خاطرات کوتاه و خواندنی از شهید خرازی (1)

توى خانه شان یک وجب جا بود فقط. این قدر که خودشان تویش بنشینند. نمى دانم این همه آدم چه طور مى رفتند تو و مى آمدند بیرون. پدرش ایستاده بود دم در. دست انداختم گردنش. ساکت بود. بغلم کرد و گذاشت حسابى گریه کنم
يکشنبه، 4 اسفند 1387
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: حجت اله مومنی
موارد بیشتر برای شما
خاطرات کوتاه و خواندنی از شهید خرازی (1)
خاطرات کوتاه و خواندنی از شهید خرازی – 1
 
 
تهیه کننده : حجت الله مومنی
منبع : اختصاصی راسخون
مهدى خرازى الآن مردى شده براى خودش
تو وصیت نامه اش نوشته بود «اگر بچهم دختر بود اسمش زهراست، و پسر بود، مهدى.»
مهدى خرازى الآن مردى شده براى خودش.
موقعى که بچه بود، مکبّر بود
موقعى که بچه بود، مکبّر بود; تو همین مسجد سیّد که ختمش را گرفتیم، سوم و هفتم و چهلمش را هم گرفتیم.
بغلم کرد و گذاشت حسابى گریه کنم
توى خانه شان یک وجب جا بود فقط. این قدر که خودشان تویش بنشینند. نمى دانم این همه آدم چه طور مى رفتند تو و مى آمدند بیرون. پدرش ایستاده بود دم در. دست انداختم گردنش. ساکت بود. بغلم کرد و گذاشت حسابى گریه کنم. همان جا دم در ازمان پذیرایى کردند.
اگه شهید شده بگو
گفت «بیا اول بریم یکى از دوستان حسین رو ببینیم. بعد مى ریم بیمارستان.»
دستم را گرفته بود، ول نمى کرد. نگاهش کردم، از نگاهم فرار مى کرد.
گفتم «راستشو بگو. تو چهت شده؟ خبریه؟ حسین ما طوریش شده؟» حرفى نزد. دیگ دستم را رها کرده بود. گفتم «حسین، از اول جنگ دیگه مال ما نیست. مال جنگه، مال شماها. ما هر روز منتظریم خبر شو به مون بدن. اگه شهید شده بگو که من یه طورى به خانمش بگم.» زد زیر گریه.
تا صبح نخوابیدیم
نصف شب بود که زنگ زدند، خبر حاجى را دادند. تا صبح نخوابیدیم; من و خانمم و بچه هایم. نشستیم، گریه کردیم.
داد زد «حسین؟ حسین خرازى؟»
ما رو به خط کردند. از اول صف یکى یکى اسم و مشخصات مى پرسیدند، مى آمدند جلو.
نوبت من شد. اسمم را گفتم. مترجم پرسید «مال کدوم لشکرى؟»
گفتم : «لشکر امام حسین».
افسر عراقى یک دفعه پرید. موهایم را گرفت به طرف خودش کشید.
داد زد :«حسین؟ حسین خرازى؟»
چشم هاش انگار دو تا گلوله ى آتش; سرم را انداختم پایین، گفتم «نه.»
گفت: «حاج حسین شهید شده»
جاى کابل ها روى پشتم مى سوخت. داشتم فکر مى کردم «عیب نداره بالأخره بر مى گردى. مى رى اصفهان. مى رى حاج حسین رو مى بینى. سرت رو مى گیره لاى دستش، توى چشم هات نگاه مى کنه مى خنده، همه این غصه ها یادت مى ره...»
در را باز کردند، هلش دادند تو. خورد زمین; زود بلند شد. حتى برنگشت عراقى ها را نگاه کند. صاف آمد پیش من نشست. زانوهایش را گرفت تو بغلش. زد زیر گریه.
گفتم «مگه دفعه اولته که کتک مى خورى؟» نگاهم کرد. گفت «بزن و بکوبشونو که دیدى.»
گفتم «خب؟»
گفت «حاج حسین شهید شده».
اسم حاج حسین شش سال کُدِ فرماندهى لشکر بود
بى سیم صدا مى کند:
- محمد،محمد، حسین... محمد، محمد، حسین.
