اسوه های پایداری
ناگفته هایی از زنان و زندان ساواک
گفتگوی ماهنامه یاران با پروین سلیحی و فاطمه اسماعیل نظری
- سلیحی: من ابتدا به اعدام محکوم شدم، ولی چون هنوز هیجده سالم نشده بود و این موضوع از طریق معاینات پزشک قانونی اثبات شد، مشمول قوانین دادگاه نوجوانان و اطفال و به حبس ابد محکوم شدم...
درآمد:
متولد چه سالی هستید و در چه سالی دستگیر شدید؟
«سلیحی: متولد سال 1336 هستم و در سال 54، در حالی که هنوز به سن قانونی نرسیده بودم، دستگیر شدم.
اسماعیل نظری: متولد سال 1333هستم در تاریخ 12/7/54 دستگیر شدم.
آیا در ارتباط با همسرانتان دستگیر شدید و یا خودتان هم اهل فعالیت سیاسی بودید؟
سلیحی: من و دکتر لبافی نژاددر سال 51 ازدواج کردیم، شرایط خفقان به گونهای بود که فقط معدودی از وضعیت سیاسی کشور اطلاع داشتند. شوهرم سعی کردند زمینههای لازم برای مبارزه را در من ایجاد کنند تا بعدها، رسماً وارد مبارزه شوم. پس از یکی دو سال، ایشان علنیتر با من صحبت کردند. آن روزها مبارزه به شکل مخفی بود و حتی اعضای خانواده هم از فعالیت فرزندشان اطلاع نداشتند، مگر اینکه خودشان هم اهل مبارزه بودند. در سال 53 که من رسماً وارد فعالیت سیاسی شدم، حتی همرزمان شوهرم را هم به ندرت میدیدم و اسم و رسمشان را نمیدانستم. حتی در صورت ضرورت، همه با نامهای مستعار با هم آشنا میشدیم و فعالیت ردههای بالای سازمانی، با مخفی کاری بسیار همراه بود، بهطوری که مثلاً شوهر من با بیش از دو نفر ارتباط نداشت که در صورت لو رفتن، کل سازمان در معرض خطر قرار نگیرد. البته گاهی هم ضرورت ایجاب میکرد که با هم زندگی کنیم. مثلا ما در تبریز یک خانه عادی داشتیم که در آن زندگی میکردیم و یک خانه تیمی داشتیم که جلسات ما در آنجا تشکیل میشد.
اسماعیل نظری: من هم شانزده ساله بودم که ازدواج کردم. در آن زمان، شوهرم کارمند کارخانه فیلکو و بسیار اهل مطالعه و تفکر بود. او از طریق یکی از کارمندانشان با گروهی به نام حزبالله آشنا شدند و سپس سازمان، فردی را فرستاد تا با من عربی و قرآن کار کند. در این دوره بیشتر مطالعه میکردیم و به جلسات سخنرانی شهید مطهری، شهید هاشمینژاد، شهید بهشتی و دکتر شریعتی میرفتیم. مطالعات ما بیشتر حول محور مباحث عقیدتی بود. ما در خانه ماشین تایپی داشتیم که به وسیله آن، مطالب سازمان را تایپ میکردیم. در سال 52 ارتباط ما با سازمان به کلی قطع شد و در سال 53، از طریق پسرخانه من، مهدی بخارائی، برادر محمد بخارائی، ضارب حسنعلیمنصور، دوباره به سازمان ملحق شدیم.
علت و نحوه دستگیریتان را بیان کنید.
سلیحی: در خرداد سال 54 در شهر تبریز بودیم که شوهرم را دستگیر کردند. من از روی شواهد از موضوع مطلع شدم. از آنجا که همه ترسم از این بود که ساواک فرزندم را که بسیار کوچک بود از من بگیرد. تصمیم گرفتم به تهران بیایم و او را به دست خانواده شوهرم بسپارم.
اسماعیل نظری: در همان سال، یکی از اعضای سازمان که به این نتیجه رسیده بود که این نحوه مبارزه، بیفایده است، کل مجموعه را زیرشکنجه، لو داد. ساعت 5/12 شب بود که به خانه ما ریختند و دستگیرمان کردند. شوهرم را نیمه شب بردند و شکنجه کردند و مرا به زندان انفرادی انداختند. یادم هست که مهرماه بود و هوا سرد... شاید هم من از شدت اضطراب میلرزیدم. در سلول جز یک زیلوی چرک و خونآلود، چیزی وجود نداشت و من مجبور شدم همان را دور خودم بپیچم. آن شب، عده زیادی را دستگیر کرده بودند و تا صبح صدای فریاد میآمد. وحشت عجیبی وجودم را میلرزاند که ناگهان صدای اذان را شنیدم و آرامش عجیبی بر دل و روحم حاکم شد. هنوز هم وقتی آن اذان را میشنوم، احساس عجیبی پیدا میکنم.
هنگام دستگیری، خانوادهایتان متوجه شدند؟
سلیحی: بله، همزمان با دستگیری شوهرم، تیمی در محله پدری ایشان مستقر شدند. من موقعی که به منزل خانوادهی شوهرم تلفن زدم، از لحن مادرشوهرم فهمیدم که کسی آنجاست، به همین دلیل به خانه خواهر شوهرم رفتم و کودکم را به او تحویل دادم، اما خانه او هم تحتنظربود و هنوز پنج دقیقه از ورود من به خانه او نگذشته بود که مامورین ساواک ریختند و بچه را به طرز فجیعی از من گرفتند و دستگیرم کردند.
اسماعیل نظری: ما وقتی از دستگیریها باخبر شدیم، خانهمان را عوض کردیم. ساواک به سراغ صاحبخانه قبلی ما رفت و از طریق او به برادرشوهرم دسترسی پیدا کرد و به این ترتیب، خانه جدید ماهم لو رفت. من دخترم را پیش مادرم گذاشتم . در زندان که بودم، بالاخره بعداز ششماه توانستم ملاقات بگیرم. دخترم در هنگام دستگیری ما، چهار ساله بود و هنگامی که بار اول به زندان آمد، مرا نشناخت.
از قبل درباره زندان و شکنجه تصوری داشتید؟
سلیحی: بله، شوهر من همیشه لباس بیرون بر تن داشت که اگر ریختند و او را گرفتند و فرصت تعویض لباس نداشت، با سر و وضع آبرومندی بیرون برود. من هم که این همه آمادگی را در ایشان میدیدم، طبیعتاً همیشه آمادگی داشتم.
اسماعیل نظری: قبلاً از کسانی که سرو کارشان به زندان و کمیته مشترک افتاده بود، چیزهایی را شنیده بودیم. از این گذشته، به ما جزوهای داده بودند که در آن توصیه کرده بودند پابرهنه راه برویم تا پوست کف پایمان ضخیم شود و ضربات کابل را تاب بیاوریم. از این گذشته، انسان هنگامی که وارد فعالیتهای مبارزاتی میشود، این اطمینان را دارد که همهچیز را تحمل خواهد کرد، و گرنه اصولاً وارد عرصه مبارزه نمیشود.
میدانستید چه شکنجههایی در مورد شما اعمال خواهد شد؟ چگونه خود را آرام میکردید؟
سلیحی: بله، همیشه خبر شکنجه مبارزین به ما میرسید. همسرم همیشه توصیه میکردند که چند آیه از قرآن را حفظ کنم، چون در زندان، تنها وسیله کمک به ما همین بود و آنها قرآن در اختیارمان نمیگذاشتند. شوهرم قرآنی داشتند که همیشه در بیمارستان و در فاصله ویزیت بیماران، آنرا مطالعه میکردند. تمام لحظات فراغت ایشان با انس با قرآن میگذشت و آیات زیادی را حفظ بودند. من که بههیچ وجه با مبارزین آن سالها قابل مقایسه نیستم، اما واقعاً لطف خدا بود که مقاومت کردم. شانس دیگری هم که آوردم این بود که اطلاعات مربوط به من لو رفته بود و به اندازه دیگران،شکنجهام نکردند.
