برای شهید حسین فهمیده
از همیشه خندان تو
آسمان چون همیشه زیبا بود
غنچه در غنچه باغ می خندید
کوه وصحرا و بیشه زیبا بود
زندگی عطر دوستی می داد
عطر ایمان و عطر آزادی
هر سرودی، سلام باران بود
هر پیامی پرنده ی شادی
ناگهان قاصد خزان آمد
خبری تلخ و ناگوار آورد
خبر این بود«دشمن بعثی
با سپاهی عظیم برای نبرد
مثل طوفانی حمله آورده
حمله ای وحشیانه، ویران گر
نخل ها را بریده سر از تن
کرده گلهای باغ را پَرپَر
خبرِ بد گزیده لب ها را
غُنچه ی سبز خنده ها را بُرد
رنگ و روی بهار شد تیره
برگ برگِ درخت ها پژمُرده
شاخه در شاخه دست بالا رفت
دستهایی پر از دعا برخاست
هر طرف شیرمردی از مبهن
از دل شهر و روستا برخاست
شیر مردان جبهه غریدند
دشمن از تیر خشمشان لرزید
آسمان آتش و زمین آتش
بمب و توپ و گلوله می بارید
نوجوانی؛ بزرگ؛ فهمیده
توی یک شهر زندگی می کرد
نمره اش در کلاس؛ بالا بود
شادمانی به خانه می آورد
سیزده ساله بود؛ اما مرد
مهربان و شجاع و با ایمان
بود فرزند خوب این میهم
همه ی عشق و مهر او ایران
گفت با خود: «خطر چه نزدیک است!
جای گُل؛ خارِ غصه روییده
در دل تنگ آسمان انگار
ابر در پشت ابر خوابیده
باید از خود گذشت و کاری کرد
در خطر مانده میهن و دینم
وقت ایثار و وقت جانبازی است
تنگ باشد اگر که بنشینم»
عاقبت سوی جبهه بال گشود
عاشقی در میان عاشق ها
آتش جنگ شعله ورتر بود
دشت – گلگون – پر از شقایقها
هر طرف تیر و بمب و خمپاره
هر طرف دود و شعله بر پا بود
نخل و نیزار و خانه ها می سوخت
جبهه های جنوب غوغا بود
پا به پای بسیجی و سرباز
نوجوان دلیر می جنگید
کوچه در کوچه های خرمشهر
توی شهر اسیر می جنگید
قِژ قِژ چرخ آهنین برخاست
قِژقِژ تانکهای دشمن بود
می دوید از گلویشان آتش
می پرید از دهان آنها دود
گیر و داری عجیب تر برخاست
آسمان و زمین به هم پیچید
در دل کور تیرگیها؛ تانک
قِژ و قِژ می رسید و می غُرّید
اولین تانک؛ چون که شد نزدیک
نوجوان دلیر غیرتمند
ناگهان با قطار نارنجک
جست و خود را به پای آن افکند
انفجاری مهیب و؛ بعد از آن
تانک لرزید و از نفس افتاد
در دل دود و آهن و آتش
نوجوان دلیر ما جان داد
مثل این اتفاق را؛ هرگز
کسی آیا شنیده، یا دیده؟
تا ابد سبز و پاک و جاوید است
نام و یاد حسین فهمیده
مثل یک مرد، مثل یک عاشق
رفت آن یار و یاورِ کوچک
هم خدا هم فرشته ها گفتند:
آفرین بر دلاور کوچک