اسم حاج حسین شش سال کُدِ فرماندهى لشکر بود. حالا هم که حاجى شهید شده، کد را عوض نکرده اند. ولى صدا دیگر صداى حاج حسین نیست. مى زنم زیر گریه. حسن آقایى مى گوید «چرا گریه مى کنى؟ گوشى رو بردار.»
فکر مى کنم خواب دیده ام حاجى شهید شده
قرار بود خط را به بچه هاى لشکر هفده تحویل بدهیم، بکشیم عقب.
گفت «برو فرمانده هاى گردان رو توجیه کن، چه طور جابجا بشن.»
رفت توى سنگر.
نیم ساعت خوابیدم. فقط نیم ساعت. بیدار که شدم هر کس یک طرف نشسته بود، گریه مى کرد. هنوز هم فکر مى کنم خواب دیده ام حاجى شهید شده.
همه بلند شدند; صحیح و سالم. غیر از حاجى
از سنگر دوید بیرون. بچه ها دور ماشین جمع شده بودند. رفت طرفشان.
گفتم «بیا پدر جان! اینم حاج حسین.»
پیرمرد بلند شد، راه افتاد. یک دفعه برگشت طرف من. پرسید «چى صداش کنم؟»
«هر چى دلت مى خواد.»
تماشایشان مى کردم.
حاج حسین داشت با راننده ى ماشین حرف مى زد. پیرمرد دست گذاشت روى شانه اش حاجى برگشت همدیگر را بغل کردند. پیرمرد مى خواست پیشانیش را ببوسد، حاجى مى خندید، نمى گذاشت. خمپاره افتاد. یک لحظه، همه خوابیدند روى زمین. همه بلند شدند; صحیح و سالم. غیر از حاجى.
آقا جون! وسط روز که نمى شه خاک ریز زد
خوابیده بود. بحث مى کردیم. این قدر داد و فریاد کردیم که از خواب پرید.
«چیه؟ چى شده؟»
گفتم «این مى گه واسه چى خاک ریز نزدى برامون.»
گفت «خُب چرا نزدى؟»
گفتم «آقا جون! وسط روز که نمى شه خاک ریز زد.»
بلند شد، نشست. «روز و شب نداره. پاشو بریم، ببینم مى شده خاک ریز بزنى و نزده اى؟.»
حالا اگه مى تونى برو!
فرمانده ها شلوغ مى کردند، سر به سرش مى گذاشتند. باز ساکت بود. کاظمى گفت «حاجى! حالا همین جا صبحونه مونو مى خوریم، یه ساعتى مى خوابیم، بعد هم هر کسى کار خودش.»
گفت «من باید برم خط. با بچه هاى مهندسى قرار گذاشته ام.»
زاهدى بلند شد رفت بیرون. سوار ماشین حاج حسین شد. برد فرو کردش تو گِل. چهار چرخ ماشین تو گِل بود.
گفت «حالا اگه مى تونى برو!»
لب خندش از روى صورتش پاک شد. بى حرف، رفت سوار شد، دنده عقب گرفت. ماشین از توى گل درآمد. رفت.
گفت «هر چى شما بگین.»
گفت «بگو نمى آد.» قطع کرد.
گوشى را گذاشتم. گفتم «مى گه نمى آم.»
گفتند «بى خود. یعنى چه نمى آم؟ دور بزن ببینم.»
از دو طرف گرفته بودندش، همین طور آوردند توى ماشین.
گفتم «خدا خیرتون بوده. مگه این که حرف شما رو گوش کنه.»
تو جلسه، همه حرف زدند، نظر دادند، بحث کردند. حاج حسین ساکت نشسته بود. گوش مى کرد فقط. یکى گفت «حاجى نظر شما چیه؟» گفت «هر چى شما بگین.»
چه قدر مظلوم شده اى حاجى .
نشسته بود، زانوهایش را گرفته بود توى بغلش.
هیچ وقت این طورى ندیده بودمش; ساکت شده بود. ناراحت بودم. دلم مى خواست مثل همیشه باشد; وقتى مى دیدیمش غصه هامان از یادمان مى رفت.
گفتم «چه قدر مظلوم شده اى حاجى.»
سرش را برگرداند، فقط لبخند زد.دعا کن برم دیگه. بسه هر چى مونده ام
گفت «بشین بریم یه دور بزنیم.»
رفتیم.
-من کارامو کرده ام. دیگه کارى توى این دنیا ندارم. دعا کن برم دیگه. بسه هر چى مونده ام.
یک ریز مى گفت. پردیم وسط حرفش. گفتم «ما رو آورده اى این حرفا رو بزنى؟ کى بود مى گفت هواى خودتونو داشته باشین؟ مراقب باشید الکى از دست نرید؟ مگه جنگ تموم شده که مى گى کار دیگه اى ندارم؟ ما همه مون به ت احتیاج داریم...»
من حرف مى زدم، او گریه مى کرد.
قبلاً حرف گوش مى کردى
قبل از عملیات قرآن که مى خواندیم، حاجى گریه مى کرد. دوست داشت.
بعد از کربلاى چهار هم قرآن خواندیم و حاجى گریه کرد; بیش تر از دفعه هاى قبل. خیلى بیشتر.
این آخرها زیاد بحث مى کردم باهاش. قبلاً نه. گفته بود گردان را براى عملیات حاضر کن، خودت برگرد عقب. گردان را آماده کردم. خودم نرفتم. بهش گفته بودند.
گفتند حاجى کارت دارد.تا من را دید، گفت «تو چه ت شده؟ قبلاً حرف گوش مى کردى.»
ته دلم خالى شد.
گفتم «حاجى!»
گفت «جانم!»
گفت «از من راضى هستى؟ته دلت ها؟»
گفت «این چه حرفیه؟ نباشم؟» رویش را برگردانده بود.
برگشتم اصفهان. دیگر ندیدمش، هیچ وقت.
شما کى شیرینى تولد بچه تون رو مى آرید؟
یکى از بچه ها شیرینى تولد بچه اش را آورده بود. تعارف کردیم حاجى یکى برداشت.
گفتم «خب حاجى. شما کى شیرینى تولد بچه تون رو مى آرید؟»
گفت «من نمى بینمش که شیرینى هم بیارم.»
پایم را بوسید. گفت «به خدا سپردمتون.»
نصفه شب، چشم چشم را نمى دید; سوار تانک، وسط دشت.
کنار برجک نشسته بودم. دیدم یکى پیاده مى آید. به تانک ها نزدیک مى شد، دور مى شد. سمت ما هم آمد. دستش را دورِ پایم حلقه کرد.
پایم را بوسید. گفت «به خدا سپردمتون.»
گفتم «حاج حسین؟»
گفت «هیس! اسم نیار.»
رفت طرف تانک بعدى.
از سرشب شوخیش گرفته بود
گفتم «یادتون نره ها! من رو ندیده ین، نمى دونین کجام.»
رفتم توى کیسه خواب; سر و ته.
از سرشب شوخیش گرفته بود. بى سیم مى زد، از خواب بیدارم مى کرد; از خوابِ بعدِ چند شب بیدارى.
مى پرسید «خُب! حالت خوب هست؟» بعد مى گفت «برو بگیر بخواب» حالا هم که پیک فرستاده بود.
حاجى بلدوزرها رو آوردیم. امر دیگه اى؟
گفت «حاجى بلدوزرها رو آوردیم. امر دیگه اى؟»
سر تا پایش خاکى بود. از زیر خاک ها موهاى مشکیش، بور مى زد.
چفیه ى دور گردنش خونى بود. نگاه حاجى مانده بود رو چفیه، ساکت بود.
گفت «حاجى شما کارت نباشه به این. طورى نیست. شما امرتونو بگین.»
سرش پایین بود. گفت «مى خوام بلدوزرها را ببرى سمت سه راهى. باید خاک ریز بزنیم برا بچه ها.»
سه راهى را مى کوبیدند.
تا از سه راهى برگردند، ده بار سراغشان را گرفت.
چرا کلاه سرتون نیس؟
با بچه ها سنگر درست مى کردیم. فایده نداشت ولى درست مى کردیم.
آتشِ بالاى سرمان خیلى بیش تر از آتشِ روبه رو بود.
اول صداى موتورش آمد، بعد صداى خودش، داد مى زد «چرا کلاه سرتون نیس؟»
همین طور نگاهش مى کردم. فکر کردم «این حاجیه داد مى زنه؟»
دوباره داد زد «اهه. وایستاده منو نیگا مى کنه. مى گم این بچه ها چرا کلاه ندارن؟»
ترس برم داشته بود. با دست اشاره کردم کلاه هایشان را بگذارند سرشان.