اسماعیل نظری: از مبارزان دیگر، خبر شکنجهها را شنیده بودم. در لحظه دستگیری به خدا پناه بردم. بزرگترین هراس همه ما این بود که نکند کسی را لو بدهیم و سخت تلاش میکردیم که از هیچیک از ارتباطهای خودمان حرفی نزنیم و حتی درباره مسائل شخصی هم چیزی نگوییم.
آیا به محض دستگیری از شما بازجویی شد؟ چه شکنجههایی را در مورد شما اعمال کردند؟
سلیحی: خیر، مرا بلافاصله به بازجویی نبردند. شکنجههایی که در مورد من اجرا شدند، عبارتند از کابل و سوزاندن با سیگار. کابل شاید ظاهراً وحشتناک به نظر نرسد، ولی وسیله بسیار زجرآوری بود. گاهی بچهها را آنقدر میزدند که تمام بدنشان زخمی میشد.
اسماعیل نظری: آن شبی که ما را دستگیر کردند، عده دستگیرشدگان بسیار زیاد بود و در نتیجه نمیرسیدند از همه بازجویی کنند. بههمین دلیل در ساعات اولیه، کسانی را بردند که از نظر اطلاعاتی، برای آنها در درجه اول اهمیت بودند.
از شکنجه های روحی بگویید. شکنجهگرهای شما چه کسانی بودند؟
سلیحی: من یک سال تمام در زندان انفرادی بودم. اتاقی بود 5/1 متر در 1متر و تاریک. تحمل آن وضعیت، بسیار دشوار بود. شکنجه بدتر موقعی بود که ما را در پشت اتاق شکنجه به صف می کردند و ما با صدای فریاد بچهها، همه وجودمان میلرزید. تمام آن یک سال، لحظه به لحظه شکنجه بود و هر بار که در بند باز و بسته میشد، تصور میکردیم نوبت ماست. شکنجهگر من منوچهری بود و گاهی هم حسینی بازجویی میکرد. در طول بازجویی با لگد و فحش، متهم را تحت فشار روحی هولناکی قرار میدادند و اصولاً لحظهای او را به خودش وا نمیگذاشتند.
اسماعیل نظری: شکنجهگر من منوچهری بود که چهره وحشتناکی داشت و فحشهای رکیک میداد و ما را با بدترین القاب صدا میزد. من از خدا میخواستم مرا با کابل بزنند، ولی آن الفاظ را دربارهام به کار نبرند و به من هتک حرمت نکنند.
در سالی که شما دستگیر شدید، شکنجهها به اوج خود رسیده بود. از آن شرایط بیشتر بگویید.
سلیحی: سالهای بسیار دشواری بود، رژیم از امکانات امنیتی بسیار قدرتمندی برخوردار بود و از این گذشته گروههای اصلی را دستگیر کرده بودند. در آن شرایط واقعاً نمیشد کار فرهنگی کرد. خفقان و ظلم بهقدری زیاد بود که همه فکر میکردند حتی یک لحظه را هم نباید از دست بدهند. شیوه مبارزه را شرایط است که تعیین میکند. به اعتقاد گروهی که ما در آن فعالیت میکردیم، جز مبارزه قهرآمیز، چارهای نمانده بود.
اسماعیل نظری: یادم هست دوماه و نیم پس از دستگیری، ارتباط بعدی ما هم لو رفت. از این زمان به بعد، به شکل انتقامی شکنجهمان میکردند. معمولاً روزهای جمعه شکنجهای در کار نبود و بازجوها به مرخصی میرفتند، ولی در آن جمعه خاص، مرا به اتاق آرش بردند و دیدم شوهرم را از پا آویزان کرده و چنان زدهاند که زمین زیر سر او پر از خون شده است. صورتش به قدری ورم کرده بود که او را نمیشناختم. من که بسیار جوان بودم، با دیدن این منظره به شدت وحشت کردم و آنها هر چه سعی کردند نتوانستند مرا آرام نگه دارند. تلاش میکردم هرجور هست خود را به شوهرم برسانم و سرش را در آغوش بگیرم. آنها مرا میزدند، موهایم را میکندند و سعی داشتند مرا از او جدا کنند. شوهرم با همان حال نزار و هولناک به من میگفت آرام باشم، ولی من نمیتوانستم. بالاخره موقعی که نتوانستند به این شکل از ما حرف بکشند، هر دوی ما را به اتاق حسینی بردند، مرا به تخت بستند و کابل زدند و شوهرم را در دستگاه آپولو نشاندند و شکنجه کردند. آن روز آن قدر به پاهایم کابل زدند که ناخنهایم افتادند. شوهر من با آن که اصولاً آدم خونسردی است، اما در اثر شکنجهها،هنوز از پادرد و کمردرد شدیدی رنج میبرد.
محکومیت شما چقدر بود؟
سلیحی: من ابتدا به اعدام محکوم شدم، ولی چون هنوز هیجده سالم نشده بود و این موضوع از طریق معاینات پزشک قانونی اثبات شد، مشمول قوانین دادگاه نوجوانان و اطفال و به حبس ابد محکوم شدم.
اسماعیل نظری: من هم به شش سال و شوهرم به حبس ابد محکوم شدیم و پس از سه ماه و نیم، ما را از کمیته مشترک به زندان قصر منتقل کردند.
از میان مبارزین، چه کسی تأثیر تعیین کننده روی شما گذاشت؟
سلیحی: شوهرم دکتر لبافینژاد. او برای من یک اسوه کامل و به معنی کلمه، مرد خدا بود. من غالباً با حسرت به او نگاه میکردم و هنوز هم وقتی به یاد اخلاص و ایمان او میافتم، همین حال و تصور را دارم. خدا را شاهد میگیرم که او حتی لحظهای، چه در حرکات، چه تفکر و چه رفتار، به کسی جز خدا فکر نمیکرد و رضایت کسی جز خدا را در نظر نداشت. حضور او نه تنها در نظر من که همسرش بودم، بلکه در نظر تمام کسانی که با او سر و کار داشتند، حضوری سرشار از انرژی معنوی بود. این حالت چیزی نیست که بشود آن را با کلمات توصیف کرد. سالها از شهادت ایشان میگذرد و من هنوز هم وقتی میخواهم به خدا احساس نزدیکی کنم، به یاد او میافتم.
اسماعیل نظری: غیراز شوهرم که بدترین شکنجهها را تاب میآورد، دکتر لبافینژاد که در سلول کناری من بود، واقعاً مرا به حیرت میانداخت. او را هر روز میبردند و به شدت شکنجه میدادند و هنگامی که برمیگشت، به دیوار سلول میزد تا به من روحیه بدهد.
از دکتر لبافی نژاد خاطرهای را نقل کنید.
سلیحی: در آن سالها خیلیها فکر میکردند مبارزه ما با رژیم شاه مثل جنگ پشه و فیل است، اما دکتر معتقد بود که اگر کشته شود، دستکم در ذهن یکی دو نفر این سوال مطرح میشود که چرا او را کشتند و در نتیجه، آگاهی افراد جامعه در مورد عمق جنایتکار بودن رژیم، بالا میرود.
اسماعیل نظری: یادم هست روز عید فطر بود و نگهبان آمد تا دکتر را برای بازجویی ببرد. دکتر به خنده گفت، «روز عید به همه شیرینی میدهند و توآمدهای که به جای عیدی، مرا به بازجویی ببری؟» غالباً دکتر را بهقدری میزدند که چهاردست و پا به سلولش برمیگشت. روحیه مقاوم و ایمان سرشار او قلب مرا از اطمینان پر میکرد.
امید داشتید که شرایط تغییر کند؟
سلیحی: هر انسان معتقدی به فرجالهی اعتقاد دارد، ولی شرایط ایجاب میکرد که سرنگونی رژیم در سالهای نزدیک غیرممکن به نظر برسد. با وجود این محاسبات ظاهری ناامید کننده بود که مبارزین به تکلیف خود عمل میکردند و چیزی را کم نمیگذاشتند.
اسماعیل نظری: خیر، شرایط طوری نبود که سقوط رژیم شاه در زمان کوتاه میسر به نظر برسد، با این همه، سعی میکردیم کاری را که از دستمان برمیآمد، انجام دهیم.
چرا شما و شوهرانتان، آرامش اعتبار اجتماعی و امثال اینها را نادیده گرفتید و دار و ندار خود را به میدان مبارزه آوردید؟
سلیحی: همه اینها به آگاهی انسان از تکلیف و وظیفه برمیگردد. این احساس تکلیف، هر زمان به شکلی جلوه میکند، ولی ماهیت آن تغییر نمیکند. برای من روشن شده بود که مقابله با رژیم ستمشاهی، یک تکلیف است و اگر ریا تلقی نشود، احساس میکردم که اگر به وظیفهام عمل نکنم، جوابی ندارم به خدای خودم بدهم.
بسیاری از کسانی که با آنها در مورد سالهای زندان و شکنجه صحبت کردیم، با نوعی شادمانی درونی از آن سالها یاد میکنند، به نظر شما چرا اینگونه است؟
سلیحی: البته شکنجه که فی نفسه چیز خوشایندی نیست. گمان میکنم آنچه که شما به آن اشاره میکنید، آرامش درونی حاصل از ادای تکلیف است. انسان وقتی چیزی یا کسی را که به آن وابسته و دلبسته است، در راه خدا ایثار میکند، در عین حال که رنج ناشی از مصیبت را به دوش میکشد، لذت خاصی را نیز تجربه میکند که معمولاً هم قابل تکرار نیست. نفس مصیبت و رنج حاصل از آن را نمیتوان انکار کرد، ولی صبر بر مصیبت، همانگونه که در قرآن آمده است، موجد شادمانی و رضایت درونی است.
اسماعیلنظری: شکنجه شادمانی ندارد، اما همدلی بین افراد، صداقت، اعتماد به هم، فداکاری برای هم و اعتقاد محض به آرمان و هدف و انجام وظیفه، احساسی است که در شرایطی غیر از آن دوران، به آن شکل برای من به تمامی تکرار نشد.
در لحظاتی که به شدت دچار اضطراب میشدید، چگونه خود را تسلی میدادید؟
سلیحی: من آیاتی را که حفظ کرده بودم، تکرار میکردم و با عبادت و ذکر خود را آرام میکردم.
اسماعیل نظری: همیشه هنگامی که قرار بود مرا برای بازجویی ببرند، دچار اضطراب شدیدی میشدم و دائماً دعا میکردم که خداوند به من آرامش بدهد. احساس نزدیکی به خدا در آن روزها و شبهای مصیببار، تجربه بسیار شگفتانگیزی بود. یادم هست یک بار که بسیار مضطرب شده بودم، ناگهان روی دیوار زندان چشمم به این آیه افتاد: «ولا تحزن، انالله معها» و چنان آرامشی در خود احساس کردم که مطمئن شدم نمیتوانند از من اعتراف بگیرند. این لحظهها، لحظات ناب و بیبازگشتی هستند.
شکنجه و زندان، جنگ و گریز و زندگی سراپا تنش و اضطراب ناشی از مخفیکاری و خفقان، چه تأثیری برای ارتباط شما و همسرتان گذاشت؟
سلیحی: ما رابطهای بسیار عمیق، خدایی و عاشقانه داشتیم. وقتی فهمیدم که برای ایشان حکم اعدام صادر شده و قرار است شهید شوند، افسوس خوردم که چرا از ایشان جا ماندم. ساواک به من اجازه داد که با ایشان ملاقات کنم، با این امید که ایشان اطلاعات ارزشمندی را به من منتقل کنند و بعد، آنها زیرفشار و شکنجه، اطلاعات را از من بگیرند. دکتر در دادگاه گفته بودند اعضایی را که در سازمان از نظر ایدئولوژی تغییر موضع دادهاند، قبول ندارند و از سازمان، فقط به عنوان ابزاری برای مبارزه استفاده کردهاند. قرار بود حکم اعدام ایشان و چند تن دیگر را نزد شاه ببرند تا او تأیید کند. از آنجا که پرونده آنها مربوط به مستشاران آمریکایی بود که توسط سازمان ترور شده بودند، آمریکا برای شاه، ضربالاجل تعیین کرده بود تا در فرصت کوتاهی، عاملان ترور را دستگیر و اعدام کند. شاه میخواست با این کار به آمریکا خوش خدمتی کند و در واقع، شاکی اصلی پرونده شوهر من و چند تن دیگر، دولت آمریکا بود. شوهرم به من گفت که ده روز دیگر اعدام خواهد شد. نکته جالب اینجاست که من کمترین اضطراب و تردیدی را در ایشان ندیدم و این برخورد در سالهایی که کمترین امیدی به پیروزی وجود نداشت و شاید حتی نام شهدا در تاریخ ثبت نمیشد، اوج خلوص او و مومنان به خدا را نشان میدهد.
