غلامرضا باهر و قیام 19 دی 1356 مردم قم

غلامرضا باهر، فرزند عبدالحسين، اول تير 1320 1، در محله «بدوخانه» معروف به «چهار مردان» شهر مذهبي قم متولد شد. از سه سالگي همراه خانواده به محله «ميدان مير» نقل مکان يافت. تحصيلات ابتدايي و متوسطه را تا
شنبه، 14 دی 1387
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: حجت اله مومنی
موارد بیشتر برای شما
غلامرضا باهر و قیام 19 دی 1356 مردم قم
غلامرضا باهر (و قيام 19 دي 1356 مردم قم)
 
 
نویسنده: سهیلا عین‌اله‌ زاده
غلامرضا باهر، فرزند عبدالحسین، اول تیر 1320 1، در محله «بدوخانه» معروف به «چهار مردان» شهر مذهبی قم متولد شد. از سه سالگی همراه خانواده به محله «میدان میر» نقل مکان یافت. تحصیلات ابتدایی و متوسطه را تا کلاس هفتم (اول یا دوم دبیرستان آن ایام) در مدرسۀ «ملی محمدیه»، گذراند. ادامه دوره متوسطه را تا دهم در دبیرستان «دین و دانش» طی کرد. و در این مقطع از درس شهیدان دکتر بهشتی و مفتح و آقایان مکارم و مصباح زاده منجم بهره جست. در همین مدرسه روحیه شاعری یافت و نزد استاد مصباح زاده که در حقیقت اولین معلم ایشان در این زمینه بوده، شروع به ذوق آزمایی کرد. دکتر در همان ایام که زبان فرانسه می‌خواند بنا به توصیه شهید بهشتی، شروع به آموختن زبان انگلیسی کرد. و یک ساعت را به فرانسه و ساعت بعد را با استادی ایشان به انگلیسی اختصاص داد. دوره متوسطه را تا سال 1341 در دبیرستان «حکمت» واقع در خیابان صفاییه، ساختمان کنونی آموزش و پرورش قم، به پایان برد.2 در همین سال، وارد دانشکده پزشکی دانشگاه تهران شد و در 1347، دوره طب عمومی را به انجام رساند. در 1347 مشمول نظام وظیفه شد و در حین انجام خدمت سربازی از 1347 ـ 1349 در پادگان منظریه قم، به طور نیمه وقت در بیمارستان آیت الله العظمی گلپایگانی (ره) که درمانگاهی بیش نبود و در مکانی به نام قلعه مبارک‌آباد واقع شده بود، انجام وظیفه می‌نمود. پس از اتمام سربازی به دستور آیت الله گلپایگانی، بنیان نوین بیمارستان گلپایگانی را پایه‌ریزی می‌کنند. و تا 1349 به عنوان مسئول فنی بیمارستان مذکور آغاز به کار کرد. پس از تقریباً سی سال، بیمارستان از یک درمانگاه به یک واحد درمان عمومی تبدیل گردید و آموزش پزشکی دانشگاه آزاد نیز بر عهده آن قرار گرفت، به طوری که شمار قابل توجهی از پزشکان امروزی ایران، دورانی از تحصیل خود را در آن سپری کرده‌اند.3 دکتر باهر علت انتخاب خود به عنوان ریاست بیماستان آیت الله گلپایگانی را این گونه نقل می‌کند:
در ایامی که حقیر در همان محله میر قم به سر می‌بردم و نوجوانی بیش نبودم، مسئولیت گروهی از جوانان محله را به عهده داشتم و هیئتی را تشکیل داده بودیم و چون خود به مداحی علاقه‌مند بودم، به این امر هم اشتغال داشتم. بعد در ایام محرم، جلسات دهگانه‌ای در همان میدان میر داشتیم و از برخی خطبا و وعاظ دعوت به عمل می‌آوردیم تا برای ما سخنرانی کنند و در جلساتشان در محله حضور یابند. در آن جلسات، آقازاده‌های آیت الله گلپایگانی هم که با روحیه من از دبیرستان آشنا بودند، شرکت می‌کردند. گاهی اوقات دستجاتی را هم راه می‌انداختیم. گهگاه خدمت آقای تولیت می‌رسیدم و وجهی می‌گرفتم تا برای کمک به خانواده‌های بی بضاعت و تحصیل بچه‌هایشان مصرف کنیم. طوری شده بود که این برنامه‌ها زبانزد خاص و عام شده بود و خود به خود به اطلاع مرحوم آیت‌الله گلپایگانی هم رسانده بودند. ضمن اینکه خود ما هم از فرصتهایی که دست می‌داد، با دستجات محله خدمت ایشان می‌رسیدیم و ایشان هم از من در مورد کارم و خانواده‌ام سؤالاتی می‌کردند. تا اینکه بعد از فراغت از تحصیل، ایشان فردی را به دنبال من ‌فرستادند و وقتی به محضرشان رفتم، فرمودند که مدتهاست در این اندیشه هستم که بیمارستانی را برای طلاب احداث کنم. بعد ماجرای پانزده خرداد 1342 را به عنوان شروع این تصمیم بیان کردند و گفتند: دکتر! در آن واقعه، بیمارستانها از پذیرش طلابی که مجروح شده بودند، خودداری می‌کردند. آیا درست است که ما حوزه علمیه داشته باشیم؛ ولی بیمارستان مختص طلاب نداشته باشیم؟ صحبت ایشان باعث شد که من علاقه مند شوم که مسئولیت این بیمارستان را به عهده بگیرم. بیمارستانی که در حال حاضر به نام آیت‌الله گلپایگانی نامیده می‌شود، قبلاً توسط مرحوم آقای قمی، تاسیس شده بود؛ منتها در بلاتکلیفی به سر می‌برد و چون زمین آن، جزء املاک آستانه بود، آقای تولیت از مرحوم آقای گلپایگانی خواسته بود که به این مکان سر و صورتی بدهند. در واقع این بیمارستان از سال 1342 به صورت درمانگاه راه اندازی شده بود و از سال 1342، ما این مکان را به عنوان یک مرکز پزشکی نوین، احیاکردیم. در این بیمارستان، هشت هزار نفر از بیست و دو هزار مجروح جنگ تحمیلی را که به قم آورده شد، پذیرا بوده‌ایم و بدون اینکه یک مورد هم مرگ و میر داشته باشیم، سالم به خانواده‌هایشان تحویل داده‌ایم.4
دکتر باهر دوره تخصصی خود را در رشته کودکان از 1353 تا 1355 در مرکز طبی کودکان تهران گذراند. به دستور مرحوم استاد دکتر قریب و آقای دکتر رضا معظّمی مدّتی را در بیمارستان رازی و قلب شهید رجایی به تحصیل در رشته پوست و قلب اطفال سپری کرده است5 و چند بار هم برای طی دوره‌های کوتاه مدت تخصصی – از جمله مطالعه روی پوست و قلب کودکان و نیز نواقص ایمونولوژیک و ژنتیک اطفال – به خارج از کشور سفر کرد.6 در 1356، دکتر باهر یکی از شخصیتهای دست اندر کار و از شاهدان عینی و منحصر به فرد قیام 19 دی ماه بوده و در طی مصاحبه حضوری که با مرکز اسناد انقلاب اسلامی قم انجام داده، درباره علت وقوع حادثه نوزده دی، اظهار می‌دارد:
همه ساله در روز هفدهم دی ماه که در زمان ستم شاهی به نام «روز بانوان» نام گذاری شده بود، روزنامه‌ها به درج مقالاتی در این خصوص می‌پرداختند و حتی در تعریف و تمجید از کشف حجاب و از چادر به عنوان کیسه سیاهی یاد می‌کردند که زنان را در خود اسیر و محبوس کرده بود، اشعاری را درج می‌کردند. نکته‌ای که برای حقیر تأسف آور بود، شعری بود که یکی از شعرای خوب کشور ما در این باب سروده بود و من دوست داشتم این شاعره نامی (پروین اعتصامی) زنده بود و من به او یاد آور می‌شدم که