سیدحسن تقیزاده از جمله رجال سیاسی تاریخ ایران است که فراز و فرودهای زیادی در زندگی شخصی و سیاسی او وجود دارد. تقیزاده بر جدایی دین از سیاست تأکید میکرد تا حدی که گروهی از علمای نجف از جمله آیتالله عبدالله مازندرانی و آخوند خراسانی فتوا به «فساد مسلک سیاسی» وی دادند. تقیزاده در سال 1325ه. ق عضو «لژ بیداری ایران» شد. وی پس از مدتی به بالاترین مقام فراماسونری؛ یعنی استاد اعظم میرسد. شاید برای شناخت تقیزاده هیچچیز بهتر از سرمقالهی خود او در شروع دورهی جدید مجلهی کاوه در تاریخ 22ژانویه1920 نباشد. او مینویسد: «امروز چیزی که به حدّ اعلا برای ایران لازم است و همهی وطندوستان ایران با تمام قوی باید در آن راه بکوشند و آن را بر هر چیز مقدم دارند سه چیز است که هرچه درباره شدت لزوم آنها مبالغه شود کمتر از حقیقت گفته شده: نخست قبول و ترویج تمدن اروپا بلاشرط و قید و تسلیم مطلق شدن به اروپا و اخذ آداب و عادات و رسوم و ترتیب و علوم و صنایع و زندگی و کلّ اوضاع فرنگستان بدون هیچ استثنا... این است عقیدهی نگارندهی این سطور در خط خدمت به ایران: ایران باید ظاهراً و باطناً، جسماً و روحاً فرنگی مآب شود و بس». سایت راسخون تصمیم دارد در راستای وظیفهی اطلاعرسانی خود، تعداد محدودی از نوشتههای وی را در موضوعات مختلف که دارای نکات قابل توجهی است و میتواند مورد استفادهی محققان قرار بگیرد، منتشر کند. مقالهی ذیل یکی از مقالات این مجموعه است.
سخنپرداز بزرگی که داستان ملی و تاریخ ایران را بر حسب روایات بومی کاملاً به رشتهی نظم کشید فردوسی طوسی بود که بنای پایداری از نظم برافراشت که یکی از مفاخر ملّی ایران گردیده و داستان ملّی را تا امروز حفظ کرد. ذیلاً میخواهیم مختصری از تاریخ زندگی این مرد بزرگ شرح داده و بعد به ذکر شاهنامه و قصّهی یوسف و اشعار متفرّقهی او بپردازیم:تحقیق شرح زندگانی فردوسی علاوه بر قلّت اطّلاعات تاریخی قدیم و صحیح در آن باب مخصوصاً به واسطهی کثرت افسانهها و روایات مختلفه و تناقض روایات با همدیگر در اغلب مطالب بسیار مشکل شده است و لهذا برای شخص طالب تحقیق جز آن راهی نیست که این اخبار و روایات و حکایات و افسانههای مختلف و متناقض را یگان یگان از نظر تدقیق گذرانیده حکمهای مختلف انتقادی دربارهی هر کدام بدهد یعنی بعضی را قطعی و مسلّم الصحّه و بعضی دیگر را قطعیّالبطلان و مردود و برخی دیگر را ظنّی یا محتمل یا ممکن یا مشکوک و یا ضعیف بشمارد. ما نیز در ذیل همین کار را میخواهیم به طور اختصار بکنیم. (1) ابتدا باید بگوئیم که علاوه بر اینکه به واسطهی اختلاف نسخههای شاهنامه و نبودن یک نسخهی صحیح قدیم در دست اطّلاعاتی که از خود کلام فردوسی راجع به تاریخ زندگی و احوال او به دست میآید نیز پر از اختلاف است این اطّلاعات با مآخذ قدیمی دیگری هم که تا اندازهای میشود بدانها اعتماد کرد موافق نمیآیند مثلاً در صورتی که در خود شاهنامه مکرّر از زحمت سیساله و سیوپنج سالهی فردوسی در تألیف آن کتاب سخن رفته در چهار مقالهی نظامی عروضی که قریب صد سال بعد از وفات فردوسی روایات راجع به فردوسی را در طوس جمع و ثبت کرده صریحاً این مدّت بیست و پنج سال ذکر شده.
اسم و کنیه و نسب و وطن فردوسی
فردوسی تخلّص شعری این شاعر بزرگ است که خود نیز در شاهنامه خود را به همان تخلّص میخواند. (2) کنیهی او به اجماع روایات ابوالقاسم بوده و شبههای در آن نیست ولی اسم وی به تحقیق معلوم نیست و فقط در کتب متأخّرین به اختلاف حسن و احمد و منصور نامیده شده. اسم پدرش بیشتر مشکوک است در بعضی روایات علی و در بعضی اسحقبن شرفشاه و در برخی دیگر احمدبن فرّخ ضبط شده و همهی این روایات غیرقابل اعتماد هستند. (3) مسقطالرّأس او قطعاً در ولایت طوس و در ناحیهی طابَران (4) بوده ولی در محلّ تولّد او باز اختلاف روایات موجود است بعضی قریهی شاذاب (5) از نواحی طوس و برخی قریهی رزان (6) نوشتهاند ولی روایت قدیم و معتمد قول مؤلّف چهار مقاله است که قریهی باژ (7) مینویسد.در زمان تولّد فردوسی هیچ روایتی در دست نیست و فقط از روی سنّ او در موقع ختم شاهنامه به حساب میشود سال تولّد او را به دست آورد ولی بدبختانه این فقره یعنی سنّ او در موقع ختم تألیف هم یک مسئلهی بسیار مشکلی است که حلّش آسان نیست. در خود شاهنامه به عمر فردوسی مکرّر اشاره شده و از آن اشارات استنباط میشود که وی از سنّ 58 سالگی تا 76 سالگی در کار شاهنامه اشتغال داشته (8) و قرائن دیگری موجود است بر اینکه وی پیش از پنجاه و هشت سالگی نیز دست به این کار زده بود. از این قرار اگر وی در سنهی 400 هجری که تاریخ ختم نسخهی کامل شاهنامه است 76 یا 77 ساله بوده پس در حدود سنهی 323 باید متولّد شده باشد.
مقام و پیشه و پایه و مایهی مالی فردوسی
چنانکه ذکر شد فردوسی در اوایل امر به قول مآخذ قدیمه از دهقانان و یا اقّلاً از اعیان فرقهی خود بوده و عایدات کافی داشته و به قول نظامی عروضی «در آن دیه شوکتی تمام داشت چنانکه به دخل آن ضیاع از امثال خود بینیاز بود» (9) و خود فردوسی نیز به رفاه حال خود در جوانی اشاره میکند و هم به فقر و تنگدستی که بعدها دچار آن شده بود چنانکه گوید:
ای ای بر آورده چرخ بلند *** چه داری به پیری مرا مستمند
چو بودم جوان برترم داشتی *** به پیری ما خوار بگذاشتی...
مرا کاش هرگز نپروردیا *** چو پرورده بودی نیازردیا
و نیز:
به جای عنانم عطا داد سال *** پراگنده شد مال و برگشت حال
و: نه ماندم نمکسود و هیزم نه جو *** نه چیزی پدید است تا جودرو
و نیز:
نه چون من بود خوار برگشته بخت *** به دوزخ فرستاده ناکام رخت
نه امّید عقبی نه دنیا به دست *** ز هر دو رسیده به جانم شکست
و باز:
مرا دخل و خورد ار برابر بدی *** زمانه مرا چون برادر بدی
و: هوا پرخروش و زمین پر زجوش*** خنک آنکه دل شاد دارد به نوش
درم دارد و و نقل و نان و نبید*** سر گوسفندی تواند برید
مرا نیست این خرّم آن را که هست *** ببخشای بر مردم تنگدست
و: دو گوش و دو پای من آهو گرفت *** تهی دستی و سال نیرو گرفت
و نیز در حکایت ابتدای شروع به نظم شاهنامه گوید:
و دیگر که گنجم وفادار نیست *** همان رنج را کس خریدار نیست
همین فقرهی تنگدستی هم ظاهراً محرّک او به نظم شاهنامه و تحصیل ثروت مهمّی از این راه بوده چنانکه خود گوید:
بپیوستم این نامهی باستان *** پسندیده از دفتر راستان
که تا روز پیری مرا بر دهد *** بزرگی و دینار و افسر دهد
و: بپیوستم این نامه بر نام اوی *** همه مهتری باد فرجام اوی
که باشد به پیری مرا دستگیر*** خداوند شمشیر و تاج و سریر...
مرا از جهان بینیازی دهد*** میان یلان سرفرازی دهد
و: همی چشم دارم بدین روزگار*** که دینار یابم من از شهریار
و: چو سالار شاه این سخنهای نغز*** بخواند ببیند به پاکیزه مغز
ز گنجش من ایدر شوم شادمان *** کز او دور بادا بد بدگمان (10)
همهی این قرائن دالّ است بر اینکه وی شاهنامه را و هم چنین قصّهی یوسف و زلیخا را به امید تحصیل ثروت معتدّ بهی نظم کرده که بدان وسیله باقی عمر را به کلّی در رفاه و آسودگی به سر برد و یا به قول چهار مقاله برای تدارک جهیز دخترش دست به این کار زده بوده است.
داستان تألیف شاهنامه
تاریخ شروع فردوسی به تألیف شاهنامه معلوم نیست ولی در این شکّی نیست که قسمتهای مهمّی از آن را در عهد سامانیان و پیش از سلطنت محمود غزنوی به رشتهی نظم کشیده بوده و به اغلب احتمال آن را به طور اختصار ختم هم کرده بود و ظنّ قوی آن است که وی بلافاصله بعد از وفات دقیقی که باید در حدود سنهی 367 واقع شده باشد در پی تحصیل نسخهی شاهنامه و نظم آن برآمده ولی به واسطهی موانع و عوایقی که در جلو مقصود او پیش آمده و مخصوصاً انقلاب خراسان پس از قتل وزیر ابوالحسین [یا ابوالحسن] عبیدالله [یا عبدالله] بناحمدبن الحسن العتبی در سنهی 371 و عزل حسامالدّوله ابوالعبّاس تاش از سپهسالاری خراسان و منازعات ابوعلی سیمجور و تاش مزبور این منظور فردوسی که برای انجام آن ظاهراً تا بخارا نیز رفته بود (11) حاصل نشد و بالأخره پس از زحمات زیاد نسخهی کتاب شاهنامهی منثور ابومنصوری را (که خود فردوسی از آن همهجا به کلمهی «دفتر» سخن میراند و «فسانه کهن بود و منثور بود» دربارهی آن میسراید) در شهر خودش طوس از یک رفیق مهربان خود به دست آورده و کم کم بعضی قطعات آن را شروع به نظم کرده (12) و به تدریج ظاهراً یک دورهی مختصری به اتمام رسانید. به هر حال شکّی نیست که وی مدّت مدیدی پیش از سلطنت محمود غزنوی مشغول نظم شاهنامه بوده و اگر بدین کمال که حالا در دست است هم نبوده به اختصار آن را پرداخته بود. از اینکه در باب شروع به نظم شاهنامه از قول رفیق خودش در مقام خطاب به خود گوید «گشاده زبان و جوانیت هست» نیز معلوم میشود که وی در موقع شروع به نظم کتاب جوان بوده است و اگر زحمت سیساله و سیو پنج ساله در نظم کتاب که خود در اشعار خود بدانها اشاره میکند و گوید:
بسی رنج بردم در این سال سی *** عجم زنده کردم بدین پارسی...
چو سی سال بردم به شهنامه رنج *** که شاهم ببخشد به پاداش گنج
و نیز:
سی و پنج سال از سرای سپنج*** بسی رنج بردم به امّید گنج
مبالغه نباشد باید که وی بلافاصله بعد از وفات دقیقی شروع به نظم کرده باشد تا در حدود سنهی 400 سی و پنج یا اقلاً سی سال از ابتدای نظم گذشته باشد. در این مدّت یکی از بزرگان طوس که فردوسی او را در شاهنامه بدون ذکر اسم بسیار ثنا و ستایش میکند و بنا بر سر لوحهی همین اشعار اسم او ابومنصور بن محمّد بوده است فردوسی را حمایت و رعایت کرده و از وی نگهداری میکرد. این شخص جوان که از دودمان دهقانان و بزرگان ایرانی بوده (13) به قول خود فردوسی وی را وعدهی مراعات و مساعدت داده و تمام حوایج وی را انجام داده و او را بینیاز میساخت و بالأخره ظاهراً در انقلابات و جنگهای خراسان کشته و یا مفقود شد و در موقع ختم نسخهی اخیر شاهنامه در سنهی 400 مدّتها بوده که این شخص وفات کرده بوده است. (14) بعد از وی عامل طوس حُیَیّ بن قُتَیب (یا قُتَیبَه) حامی وی گردید. حُیَیّ مزبور (که نسخههای متأخّر آن را حسین کردهاند) فردوسی را رعایت نموده و او را از خراج معاف داشت چنانکه خود فردوسی در خاتمهی شاهنامه از حمایت و مساعدت او (برخلاف سایر «نامداران شهر») یاد میکند بدین ابیات:
حُیَیّ قُتَیبَه است از آزادگان *** که از من نخواهد سخن رایگان
ازویم خور و پوشش و سیم و زر*** ازو یافتم جنبش و پا و پر
نیم آگه از اصل و فرع خراج *** همی غلطم اندر میان دواج (15)
و نیز در جای دیگر در آغاز سلطنت بهرامگور در ضمن شکایت از حال و فقر خود و سختی زمستان و نداشتن آذوقه گوید:
همه کارها شد سراندر نشیب *** مگر دست گیرد حسین قتیب [حُیَیّ قُتَیب؟]
بدین تیرگی روز و هول و خراج *** زمین گشت از برف چون گوی عاج
من اندر چنین روز و چندین نیاز *** به اندیشه در گشته فکرم دراز
ظاهراً در ختم نسخهی اول شاهنامه که به شکل حالیّه و کامل نبوده حییّبن قتیبه حیات داشته (16) و به اغلب احتمال این نسخه در سنهی 384 ختم شده چه این تاریخ در چند نسخهی شاهنامه در ختم کتاب آمده و مخصوصاً در قدیمترین نسخهی لندن (Or. 1408) در موقع ختم داستان یزدگرد آخری که در واقع آخر شاهنامه است و نیز در نسخهی دیگر لندن (Add. 5600) و دو نسخه از نسخه کتابخانهی ملّی پاریس و خیلی نسخههای خطّی متفرّقهی دیگر ابیات ذیل آمده:
سر آمد کنون قصّهی یزدگرد *** به ماه سفندارمذ روز ارد
ز هجرت شده سیصد از روزگار *** چو هشتاد و چار از برش بر شمار
و در یک نسخهی دیگر محفوظ در استرازبورگ (به نقل نولدکه از آن) در دو جا همین تاریخ ذکر شده یک جا به عبارت:
گذشته از آن سال سیصد شمار *** برو بر فزون بود هشتاد و چار
و در جای دیگر به این عبارت: «ز هجرت سه صد سال و هشتاد و چار».
یک نسخهی قدیم دیگر لندن (Or. 4384) و یک نسخهی دیگر بالنّسبه تازهتر در آنجا (Or. 4906) هر دو باز همین مصراع اخیر را دارند. علاوه بر اینها در ترجمهی عربی شاهنامه که البنداری (فتحبن علیّ بن محمّد اصفهانی) در بین سنهی 620 و 624 پرداخته نیز تاریخ ختم شاهنامه را 384 نوشته و در واقع مثل این است که ما یک نسخهی شاهنامه از قرن ششم در دست داشته باشیم. (17) پس معلوم میشود که یک نسخهی شاهنامه در سنهی 384 ختم شده بوده و مؤیّد این فقره آن است که فردوسی در مقدّمهی قصّهی یوسف که آن را قطعاً پیش از سنهی 390 و به اغلب احتمال در حدود سنهی 386 یا پیش از آن بنا به خواهش موفّق پرداخته (18) به نظم داستان سلاطین و پهلوانان ایران اشاره میکند و گوید:
من از هر دری گفته دارم بسی *** شنیدند گفتار من هر کسی
سخنهای شاهان با رای و داد *** بسخت و ببست و ببند و گشاد
بسی گوهر داستان سفتهام *** بسی نامهی دوستان گفتهام
به بزم و به رزم و به کین و به مهر *** یکی از زمین و یکی از سپهر...
و بعد از هشت بیت گوید:
دلم سیر گشت از فریدون گرد *** مرا زان چه کو تخت ضحّاک برد
گرفتم دل از ملکت کیقباد*** همان تخت کاوس کی برد باد
ندانم چه خواهد بدان جز عذاب *** زکیخسرو و جنگ افراسیاب
بدین گونه سودا بخندد خرد *** ز من خود کجا کی پسندد خرد
که یک نیمه از عمر خود کم کنم*** جهانی پر از نام رستم کنم
دلم سیر گشت و گرفتم ملال *** هم از گیو و طوس و هم از پور زال
بجستم ز بهزاد و اسفندیار *** نشستم بر این چرمهی راهوار (19)
و از این همه معلوم میشود که فردوسی پیش از نظم قصّهی یوسف اگر هم شاهنامه را چنانکه هست به طور مرتّب از اوّل تا آخر نظم نکرده بوده (20) قسمتهای زیادی از داستانهای پهلوانان و پادشاهان را به نظم آورده بوده است.
دورهی مسافرتهای فردوسی
نسخهی دوم شاهنامه و تألیف آن
فردوسی ظاهراً بعد از سنهی 384 در مسافرت بوده و موفّق را در بغداد دیده و قصّهی یوسف را به خواهش او نظم کرده و بعد از آن ظاهراً در عراق و جبال (عراق عجم) سیاحت نموده و در سنهی 388 و 389 در حوالی اصفهان در خان لنجان (که قصبهای بود در حوالی اصفهان) (21) پیش حاکم آنجا احمدبن محمّدبن ابیبکر خان لنجانی بوده و به واسطهی مهربانیهائی که وی و پسرش در حقّ فردوسی کردهاند (و حتّی یکبار که غفلةً فردوسی به زایندهرود افتاده بوده و نزدیک بود غرق شود پسر حاکم مشارالیه او را نجات داده و از زلف وی گرفته و از آب بیرون کشیده بود) فردوسی خیلی ممنون وی بوده و یک نسخهی دیگر از شاهنامه را به نام او ساخته است و در 25 محرّم سنهی 389 ختم کرده. این تفصیل از یک خاتمهی شاهنامه که در یک نسخهی قدیم شاهنامه که در موزهی بریطانی لندن محفوظ است (Or. 1403) مستفاد میشود (22) که شامل 32 بیت است بدین قرار:
چو شد اسپری داستان بزرگ *** سخنهای آن خسروان سترگ
به روز سیم شنبدی چاشتگاه *** شده پنج ره پنج روزان ز ماه
که تازیش خواند محرّم به نام *** که از ارجمندیش ماه حرام
اگر سال نیز آرزو آمده است *** نهم سال و هشتاد با سیصد است
ز تاریخ دهقان بگویمت نیز *** ز اندیشه دل را بشویمت نیز
مه بهمن و آسمان روز بود *** که حاکم بدین نامه پیروز بود
چو خواهشگری و نیازم نمود*** بدین پرسشم زبان برگشود (؟)
همایون نهاد و پسندیده گل *** خردمند و ارمیده و نیکدل
گرانمایه احمد که هم سال او *** بجوید به هر جا ازو آل او
ز باباش جوئی تو نام درست *** ابوبکرش آخر محمّد نخست
سپاهانی و خان نشستنگهش *** به نزد بزرگان ستوده دهش
چو در خان لنجان فراز آمدم *** بهرج بگوئی نیاز آمدم (کذا)
مرا سوی خان خود[ش] راه داد *** چو با من بدید او به خرگاه داد
خداوند این دفترم بنده کرد *** لب هر مرادم پر از خنده کرد
ز پوشیدنی و ز گستردنی *** ز افکندنی و هم از خوردنی
پسندیده و پاک در خورد من *** بدادی نشستی ز دل درد من
بداندیش بر من زبان برگشود *** چه خر ژاژ هر زشتیی میسرود
به گوشم رسید و گرفتم کران *** که تا دلش بر من نگردد گران
مرا خواند و از من نیوشید چیز *** چو بایدت گفتا ببخشم به نیز
چو بدگوی دانم که بدخواه تست *** بداندیش بر شیوه و راه تست
تو بیبیم باش و مشو دور ما *** که بدگو نشاید به مزدور ما
که همواره رنجور بادا تنش *** چو مادرش بدنام هر جا زنش
چو از پردگیش آگهی یافتم *** سوی خدمتش تیز بشتافتم
به هر کار فرمانبر او شدم *** به نیکونهادیش خستو شدم
به فرزند او گرچه شاگرد هست *** نگر تا کجا مهربانیش هست
بهاران سوی رود زرّین شدم (23) *** ز بهر نشاط و پاین شدم (کذا)
به آب آندر افتادم از ناگهان *** ز یاران به پیشم کهان و مهان
بماندم گرفتار گرداب سخت *** تو گفتی که برگشت بیدار بخت
چو آگاه شد بر سر من دوید *** به مویم گرفت و مرا برکشید
دلش گشت بر دیدنم نیک شاد *** سبک گوسفندی به درویش داد
پس از خواست دادار یزدان پاک *** شد ایمن ازو جان من از هلاک
کنون گر به دستم بود جان و تن *** ندارم دریغ ار بخواهد ز من
که یزدان نیکیدهش یار باد *** بداندیش و بدگوی او خوار باد (24)
علاوه بر سستی اشعار مزبور که باعث شبهه در صحت نسبت آنها به فردوسی میشود یک قرینهی دیگری نیز این نسبت را ضعیف میکند و آن عدم مطابقت تاریخ عربی آن با تاریخ ایرانی است چه در آن اشعار تاریخ ختم نسخه 25 محرم سنهی 389 و روز آسمان (روز بیست و هفتم) از ماه بهمن ذکر شده در صورتی که این دو تاریخ با هم وفق نمیدهند و 25 محرم آن سال مطابق روز بهمن (روز دوم) از بهمنماه بوده و روز آسمان از همان ماه مطابق 20 ماه صفر میشود.
رفتن فردوسی به غزنه و تقدیم شاهنامه به سلطان
بعد از ختم شاهنامه به نام محمود غزنوی (25) در سنهی 400 یقین است که فوراً به سلطان تقدیم نشده و برحسب روایات قدیمه (26) علی دیلمی (یا علی دیلم) از معاریف شهر طوس آن را در 7 مجلّد نوشت و ابودُلَف که باز «از نامداران آن شهر» بود راوی فردوسی شده و با وی به غزنه رفته و شاهنامه را به سلطان پیشنهاد کردند. در خود شاهنامه نیز اشاره به اسامی این اشخاص شده چنانکه گوید:
از این نامه از نامداران شهر *** علی دیلم و بودلف راست بهر
ولی از مضمون کلام خود فردوسی چنان بر میآید که این اشخاص از بزرگان شهر طوس بودهاند نه کاتب و راوی و همین است که مؤلّف مجالس المؤمنین این قول چهار مقاله را به شدّت ردّ میکند. (27) و به اغلب احتمال اصلاً این اشعار جزو خاتمهی نسخهی اوّل بوده است و این دو نفر نیز مانند حییّبن قتیبه در اوایل امر از فردوسی رعایت و دستگیری نمودهاند. در خود شهر طوس چنانکه میل خود فردوسی بود مشتری لایقی برای این متاع بزرگ پیدا نشد و به قول خود شاعر نامداران آنجا حاضر نبودند که پول کافی موافق ارزش این کار بدهند و اگر چه ظاهراً از همان ابتدای انتشار خبر این منظومه مردم طوس و دیگران آن را استنساخ نموده و تحسین و آفرین میکردند ولی بند کیسهها را محکم نگاه داشته و نمیخواستند کمکی به شاعر بزرگ خود بنمایند. (28) مرغوبیّت این داستان و شوق و اقبال مردم و بزرگان بدان از روایات متعدّده در این باب استنباط میشود که نسبت میدهند قسمتهای مختلفی از آن داستان پیش امرای آن زمان برده میشد یا خود فردوسی میفرستاد (29) و در مقابل آنها هدایا به فردوسی میرسید و حتّی در بعضی نسخ شاهنامه در ضمن ابیات خاتمه این بیت نیز آمده
ابونصر ورّاق بسیار نیز *** بدین نامه از مهتران یافت چیز (30)
که اگر اصلی باشد میرساند که راویان و دوستان شاعر از استنساخ و بردن و خواندن شاهنامه پیش بزرگان بهرهمند میشدند. لکن ظاهراً خود شاعر عظمت حقیقی مقام خود و کار خود را کما هو حقّه ملتفت بود و به هیچ وجه راضی به خردهفروشی و ارزانفروشی کار خود نبوده و همّت و خیال خود را بر آن گماشته بود که متاع خود را یکجا و کلّی و آن هم به یک شخص بزرگ و با ثروتی بفروشد که هم یکباره از زحمات عسرت معاش فارغالبال گردد و هم اشتهاری لایق یافته و به مقامی برسد (31) چنانکه معاصر او عنصری مثلاً پایهی بزرگی یافته بود و همین علوّ همّت و عزّت نفس آن افتخار ایران بود که موجب بخشیدن شصت هزار درم پول محمود غزنوی به حمّامی و فقاعی شد. (32)
از این تاریخ به بعد دیگر راجع به زندگی فردوسی مأخذ ما روایات است و بس و چون این روایات خیلی مختلف و متناقض و افسانهآمیز است ما باید سعی کنیم که اخبار صحیحه را از آن میان به تحقیق استخراج کنیم.
تقدیم شاهنامه به سلطان
رفتن فردوسی به غزنه ظاهراً نه به واسطهی شکایت از ظلم عامل طوس و نه به دعوت سلطان یا اصرار ارسلان جاذب بوده بلکه محض تقدیم شاهنامه به سلطان و تحصیل جایزهی بزرگی که زندگانی او را تا آخر آسوده نماید وی به دربار محمود روی نهاده بوده و ممکن است علاوه بر امید زندگی با رفاه چنانکه در روایات آمده میخواسته «از صلهی آن کتاب جهاز» دختر خود را نیز بسازد و یا بند آب طوس را ببندد. (33) احضار خود سلطان او را به غزنه نیز خیلی بعید نیست زیرا که به واسطهی شهرت اسم او در نظم داستانها ممکن است آوازهی او به سمع سلطان رسیده و او را به غزنه خواسته باشد (34) و نیز خیلی ممکن است که پیش از عزیمت وی به سوی غزنه نصر بن سبکتگین برادر سلطان (35) و ارسلان جاذب والی طوس (36) و فضلبن احمد (37) وزیر سلطان او را به این کار تشویق و امیدوار کرده باشند و مخصوصاً شاید این شخص اخیر که از ایرانیان وطنپرست و فارسیدوست بود (38) اصلاً فردوسی را به تألیف نسخهی کامل شاهنامه به نام سلطان تحریک و او رابه صلهی فراوان امیدوار کرده بوده است. (39) در این صورت ممکن است وی پیش از سفر اخیرش به غزنه برای تقدیم شاهنامه چنانکه روایات تأیید میکنند سابقاً نیز به غزنه رفته بوده و به خدمت وزیر رسیده بوده است. قرینهی توسط امیرنصر و ارسلان جاذب در کار معرّفی فردوسی در دربار مدح و ثنای زیادی است که از آنها در شاهنامه آمده.روایت خود فردوسی در افتتاح نسخهی معروف شاهنامه که متداول است آن است که وی شاهنامه را نظم میکرده است ولی به کسی پیشنهاد نکرده بوده و منتظر شخص بزرگ خیلی عالیقدری بود که چنانکه حامی سابقش نصیحت کرده گفته بود که این نامه را «اگر گفته آید به شاهی سپار» تقدیم وی نماید تا وقتی که محمود غزنوی جلوس کرد و آوازهی او بلند شد (40) و به قول خود شاعر که گوید:
مرا اختر خفته بیدار گشت *** ... ... ... ... ...
