خدا بود و دیگر هیچ نبود-2
بسم اللَّه
محبوبم، ديشب نخفتم. از اينكه تو را، در رنج و عذاب مىبينم بىاندازه ناراحتم. من از طوفان حوادث باكى ندارم. در گردابهاى خطر فرو مىروم تا به ساحل نجات برسم... از اين طوفانها زياد ديدهام... و مىدانى كه از اين طوفانهاى سخت خيلى زياد بر پيكر طايفه شيعه هجوم آورده است و من احساس مىكنم كه در خلال اين طوفانهاى خطرناك است كه شخصيّت آدمى نضج مىگيرد و اجتماع به سوى كمال مىرود.
من نگرانم و اين نگرانى طبيعى است، نگران جوانان بىگناه، نگران بازىهاى سياسى استعمار، نگران خدعه و تزوير عملاء(50) داخلى، نگران سرنوشت، و نگران اين كه ما نتوانيم در اين لحظات بحرانى به مسئوليت خود آنچنان كه بايد عمل كنيم...
اما من از خطر نمىهراسم، از مرگ نمىگريزم. هنگامى كه طوفانها، بيش از تحمل توانايى من، شدت مىگيرند؛ على را در نظرم مجسم مىكنم. دردهاى او و رنجهاى او، تنهايى او و نالهها و سوز و گدازهاى درونى او، طوفانهاى حوادث كه يكى پس از ديگرى او را محاصره كرده بود. همه را به ياد مىآورم... و آنگاه تسكين مىيابم و هنگامى كه هيچ راه نجاتى پيدا نمىكنم به آغوش شهادت پناه مىبرم و با قدمهاى محكم و اراده آهنين به دنبال حسين مىروم و با رضا و توكل، خود را و حيات و هستى خويش را به خدا تقديم مىكنم... آنگاه آسوده و مطمئن و آرام به سوى سرنوشت مىروم. آنچه مرا بيش از اندازه رنج مىدهد ناراحتى تو است و آرزو مىكنم كه بتوانم قسمتى از ناراحتىهاى تو را بر قلب خود بپذيرم.
ديروز، در حين ناراحتى شديد، جوانان بىگناه ما را محكوم كرديد...
به خدا سوگند كه، اين جوانان بىگناهند و آنقدر بىرحمانه و ظالمانه مورد اهانت، تهمت و هجوم جدى قرار گرفتهاند كه حدى بر آن متصور نيست... تنها گناه آنها اين است كه در مقابل بىشرفترين فاسدها، و خبيثترين جنايتكاران از جان خود مسلحانه دفاع كردهاند و خدا به آنها كمك كرده تا باوجود قلت خود دشمنان خود را از پاى درآورند. خيلى دور از انصاف است كه چنين جوانان بىگناهى را از دفاع جان خويش محروم كنيم و از اينكه مظلومانه به دست جنايتكاران كشته نشدهاند، محكوم نماييم!
من اين جوانان را احترام مىكنم، زيرا اين شهامت و شجاعت را داشتهاند كه براى اولين بار، ظلم و ستم و كفر را با عنف جواب بگويند و مثل بيچارگان ذليل و درمانده زمان سلطان حسين صفوى، مرگ را با خفت و ذلت نپذيرند...
مشكل ما، مبارزه حق و باطل است كه به اوج خود رسيده و هر روز به درجات سختتر مىرسد. اصحاب ظلم و كفر و جهل متحد مىشوند و ما را مىكوبند، زيرا ما از قماش آنها نيستيم و ارزشهاى آنها را زير پا گذاشتهايم، و مقياسها و ارزشهاى خدايى را علم كردهايم كه آنها را نابود خواهد كرد.
4 مارس 1977
در نبطيه، قوىترين پايگاه نيروهاى چپ، جنگهاى سختى بين جبهةالرفض(51) و حزب كمونيست از يك طرف و صاعقه(52) از طرف ديگر درگرفت. درنتيجه اين جنگها بيش از 200 نفر از نيروهاى چپ كشته شده و همه پايگاههاى آنها به تصرف صاعقه درآمد و بقيه آنها پياده فرارى شده از راه كوهها وتپّهها و درههاى اطراف نبطيّه خود را به جنوب رساندند. در اين تصفيه بزرگ، فتح و جبهةالديموقراطيه(53) نيز به صاعقه كمك مىكرد و بعد از تسلط بر پايگاههاى چپ، همه آنها به فتح تسليم شد.
در منطقه صور، آخرين نقطه نيروهاى چپ نيز، وضع متشنج است. فتح به صورت آمادهباش كامل درآمده است كه درصورت هر نوع زدوخورد، نيروهاى چپ را تصفيه كند و جنگندگان جبهةالرفض نيز در خيابانها و راهها پراكنده شده و حواجز(54) متعددى بهوجود آوردهاند و فقط كارشان دستگيركردن مخالفان و احتمالاً ضرب و قتل آنهاست.
ديروز، در يكى از همين حواجز، عنصرى از فتح دستگير شده و كتك مفصلى از جبهةالرفض خورده. به محض اينكه فهميدهاند او از فتح است، او را از ماشين پايين كشيده كتك مفصلى زدهاند.
بزرگان و رهبران جبهةالرفض گريختهاند و عدهاى از آنها بهطور انتحارى مشغول آتشافروزى براى انفجار جنوبند.
تنها اميد آنها اين است كه جنگى بين اسرائيل و سوريه درگيرد، و يا سوريه سقوط كند، و يا اسرائيل وارد لبنان شود و لذا آنها از فرصت استفاده كرده چندصباحى ديگر به خرابكارىهاى خود ادامه دهند.
9 مارس 1977
در هنگام هجوم بر تل ربّ ثلاثين(55)، شباب امل، پيشاهنگان هجوم، فرياد اللَّهاكبر برداشتند و با رگبار گلوله و هجومى برقآسا بر دشمن تاختند و دشمن با تلفات سنگين شكسته و وامانده شد. بعد از آنكه فرياد اللَّهاكبر و هجوم برقآساى شباب امل صفوف دشمن را شكافت، همه جنگندگان موجود در معركه، همه آنها كه از پس مىآمدند، از جوانان فتح و جيش لبنان عربى و حتى احزاب يسارى(56) نيز فرياد اللَّهاكبر برداشتند و اين صوت ملكوتى در كوهستانهاى طيبه طنين مىانداخت و با طنين توپها و انفجارات درهم مىآميخت.
27 ژوئيه 1977
حاروف57
جبهةالرفض(58) مىخواست مكتب(59) باز كند، ولى مردم شهر مخالفت كردند و نگذاشتند و به جبهةالرفض در بيرون شهر، حاجز(60) گذاشته و افراد شهر را گرفته، به سختى مىزدند و مضروب مىكردند.
27 ژوئيه 1977
شهر انصار61صاعقه(62) بر شهر مسلط شده است. فتح(63) نمىخواهد، لذا به اعضاى احزاب چپ بخصوص شيوعى(64) اسلحه و هويه(65) مىدهد و آنها ضدصاعقه و ضد حركتالمحرومين(66) استفزاز(67) مىكنند براى انفجار...
5 جولاى 1977
جدل با احزاب چپ در برج رحّال68پس از سخنرانىهاى متعددى كه كادرهاى ورزيده حركت(69) در شهرهاى مختلف جنوب بهپا داشتند و اثرات شگفت كه از آنها ظاهر شد، شيخ صبحى(70) درخواست كرد كه يك سخنرانى، در قريه برج رحّال بگذارد كه خود نوعى تحدّى و دهنكجى به احزاب چپ بود كه در آن منطقه سيطره مطلق داشتند. من پيشنهاد شيخ را پذيرفتم و حتى از استاد حسن حسينى خواهش كردم كه با او برود و اگر سئوالات سياسى مطرح شد و شيخ از جواب باز ماند، استاد حسن براى جواب حاضر باشد، لذا در روز معين، ساعت شش بعدازظهر، شيخ صبحى و استاد حسن وعدهاى از جوانان حركت، رهسپار برج رحّال شدند تا در مقابل دشمنان ايدئولوژى و حزبى حرفهاى اسلامى و سياسى خود را بزنند ...
من از بيروت به مؤسسه رسيدم و ديدم كه اينها عازم حركتند، و من نيز كار ديگرى ندارم و بعلاوه در ته دلم احساس نگرانى مىكردم كه اگر خداى ناكرده چپىها شيخ را دست بياندازند و او از جواب باز بماند، شكست معنوى بزرگى در منطقه نصيب ما خواهد شد. لذا همراه آنها رهسپار برج رحّال شدم، و مطابق معمول سخنرانى در حسينيه قريه بود. مسئولين حركت در ده، ميهمانان را در صف جلوى حسينيه جاى دادند، ولى من به عقب حسينيه رفتم و كتابى از شريعتى داشتم و مشغول خواندن شدم. خيلى اصرار كردند كه مرا به جلو ببرند و در صدر مجلس بنشانند، ولى حوصله نداشتم و در دنياى ديگرى سير مى كردم و نمىخواستم از احلام شيرين خود خارج شوم و به جمع موجود در حسينيه بپيوندم، فقط مىخواستم به دوست و دشمن بفهمانم كه من هستم و يك قدرت روحى براى دوستانم باشم، ولى درعين حال به راز و نياز درونى دلم مشغول گردم و عيش معنويم را منقّص نكنم.
ملت كمكم آمدند و حسينيه بىسابقه پر شد و سخنرانى آغاز گرديد. شيخ درباره خداپرستى حرف زد و سخنرانى جالبى كرد، ولى من همچنان سرم در كتابم بود، فقط گاهگاهى نگاه به سخنران مىانداختم و بدينوسيله حضور خود را در جلسه اعلام مىكردم.
اما احزاب چپ، جناحى قوى تشكيل داده، نيروهاى جنگى خود را در خارج مستقر كرده و در نقاط حساس حسينيه كمين نموده و براى تخريب جلسه و ايجاد جنجال، نقشه كاملى طرح كرده بودند. به محض اتمام سخنرانى شيخ صبحى، يكى از سخنوران چپ، بهعنوان سئوال، دست بلند كرد و در كنار منبر قرار گرفت و شروع به سخنرانى نمود. گفت: يا شيخ سخن تو بسيار خوب بود، خداپرستى نيز منافع زيادى دارد، اما شما را با خدا و خداپرستى چهكار؟ شما كه مسلمان نيستيد! شما كه به اسلام عمل نمىكنيد! شما كه با استعمار مبارزه نمىنماييد، شما با كتائب همكارى مىكنيد، شما نبعه را تسليم كتائب كرديد، شما خيانتكاريد...
شيخ صبحى هاج و واج روى منبر خشك شده بود و اين سخنران ورزيده حزبى آنقدر بلند و سريع و جذاب صحبت مىكرد كه مجالى به شيخ براى جواب نمىداد، لذا شيخ از منبر پايين رفت و استاد حسن به منبر رفت كه جواب بگويد، ولى او هم مجال نمىيافت...
همهمه شد، ملت اعتراض مىكردند ولى منبر به دست آن سخنران حزبى بود و همچنان مثل ريگ به حركت محرومين حمله مىكرد و مثل مسلسل، شعارهاى تند انقلابى مىداد. بالاخره، استاد حسن عصبانى شد و شروع به فرياد زدن كرد تا توانست صداى سخنران را قطع كند و گفت هماكنون در جنوب لبنان، در محورهاى جنگ بنت جبيل و طيبه فداييان امل مىجنگند و از لبنان دفاع مىكنند و همه هفته شهيد مىدهند، اما شما كجا هستيد؟ شما كجا با كتائب يا با اسرائيل مىجنگيد؟ اگر راست مىگوييد به مرزهاى جنوبى برويد و در مقابل دشمن سنگر بگيريد! دست از شعارهاى ميانتهى برداريد و اگر راست مىگوييد كمى عمل كنيد...
مىرفت تا جلسه كمى به حالت عادى خود برگردد و آرامش برقرار شود، ولى يك سخنران حزبى ديگرى، فوراً به منبر بالا رفت و در كنار استاد حسن قرار گرفت و با كلمات شمرده، شروع به سخن نمود و دوباره بر منبر سيطره يافت و آنقدر كلامش نافذ و زيبا بود كه همه حسينيه سراپا گوش شد و محو قدرت سخنران و افكار انقلابى و اسلامى او گرديد. او كلام خود را با على(علیه السلام) و عدالت او شروع كرد و سپس تكيه بر ابوذر غفارى و مبارزات بىامانش، ضدعثمان و معاويه نمود و نتيجه گرفت كه مبارزه بايد در جهت نابودى سرمايهداران و سقوط نظام لبنانى باشد، و جنگ با اسرائيل و يا كتائب جنبه ثانوى دارد! مىگفت تا وقتى كه نظام لبنانى سرنگون نشود و سرمايهدارى نابود نگردد هيچ نتيجهاى از اين همه جنگها، خونريزىها و فداكارىها عايد نخواهد شد.
من مىدانستم كه به اسلام و به على ابداً ايمان ندارد، ولى براى سيطره بر افكار مردم، پشت سر هم آيات قرآنى مثال مىآورد و از كلمات على(علیه السلام) مثل مىزد. من هنوز در آخر حسينيه نشسته بودم و شاهد اين صحنهها بودم و عصبانى و ناراحت از زبردستى حزبىها و سادگى جوانان حركت به خود مىپيچيدم، تا بالاخره يكى از كادرهاى حركت نزد من آمد و درگوشى به من گفت كه وضع خيلى خراب است، حزبىها همه حسينيه را محاصره كردهاند و اگر جوابى بدهيم ما را خواهند كوبيد... و خلاصه بهتر است هر چه زودتر از حسينيه خارج شده برويم! با عصبانيت به او گفتم يعنى مىگويى فرار كنيم؟ جلسه را به دست حزبىها بسپاريم و معركه را خالى كنيم؟ و اضافه كردم كه تو و هر كس ديگرى كه احساس خطر مىكند ممكن است برود، ولى من مىمانم و سعى مىكنم كه جلسه را به دست بگيرم...
آنگاه از همان نقطه كه نشسته بودم، از آخر جلسه فريادم بلند شد، تصميم گرفتمكه رسماً وارد صحنهشوم و با همان تاكتيكهاى حزبى آنها را بكوبم. قبل از هر چيز خواستم كه اين سخنران چيرهدست را از موضع هجومى بازدارم و او را به موضع دفاعى بكشانم. با صداى بلند سخنران را متوجه خود كردم، حزبىها با فرياد خواستند بر من سيطره يابند، ولى من فرياد خود را بلندتر كردم. سئوال ساده، كوتاه و محكم؛ آيا تو اى سخنران به على ايمان دارى؟
همهمه حزبىها عليه من بلند شد كه او را از جواب معاف بدارند، ولى من تكرار كردم؛ باز هم تكرار، و حتى سئوال خود را متوجه مردم كردم. اى مردم چرا اين مرد كه اينهمه از على و قرآن حرف مىزند، مىترسد جواب مرا بدهد، كه آيا به على معتقد است يا نه؟ همه نظرها متوجه من شده بود و من هم خجالت را به كلى كنار گذاشته بودم، گويى كه اصلاً خجالت مفهومى ندارد، سخنران مىخواست كلمهاى بگويد، فرياد من بلند مىشد كه آيا به على ايمان دارى يا نه؟... بالاخره سخنران مجبور شد بگويد آرى به على ايمان دارم! فوراً سئوال ديگرى مطرح كردم. آيا على دزدى مىكرد؟ گفت: نه، دزدى نمىكرد.
فوراً بدون آنكه براى او مجال براى فرار باشد نتيجه گرفتم و گفتم: ولى شما دزدى مىكنيد. چگونه به على ايمان داريد و باز هم دزدى مىكنيد؟... سخنران همه نوارش پاره شد، اعصابش متشنج گرديد، مىخواست با هر زحمتى كه شده از خود دفاع كند، دزدىهاى خود را توجيه نمايد، ولى كلام او ديگر خريدار نداشت! همه مردم مىدانستند كه اينها دزدى مىكنند و اين دزدى براى آنها گناه به شمار نمىرود... بالاخره، سخنران مجبور شد كه اعتراف كند... ولى گفت: مادزدى نمىكنيم، بلكه ما اموال سرمايه داران را مصادره مىكنيم و مصادره با دزدى فرق دارد. اگر جماهير )تودهها( فرمان دهد كه اموال ثروتمندان به نفع جماهير مصادره شود، ديگر دزدى خوانده نمىشود. فرياد زدم كدام جماهير؟ همه جماهير شما را طرد مىكنند. همه جماهير از شما متنفرند )ابراز احساسات مردم و رضايت آنها از كلام من(. ادامه دادم، شما چند نفر جمع مىشويد و خود را جماهير مىخوانيد، و مال مردم را براى جيب خود مىدزديد و جماهير را بدنام مىكنيد! كى و كجا جماهير به شما وكالت داده است؟ هركجا و هر وقت كه مىنگريم مىبينيم كه جماهير شما را طرد مىكند. سخنران حزبى گفت ما به خاطر جماهير مصادره مىكنيم، ولى فعلاً جماهير رشد كافى ندارد و نمىفهمد!. به او گفتم به هرحال تا وقتى كه نمايندگى ملت به شما واگذار نشده است حق مصادره اموال كسى را نداريد. به علاوه مىخواهم بپرسم اگر راست مىگوييد چرا املاك و اموال جنبلاط(71)ها و جورج حاوىها(72) را مصادره نمىكنيد؟ ولى سراغ خانههايى مىرويد كه سرنشينان بينوايش زير بمبارانهاى اسرائيل خانه و زندگى را ترك گفته و فرار كردهاند، و همه ثروتشان همان اثاثيه خانه شان است، و شما با كمال بىشرمى خانههاى اين بينوايان را مىدزديد! آرى على از شما ننگ دارد، و شما بايد شرم كنيد و اسلام را و على را بازيچه سياستبازىهاى خود قرار ندهيد!