شعر شما مورد سوء استفاده خیلیها قرار گرفته است. لذا ای کاش به سرودن آن اقدام نمی‌کردید؛ تا همواره نام نیکتان بر سر زبانها باقی می‌ماند... . به هر تقدیر روز هفدهم دی ماه 56، رژیم به بهانه روز بانوان و از آنجا که حرف و منطق قابل ارائه‌ای نداشته، مقاله مستهجن و موهنی را در روزنامه اطلاعات به چاپ رساند؛ که اگر قدری آگاهی می‌داشتند، دست به این اهانت بزرگ که ملت را علیه آنان شوراند، نمی‌زدند. به یک معنا این مقاله، مصداق آیه شریفه (216 سوره بقره): «عَسیٰ اَن تَکرَهُوا شیئاً وَ هُوَ خَیرٌ لَّکُم» بود. یعنی به ظاهر برای ملت و روحانیت ما تلخ بود، اما در بطن آن شیرینیهایی وجود داشت که بعداً خودش را نشان داد. وقتی روزنامه مزبور، به دست ما افتاد، از آن اهانت شخصیت شکن و آن نوشته بی سر و ته و عاری از اندیشه و تدبیر، ناراحت و آشفته شدیم. چون ما نسبت به امام خمینی که در آن ایام با عنوان حاج آقا روح الله از ایشان یاد می‌شد، علاقه مند و حساس بودیم و همچنانکه پیشتر هم عرض کردم، طی جلساتی که با جوانان محل داشتیم، ذکر خیر ایشان به میان آمد. واعظی داشتیم به نام آقای نحوی که در همان سالهای41 و42 و قبل از آن، صراحتاً شاه را مورد تاخت و تاز لفظی قرار می‌داد و ظلم و ستمهای او را بر ملا می‌کرد. وقتی روزنامه اطلاعات حاوی مقاله توهین آمیز توزیع شد، ولوله عجیبی در شهر افتاد و ما شاهد بودیم که مردم از هم می‌پرسیدند که چه باید کرد؟ روز نوزدهم دی ماه مردم برای کسب تکلیف به منزل آیت‌الله نوری واقع در کوچه بیگدلی رفتند چون منزل ما هم در همان کوچه و با کمی فاصله نسبت به منزل ایشان واقع شده بود، لذا شاهد سر و صدای مردم بودیم. بین ساعت پنج تا پنج و نیم که برای رفتن به مطب از منزل خارج شدم، یک نفر جلو آمد و گفت: دکتر! خیابان تیراندازی است و راه برای رفتن نیست. گفتم: برای چه؟ گفت: تظاهرات مردم در چهار راه بیمارستان به خشونت کشیده شده است. من بلافاصله به منزل برگشتم و به مدرسه صدر که در چهار راه بیمارستان واقع بود زنگ زدم. پسرم سعید که در حال حاضر، یکی از پزشکان خدمتگزار مملکت است، در آن مدرسه تحصیل می‌کرد. رئیس مدرسه گوشی را برداشت و من خواهش کردم که اجازه ندهند «سعید باهر» از مدرسه خارج شود. رئیس گفت: من گوشی را می‌گذارم دم پنجره، شما گوش کن ببین در خیابان چه خبر است. اینجا بود که من از طریق گوشی تلفن، سر و صدای عجیبی را شنیدم. صدای گلوله، صدای حرکت ماشینهای متعدد که من احساس می‌کردم به صدای حرکت عرّاده شبیه است. به مدیر مدرسه گفتم: آقا من از شما خواهش می‌کنم، شما را به خدا، یک وقت بچه‌ها را بیرون مدرسه نفرستید. گفت: نه. ما در مدرسه را بسته‌ایم. شما مطمئن باش تا این سر و صداها هست، ما بچه‌ها را به منزلشان نمی‌فرستیم. چون احتمال برخورد گلوله به خود مدرسه زیاد است. چند دقیقه بعد از اتمام این مکالمه، این بار تلفن ما به صدا در آمد. از آن سوی تلفن، صدای ناشناسی به گوش رسید:
ـ آقای دکتر باهر را می‌خواستم.
ـ خودم هستم. بفرمایید.
ـ شما مسئول بیمارستان گلپایگانی هستید؟
ـ بله.