چو دانستم آمد زمان سخن *** کنون نو شود روزگار کهن
وی شبی سلطان را در خواب دیده و پس از بیداری مجدّداً به نظم و ترتیب شاهنامه به نام وی مصمّم شد. پس از آنکه این داستانها را مدّتی به نام سلطان نظم و نشر میکرد و امید رسیدن آن به سمع سلطان و مورد توجّه شدن آن را در دل میپرورید بالاخره ممکن است سلطان او را به غزنه احضار کرده باشد. خود فردوسی در آخر قصّهی هفتخوان گوید:
سرآمد کنون قصّهی هفتخوان *** ... ... ... ... ...
اگر شاه فیروز بپسندد این *** نهادیم بر چرخ گردنده زین
فردوسی در غزنه
قصّهی ملاقاتش با شعرا (41) در باغ غزنه و مسابقهی آنها در گفتن رباعی معروف در قافیهی مشکلی و بردن عنصری او را پیش سلطان به کلّی افسانه است (42) ولی باید دانست که این افسانه قدیمتر از دیباچهی بایسنقری شاهنامه است و اقلاً 155 سال پیش از تألیف آن دیباچه معروف بوده چه در کتاب آثار البلاد تألیف زکریّا بن محمود بن محمّد قزوینی که در سنهی 674 تألیف شده در ذیل کلمهی طوس عین این حکایت درج است (43) و همچنین در تاریخ گزیده که در سنهی 730 تألیف شده در شرح حال عنصری نیز همین حکایت آمده. (44)ضدّیت شعرای دربار با شاعر زبردست غریب طوسی و سعایت آنها در پیش سلطان خیلی ممکن است. از کلام خود فردوسی نیز اشارهای بدان در میآید که گوید:
... ... ... ... ... *** زبدگوی و بخت بد آمد گناه ...
حسد برد بدگوی درکار من *** تبه شد بر شاه بازار من
و نیز در ضمن هجونامه گوید:
... ... ... ... ... *** به گفتار بدگوی گشتی ز راه
هر آنکس که شعر مرا کرد پست *** نگیردش گردون گردنده دست
و نیز: دل از شاه محمود خرّم شدی *** اگر راه بدگوهران کم شدی
و همچنین در هجونامه گوید:
بداندیش کش روز نیکی مباد *** سخنهای نیکم به بد کرد یاد
بر پادشه پیکرم زشت کرد *** فروزنده اخگر چو انگشت کرد
و معلوم است که «حسد» به یک شاعر فقیر غریب را جز از شعرا از چه طبقه توان تصوّر کرد. از بابت پیشنهاد شاهنامه به سلطان حکایات زیاد گفته شده که اغلب افسانهآمیز است و از مداخلهی چندین نفر از درباریان ذکر آمده مانند ماهک ندیم و بدیع دبیر (45) و ایاز غلام معروف سلطان (46) و خواجهی میمندی (47). این دو نفر آخری به اختلاف روایات دو بازیگر ضدّ همدیگر این حکایت هستند که به حسب بعضی روایات ایاز طرفدار فردوسی و میمندی مدّعی وی و بنا بر بعضی دیگر برعکس این است. چهار مقاله که اقدم مآخذ روایات است میمندی را حامی فردوسی میشمارد و از ایاز حرفی نمیزند. این فقره که فردوسی شاهنامه را چنانکه چهار مقاله گوید «به پایمردی خواجهی بزرگ احمدحسن کاتب عرضه کرد» بعید نیست و در آن صورت اگر در زمان وزارت وی این کار واقع شده باشد باید که بعد از سنهی 404 باشد که در آن حدود خواجه احمد به وزارت رسید لکن در نظر نگارنده روایات دیگر حاکی از سعایت میمندی اقوی و اصحّ میآید چه خواجه احمد (48) اگر چه اهل علم و فضل و در ادبیّات عربی متبحّر بود محبّتی به زبان فارسی و ادبیّات آن نداشته و خیلی ممکن است که دربارهی کار یک کتاب که در آن مدح رقیب و سلف وی فضلبن احمد آمده بود کارشکنی کرده باشد خصوصاً که فضلبن احمد از اهل خراسان و هموطن فردوسی بود (49) و خواجه از میمند از حوالی غزنه. علاوه بر این میمندی ظاهراً سنّی متعصّب بود و فردوسی شیعهی استوار و علنی بوده و به رافضی بودن متّهم بود. (50)
ناکامی فردوسی
اهمیّتی که روایات متأخّره به قصّه معاملهی سلطان با فردوسی دادهاند قطعاً شاخ و برگ قصّهسرائی است که این همه تفصیل داد و حتی در قصر سلطان خانهای برای فردوسی محض نظم شاهنامه ترتیب دادهاند چه مسلّم است که فردوسی شاهنامه را ساخته و پرداخت پیش سلطان فرستاد (یا برد) و به قول خودش مورد توجّه لازم نشده و سطان نگاهی به آن نینداخت چنانکه گوید:
چنین شهریاری و بخشندهی *** به گیشتی زشاهان درخشندهی
نکرد اندر این داستانها نگاه *** ... ... ... ... ...
در هجونامه نیز گوید:
نکردی در این نامهی من نگاه *** ز گفتار بد گوی گشتی ز راه
در ضمن حکایت تقدیم شاهنامه به سلطان خیلی روایات و اخبار آمده که اغلب آنها در تذکرهی دولتشاه سمرقندی و دیباچهی بایسنقری شاهنامه و آتشکده و مجالس المؤمنین و حبیبالسّیر و غیره و اندکی نیز در چهارمقاله درج است و به نظر نگارنده محتمل است که اغلب آن حکایات از اشارات هجونامه استنباط و شاخ و برگ داده شده. (51) البته بعید نیست که فردوسی مدّتی در غزنه مانده باشد و بلکه خیلی هم محتمل است.
اینکه سلطان محمود ابتدا به فردوسی وعدهی صله در نظم شاهنامه به نام وی داده بود و بعد پشیمان شده و به واسطهی تهمت رفض و اعتزال به وعدهی خود وفا ننمود از اشعار هجو آشکار است که گوید:
نه زین گونه دادی مرا تو نوید *** نه این بودم از شاه گیتی امید
و: مرا غمز کردند کان پر سخن *** به مهر نبیّ و علی شد کهن
و: هر آنکس که شعر مرا کرد پست *** نگیردش گردون گردنده دست
و: بد اندیش کش روز نیکی مباد *** سخنهای نیکم به بد کرد یاد
بر پادشه پیکرم زشت کرد *** فروزنده اخگر چو انگشت کرد
و باز صریحاً گوید:
که بد دین و بد کیش خوانی مرا *** منم شیر نر میش خوانی مرا
و اینکه سلطان او را به کشتن در زیر پای پیل تهدید کرده نیز از این بیت معلوم میشود:
مرا بیم دادی که در پای پیل *** تنت را بسایم چو دریای نیل
و ممکن است حکایات و شاخ و برگها از همین اشارات ترتیب و تلفیق شده تهدید سلطان بعید نیست چه وی سنّی و حنفی متعصّب و دشمن بیامان شیعه و معتزله و خصوصاً قرامطهی اسمعیلی بوده و هرجا خبر از آنها میگرفت به اشدّ وسایل قلع و قمع میکرد (52) و فردوسی هم که بلاشکّ شیعهی خالص بود و دلایل زیادی در شاهنامه برای این مدّعا پیدا میشود و حتی به قول چهار مقاله در موقع وفاتش محض تشیّع وی فقهای سنّی او را به قبرستان مسلمانان نگذاشتند. شهر طوس به اکثریّت شیعه بوده و در موقعی که هرونالرّشید در نزدیکی زمان وفاتش بدان شهر آمد مردم آنجا او را «دشمن امیرالمؤمنین» یعنی حضرت علی عَم خواندند. (53) پادشاه غزنوی عامی و بیسواد صرف هم نبوده که به شعر هیچ ذوق و میلی نداشته باشد. (54) نسبت بخل که به محمود دادهاند و آن را باعث محرومی فردوسی کردهاند نیز به نظر صحیح نمیآید چه وی اگرچه شاید طمّاع و در بعضی مقامات بخیل بوده لکن نسبت به شعرا بخل نداشت و اشعار عنصری و غضائری رازی و مخصوصاً کلام خود فردوسی در فقرات متعددّه از شاهنامه حاکی از بخشش و سخاوت سلطان است (55) منتها این است که از کلام فردوسی همه جا روشن است که به خود وی چیزی نرسیده بوده و شاید هم چنانکه روایات نقل کردهاند منتظر ختم شاهنامه بوده تا یکجا صلهی هنگفتی بگیرد چنانکه گوید:
بدین نامه من دست کردم فراز *** به نام شهنشاه گردن فراز
نجستم بدین من مگر نام خویش *** بمانم بیابم مگر کام خویش
و در جای دیگر گوید:
اگر شاه فیروز بپسندد این *** نهادیم بر چرخ گردنده زین
و قرائنی از اشعار وی هست دال بر اینکه وی از ابتدای سلطنت محمود مشغول ترتیب شاهنامه به نام او و تحصیل صله بوده چنانکه گوید:
سخن را نگه داشتم سال بیست *** بدان تا سزاوار این گنج کیست
جهاندار محمود شاه بزرگ *** ... ... ... ... ...
بیامد نشست از بر تخت داد *** جهاندار چون او ندارد به یاد
سر نامه را نام او تاج گشت *** ... ... ... ... ...
حکایت وعدهی یک دینار به هر بیت و تبدیل آن به درهم و دادن پنجاه هزار دهم که از آن فقط 20000 درهم به فردوسی رسید و بخشیدن او آن را به حمّامی و فقّاع فروش که در روایات آمده و فقرات اخیره در چهارمقاله نیز ذکر شده بسیار ممکن است صحیح باشد و خود فردوسی نیز در امید تحصیل گنج در مقابل رنج خود که مکرّر بدان اشاره میکند کلمهی دینار را آورده و گوید:
همی چشم دارم بدین روزگار *** که دینار یابم من از شهریار
و در هجونامه گوید:
به پاداش گنج مرا در گشاد *** به من جز بهای فقاعی نداد
فقاعی نیرزیدم از گنج شاه *** از آن من فقاعی خریدم به راه
این هم ممکن است که فردوسی عبارت «بهای فقاعی» را مجازاً استعمال کرده باشد و مقصود وی حقیر بودن مبلغ بوده و افسانهی دادن پول به فقاعی و حمّامی از همین ابیات استنباط و ساخته شده باشد.
خروج از غزنه و آوارگی و وفات (آوارگی شاعر فراری و متواری)
معلوم است که به واسطهی این نومیدی و به هدر رفتن زحمت سالیان دراز فردوسی چه اندازه رنجیده و دلآزرده شده بود به حدّی که از شدّت غیظ آن انعام محقّر سلطان را به این و آن بخشیده و این فقره به گوش سلطان رسیده و باعث غضب وی بر شاعر شده و بدینجهت فردوسی مجبور شد از غزنه بیرون برود (56) و در هرات متواری شد. (57) به قول چهار مقاله وی ششماه در آن شهر در دکّان اسماعیل ورّاق پدر ازرقی شاعر مخفی شد. (58) دولتشاه این شخص را که فردوسی را پناه داد ابوالمعالی صحّاف مینامد. بنا بر روایات بعد از آن فردوسی از هرات دوباره به طوس رفت و نسخهی شاهنامه را برداشته نزد اسپهبد طبرستان رفت (59) و خواست شاهنامه را به نام وی بکند و سلطان محمود را هجو گفت و (60) بر اسپهبد خواند ولی اسپهبد مانع از انتشار هجو شد و فردوسی را صدهزار درهم داد و هجو را از او بگرفت. اسم این اسپهبد که به قول چهار مقاله از آل باوند در طبرستان پادشاه بود در آن کتاب شهریار (یا شهرزاد و یا شیرزاد) آمده و دولتشاه او را اسفهبد جرجانی مینامد که از طرف منوچهر بن قابوس حاکم رستمدار بود. این اسپهبد که از آلباوند معروف به ملوکالجبال و اسپهبدان شهریار کوه و مقیمین قصبهی فِرّیم (61) (پایتخت ولایت شهریار کوه) بود باید از اولاد شهریار بن دارا بن رستم بن شروین بوده باشد نه شهریار بن شروین عمومی پدر او (و برادر رستم) چنانکه ابناسفندیار نسبت میدهد و نه خود شهریار بن دارا (چنانکه مجالس المؤمنین و آتشکده ذکر میکنند) زیرا که شهریار اوّلی ظاهراً در حدود سنهی 355 در گذشته و شهریار دومی در سنهی 397 پس از 35 سال سلطنت در حبس بمرد و یا مقتول شد و پس از وی اگر چه پادشاه مستقلّی در آن ولایت سربلند نکرد و در زیر حکومت و تبعیّت آلزیار یعنی شمسالمعالی قابوس و اولاد او درآمدند لکن از کتب تاریخ جسته جسته معلوم میشود که اولاد شهریار باز در همانجا حکمران بودند ولی تابع آلزیار. چون مسافرت فردوسی بدان نواحی به اغلب احتمال بعد از سنهی 403 بوده لهذا محتمل است قول دولتشاه صحیح باشد که اسپهبد را از طرف منوچهر بن قابوس (62) حاکم مینامد و او را «پسرخال شمسالمعالی» میخواند. (63) مآخذی که این اسپهبد را شهریار بن شروین دانستهاند منشأ اشتباهشان ظاهراً تاریخ طبرستان ابناسفندیار بوده که این حکایت پناه بردن فردوسی را به اسپهبد به اقتباس از چهار مقالهی نظامی در ضمن تاریخ شهریاربن شروین میآورد. (64) در صورتی که این فقره با تحقیقات تاریخی وفق نمیدهد (65) و مخصوصاً این فقره نیز که نظامی عروضی نسبت میدهد که اسپهبد گفت «محمود خداوندگار منست...» قرینهی مدّعای فوق است چه بعد از فوت قابوس بود که امرای طبرستان و جرجان کاملاً باجگزار سلطان محمود شدند.مقدمهی شاهنامه از ناصر لک والی قهستان و حمایت او از فردوسی در آوارگی وی حرف میزند و گاهی او را «محتشم» میخواند. نگارنده در باب این روایت چیزی به دست نیاوردم و بنابر آنچه در تواریخ آمده حکومت قهستان بعد از ابوالقاسم سیمجور آخرین امیر سیمجوریان که امرای ارثی قهستان بودند با ارسلان هندوبچّه از اتباع محمود غزنوی بوده است. در کتاب عطر شاهنامهی سابقالذّکر اندکی در این باب شرح داده و گوید که ناصر محتشم با سبکتگین حقوق بسیار داشت و بعد از وفات او جهت موافقت با سلطان محمود به امیراسماعیل برادر وی مخافت نمود و قهستان را برای سلطان محافظت کرد... الخ.
عودت به وطن و وفات
به روایت دولتشاه فردوسی از طبرستان به وطن خود طوس برگشت از چهار مقاله نیز همین طور استنباط میشود لکن دیباچهی شاهنامه (ظاهراً محض نظم حکایت یوسف و زلیخا) فردوسی را به بغداد نیز میبرد. این فقره اگر چه دور از امکان نیست ولی خیلی مشکوک و بلکه بعید است و جهت این فرض آن بوده که در آغاز قصّهی یوسف و زلیخا مدح «پادشاه اسلام» که اشاره به خلیفه فرض شده و نیز اشاره به نظم شاهنامه آمده و عموماً چون شاهنامه را منحصر به همان نسخهی اخیر که به محمود غزنوی تقدیم شده میدانستند لهذا محض اصلاح ترتیب تاریخی مجبوراً یک سفر بغدادی بعد از سنهی 400 درست کردهاند و چون در مقدّمهی آن قصّه صحبت از وزیر هم شده ناچار نسبت آن را به ابوغالب فخرالملک وزیر آن عهد (66) دادهاند و حکایت خواستن محمود فردوسی را از خلیفه و تهدید به فیل و جواب رمزی خلیفه با اشاره به سورهی فیل محض شاخ و برگ دادن به حکایت سفر فردوسی به بغداد چیده شده. (67)با کمال تأسف دیده میشود که بزرگترین شاعر ایران و احیا کنندهی داستان ملّی ما در سنّ پیری و سالخوردگی در حدود هشتاد تا نود سالگی در نهایت فقر و عجز و شکستگی و تنگدستی با قدّ خمیده و گوش سنگین و چشم ضعیف (68) مطرود و فراری و متواری در مرز و بوم خود پسر مرده با کمال نومیدی و بیکسی و در زیر مواظبت یک دختر به سر میبرده و در زیر حکومت یک پادشاه با اقتدار و قهّار که دشمن او بود و تحت تسلّط فقهای متعصّب سنّی و حنفی که او را رافضی و مرتدّ میدانستند زندگی مینمود و در موقع وفاتش از دفن او در قبرستان مسلمانان ممانعت شد.
واضح است که یأس و سرخوردن پس از آن همه زحمت در دل شاعر مظلوم اثر بسیار دردناک و سوزانی گذاشته و وی را به حالت رقّتانگیزی نشان میدهد. با نهایت تلخی و درد از جفائی که دربارهی او رفته بود ناله میکند و گوید:
چو عمرم به نزدیک هشتاد شد *** امیدم به یکباره بر باد شد
و: چو بر باد دادند رنج مرا *** نبد حاصلی سی و پنج مرا
و: چو فردوسی اندر زمانه نبود *** بد آن بد که بختش جوانه نبود
و: که سفله خداوند هستی مباد *** جوانمرد را تنگدستی مباد
و: بنالم به درگاه یزدان پاک *** فشاننده بر سر پراکنده خاک
که یا رب روانش به آتش بسوز *** دل بندهی مستحقّ بر فروز
ولی باید این را هم گفت که با این همه دلشکستگی و رنجش باز در هجو با ادب و عفّت سخن میراند و از حدّ متانت و معقولیّت خارج نمیشود و با کمال و وفار (بر حسب بعضی نسخهها) گوید:
رعونت بود زین پس از من گله *** حکومت به دادار کردم یله
از موقع عودت فردوسی به طوس تا وفات وی دیگر خبری از او نداریم. چنانکه نولدکه میگوید هجو سلطان محمود نباید در حیات فردوسی منتشر شده باشد و به هر حال به گوش سلطان نرسیده بود ورنه با آن وضع جبّاری محمود فردوسی در طوس در زیر حکومت او و برادرش نمیتوانست به راحت زندگی کند و لابدّ تا به واسطهی مکاتبه و مخابره ندانسته بود که دیگر در پی او نیستند و میتواند به راحت در شهر خود بماند بدانجا بر نمیگشت.
تاریخ وفات او را دولتشاه و مؤلّف مجالس المؤمنین و چند مأخذ دیگر سنهی 411 و بعضی مآخذ دیگر سنهی 416 نوشتهاند. به هر تقدیر وی نزدیک به نود سال زندگی کرده بوده است. به قول نظامی عروضی در اواخر ایّام فردوسی سلطان محمود در نتیجهی یک واقعهای که در چهار مقاله ذکر شده از نومید کردن وی پشیمان شده و برای دلجوئی وی صلهی موعود یعنی شصت هزار دینار را به وی فرستاد این پول را نیل خریدند و با شترهای سلطانی به طوس فرستادند ولی دیر رسید و فردوسی وفات کرده بود. برای مضمونپردازی شاعرانه چنان آوردهاند که شترهای حامل هدیه از دروازهی رودبار طوس وارد میشد و در همان حین جنازهی شاعر بزرگ از دروازهی رزان (69) بیرون میرفت (70). یک واعظ متعصّب طوسی (مذکّر) از اهل طابَران بر ضدّ فردوسی غوغا بلند کرد و نگذاشت جنازهی او در قبرستان مسلمانان دفن شود و لهذا آن افتخار قوم ایران را در باغ خودش درون دروازهی طابَران دفن کردند و جداگانه زیارتگاهی شد. تاریخ گزیده (طبع لندن، صفحهی 785 و دولتشاه نسبت این کار شنیع را (ولی فقط به عنوان امتناع از خواندن نماز بر جنازهی شاعر) به شیخ ابوالقاسم [علیّ بن عبدالله] گرگانی از مشاهیر اولیا و مشایخ صوفیّه میدهد. این فقره به چندین جهت مستبعد است چه اوّلاً اگرچه تاریخ گزیده وی را معاصر سلطان محمود غزنوی میشمارد به تمام معنی معاصر نبوده یعنی ممکن است در اوایل جوانی یا طفولیّت اواخر زمان محمود را درک کرده باشد و چون وفات او به روایت صحیحتر (71) در سنهی 469 بوده و بدین قرار 58 سال (یا 53 سال) بعداز فردوسی وفات کرده مشکل است تصوّر اینکه وی در اوایل قرن پنجم از مشایخ صاحب نفوذ بوده باشد. ثانیاً شیخ مزبور که از مشایخ معروف صوفیّه بوده نباید اهل تعصّب و اهل ظاهر بوده باشد که مردم را تکفیر کند و غوغا بر پا نماید. دولتشاه و دیباچهی شاهنامه فقط میگویند که شیخ به نماز حاضر نشد و شب خواب دید که فردوسی در بهشت درجات عالی دارد. اگر روایت این طور باشد ممکن است از همان زمان طوسیها محض پاکیزه کردن اسم همشهری بزرگ خودشان این حکایت را ساخته باشند. در اینکه شیخ مشارالیه ساکن طوس بوده شکّی نیست و این از چندین فقرهی کتاب فارسی کشفالمحجوب تألیف علیّبن عثمان الجلّاب الهجویری بر میآید. (72)
بنابر قول چهار مقاله صلهی سلطان را به دختر فردوسی دادند قبول نکرد و بنا بر این سلطان حکم داد که آن مال را به خواجه ابوبکر محمّدبن اسحق بن محمشاد کرّامی رئیس طایفهی کرّامیّه در نیشابور (73) بدهند تا رباط چاهه را که بر سر راه نیشابور و مرو است در حدود طوس تعمیر کند. (74)
قبر شاعر
قبر فردوسی به قول نظامی عروضی در باغ خودش درون دروازهی طابَران بوده و خود نظامی در سنهی 510 آنجا را زیارت کرده. این قبر به قول دولتشاه در شهر طوس در جنب مزار عبّاسیّه بوده و تا زمان دولتشاه نیز معروف بوده است. ژوکوفسکی (75) مستشرق روسی به عقیدهی خودش قبر فردوسی را در حوالی مشهد پیدا کرده و دیده. سایکس (76) و جکسون (77) هم با هم به تفحّص آن قبر رفته و دومی در این باب شرحی نوشته است. (78) در دیباچهی شاهنامه به ناصرخسرو نسبت داده که وی در سفرنامهی خود گوید در سنهی 438 وقتی که به راه طوس رسید رباطی بزرگ و نو ساخته دید و چون ا زحال آن پرسید گفتند از وجه صلهی فردوسی است و چون احوال فردوسی پرسید گفتند وفات یافته است و صله را وارث او قبول نکرد لهذا سلطان فرمود که همان جا رباطی عمارت کنند. در مقدّمهی عطر شاهنامه که ذکرش گذشت در این روایت این را نیز میافزاید که ناصرخسرو گوید «وقتی که از راه سرخس به طوس میرفتم چون به قریهی چاهه رسیدم رباطی بزرگ نو بود... الخ» ولی تاریخ این فقره را سنهی 437 مینویسد. مأخذ این حرف معلوم نیست زیرا که سفرنامهی ناصرخسرو که در دست است (چاپ پاریس) ابداً حرفی از این بابت ندارد ولی بعید نیست که در بعضی نسخههای دیگر که به دست ما نرسیده این تفصیل بوده است زیرا که واقعاً ناصرخسرو در اواخر شعبان سنهی 437 در سرخس بوده و از آنجا به نیشابور رفته و در 11 شوّال بدان شهر رسیده و ناچار از حوالی طوس ردّ شد و اغلب هم در مواقع دیگر از سفرنامه از رباطهای (کاروانسراها و منازل) عرض راه سخن میراند. (79) در مقدّمهی عطر شاهنامه گوید «و گویند ارسلان جاذب بر مرقد فردوسی قبّهای ساخت و تا زمانی که کورکوند [؟گورگوز] را منکوقا آن به حکومت خراسان فرستاد و در طوس مقام گرفت آن قبّه باقی بود و چون کورکور (گورگوز] در طوس قلعه ساختن بنیاد کرد (80) اندک خرابی بر آن بقعه راه یافته بود مردمی که از اطراف جهت عمارت قلعه آورده بودند آن را ویران کرده و آلات آن را به حصار بردند بعد از آن در زمان پادشاه عادل غازانخان امیر استفسع [ایسقتلغ ؟] که اموال طوس سیورغال او بود برای تربت فردوسی عمارتی اشارت فرمود و گفت تا اوّل خانقاهی متصّل مرقد او بنا کردند هنوز به اتمام نرسیده بود که امیر مذکور وفات یافت». در مجالس المؤمنین که بین سنهی 993 و 1010 تألیف شده گوید «الیوم مرقد او با خرابی طوس عموماً و ویرانی او به امر عبیدخان اوزبک عموماً مشخّص و معیّن است و جمهور انام خصوصاً شیعهی امامیه زیارت او به جا میآورند و مؤلّف کتاب نیز به شرف زیارت او فایز شده». در نزهتالقلوب حمدالله مستوفی گوید (به نقل کتاب مطلعالشّمس از آن) که قبر فردوسی و غزالی و معشوق طوسی در جانب شرقی طوس است. (81) تا اواسط قرن گذشته ظاهراً هنوز قبر شاعر معلوم و معروف بوده چه فریزر (82) انگلیسی در سنهی 1236 قبر را دیده که مزار محقّر کوچکی بوده با گنبد محقّری نزدیک گنبد و بنای بزرگی که در وسط محوّطهی خرابهی طوس است. این بنا هنوز هم موجود است و معروف به نقّارهخانه است لکن از قبر شاعر ما دیگر اثری نمانده و در میان مزرعهی گندم ناپدید شده است.بنابر قول چهارمقاله از فردوسی فقط یک دختر ماند. پسری از او به سنّ 37 سالگی در حیات وی فوت شد و مرثیهای که در شاهنامه برای وفات وی گفته از شاهکارهای فردوسی است که تأثیر مخصوصی در دل میکند.
پینوشتها:
1.در تحقیق مطالب راجعه به تاریخ زندگی فردوسی در میان مآخذ مختلف بیشتر از همه اعتماد ما به دلایلی است که از خود کلام شاعر به دست میآید و لهذا اغلب به عین کلام او استشهاد کردهایم. بدبختانه به ملاحظاتی ما ناچار از رجوع دادن به محل هر بیت استشهادی در شاهنامه و یوسف و زلیخا با تعیین نسخهی خطی یا چاپی مقولعنه و ذکر عدد صفحه و سطر آن چنانکه رسم محقّقین از مؤلّفین فرنگی است صرفنظر کردیم چه این مقالات بیشتر برای ایرانیان نوشته میشود و نسخههای چاپی صحیح ماکان یا موهل یا ولرس در ایران در دسترس عامه موجود نیست و نسخهی چاپی شرقی غالب و عام الاستعمالی هم که در حکم فرد کامل باشد برای ارجاع بدان باز نیست. ارجاع به یکی از نسخههای مغلوط چاپی ایرانی لاعلیالتّعیین هم ترجیح بلامرجّح است لهذا مجبوراً این نقص را در این مقالات با آنکه خود با فاحش بودن آن ملتفت هستیم باید تحمل نمائیم.
2.وجه اشتقاق این تخلّص معلوم نیست و آنچه در این باب گفتهاند آثار تکلّف و جعل در آنها واضح است.
3.چنانکه از لقبی که دیباچهی بایسنقری شاهنامه به پدر فردوسی میدهد یعنی «فخرالدّین» دیده میشود زیرا که القاب مضاف به «دین» در آن وقت پیدا نشده بود و ظاهراً اوّلین لقب از این قبیل لقب «ناصرالدّین» بود که از طرف نوح بن منصور سامانی به سبکتگین غزنوی در حدود سنهی 384 داده شد – در ترجمهی عربی شاهنامه که از حدود سنه 620 است اسم فردوسی منصور بن حسن ثبت شده.
4.طابران که آن را گاهی طبران هم نوشتهاند مرکز ولایت طوس و یکی از دو شهر عمدهی آن ناحیه بود که دیگری هم نوقان بوده.
5.تذکرة الشعرای دولتشاه سمرقندی.
6.مقدمهی بایسنقری شاهنامه.
7.قریهی باژ همان است که در عربی «باز» و «فاز» ضبط شده و در معجمالبلدان گوید از قرای طوس است و میانهی طوس و نیشابور واقع شده. این قریه به قول نظامی عروضی قریهی بزرگی بوده که از آن «هزار مرد بیرون میآید» در برهان قاطع گوید «قریهای است از قرای طوس و معرّب آن فاز است گویند تولد حکیم فردوسی از آنجا است». این اختلاف روایات در مسقطالرأس فردوسی شاید غیرقابل حل نباشد چه نظایر آن بسیار است و غالباً از آن پیش میآید که پدر شخص موضوع بحث از اهل یکی از نقاط بوده ولی بعدها ساکن نقطهی دیگری بوده و خود آن شخص در آنجا متولّد شده ولی در طفولیت منتقل به یک نقطهی دیگری شده و در آنجا بزرگ شده.
8. راجع به 58 سالگی او این ابیات است :
بدانگه که بد سال پنجا و هشت *** جوان بودم و چون جوانی گذشت ... الخ
و: چو برداشتم جام پنجاه و هشت *** نگیرم جز از یاد تابوت و دشت
و: ازان پس که بنمود پنجاه و هشت *** به سر بر فراوان شگفتی گذشت
در ابیات ذیل وی از شصت سالگی یا نزدیک به شصت بودن و یا از شصت گذشتن حرف میزند:
کسی را که سالش به دو سی رسید *** امید از جهانش بباید برید
و : چو آمد به نزدیک سر تیغ شصت *** مده می که از سال شد مرد مست
و: مرا عمر بر شصت شد سالیان *** به رنج و به سختی ببستم میان
و: هر آنگه که سال اندر آمد به شصت *** بباید کشیدن ز بیشیش دست
و: چل و هشت بد عهد نوشیروان *** تو بر شصت رفتی نمانی جوان
در این بیت خود را شصت و یک ساله میخواند که گوید:
چو سالت شد این پیر بر شصت و یک *** می و جام و آرام شد بینمک
در ابیات ذیل خود را 63 ساله میشمارد :
چو شصت و سه سالم شد و گوش کر *** ز گیتی چرا جویم آئین وفر
و: آیا شصت و سه ساله مرد کهن *** تو از باده تا چند رانی سخن
راجع به شصت و پنج سالگی خود گوید:
مرا شصت و پنج و ورا سی و هفت *** نپرسید از این پیر و تنها برفت
و: چو بگذشت سال از برم شصت و پنج *** فزون کردم اندیشهی درد و رنج
و: گر آتش ببیند پی شصت و پنج *** شود آتش از آب پیری به رنج
راجع به شصت و شش سالگی خود گوید:
چنین سال بگذاشتم شصت و پنج *** به درویشی و زندگانی و رنج
چو پنج از بر سال شصتم گذشت *** برآنسان که باد بهاری ز دشت
من از شصتو شش سست گشتم چو مست *** به جای عنانم عصا شد به دست
هر آنگه که شد سال بر شصت و شش *** نه نیکو بود مردم کینه کش
راجع به هفتاد و یک سالگی خود گوید:
چو سال آندر آمد به هفتاد و یک *** همی زیر شعر اندر آمد [آرم] فلک
راجع به 76 سالگی خود گوید:
کنون سالم آمد به هفتاد و شش *** غنوده همی چشم می شار فش
[معنی لفظ میشار واضح نیست] این بیت آخری در نسخههای چاپی نیست ولی در نسخهی لیدن (هولاند) و نسخهی استرازبورگ (آلمان) موجود است و شاید آنچه در خاتمهی شاهنامه و در هجو سلطان محمود آمده از اشاره به نزدیکی عمر وی به هشتاد سالگی باز مقصود از آن همین 76 سالگی باشد که نسخهی آخری شاهنامه را در آن سختم و به سلطان محمود پیشنهاد کرده بود و یا اندکی بعد از آن مثلاً 77 سالگی.
9.چهار مقالهی نظامی عروضی، چاپ لیدن، صفحهی 47.
10. معلوم است که علاوه بر پاداش مالی فردوسی در پی شهرت و نام جاودانی نیز بوده و بلکه به اقتضای زمان خود که شعرا در دربار سلاطین پایه و قدری پیدا میکردند امید ترقّی و شوکت و اعتبار نیز داشته چنانکه گوید:
چو این نامور نام آمد به بن *** ز من روی کشور شود پرسخن
از این پس نمیرم که من زندهام *** که تخم سخن را پراکندهام
و نیز
ز گفتار دهقان بیاراستم *** بدین خویشتن را نشان خواستم
که ماند ز من یادگاری چنین *** برو آفرین کو کند آفرین
پس از مرگ بر من که گویندهام *** بدین نام جاوید جویندهام
و نیز
نجستم بدین من مگر نام خویش *** بمانم بیابم مگر کام خویش
در قصهی یوسف و زلیخا نیز گوید:
اگر طبع نیکو بپیونددش *** وگر شاه فرزانه بپسنددش
مگر دست گیرد مرا روزگار *** شود شاد از این خدمتم شهریار
مگر من رهی یابم از فرّ شاه *** بیابم ز حشمت یکی پایگاه
ز دل فکرتم پاک بیرون شود *** به پیران سرم حشمت افزون شود...
رساند به رحمت مرا پایهای *** فتد بر سر از خسروم سایهای
11. خود فردوسی گوید:
دل روشن من چو برگشت از اوی (یعنی از دقیقی به واسطهی وفاتش)*** سوی تخت شاه جهان کرد روی
که این نامه را دست پیش آورم *** ز دفتر به گفتار خویش آورم
بپرسیدم از هر کسی بیشمار *** بترسیدم از گردش روزگار...
زمانه سراسر پر از جنگ بود *** به جویندگان بر جهان تنگ بود
بر اینگونه یک چند بگذاشتم *** سخن را نهفته همی داشتم
ندیدم کسی کش سزاوار بود*** به گفتار این مر مرا یار بود...
این هم ممکن است که مقصود از «تخت شاه جهان» نه بخارا پایتخت سامانیان بلکه بلخ پایتخت غزنویان باشد که برحسب بعضی روایات دقیقی نیز از همانجا بوده.
12. فردوسی گوید:
به شهرم یکی مهربان دوست بود *** تو گفتی که با من به یک پوست بود
مرا گفت خوب آمد این رای تو *** به نیکی خرامد مگر پای تو
نوشته من این نامهی پهلوی *** به پیش تو آرم مگر بغنوی
گشاده زبان و جوانیت هست *** سخن گفتن پهلوانیت هست
شو این نامهی خسروی بازگوی *** بدین جوی نزد مهان آبروی
چو آورد این نامه نزدیک من *** برافروخت این جان تاریک من... الخ
اسم این رفیق شفیق فردوسی در مقدّمهی بایسنقری شاهنامه «محمّد لشکری» ضبط شده و این ممکن است. شاید این اسم با لفظ «وشکر» که در چهار مقالهی نظامی آمده مناسبتی داشته باشد. این هم بعید نیست که فردوسی پیش از تحصیل نسخهی شاهنامهی بزرگ نیز بعضی داستانها را از روی مآخذ دیگر به نظم آورده بوده و بعدها داخل کتاب خودش کرده.
13. فردوسی گوید «جوان بود و از گوهر پهلوان».
14. در این باب فردوسی گوید:
بدین نامه چون دست بردم فراز *** به فرمان آن مهتر سرفراز
جوان بود و از گوهر پهلوان *** خردمند و بیدار و روشنروان
خداوند رای و خداوند شرم *** سخن گفتن خوب و آوای نرم
مرا گفت کز من چه باید همی *** که جانت سخن برگراید همی
به چیزی که باشد مر دسترس*** بکوشم نیازت نیارم به کس
همی داشتم پاس چون تازه سیب *** که از باد ناید به من بر نهیب
به کیوان رسیدم ز خاک نژند *** از آن نیکدل نامور ارجمند
چنان نامور کم شد از انجمن *** چو در باغ سرو سهی از چمن
دریغ آن کمربند و آن گردگاه *** دریغ آن کیی برز و بالای شاه
نه زو مرده بینم نه زنده نشان *** به دست نهنگان مردم کشان...
یکی پند آن شاه یاد آورم *** ز کژّی روان سوی داد آورم
مرا گفت کاین نامهی شهریار *** اگر گفته آید به شاهی سپار... الخ
در یک نسخهی خطی عطر شاهنامه تألیف شاهم علیخان عرف شاه عالم ولد امیرالفقراء حضرت میرشاه ابراهیم ادهم ثانی تقوی سبزوای که در کتابخانهی دولتی برلین محفوظ است و در واقع اختصار شاهنامه است و در سنهی 1121 تألیف شده در مقدّمه (که با بعضی زواید عین مقدّمهی بایسنقری شاهنامه است) اسم این شخص حامی فردوسی «ابومنصور اسبفکین» ضبط شده و گفته شده که بعد از وفات او ارسلان جاذب والی طوس شد. این اسم که ظاهراً «اسفتکین» املای صحیح آن است و در سرداران آن زمان دیده میشود و اسم سپهسالار سلطان مسعود غزنوی نیز بوده بعید به نظر نمیآید ولی در آن صورت لابدّ ترک باید بوده باشد و با «از گوهر پهلوان» که فردوسی او را مینامد وفق نمیدهد. (تقیزاده) این حامی فردوسی که در شاهنامه به نام وی تصریح نشده، منصورپسر ابومنصور محمّدبن عبدالرزّاق است. نک: جلال خالقی مطلق، «یکی مهتری بود گردن فراز»، سخنهای دیرینه (سیگفتار دربارهی فردوسی و شاهنامه)، به کوشش علی دهباشی. تهران: افکار، 1381: 59 – 73؛ جلال خالقی مطلق، «جوان بود و از گوهر پهلوان»، همان: 75 – 92. (پژمان فیروزبخش)
15.بیت دوم اگر چه در نسخههای متعدّد شاهنامه ثبت است ولی در چهار مقاله نیست.
16. از کتب تواریخ میدانیم که از سنهی 389 به این طرف والی طوس ارسلان جاذب از سرداران سلطان محمود غزنوی بود که مدّت مدیدی نیز در آن منصب باقی ماند (ظاهراً تا وفات خود در حدود سنهی 420 یا 421) و فردوسی نیز او را در شاهنامه به عنوان «دلاور سپهدار طوس» مدح کرده لهذا باید حییّ مزبور پیش از آن تاریح حاکم بوده باشد مگر آنکه «عامل طوس» که چهار مقاله او را بدین سمت مینامد به معنی حاکم نبوده بلکه به معنی مأمور مالیّه گرفته شود. حییّبن قتیب ظاهراً از نژاد عرب بوده چنانکه اسم او قرینهی این مطلب است چه مشکل است تصوّر اینکه در خراسان (که اسم قتیبه که نام فاتح خراسان و ماوراءالنّهر قتیبةبن مسلم بوده و در میان بومیان خیلی منفور بود و حتّی خود فردوسی داستانی از جنگ داراب پادشاه ایران با شعیببن قتیب امیر عربی دشمن ایران میسراید که به قول نولدکه همین فقره اشارهای به قتیبة بن مسلم دارد) که یک ایرانی این اسم را داشته باشد.
این شعر فردوسی در خاتمهی شاهنامه هم که در بعضی نسخهها بعد از حییّ ذکر قتیب آمده:
همش رای و هم دانش و هم نسب*** چراغ عجم آفتاب عرب
شاید در اصل راجع به حییّ مزبور بوده است. در جلو اسم حییّ در چهار مقالهی نظامی کلمهی «و شکر» و در مجالس المؤمنین کلمهی «در شکر» و در تاریخ طبرستان ابناسفندیار «درسکو» آمده اصل و معنی این کلمه معلوم نیست. آیا ممکن نیست که این اسم «وشکر» با محمّد لشکری که در دیباچهی بایسنقری آمده مناسبتی داشته باشد. اسم و شکر [در] تاریخ بیهقی هم آمده در صفحات آخر آن کتاب.
17. نسخهی عربی شاهنامه که در کتابخانهی دولتی برلین محفوظ است در سنهی 675 از روی نسخهی اصلی خطّ مؤلّف استنساخ شده. در نسخهی شاهنامهای که دردست مؤلّف کتاب عطر شاهنامه که ذکرش گذشته بوده نز همین عبارت «سه صد سال و هشتاد و چار» ثبت بوده است.
18. ابوعلی حسن بن محمّد بن اسماعیل اسکافی از رجال دربار بهاءالدّوله دیلمی بود. مشارالیه در سنهی 386 (و شاید پیش از آن تاریخ نیز) نایب بهاءالدّوله در بغداد بود به جهاتی که مشروحاً در کتب تواریخ و مخصوصاً کتابالمنتظم ابنالجوزی و تاریخ کامل ابنالأثیر مذکور است در اواخر سال مزبور بهاءالدّوله که مشغول جنگ با برادرش صمصامالدّوله بود ابوجعفر حجّاج را به بغداد فرستاد و حکم کرد تا موفّق را گرفتار کند وی در آخر ذیالحجه به بغداد رسید و در اوایل سال 387 موفّق را گرفت و بعد موفّق فرار کرد و مخفی شد و به بطیحه (اراضی میان آب بود که در میان واسط و بصره بود) پیش مهذبالدّوله رفت. در سنهی 388 (ظاهراً در اواسط سال) موفّق به اطاعت بهاءالدّوله برگشت و وزیر وی شد و بدان سمت بود تا آن که در سنهی 390 (20 ماه شعبان) در شیراز بهاءالدّوله را گرفتار کرد و بعدها از حبس فرار کرد و ثانیاً گرفتار شد تا در سنهی 394 در 49 سالگی به حکم بهاءالدّوله کشته شد. مشارالیه ابتدا ملقّب بود به موفّق و به این عنوان معروف بود و بعدها در اوایل سال 390 لقب عمدةالملک یافت. چون فردوسی در مقدّمهی قصّهی یوسف (که فقط در یک نسخهی خطی محفوظ در موزهی بریطانی لندن دارای نشانهی Or. 2930 موجود است) صریح گوید که آن قصه را به خواهش موفّق به نظم آورده و چون موفّق را با آنکه از وی به عنوان «تاج زمانه اجل» و «سپهر وفا و محلّ» حرف میزند وزیر نمیخواند بلکه گوید که موفّق از من خواهش کرد این قصّه را نظم کنم تا وی آن را پیش وزیر امیر عراق (که بلاشکّ از امیر عراق بهاءالدّوله مقصود است) ببرد لهذا از همهی این قراین معلوم میشود که نظم آن قصّه میان سنهی 380 (که تاریخ استقلال بهاءالدّوله در سلطنت است) و 386 (که تاریخ گرفتاری اوّل موفّق اسکافی است) انجام یافته و اگر انجام نسخهی اوّل شاهنامه را در سنهی 384 بگذاریم پس نظم آن قصّه تقریباً به سنهی 385 میافتد.
برای تفصیل راجع به قصّهی یوسف و موفّق و بهاءالدّوله رجوع شود به شمارهی 2 از سال اوّل (دورهی جدید) کاوه. (تقیزاده)
انتساب مثنوی یوسف و زلیخا به فردوسی غلط مشهوری است که تقیزاده خود بعدتر متوجه آن شده بود. نخستینبار در سال 1922 م محمودخان شیرانی در مقالهای که به زبان اردو منتشر ساخت به دلیل سستی اشعار، سبک و زبان این مثنوی انتساب آن را به فردوسی مردود شمرد (برای ترجمهی این مقاله، نک: چهار مقاله بر فردوسی و شاهنامه، ترجمهی عبدالحی حبیبی. کابل، 1355: 184 – 279. دیگربار به ترجمهی شهریار نقوی: «یوسف و زلیخای فردوسی»، سیمرغ، آبان 1355، ش 3: 14 – 44، اسفند 1355، ش 4: 20 – 48). پس از او عبدالعظیم خان قریب، ظاهراً بدون اطّلاع از مقالهی شیرانی، با بررسی مقدمهی دستنویسی که از مثنوی مزبور در کتابخانهی خود داشت اعلام کرد که این منظومه از فردوسی نیست («یوسف و زلیخای منسوب به فردوسی»، مجلهی آموزش و پرورش، س 9 (1318)، ش 10 : 1- 16؛ ش 11 – 12: 2 – 16, س 14 (1323): 393 – 400). محمّدعلی فروغی نیز در دیباچهای که بر منتخب شاهنامه نوشت نسبت مثنوی یوسف و زلیخا را به فردوسی مردود دانست (منتخب شاهنامه برای دبیرستانها، به کوشش محمّدعلی فروغی و حبیب یغمائی. تهران: وزارت فرهنگ، 1321: 21). سرانجام مجتبی مینوی با بررسی نسخههای قدیمتر این مثنوی نتیجه گرفت یوسف و زلیخایی که به نام فردوسی شناخته میشد اندکی پس از سال 476 ق در اصفهان به نام شمسالدوله ابوالفوراس طغانشاه پسر الپ ارسلان ساخته شده و گویندهی آن ظاهراً شاعری با تخلّص «شمسی» بوده است (نک: مجتبی مینوی، «کتاب هزارهی فردوسی و بطلان انتساب یوسف و زلیخا به فردوسی»، مجلهی روزگار نو، چاپ لندن، 1945 م (1332)، ج 5، ش 3: 16 – 36؛ بازچاپ با تجدیدنظر در : سیمرغ، اسفند 1355، ش 4: 49 – 68). برای آگاهی بیشتر درین باره، همچنین نک: ریاحی، 1382: 293 – 301. (پژمان فیروزبخش)
19.یوسف و زلیخا، چاپ اکسفورد، صفحهی 23 و 24 و 25.
20.مؤیّد این گمان هم این است که در آن قصّه از داستانهای منظوم خود به لفظ «شاهنامه» ذکر نمیکند.
21.به قول ناصرخسرو علوی در سفرنامهی خودش خان لنجان در هفت فرسخی اصفهان بودی.
22.سند این قسمت از تاریخ زندگی فردوسی همین اشعار است که فقط در یک نسخه ثبت است. خود قصّه علائم صحّت دارد و آثار جعل که داعی بر شکّ و شبهه باشد در آن دیده نمیشود لکن آقای ذکاءالملک که از علما و ادبای عالیمقدار ایران و صاحب ذوق سلیم و طبع مستقیم است در صحّت این اشعار از لحاظ ادبی و سستی ابیات و فرق بیان و شیوه به حقّ اظهار تأمّل فرمودهاند.
23. از اینکه فردوسی در بهار در خان لنجان به آب افتاده معلوم میشود مشارالیه از اوایل سنهی 388 در آنجا بوده چه بهار سال مزبور از اواسط ماه ربیعالاوّل تا اواسط جمادیالآخره بوده.
24.این اشعار از روی نسخهای که مرحوم شفر در حواشی خود بر کتاب سفرنامهی ناصرخسرو چاپ کرده (از روی نسخهی اصلی شاهنامه لندن) نقل شد. (تقیزاده) داستان بیاساس سفر فردوسی به اصفهان و تقدیم نسخهی کاملی از شاهنامه به حاکم خان لنجان ناشی از فهم اشتباه چارلز ریو و شارل شفر از ابیات سست کاتبی است که در شرح حال خود سروده و به پایان نسخهای از شاهنامه افزوده بود. توضیح آن که این نسخه، یعنی دستنویس موزهی بریتانیا در سال 841 ق از روی نسخهی دیگری مورِّخ به سال 779 نوشته شده و آن نوشته هم منقول از نسخهی قدیمتری است که تاریخ آن 689 بوده و کاتب همین نسخهی اخیر است که در خان لنجان بوده است. ریو کلمهی «ششصد» را چون نقطه نداشته است «سیصد» خوانده و منشأ این اشتباه شده است. تقیزاده خود بعدتر متوجه این اشتباه شده است. تقیزاده خود بعدتر متوجه این اشتباه شد و از عقیدهاش برگشت. برای آگاهی بیشتر درین باره، نک: مینوی، 1355: 50 – 51؛ ریاحی، 1382: 34، زیرنویس 3؛ جلال خالقی مطلق، یادداشتهای شاهنامه، تهران: مرکز دایرةالمعارف بزرگ اسلامی، 1390، بخش چهارم، پیوست: 39 – 42. (پژمان فیروزبخش)
25. محمودبن ناصرالدّین سبکتگین در دهم محرّم سنهی 357 (و به روایت دیگر سنهی 360) متولّد شده در جوانی با پدرش در جنگها ابراز لیاقت کرده و در قشونکشی به خراسان در سنهی 384 (یا سنهی 383) و 385 به خواهش امیر نوح سامانی و برای دفع ابوعلی سیمجور وی سیفالدّوله لقب یافت و سپهسالار خراسان شد. در شعبان سنهی 387 پدرش فوت شد و برادرش اسمعیل که کوچکتر از وی بود جانشین پدر شد لکن محمود با او جنگ کرده و در سنهی 388 او را گرفتار نموده و خود امیر غزنه شد و به خراسان برگشت و با منصور بن نوح سامانی و برادرش عبدالملک جنگها کرد تا در اواخر جمادیالاول سنهی 389 عبدالملک را در حوالی مرو شکست داده و از آن زمان مستقلّ شد و کمی بعد دعوی سلطنت نمود و در مسند سلطنت بود تا 23 ربیعالثّانی سنهی 421 که در آن روز وفات کرد. در کتاب سرّالأسرار تألیف ابوالقاسم علیبن احمد بلخی در نجوم که در نیمهی اوّل قرن پنجم هجری تألیف شده کمی شاید سه چهار سال بعد از وفات محمود غزنوی تاریخ تولّد محمود غزنوی را روز سهشنبه روز بهرام از ماه خرداد سال 335 فارسیه ثبت میکند و طالع محمود را نیز درج میکند. این تاریخ به حساب من مطابق میشود با 11 شوال سنهی 356.
26. چهارمقالهی نظامی.
27. اگر چه مجالس المؤمنین در تعیین هویبت ابودلف سهو کرده و او را امیری بزرگ و حامی اسدی طوسی میخواندو گوید اسدی گرشاسپنامه به نام او منظم کرده ابودلف حامی اسدی شخصی دیگر بوده و در اواسط قرن پنجم میزیسته .
28. فردوسی گوید:
بزرگان و با دانش آزادگان *** نبشتند یکسر همه رایگان
نشسته نظاره من از دورشان*** تو گفتی بُدم پیش مزدورشان
جز احسنت از ایشان نبد بهرهام *** بکفت اندر احسنتشان زهرهام
سر بدرههای کهن بسته شد *** وزان بند روشن دلم خسته شد...
29.مانند فخرالدّولهی دیلمی و غیره و غیره. اگرچه خود این روایات در جزئیّات و اسامی اشخاص و غیره که در دیباچهی شاهنامه درج شده موثّق و معتمد نیستند ولی ترتیبی که از مضمون آنها استنباط میشود به طور کلّی محتمل است.
30. به نظر بعید نمیآید که این «ابونصر ورّاق» و «ابوبکر ورّاق» که دیباچهی شاهنامه نسبت میدهد که فردوسی در اثنای عزیمت به سوی غزنه در هرات در خانهی او اقامت کرد هر دو یک شخص باشد که یکی از دیگری تصحیف شده و باز ممکن است که صاحب همین کنیه همان «اسمعیل ورّاق» پدر ازرقی شاعر بوده باشد که چهار مقالهی نظامی نسبت میدهد که فردوسی در موقع فرار از غزنه در خانهی وی متواری شد اگرچه تذکرهی دولتشاه شهرت و کنیهی این آخری را «ابوالمعالی صحّاف» ثبت کرده است. در بعضی تذکرهها اسم و کنیهی ازرقی شاعر را ابوالمحاسن ابوبکر زینالدّین ازرقی نوشتهاند. در اینصورت چون یک نفر در آن واحد دارای دو کنیه نمیتواند بود پس ممکن است ابوالمحاسن کنیهی خودش و ابوبکر کنیهی پدرش اسمعیل بوده باشد که به کسرهی اضافه به جای ابن «ابوالمحاسنِ ابوبکر» گفته شده لکن چهار مقاله خود ازرقی را ابوبکر مینامد. و الله اعلم.
31.خود فردوسی گوید:
بپیوستم این نامهی باستان *** پسندیده از دفتر راستان
که تا روز پیری مرا بر دهد *** بزرگی و دینار و افسر دهد
ندیدم جهاندار بخشندهی *** به گاه کیان بر درخشندهی
همی داشتم تا که آمد پدید *** جوادی که جودش نخواهد کلید
و هم در هجونامه گوید:
چو سی سال بردم به شهنامه رنج *** که شهم ببخشد به پاداش گنج
مرا از جهان بینیازی دهد *** میان یلان سرفرازی دهد
32.از ابیات خاتمهی شاهنامه چنان بر میآید که فردوسی اوایل در صدد کسب صله و جایزه و در واقع فروش کتاب خود نبوده و مادامی که رفاه حال داشته و از حیث معاش بینیاز بود شاهنامه را محض شهرت خود نظم میکرد ولی بعدها که در پیری و ناتوانی به تنگدستی افتاد آن وقت در پی کسب مال به وسیلهی شاهنامه افتاد چنانکه گوید:
نجستم بدین من مگر نام خویش *** بمانم بیابم مگر کام خویش
چو بگذشت سال از برم شصت و پنج *** فزون کردم اندیشهی درد و رنج
به تاریخ شاهان نیاز آمدم *** ... ... ... ... ... ... ...
و هم در مقدّمهی کتاب در ضمن داستان تألیف گوید که وی در تفحّص نسخهی شاهنامهی قدیم بوده و در نظم آن کتاب عجله داشته زیرا که از عدم وفای عمر میترسیده و هم بیم آن داشته که ثروتش تمام شده و محتاج به استعانت از دیگران و در واقع فروش حاصل رنج خود باشد چنانکه گوید:
و دیگر که گنجم وفادار نیست *** همان رنج را کس خریدار نیست
33.در شاهنامه گوید:
همی چشم دارم بدین روزگار *** که دینار یابم من از شهریار
که از من پس از مرگ ماند نشان *** ز گنج شهنشاه گردنشکان
در مطلع الشّمس تألیف محمّدحسن خان اعتمادالسّلطنه مؤلّف حدس زده که مقصود از این آب که بند بستن بر آن منظور فردوسی بود چشمهی گیلاس (گلسپ) است نه آب کشف رود که عمده آب طوس است.
34.چنانکه ابوعلی بنسینا و ابوریحان بیرونی و حکما و علمای دیگر را از خوارزم و امام بوصادق تبّانی را از نیشابور به غزنه خواست.
35. ابوالمظفّر نصربن سبکتگین برادر کوچکتر سلطان محمود از ابتدای سلطنت محمود سپهسالار و والی خراسان بوده و به قول غُتبی دوستدار علما بود و در حدود سنهی 412 وفات کرد.
36. ارسلان جاذب از سرداران محمود غزنوی بود و از سنهی 389 به این طرف اغلب والی طوس و گاهی والی هرات بوده و ظاهراً در حدود سنهی 421 کمی قبل از خود سلطان محمود وفات کرده چه در جلوس مسعود غزنوی چنانکه از تاریخ بیهقی بر میآید در حیات نبوده و ابنالأثیر وی را در ضمن حوادث سنهی 420 امیرطوس مینامد.
37. ابوالعبّاس فضلبن احمد [بن فضل] اسفرائینی ابتدا از رجال در خانهی فایق خاصّه (ابوالحسن فائق بن عبدالله الاندلسی الرّومی) متوفّی سنهی 389 بود و در ایّام حکومت محمود در خراسان وی در مرو وقایعنگار بود و ناصرالدّین سبکتگین او را از امیرنوح بن منصور سامانی خواست و وزیر پسرش محمود کرد و تا سنهی 401 درمسند وزارت بود و بعد محبوس و در حدود سنهی 404 در حبس کشته شد. تاریخ نگارستان به نقل از کتاب نظامالملک وزیر سلجوقیه شرحی عجیب در کیفیّت عزل و قتل این وزیر ذکر میکند.
38. مشارالیه دواوین و مراسلات را ازعربی به فارسی برگردانید ولی بدبختانه مانند اوضاع این زمان جانشین وی خواجه احمد بنحسن میمندی کار او را باطل کرده و دوباره عربی را دایر کرد.
39.فردوسی در این باب و در مدح او گوید:
کجا فرش را [فضل را] مسند و مرقد است *** نشستنگه فضلبن احمد است
نبد خسروان را چنان کدخدای *** به پرهیز و داد و به دین و به رای
که آرام این پادشاهی بدوست *** که او بر سر نامداران نکوست
گشاده زبان و دل و پاک دست *** پرستندهی شاه و یزدانپرست
ز دستور فرزانهی دادگر *** پراکنده رنج من آمد به سر
بپیوستم این نامهی باستان *** پسندیده از دفتر راستان ...
و نیز در آغاز شاهنامه در ضمن مدح سلطان گوید:
یکی پاک دستور پیشش به پای *** به داد و به دین شاه را راهنمای...
40. در ضمن پندنامهی نوشیروان به هرمز و اشاره به حال خود گوید:
همی گفتم این نامه را چند گاه *** نهان بد ز کیوان و خورشید و ماه
چو تاج سخن نام محمود گشت *** ستایش به آفاق موجود گشت
41. عنصری و عسجدی و فرّخی.
42. واضح است که شاخ و برگهای این حکایت از قبیل پیغام شعرا به فردوسی در عرض راه و توقف او در هرات و حکایت بدیع دبیر و ماهک ندیم و معرفی عنصری از فردوسی و غیره هم که مشروحاً در دیباچهی شاهنامه و مآخذ متأخّرهی دیگر آمده نیز همان حال را دارند اگر چه بعضی از جزئیّات این حکایات فی حدّ ذاته و جدا جدا ممکن است بیاصل نباشند و دلیلی بر بطلان آنها نیست.
43. چاپ گوتینگن، صفحهی 278.
44. چاپ عکس لندن، صفحهی 822.
45. در دیباچهی شاهنامه «بدیعالدّین دبیر صاحب دیوان رسالت» درج است و قطعاً هم اسم و هم منصب بیاساس است چه اسم مضاعف به «دین» در آن زمان هنوز بدان درجه مبذول نشده بود که به اجزاء دربار برسد و صاحب دیوان رسالت سلطان محمود ابتدا خواجه احمد میمندی و بعد از وی ابونصر منصور بن مشکان بوده.
46. ایاز اویماق (ابوالنّجم؟) غلام خاص و محبوب محمود غزنوی بود و محمود تعلّقی زایدالوصف بدو داشت بعدها در عهد محمود ترقی کرده و از سالاران لشکر شد و در اواخر عهد سلطان مسعود از رجال دولت و سرداران بزرگ بود. فرّخی شاعر را در مدح او قصایدی است. در تاریخ بیهقی هم اسم او پیش میآید.
47. در خیلی از مآخذ خواجه حسن میمندی ذکر شده و این بلاشک غلط است زیرا که حسن میمندی وزیر نبود بلکه از طرف ناصرالدّین سبکتگین عامل بُست (که در سنهی 366 به دست سبکتگین افتاد) بود و بعد به واسطهی سعایت دشمنان خود مدّتها قبل از سلطنت محمود غزنوی به دست سبکتگین کشته شد.
48.خواجهی بزرگ شمس الکفاة ابوالقاسم احمدبن حسن میمندی پسر حسن میمندی سابقالذکر در زمان حکومت و سپهسالاری محمود غزنوی در خراسان صاحب دیوان رسالت بود و بعدها عارض لشکر و حاکم ولایت بُست و رُخَّج نیز شد. در سنهی 400 صاحب دیوان رسالت شد و چندی پس از عزل فضلبن احمد از وزارت در حدود سنهی 401 وی به مسند وزارت قرار گرفت و در آن کار بود تا سنهی 416. در حدود ماه رجب از آن سال سلطان محمود بعد از عودت از سفر ماوراءالنهر برای ملاقات با قدرخان و پیش از سفر خود به غزوهی سومنات وی را معزول و گرفتار ساخته و پنج ملیون دینار جریمه کرده و در قلعهی درب کشمیر یا کالنجر به حبس فرستاد و جای او را به وزیر شیعی خود حسن میکال (ابوعلی حسن بن محمّد) مقتول و مصلوب در سنهی 422 داد. میمندی تا وفات سلطان محمود در آنجا بود و سلطان مسعود در اواخر سنهی 421 وی را آزاد و احضار کرده و در اوایل سنهی 422 به هرات آمد و در 9 صفر همان سال دوباره وزیر شد و در آن مسند بود تا وفاتش در اواخر محرّم سنهی 424 در هرات. [عزل و حبس خواجه احمد در سنهی 412 که در تاریخ ابنالأثیر در ضمن حوادث سنهی 421 به مناسبت آزادی او از حبس ذکر شده ظاهراً از سهو ن
اخ است چه خود ابنالأثیر در موارد دیگر مطالبی دارد که برخلاف این مدّعاست. نگارنده دلایل قطعی بر صحّت تاریخ فوق یعنی سنهی 416 در عزل و حبس این وزیر دارد].
49. چه اسفرائین مسقطالرّأس وزیر مزبور نیز از توابع نیشابور و نزدیک به طوس است.
50. خواجه احمد میمندی چنانکه ذکرش گذشت دواوین را که سلف او فضلبن احمد به فارسی برقرار کرده بود دوباره از فارسی به عربی برگردانید و چون از یک طرف به عادت دربارهای مستبدّ شرقی وزرای لاحق همهی مقرّرات و مشروعات وزرای سابق را ابطال میکنند و با همهی دوستان و بستگان و حمایت شدگان آنها دشمنی و بدی میکنند و بنابراین میمندی نیز لابدّ دشمن فضلبن احمد و کارهای او بود و از طرف دیگر هم چون خود او سنّی متعصّب و دشمن نهضت ایرانی بود محض تقرّب به پادشاه ترک اشعری حنفی مذهب متعصّب و «شمشیر خلیفهی مسلمین بر ضد رافضیان و قرامطه» و هم به قصد جلب خاطر محمود غزنوی طمّاع و پولدوست (که سر همین فقره یعنی تنزّل عایدات و مخارج زیاد وزیر سابق را حبس کرده و کشت) ممکن و بلکه محتمل است باطناً در کار فردوسی کارشکنی کرده باشد. به هرحال نبودن مدحی از وی در شاهنامه و بلکه نسبت بعضی اشعار به فردوسی در ذمّ و هجو او مؤیّد این فقره است و اگر حکایت معروف پشیمانی سلطان و فرستادن صلهی فردوسی و رسیدن صله در موقع وفات او صحیح باشد ممکن است فرض کرد که این کار بعد از عزل و حبس میمندی و رسیدن حسنک میکال شیعی مذهب به وزارت واقع شده باشد چه نظر به بعضی روایات فردوسی نیز در همان سال تاریخ عزل میمندی (416) وفات کرده است.
51. این هم ممکن است که در صورتی که ابیات هجو اصلی نباشد و قول چهارمقاله درست باشد که از آن جز شش بیت نماند بعدها این اشعار از روی روایات افواهی نظم و به فردوسی نسبت داده شده لکن این حدس به دلیل فصاحت اشعار و شباهت زیاد به کلام خود فردوسی و متفرّق بودن ابیات آنها در متن شاهنامه ضعیف میشود. به هر حال ارتباط کاملی میان روایات راجعه به زندگی فردوسی چه در دیباچهی شاهنامهها و چه در تذکرهها و مضمون ابیات هجونامه موجود است که نظر را جلب میکند.
52.به روایت عتبی و ابنالأثیر وی شیعیان (رافضی) و اسمعیلیان (باطنی) و معتزله و مجسمه مذهبها را دنبال میکرد، کتب فلسفه و معتزله را میسوزانید، باطنیها را به قتل میرسانید و حتّی سفیر خلفای فاطمی مصر را کشت.
53.دینوری به نقل نولدکه از او .
54. نسبت اینکه سلطان محمود بیسواد بوده و قوهی فهم لازم برای درک معانی این اشعار نداشته و حتّی در بعضی نسخهها (نسخهی خطی که در دست نگارنده است) بیتی نیز در جزو خاتمهی شاهنامه مؤیّد این مضمون درج شده از این قرار :
اگر نه جهاندار عامی بدی *** که در راه دانش گرامی بدی
مبنی بر اساس صحیحی نیست چه به قول عتبی در تاریخ یمینی سلطان تحصیلات علوم شرعیّه نموده بود و قطعاً عامی صرف نبوده است لکن این هم معلوم است که چنان که نولدکه گوید یک پسر غلام ترک را به مفاخر ایرانیان و حماسهی تاریخی آنان چه تعلّق خاطری ممکن بود وجود داشته باشد.
55. در خود شاهنامه ابیات زیادی در مدح سخای سلطان آمده و از آن جمله گوید:
که گنجش ز بخشش بنالد همی *** بزرگی ز نامش ببالد همی...
ز دشمن ستاند رساند به دوست *** خداوند پیروزگر یار اوست
به بزم اندرون گنج بپراگند *** ... ... ... ... ...
و نیز: همی داشتم تا که آمد پدید *** جوادی که جودش نخواهد کلید
و: دریغش نیاید ز بخشیدن ایچ *** ... ... ... ... ...
بدآنکس که گردن نهد گنج خویش *** ببخشد نیندیشد از رنج خویش
و: جهاندار محمود با فرّ وجود *** کز او بخشش و جود شد در وجود
و: کنون لاجرم جود موجود گشت*** چو شاه جهانگیر محمود گشت
و همچنین خیلی ابیات دیگر که ذکر آنها موجب تطویل میشود. مخصوصاً در بعضی از نسخهها در خاتمهی شاهنامه این بیت نیز در ضمن شکایت از سلطان ذکر شده:
نه ممسک بد این پادشاه و نه رفت *** که از من کم از من سخنهاش گفت
و نیز گوید:
دل از شاه محمود خرّم شدی *** اگر راه بد گوهران کم شدی
و همه جا وی از بدگوی و متّهم کننده شکایت میکند ولی در یک بیت هجونامه و در بعضی نسخهها در خاتمه هم این بیت آمده که گوید:
جهاندار اگر نیستی تنگدست *** مرا بر سر گاه بودی نشست
56. به قول دولتشاه پس از چهار ماه اختفا در خود غزنه.
57.از یک بیتی که در لغات شاهنامهی عبدالقادر بغدادی در مادهی لغت «اندراب» به فردوسی نسبت داده شده اگر صحیح و اصلی باشد چنان بر میآید که وی اول از غزنه به اندراب (که شهری بوده میان غزنه و بلخ) آمده. بیت مزبور از این قرار است:
ز غزنین سوی اندراب آمدم *** ز آسایش اندر شتاب آمدم
در بعضی نسخههای دیباچهی قدیم شاهنامه مذکور است که فردوسی از غزنین به هندوستان رفت و به دهلی رسید و مدّتها آنجا بود. این روایت اخیر هم شاذ و هم ضعیف است.
58. اسم اسمعیل و بودن او پدر ازرقی روایت چهارمقاله است و ظاهر آن است که مقصود ازرقی شاعر معروف است. لکن ملاحظهی تاریخ زمان زندگی ازرقی که در حدود سنهی 473 شعر میسروده قدری این فقره را عادةً مستبعد میکند که او پسر کسی باشد که در حدود سنهی 400 فردوسی را پناه داده باشد ولی غیرممکن نیست خصوصاً که ازرقی نیز اهل هرات بوده. [بودن ازرقی در حدود سنهی 473 از یک قصیدهی وی بر میآید که در آن به توافق عید اول بهار و عیدفطر یا اضحی اشاره میکند که اوّلی فقط در سنهی مزبور ممکن است مصادف اول بهار شده باشد و دومی در سنهی 479 یا 480. علاوه بر این وی مداح تکش طغانشاه بن آلبارسلان بوده که بعد از سنهی 447 (که تاریخ ولادت برادر بزرگش ملکشاه است) متولّد شده و در سنهی 477 به قول عمادالدّین کاتب اصفهانی در کتاب خود (صفحهی 71) ملکشاه او را گرفتار ساخته و به پسر خود داد و وی او را میل کشید و کور کرد. و نیز ازرقی مداح امرانشاه بن قاورد بن جغری و سلجوقی هم بود که با پدر خود قاورد از سنهی 447 تا 466 در کرمان بوده و در تاریخ اخیر به دست ملکشاه گرفتار و محبوس و کور شد و قرائنی موجود است بر اینکه بعضی از قصاید ازرقی در مدح وی خیلی بعد از سنهی 447 که قاورد به کرمان استیلا یافت گفته نشده. تفصیل این قرائن و دلایل از موضوع حالیّهی ما خارج است.]
59. در آن زمان راه خراسان به جرجان و طبرستان خیلی دایر بود.
60.این هجونامه که در نسخههای معتبر قریب صد بیت است در دیباچهی شاهنامه موجود است و تمام علامات صحّت را دارد ولی در چهارمقاله گوید که هجو مشتمل بر صد بیت بود و از میان رفت و جز از شش بیت از آن در دست نماند. این هجونامه ظاهراً مدتی بعد از ناکامی شاعر و نزاع با سلطان گفته شده نه بلافاصله پس از مأیوسی چنانکه روایات متأخّره ادّعا میکنند چه هجونامه چنانکه نولدکه گوید ضمیمهی خود شاهنامه شده و در آن شاهنامه را «ایننامه» میخواند.
61. فریم به کسر حرف اوّل و تشدید ثانی قصبهای بود در یک منزلی شهرساری (در مازندران) و از زمان ساسانیان مرکز حکومت آل باوند بوده و ربطی به رستمدار و طالقان که دولتشاه نسبت میدهد که فردوسی بدانجاها رفته ندارد.
62. قابوسبن وشمگیر در سنهی 403 محبوس و مقتول شد و پسرش فلکالمعالی منوچهر جانشین او شد و به اطاعت و باجگزاری سلطان محمود غزنوی درآمد و وی تا سنهی 420 امر جرجان و طبرستان بود. به قول ابنالأثیر اسپهبد مقیم در فرّیم در سنهی 407 به منوچهربن قابوس نوشت که لشکری به او بدهد تا ری و قزوین را تصاحب کرده و خطبه به نام وی کند و منوچهر دو هزار سوار داد. از این فقره تبعیّت اسپهبد به منوچر استنباط میشود لکن عتبی در تاریخ یمینی در ضمن همین واقعه از امداد منوچهر به ابنفولاد شرحی مینویسد که با تبعیّت اسپهبد منافی است.
63. مادر شمسالمعالی دختر شروین و خواهر رستم و شهریار بود و مقصود از «پسرخال» قطعاً حفید خال است.
64.ترجمهی تلخیص انگلیسی برون، صفحهی 238.
65. شروین بن رستم بن سرخاب بن قارن بن شهریار بن شروین بن سرخاب بن مهر مردان بن سهراببن باو بن شاپور بن کیوس بن قباد (پدر نوشیروان) در سنهی 282 به جای پدر نشست و پس از 35 سال سلطنت در سنهی 318 (یا 317) درگذشته و پسرش شهریار بن شروین به جای او نشسته و 37 سال سلطنت کرد و از این قرار باید در سنهی 355 درگذشته باشد و پس از وی برادرزادهی او دارا بن رستم بن شروین (که برادر مرزبان بن رستم مؤلّف مرزباننامه است) به سلطنت رسیده [اگر چه ظاهراً در این وقت خود رستم برادر شهریار در حیات بوده چه به قول ابنالأثیر در سنهی 366 در موقع وفات بیستون بنوشمگیر قابوس نزد دائی خود رستم به شروین در کوه شهریار بوده] دارا نیز هشت سال سلطنت کرده و پس از وی پسرش شهریار بن دارا بن رستم بن شروین به جای وی نشسته و 35 سال در سلطنت مانده و با قابوس همراه بود و 18 سال با وی در خراسان بوده و بعد با او برگشته و شهریار کوه را تصرّف کرد. در اواخر عمرش بر قابوس یاغی شد و مغلوب قشون قابوس گردیده به حبس افتاد و در سنهی 397 در حبس مرد یا مقتول شد. بعد از این شهریار دیگر تا قریب هفتاد سال از آلیاوند کسی قد علم نکرد ولی باز بعضیها به طور امیر نیم مستقلّ بودهاند. یکی از پسران همین شهریار سرخاب و یکی دیگر رستم نام داشته و از تاریخ یمینی میدانیم که در موقع یاغیگری ابنفولاد به مجدالدّولهی دیلمی در سنهی 407 وی از «اسپهبد مقیم در قرّیم» استمداد کرد و او با قشونی آمده ابنفولاد را شکست داد و همچنین به قول ابنالأثیر در سنهی 418 جنگی میان علاءالدّوله ابوجعفر محمّدبن دشمنزیار معروف به ابنکاکویه و «اصبهبد صاحب طبرستان» واقع شد و در نتیجه اسپهبد مغلوب و اسیر شد و در ماه رجب سنهی 419 مرد. (مجالس المؤمنین اسم او را رستمبن شهریار ضبط میکند) پس معلوم میشود از آلباوند باز کسانی در شهریار کوه و فرّیم بودهاند و خیلی محتمل است اگر نسخهی صحیح و روایت شیرزاد نبوده و واقعاً شهریار باشد مقصود از اسپهبد شهریار اسپهبدکوه شهریار به کسرهی اضافه باشد و یا چنان که روضة الصّفا ثبت کرده اسپهبد بن شهریار باشد.
چون تاریخ و انساب این سلسله از ملوک الجبال (آلباوند) در کتب متفرّقه و تواریخ خیلی مختلف و متفرّق است و تا حال کاملاً تتبّع و تشریح نشده و زحمات شفر و یوستی و آقا میرزا محمّدخان قزوینی نیز فقط تا اندازهای آن را روشن نموده لهذا نگارنده در این باب تتبّع زیاد نمود و مختصری از نتیجهی آن تتبّعات در این حاشیه ثبت شد و برای شرح تفصیلی آن عنقریب مقالهی مستقلی در باب این سلسله در کاوه درج خواهد شد. (تقیزاده) ممکن است این سپهبد، شهریار بن عباس بن شهریار از آلباوند باشد که شاه طبرستان بوده و در سال 413 ق درگذشته است. نک: حسن رضائی باغبیدی، «کتیبهی پهلوی – کوفی برج لاجیم»، نامهی ایران باستان، س 4 (1383، ش 1، پیاپی 7: 9 – 21. (پژمان فیروزبخش)
66. ابوغالب محمّدبن علیبن خلف واسطی وزیر دیالمه همشهری و دستپروردهی موفّق وزیر حامی فردوسی بود. وی در سنهی 390 یا موفّق در شیراز بوده و نایب وی بود. پس از گرفتاری موفق وی به مقام وزارت رسید و در 293 به حکم بهاءالدّوله گرفتار شد و بعدها باز در وزارت بهاءالدّوله و پسرش سلطانالدّوله بود و از اواخر سنهی 401 به این طرف در بغداد ریاست داشت و متولّی امور عراق بود تا در سنهی 406 به حکم سلطانالدّوله در حوالی اهواز مقتول شد (وی در سنهی 354 متولّد شده بود). اگرچه محتمل نیست لکن خالی از امکان هم نیست که فردوسی با فخرالملک در حیات موفّق آشنا شده و دفعهی ثانی پس از فرار از غزنه به بغداد رفته و او را در مقام وزارت دیده باشد و از او حمایت و رعایت دیده و شاید هم قصّهی یوسف و زلیخا را به واسطهی این که در زمان موفّق به واسطهی بعضی پیشآمدها از فرار موفّق و غیره تقدیم آن به بهاءالدّوله میسّر نگشته بود ثانیاً توسط فخرالملک تقدیم کرده باشد لکن چنان که گفته شد این احتمال ضعیف است.
67. این حکایت مخابرات رسمی سلطان و خلیفه در خصوص یک شاعر بیچارهی طوسی در تاریخ گزیده هم آمده ولی این حکایت التباس و اختلاطی است از یک روایت دیگری که در قابوسنامه و تاریخ فرشته نوشتهاند بدین قرارکه: سلطان محمود از خلیفهالقادر بالله منشورحکومت ماوراءالنهر را خواست و خلیفه ابا کرد سلطان خلیفه را تهدید کرد که با پیلان آمده و بغداد را خراب خواهد کرد و خلیفه جواب نوشت «بسمالله الرّحمن الرّحیم. الم» و کسی نتوانست معنی آن را حلّ کند تا خواجه ابوبکر قهستانی آن را کشف کرد و گفت خلیفه اشاره به سورهی فیل کرده یعنی الم ترکیف فعل ربّک باصحاب الفیل. از ذکر اسم ابونصر بن مشکان در ضمن این حکایت به سمت صاحب دیوان رسائل معلوم میشود که این فقره بعد از سنهی 403 واقع شده و تاریخ فرشته نیز این حکایت را در حدود همان تاریخ میگذارد و به همین جهت این قصّه به افسانهی بودن فردوسی در بغداد میساخته است.
68.راجع به حالات شخصی او در ذیل همین مقاله شرحی خواهد آمد.
69.رودبار، چنان که در معجمالبلدان ذکر شده اسم جائی بود نزدیک دروازهی قصبهی طابران و رزان نیز اسم دهی است در نزدیکی طوس که ظاهراً هنوز بر جا است.
70.در این خصوص یعنی مضمون شاعرانهی تصادف ورود صله با خروج جنازهی فردوسی از شهر هانیه (H. Heine) شاعر آلمانی منظومهی بسیار دلکش و رقّتانگیزی پرداخته که جا دارد از طرف یکی از شعرای فارسیزبان به نظم فارسی ترجمه شود.
71.این روایت شذرات الذّهب است ولی به روایت دیگر که قول کتاب سفینة الأولیاء باشد وی در سنهی 450 وفات کرده.
72. مؤلّف کتاب که ظاهراً بین سنهی 465 و 469 وفات کرده همه جا از شیخ ابوالقاسم گرگانی به عنوان در قیدحیات بودن حرف میزند. ترجمهی انگلیسی کتاب کشفالمحجوب به قلم استاد برون در جزو کتب اوقاف گیب در لیدن از بلاد هولند در سنهی 1911 میلادی به طبع رسیده.
73.احوالات این شخص و طایفهی او در تاریخ یمینی عتبی مشروحاً آمده. وی در سنهی 421 هنوز زنده بوده و تاریخ بیهقی از اکرام امیرمسعود غزنوی دربارهی وی شرح میدهد. (تقیزاده) برای آگاهی بیشتر از احوال ابوبکر محمّد بن اسحق بن محمشاد کرّامی، نک: تعلیمات محمّدرضا شفیعی کدکنی بر اسرار التّوحید. تهران: آگاه، 1381 (چاپ پنجم)، ج 2: 643 – 645. (پژمان فیروزبخش)
74.در بعضی نسخهها «رباط فاهه» و در بعضی دیگر «رباط ماهه» و در بعضی «رباط و چاه» آمده. رباط عشق که دولتشاه از او حرف میزند ربطی به این مطلب ندارد و گوید از بناهای سپهبد طبرستان است. نظر به بعضی روایات دیگر خواهر فردوسی گفت برادرم را تمام عمر آروز آن بود که بند آب طوس را با سنگ و آهک ببندد و لهذا به اشارهی او وجه صله را صرف بستن آن بند کردند و به «بند عایشه فرّخ» معروف شد. اگر این روایت صحیح باشد نسب فردوسی را که در دیباچهی بایسنقری شاهنامه آمده یعنی اینکه پدرش احمدبن فرّخ بوده تأیید میکند. ابیات شاهنامه که در حاشیهی 3 از صفحهی 18 ستون 1 ذکر شد مؤید این روایت یعنی خیال فردوسی در بستن بند آب تواند شد.
75. Jukowsky.
76. Sykes .
77. A. W. Jackson .
78. از قراری که در خاطر نگارنده است گویا در کتاب نفیس خود به این عنوان
From Constantinople to the Home of Omar Khayyam.
79. بودن تاریخ 438 در دیباچهی شاهنامه در صورتی که سفر ناصرخسرو از خراسان در سنهی 437 بوده و پیدا نشدن چیزی از بابت رباط مزبور در نسخهی معروف سفرنامه موجب آن شده که بعضی از علما به کلی این روایت دیباچهی شاهنامه را بیاساس فرض کردهاند. لکن ظنّ قوی بر آن است که تاریخ مزبور در دیباچه 437 بوده است و تحریف شده و نسخهی معروف سفرنامه نسخهی ملخّصی از نسخهی دیگر مشروحتر است و جعل و نسبت این تفصیل به سفرنامهی ناصرخسرو از طرف مؤلّفین دیباچهی بایسنقری بعید است و بلکه معقول نیست.
80. در تاریخ جهانگشای جوینی (چاپ لیدن، جلد 2، صفحهی 238) شرحی از تعمیرات گورگوز در طوس و بنای آبادانیها و استخراج قنوات و در واقع عمارت طوس از نو مذکور است.
81. شهر طوس شهر بزرگی بود از بلاد مهمّهی خراسان و مشتمل بوده بر دو قسمت بزرگ که هر کدام شهری بوده یکی از آنها طابران که بزرگتر و مهمّتر بود و دیگری نوقان که قدیمتر بود و چندین قلعه نیز مضافات از قصبات و قرای متّصله به شهر در جزو آن بوده. طوس تا عهد صفویه هنوز آباد بود و بعدها به ترقّی آبادی مشهد آنجا متروک شد. خرابهی آن فعلاض موجود است و قریب چهار فرسخ دور از مشهد در طرف شمال شرقی مشهد است. مشهد حالیّه سابقاً قریهای بوده در یک میلی طوس موسوم به سناباد از قرای نوقان طوس که قبر هرونالرّشید نیز در آنجا واقع بود.
82. J. B. Fraser .
دورهی جدید کاوه، شمارهی 10، سال دوم. 24 اردیبهشت ماه قدیم 1290 یزدگردی = غرّهی صفر 1340 = 3 اکتوبر فرنگی 1921 میلادی. [صفحات 628 - 632 چاپ جدید کاوه].