سخنران با تردستى تمام، مىخواست دوباره منبر را به دست بگيرد، و با تلاوت آيات قرآنى و تكيه بر على و ابوذر و شعارهاى تند انقلابى مىخواست ماهيّت ضددين خود را بپوشاند... ولى من نيز به او مجال نمىدادم. از او سئوال كردم، اگر به خدا و رسول ايمان دارى، نظرت را درباره عَلْمَنَه(73) بگو. ولى او سكوت كرد، زيرا در بنبست اسير شده بود. از يكطرف با اينهمه طرفدارى از اسلام و رسول و على نمىتوانست از علمنه )جدايى دين از دنيا( دفاع كند، و از طرف ديگر علمنه شعار همه احزاب چپ لبنان بود. لذا حزبىها شروع به فحاشى كردند، عصبانيت آنها به درجه انفجار رسيد، و من نيز منتظر همين لحظات بودم، با فريادهاى مكرّر سخنران را ميخكوب كرده بودم و قيل و قال مردم همهچيز را مختل كرده بود، بعد فحش و ناسزا شروع شد، تهديد و اسلحه به ميان آمد، ولى من بدون توجه از چپ و راست خود همچنان سئوال پرتاب مىكردم؛ محكم، كوتاه و عميق كه همه حزبىها را كلافه كرده بود. تشنج بالا گرفت، كشمكش شروع شد و عدهاى از دو طرف گلاويز شدند و دامنه كشمكش به خارج حسينيه كشيده شد. جار و جنجال و هياهو به آسمان بلند گرديد، هر لحظه، به نقطه انفجار نزديكتر مىشديم، و من نيز خود را براى مانورى بزرگتر و خطرناكتر آماده مىكردم. در اين هنگام، چند نفر از پيران شهر از من خواستند كه به جلو بروم و براى مردم صحبت كنم، بلافاصله پذيرفتم و با يك خيز خود را به پشت منبر رساندم و در كنار سخنران حزبى قرار گرفتم، يكباره، دو جنگنده قوى هيكل حزبى در دو طرف من قرار گرفتند!
و به خيال خود، مرا تهديد مىكردند كه در صورت هجوم به آنها مرا از پاى درمىآورند. من نيز تصميم خود را گرفتم، تصميمى خطرناك و آهنين، كه در صورت زد و خورد، با يك ضربه آنى، آن دو را آنچنان نقش بر زمينشان كنم كه هرگز از خاك برنخيزند و آنقدر به اراده خود و قدرت سرپنجه خود، ايمان و اعتقاد داشتم كه با كمال آرامش شروع به صحبت كردم، از همه مردم تقاضا نمودم كه اگر مرا دوست مىدارند سكوت كنند و فحش و ناسزاى كسى را جواب نگويند. داخل حسينيه فوراً آرام شد، ولى هياهوى خارج، اجازه سخن نمىداد، بعضى از دوستان را فرستادم تا همه افراد خارج را به داخل بياورند تا همه بشنوند، دوست و دشمن كمكم به داخل آمدند و خواهناخواه سكوت كردند تا ببينند من چه مىگويم. قبل از هر چيز به سخنران حزبى مرحبا گفتم و سيطره او را بر قرآن و نهجالبلاغه ستودم و گفتم من تعجب مىكنم كه با اين آشنايى و علاقه شما به قرآن و به على، چگونه دزدى مىكنيد؟ و مردم را مىزنيد و آزار مىكنيد، و بىجهت تهمت مىزنيد، بىگناهان را مىكشيد و امنيت را از مردم سلب مىكنيد و محيط را براى توطئه اسرائيل آماده مىنماييد؟
در اين موقع برق را قطع كردند؛ ميكروفون ساكت شد و چند لحظه در تاريكى محض فرو رفتيم و هر لحظه انتظار حملهاى را به خود داشتم تا بالاخره چراغ گردسوزى آوردند و ادامه دادم.
آنگاه به شرح توطئه پرداختم... توطئهاى اسرائيلى براى تصفيه مقاومت فلسطين آغاز شد، كتائب نيز كه از سير صعودى قدرت مسلمين وحشت داشت، براى حفظ امتيازات فراوان خود و تضعيف قدرت مسلمين با اسرائيل همداستان شد و جرقه توطئه را برافروخت تا مقاومت را، به ميدان بكشد و با پشتيبانى اسرائيل آن را بكوبد و ضمناً مسلمانان را نيز همراه با مقاومت فلسطين به زانو درآورد.
جنگ لبنان، برخلاف ادعاى باطل احزاب چپ، قيام محرومين عليه نظام موجود نبود، بلكه توطئهاى اسرائيلى بود كه براى نابودى مقاومت، توسط استعمار طرحريزى شده بود، و هر قدمى در راه تصعيد(74) جنگ يا جرقه انفجار به مصلحت اسرائيل و زيان مسلمانان و مقاومت بود، و ما ديديم كه احزاب چپ به خيال خام خود، كه واژگون كردن نظام لبنان بود به آتش جنگ دامن مىزدند و عملاً در گرداب توطئه غرق مىشدند و خواسته و نخواسته به مصلحت اسرائيل قدم برمىداشتند. قسمت بزرگى از مسئوليت خون شصت هزار كشته و سيصدهزار مجروح و تخريب كلى لبنان بهعهده احزاب چپ لبنان است، آنها كه از روى جهل و يا خيانت، مدام به شعله جنگ دامن زدند، و بر آن بنزين ريختند و همه روزه بهانهاى جديد به كتائب و اسرائيل، براى هجوم دادند، و بالاخره لبنان را به اين روز سياه كشاندند كه حتى بقاى آن مورد شك است، چه رسد به مكتسبات و دستآوردهاى جنگ كه مدام براى دستآورد بيشتر و بهره زيادتر شعار جنگ مىدهند، درحالى كه همه روزه چيزى زيادتر از دست مىدهند!
سيد موسى(75) از همان اول، ماهيت توطئه را به خوبى شناخت و براى عقيمكردن آن به شدت كوشيد، تا به جايى كه اعتصاب غذا كرد تا جنگ خاتمه يابد و خاتمه يافت و رشيد كرامى به صدارت رسيد و مىرفت كه اوضاع دوباره آرام شود كه احزاب چپ در منطقه بعلبك به مسيحيان بىگناه حمله كردند و عده زيادى را كشتند و آتش جنگ دوباره شعله كشيد...
جوانان امل، لحظهاى از وظيفه تاريخى خود غفلت نكردند، در همه جبهههاى جنگ، براى دفاع از مناطق خود تا آخرين قطره خون خويش مىجنگيدند و بيش از صدوسى شهيد دادند، دفاع از شيّاح (76) قهرمان، بخصوص در لحظات وخيم و بحرانى جنگبر دوش جواناناملبود، محوركنيسه(77)، محور اسعداسعد(78) و محور طيونه(79) بهدست جوانان امل بود و اينها از خطرناكترين و سختترين محورهاى جنگ شيّاح(80) به شمار مىرفت، همچنين در حىّ ماضى، در منطقه رويس، در حى ليلكى، در حى سَلُّم، در كفر شيما، در خندق غميق، در تل زعتر و در نبعه جوانان امل سخت مىجنگيدند، در تل زعتر فداييان امل به كمك مقاومت فلسطين جانبازىها كردند و دو مسئول نظامى امل )از خانواده صقر( در جنگهاى تل زعتر شهيد شدند، و پانزده نفر از اعضاى رسمى امل به افتخار شهادت نائل آمدند، علاوه بر آن صدها نفر از انصار و طرفدار حركت محرومين نيز به شهادت رسيدند، از خانواده اشهب، حدود چهل مرد را سر بريدند زيرا روزگارى فرمانده نظامى امل در تل زعتر از خانواده اشهب بود! و هنگام سقوط تل زعتر، يك مجموعه انتحارى امل )دوازده نفر به فرماندهى محمد شور( همراه با ورزيدهترين جنگندگان فتح، براى بازكردن راه خروج از تل زعتر، به كوههاى مونتوردى(81) رفته و روزهاى سخت و وحشتناكى را براى حمايت فراريان تلزعتر در كوههاى مونتوردى جنگيدند و پنج نفر آنها مجروح شده به مريضخانه منتقل شدند.
در جنوب نيز، جنگندگان امل در صيدا، و هلاليه و جباع براى دفاع از مقاومت جنگها كردند، و بعد از انتقال توطئه به جنوب، در مرزهاى جنوب لبنان، بخصوص در محورهاى بنت جبيل و محورهاى طيّبه بزرگترين نيروهاى جنگنده را بعد از فتح امل تشكيل مىداد، و تا بهحال نيز بيش از هر كس شهيد داده است. درحالىكه احزاب چپ بههيچوجه در محورهاى جنگ وجود ندارند، فقط در داخل شهرها و در ميان مردم سوار ماشينهاى جنگى خود شده، رژه مىروند و عضله نشان مىدهند تا جلب توجه كنند.
اما درباره نبعه، مىخواهم مفصّلتر صحبت كنم، زيرا اين دوست حزبى ما، حركت محرومين و امام موسى را متهم كرد كه نبعه را تسليم كتائب كردهاند و براين اساس، اتهام خيانت به امام زد و حتى هنگام سقوط نبعه، براساس همين اتهام، احزاب چپ نشستند و فرمان تصفيه حركت محرومين را صادر كردند و عدهاى را زدند و مجروح كردند و به زندان كشيدند، و حتى كشتند... به جرم اينكه حركت محرومين نبعه را تسليم كتائب كرده است. مىخواهم مفصلتر درباره نبعه شهيد صحبت كنم و اثبات نمايم كه همين نبعه و همين سقوط نبعه براى اثبات خيانت احزاب چپ كافيست، اگر هيچ جنايت ديگرى نمىكردند، فقط همين جنايت نبعه براى اثبات خيانت و جنايت آنها كافى بود، و خدا را گواه مىگيرم كه اگر همه سكوت كنند، من شخصاً سكوت نخواهم كرد و سقوط نبعه را همچون پتكى بر ضمير اجتماع و عقل تاريخ فروخواهم كوفت و جنايتكاران را رسوا خواهم كرد.
شما اى احزاب چپ، امام موسى و حركت محرومين را متهم مىكنيد كه نبعه را تسليم كردند، و من همه شما را به محكمه عدالت مىكشم و محكوم مىكنم تا حتى خودتان بپذيريد كه جنايتكار كيست و جنايتكار كدامست...
آنگاه وضع نبعه را از روزگار نخست شرح دادم، شهرى دويست هزار نفرى كه حتى يك مريضخانه نداشت، و بهعلت فقر و جهل، احزاب چپ سيطره كامل داشتند، نان و مواد غذايى در دست احزاب چپ و سازمانهاى افراطى بود كه فقط به طرفداران خود مىدادند و اگر گرسنهاى غيرحزبى به آنها رجوع مىكرد، مىگفتند »تو محسوب بر امام هستى؛ برو از او بگير«، درحالىكه نبعه محاصره بود و امكان قوت و كار براى بدبختى وجود نداشت جز حزبىها كه از كشورهاى خارجى برايشان پول و مواد غذايى فراوان مىرسيد.
امام موسى توانست، با امكانات كم خود چندمرتبه آرد، برنج، شكر، روغن و غيره بين مردم محروم غيرحزبى نبعه پخش كند و هم او براى اولين بار، با زحمت زياد و كمك پزشكان فرانسوى يك مريضخانه بيستوچهار تخته، با دو اطاق عمليات تأسيس كرد، كه در عرض يك ماه و نيم بيش از دوهزاروهفتصد عمل جراحى انجام دادند كه در صورت عدم وجود مريضخانه اكثرشان مسلّماً مىمردند! اما احزاب چپ، با پزشكان فرانسوى تماس گرفته به آنها گفتند كه امام موسى كتائبى و مرتجع است، دستنشانده و جاسوس است، و بهتر است شما از نبعه خارج شويد. پزشكان گفتند ما براى انسانيت كار مىكنيم و كارى به امام موسى نداريم، حزبىها گفتند كه اين مريضخانه به اسم امام موسى است و او از شهرت خوب اين مريضخانه استفاده مىكند!... و بالاخره آنقدر تحريك و تهديد كردند تا پزشكان خارجى از نبعه گريختند! اين بود كار احزاب چپ در نبعه! آيا جنايتى بزرگتر از اين مىتوان سراغ گرفت؟ كدام وجدان كورى ممكن است در مقابل اين حقايق وحشتناك قرار بگيرد و از شدت درد نتركد؟ چه حزبى مىتواند بعد از اينهمه جنايت خود را طرفدار انسانيت قلمداد كند؟
بگذاريد مطلب مهمترى را شرح دهم تا توطئهگران بيشتر رسوا شوند. در همسايگى نبعه، ارمنىها زندگى مىكنند كه حدفاصل بين مسلمانها و مسيحىها هستند. ارمنىها در جنگ بىطرف بودند و با مسلمانها رابطه دوستانه نزديكى داشتند، و آرد و مواد غذايى، دارو و طبيب و حتى اسلحه بهطور مخفى توسط ارمنىها به نبعه مىرسيد و قراردادى وجود داشت كه در قسمت ارمنىها، از چپ يا راست هيچ مسلحى داخل نشود، ولى دخول و خروج افراد غيرمسلح آزاد بود.
در روزهاى آخر حيات نبعه، كه توطئه سقوط آن در شرف تكوين بود، يكى از سازمانهاى چپ فلسطينى، بهنام جبهه ديموقراطيه، كه مسئول آن يك مسيحى مارونى بهنام رمزى بود، چندين بار به ارمنىها حمله كرد و سىودو نفر از آنها را كشت، ارمنىها اعتراض كردند و نزد ياسرعرفات و جنبلاط شكايت نمودند، ولى نتيجهاى نداد، و بالاخره براى آنكه توطئه جداً تحقق بپذيرد، به چهار دختر ارمنى، وسط خيابان، هتك حرمت كردند و لذا ارمنىها نيز در كنار كتائب قرار گرفتند، و كتائب از راه محلات ارمنى وارد نبعه شدند و نبعه سقوط كرد.
چند روز قبل از سقوط قطعى نبعه، عبدالكريم سعيد مسئول نظامى امل در محور كمپطراد و سيزده نفر از جنگندگان امل كه مسئول دفاع از محور بودند و با فداكارى زياد حملات متعدد كتائب را دفع مىكردند، از پشتسر مورد هجوم احزاب چپ )قوات مشتركه( قرار گرفتند، به اتهام اينكه جنگندگان امل دستنشانده سوريه هستند، خلع سلاح شده، كتك مفصلى خوردند و به زندان افتادند و بعضى از آنها براى مدتى دراز بسترى شدند، و خود عبدالكريم سعيد، از شدت ضربات قنداق تفنگ، بعد از يك هفته هنوز سرش متورم و صورتش سياه بود! البته روز بعد از دستگيرى سيزده جنگنده امل، محور كمپ طراد سقوط كرد زيرا كسى وجود نداشت تا از اين منطقه دفاع كند! براساس همين توطئه عدهاى از حزبىها از پشت سر به محور پلازا كه دست امل بود حمله كردند و آنها را به مسلسل بستند و جنگندگان امل زير رگبار گلولهها، خود را از ميان ديوار شكستهها و سنگها و سوراخها نجات دادند و روز بعد محور سخت پلازا نيز سقوط كرد زيرا مدافعى نداشت! و از همه مهمتر و دردناكتر و رسواتر، همانطور كه سرگرد ابوزيد، فرمانده فتح در نبعه، بعد از فرار در يك مصاحبه مطبوعاتى اعلام كرد و گفت: »بيست و چهار ساعت قبل از سقوط نبعه، سيزده حزب و سازمان موجود در نبعه خود را تسليم كتائب كرده نبعه را ترك گفتند« و همه آنها اكنون به سلامت در منطقه غربى زندگى مىكنند...