ـ من از سازمان امنیت قم مزاحم می‌شوم. چون سه چهار نفر در زد و خورد خیابانی با ضربۀ آجر (روی این قسمت تاکید کرد) مصدوم شده‌اند و به بیمارستان منتقل شده‌اند، لازم است هر چه زودتر به بیمارستان بروید؛ تا ترتیب واگذاری این چند نفر را به ما و مقامات دولتی بدهید. گفتم: من ماشین ندارم (با آنکه داشتم) و خیابان هم آنطور که شنیدم امن نیست.
ـ از کجا شنیدی؟ ماجرای تلفن به مدرسه صدر را گفتم. گفت: اشتباه به عرضتان رسانده‌اند!
ـ به هر حال من در این شرایط جرئت خروج از خانه را ندارم.
ـ ما برای شما ماشین می‌فرستیم.
این جمله را گفت، ترس و وحشت عجیبی، بر جانم مستولی شد. اندیشیدم: اگر ماشین بفرستند، مرا به کجا خواهند برد؟ به هر حال از منزل خارج شدم و برای خداحافظی به منزل مادرم که در همان نزدیکی قرار داشت، رفتم. ظاهراً در این فاصله یک ماشین لندرور با چند نفر مسلح به کلت کمری و دارای کلاه کاسکت به منزل ما مراجعه کرده بودند و همسرم آنان را به منزل مادرم هدایت کرده بود. مادرم بسیار وحشت زده بود و می‌گفت: اینها تو را کجا می‌خواهند ببرند؟ گفتم: مادر! هر چه خدا خواست همان می‌شود! سوار لندرور شدم و چند دقیقه بعد به مقابل بیمارستان رسیدیم. بیمارستان دارای دو در بود. یکی در جلو و دیگری در عقب واقع در کوچه رهبر که به انتهای بیمارستان باز می‌شد. لندرور وارد کوچه رهبر شد و من بعداً دانستم که ساواک قبلاً به آنجا مراجعه کرده و موقعیت را ارزیابی کرده بود و می‌دانست که اجساد شهدا در آنجا قرار دارد. لذا مستقیماً مرا به آنجا بردند؛ ضمن اینکه به دروغ صحبت مجروحین و مصدومین را پیش کشیده بودند و می‌خواستند من در زمینه شهدا با آنها همکاری کنم. وقتی وارد محوطه بیمارستان شدم، دیدم کارکنان در حالت وحشت عجیبی به سر می‌برند. در این حال یکی از بچه‌ها خودش را سراسیمه به من رساند و گفت: آقای دکتر! اینها شهید شده‌اند؛ یک وقت مطرح نشه که در دعوای شخصی کشته شده‌اند! معلوم شد که ساواک به کارمندهای ما گفته بود که اینها در نزاع دسته جمعی کشته شده‌اند و رئیس شما هم باید به همین عنوان صورت جلسه کند. من وقتی مطلب دستم آمد، گفتم باید بروم مقتولین را ببینم. اتاقی که آنان را گذاشته بودند، درش قفل بود و کلید در اختیار مرحوم محمدحسین صفایی بود. صفایی آمد و در را باز کرد و خوشبختانه ساواکیها با آنکه افراد گستاخی بودند و از ورود به هیچ جا ابایی نداشتند، با من همراه نشدند. من داخل شدم و شهدا را برانداز کردم. سه نفر بودند و یکی از آنان اخوی آقای انصاری بود که خون از دهان و بدنش جاری بود و زیر بدن، به صورت لخته جمع شده بود. وقتی از اتاق خارج شدم، به مأمورین ساواک گفتم: من آثار ضربه آجر در اینها ندیدم. به نظرم گلوله خورده‌اند. شروع کردیم به جر و بحث کردن. در آخر گفتند: ما از شما می‌خواهیم که ترتیبی بدهید که این اجساد به ما تحویل داده شود. مأموران در غیاب من به بیمارستان آمده بودند و کارمندان ما گفته بودند که تا مسؤل ما نیاید، اجازه خروج نمی‌دهیم. خوشبختانه از همان ایام تا کنون رابطه تنگاتنگی بین من و کارمندانم در بیمارستان وجود دارد و این امر چیزی جز عمل به آیه شریفه (103 سوره آل عمران): «وَ اعتَصِمُوا بِحَبلِ اللهِ جَمیعاً وَ لا تَفَرَقُوا» نیست. این وحدت و یکپارچگی باعث شده که واحد ما بسیار مستقل و قاطع، مشغول کار باشد و خوب عمل کند. حتی بعد از واقعۀ نوزده دی، یک نفر پلیس هم، امکان نفوذ به این بیمارستان را نیافت و یک مجروح هم به عنوان شورشگر و مانند آن از این واحد بیرون برده نشد. به هر حال در آن روز، وقتی قاطعیت ما را دیدند، گفتند: تکلیف ما چیست؟ ما باید اجساد را ببریم. گفتم: من چنین اجازه‌ای ندارم. چون مدیر و سرپرست اصلی بیمارستان، حضرت آیت‌الله گلپایگانی است. ساواکیها داخل ماشین رفتند و با هم شور کردند و دوباره آمدند و گفتند: برو به آقا تلفن کن! گفتم: الآن بعید است تلفن را بردارند. چون نزدیک غروب است و احتمالاً مشغول تجدید وضو هستند تا برای نماز جماعت تشریف ببرند. واقع امر هم این بود که آقا جز در مواردی خاص، با تلفن صحبت نمی‌کردند. تنها یک بار با مرحوم امام خمینی و یک بار هم با آیت‌الله خویی صحبت کردند. ساواکیها فشار آوردند و من پذیرفتم که به مرحوم آیت‌الله گلپایگانی زنگ بزنم. وقتی شماره را گرفتم، فردی که تلفن را برداشت، از حالت صدای من پی برد که متوحشم. قضیه راجویا شد. گفتم: باید هر طور شده با آقا، صحبت کنم. قضیه حساسی پیش آمده. چند لحظه بعد آقا با صدای ضعیفی گوشی را گرفتند. فرمودند: چه خبر شده؟ سه نفراز مردم در حمله امروز شهید شده‌اند و در بیمارستان ما هستند. منتها نیروهای امنیتی می‌خواهند به زور آنها را ببرند. آقا فرمود: «مطلقاً این کار را نکنید و به هیچ وجه تحویل آینها ندهید. گفتم: پس چه کار کنم؟ گفتند: هیچی با قدرت در مقابلشان بایست و بگو آقا اجازه نداد ما اجساد را از اینجا تکان بدهیم. ما اینها را نگه می‌داریم و به بستگانشان تحویل می‌دهیم یا اینکه مردم خودشان در این رابطه تصمیمی بگیرند. ظاهراً در ذهن مرحوم آقای گلپایگانی این نکته بود که این اجساد باید روی دست مردم تشییع شود تا انقلاب، روند تکاملی‌اش را بپیماید. من بیرون آمدم و موضوع را به ساواکیها گفتم. خیلی ناراحت شدند و گفتند: با زور ببریم چطور؟ گفتم: دیگر خودتان می‌دانید. گفتند: برای شما بد می‌شود. گفتم: برای من خوبی و بدی معنا ندارد. من یک بار به دنیا آمده‌ام یک بار هم از دنیا می‌روم. برای من هیچ مسئله‌ای نیست. ساواکیها که دستشان به جایی بند نشد، رفتند. شب هنگام مردم نشستند تا در مورد اجساد تصمیم بگیرند. چون ما در بیمارستان خودمان سردخانه نداشتیم و حفظ اجساد در اتاق عقب بیمارستان، گرچه فصل زمستان بود، به صلاح نبود. لذا تنی چند از بچه‌های بازار، با من تماس گرفتند و گفتند: اگر اجازه بدهید، ما اجساد را به بیمارستان کامکار که مجهز به سردخانه است، منتقل کنیم. گفتم: برای اینکه من مورد گلۀ احتمالی آقا قرار نگیرم، خودتان بیایید ما اجساد را به اتفاق شما با آمبولانس، منتقل کنیم. بازاریها پذیرفتند و ما هم با بیمارستان کامکار هماهنگ کردیم و خلاصه هر طور بود، نگذاشتیم اجساد مطهر شهدا به دست ساواک بیفتد و بحمدالله تشییع جنازه خوبی به عمل آمد و استفاده لازم از شهدا برای استمرار حرکت انقلاب اسلامی، انجام شد. در واقع نوزده دی 56، دومین حرکت انقلابی مردم، بعد از واقعه پانزده خرداد 42 محسوب می‌شد... .


نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط