛ بشتاب كه بيست سال است همسفران آسمانىات تو را انتظار مىكشند، يا على بن الحسين!
رسالت حسينى
سلام بر تو كه طوفانىترين روز زمين را در خيمههاى تب، تاب آوردى تا رسالت حسينىات را به انجام برسانى!
اى آقاى رودهاى جهان! زلال چشمانت، جادههاى پيش رويمان را خورشيد مىشود.
همنشين «صحيفه»ات هستم
اى سجاد سجادههاى عشق! پنجرهها، سياهپوش رفتنت، ثانيهها را به مرثيه نشستهاند و زمين، كوچ كبودت را بر سينه مىكوبد.
از تو كه مىگويم، پرنده بىقرار جانم، آرام مىگيرد. زلزلهها، تاروپود خاك را رها مىكنند و فرومىنشينند. مدينه، دقايق فراقت را در گوش بادها مويه مىكند و مىگريد.
اگر تو نبودى...
تويى كه نامت، دلهاى گرهخوردهمان را به گشايش مىخواند.
تويى كه چشمان روشن و جهانگسترت، كابوس تاريكى را از خاطرمان مىزدايد.
تو فرزند آن بزرگى كه رد قدمهاى عاشورايىاش، همچنان در كوچههاى جانمان باقى است.
ما را كه سوگوار توايم، درياب!
كاشكى شاعرى بودم
حشمتِ «هشام» نيز راست نبود؛ كه انبوه عاشقان خدا و ازدحامِ دستها، راه را بر او بسته بود. بايد نظارهاى رخ دهد، تا خاك، كيميا شود. بايد دل از عشق بلرزد؛ بايد عشق بورزد... .
ناچار در كُنجى نشست و از ابهّت پوشالىاش طَرْفى نبست! در دل مىگريست و مردمان را مىنگريست. پيشواى چهره بر خاك سايندگان آمد؛ زينتِ عبادت پيشگان، با دلى زلال و صاف، به مسجد الحرام، براى طواف. و طواف كنندگان، راه دادند به زين العابدين... و هشام از شرم، فرو رفت در زمين، خشمگين، با نگاهى سنگين و دلى سنگى و غمين.
او را نمىشناسم!
امام، پس از استلام و استعلام از احوال فرزدق، صلهاى بهرش فرستاد؛ اما او پيام داد:
ـ اشعارم فقط و فقط از آنِ خدا و پيامبرش بود.
حضرتش نيز اخلاص وى ستود و راستىاش تصديق فرمود. و ديگر بار، صله باز فرستاد و سوگندش داد...؛
ـ ما از تبار نيكى و احسانيم و پس گرفتن عطاهامان را، روا نمىدانيم.
فرزدق، ديگر چيزى نگفت؛ فقط چيزى شبيه عشق در دلش شكفت و «صله» را پذيرفت.
تو را مىشناسم من اى عشق!
كاش شعرى مىسرودم! كاشكى مثل فرزدق بودم! افسوس عمرى، روى به ديگران آوردم و از كسانى كه خود به بخشش خدا نيازمندترند، ابراز نياز كردم!
على جان!
چه خوب تو را مىشناسم و خاستگاهِ خواهشهايم را، كه همان در خواستگاه توست؛ همان كه لحظه ـ لحظه رُخم بر خاك مىنهد، نه بر آستانِ هر كه از او درخواست شود. اى داراى دارندگان؛ اى آفريدگار آفريدگان و اى بخشنده مهربان!
كاش همزادت بودم؛ اى همراه شبهاى بىنوايان مدينه! اى ناشناستر از آينه! هيچكس تو را نديد و فرياد سكوتت را نشنيد. هماره بر تو آشفتند و هرچه مىخواستند، گفتند... اما تو؛
ـ همراهم بياييد... آن ناسزاگو را ديديد؟ دوست دارم حرفهاى من به او را نيز بشنويد.
يارانت بر تو گمان بد بردند!
ـ مىآييم؛ ولى كاشكى پاسخش را، همان هنگام مىداديم!
مىدانم در دلت برآشفتى، اما چيزى نگفتى، اى زين العابدين!
«وَالْكَاظِمِينَ الْغَيْظَ وَالْعَافِينَ عَنْ النَّاسِ وَاللّهُ يُحِبُّ الْمُحْسِنِينَ».
و همراهانت شرمگين از بدگمانى به يگانه حجت خداوند در زمين... و آسمان به زمين رسيد براى او، كه فراخواندىاش! شتابان به عزم ستيز، از خانه بيرون زد و نزدت آمد؛
ـ دقايقى پيش، نزدم آمدى و حرفهايى زدى... .
هنوز پر شور و شر مىنمود و مثل آتش زير خاكستر بود؛ اما آرامش فرمودى:
ـ اگر آنچه گفتى، در من است از خدا آمرزش مىطلبم؛ وگرنه، پروردگارت بيامرزد.