تو کسى نیستی که خلق منو تنگ کنى
گفته بود «تا حالا بودهم، از این به بعد دیگه نیستم. بگین یکى دیگه رو بذاره فرمان ده گردان. چرا من؟ یه گردان بردارم ببرم جایى که نمى شناسم، گردانم نصف شه، بعد هم چشمم تو چشم دوستاشون باشه، تو چشم برادراشون، مادراشون؟ من نیستم.»
به ستون توى کانال حرکت مى کردیم. یکى توى گوشم گفت «حاجى دنبالت مى گرده. خیلى هم عصبانیه.»
تو دلم گفتم «چَکه رو خورده یم.»
گفت «کجا بودى تا حالا؟»
گفتم «به گوش بودم.»
گفت «چرا نیومدى؟»
گفتم «دوست نداشتم. گفتم بیام خُلقت تنگ مى شه.»
داد زد «تو کسى نیستی که خلق منو تنگ کنى. گردان رو ببر عقب تا بیام حسابتو برسم.»
گفتم «این دفعه دیگه مى زنه.»
بى سیم زد که «گردان رو بردار بیار. باید برى عملیات.»
گفت «باید برید جلو;با تانک و نفربر. برو بچه هاتو سوار کن.»
مى خواستم بیایم دستم را گرفت. گفت «اون حرفا چى بود زدى؟» ساکت بودم. دستم را گرفت کشید توى بغلش. سرم را گذاشت روى شانه اش.
مى خواستم دستشو ببوسم، روم نشد
تو خط غوغایى بود. از زمین و هوا آتش مى بارید.
على گفت «نمى دونم چى کار کنم.»
گفتم «چى شده مگه؟»
گفت «حاجى سپرده یه کالیبر ببرم خط. با این آتیشى که اونا مى ریزن، دو دقیقه نشده کالیبر رو مى فرستن رو هوا.»
بالأخره نبُرد.
از موتور پیاده شد یک راست رفت سراغ على. یک سیلى گذاشت تو گوشش. داد زد «اون جا بچه هاى مردم دارن جون مى دن زیر آتیش، دلت نمى سوزه؟ واسه ى یه کالیبر دلت مى سوزه؟»
مى خواستم مثلاً دل داریش بدهم. گفتم «اگه من جاى تو بودم یه دقیقه هم نمى ایستادم این جا.»
گفت «چى دارى مى گى؟ مى خواستم دستشو ببوسم، روم نشد.»
گفتم الآن از لشکر بیرونم مى کند
از اصفهان یک ماشین آورده بودیم براى کارهاى مهندسى. صداى واحدهاى دیگر در آمده بود. حاج حسین هم گفت «یا همه ى واحدها باید یک ماشین داشته باشند یا هیچ کدام.»
مى گفتم «حسین جان! مى خوایم این ماشینو. لازمش داریم.» گوش نمى داد اصلاً.
اوقاتم تلخ شد. گفتم «بیا آقا! اینم سوییچ.» سوییچ را دادم و آمدم.
صدا کرد «محسن! حاج محسن!»
برگشتم. نگاهش نمى کردم. گفتم الآن از لشکر بیرونم مى کند.
آمد جلو، دستم را گرفت. گفت «قهر مى کنى؟ این همه مدت تو جبهه زحمت کشیده اى مى خواى همه رو به باد بدى؟ به خاطر یه ماشین؟» به مسئول تدارکات گفت «سوییچ رو بده بهش.»
گفت «کارى ندارى با ما؟»
زد روى شانه ام. گفت «چه طورى پهلوون؟ شنیدهم چاق شده اى، قبراق شده اى.»
گفتم «پس چى حاجى؟ ببین.»
آستینم را زدم بالا. دستم را مشت کردم آوردم تا روى شانه ام. گفت «حالا بازوتو به رخ من مى کشى؟»
خم شد. بند پوتین هایش راباز کرد. گفت «ببینم دستاى کى بهتر کار مى کنه؟ باید با یه دست بند پوتینت رو ببندى. هر تو تاشو.»
گفتم «این که چیزى نیس.» بند پوتین هایم را باز کردم.
گفت «یک، دو، سه... حالا.»
تند تند بند پوتینم رامى بستم. آن یکى را مى خواستم ببندم که گفت «کارى ندارى با ما؟»
سرم را بالا آوردم. نگاهش کردم. خندید. گفت «یا على!» رفت.
حاج حسین شما جلو بایستید
گفت «امشب من این جا بخوابم؟»
گفتم «بخواب. ولى پتو نداریم.»
یک برزنت گوشه ى سنگر بود. گفت «اون مال کیه؟»
گفتم «مال هیشکى. برادر بخواب.»
همان را برداشت کشید رویش. دم در خوابید.
صبح فردا، سر نماز، بچه ها بهش مى گفتند «حاج حسین شما جلو بایستید.»
برا سلامتى غواصامون صلوات
«این چه وضعشه. مردیم آخه از سرما. نیگا کن. دست هام باد کرده. آخه من چه طورى برم تو آب؟ این طورى؟ یه دستکش نمى دن به ما.»
على گفت «خودشو ناراحت نکن. درست مى شه.»
همان وقت حاج حسین با فرمانده هاى گردان آمده بودند بازدید. گفتم «حالا مى رم به خود حاجى مى گم.»
على آمد دنبالم. مى خواست نگذارد، محلش نگذاشتم. رفتم طرف حاج حسین. چشم حاجى افتاد به من، بلند گفت «برا سلامتى غواصامون صلوات.»
فرمانده ها صلوات فرستادند. لال شده بودم انگار. سرما و همه چى یادم رفت. برگشتم سر جایم ایستادم; على مى خندید.
اى بد جنس حسود. بالأخره کار خودتو کردى
هر جا حسین مى رفت، من را هم مى برد. مشاور توپ خانه اش بودم.
بى سیم چى گوشى بى سیم را گرفت طرفم، گفت «حاج آقا مظاهرى. کار فورى دارن باهاتون.»
مظاهرى فرمانده توپ خانه ى لشکر بود. گوشى را گرفتم. گفت «زودِ زود بیا عقب کارِت دارم. اومدى ها.»
نشسته بود کنار سنگر، پوتین هایش را مى بست. گفتم «فرمایش؟» سوار موتور شد. گفت «مى گم زیاد پیش حاج حسین مونده اى. بسّته. دیگه نوبت ماست.»
گاز داد و رفت. داد زدم «اى بد جنس حسود. بالأخره کار خودتو کردى.»
ببیندت پوست از سرت مى کنه
همه مان یک جور فکر کرده بودیم; حالا که تو خط خبرى نیس. بریم عقب، یه سر بزنیم.
همان شب عملیات شده بود. حاج حسین هم آمده بود خط دیده بود ما نیستیم. پرسیده بود، گفته بودند رفته اند شهرک.
گفتند «نیایى ها. ببیندت پوست از سرت مى کنه.»
کلافه گفتم «آخه فرمانده لشکر رو چه به خط اومدن؟ بشین همون عقب تو سنگرت، فرمان دهیتو بکن دیگه.»
مى خندیدند بهم. مانده بودم چه کار کنم.بچه ها یه قرارگاه عراقى را گرفته بودند، وگرنه تا آخر عملیات جرأت نداشتم از جلوى سنگرش رد شوم. رفتم تو سلام کردم.
گفت «پیدات شد بالأخره؟»
دستش را دراز کرده بود. رفتم جلو دست دادم باهاش.
بى خود ترسیدى. دور بزن برو خط
فرمانده گردان داد مى زد «شیمیایى. ماسک ها تونو بزنید.» مى دوید.
رفتیم توى یکى از سنگرهایى که تازه گرفته بودیم، حاج حسین آن جا بود.
گفته بود ببرندش محورهاى دیگر را هم ببیند. فرمان ده گردان گفت «هر چه قدر که مى تونى ببرش عقب. نگى منى گفتم ها.»
ترک موتور ننشسته خوابش برد. سرش افتاد روى شانه ام.
دور و برش را نگاه مى کرد. زد به پایم. گفت «وایستا ببینم.»
نگه داشتم. گفت «ماسکتو بردار ببینم کى هستى؟»
توى دلم گفتم «خدا به خیر کنه» ماسکم را برداشتم.