اما جنگندگان امل تا آخرين لحظه جنگيدند و حدود بيست و پنج نفر از آنها به شهادت رسيدند كه بين آنها بايد مسئول نظامى حسين قشاقش، و مسئول فرهنگى محمد فقيه، و مسئول خدمات ابومحمد قعيق را نام برد. احزاب توطئه كردند و نبعه را به سقوط كشاندند و يك روز قبل از سقوط ، اسلحه خود را تسليم كردند و به سلامت گريختند اما جوانان امل جنگيدند و شهيد شدند و چه جنايتى بزرگتر از اينكه كسانى بيايند و بگويند حركت محرومين يا سيدموسى )صدر( نبعه را تسليم كرد! اگر يك ذره شرف و مردى و انصاف وجود مىداشت، اين خيانتكاران اينچنين تهمت بىشرمانه نمىزدند، لااقل از خون شهداى امل شرم مىكردند، و اگر وجدانى و ضميرى داشتند اينهمه حقكشى و اينهمه جنايت و اينهمه ظلم و بىانصافى نمىكردند... و ننگينترين جرم اين جنايتكاران آنكه بعد از سقوط نبعه، احزاب و سازمانهاى چپى جمع شدند و فرمان تصفيه حركت محرومين را صادر كردند تا در همه جاى لبنان، حزبىهاى بىهمهچيز هركجا جوانى از امل يا حركت محرومين را يافتند؛ گرفتند، زدند و به زندان انداختند و در بعضى موارد كشتند، اين جنايت و اين خيانت براى محكوم كردن ابدى اين احزاب بىهمه چيز كافيست، و اگر هيچ گناه ديگرى، از اين همه جنايت و خيانت آشكارا از اين احزاب سر نمىزد، فقط همين توطئه سقوط نبعه و تهمتها و خيانتها و جنايتهاى بعد از سقوط كافى بود كه براى هميشه، اين احزاب ننگين به لعنت و نفرين ابدى محكوم گردند.
(افرادى از بين جمعيت بهپاخاسته، اظهار مىداشتند كه در نبعه بودهاند و خيانت احزاب را خود شاهد بودهاند... و از نقاط ديگر صداى قبول بلند مىشد، هيجان شديدى بر حسينيه دامن گسترده بود، از گوشه و كنار، شعارهاى تندى عليه احزاب بهگوش مىرسيد. حزبىها در سكوتى شرمآلود فرو رفته بودند، جوابى از طرف آنها شنيده نمىشد، رهبران حزبى مات و مبهوت به صحنه متشنج خيره شده و از هر عملى عاجز بودند، ديگر اسلحههاى آنها كارگر نبود، و جز مشتهاى گرهكرده مردم داخل حسينيه و شعارهاى تند دادخواهى و اعتراض عليه ظلم و جنايات احزاب شنيده نمىشد.
با فرياد ادامه دادم: من از نمايندگان موجود احزاب مىطلبم كه، اگر جوابى دارند به پاخيزند و بگويند، اگر به سخنان من يا حقايقى كه مىگويم ايرادى هست، اعتراض كنند...اما هيچ اعتراضى نشد! شما اى احزاب به سيد موسىصدر فحش مىدهيد و بىشرمانه او را عميل و جاسوس مىخوانيد، اما بررسى دقيق تاريخ دو ساله گذشته بهخوبى نشان مىدهد كه تنها و تنها رجل مصلح و فداكار و حقطلب فقط و فقط امام موسصدر بود و بس... براى اثبات مدعاى خود، مواقف مهم احزاب و امام را در دو سال گذشته مقايسه مىكنم... ابتدا كه جنگ داخلى شروع شد، امام موسى فوراً اعلام كرد كه اين يك توطئه اسرائيلى است و بايد به هر قيمت كه شده توطئه را عقيم كرد و آتش جنگ را خاموش نمود، درحالىكه احزاب شعار جنگ و كشتار مىدادند و امام را متهم مىكردند كه نمىخواهد بجنگد درحالىكه سابقاً شعارالسّلاح زينةالرجال را مىداده است و امروز همه مىدانند كه احزاب همه خطا رفتند، و امام موسى صحيح فكر مىكرد و غرقشدن در گرداب اين توطئه خطرناك به هيچوجه به مصلحت مسلمانان نبود و مسلماً احزاب چپ در اين گرفتارى بزرگ نقش مهمى داشتند، و خون شصت هزار كشته و سيصدهزار مجروح مسئولين اين جنگ را رها نخواهد كرد، درحالىكه امام براى توقف جنگ حتى دست به اعتصاب غذا زد تا بتواند با استفاده از قدرت روحى، جلوى جنگ را بگيرد و تا مدتى گرفت.
احزاب چپ و رهبرشان جنبلاط قرار عزل كتائب را صادر كردند، و امام مخالفت كرد و بعد اذعان كردند كه عزل كتائب به مصلحت نبود.
و بعد احزاب چپ و راست »قتل علىالهويه«(82) را به راه انداختند، كه مسيحى هر مسلمانى را بكشد و مسلمان نيز هر مسيحى را در هر نقطهاى بكشد. آدمكشى به جرم دين! و چه جنايت بزرگى، و چهقدر خونهايى به ناحق ريخته شد. امام موسى سخت در مقابل »قتل علىالهويه« ايستاد، مبارزه كرد و چهقدر فحش و تهمت از احزاب چپ شنيد. و ديديم كه قتل علىالهويه به منفعت كتائب تمام شد، و همه مسيحيان را، دور كتائب جمع كرد و الزاماً هر مسيحى براى دفاع از جان خود، اسلحه به دست گرفت و ضد مسلمانها وارد جنگ شد و قدرت بزرگى از مسيحيان بهوجود آمد.
جنبلاط و احزاب چپ شعار »اداره محلى« دادند و »مجلس سياسى« و »ارتش ملى« و »پليس تودهاى« و وزارتخانههاى مختلف ايجاد كردند تا لبنان را عملاً تقسيم كنند، امام موسى سخت مخالفت كرد و آنقدر ادامه داد تا تقريباً همه نيروهاى ملى از شعار »اداره محلى« دست برداشتند و از وحدت لبنان طرفدارى كردند.(83(
احزاب چپ، به رهبرى جنبلاط شعار افراطى علمنه جدايى دين از حكومت را مطرح كردند و امام مخالفت كرد، و بعد از مبارزهها، همه جناحها اذعان كردند كه رأى امام صحيح بوده است و »علمنه سياسى« را كه شعار امام بود پذيرفتند.
و بزرگترين مصيبت ظهور كرد و آن انفجار بين سوريه و مقاومت بود، جنبلاط و احزاب چپ سوريه را خائن و جاسوس مىگفتند و معتقد بودند كه كشتن سورى لازمتر از كشتن اسرائيلى است و شعار مىدادند كه اگر اسرائيل وارد لبنان شود بهتر است از اينكه سوريه وارد شود، و مىگفتند كسى كه عليه سوريه وارد جنگ نشود، به مقاومت فلسطين خائن است.
اما امام معتقد بود كه هر انفجارى بين سوريه و مقاومت، يك مصيبت بزرگ براى مقاومت فلسطين و امت عربى است و به هر قيمت شده بايد جلوى اين انفجار را گرفت.
و چهقدر امام بهخاطر اين خط صحيح خود مورد هجوم قرار گرفت، و حتى بارها حياتش مورد تعرض واقع شد، و چه تهمتها و ناسزاها و مصيبتها كه تحمل كرد ولى خط منطقى خود را تغيير نداد، و بالاخره بعد از پافشارىهاى معجزهآساى او بود كه سوريه و مقاومت را آشتى داد و اين دوره جديد را كه مسلّماً به نفع مقاومت فلسطين و مسلمانهاست به وجود آورد و اين امرى است كه امروز همه مردم و حتى احزاب چپ به آن اعتراف مىكنند، ولى حتى يكى از آنها اينقدر شرف و جوانمردى ندارد كه بيايد و از اينهمه تهمت و فحش و هجوم به امام موسى معذرت بخواهد و به بزرگى امام اعتراف كند... مىبينيم كه همه حرفها و پيشنهادهاى امام صحيح و منطقى بوده و احزاب و رهبران ديگر مرتباً موضع عوض كردهاند، و اجباراً به خطاى خود پى برده، شعارهاى خود را عوض كردهاند، ولى امام با روشنبينى و پيروى از ارزشها و استقلال از قدرتهاى خارجى، و عدم قبول پول و اسلحه از دولتها و قدرتها، هميشه حق گفت و بر روى حق پافشارى كرد و به خاطر حق بزرگترين اهانتها و تهمتها و هجومها و حقد و كينهها را تحمل نمود، ولى حتى يك لحظه از راه حق منحرف نشد، و حق را فداى مصالح و مصلحت و شرايط و ترس و تهديد و طمع نكرد...
و اين انسان ارزش دارد، و اين رجل شايسته رهبرى ملت است، و به همين دليل مىبينيم كه بعد از اينهمه تهمتها و دشمنىها و تبليغات زهرآگين عليه امام موسى صدرتنها شخصيتى كه محبوب و معبود اكثريت مردم است همان امام موسى است.(84)
جلسه در ميان شعارهاى پرشور مردم بهنفع امام موسى صدر خاتمه يافت و حزبىها فقط از من دعوت كردند كه جلسه ديگرى در آن شهر حاضر و براى آنها سخن بگويم. من پذيرفتم ولى اهالى شهر رد كردند و گفتند اينها اصلاً آدم نيستند كه تو خود را به سطح آنها پايين بياورى و با آنها بنشينى و آنها را بزرگ كنى.
20 سپتامبر 1977
برج شمالى صور
جدال با پدر يكى از شاگردان مدرسه
يكى از شاگردان خوب رشته مكانيك، در مرخصى ايام عيدفطر، به جاى آنكه به خانه برود رهسپار محور جنگ بِنتِ جُبَيل(85) شد تا دوش به دوش برادران خود در دفاع از خاك و شرف خود عليه اسرائيل و كتائب بجنگد.
خانواده شاگرد از غيبت او ناراحت شده، به مدرسه مراجعه كردند، و او را نيافتند! بالاخره دريافتند كه فرزند آنها به جنگ رفته است. با عصبانيت به مدرسه آمدند و مسئولين مدرسه را به باد ناسزا گرفتند. پدر شاگرد گفت من پسرم را براى درس به مدرسه فرستادهام نه براى جنگ؛ و همه كتابها و لباسهاى او را برداشت و براى هميشه فرزندش را از مدرسه بيرون برد و من نيز با اخراج او از مدرسه موافقت كردم.
دو هفته بعد پدر با چند واسطه بازگشت و گفت فرزندش از خانه گريخته و باز به محورهاى جنگ رفته است و خواهش داشت كه من وساطت و يا نصيحت كنم و پسرش را به خانه پدرش بازگردانم.
براى من خيلى سخت و ناراحتكننده بود كه باز ببينم مردى جَبان و خودخواه فرزند شجاع و مسئولش را توبيخ و تكفير مىكند و به مدرسهاى كه اينچنين افكارى در مغز شاگرد گذاشته است ناسزا مىگويد.
شروع به صحبت كردم و عقدههاى درونى خود را خالى نمودم، پدر شاگرد و واسطهها را، به باد انتقاد گرفتم و گفتم آرزو مىكردم كه شرافت و احساس مسئوليت و حسّ فداكارى و ايمان جوانان شما كمى در پدران و بزرگان آنها تأثير مىكرد و شما كمى از فرزندان از جان گذشته خود درس مىگرفتيد. جاى تعجب است كه فرزندان شما، با كمال رضا و رغبت، همه چيز خود را فدا مىكنند و با كمال رشادت، از شرف و كرامت وطن خود دفاع مىنمايند ولى شما پدران، به جاى آنكه خدا را شكر كنيد اينطور ديوانهوار، حق و حقيقت را به باد فحش مىگيريد.
ما در مدرسه، كسى را به سوى جنگ نمىفرستيم و بههيچوجه شاگردان را از كلاس درس بيرون نمىكشيم كه به محور جنگ بفرستيم. ولى شاگردان مىبينند كه مديرشان شخصاً به صحنه جنگ مىرود و فداكارى مىكند، بهترين استادان مدرسه به محورهاى قتال مىروند و پاس مىدهند، شاگردان مىبينند كه اين مدرسه فداييان زيادى، قربانى راه خدا كرده است، به ياد مىآورند كه بهترين استادان و شاگردان مدرسه به شهادت رسيدهاند و عدهاى ديگر، آثار جراحت جنگ را با خود حمل مىكنند، مدرسهاى كه مؤسس آن امام موسى، رمز طايفه و استمرار مبارزه حسينى است، مىبينند كه قهرمانان امل با صورت گردآلود، ولى ارادهاى آهنين و گاهى بدن خونآلود به مدرسه مىآيند و مىروند، مىبينند كه هرچند گاهى يكى از قهرمانان اَمل به شهادت مىرسد و مراسم بزرگداشت شهيد در ميان چه شور و غوغايى از عشق و احترام و هيجان برگزار مىشود، مىبينند كه اكثريت مردم ذليل، ترسو، بىشخصيت و مصلحتطلب گريختهاند و صحنه را براى دشمن خالى كردهاند، مىبينند كه عدهاى از احزاب افراطى، با پول و اسلحه اجنبى، تيشه به ريشه وطن و استقلال و سرنوشت خود مىزنند و از روى جهل و يا مصالح شخصى به ملت خود خيانت مىكنند. شاگردان اين مدرسه همه اين حقايق را مىبينند و مىفهمند و احساس مسئوليت مىكنند و بهعنوان واجب كفايى وارد معركه مىشوند تا مسئوليت ميهنى و تاريخى و انسانى خود را به انجام برسانند. اينان خود به رضا و رغبت، با اراده و تصميم شخصى خود اسلحه به دست مىگيرند و به محورهاى جنگ مىروند و شهادت را با آغوش باز استقبال مىكنند تا راه صحيح و مستقيم را به همه نشان دهند تا عملاً مسئوليت و وظيفه را به همه مردم معرفى كنند و اگر به شهادت رسيدند با خون پاك خود مردم خفته، ذليل و مصلحتطلب را بيدار كنند.
اين جوانان ارزندهترين، مخلصترين و پاكترين شهرههاى تاريخ دراز و زجرآلود شيعه هستند و به حق شيعه حسين و على به حساب مىآيند. و پرچم شهادت حسينى را به دوش مىكشند، و راه پرافتخار رسالت ما را روشن مىكنند...
و چهقدر سخت و ناراحتكننده است كه پدرانى مثل شما، چنين فرزندان پاك و ارزنده و از جانگذشتهاى را توبيخ كنند! راستى كه ظلم و بىانصافى است، خدا شما را نمىبخشد، تاريخ شما را نمىبخشد، على شما را نمىبخشد، حسين شما را نمىبخشد و خون شهداى شيعه در خلال سالهاى ظلم و بدبختى شما را نمىبخشد.
چه خوب بود اگر شما پدران، از اين فرزندان پاك و شجاع و از جانگذشته خود، درس شرف و كرامت و انسانيت مىگرفتيد و به چنين فرزندانى افتخار مىكرديد، و براى هميشه يوغ ذلت و اسارت و بدبختى را مىشكستيد و اين چنين در برابر دشمنان خود خوار و ذليل و بدبخت نمىشديد، برويد و مرا تنها بگذاريد، من از شنيدن سخنان شما شرم دارم، و نمىخواهم آدمهايى اينچنين بىانصاف و جاهل را ببينم. آنها نيز با عصبانيت و خجالت از مدرسه خارج شدند.
نوامبر 1977
بسماللَّه الرّحمنالرّحيم
دوست عزيز و ارجمندم سيداحمد خمينى؛ سلام گرم و قلبى مرا بپذيريد. قبل از هر چيز اين ضايعه بزرگ را به شما تسليت مىگويم، و اميدوارم كه خداى بزرگ به شما صبر و تحمل و اجر دهد. من از راه دور قلبم و روحم با شماست و بهشدت احساس همدردى و وابستگى مىكنم، و اى كاش وجود من، مىتوانست در تخفيف اين مصيبت، حتى به قدر پر كاهى مفيد و مؤثر باشد. اميدوارم كه شما با قدرت ضبط نفس و اراده قويتان بتوانيد در كنار پدر ارجمندتان از ناراحتىها و غمها و مصيبتها بكاهيد، و بخصوص آلام او را قدرى تسكين دهيد. بايد به خواست خدا و قضاى او تسليم شد و همه چيز را از او دانست و به او توكل كرد. جمعه گذشته در شيّاح، جلسه يادبودى براى شهيد(86) توسط حركت محرومين گذاشته شد. )زيرا شيوخ مجلس شيعى مخالف بودند كه بهنام مجلس گذاشته شود و جلسه بسيار باشكوهى بود. چندين هزار نفر شركت كردند و غلغله شده بود، و آقاى صدر نيز از اول جلسه حضور بههم رسانيد. سخنرانان نيز كولاك كردند، شاه را بهحدى كوبيدند كه حد نداشت، و تجليل از مرجع خمينى محور كلام همه سخنوران بود، يكى از سخنرانان، انيس سويدان درباره فكر و فلسفه شيعه و تاريخ شيعه ضد ظلم و بالاخره مبارزات آقاى خمينى ضدشاه و پانزده خرداد و تبعيد او داد سخن داد و البته مطالب او را من شخصاً تهيه كرده بودم و او هم بىمحابا همه را گفت! سخنران دوم عبدالمجيد صالح بيشتر درباره شهادت صحبت كرد و سخنران سوم شيخمحمد يعقوب جداً كولاك كرد و آنقدر حماسى حرف مىزد كه مردم نمىتوانستند تحمل كنند و براى اولين بار در حسينيه - در يادبود شهيد - از شدت احساسات كف مىزدند!! و آقاى صدر مىخواست از كفزدن جلوگيرى كند ولى قادر نشد...
خلاصهاى از سخنان آنها را در روز يكشنبه گذشته توسط مسافرى براى شما فرستادم انشاءاللَّه كه رسيده باشد.
جزواتى از قدس را نيز فرستادم كه همهاش، مصاحبه با رهبران مقاومت فلسطين است از طرف نمايندگان اروپا و جالب است؛ زيرا افكار و نظرات جناح غيرچپى مقاومت را نشان مىدهد و ادعاهاى چپنمايان راباطلمىكند.
نوار صحبت متكلمين متأسفانه خراب شده بود. و از اين نظر خود سخنرانىها را براى شما به عربى مىفرستم.
وضع لبنان خوب نيست. خطر انفجار زياد است. سوريه نيز از داخل و خارج در خطر سقوط و تقسيم است و اگر سوريه سقوط كند، مسيحيان و اسرائيل پدر مسلمانها را درمىآورند. بيروت متشنج است و كتائب(87) و احرار(88) دائماً تحريك مىكنند و مغازههاى مسلمانها را منفجر مىنمايند، و حتى گاهى مردم را خطف(89) مىكنند و عبور از محلات مسيحيان براى مسلمانها امنيت ندارد. در جنوب هم اسرائيل بهشدت قراء شيعى را مىكوبد و هزارهزار از مردم مىگريزند.
نوامبر 1977
يادبود شهيد سيدمصطفى خمينى در لبنان
براى يادبود شهادت مصطفى خمينى، حركت محرومين لبنان مراسم بسيار باشكوهى بهپا كرد. در روزنامه رسمى حركت »رساله و امل« دعوتنامهاى براى احتفال به تاريخ 1977/11/11 ساعت 7 شب در حسينيه شياح اعلام گرديد. شور و هيجان عجيبى در شياح به چشم مىخورد، همه ديوارها و ستونهاى حسينيه با عكسهاى بزرگ حضرت آقاى آيتاللَّه خمينى مرجع بزرگ شيعيان، و اعلاميههاى شهادت سيدمصطفى خمينى تزيين شده بود. دو صف منظم از مسئولين حركت محرومين در شياح از شركتكنندگان در احتفال استقبال مىكردند. هزاران نفر شركت كردند. در حسينيه جاى نشستن نبود، و انبوه جمعيت همه زواياى حسينيه را نيز پر كرده بود، و عده زيادى از مردم اجباراً در طبقه زير حسينيه جا گرفته بودند، قسمتى از حسينيه به زنان اختصاص داشت و عده زيادى از دختران حركت محرومين به چشم مىخوردند. از ساعت هفت بعدازظهر مراسم يادبود با تلاوت قرآن توسط شيخ سلمان شروع شد. آقاى سيدموسى صدر، رهبر حركت محرومين و رهبر شيعيان لبنان و عدهاى از روحانيون نيز حضور بههم رساندند.
بعد از تلاوت قرآن، عريف احتفال(90)، استاد فريدالغول با حماس و شور زايدالوصفى مراسم را با اسم مرجع بزرگ شيعه آقاى خمينى و مبارزات حقطلبانهاش ضدظلم و استبداد و استعمار شروع كرد و براى طلب رحمت از همه خواست كه يك دقيقه بهپا بايستند و سكوت كنند و فاتحه بخوانند. آنگاه رشته سخن را به استاد انيس سويدان داد.
انيس سويدان در مقدمه سخنش به زيربناى تفكر شيعه اشاره كرد كه بر عدل و عدالت تكيه مىكند و همه فعاليتهاى خود را حكومت بر محور عدل متمركز مىنمايد، و اولين ضرورت يك حكومت صالح را عدالت مىشمرد، و عدل را بزرگترين و مهمترين شرط لازم براى تكامل انسان و اجتماع مىداند، و همين ضرورت و اهميت عدل و عدالت، در حكومت اسلامى بهصورت امامت تجسّد مىيابد. امام بايد داراى شرايطى باشد كه اهم آن عدل و عدالت است و از اينجا عدل و امامت به عنوان زيربناى تفكر شيعه ظهور پيدا مىكند، كه در طول تاريخ پردرد و افتخار شيعه نمايان است.
و مىبينيم كه در طول تاريخ، شيعيان با هر نوع ظلم و ستمى مبارزه مىكنند و هر حكومت جابرانهاى را رد مىنمايند، و اين رفض تاريخى عليه خلفاء و زمامداران ظالم و حكام فاسد، بزرگترين خصيصه شيعيان بوده است. سرتاسر تاريخ شيعه را، مبارزات خونين و شهادتها تشكيل داده است.
در قرن حاضر، شاهد مبارزات و فداكارىهاى بزرگان شيعه ضداستبداد و استعمار بودهايم، ولى بزرگترين چهرهاى كه در عصر حاضر، نماينده واقعى روح شيعه و مظهر مبارزه بىامان ضدظلم حكام و رفض استبداد و استعمار است، حضرت آيتاللَّه روحاللَّه خمينى، مرجع عالىقدر شيعيان است. او كسى است كه در مبارزات خود، مدرسه جديدى بهوجود آورده است و روحانيت را از زاويه مسجد، به معركه اجتماع كشانده و براى اولين بار، بين روحانيون و روحانيت و جوانان روشنفكر مبارز، وحدت فكرى و عملى ايجاد كرده است. بر اثر مبارزات آيتاللَّه خمينى، گروهگروه از مردم ايران وارد صحنه مبارزه شدند، سازمانهاى انقلابى بهوجود آمد، و حتى روحانيت شهداى زيادى داد، كه براى نمونه شهيد آيتاللَّه غفارى را مىتوان نام برد كه زير شكنجه رژيم شاه جان داد، و حضرت آقاى طالقانى را ذكر كرد كه هنوز در اسارتگاه رژيم زندانى است. در حال حاضر دهها هزار از مردم آزاده ايران، كه در بين آنها عده زيادى از روحانيون هستند در زندان بهسر مىبرند. آنگاه به قيام پانزده خرداد اشاره كرد، كه مرجع خمينى عليه كاپيتولاسيون برخاست، و سخنرانىهاى جامع و تكاندهنده او، رژيم را به وحشت انداخت. تظاهرات صدهزار نفرى مردم در ايام محرم، شاه را در معرض سقوط قرار داد، رژيم شاه، حضرت آيتاللَّه خمينى را به زندان انداخت، و تظاهرات مردم به درجه انفجار رسيد. ارتش شاه با فرمان آتش، به قصد كشت مردم را به گلوله بست و بيش از پانزده هزار نفر به شهادت رسيدند.
آيتاللَّه خمينى بعد به تركيه تبعيد شد، و آنجا در معيت فرزند ارشدش سيدمصطفى يك سال دربند بود، و بر اثر تظاهرات دانشجويان ايرانى در خارج و حتى در تركيه، و فشار مجامع بينالمللى، تركيه از قبول آيتاللَّه خمينى دربند معذرت خواست و حضرت آيتاللَّه خمينى به نجف اشرف، عراق منتقل شدند، و از آنجا مبارزات مردم ايران را ضدرژيم استبدادى شاه رهبرى مىكنند. مرجع خمينى همچنين مظهر مبارزه با صهيونيسم و اهداف فاشيستى اسرائيل در خاورميانه است و هميشه مردم را در مبارزه عليه اسرائيل و دفاع از انقلاب فلسطين دعوت كرده است.
استاد انيس در آخر سخنش به شهادت سيدمصطفى اشاره كرد، كه رژيم ايران براى خاموش كردن اين مبارزه و ضربه به مرجع عالىقدر شيعه، دست به چنين عملى زده است. و بدونشك، وجود چنين فرزند برومندى در كنار پدرى مبارز و تبعيدى، نعمتى بزرگ بوده است و فقدانش ناراحتكننده است و سپس از خدا براى آيتاللَّه خمينى صبر و سلامت مسئلت كرد، و پيروزى او را در مبارزات حقطلبانهاش خواستار شد.
آنگاه عريف احتفال، مجدداً عباراتى حماسهانگيز گفت و سخنران دوم، استاد عبدالمجيد صالح را به منبر دعوت كرد. عبدالمجيد صالح، با عباراتى شيوا و هيجانانگيز در فلسفه شهادت، سخن گفت و شهادت بزرگان شيعه، از حسين)ع( را تا شهادت دكتر على شريعتى و شهادت سيدمصطفى خمينى همه را حلقههايى از يك زنجير طولانى تكامل و مبارزه در راه حق و عدالت بهشمار آورد، آنگاه به جنوب لبنان اشاره كرد و ظلم و جنايتى كه بر آن مىرود، هجوم اسرائيل، توطئه سياستمداران و صدها هزار آواره بدبخت در آستانه زمستان، بىمسكن و بدون ابتدايىترين وسايل حيات، جنوب خونآلود، جنوب زجركشيده، جنوبى كه اكثريتشان را شيعه تشكيل مىدهد و منطقه تاريخى جبلعامل در آن قرار دارد، جبلعاملى كه مهد علم و تمدن شيعه بوده است، سرزمين ابوذر غفارى، سرزمين علماى بزرگ، خاك مقدسى كه خونهاى زيادى را در سينه خود جاى داده است، سرزمينى كه هجرت نمىشناسد جز به دو صورت:
1- هجرت به سوى خدا 2- هجرت به سوى شهادت!...
از ايران تا نجف و جنوب لبنان همه جا كربلاست، و از شهداى جنوب لبنان تا سيدمصطفى خمينى و دكتر على شريعتى همه حلقههاى يك زنجيرند... و بالاخره، سخنران، كلام خود را با فاتحهاى به روح شهيد خاتمه داد. آنگاه عريف احتفال، ضمن توجه به درد و ستمى كه بر جنوب مىرود، و تشويق مردم به مقاومت و مبارزه، سخنران سوم، شيخ محمد يعقوب را معرفى كرد و شيخ در ميان هيجان بيش از حد مردم به منبر رفت.
شيخ محمديعقوب، بعد از سلام و صلوات و فاتحه، در بزرگداشت سيدمصطفى خمينى و بخصوص مبارزات پىگير مرجع شيعه، حضرت آيتاللَّه خمينى مطالبى بيان داشت، و نقش تاريخى رسالت و زنجير تكاملى مبارزه و شهادت را از اول تاريخ تا به امروز تشريح كرد، و با ياد بزرگداشت دكتر على شريعتى و بعد سيدمصطفى خمينى، رابطه بين مردم ايران و شيعيان لبنان را اعلام داشت.
سپس به جنوب خونين اشاره كرد، و به فداكارى شهادت فداييان امل در جنوب در مقابل اسرائيل و كتائب، براى حفظ كرامت و شرف شيعه، و براى دفاع از جبلعامل، ضدظلم و صهيونيسم و امپرياليسم...
آنگاه خطاب به مرجع خمينى گفت: از جنوب خونين، از ميان شيعيان فلكزده و آواره، به تو كه مرجع شيعيان هستى خطاب مىكنم و طلب كمك مىنمايم كه سرنوشت خونين اين مردم ستمكشيده را فراموش نكنى...
سخنرانى مفصل شيخ محمد يعقوب آنقدر هيجانآميز و حماسهانگيز بود كه چندينبار جمعيت انبوه حسينيه بهشدت ابراز احساسات كردند و حتى بىاختيار كف زدند و گاهگاهى از گوشه و كنار فرياد اللَّهاكبر بلند مىشد و گروهى ديگر سرودى هيجانانگيز مىخواندند، شور و هيجان همه شنوندگان را بىتاب كرده بود، عدهاى اشك مىريختند، دستهاى كف مىزدند، گروهى فرياد مىكشيدند. سالن بزرگ حسينيه مىلرزيد و در مردم حالتى بهوجود آمده بود كه كاملاً بىسابقه بود.
سپس شيخ سلمان مجدداً قرآن خواند و جلسه تاريخى بزرگداشت شهيد سيدمصطفى خمينى به پايان رسيد.
آنچه در اين احتفال بزرگ قابل ذكر است، آگاهى جوانان حركت محرومين از رويدادهاى ايران و علاقه آنها به سرنوشت مردم ستمديده ايران و ابراز همدردى و همبستگى مبارزاتى بين شيعيان لبنان و مردم ايران بود، و بخصوص تجليل زايدالوصف از مرجع خمينىكه در لبنان ناشناخته بود و شناخت عمق تأثير دكتر على شريعتى در افكار و قلوب جوانان روشنفكر و مسلمان لبنان.
ژانويه 1978
خدايا، در دنياى انسانها، آدمى بزرگتر و كاملتر و بهتر از على)ع( نمىشناسم، ولى حتى او را در مبارزات حيات پيروزى نبخشيدى و حكومت عدل و دادش را زير تازيانههاى ظلم، ستم و فساد معاويه خرد كردى، و اجازه ندادى كه نهال عدل و آزادى و انسانيت بشكفد، و حكومت حق لااقل بهدست على بر ظلمت كفر، جهل و ظلم پيروز گردد... هيهات من چه مىگويم؟ چه انتظار بىجايى دارم؟ چه آرزوهاى شگفت، چه ادعاهاى عجيب!
مگر محمد(صلّی الله علیه و آله و سلّم) پيروز شد؟ با آن رسالت خدايى، با آنهمه فداكارىها و بعد از آنهمه مبارزات سخت و پيروزىهاى خيرهكننده بالاخره به كجا رسيد؟ مگر نه اينكه قلدران و ستمگران آمدند و بهنام محمد(صلّی الله علیه و آله و سلّم)حكومتهايى ظالمانه نظير قيصر و كسرى بهپا كردند، و بهترين و ارزندهترين نمونههاى مكتب محمد(صلّی الله علیه و آله و سلّم ) را به خاك و خون كشيدند؟
حسين، سرور شهيدان، بهترين ميوه باغ رسالت و امامت، اينچنين ظالمانه به خاك و خون غلطيد زيرا شخصيت پاك و انسانى او براى نظام جبار و فاسد و ظالم يزيد قابل هضم نبود.
در طول تاريخ دراز و پردرد شيعه، مدام شاهد قربانىشدن بهترين ميوههاى تكامل و ارزندهترين آزادمردان اجتماع بودهايم.
و امروز نيز، صحنه پرشورى از نبرد حق و باطل در مقابل ما قرار دارد، كه قهرمانان حق و عدالت در اين معركه خونين، فداكارىها مىكنند و افتخارات بزرگى كسب مىنمايند... اما
اما مىتوان انتظار داشت كه ما پيروز شويم و هماى پيروزى بر ما سايه بيفكند، و ديو ظلم و كفر به زانو درآيد، و عدل و عدالت بر اجتماع دامن بگسترد، و پرچم پرافتخار على)ع( كه با خون پاك حسين)ع( رنگين شده است بر فراز تاريخ به اهتزاز درآيد؟ هيهات!
من چنين اميدى ندارم، زيرا تاريخ و فلسفه و واقعيت غير از اين نشان مىدهد. ما به پيش مىتازيم، تا عروس شهادت را در آغوش بگيريم نه به اميد آنكه پيروز شويم.
ما مبارزه مىكنيم، تا در قربانگاه عشق، عالىترين تجلى فداكارى و پرستش را عملاً نشان دهيم نه آنكه دستآوردهاى مادى حيات، ما را فريفته باشد.
ما به سوى خدا مىرويم تا از همه فرآوردههاى مادى عالم بىنياز گرديم، نه آنكه خدا را وسيله رسيدن به مصالح شخصى خود كنيم.
بنابراين در كشمكش زندگى، به سوى پيروزى چشم ندوختهام و به هيچ كس اميدى نداشتهام و هيچگاه سعى نكردهام كه پاكى و لطافت قلبى خود را، فداى پيروزى و نجات كنم.
منى كه از همه چيز گذشتهام و حتى اميد خود را از پيروزى قطع كردهام، ديگر دليلى ندارد كه در برابر نظامها و قدرتها، فشارها، تهديدها و تطميعها به زانو درآيم، من از همه چيز آزاد شدهام و پاكى و لطافت خود را به هيچچيز حتى به نجات و پيروزى نمىفروشم.
خدايا، تو مرا در امتحانات زيادى پيروز كردهاى و موفقيتهاى درخشان بخشيدهاى و از بين اعداد كثيرى، مرا امتياز دادهاى...
اما به ياد دارم كه قبل از امتحان، هميشه در ترس و وحشت غوطه خوردهام، حتى در درسها و امتحاناتى كه راستى قوى و برتر بودهام و بدون شك بر ديگران امتيازات زيادى داشتهام، اما حتى در آن امتحانات از ترس و وحشت خالى نبودهام، ترس از لغزش، وحشت از خطا، خوف از قضا و قدر و شانس بد. حتى به ياد دارم در مواقعى كه، برترى و امتياز من حتمى و قطعى بود و انتظار پيروزىهاى درخشانى را داشتم، در همان حال، بيشتر مىترسيدم زيرا يك خطاى كوچك، باعث سقوط من از اوج عظمت و امتيازات فكرى مىشد و سخت ناراحتكننده و كشنده و براى من غيرقابل تحمل... و همين ترس و وحشت، پيروزى بعدى را مطبوع و لذتبخش مىكرد. در معركه زندگى نيز، به امتحانات بسيار سختى برخورد كردم، كه از ترس فارغ نبود و در اكثر آنها پيروزىهاى درخشانى كسب كردم، و بهنظر من سختترين امتحان زندگى من، دوره دو ساله جنگ(91) و بزرگترين پيروزى من پايدارى و ثبوت من در راه حق و تحمل همه رنجها و شكنجهها، خطرها و پيروزشدن بر همه موانع شر و فساد، ظلم و كفر و جهل بود. اين امتحان سخت با پيروزى من به پايان رسيد، درحالىكه هيچگاه بر پيروزى خود اميدى نداشتم، و حتى لحظهاى به حيات خود مطمئن نبودم... اما اكنون مىترسم كه خداى بزرگ، مرا براى امتحان بزرگترى آماده مىكند، تا اگر ريشه غرورى، در وجود سوختهام سبز شده است بسوزد، و يا اگر ذرهاى خودخواهى آسمان روح فداكارم را مكدر كرده است صاف گردد، و يا اگر خواهشى زمينى، مادون عشق و پرستش در دلم موج مىزند، بهكلى نابود شود...
من از اين امتحان سخت خدايى مىترسم، از لغزش، خطا و تقصير مىترسم، از قضا و قدر مىترسم و به خدا پناه مىبرم. خدايا من چه هستم؟ من كيستم؟ من چرا آمدهام؟ چرا زندهام؟ از حيات چه مىخواهم؟ درويشى شوريده، دلسوخته، دلشكسته، نااميد از دنيا، تنها و تنها و تنها آنجا كه خطر مرگ همچون باران مىبارد، به استقبال مرگ مىروم، در درياى مرگ شنا مىكنم، و به اميد شهادت لحظهشمارى مىنمايم.
آنجا كه افتخارات را تقسيم مىكنند، آنجا كه مصالح و منافع مطرح مىشود، آنجا كه همه رقصان و پاىكوبان، پيروزى را جشن مىگيرند، من حضور ندارم، يكه و تنها به گوشهاى مىخزم و با خداى خود و اشك، خلوت مىكنم، نه انتظارى به پيروزى دارم، نه اميدى به عطاها و بخششها، منفعتها و مصلحتها، و نه ترسى از مرگ و شكست و نه ناراحتى از بدنامى و هجوم و تهمت و دروغ...
زندگى در نظرم مسخره مىآيد، چه پيروزىهايش و چه شكستهايش، چه حياتش و چه مماتش! چه ناراحتىهايش و چه دلخوشىهايش! چه اميد بستن به آرزوها و چه ترس از قضا و قدر... همه و همه در نظرم مسخره مىآيد به هيچ چيز و هيچ كس دلخوشى ندارم، از هيچ چيز و هيچكس اميد و انتظارى ندارم، از هيچ چيز و هيچ كس وحشتى ندارم. فقط بهخاطر وظيفه برمىخيزم، به خاطر وظيفه غذا مىخورم، بهخاطر وظيفه مىخوابم، بهخاطر وظيفه مىجنگم، به خاطر وظيفه مبارزه مىكنم، به خاطر وظيفه حرف مىزنم، به خاطر وظيفه زندگى مىكنم... والّا حيات بر من سخت سنگين و غيرقابل تحمل بوده است.
شايد من مردهام، روح كشتهام، سنگ و جامدم، از حيات و ممات دست شستهام و فقط به خاطر وظيفه متحركم.
15 ژانويه 1978
چه ترور و وحشتى؟ چنان سايه زور و ظلم و وحشت بر منطقه سيطره افكنده است كه جاى تصور نيست! چقدر وحشتناك است كه شب و روز در انتظار مرگ زيستن، اخبار وحشتناك شنيدن، هر لحظه منتظر مسلحى با گلوله آتشين در قتال بودن؛ در هر راهى، در پيچ هر جادهاى، زير هر درختى، در زاويه هر خانهاى در انتظار كمين دشمن بودن، از هر صدايى از جا پريدن، از هر تازهواردى وحشت كردن. از هر حركت غيرمترقبهاى لرزيدن، از هر نقطه سياهى، از هر صداى غريبى، از هر نگاه ناآشنايى وحشتكردن...
25 ژانويه 1978
بط را ز طوفان چه باك؟
ديروز مسئول امنثوره(92) در جنوب لبنان به مؤسسه(93) آمد و مرا به كنارى كشيد و گفت: از طرف رهبرى مقاومت فلسطين مأمور شدهام كه جان تو را محافظت كنم. لذا مىخواهم سه جنگنده فلسطينى را، براى تو بفرستم كه هميشه حتى در ماشين در كنار تو باشند و از تو حراست كنند.
گفتم: مگر چه خبرى رسيده است؟
گفت: تقريرهاى امنيتى، حاكى از اين است كه دشمنان در كمين قتل تو نشستهاند و جان تو در خطر حتمى است و چنين حادثهاى براى مقاومت فلسطين سنگين و غيرقابل تحمل است و من در قبال رهبرى مقاومت براى حفاظت تو مسئوليت دارم.
از او تشكر كردم و گفتم:
- خداى بزرگ نگهبان من است.
و او اين كلام را رد كرد و مسئوليت خود را تكرار نمود و بالاخره گفتم كه جوانان امل زيادند و درصورت ضرورت از من حفاظت خواهند كرد و باز هم تشكر كردم.
عجبا! اينان مرا تهديد به مرگ مىكنند؟ كسى كه در آغوش مرگ غوطه مىخورد، و از لطف و آرامش مرگ خرسند است.
من زاده غم و دردم، در درياى درد غوطه مىخورم و زير كوهى از غم فشرده مىشوم و مدام در آتش حرمان و محروميت مىسوزم، از دنيا و آنچه در آن است احساس بيگانگى مىكنم.
4 فوريه 1978
از ته دل فرياد مىزنم، ولى كسى فرياد مرا نمىشنود. دنيا را به مبارزه مىطلبم و يك تنه به جنگ عالم مىروم، وجود خود را به آتش مىكشم. خون خود را بر زمين مىريزم تا شايد كسى به هوش آيد، تا مگر وجدانى بيدار شود، يا گوش ضميرى فرياد استغاثه مرا بشنود. ولى افسوس كه مصالح مادى، و حب حيات و منافع شخصى همه را به زنجير كشيده است. جبر تاريخ، همه را اسير و زبون نموده است. دلدادهاى مىخواهم كه بر همه هستى قلم سرخ بكشد، و از همه زنجيرها و اسارت محاسبهها و ترسها و علايق دنيوى آزاد گردد، يكپارچه آتش شود، عشق شود، فرياد شود، مبارزه شود، شمشير شود، برنده شود، شير شود و در كام شهادت فرو رود، و پرچم خونين سعادت انسان اسير را، از نسلى به نسل ديگر ارمغان دهد.
من بيگانهام، همه مردم مرا عجيب مىيابند، افكار مرا، عشق سوزان مرا، فداكارى مرا، گذشت مرا، صبر و تحمل مرا، درد و غم مرا، شجاعت مرا، و به خطر رفتن مرا عجيب مىيابند، با خود مىگويند راستى كه فلانى آدم عجيبى است راستى كه از ما بيگانه و اجنبى است! و فكر مىكنند كه اين خاصيتها نتيجه بيگانهبودن است و كم و بيش انتظار دارند كه هر اجنبى ديگرى داراى چنين خواصى باشد و خدا را تسبيح مىكنند كه اين چنين آدمهاى غيرطبيعى و عجيب خلق كرده است.
راستى كه من، از همه چيز و همه كس بيگانهام، عاجز و دردمند، سر به جيب تفكر فرو مىبرم، و از همه دنيا مىگريزم و با شتاب تمام، به اقصى نقطه وجود پناه مىبرم كه انيس ديگرى جز قلب شكستهام نداشته باشم، جز ضربان قلبم چيزى نشنوم، و آه سوزان مرا جز قلب من جواب نگويد و فرياد عصيان من جز بر قلبم منعكس نشود.
8 فوريه 1978
خدايا با يك دنيا آرزو قدم به اين سرزمين گذاشتم، آرزوهاى پاك، آرزوهاى مقدس، آرزوهاى خدايى كه هيچ رنگى از خودخواهى و كوتهنظرى نداشت. آرزو داشتم كه در راه انقلاب فلسطين جانفشانى كنم، و جان خود را وثيقه آزادى فلسطين قرار دهم.
آرزو داشتم كه با پاى پياده به قدس سفر كنم و آنجا خداى بزرگ را سجده كرده و از لطف و رحمتش سپاسگزارى كنم.
آرزو داشتم كه در راه عدل و عدالت مبارزه كنم و يار و ياور محرومين و بينوايان و دلشكستگان باشم.
آرزو داشتم كه پرچم على را بر فرق زمين بكوبم، پردههاى چركين و سياه تهمت و حسد، حقد و دروغ، كينه و تزوير را كه ستمگران تاريخ بر روى على كشيدهاند پاره كنم و وجود پاك و درخشانش را با افتخار و عشق به تشنگان حقيقت و عدالت بنمايانم و انسانيت را در راه كمال، به دور شمع وجودش جمع كنم، و در برخورد با مشكلات سخت و طاقتفرسا، در حياتى كه سراسرش امتحان و غم، درد و مصيبت است از اراده بلندش طلب همت نمايم، و در روز قيامت، آنجا كه دستم از همه چيز كوتاه است براى اثبات صدق و عشق و ايمان خود، على را به درگاه خدا به شفاعت آورم.
آرزو داشتم كه در معركههاى سخت و طوفانزاى حوادث، در نبرد مرگ و زندگى بين حق و باطل، پرچم خونين حسين را به دوش بكشم و با فداكردن هستى خود يك حلقه به زنجير دراز شهداى راه حق بيفزايم و انسانيت را يك قدم به كمال نزديكتر كنم.
آرزو داشتم كه مدينه فاضلهاى بهوجود آورم كه بر آن عدالت سايه افكند، چشمه عشق و محبت، سرزمين سينههاى پاك انسانها را آبيارى كند، حقد و حسد، تهمت و كفر، جهل و ظلم از زمين رخت بربندد.
چه زيباست توكل به خداكردن و در ميان طوفانها با اطمينان قلب پرواز نمودن و در عمق گردابهاى خطرناك عاشقانه غوطهخوردن، و در معركه حيات و ممات بىپروا به آغوش شهادت رفتن و در قربانگاه عشق همه وجود خود را به قربانى خدا دادن، و از همه چيز خود گذشتن و به آزادى مطلق رسيدن.
چه زيباست در راه معشوق، تحمل درد و رنج كردن، زير سنگهاى آسياب حيات خردشدن، در درياى غم فرورفتن، بهخاطر حق متهم شدن، و نفرين و لعنت شنيدن، و از همه جا رانده و از همه كس مطرود شدن.
چه زيباست كه به ارزشهاى خدايى ملتزم ماندن و به خاطر خدا رنج بردن و به خاطر حق پافشارى كردن و زيانديدن، و از همه چيز خود صرفنظر كردن و فقط و فقط به خدا انديشيدن و به سوى خدا رفتن.
چه زيباست شمعشدن و سوختن و راه را روشن كردن و كفر و جهل را به مبارزه طلبيدن و هيولاى ظلمت را به زانو درآوردن و وجود خود را شرط اساسى براى پيروزى نور بر ظلمت كردن.
چه زيباست كه فقط با خداماندن و از همه عالم بريدن، مطرود همه مردمشدن، بهكلى تنهاماندن و هيچ پناهگاهى جز خدانداشتن و بهكلى از همه جا و همه كس نااميد شدن و هيچ اميدى و آرزويى و روزنه نورى جز خدا نداشتن.
چه زيباست مرگ را در آغوش كشيدن و به ملاقات خدا شتافتن، و بر همه مظاهر وجود مسلط شدن، و بر همه عالم و قوانين دنيا حكومتكردن و جبر تاريخ را به خاك كشيدن، و مسير تاريخ را دگرگون كردن، و شيطان قوىپنجه و سختجان را شكست دادن، و زيبايى انسان را در بزرگترين تجلى تكاملى خود نشان دادن.
خدايا، زندگى طوفانى ما را چه كسى مىداند؟ و لحظات سنگين و خطير و مرگبار ما را چه كسى احساس مىكند؟ هر لحظه موجوديت ما در خطر نيستى و زوال است، هر روز خبرى وحشتانگيز و رقتبار فرا مىرسد، از هر طرف توطئهاى و دسيسهاى عليه ما در جريان است. از هر گوشه و كنارى اتهام و تهمت و خدعه و تزوير ديده مىشود، افق تاريك، آينده مبهم و اميدها قطع شده است، از هيچكس و هيچجا انتظار كمك نمىرود، دوستان ما را ترك كرده، دستهدسته براى كار و رفع معاش به كشورهاى خارجى پناه مىبرند، محافظهكاران سجاده خود را برگرفته به گوشه مسجد خزيدهاند و براى تبرئه خود و توجيه فرار از مبارزه، عذرهاى بدتر از گناه مىآورند، فداييان از جان گذشته ما نيز خسته و گرسنه و درمانده و پژمرده و مأيوس شدهاند و از هر طرف مورد هجوم و تهمت و خطر و مرگ و نابودى قرار گرفتهاند... راستى چه ظلم بزرگى! چه جنايت عظيمى! چه سرنوشت دردناكى! چه آينده مبهم و تاريكى! آرزويى در ميان غلغله مبارزات متولد شد و با خون شهدا آبيارى گرديد و گاهگاهى نسيم اميد بر آن وزيد و عطر سعادت و پيروزى از آن به مشام رسيد... اما تاريخ نشان مىدهد كه، سرنوشت دردناك 1400 ساله شيعه محال است كه تغيير پيدا كند و مسير جديدى بيافريند، قضا و قدر، امر داده است كه شيعه، هميشه در مبارزه دائم ضدظلم و ستم، زير چرخدندههاى نظامهاى شيطانى خرد شود، در آتش حقد و كينه، نفرت و انتقام، اكثريت جاهل و مغرض و مصلحتطلب بسوزد، در طوفانى از سختى و اتهام، خطر و تهمت و ظلم و يأس گرفتار شود، در گردابى از بلا و مصيبت، شكست و درد، رنج و غم اسير گردد و هيچ راه نجاتى براى او جز شهادت باقى نماند و هيچ آرزويى جز لقاء پروردگار در دل آنها نروييد و هيچ انتظارى جز درد، غم و مصيبت، دلهاى پژمرده آنها را پر نكند.
10 فوريه 1978
هنوز چشم به دنيا نگشوده بودم كه با طوفانهاى سخت زندگى روبهرو شدم. در تلاش بقا سخت به تكاپو پرداختم. چُست و چالاك در فراز و نشيب حيات، پستىها و بلندىها را طى مىكردم. از گردابهاى خطرناك خود را نجات مىدادم، با امواج سهمگين خطر، دست و پنجه نرم مىكردم و مىخواستم كه ساحل نجاتى بيابم و لحظهاى بياسايم، آرزو داشتم كه تختهپارهاى بيابم و بر آن بياويزم و راه خود را به ساحل نجات هموار كنم.
طوفانهاىسخت همچون پركاه مرا از اينطرف به آنطرف پرتابمىكرد و من نيز سعى داشتم كه تعادل خود را حفظ كنم و دستخوش سقوط نشوم.
در حيات خود، لحظهاى نيافتم كه در آرامش و اطمينان خاطر بياسايم، با خيال آسوده، به تماشاى زيبايىهاى عالم بپردازم و از غروب آفتاب، بىدغدغه خاطر لذت ببرم و با دقت كافى، به سير و سياحت ستارگان آسمان بپردازم. بدون ترس و وحشت، تا كرانههاى بىنهايت تا وراى كهكشانها پرواز كنم و با قدرت و شجاعت، از گردونه فلك بالا روم. با دلى آرام و روحى آسوده به ملاقات پروردگار خويش نايل آيم.
در حيات خود هيچگاه امنيت نداشتهام، اطمينان خاطر نيافتهام، خانه و مأواىمستقل پيدا نكردهام،پناهگاهىنجستهام و اطمينان و استقرارىنداشتهام.
لذا خواستم كه امنيت و اطمينان و استقرار خود را از اشياى مادى بردارم و بر عشق و محبت تكيه كنم و استقرارگاهى در خانه دل بنا كنم، و امنيت و اطمينان خاطر خود را در بعدى بالاتر از ابعاد عادى زندگى جستوجو كنم، به عشق درآويزم كه در خلال طوفانها و گرداب خطرها، باقى و پايدار است و حتى با مرگ زائل نمىشود.
)آرزو داشتم( يتيمى با چشم اشكآلود به خواب فرو نرود، ناله دردمندى در نيمههاى شب، سكوت ظلمت را نشكافد، آه سوزانى از سر نااميدى به آسمان نرود.
آرزو داشتم كه تجلى صفات خدايى را در همه جا و همه كس ببينم، جمال و جلال، كمال و علم، خلاقيت و عشق، محبت و اخلاص و انسانيت را مدار زندگى بيابم.
آرزو داشتم كه شمع باشم، سر تا پا بسوزم و ظلمت را مجبور به فرار كنم. به كفر، جهل و طمع اجازه ندهم كه بر دنيا سيطره يابند.
آرزو داشتم، چه آرزوهاى دور و درازى، چه آرزوهاى طلايى كه احساس مىكنم همهاش خاك شده. اكنون نااميد و دلشكسته، دست از آرزوهايم برداشته، تسليم قضا و قدر شدهام.
فقير، بدبخت و بينوا، دل بر مرگ نهادهام و فهميدهام كه در خلال اين تاريخ دراز پردرد، هزاران هزار همچو منى آرزوهاى بلند به سر داشتهاند و همه پس از تجارب تلخ به خاك رفتهاند، من نيز بهتر و بلندپايهتر از آنها نيستم و ادعاهاى گزاف نبايد بپرورانم و نبايد انتظارات بىجا داشته باشم.
اكنون، حيات آنقدر در نظرم پست شده كه به خاطر جان خود يا هستى همه دنيا حاضر نيستم حقى را زير پا بگذارم يا دانهاى را به زور از مورى بستانم يا در اداى كلمه حق از مرگ يا چيزى يا كسى وحشت كنم. بلكه دست از جان شسته، خود به پيشباز حوادث آمدهام و همه هستى خود را خالصانه تقديم كردهام.
19 فوريه 1978
امروز عدهاى از پدران و مادران، از قريههاى مرزى جنوب به مدرسه آمدند تا بچههاى خود را بيرون ببرند. سؤال شد، گفتند كه افسران اسرائيلى به آنها تأكيد كردهاند كه هر كس فرزندى در مؤسسه جبلعامل دارد بيرون ببرد، زيرا اسرائيل مدرسه را بمباران خواهد كرد، و از اين جهت خوف و وحشتى زائدالوصف پدران و مادران را فراگرفته است و پريشان و نگران دستهدسته به مدرسه آمده، بچههاى خود را مىبرند.
آيا اسرائيل مدرسه را بمباران خواهد كرد؟
مدرسه جبل عامل، پايگاه حركت محرومين و امل، چشمه جوشان عشق و فداكارى، سرچشمه ايمان و اسلام حقيقى و ارزشهاى خدايى، مدرسهاى كه بيش از ده استاد و دانشجو تا به حال شهيد داده است، مدرسهاى كه مورد هجوم دشمنان قرار گرفته و با فرياد اللَّهاكبر، زير رگبار گلوله، راكتها و خمپارهها جنگيده و شرافتمندانه از موقعيت خود دفاع كرده، مدرسهاى كه پايگاه شيعه در جنوب لبنان است، مدرسهاى كه خانه امام موسى رمز طايفه است، مدرسهاى كه دژ شكستناپذير شيعه به شمار مىرود...
با اين صفات بعيد نيست كه اسرائيل، مدرسه را بمباران كند و شاگردان بىگناه را، به خاك و خون بكشد. من در مدرسه ماندهام و مىخواهم بمانم، تا اگر هجومى صورت گرفت با شاگردانم به شهادت برسم.
بگذار اسرائيل مدرسه مرا به خاك و خون بكشد، من تصميم گرفتهام كه با قدرت ايمان و فداكارى و با قاطعيتِ شهادت، كابوسِ وحشت را به زانو درآورم و اژدهاى مرگ را رام كنم. باشد كه در تاريخ شيعه حسينى، برگ رنگينى از افتخار رسم كنم.
تكيه بر عشق و استقرار در خانه دل، اميد و آرزويى ملكوتى بود. تدبيرى عقلايى، زيركانه كه روح مضطرب و ناآرام مرا، از تشويش نجات مىداد. و براى من امنيتى در بعد عشق و روح، مستقل از جسد و مسكن بهوجود مىآورد. اما افسوس كه خداى بزرگ به اين امنيت و آرامش، حتى در بعد عشق و روح هم، رضايت نداد و نخواست كه دل من بر عشق خانه بگيرد. و يا دلى استقرارگاه عشق سوزان من گردد، و از اين طريق امنيت و آرامشى براى من تأمين شود. به هر كسى كه دل باختم، عشق مرا تحمل نكرد و روح سرگشته مرا آرامش نداد و قلب شيفته مرا استقرار نبخشيد.
از عشق و آرامش نيز گذشتم. از همه دلبستگىهاى شخصى و لذات فردى صرفنظر كردم. خواستم قلب خود را، با مبارزه در راه عدالت و گسترش ارزشهاى خدايى آرامش بخشم، خواستم كه خود را با عشق خدايى و پيروزى نور بر ظلمت و شكست طاغوتها و آزادى بشر از زنجير اسارت، و سعادت انسانها خوشحال كنم. خواستم از ابعاد خواهشها و آرزوهاى عادى بشرى بيرون آيم و رخت بخت خويش را بر سراپرده ملكوتى بارگاه خدا بگسترانم. از همسر خويش و جگرگوشههايم گذشتم و همه را بهدست تقدير سپردم. تا مگر يتيمان و دردمندان را كمك كنم. كوه غم و درياى درد را بر دلم پذيرفتم تا شايد غمها و دردهاى بينوايان را درمان كنم. حرمان و محروميت و تنهايى را بر خود پذيرفتم تا قلبى از حرمان نسوزد و روحى از تنهايى پژمرده نشود. و آه دردمندى، در دل شب سكوت ظلمت را نشكافد.
19 فوريه 1978
خدا بود و ديگر هيچ نبود
خدا بود و ديگر هيچ نبود، خلقت هنوز قباى هستى بر عالم نياراسته بود، ظلمت بود، جهل بود، عدم بود، سرد و وحشتناك، و در دايره امكان، هنوز تكيهگاهى وجود نداشت. خدا كلمه بود، كلمهاى كه هنوز القاء نشده بود، خدا خالق بود، خالقى كه هنوز خلاقيتش مخفى(94) بود، خدا رحمان و رحيم بود ولى هنوز ابر رحمتش نباريده بود، خدا زيبا بود، ولى هنوز زيبايىاش تجلى نكرده بود، خدا عادل بود ولى عدلش هنوز بروز ننموده بود، خدا قادر و توانا بود ولى قدرتش هنوز قدم به حوزه عمل نگذاشته بود، در عدم چگونه كمال و جلال و جمال خود را بنماياند؟ در سكوت چگونه كلمه زاييده شود؟ در جمود چگونه خلاقيت و قدرت تظاهر كند؟ عدم بود، ظلمت بود، سكوت و جمود و وحشت بود.
اراده خدا تجلى كرد، كوهها، درياها، آسمانها و كهكشانها را آفريد، چه انفجارها، چه طوفانها! چه سيلابها! چه غوغاها كه حركت اساس خلقت شده بود و زندگى باشور و هيجان زائدالوصفش به هر سو مىتاخت. درختها، حيوانها و پرندهها بهحركت درآمدند. جلال، بر عالم وجود خيمه زد و جمال، صورت زيبايش را نمايان ساخت، و كمال، اداره اين نظام عجيب را بهعهده گرفت. حيوانات به جنب و جوش و پرندگان به آواز درآمدند، و وجود نغمه شادى آغاز كرد و فرشتگان سرود پرستش سر دادند.
آنگاه، خدا انسان را از »حَمَاءِمَسْنُون«(95) آفريد و او را بر صورت خويش ساخت، و روح(96) خود را در او دميد و اين خلقت عجيب را در ميان غوغاى وجود رها ساخت.
انسان، غريب و ناآشنا، از اينهمه رنگها، شكلها، حركتها و غوغاها وحشت كرد، و از هر گوشه به گوشهاى ديگر مىگريخت، و پناهگاهى مىجست كه در آن با يكى از مخلوقات همرنگ شود و در سايه جمع استقرار بيابد و از ترس تنهايى و شرم بيگانگى و غيرعادى بودن به درآيد.
به سراغ فرشتگان رفت و تقاضاى دوستى و مصاحبت كرد، همه با سردى از او گذشتند و او را تنها گذاشتند و در جواب الحاح پرشورش سكوت كردند. اين انسان وحشتزده و دلشكسته با خود نوميدانه مىگفت: مرا ببين، يك لجن خاكى(97) مىخواهد انيس فرشتگان آسمان شود! و آنگاه با عتاب به خود مىگفت: اى لجن چطور مىخواهى استحقاق همنشينى فرشتگان را داشته باشى؟ و سرشكسته و خجل، گريخته در گوشهاى پنهان شد، تا كمكم توانست بر اعصاب خود مسلط شود و از زاويه خجلت، بيرون آيد و براى يافتن دوست به مخلوقى ديگر مراجعه كند.
پرندهاى يافت در پرواز، كه بالهاى بلندش را باز مىكرد و به آرامى در آسمانها سير مىنمود، خوشش آمد و از اينكه اين پرنده توانسته خود را از قيد زمين خاكى آزاد كند شيفته شد، اظهار محبت كرد و تقاضاى دوستى نمود و گفت: آيا استحقاق دارم كه همپرواز تو باشم؟ اما پرنده جوابى نداد و به آرامى از او گذشت و او را در ترديد و ناراحتى گذاشت و او افسرده و سرافكنده با خود گفت: مرا ببين كه از لجن خاكى ساخته شدهام ولى مىخواهم از قيد اين زمين خاكى آزاد گردم! چه آرزوى خامى! چه انتظار بىجايى! به حيوانات نزديك شد، هر يك بلاجواب از او گذشتند و اعتنايى نكردند، خود را به ابر عرضه كرد و خوش داشت همراه تكههاى ابر بر فراز آسمانها پرواز كند، اما ابر نيز جوابى نداد و به آرامى گذشت، به دريا نزديك شد و طلب دوستى كرد، اما دريا با سكوت خود طلب او را بلاجواب گذاشت، او دست به دامن موج شد و گفت: آيا استحقاق دارم كه همراه تو بر سينه دريا بلغزم. از شادى بجوشم و از غضب بخروشم، و بر چهره تختهسنگهاى مغرور سيلى بزنم و بعد تا به ابديت خدا پيش بروم و در بىنهايت محو گردم؟...
اما موج بىاعتنا از او گذشت و جوابى نداد، انسان دلشكسته و ناراحت، روى از دريا گردانيد و به سوى كوه رفت و از جبروت عظمتش شيفته شد و تقاضاى دوستى كرد. كوه، جبروت كبريايى خود را نشكست و غرور و جلالش اجازه نداد كه به او نگاهى كند، انسان دلشكسته و نااميد سر به آسمان بلند كرد، از وسعت بىپايانش خوشحال شد و با الحاح طلب دوستى كرد... اما سكوت اسرارآميز آسمان به او فهماند كه تو لجن خاكى استحقاق همنشينى مرا ندارى. به ستارگان رجوع كرد، ولى هر يك بىاعتنا گذشتند و جوابى ندادند. انسان به صحراهاى دور رفت و خواست در كويرى تنها زندگى كند و تنهايى خود را با تنهايى كوير هماهنگ نمايد و از تنهايى مطلق بهدر آيد، ولى كوير نيز با سكوت سرد و سوزان خود انسان آشفته و مضطرب را سرگردان باقى گذاشت.
انسان، خسته، روح مرده، پژمرده، دلشكسته، وحشتزده و مأيوس، تنها، سر به گريبان تفكر فرو برد، و احساس كرد كه استحقاق دوستى با هيچ مخلوقى را ندارد، او از لجن است، لجن متعفن، از پستترين مواد و هيچكس او را به دوستى نمىپذيرد... آنگاه صبرش به پايان رسيد، ضجه كرد، اشك فرو ريخت، و از ته دل فرياد برآورد: كيست كه اين لجن متعفن را بپذيرد؟ من استحقاق دوستى كسى را ندارم، من پستم، من ناچيزم، من بدبختم، من گناهكارم، من روسياهم، من از همهجا رانده شدهام، من پناهگاهى ندارم، كيست كه دست مرا بگيرد، كيست كه نالههاى مرا جواب بگويد؟ كيست كه بدبختى مرا ملاحظه كند؟ كيست كه مرا از تنهايى به درآورد؟ كيست كه به استغاثه من لبيك بگويد؟(98)
ناگهان طوفانى بهپا شد، زمين به لرزه درآمد، آسمان غريدن گرفت، برق همچون تازيانههاى آتشين، بر گرده آسمان كوفته مىشد، گويى كه انفجارى در قلب عالم بهوقوع پيوسته است، صدايى در زمين و آسمان طنينانداز شد، كه از هرگوشه و از دل هر ذره و از زبان هر موجود بلند گرديد:
اى انسان، تو محبوب منى، دنيا را بهخاطر تو خلق كردهام، و تو را بر صورت خود آفريدهام، و از روح خود در تو دميدهام، و اگر كسى به نداى تو لبيك نمىگويد، به خاطر آنست كه همطراز تو نيست و جرأت برابرى و همنشينى با تو را ندارد، حتى جبرئيل، بزرگترين فرشتگان، قادر نيست كه همطراز تو شود، زيرا بالش مىسوزد و از طيران به معراج بازمىماند.
اى انسان، تنها تويى كه زيبايى را درك مىكنى، جمال و جلال و كمال تو را جذب مىكند. تنها تويى كه خداى را با عشق - نه با جبر - پرستش مىكنى، تنها تويى كه در تنهايى نماينده خدا شدهاى، اى انسان تنها تويى كه قدرت و خلاقيت خدا را درك مىكنى، تنها تويى كه غرور مىورزى و عصيان مىكنى، و لجوجانه مىجنگى، و شكسته مىشوى و رام مىگردى، و جلال و جبروت خدا را با بلندى طبع و صاحبنظرى خود درك مىكنى، تنها تويى كه فاصله بين لجن و خدا را قادرى بپيمايى و ثابت كنى كه افضل مخلوقاتى! تنها تويى كه با كمك بالهاى روح به معراج مىروى، تنها تويى كه زيبايى غروب تو را مست مىكند و از شوق مىسوزى و اشك مىريزى.
اى انسان، خلقت در تو به كمال رسيد، و كلمه در تو تجسّد يافت، و زيبايى با ديدگان زيبابين تو ظهور كرد، و عشق با وجود تو مفهوم و معنى يافت، و خدايى خود را در صورت تو تجلى كرد.(99)
اى انسان، تو مرا دوست مىدارى و من نيز تو را دوست مىدارم، تو از منى، و به سمت من بازمىگردى.(100)
یادداشت های ایران
اى مادر هنگامىکه فرودگاه تهران را ترک مىگفتم تو حاضر شدى و هنگام خداحافظى گفتى »اى مصطفى، من تو را بزرگ کردم، با جان و شیره خود تو را پرورش دادم و اکنون که مىروى از تو هیچ نمىخواهم و هیچ انتظارى از تو ندارم، فقط یک وصیت مىکنم و آن اینکه خداى بزرگ را فراموش نکنى.
اى مادر، بعد از بیست و دو سال به میهن عزیز خود بازمىگردم و به تو اطمینان مىدهم که در این مدت دراز حتى یک لحظه خدا را فراموش نکردم، عشق او آنقدر با تار و پود وجودم آمیخته بود که یک لحظه حیات من بدون حضور او میسّر نبود.
خوشحالم اى مادر، نه فقط به خاطر اینکه بعد از این هجرت دراز به آغوش وطن برمىگردم بلکه به این جهت که بزرگترین طاغوت زمان شکسته شده و ریشه ظلم و فساد برافتاده و نسیم آزادى و استقلال مىوزد.(101(
29 بهمن 1357
بهشتزهراى تهران
به مزار شهیدان(102)
وَلا تَحْسَبَنَّ الَّذینَ قُتِلوُا فى سَبیلِاللَّهِ اَمْواتاً بَلْ اَحْیاءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ يُرْزَقوُن چه بوستان گلگونى!
هدایاى ملتى قهرمان به خداى بزرگ، برگزیدگان شایسته مردمى. گلهاى سرسبد تاریخ.
مگر ممکن است که ملتى آزاد و مستقل گردد بدون آنکه بهترین عزیزانش را قربانى کند؟
29 بهمن 1357
سلام گرم و عمیق شیعیان لبنان را به ملت قهرمان ایران ابلاغ مىکنم پیروزى بىنظیر مردم مسلمان ایران، در شکستن طاغوتها و به زانو کشیدن ابرقدرتها، آنقدر خیرهکننده و عمیق است که دنیا را به بهت انداخته، توازن قوا را به هم زده، بر پیکر نظامهاى فاسد و ظالم لرزه درانداخته و براى محرومین و مستضعفین دنیا بشارت و برکت و رحمت به ارمغان آورده است.
شیعیان لبنان که سالهاى دراز زیر بمبارانهاى اسرائیلى و دستنشاندگان داخلى آنها جان دادهاند، زیرپنجه استعمار جان کندهاند، و ظلم و فساد آنها را به روز سیاه نشانده است و سرنوشت تیره و تار آنها را فقط معجزهاى آسمانى مىتواند درمان کند… و این معجزه بزرگ امروز رخ داده است، و این انقلاب مقدس اسلامى ایران به رهبرى بلندپایهترین مرجع تقلید شیعیان حضرت آیتاللَّه خمینى است.
شیعیان لبنان، بیش از هر کس دیگرى در جهان، با مردم ایران ارتباط قلبى و اشتراک مکتبى دارند و سرنوشتشان بههم وابسته است. اگر ایران پیروز باشد، شیعیان لبنان آزاد و آباد زندگى خواهند کرد، و اگر خداى ناکرده به انقلاب ایران گزندى برسد، شیعیان لبنان مثل گذشته در غرقابه توطئههاى اسرائیلى و امریکایى و سیاستبازىهاى کثیف بینالمللى غوطه خواهند خورد، و جز نکبت و بدبختى نتیجهاى از حیات نخواهند برد.
شیعیان لبنان، پس از قرنهاى دراز خفت و ذلت و اسارت، پس از تحمل زجرها و شکنجهها پس از طى دورانهاى وحشت و ظلمانى و دردآلود… بالاخره مورد رحمت و عنایت پروردگار واقع شدند و رهبرى خردمند و دلسوز و توانا به آنها ارزانى شد که آقاى سیدموسى صدر بود، که توانست در مدت کمى شیعیان لبنان را سر و سامانى دهد براى آنها کسب هویت کند، به آنها افتخار و غرور و احترام ببخشد، دستهاى سرطان فساد و ظلم و کفر را از دست و پاى شیعیان قطع کند، با کمال شجاعت در مقابل چپ و راست بایستد و با همه طاغوتها بجنگد، و یک معرکه خونین و پرافتخار حسینى را بر شیعیان عرضه کند، مفهوم عمیق شهادت را در رگهاى شیعیان به جریان بیاندازد و نهضتى اسلامى و حسینى بهوجود آورد.
دشمنان شیعه و اسلام نمىتوانستند وجود چنین رهبرى را تحمل کنند… لذا این سمبل بزرگ ناجوانمردانه ربوده و بازداشت شد و شش ماه مىگذرد که سرنوشتش در تاریکى کینه و ظلمت توطئه غرق شده است و شیعیان لبنان یتیم شدهاند، روح خود را از دست دادهاند، دل شکستهاند، محزونند، از شدت غضب مىجوشند، از شدت درد مىخروشند، ولى براى سلامت رهبرشان بر احساسات آتشینشان لجام مىزنند و صبر مىکنند، مىسوزند و با اشک قلب سوزان خود را تسکین مىدهند… این شیعیان دلشکسته و ظلمزده، چشم امید بهسوى برادران مسلمان ایرانى خود دوختهاند.
نمایندگان شیعیان لبنان، با قلبى پرشور و روحى پرامید به کعبه آمال خود قدم مىگذارند که از نزدیک، شعلههاى این آتشفشان مقدس انقلاب اسلامى را با پوست و گوشت خود نیز احساس کنند و در هواى پرافتخار این جلال و شکوه حکومت اسلامى تنفس کنند. و از روح پربرکت شهداى پاک این سرزمین طلب همت نمایند، و براى مردم خود شیعیان لبنان، شمهاى از ایمان پاک و فداکارى خالصانه، و محبت پرشور مردم این سرزمین را به ارمغان ببرند. سرنوشت ما شیعیان لبنان وابسته به سرنوشت شما ملت عزیز ایرانست، وقتى مىتوانیم آزاد و محترم زندگى کنیم که شما آزاد و قوى و پیروز باشید. پیروزى نهایى شما بزرگترین آرزوى قلبى و حیاتى ماست.
ما خالصانه و عاشقانه، همه امکانات و حتى همه وجود خود را دراختیار انقلاب اسلامى ایران مىگذاریم و آرزو مىکنیم، که در این جهاد مقدس به اندازه قدرت و استطاعت خود وظیفه تاریخى و ایمانى خویش را ادا کنیم.
از خداى بزرگ مىطلبیم که عنایت و رحمت بىپایان خود را هرچه بیشتر مشمول حال ما کند و به همه ما توفیق دهد که این رسالت بزرگ و مقدس خدایى را که به دست ما سپرده شده به سر منزل مقصود برسانیم.(103)
اسفند 1357
ملتى که بزرگترین طاغوتها را به زیر کشیده است و بزرگترین ارتشها را شکسته، قادر است که به مشکلات فرعى غلبه کند.
وجود مشکلات براى تکامل یک نهضت ضرورى است. آن را مىپرورد و قوى مىکند.
سنت خدا بر این قرار دارد که مبارزه حق با باطل همیشگى باشد و تکامل از خلال مبارزه بهدست آید. مردم در خلال سختىها و مشکلات پخته و آزموده مىشوند. آسایش و راحتى و موفقیت همیشه رخاء و سستى و عقبماندگى بهوجود مىآورد. غنى و بىنیازى و پیروزى دائمى ایجاد فساد و طغیان مىکند، اِنَّ الاِنسانَ لَيَطغى اَن رَآهُ استَغنى…(104(
اگر آدمى همیشه در بستر حریر بخوابد، و همیشه هماى سعادت را در آغوش بگیرد، و همیشه در همه مبارزات پیروز باشد آنگاه لذت پیروزى و سعادت او از بین خواهد رفت و آدمى از تکامل باز خواهد ماند.
خرداد 1358
برنامه امریکا و هرج و مرج، عدم استقرار و قتل و تخریب، جنگهاى داخلى و خستگى مردم، عدم رضایت عکسالعمل شدید در برابر احزاب و کارهاى ناشایست، شکست سیستم اسلامى و فروریختن کاخ آرزوها، پذیرش محیط براى یک کودتاى نظامى و ایجاد یک حکومت نظامى توسط یک افسر جوان ضدشاه اما نوکر امریکا…
مىگویید ارتش را منحل کنید و یک ارتش مردمى بهوجود آورید. مگر ایجاد پاسداران انقلاب که یک ارتش مردمى است جزء اولین برنامهها نیست؟ قبل از آنکه شما بگویید، حکومت درصدد اصلاح ارتش و انحصار آن براى پاسدارىهاى مرزى و کارهاى تخصصى و بهعلاوه ایجاد ارتش مردمى بهنام پاسداران انقلاب است. این کمیتهها در حال حاضر همان کارها را انجام داده و مىدهند تا پاسداران در همه جا مسلط شوند. بنابراین اختلاف بر سر چیست؟ بهانه براى هجوم و اغتشاش براى چیست؟ مگر ما خواستهایم به نظام موجود ارتش تکیه کنیم؟ مگر خاطره بیست و هشت مرداد را فراموش کردهایم؟
اما ایجاد ارتش ملى یا پاسداران انقلاب و حتى کمیتههاى موجود کار سادهاى نیست. وقت مىگیرد، سازماندهى لازم دارد، تربیت اخلاقى و شایستگى مىخواهد. اگر فکر مىکنید همین احزاب و سازمانهاى موجود اسلحه بهدست بگیرند و خود را پاسداران انقلاب بنامند، خاطره تلخ لبنان را در خاطرهها زنده مىکنیم که احزاب اسلحه بهدست گرفتند، ارتش و پلیس و قانون از بین رفت، و همه شب دزدى و قتل، و هتک حرمت و چه اعمال ناشایست که به وقوع پیوست…
اگر الگوى لبنان را براى تقلید انتخاب کردهاند بسیار نامناسب و کثیف و ناراحتکننده است، به این دلیل که بعد از دو سال سیطره مسلحانه احزاب، همه مردم از آنها رمیدهاند و حتى گاهگاهى دشمن خارجى اسرائیل را بر این احزاب ترجیح مىدهند. آیا شما مىخواهید این الگوى شکستخورده مفتضح را براى انقلاب مقدس و پاک اسلامى ایران توصیه کنید؟ چه خطاى نابخشودنى، و چه جنایت بزرگى!
مگر امروز بیست افسر ساواکى وجود ندارد؟ چرا وجود دارد. بلکه صدها وجود دارد. مگر امریکا حاضر نیست که بیست میلیون دلار بپردازد. بله حاضر است که بیست میلیون دلار بپردازد تا کودتا به راه بیاندازد. مگر توده نفتى وجود ندارد؟ چرا فراوان، گروههایى که شعارهاى مارکسیستى مىدهند ولى امریکا محرک آنهاست. پس چرا کودتا نمىکنند؟ جواب آنکه زمینه کودتا وجود ندارد، چون مردم نمىپذیرند، مردم قیام کردهاند و مردم وحدت کلمه دارند و با وجود خمینى بزرگ، این مظهر ایمان و پاکى و اخلاص و نور و هدایت، مجال براى کودتاچیان نیست.
چقدر مسخره است کسانىکه به بهانه دلسوزى از انقلاب اسلامى و ترس از کودتاى نظامى، به این وحدت ملى ایران تیشه مىزنند و از فرمان رهبر انقلاب سرپیچى مىکنند و عملاً مطابق با نقشه امریکا، مثل بیست و هشت مرداد، زمینه مردمى براى کودتا به وجود مىآورند و خود را نیز انقلابى مىشمرند، اما حقیقت آنکه آنها از پیروزى انقلاب اسلامى رنج مىبرند و پیروزى اسلام را بزرگترین شکست خود مىدانند، و به هیچوجه نمىخواهند نظامى اسلامى مستقر شود و بنابراین خود را تحت نامهاى مختلف و شعارهاى زیبا و انقلابى مخفى مىکنند تا بزرگترین ضربهها را به این انقلاب مقدس اسلامى بزنند. ملت مسلمان ایران باید بداند که مارکسیستها ضداسلامند و پیروزى یک نظام اسلامى یعنى شکست نهایى مارکسیسم. اگر مارکسیستى آمد و از خمینى و انقلاب اسلامى دفاع کرد، او یا دروغ مىگوید و یا نمىفهمد، زیرا مارکسیسم و اسلام در ایدئولوژى متناقضند.
از شما مىپرسم سبب اصلى پیروزى انقلاب چه بود؟ در جواب یکپارچگى مردم و وحدت کلمه. و از شما مىپرسم چه کسانى امروز این یکپارچگى و وحدت کلمه را ضربه مىزنند؟ ملت مىداند، هر کس به یکپارچگى و وحدت ملت ایران خدشه آورد به انقلاب ایران خیانت کرده است. هر کس که از فرمان امام خمینى رهبر بىهمتاى انقلاب ایران سرپیچى کند به این انقلاب خیانت کرده است. تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل.
انقلابى آن نیست که تفنگ بر دوش بکشد و لباس فدایى بپوشد و هنگام صلح دست به جنگ زند و با شعارات تند خود را از جرگه ملت خارج کند و با شعارات و تبلیغات و زور بخواهد عقاید خود را بر دیگران تحمیل کند.
انقلابى آنست که هنگام صلح، به انقلابىگرى تظاهر نکند، ولى هنگام خطر، در پیشاپیش صفوف ملت با دشمن بجنگد. انقلابى آن نیست که با بىانصافى و زرنگى، حق دیگران را بگیرد، و مردمى را که براى خاطر و شنیدن حرفهاى او نیامدهاند وادار کند که ساعتها به حرفهاى او گوش فرا دهند و کسانى را که ملت خواهان استماع سخنانشان هستند از سخن گفتن باز دارد.
انقلابى آن نیست که غرور و خودخواهى، بر او غلبه کند و حرف کسى را نشنود، انقلابى آنست که در کمال تواضع و فروتنى، هر حرف حقى را بپذیرد.
انقلابى آن نیست که با شعارات تند، بخواهد انقلابىگرى خود را بر دیگران تحمیل کند.
انقلابى آنست که احتیاج به تصدیق کسى ندارد.
خرداد 1358
در برابر یک تاریخ بدنامى و اتهام، یک عالم ظلم و ستم، یک آسمان غم و اندوه، یک دنیا بدبختى و فلاکت در برابر طوفانى از ظلمت کفر ، ظلم و جهل، در میان گردابى از مصیبتها و مشکلات، شیعیان حسین دست به اسلحه شهادت زدند و در مقابل همه دنیا که علیه آنها آراسته شده بود با قدرت ایمان و فداکارى قیام کردند و هنگامىکه از آسمان باران تهمت و افترا فرو مىبارید و از زمین امواج مصیبت و بدبختى مىجوشید و اژدهاى شکست دهان باز کرده بود تا این تیرهروزان را در کام خود فرو برد، اما شیعیان حسین اراده کردند که مرگ شرافت مندانه را برزندگى ننگین ترجیح دهند و تصمیم گرفتند که رسالت محمدى را علىوار بر دوش کشند و حسین صفت به استقبال شهادت بشتابند، اراده کردند که با خون خود تاریخ سیاه وجانکاه گذشته را شستوشو دهند و لکه ننگ و ذلت را از دامان شیعه پاک کنند.
پرچم رسالت برافراشته شد، کلمه حق همچون خروش سخت از سینه سوزان شیعیان به آسمان بلند شد و بر ارکان کاخ ظلم و ستم لرزه در انداخت.
26 مرداد 1358
پیام دکتر چمران به ملت ایران(105)
بسماللَّهالرّحمنالرّحیم
ملت شریف و قهرمان ایران
بهنام همه شهداى خونین کفن پاوه، بهنام مجروحین و بهنام همه رزمندگان از جان گذشته، از شما هموطنان عزیز و از اینهمه احساسات پاک و اینهمه بزرگوارى و اینهمه احساس مسئولیت صمیمانه تشکر مىکنم.
به هیچوجه فکر نمىکردم که زنده بمانم و فریاد استغاثه من با این تشکر قلبى به شما برسد، در میان رگبار گلولهها، در میان گرداب دشمنان، حتى یک لحظه امید زندهماندن نداشتم، ولى قاطعانه تصمیم گرفتم که با کمال افتخار به استقبال شهادت بروم، و به دنیا نشان دهم که سربازان اسلام، در صحنه مرگ و زندگى، چگونه جانبازى مىکنند و چطور با مرگ روبهرو مىشوند. از یک معرکه هولناک، به صحنه دردناک دیگرى مىدویدم، و با توکل مطلق به خدا و قبول آنچه او بر ما مقدّر کرده است سعى مىکردم که نیروهاى مؤمن به انقلاب را متمرکز کنم، از تشتت آنها جلوگیرى بنمایم، به دوستان مأیوس و دلشکستهام امید بدهم، رسالت مقدس اسلامى را به آنها بازگو کنم و تصمیم قطعى براى استقبال شجاعانه شهادت را به آنها ابلاغ نمایم.
سختترین لحظات زندگى من لحظاتى بود که بهترین دوست مبارزم که در کنارم ایستاده بود، یکباره بىجان و قطعهقطعه شده در برابرم به خاک مىافتاد که گویى هیچگاه حیات نداشته است، و دردناکترین لحظه هنگامى بود که دوستان کرد و پاسدارم منقلب شده شیون مىکردند، و دیوانهوار خود را به هر طرف مىزدند و من درحالىکه در قلبم مىجوشیدم و مىخروشیدم باید آمرانه فرمان دهم که کشتهها را جمع کنند و حتى به نزدیکترین دوستان منقلب شدهام سیلى بزنم و آنها را با زور و قدرت به کار وادارم، و سوزناکترین لحظات عمرم هنگامى بود که همه روزنههاى امید بسته شده بود، و عدهاى از پاسداران تقاضاى بازگشت داشتند و کردهاى مؤمن به انقلاب با نگاهى دردناک و تأثرآور به من مىنگریستند که چگونه مىخواهى ما را در دریاى مرگ و نابودى رها کنى و بروى. آنگاه با صداى قاطع به آنها مىگفتم: نه، اى دوستانم، من تصمیم قاطع گرفتهام که همراه شما شهید شوم. من بازنمىگردم و من شما را تنها نمىگذارم. فقط مطمئن باشید که شهادت در راه خدا افتخارآمیز و لذتبخش است.
اما معجزهاى رخ داد، آنچنان کوبنده و زیروروکننده که براى هیچکس قابل تصور نبود، همانگونه که چنده ماه پیش، یک چنین معجزه عجیبى به وقوع پیوست و انقلاب پرافتخار ایران را پیروز کرد، فرمان امام صادر شد، به کوهها، درهها و دشتها لرزه درانداخت. پاسداران از جان گذشته با فریاد اللَّهاکبر مىخروشیدند و زمین و آسمان لبیک مىگفتند، چه معجزهاى! که فقط از مردان برانگیخته خدا میسّر است و بس.
خداى بزرگ عمر این رهبر عالیقدر انقلاب اسلامى ایران را دراز بدارد.
نیروهاى دشمن از هر سو پا به فرار گذاشتند، و مؤمنین به انقلاب آنچنان نیرو و قدرت گرفتند که دست به پیشروى زدند، تپه بالاى ژاندارمرى را که در دست دشمن بود با یک هجوم شجاعانه فقط با یک شهید تسخیر کردند، و باز منطقه وسیع و خطرناک راه نوسود را با یک یورش قوى پاکسازى نمودند و فقط یک شهید دادند و بیمارستان مشهور قتلگاه نیز بدون هیچ تلفاتى به تصرف درآوردند، و چنان روحیه و قدرتى یافتند که مىتوانستند هر دشمن قوىپنجهاى را از پاى درآورند.
و بعد نیروهاى کمکى با شور و هیجان زایدالوصفى فرا رسید، هلیکوپترها مرتباً فرود مىآمدند و نیروهاى جدید پیاده مىکردند و شهداء و مجروحین را انتقال مىدادند.
راستى که شب پیش که شب شهادت، شب ناامیدى، شب شکست و سقوط بود با فرمان امام آنچنان تغییر کرد که شب بعد به شب آرامش، شب امید و شب پیروزى مبدل شد.
چه کسى مىتوانست که چنین معجزهاى به وجود آورد که از یک شب هولناک و یک نقطه تاریک چنین تحول و تحرکى خلق کند که مبدأ جنبش و حرکت و پیشروى بهسوى انقلاب راستین اسلامى باشد.
در این چند روز مصیبت، مىتوانم به جرأت بگویم، که حتى یک قطره اشک نریختم و در برابر سختترین فاجعههاى منقلب کننده، با اینکه در درون خود گریه مىکردم، ولى در ظاهر قدرت خود را بهشدت حفظ مىنمودم و همه دردها و رنجها و ناراحتىها را در ضمیر نابخود حبس مىکردم، تا لحظهاى که در فرماندارى به عکس امام برخوردم، یکباره سیل اشک، ریختن کرد، و همه عقدهها و فشارها و ناراحتىها آرامش یافت و خوب احساس مىکردم که فقط یک قدرت روحى بزرگ در یک ابرمرد تاریخ قادر است چنین معجزهاى کند و امیدوارم که ملت ما نیز قدر رهبر عظیم انقلابى خود را بداند و تحت رهبرى او همه توطئههاى دشمنان اسلام و ایران را نابود کند.
من اطمینان دارم که ملت ما نیز، با یک چنین روحیه ایمان و فداکارى و اینهمه آگاهى و احساس مسئولیت قادر است که همه مشکلات را حل کند و این رسالت بزرگ و مقدسى را که خداى بزرگ بر گرده او گذاشته است، با افتخار به سرمنزل مقصود برساند.(106)
نمايه
1) دانشگاه بركلى در كاليفرنيا، امريكا.
2) يكى از احزاب افراطى مسيحيان لبنان كه فالانژ هم ناميده مىشود.
3) نام اولين سازمانى كه از جوانان لبنانى دكتر چمران با حمايت و رياست امام موسى صدر بنا نهاد.
4) نويسنده.
5) از احزاب معروف مسيحى لبنان.
6) ارتش.
7) از فرماندهان حزب كتائب.
8) افسر نيروى مخصوص يا ويژه.
9) منظور حركت امل يا جنبش امل است.
١٠) دنباله اين حادثه و حوادث بعد آنرا، دكتر چمران در دست نگاشتههاى ديگرى آورده است كه مهمترين آنها بهنام »نبعه شهيد« در فراز بعدى نقل مىشود و نبعه شهيد در كتاب لبنان نيز آورده شده است. براى توضيح و آگاهى بيشتر به كتاب لبنان مراجعه فرماييد.
١١) تكتيراندازى تكتيراندازان كتائبى در بيروت به تعدادى از خيابانهاى شيعهنشين در منطقه شيّاح مسلّط بودند و آنرا عموماً هدف گلولههاى خود قرار مىدادند.
12) فداييان فلسطينى مربوط به احزاب فلسطينى كه در لبنان زندگى مىكردند.
13) فرزند سه ساله دكتر چمران.
14) همسر و فرزندانش.
15) نام منطقهاى است در بيروت.
16) همان.
١٧) اين دستنگاشته در كتاب لبنان تحت عنوان آتشفشان ايثار چاپ و منتشر شده است.
١٨) منظور شهر دامور است كه در دست فالانژهاى كتائبى و مسيحىنشين و در ابتداى راه بيروت به جنوب لبنان بود.
19) بيانى از امام موسى صدر.
20) جمع منظمه سازمانهاى فلسطينى.
21) رهبرى
٢٢) صفت فاعلى حجز: آنچه ميان دو چيز واقع شود، مانع، حائل به معنى پاسگاه بازرسى در جادهها و خيابانها.
23) شاگرد.
24) مؤسسه شيعيان يا مؤسسه صنعتى جبل عامل در صور.
25) لندرور.
26) رزمنده.
27دفتر حركتالمحرومين.
28كسى را براى انجام كارى تحريك كردن.
29حركتالمحرومين و حركت امل.
30مؤسسه صنعتى جبلعامل مدرسه صنعتى.
٣١اين حالت عرفانى رضايت است كه حتى نمىخواهد آرزو و خواست خود را بر خدا تحميل كند و هر چه خدا بخواهد راضى است.
٣٢براى اطلاعات بيشتر نسبت به اين موضوع به كتاب لبنان شهيد دكتر مصطفى چمران مراجعه نماييد.
33جمع شبل، جوانان.
34يكى از احزاب چپ فلسطينى.
35نام يك منطقه.
36زد.
37خمپارههاى آنها.
38بمباران.
39نام يك محل در جنوب لبنان.
40نام يك روستا در جنوب لبنان.
٤١توجه: اين چند دستنوشته كوتاه،بهصورت بسيار رفشرده و خبرى بهگونهاى تنظيم شده كه فقط اصول اخبار مهم و تاريخ و حادثه ثبت شود و شايد سپس توضيح داده شود بنابراين در نگارش سريع و تلگرافى آن، آنچه كه امكان داشته سرعت بهكار گرفته شده و كلمات فارسى و عربى و اسامى بدون شرح بهكار گرفته شده است واصل موضوع، اختلافنظر ديرين مردم جنوب لبنان با احزاب چپ فلسطينى است كه از وسط شهر، گلولهاى به اسرائيل مىزدند و خود مىگريختند و اسرائيل، شهرها و روستاها را زير آتش خود مىگرفت بدون آنكه كسى از آنها دفاع كند. بنابراين، بدون جهت و بدون هيچ دستاوردى، تعدادى شهيد و زخمى و مناطقى ويران مىشد. براى تكميل اطلاعات، به كتاب لبنان رجوع فرماييد.
42 يكى از قريههاى شيعيان جنوب لبنان.
43 منظور افراد وجيه و خوشنام قريه )يك روستا( و كدخداى روستا است.
44 يكى از احزاب فلسطينى )در لبنان(.
45 منظور مركزيت سازمان مذكور است.
46 منظور از وسط مردم شهر است.
47 خارج شد.
48 كميته انقلابى در جنگ داخلى لبنان گروهى از احزاب چپ تحت نام »لجان ثوريه« متحد شدند.
49 نام يك شهر در جنوب لبنان.
50 جاسوسها.
51 جبههاى متشكل از احزاب چپ فلسطينى و لبنانى كه در جنگهاى داخلى 1975 لبنان مقابل سوريه قرار گرفتند.
52 حزب مسلّح فلسطينى طرفدار سوريه كه مركز آنها هم در سوريه است.
53 يكى از گروههاى چپ فلسطينىجبهه دموكراتيك.
54 جمع حاجز به معنى مانع و پست بازرسى.
55 يكى از تپههاى اطراف بنت جبيل در نزديكى طيّبه) جنوب لبنان(.
56 منظور احزاب چپ است كه در ظاهر كمونيست بودند و اعتقادات اسلامى نداشتند.
57 نام يكى از شهرهاى جنوب لبنان.
٥٨ نام جبههاى كه از تعدادى از احزاب چپ لبنانى و فلسطينى در هنگام جنگهاى داخلى لبنان تشكيل شد كه مخالف با حضور سوريه در لبنان شدند.
59 دفتر
60پاسگاه بازرسى.
61يكى از شهرهاى جنوبى لبنان.
62نام حزب فلسطينى طرفدار سوريه كه مقرّ آن هم در سوريه است.
63جنبش فلسطينى فتح به رياست ياسر عرفات.
64منظور حزب شيوعى كه به معنى حزب كمونيست است.
65منظور كارت شناسايى است، شناسنامه.
٦٦نام سازمانى براى شيعيان كه امام موسى صدر آن را تشكيل داد و سپس به سازمان امل تبديل شد.
67كسى را براى انجام كارى تحريك كردن.
٦٨برج رحّال، دهى است در نزديكىهاى صور، از منطقه عباسيه، كه احزاب چپ افراطى در آن قدرت زيادى دارند.
69حركت محرومين.
70شيخ يكى از شهرهاى منطقه عباسيه و يكى از كادرهاى فعال حركت محرومين.
٧١كمال جنبلاط، رهبر احزاب چپ و رهبر حزب تقدمى اشتراكى و در عينحال يكى از بزرگترين ملاّك و ميليونرهاى لبنان، و يكى از كارهاى او انحصار سيمان جنوب لبنان براى خود، و يا قرارداد با صاحبان مسيحى كارخانه سيمان شيكا و دريافت پول گزاف ساليانه، از صاحبان كارخانه سيمان شيكا و عدم بهرهبردارى از كارخانه سبلين در جنوب لبنان كه در انحصار اوست. براى آنكه قيمت سيمان شيكا نزول نكند! و به سود صاحبان سيمان شيكا ضررى نرسد! ضمناً جنبلاط از فرقه مذهبى و قومى دُرزى لبنان است.
72رهبر حزب كمونيست لبنان، مسيحى مارونى، و يكى از ثروتمندان بزرگ لبنان.
73العلمنة: جدايى دين از دنيا و سياست.
74بالابردن در اينجا بيشتر برافروختن.
75سيد موسى صدر.
76و 77 خيابانهاى مهم بيروت كه جبهه اول جنگ بود.
78و 79 از خيابانهاى مهم بيروت كه از مهمترين و خطرناكترين محورهاى جنگهاى خيابانى بود
80 يكى از خيابانهاى شيعهنشين معروف بيروت كه مهمترين محور جنگهاى خيابانى بود.
81 كوهى در كنار تل زعتر.
82 قتل براساس شناسنامه در شناسنامههاى لبنانى دين هر فرد ذكر مىگردد.
٨٣ براى اطلاعات بيشتر در اين موارد مىتوان به كتاب لبنان )مجموعهاى از دستنگاشتهها و سخنان شهيد دكتر چمران( مراجعه نمود.
84 شايد به همين دليل قاطعيت و محبوبيت بود كه توطئه ربودن امام موسى صدر در كشور ليبى، درحالىكه ميهمان رسمى دولت ليبى بود عملى شد و مردم لبنان بهخصوص شيعه در آن دوران بحرانى بدون رهبر ماندند.
٨٥ روستايى در جنوب لبنان كه همواره مورد تجاوز اسرائيل بوده است و نبردهاى سنگين و حماسههاى فراموشناشدنى دكتر چمران و شاگردان او، در اين محور جنگ، با اسرائيل داشتهاند.
86 شهيد سيدمصطفى خمينى.
87 حزب مسيحى لبنانى كتائب به فالانژها معروفند.
88 حزب مسيحى لبنانى.
89 ربودن
90 مجرى برنامه و جلسه.
91 دوره دو ساله جنگ داخلى لبنان كه بعد از توقّفى كوتاه، دوباره از سر گرفته شد و همچنان ادامه يافت.
92 مسئول امنيت انقلابىبه عنوان سازمان امنيت( جنبش فتح.
93 مؤسسه صنعتى جبل عامل كهمديريت آن را دكتر چمران برعهده داشت.
٩٦ اشاره به حديث قدسى »كُنتُ كَنزاً مخفيّاً فَاَحْبَبْتُ اَنْ اُعْرَفَ فَخَلَقتُ الخَلق لِكَىْ اُعرَف«؛ از بحارالانوار ج 84 ، ص 344 با ذكر سند خود و همچنين از شرح نهجالبلاغه ابن ابىالحديد.
95 لجن: گل تيره ريخته شده اشاره به آيه 26 سوره حجر قرآن كريم: وَلَقَد خَلَقْنَا الاِنْسانَ مِنْ صَلْصال مِنْ حَمَأٍ مَسْنُون.(
96 وَ نَفَخْتُ فيهِ مِن روحى. حجر / 29.
97 اِنّا خَلَقناهُم مِن طينٍ لازِب. صافّات / 11.
98 اَمَّن يُجيبُ المُضْطَرَّ اِذا دَعاهُ وَ يَكْشِفُ السُّوءَ. نمل / 62 .
99 اشاره به اِنّى جاعِلٌ فِىالاَرْضِ خَليفَة. بقره / 30.
100 اشاره به اِنّا للَّهِِ وَ اِنّا اِلَيْهِ راجِعون. بقره / 156.
١٠١ اين دستنگاشته را دكتر چمران در نخستين روز ورود به تهران خطاب به مادر نوشت و هيچگاه هم به او نداد.
102 بر مزار شهيدان در بهشتزهراى تهران.
103 اين دستنگاشته، به عنوان پيام وفد هيأت 92 نفره لبنانى كه پس از پيروزى انقلاب اسلامى، به عنوان نمايندگان شيعيان و احزاب انقلابى مسلمان لبنان به سرپرستى دكتر چمران به زيارت امام خمينى و براى عرض تبريك به ايران آمدند، نوشته شده است. اين هيأت لبنانى را مرحوم شيخ مهدى شمسالدين ) رئيس مجلس اعلاى شيعيان لبنان ( سيد حسين حسينى) رئيس سابق مجلس لبنان( - نبيه برى )رئيس مجلس كنونى لبنان( و تعداد زيادى از همرزمان دكتر چمران از جمله مصطفى ديرانى كه توسط هلىكوپترهاى اسرائيلى شبانه از منزلش ربوده شد همراهى مىكردند.
104قرآن مجيد، سوره علق آيه 6 و 7.اين پيام را در بحبوحه نبرد پاوه و پس از شكست ضدانقلاب و روز پيروزى براى ملت ايران ارسال داشت.
براى كسب اطلاعات كامل اين حادثه به كتاب كردستان اثر شهيد دكتر مصطفى چمران رجوع نماييد.