شما چگونه با شوهرتان آشنا شدید؟
سلیحی: من 16 سال داشتم. خانواده من و شوهرم اصفهانی هستند و مردم اصفهان به تدیّن شهرت دارند. مادرشوهرم از بستگان خود خواسته بودند چنانچه در خانوادهای مذهبی، دختری را سراغ دارند، به ایشان معرفی کنند. سرانجام خانواده عمه شوهر من، مرا معرفی کردند و مراسم عادی خواستگاری و ازدواج صورت گرفت.
اسماعیل نظری: به شیوه عادی و از طریق خواستگاری و معرفی خانوادهها.
رشته تحصیلی شما چیست؟
سلیحی: لیسانس مامایی و فوق لیسانس بهداشت مادر و کودک.
فرزندان شما چند سال دارند و از نظر خصائل چقدر شبیه شما و پدرشان هستند؟
سلیحی: من فقط یک پسر دارم که در هنگام دستگیری من و پدرش یک سال و نیم داشت. او پسری عاقل و با پشتکار است که حضورش در تمام این سالها، اندوه فقدان همسرم را بر من آسان کرده است. من در تمام طول این سالها، سعی کردهام با کمک نشریات و کتابهایی که درباره دکتر چاپ شده است، پسرم را با شخصیت پدرش آشنا کنم.
اسماعیل نظری: چهار فرزند. دو دختر و دو پسر. دختر بزرگم متولد سال 50، دختر دیگرم متولد سال 61 و پسرهایم به ترتیب متولد سالهای 59 و 64 هستند. من جز در مواردی شبیه به همین مصاحبه، هرگز از آن روزها صحبت نمیکنم و اعتقاد دارم رنجی که بر من گذشت، در مقایسه با شکنجههایی که دیگران تحمل کردند، چیزی نیست.
در طی سالهای دشوار زندان و پس از آن چه کسانی به شما کمک کردند؟
سلیحی: پدرشوهرم و مادرشوهرم. هنگامی که من در زندان بودم، پسرم نزد آنها بود. پس از آن از زندان آزاد شدم، فرزندم تا ماهها مرا نمیشناخت و مدتی طول کشید به من عادت کرد. او در واقع هنگامی غم فقدان پدر را احساس کرد که در هشت سالگی، پدرشوهرم را از دست داد.
اسماعیل نظری: دختر من نزد مادرم بزرگ شد. او را هر چند وقت یکبار میآوردند تا با من و پدرش ملاقات کند، بنابراین، ما را خوب میشناخت.
برای کسانی که با کوچکترین ناملایمتی ناامید میشوند، چه صحبتی دارید؟
سلیحی: زندگی صحنه ابتلا و امتحان است و انسان هر روز به شکلی مورد آزمون الهی قرار میگیرد. باید دعا کنیم که خداوند، عاقبت همه ما را به خیر کند. چه بسا افرادی که سوابق درخشان مبارزاتی داشتهاند، اما به یک باره تغییر موضع داده و همه آن سوابق را به یاد دادهاند. در عین حال، کسانی هم بودهاند که ظاهراً وجاهتی نداشتهاند، اما ناگهان تبدیل به چهرهای شاخص و شهیدی والاتبار شدهاند، خلوص نیت و ادای تکلیف و معامله با خدا، رمز شادمانی است.
اسماعیل نظری: امید به یاری خداوند و دعا در حق یکدیگر، همدلی، صداقت و سادهزیستن، رمزشادمانی است. به اعتقاد من، انسانی که آرمان دارد و برای اعتلا و حفظ آن، رنج را بر خود میپذیرد. هرگز ناامید نمیشود.
در طی این سالها، چگونه با دلتنگیهای خود کنار آمدهاید؟
سلیحی: با توکل به خدا و تلاش برای خدمت به خلق خدا،
اسماعیل نظری: من در کنار شوهر و فرزندانم، زندگی سعادتمندانهای داشتهام و خوشبختانه، با توکل به خدا، لحظات دلتنگی من، طولانی نیستند.
اگر خدای نکرده، شرایطی شبیه به آن سالها به وجود آید، آیا حاضرید فرزندانتان همان مصائبی را که شما و پدرشان تحمل کردهاند، تحمل کنند؟
سلیحی: در برابر احساس وظیفه، هیچ مانعی بزرگ جلوه نمیکند، مگر اینکه انسان بخواهد به خدا پشت کند. به عنوان یک مادر، نمیدانم چه خواهم کرد، ولی از خدا میخواهم در هر شرایطی آنچه را که تکلیف من است. درست انجام بدهم.
اسماعیل نظری: شکنجه نه، ولی اگر جنگ شود، همانطور که شوهرم به جبهه رفت، حاضرم فرزندانم هم بروند و بجنگند.
بزرگترین معلم بشر به نظر شما چیست؟
سلیحی: رنج! درست مثل نمدی که خاک بر آن مینشیند و چوبش میزنند تا غبارها از وجودش پاک شود و یا طلایی که در کوره میگدازند تا ذوب شود و خلوص پیدا کند.
آیا رفاه، آدمی را دچار پوچی و زندگی را از معنا تهی میکند.
سلیحی: نمی توان حکم کلی داد. موضوع مهم در شکلگیری شخصیت آدمی، احساس تکلیف و وظیفه است. نمیتوان گفت اگر کسی در رفاه بزرگ شود، لزوماً احساس مسئولیت نمیکند و اگر فردی محرومیت بکشد، مسئولیتپذیر خواهد شد. انسان هنگامی که به چرائی وجود و هستی خودآگاه شود و بداند که تکلیفی دارد، طبیعتاً کاری را میکند که موجب رضایت خداوند است. به اعتقاد من، شرایط بیرونی، هر چند در ایجاد احساس مسئولیت تأثیر دارند، اما آنقدرها که تصور میشود، تعیین کننده نیستند، کمااینکه در میان مبارزان، در تمام دورهها، افراد فراوانی بودهاند که دچار محرومیتهای اقتصادی نبودند، ولی بنا به احساس تکلیف، از همه چیز خود گذشتند.
چه موقع آزاد شدید؟
اسماعیل نظری: در چهارم آبان سال 57، یعنی روز تولد شاه میخواستند ما را آزاد کنند که از زندان بیرون نیامدیم. فردای آن روز به اصرار دیگران که میگفتند شاید دیگر چنین فرصتی پیش نیاید، زندان را ترک کردیم.
هنگامی که پس از سالها به دیدن موزه عبرت رفتید چه احساسی داشتید؟
اسماعیل نظری: با این که موزه عبرت با کمیته مشترک آن سالها قابل قیاس نیست، ولی اولین بار که به آنجا رفتم، چنان فشاری را تحمل کردم که تا سه روز خواب و خوراک نداشتم.
و سخن آخر؟
سلیحی: سخن آخر این که ابتدا دعا کنیم خداوند، همه ما را به راه راست هدایت کند و در جهانی که جوانان ما از هر سو در معرض عناصر مخرب هستند، محیط خانواده را سرشار از معنویت و اعتقاد به خداوند کنیم و به فرزندان خودمان نان حلال بدهیم، زیرا هفتاد تا هشتاد درصد شخصیت فرزند در محیط خانواده شکل میگیرد و در صورت استحکام و قوام شخصیتی فرد، عناصر بیرونی نمیتوانند یکسره بنیان شخصیت او را زیر و رو کنند. ما تلاشمان را میکنیم و عاقبت امور به دست خداوند است. دعا میکنم خداوند در فرج آقا امام زمان(عج) تعجیل فرماید و عاقبت خیر برای همه، به ویژه جوانها، آرزوی قلبی من است.
اسماعیل نظری: آرزوی عاقبتی سرشار از خیرو برکت و لحظاتی مملو از شادمانی و سرافرازی برای همه.
منبع: ماهنامه یاران