نرمشت نرمش كرد و آرامشت، گرمش! عرق از سر و رويش مىباريد، وقتى پيشانىات را بوسيد؛
ـ من ـ خود ـ به آنچه گفتم، سزاوارترم!
اگر بيمار بودى، چرا مسمومت كردند؟
هرگز تو را بيمار نديدم... در كربلا نيز دردت از خدا بود، تا بمانى؛ تا شامِ شاميان شبپرست و شبزدگان سرمست را برآشوبى! اگر بيمار بودى، كدامين كس روياروى پنج ناپليد؛ همچون: يزيد و وليد مىايستاد و آنى، به ظلمپذيرى تن نمىداد؟
اگر بيمار بودى، چرا مسمومت كردند؟
اگر بيمار بودى، چرا تحملت نكردند؟
اگر بيمار بودى، چرا صحيفهات را، تاب نياوردند؟
... ستايش خدا را، طلب رحمت براى پيروان انبيا، در طلب حاجتها، دعا هنگامِ سختى و مشكل شدن كارها، طلب رفع اندوهها، در عذرخواهى از كوتاهى در اداى حقوق بندگان خدا و... درمان تمام دردها، هر زمان و هر مكان در پرتو دعا، با خدا.
اگر بيمار بودى، چه كسى نشان از آن بىنشان مىداد و دستان سرد ما را در دستان زيارت و شفاعت شما مىنهاد؟
سرشار از عطر صحيفه
صحيفه سجاديه را كه مىگشايم، عطر تو، دنياى كوچكم را پر مىكند و اشكهايم بوى دعا مىگيرند.
ستارههاى بىفروغ اشكهايم، مرا گريه مىكنند در روزهايى كه داغ نديدنت به آتشم كشيده است.
كاش من هم از روزهاى امامت تو گذشته بودم!
كاش تنهايىام را بر شانههاى صبور و مردانهات مىگريستم! كاش تو بودى و مرا از دل اين شبهاى بىستاره، به خورشيد مىرساندى!
جهان هنوز تشنه امامت توست.
جهان هنوز به يمن دعاهاى باشكوه تو، برپاى ايستاده است.
كاش دنيا را با عطر تو شناخته بودم! كاش ستارهها، رد پاى تو را برايم مىخواندند تا به سوى آرامش قدم بردارم!
پيامبر كربلا
تقدير بود تو بمانى تا كربلا در كربلا نماند و عاشورا در پشت ديوارهاى زمان زندانى نشود.
در تمام اين بيست سال، تو سفير لحظههاى عطشناك واقعه و پيامبر آيتى ماندهاى كه بر گلوى بريده بالاى نى، وحى شد!
در تلاطم قطرات اشك تو، هنوز كاروان ماتمزده اسيران، جارىاند و در دل اندوهگينت، هفتاد و دو پيكر غرق خون، مرثيه مىخوانند.
وقتى داغ آن همه مصيبت از ديدگان معصوم تو سرازير مىشود و نالههاى دردمندت فراگير، تمام آبهاى دنيا، مبلّغ پيام كربلا مىشوند و كودكان شيرخوار، پرچمدار حماسه روشنگرى.
عناصر دنيا به چشم برهم زدنى، در هيئت سفيران حسينى جلوه مىكنند و سايهسار درختان، هيكلهاى سياهپوش عزا!
با اين همه، چه باك از آنكه خلفاى جور، پيامبران واقعه را به جرعههاى زهر ميهمان كنند؛ وقتى تو از تمام چشمهها، چشم گريان براى عاشورا ساختهاى و در تمام سينهها، بذر عشق حسين عليهالسلام را پراكندهاى!
در حسرت نسيمى از صحيفهام
به راستى آيا ميان اين لبهاى ترك خورده از عصيان و ديدگان باران نديده من، با آن سوز و گداز برخاسته از سينه و چشمان سرخ از ردپاى اشك او نسبتى هست؟
آيا انتهاى سرگردانى مكرّر روزهايم با كمان پرشكوه سجدههاى همواره او، تلاقى خواهد كرد؟
كاش شيعه تو باشيم!
چگونه شيعهام بخوانند، وقتى ردّ انبانهاى شبانه طعام براى فقيران و درماندگان مدينه، بر شانههاى شما، حجت بر من باشد و من از حال همسايه دو خانه آن سوترم بىخبر باشم؟!
آيا مرا به حريم پاك شما تقربى خواهد بود، آنگاه كه زينت بندگان خدا از سر احترام به مادر، از دست بردن به لقمهاى كه مادرش به آن ميل نموده پرهيز دارد و من به روزگار پيرى و درماندگىِ والدين خود پشت كرده باشم؟!
مىدانم، شيعه شما نيست آنكه كردارش را با شما نزديكى و انسى نباشد! پس به مدد دعاهاى خالصانهتان، خواهم آويخت به دستگيره ايمانى كه در سرسراى صحيفهات برافراشتى.
در زبور آل محمد، گفتى «نجات مؤمن در سه چيز است؛ نگهدارى زبان از بدگويى و غيبت مردم. پرداختن به كارى كه براى دنيا و آخرتش سود دارد و گريستن زياد بر خطاها و لغزشهاى خود».
اينك به بركت دريچهاى كه گشودى، آستان بندگى و سراى رستگارى نزديك است و راه رسيدن هموار!
آخرين نماز
دلم آتش گرفته، زخم جگرم آواز مىخواند، سر فرياد دارم.
اين منم؛ همو كه جدش خاتم پيامبران است و پدر و مادرش بهترين آفريدگان. من، زاده على مرتضايم؛ زاده حسين، سرور جوانان بهشت. اى زمين، شاهد باش كه پاهايم قصه غل و زنجير راه كوفه و شام را با تو گفتهاند!
اى زمان، شاهد باش كه غريبترين دوران شيعه را با تو گذراندهام؛ زمانهاى كه جز دعا و نماز، راه هر چيز را بر من بسته بود؛ لاجرم، دعايم را شمشير كردم و با شاميان درافتادم.
جگرم مىسوزد؛ انگار حتى هواى اين شهر، جز آتش برايم ندارد! مىخواهم آخرين نماز را بر پا دارم؛ مانند پدرم كه او با بدنى پرخون نماز خواند و من با جگر لخته لخته از خون.
ورود كاروان اسيران آل محمد صلىاللهعليهوآله به كوفه
رسواگر بيدادگران عاشورا
جاودانترين صداها از گلوي تو برخاست و پژواك آن تا ابد رسوايي خونخواران اموي را در گوش زمان تكرار ميكند. سفاكان اموي، در اين خيال خام بهسر ميبردند كه با فاجعه كربلا، پيام عاشورا را خاموش كردهاند، اما پيام حماسه كربلا در دفتر سترگ تاريخ پايدار خواهد ماند.
«فرياد گلبرگهاي پرپر شده عاشورا از لبان تو بر آمده و براي هميشه در مشام تاريخ ميچرخد و تعفن آن جور و ستم را جار ميزند».[38]
جان باختن در راه سردار عشق برايت سهل بود و زنده ماندن سخت، اما مشيت الهي بيماري را برايت رقم زد؛ بايد ميماندي و با ياري عمهات زينب(س) وجدان خفته مردمان را بيدار ميكردي.
مبارزه با ستمگري، ريشه در روح آسمانيات داشت، با فشار و اختناق حكام جبار، دستانت را بهسوي آسمان برداشتي و شِكوهات را در ظرف مناجات و دعا ريختي و فرياد زدي: «فرمان خداوند تعطيل شده، كتاب خداوند متروك گشته و سنتهاي رسول خدا(ص) بهدست تحريف سپرده شده.» همه مبهوت اين همه شجاعت و ابهت كه تو كيستي؟ «من فرزند مكهام و منا، فرزند زمزمم و صفا، فرزند آن كسي هستم كه به معراج رفت و فرزند فاطمه زهرا(س)».
اذان دادند تا به سكوت وادارت كنند ... اشهد أنّ محمداً رسول الله... . «اي يزيد! محمد جد من است يا تو؟ اگر گمان كني جد توست، دروغ گفتي و كافر شدي و اگر جد من است، چرا خاندان او را كشتي؟»
با فرياد «القتل لنا عادهُ و كرامتُنا الشهاده»، تشت رسواي يزيديان را از بام قصر شيطانيشان فرو انداختي، گوشها هنوز صداي آن را از پس قرنها آشكارا ميشنود.
قيام هره، توابين، مختار و دهها خونخواهي ديگر، ثمره افشاگريهايت در كوفه و دمشق و مدينه بود؛ اما قيامي هنوز هم برپاست و آن قيامتي است كه در دل شيعه شعله كشيده است و هرگز خاموش نخواهد شد.
مظهر تقوا و شجاعت
پیشوای عابدان
ستارهای تابناک
الگوی عبادت
تجسم تقوا
نوحه در رثای سید الساجدین(علیه السلام)
عزای زین العابدین است
این ناله ی روح الامین است
وا اماما واشهیدا
دُردانه ی حسین مظلوم
چهارمین امام معصوم
از زهر کین گردیده مسموم
وا اماما واشهیدا
این وارث خون و قیام است
اسیر کربلا و شام است
زخمی سنگ لب بام است
وا اماما واشهیدا
مدینه شد کرب و بلایش
زهرا شده صاحب عزایش
به یاد زخم ساق پایش
وا اماما واشهیدا
سر پدر به نیزه دیده
تلاوت قرآن شنیده
از ساق پایش خون چکیده
وا اماما واشهیدا
بر پیکرش نشانه دارد
آثار تازیانه دارد
داغ گل ویرانه دارد
وا اماما واشهیدا
مدینه می گرید ز داغش
مرغ دلم گیرد سراغش
سراغ قبر بی چراغش
وا اماما واشهیدا
منابع:
ماهنامه اشارات، ش105
ماهنامه اشارات، ش116
ماهنامه گلبرگ، ش14