گفت «واسه چى منو این قدر آورده اى عقب؟»
گفتم «ترسیدم شیمیایى بشید حاج آقا!»
گفت «بى خود ترسیدى. دور بزن برو خط.»
گفتم «چشم.»
به فرمانده لشکر بگیم خطرناکه، نرو بیرون؟
بى سیم چیم گفت «حاج حسین بود. گفت فعلاً تو سنگرها باشید، آتششون یه کم بخوابه. بعد مى رید جلو.»
گفتم «چشم.» بچه هاى گردان را فرستادم توى سنگرهاشان.
نمى شد براى وضو رفت بیرون، تیمم مى کردیم.
زیر چشمى نگاهش مى کردم. بلند شد رفت بیرون. برگشتم بقیه را نگاه کردم. گفتم «هیچى به شن نمى گین؟»
یکى گفت «چى بگیم؟ به فرمانده لشکر بگیم خطرناکه، نرو بیرون؟»
رفتم جلو در. داشت جانمازش را پهن مى کرد. پرده ى سنگرها یکى یکى کنار مى رفت. بچه ها سرک مى کشیدند، این طرف را نگاه مى کردند.
جمع شده بودند جلوى در سنگر. مى گفتند «راه نمى افتیم؟ هوا روشن شد که.» هنوز مى کوبیدند.
خب، مى گفتى. چى کار کنیم بهتره؟
فکرش را بکن. دور تا دور، همه فرمان ده لشکر، نشسته اند. من فقط فرمانده گردان بودم آن وسط. همه حرفشان را زدند. مأموریت من را هم گفتند. حاج حسین رو کرد به من. گفت «خب تو چى مى گى؟»
گفتم «چه عرض کنم؟»
گفت «یعنى چى چه عرض کنم؟ مى گم نظرت چیه، چه طور مى خواى عمل کنى؟»
گفتم «حاجى! من مى گم این یگان کنار ما یا زودتر، یا هم زمان با گردان ما عمل کنه بهتره.»
دیگران گفته بودند من با فاصله، زودتر بزنم به خط. یکى گفت «تو چى کار دارى به این حرفا. تو کارى رو که بهت مى گیم بکن.»
ساکت شدم، سرم را انداختم پایین. حاجى دست گذاشت روى شانه ام گفت «نه! چرا؟ اتفاقاً نظرش خیلى هم درسته. این مى خواد بره اون جا عملیات کنه، نه ما.»
رو کرد به من. گفت «خب، مى گفتى. چى کار کنیم بهتره؟»
اصلاً به نظرم نمى آمد فرمانده لشکر باشد
گفتم «چه خبر از خط. اوضاع خوبه؟»
یک مدت مى دیدم مى آید و مى رود. بچه ها خیلى تحویلش مى گرفتند. نمى دانم چرا نپرسیدم این کى هست اصلاً. همین طورى خوشم آمده بود ازش. گفتم برویم یک گپى بزنیم.
با هم رفتیم توى سنگر فرماندهى. رفت چاى آورد، چهار زانو نشست کنار من. دستم را گرفت توى دستش، از اصفهان و خانه شان و چایى هاى مادرش حرف زد.
اصلاً به نظرم نمى آمد فرمانده لشکر باشد.
اون زن و بچه داره. امانته دست من
ترکش توپ خورده به گلوشان; خودش و راننده اش. خون ریزیش شدید شده، نمى گذارد زخمش را ببندم. مى گوید «اول اون!» راننده اش را مى گوید. با خودش حرف مى زند «اون زن و بچه داره. امانته دست من...» بى هوش مى شود.
دیدین قسمت من نبود؟
«حاجى خیر ببینى. بیا پایین تا کار دست خودت و ما نداده اى.
بچه هاى اطلاعات هستن. هر چى بشه، بهت مى گیم به خدا.»
رفته بود بالاى دپو، خطّ عراقى ها را نگاه مى کرد; با یک طرف دوربین.
آن طرفش رو به بالا بود. گفت «هر موقع خدا بخواد، درست مى شه. هنوز قسمتمون نیس...»
یک دفعه از پشت افتاد زمین. دوربین هم افتاد جلوى پاى ما. تیر خورده بود به چشمى بالاى دوربین.
خندید. گفت «دیدین قسمت من نبود؟»
ما همه گریه افتاده بودیم
بى سیم زد. پرسید «چى شد پس؟»
صبح عملیات، نیروها هدف را گرفته بوند، ولى نه آن قدر که حاج حسین مى خواست.
گفت «بى سیم بزن به فرمان دهشون، بگو بکشه عقب. بعد بگو محمد و بچه هاشون برن جاى اونا.»
تیر خورده بود. نمى توانست بلند شود. سرش را انداخته بود پایین. گفت «حاجى!»
حاج حسین گفت «جانم؟»
گفت «من... من سعى خودمو کردم، نشد. بچه ها خسته بودن. دیگه نمى کشیدن.» زد زیر گریه.
حاج حسین رفت کنارش نشست. با آستین خالیش اشک هاى او را پاک مى کرد، ما همه گریه افتاده بودیم.
باز اسم پرست رو شنیدى بغض کردى؟
- محسن، محسن، حسین.
گوشى را برمى داشتم «جانم حاجى! بفرما.»
وقتى بچه ام به دنیا آمد، منطقه بودم; عملیات. اسمش را مسلم گذاشتم.
- مسلم، مسلم، حسین.
ته دلم یک جورى مى شد. گوشى را برمى داشتم
«جانم حاجى!... بفرما.»
مى خندید، «چیه؟ باز اسم پرست رو شنیدى بغض کردى؟»
هر چه خبر بهتر، سجده اش طولانى تر
بى سیم چىِ حاجى بودم. یک وقت هایى خبرهاى خوب از خط مى رسید وبه حاجى مى گفتم.
بر مى گشتم مى دیدم توى سجده است. شکر مى کرد تو سجده اش.
هر چه خبر بهتر، سجده اش طولانى تر. گاهى هم دو رکعت نماز مى خواند.
آب رو بخوریم یا براى وضو نگه داریم؟
حاج حسین از خط تماس گرفته بود، از من مى پرسید «حاج آقا! ما این جا کم بود آب داریم. تکلیفمون چیه؟ آب رو بخوریم یا براى وضو نگه داریم؟»
حق با تو بوده. من معذرت مى خوام ازت
حق با من بود. هر وقت فکرش را مى کردم مى دیدم حق با من بوده. ولى چیزى نگفتم. بالأخره فرمان ده بود. یکى دو ماه هم بزرگ تر بود. فکر کردم «بذار از عملیات برگردیم، با دلیل ثابت مى کنم براش.»
از عملیات برگشتیم. حسش نبود. فکر کردم «ولش کن. مهم نیست. بى خیال.»
پشت بى سیم صدایش مى لرزید. مکث کرد. گفتم «بگو حاجى. چى مى خواستى بگى؟»
گفت «فلانى! دو سال پیش یادته؟ توى بدر؟ حق با تو بود. حالا که فکر مى کنم، مى بینم حق با تو بوده. من معذرت مى خوام ازت.»
این طورى مى جنگند
فاصله ى خاکریز ما و عراقى ها خیلى کم است; فقط چند متر. دراز کشیده ایم پشت خاک ریز.هوا ابرى است و گرم. نفسم بند آمده. صداى موتور حاجى مى آید.
بچه ها را کنار مى زند و مى آید سمت من. مى پرسد «این جا چه خبره؟ منتظر چى هستین؟»
مى گویم «گیر کرده ایم حاجى. لامصب دوشکاش یه لحظه خاموش نمى شه که. نیگا کنید اون جا رو.»
جنازه چند تا از بچه ها افتاده لب خاکریز. مى گویم «مى خواستن خاموشش کنن.» نگاهم مى کند.
مى رود طرف خاک ریز. یک نارنجک بر مى دارد، ضامن نارنجک را مى گذارد روى فانسقه اش، صاف مى کند. با دندانش ضامن را مى کشد، مى دود لب خاک ریز. اول صداى انفجار مى آید بعد صداى حاج حسین. داد مى زند «بچه ها بیاین.»
جان مى گیریم انگار. مى دویم لب خاک ریز دوشکاچى عراقى فرار مى کند. حاج حسین آن پایین ایستاده. مى خندد.
-این طورى مى جنگند.

منابع :
http://www.aviny.com
http://www.dsrc.ir
http://www.sajed.ir
http://www.sabokbalan.com
http://www.hayatmag2.blogfa.com

 


نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط