منبع: راسخون
خیر مقدم به بهار
محمد کاظم بدرالدین... نفس عشق تا فراسوى افقها، ترنم شادى را زمزمه کرد. خاک، بوى افلاک گرفت. طراوت از در و دیوار بارید. واژگان بلبلان بوى پونه و نعنا گرفتند. دلها وسعت یافت. چشمها، چشمهسار سرور شد. عشق و ایمان، شفافتر شدند. نسیم بر تن نهالکها دوید. شبنم، شادمانه چهره گلها را شُست. آفتاب به تبرّک، دستى بر سر شانه شاخهها کشید.
سروها به آفتاب سلام گفتند. بارانى از طراوت بارید. در همایش بزرگ طبیعت، گلها چهره بر چهره ساییدند. در اجتماع سر شاخههاى درختان و بلبلکان نغمه سرسبزى نواخته شد... نَفَس هر چیز و همه چیز سبز شد و «بهار» آمد. هان، اى بهار! دلهاى همگان را با نَفَسهاى خود سبزِ سبز کن. هان، اى بهار! گامهایت بر زمین و زمان مبارک باد!
*******
دستهای خیس باران
بهار و گل طربانگیز گشت و توبه شکن
به شادیِ رخِ گل، بیخ غم ز دل بر کن
یک دشت شقایق وحشی، یک دست سبزه نورسته، هزار فرسنگ شکوفه، محصولِ بازوانِ توانای طبیعت است.
اینک حیاتِ و حشی و ناآرام، رامِ نگاه خورشید است.
زبان چلچلهها، زبانِ گلها، زبان خاک، همه یکی است.
چشم میچرخانم؛ دستانِ نیازمند طراوت را میبینم که برای چیدنِ گلی دراز شده.
کودکان، پا برهنه میدوند.
به شاخهها میآویزند و آوازِ شوق سر میدهند.
و زمین میشکفد و خوشههای سبزِ طراوت را به باغ چشمها هدیه میکند.
نسیم میوزد و بالیدن زندگی را از ژرفای خاک نظاره میکند.
و آب میخروشد و از جویِ سبزِ بهار، جاری میشود.
از بطنِ خاک، هستی میجوشد. در برگ برگِ درخت، حیات جریان دارد.
و زندگی جاری است، چون چشمههای درگذر.
آسمان، حریری است از لطافت، احساسِ شکنندهای است از باران.
و باران میبارد؛ به رنگ صبح، روی فرشی از چمن و زمین سبز میشود و قصیده بلند آفرینش تکرار میشود.
بویِ تازه باران، بیهیچ وقفهای میپیچد و جویبار، بیهیچ واهمهای میجوشد.
در هیچ روزی از سال، زندگی، هستیاش را چنین صادقانه وقف زمین نکرده و هیچ یک از روزهای سال، به این زیبایی و طراوت نبوده است.
دستِ خیس باران، هنوز بر شانههای سبز زمین است. خاک، پر از زندگی است. جوانههای مکرّر تکامل از تنِ زمین روییده. خواب، چشمانم را پر کرده است.
از این همه شکستن بیدرنگ سکوت، از این همه طراوت باید بگویم و بنویسم که خدا در تمام این لحظهها جاری است.
*******
خبر آمدن گل
گل جامهدران بار دگر سر به در آورد
وز حال رفیقان گذشته خبر آورد
رخساره سروی و خط سبز نگاری است
هر لاله و سنبل که سر از خاک برآورد
ساقی قدح با ده گلرنگ به چرخ آر
چون گل خبر از نغمه مرغ سحر آورد
هر گوهر اشکی که دلم داشت نهانی
چشمم چو تو را دید روان در نظر آورد
از عمر، خیالی به جز این بهره ندارد
کاندر قدم یار گرامی به سر آورد
*******
دولت نوروز
عَلَم دولت نوروز به صحرا برخاست
زحمت لشکر سرما ز سَرِ ما برخاست
بر عروسان چمن بست صبا هر گُهَری
که به غواصّی ابر از دل دریا برخاست
طَبَق باغ پر از نُقل و ریاحین کردند
شُکر آن را که زمین از تب سرما برخاست
چه هواییست که خلدش به تحسّر بنشست
چه زمینیست که چرخش به تولاّ برخاست
موسم نغمه چنگست که در بزم صبوح
بلبلان را ز چمن ناله و غوغا برخاست
بوی آلودگی از خرقه صوفی آمد
سوز دیوانگی از سینه دانا برخاست
از زمین، ناله عشاق به گردون بر شد
وز ثری نعره مستان به ثریا برخاست
عارف امروز به ذوقی برِ شاهد بنشست
که دل زاهد از اندیشه فردا برخاست
هر دلی را هوس روی گلی در سر شد
که نه این مشغله از بلبل تنها برخاست
گوییا پرده معشوق بر افتاد از پیش
قلم عافیت از عاشق شیدا برخاست
هر کجا طلعت خورشید رخی سایه فِکَنْد
بیدلی خسته کمر بسته چو جوزا برخاست
هر کجا سرو قدی، چهره چو یوسف بنمود
عاشقی سوخته خرمن چو زلیخا برخاست
با رخش لاله ندانم که چه رونق بشکفت
با قدش سرو ندانم به چه یارا برخاست
سر به بالین عدم باز نهای نرگس مست!
که ز خواب سحر آن نرگس شهلا برخاست
به سخن گفتن او عقل زِهَر دل برمید
عاشقِ آن قدم استم که چه زیبا برخاست
روز رویش چو برانداخت نقابِ شب زلف
گفتی از روز قیامت شب یلدا برخاست
ترک عشقش بُنِه صبر چنان غارت کرد
که حجاب از حرم راز معما برخاست
سعدیا تا کی ازین نامه سیه کردن؟ بس
که قلم را به سر از دست تو سودا برخاست
پندهای بهاری
بامدادی که تفاوت نکند لیل و نهارخوش بود دامن صحرا و تماشای بهار
صوفی از صومعه گو خیمه بزن بر گلزار
که نه وقت است که در خانه بخفتی بیکار
بلبلان وقت گل آمد که بنالند از شوق
نه کم از بلبل مستی تو، بنال ای هشیار
آفرینش همه تنبیه خداوند دل است
دل ندارد که ندارد به خداوند اقرار
این همه نقش عجب بر در و دیوار وجود
هر که فکرت نکند نقش بود بر دیوار
کوه و دریا و درختان همه در تسبیحاند
نه همه مُستمعی فهم کنند این اسرار
خبرت هست که مرغان سحر میگویند
آخر ای خفته سر از خواب جهالت بردار
هر که امروز نبیند اثر قدرت او
غالب آن است که فرداش نبیند دیدار
* * *
تا کی آخر چو بنفشه سَرِ غفلت در پیش
حیف باشد که تو در خوابی و نرگس بیدار
که تواند که دهد میوه الوان از چوب
یا که داند که برآرد گل صد برگ از خار
وقت آن است که دامان گل از حجله غیب
به درآید که درختان همه کردند نثار
آدمی زاده اگر در طرب آید نه عجب
سرو در باغ به رقص آمده و بید و چنار
باش تا غنچه سیراب، دهن باز کند
بامدادان چو سر نافه آهوی تتار
مژدگانی که گل از غنچه برون میآید
صد هزار آقچه بریزند درختان بهار
باد گیسوی درختان چمن شانه کند
بوی نسرین و قَرَنْفُل بدمد در اقطار
ژاله بر لاله فرود آمده نزدیک سحر
راست چون عارض گلبوی عرق کرده یار
گو نظر باز کن و خلقت نارنج ببین
ای که باور نکنی فی الشجر الاخضر نار
پاک و بیعیب خدایی که به تقدیر عزیز
ماه و خورشید مسخّر کند و لیل و نهار
* * *
چشمه از سنگ برون آید و باران از میغ
انگبین از مگس نحل و دُر از دریا بار
نیک بسیار بگفتیم در این باب سخن
و اندکی بیش نگفتیم هنوز از بسیار
تا قیامت سخن اندر کرم و رحمت او
همه گویند و یکی گفته نیاید ز هزار
آن که باشد که نبندد کمر طاعت او
جای آن است که کافر بگشاید زنّار
نعمتت بار خدایا! زعدد بیرون است
شکر اِنعام تو هرگز نکند شکرگزار
این همه پرده که بر کرده ما میپوشی
گر به تقصیر بگیری نگذاری دیّار
نا امید از در لطف تو کجا شاید رفت
تاب قهر تو نیاریم خدایا زنهار
فعلهایی که ز ما دیدی و نَپْسَندیدی
به خداوندی خود پرده بپوش ای ستّار
«سعدیا» راست رُوان گویِ سعادت بردند
راستی کن که به منزل نرود کج رفتار
حیف از این عمر گرانمایه که در لغو برفت
یا رب از هر چه خطا رفت هزار استغفار
درد پنهان به تو گویم که خداوند منی
یا نگویم که تو خود مطلعی بر اسرار
*******
گلچینی از اوصاف بهار در هزار سال شعر فارسی
قرن چهارم
با صد هزار زینت و آرایش عجیب
شاید که مرد پیر بدین گه جوان شود
گیتی بدیل یافت شباب از پی شبیب
چرخ بزرگوار یکی لشکری بکرد
لشکرش ابر تیره و باد صبا نقیب
نفاط، برق روشن و تندرش طبل زن
دیدم هزار خیل و ندیدم چنین مهیب
خورشید زابر تیره دهد روی گاه گاه
چونان حصاری که گذر دارد از رقیب
یک چند روزگار جهان دردمند بود
به شد که یافت بوی سمن را دوای طیب
باران مشکبوی ببارد نو به نو
و ز برف برکشید یکی حله قصیب
گنجی که برف پیش همی داشت گل گرفت
هر جو یکی که خشک همی بود شد رطیب
لاله میان کشت درخشد همی ز دور
چون پنجه عروس به حنا شد خضیب
بلبل همی بخواند بر شاخسار بید
سار از درخت سرو مر او را شده مجیب
(رودکی)
بر افکند ای صنم ابر بهشتی
زمین را خلعت اردیبهشتی
بهشت عدن را گلزار ماند
درخت آراسته حور بهشتی
زمین بر سان خون آلوده دیبا
هوا بر سان نیل اندوده وشتی
به طعم نوش گشته چشمه آب
به رنگ دیده آهوی دشتی
جهان طاوس گونه شد به دیدار
به جایی نرمی و جایی درشتی
ز گل بوی گلاب آید بدان سان
که پنداری گل اندر گل سرشتی
(دقیقی طوسی)
باد صبا در آمد، فردوس گشت صحرا
و آراست بوستان را نیسان به فرش دیبا
آمد نسیم سنبل با مشک و با قرنفل
و آورد نامه گل باد صبا به صهبا
نارو به نارون بر، سارو به نسترن بر
قمری به یاسمن بر، برداشتند آوا
کهسار چون زمرد نقطه زده ز بسد
در نعت او مشعبد حیران شده است و شیدا
ابر آمد از بیابان چون طیلسان رهبان
برق از میانش تابان چون بسدین چلیپا
آهو همی گرازد همی فرازد
گه سوی کوه تازد گه سوی باغ و صحرا
گل باز کرده دیده، باران بر آن چکیده
چون خوی فرو دویده بر عارض چو دیبا
سوسن لطیف و مشکین چون خوشه های پروین
شاخ و ستاک نسرین چون برج ثور و جوزا
وآن ارغوان به کشی با صد هزار خوشی
بیجاده بدخشی بر ساخته مینا
یاقوت وار لاله بر برگ لاله ژاله
کرده بدو حواله غواص در دریا
(کسایی مروزی)
قرن پنجم
باد نوروزی همی در بوستان بتگر شودتا ز صنعش هر درختی لعبتی دیگر شود
باغ همچون کلبه بزاز پر دیبا شود
باد همچون طبله عطار پر عنبر شود
سوسنش سیم سپید از باغ بردارد همی
باز همچون عارض خوبان زمین اخضر شود
روی بند هر زمینی حله چینی شود
گوشواره هر درختی رسته گوهر شود
چون حجابی لعبتان خورشید را بینی ز ناز
گه برون آید ز میغ و گه به میغ اندر شود
افسر سیمین فرو گیرد ز سر کوه بلند
باز مینا چشم و دیبا روی و مشکین پر شود
روز هر روزی بیفزاید چو قدر شهریار
بوستان چون بخت او هر روز برناتر شود
(عنصری(
آن قطره باران به ارغوان بر
چون خوی به بنا گوش نیکوان بر
و آن فاخته بر شاخ نشسته
عاشق شده بر وصف این و آن بر
و آن نرگس بین چشم باز کرده
نازان به همه باغ و بوستان بر
عطار مگر وصل کرده عمدا
کافور ریاحین به زعفران بر
بر خوید چکیده سرشک باران
مانند ستاره بر آسمان بر
(زینبی(
آمد نوروز هم از بامداد
آمدنش فرخ و فرخنده باد
باز جهان خرم و خوب ایستاد
مرد زمستان و بهاران بزاد
ز ابر سیه روی سمن بوی داد
گیتی گردید چو دار القرار
روی گل سرخ بیاراستند
زلفک شمشاد بپیراستند
کبکان بر کوه به تک خاستند
بلبکان زیر و ستا خواستند
فاختگان همبر میناستند
نای زنان بر سر شاخ چنار
باز جهان خرم و خوش یافتیم
زی سمن و سوسن بشتافتیم
زلف پر یرو یان بر تافتیم
دل ز غم هجران بشکافتیم
خوبتر از بوقلمون یافتیم
بوقلمونیها در نوبهار
)منوچهری(چون پرند نیگلون بر روی بندد مرغزار
پرنیان هفت رنگ اندر سر آرد کوهسار
خاک را چون ناف آهو مشک زاید بی قیاس
بید را چون پر طوطی برگ روید بی شمار
دوش وقت نیم شب بوی بهار آورد باد
حبذا باد شمال و خرما بوی بهار
بادگویی مشک سوده دارد اندر آستین
باغ گویی لعبتان جلوه دارد در کنار
ارغوان لعل بدخشی دارد اندر مرسله
نسترن لولوی لالا دارد اندر گوشوار
تا بر آمد جامهای سرخ مل بر شاخ گل
پنجه های دست مردم سر برون کرد از جنار
راست پنداری که خلعتهای رنگین یافتند
باغهای پر نگار از داغگاه شهریار
(فرخی سیستانی)
جشن فرخنده فروردین است
روز بازار گل و نسرین است
آب چون آتش عود افروزد
باد چون خاک عبیر آگین است
باغ پیراسته چون گلزار بهشت
گلبن آراسته حورالعین است
برج ثور است مگر شاخ سمن
که گلشن را شبه پروین است
گرد بستان ز فروغ لاله / گویی آتشکده برزین است
آب چین یافته در حوض از باد
همچو پر کار حریر چین است
بط چینی که ستاده در او
چو پیاده است که با نعلین است
(ابوالفرج رونی)
قرن ششم
گنبد مشکین شده است چرخ ز بوی بهارغالیه پیوند گشت باد ز رخسار یار
دی به تمنای دوست خیمه به باغی زدم
تا به کف آرم گلیث از رخ او یادگار
از دل سوزگی فاخته آمد به من
داد مرا از شربت انده گسار
گفت به احوال خویش سخت فرو مانده ای
گفتم تدبیر؟ گفت سست نبودن یه کار
پیش شکوفه شدم، ریختن آغاز کرد
گفتم این چیست؟ گفت: قاعده روزگار
یاسمن اندر عرق راند بر آهنگ او
گفتم مشتاب! گفت: قافله بربست بار
نر گس چو چشم دوست غمزه بر من بر گماشت
گفتم زنهار! شرط بود زینهار
گل ز سر طنز گفت: چیست به دامن تو را؟
گفتم زر است. گفت: نیست بدین اختصار
بلعجب آمد به چشم شکل بنفشه مرا
گفتم این چیست؟ گفت: حلقه زلف نگار
گرد رخ شنبلید داشت نسیم از بهشت
گفتم مشک است؟ گفت: خاک در شهریار
(عماد شهریاری)
باز این چه جوانی و جمال است جهان را
واین حال که نو گشت زمین را و زمان را
مقدار شب از روز فزون بود بدل گشت
ناقص همه این را شد و زائد همه آن را
بادام دو مغز است که خنجر الماس
ناداده لبش بوسه سرا پاس فسان را
ژاله سپر برف ببرد از کتف کوه
چون رستم نیسان به خم آورد کمان را
که بیضه کافور زیان کرد و گهر سود
بنگر که چه سود است مر ایم مایه زیان را
از غایت تری که هوا راست عجب نیست
گر خاصیت ابر دهد طبع دخان را
گر نایژه ابر نشد پاک بریده
چون هیچ عنان باز نپیچد سیلان را؟
ور ابر نه در دایگی طفل شکوفه است
یازان سوی ابر از چه گشاده است دهان را؟
ور لاله نورسته نه افروخته شمعی است
روشن ز چه دارد همه اطراف دمن را ؟
( انوری)
ملک سپهر گشت مقرر به نام گل
ناکام شد ولایت بستان به کام گل
مانند حله گشت ز آثار گل جهان
گل را چنین اثری ای من غلام گل
اطراف بوستان ز گل آرایشی گرفت
و آن کم سده طراوتش افزایشی گرفت
(رشید وطواط)
بیا باغبان خرمی ساز کن
گل آمد در باغ را باز کن
ز جعد بنفشه بر انگیز تاب
سر نرگس مست بر کش ز خواب
سهی سرو را یال بر کش فراخ
به قمری خبر ده که سبز است شاخ
یکی مژده ده سوی بلبل به راز
که مهد گل آمد به میخانه باز
ز سیمای سبزه فرو شوی گرد
که روشن به شستن شود لاجورد
سمن را درودی ده از ارغوان
روان کن سوی گلبن آب روان
به سر سبزی از عشق چون من کسان
سلامی به سبزه می رسان
هوا معتدل بوستان دلکش است
هوای دل دوستان زان خوش است
درختان شکفتند بر طرف باغ
بر افروخته هر گلی چون چراغ
از آن سیمگون سکه نوبهار
درم ریز کن بر سر جویبار
( نظامی)
تاچرخ برگشاد گریبان نوبهار
از لاله بست دامن کهپایه ها ازار
بر دشت و باغ چیست پس از یاسمن و گل
گردون پر ستاره و دریای پر شرار
گلزار بین ز سبزه پر از آب نارگون
کهسار بین زلاله پر از آب ناردار
خلقی پر از نشاط ز دشتی تهی ز برف
طبعی تهی ز غم ز درختان پر زبار
( سنایی)
قرن هفتم
بامدادان که تفاوت نکند لیل و نهارخوش بود دامن صحرا و تماشای بهار
آفرینش همه تنبیه خداوند دل است
دل ندارد که ندارد به خداوند اقرار
این همه نقش عجب بر در دیوار وجود
هر که فکرت نکند نقش بود بر دیوار
هرکه امروز نبیند اثر قدرت او
غالب آن است که فرداش نبیند دیدار
آدمی زاده اگر در طرب آید چه عجب
سرو در باغ به رقص آمد و بید و چنار
مژ دگانی که گل از غنچه برون می آید
صد هزار اقچه بریزند درختان بهار
باد گیسوی درختان چمن شانه کند
بوی نسرین و قرنفل بدمد در اقطار
ژاله بر لاله فرود آمده نزدیک سحر
راست چون عارض گلبوی عرق کرده یار
باد بوی سمن آورد و گل و نرگس و بید
در دکان به چه رونق بگشاید عطار
ارغوان ریخته بر دکه خضراء چمن
همچنان بر تخته دیبا دینار
گو نظر باز کن و خلقت نارنج ببین
ای که باور نکنی فی الشجر الاخضر نار
(سعدی(
آمد بهار ای دوستان منزل سوی بستان کنیم
گرد عروسان چمن خیزید تا جولان کنیم
امروز چون زنبور ها پران شویم از گل به گل
تا در عسل خانه جهان شش گوشه آبادان کنیم
آمد رسولی از چمن کاین طبل ها پنهان کنیم
تا طبل خانه عشق را از نعره ها ویران کنیم
زنجیرها را بر دریم ما هر یکی آهنگریم
آهنگران چون کلبتین آهنگ آتشدان کنیم
چو کوره آهنگران در آتش دل می دمیم
کآهن دلان را زین صفت مستعمل فرمان کنیم
آتش در این عامم زنیم، این چرخ را برهم زنیم
و این عقل پا بر جای را چون خویش سرگردان کنیم
(جلال الدین محمد بلخی(
قرن هشتم
باز شادروان گل بر روی خار انداختندزلف سنبل بر بنا گوش بهار انداختند
دختران گل به وقت صبحدم در پای سرو
از سر شادی طبق های نثار انداختند
بلبل شیرین سخن شکر فشانی پیشه کرد
تا بساط فستقی بر جویبار انداختند
گرم تا زان صبا از گرد عنبر وقت صبح
موکب سلطان گل را در غبار انداختند
غنچگان را گرچه بر گل پرده پوشی عادت است
عاقبت هم بخیهای بر روی کار انداختند
وقت صبح آهنگران باد زآّ پیچ پیچ
بی گنه زنجیر بربر پای چنار انداختند
در دماغ بید گویی هم خلافی دیده اند
کز میان بوستانش بر کنار انداختند
سبزه ها را گرچه بر بالای گل دستی بود
هم زگیسو ها کمندش بر حصار انداختند
صحبدم بزم چمن گرم است زیرا کاندرو
ناله موسیچه و قمری و سار انداختند
راویان نظم ز اشعار اوحدی
با دیگر فتنه ای در روزگار انداختند
(اوحدی مراغه ای(
رسید مژده که آمد بهار و سبزه دمید
وظیفه گر برسد مصرفش گل است و نبید
مکن زغصه شکایت که در طریق طلب
به راحتی نرسید آنکه زحمتی نکشید
ز روی ساقی مهوش گلی بچین امروز
که گرد عارض بستان بنفشه دمید
بهار می گذرد دادگسترا دریاب
که رفت موسم حافظ هنوز می نچشید
)حافظ)
بیا که عهد چمن تازه کرد بهار
به تازگی است چمن را طراوت رخ یار
شکست شاخ شجر زیب تخته بزاز
ببرد باد سحر آب کلبه عطار
مخدرات چمن جلوه می کنند امروز
عروسی است بنات و نبات را پندار
وگرنه بهر چه گردون شکوفه و گل را
سپیده بر زد گلگونه کرد بر رخسار؟
صباست غالیه سای ئ نسیم مجمر سوز
شمال چهره گشا و زلال آینه دار
قبای غنچه در اندام گل نمی گنجد
که تنگ دوختهاند به نوک سوزن خار
به ساکنان زمین هر زمان کنند ندا
مسبحان هوا فانظروا الی الاثار
(سلمان ساوجی)
قرن نهم
بگشا نقاب از رخ باد بهارانشد طرف چمن بزمگه باده گساران
شد لاله ستان گرد گل از بس که نهادند
رو سوی تماشای چمن لاله عذارن
در موسم گل توبه ز می دیر نپاید
گشتند در این باغ و گذشتند هزاران
بین غنچه نشکفته کهآورد به سویت
سربسته پیامی ز دل سینه فگاران
(جامی)
نو بهار آمد بوی گل جهان را خوش کند
جرعه نوشان را شقایق نعل در آتش کند
لاله خون ریزان، گل آتشبار و سوسن ده زبان
مرغ سرگردان از اینها با خاطر خوش کند؟
بلبل طبع فغانی در گلستان نظر
بهر تسخیر گلی این نغمه دلکش کند
(فغانی)
قرن دهم
سپیده دم که از این عنکبوت زرین تارگسست رابطه تار و پود لیل و نهار
همای اوج برین را پدید گشت جناح
قراب قله نشین را سفید شد منقار
کشید بر فلک آبنوس گون خطی
چو بر محک اثر نقره تمام عیار
رهی زشرق جداشد که بر سر آن ره
جدا شدند زهم کاروان زنگ و تتار
به کوه بس که در افتاد عکس لاله در آب
به باغ بس که گل و یاسمین بریخت ز بار
به رنگ دیده کبک دری است چمه کوه
به شکل سینه باز است ساحت گلزار
چو مرغ عیسی اگر پیکری کنند زگل
وز امتحان فکنندش به باغ از دیوار
زلطف آب و هوا بس عجب نباشد اگر
یکی حیات بدو بخشد و یکی گفتار
ز آب و سبزه فتاده است در چمن فرشی
که پود آن بود از سیم و تارش از زنگار
مگر شکوفه به سر برد دوش در باران
که بر درخت فکندهاست صبحدم دستار
( امیدی تهرانی(
قرن یازدهم
بیا تازه کن ایمان به نوبهار امروزکه شد قیامت موعود آشکار امروز
شکوفه از شاخسار اختر ریخت
نشان صبح قیامت آشکار شد امروز
چمن چنان به صفا شد که هر نهالی را
توان کشید به آغوش جای یار امروز
بهشت نقد طلب می کنی اگر صائب
چو غنچه سر از گریبان برون آر امروز
(صائب تبریزی)
قرن دوازدهم
ما بهاریم و در این حسرت سراجلوه ما غیر رنگی بیش نیست
گر رویم از خود کجا خواهیم رفت
و حشت اینجا ذر لنگی بیش نیست
(عبدر القادر بیدل)
قرن سیزدهم
لاله به صحرا چو در خورنق نعمانکوه به سبزه چو در ستبرق رضوان
گل همه گیتی به نیم هفته گرفته
بوده مگر سرخ گل نگین سلیمان
مخزن لولو شده است و معدن یاقوت
/ از گل سرخ و گل سپید گلستان
زاد شکوفه پریر و خندید امروز
طرفه بود زاده پریری خندان
گل همه شب غنوده و بلبل
شب همه شب نغنود چو مرد نگهبان
بادکه شبگیر نرم نرم بجنبید
جنبش زیور ز خصم دارد پنهان
کرد مرا دی به باغ دهقان دعوت
تا به در باغ با من آمد دهقان
کفت بی موزه مشو به باغ ازیراک
برگل سوری است پی نهادن مهمان
شب همه شب عندلیب شعر سراید
لیک نه چون شاعر برادر سلطان
(سروش اصفهانی)
بنفشه رسته از زمین به طرف جویبارها
ویا گسسته حور عین ز زلف خویش تارها
ز سنگ اگر ندیدهای چسان جهد شرارها
به برگهای لاله بین لاله زارها
که چون شراره می جهد زسنگ کوهسارها
ندانما ز کودکی شکوفه از چه پیر شد
نخورده شیر عارضش چرا به رنگ شیر شد
گمان برم که همچو من به دام دل اسیر شد
زپا فکنده دلبش چه خوب دستگیر شد
بلی چنین برند دل زعاشقان نگارها
( قاآنی شیرازی)
باد آید چون دم جبریل در بستان همی
غنچه آبستن شود چون دختر عمران همی
خورده با عیسی همانا یک پستان همی
سوسن آزاده کاندر مهد می گوید سخن
(شهاب اصفهانی)
قرن چهاردهم
سپیده دم نسیمی روح پروروزید و کرد گیتی را معنبر
به رخسار و به تن مشاطه کردار
عروسان چمن را بست زیور
ز گوهر ریزی ابر بهاری
بسیط خاک شد پر لولو تر
زبس بشکفت گوناگون شکوفه
هوا گردید مشکین و معطر
بسی شد بر فراز شاخساران
زمرد همسر یاقت احمر
چمن با سوسن و ریحان منقش
زمین چون صحف انگلیون مصور
در اوج آسمان خورشید رخشان
گهی پیدا و دیگر مضمر
( پروین اعتصامی)
یاد آر از آن بدیع زمستان که دست ابر
از برف و یخ به گیتی نطعی بگسترد
و اینک نگاه کن که اعجاز نامیه
جانی دگر به پیکر اشجار بر دمید
آن لاله بر مثال یکی خیل نیزه دار
از دشت بر دمید و به کهسار بردوید
بنگر بدان بنفشه که گویی فتاده است
بر دانه مرصع اندر میان خوید
و آن سوسن کبود نگر که میان کشت
با سوسن سپید به یک جای بشکفد
(ملک الشعراء بهار)
شکوه ها را بنه، خیز و بنگر
که چگونه زمستان سر آمد
جنگل و کوه در رستخیز است
عالم از تیره رویی در آمد
چهره بگشاد و برق خندید
عاشقا خیز که آمد بهاران
چشمه کوچک از کوه جوشید
گل به صحرا در آمد چو آتش
رود تیره چو طوفان خروشید
دشت از گل شده هفت رنگ است
تو هم ای بینوا شاد بخرام
که ز هر سو نشاط بهار است
که به هر جا زمانه به رقص است
تا به کی دیدهات اشکبار است؟
بوسه ای زن که دوران رونده است
( نیما یوشیج )
چشمه ها جوشید و بستانها شکفت
اشک شادی ریخت از چشمان من
باد رسوا دامنافشان بر گذشت
بوی گل پیچید در ایوان من
ابر غم در تیرگی بارید و رفت
دل طراوت یافت زین بارندگی
خنده زد چون صبح نمناک بهار
باز بر من چهر پاک بارندگی
(فریدون توللی)
اردوی بهاران چو کاروانها
بشکوه در آمد به بوستانها
مرغان سفر کرده بازگشتند
آسوده ز سرما به آشیانها
سرخوش ز نشاط بهار بنگر
مرغابیکان را به آبدانها
بس لاله روشن به دشت دیدم
مشکین به یکی خالشان میانها
گر چشم گشایی به هر کناری
از جشن بهاران بود نشانها
( اخوان ثالث)
*******
تذکر سبز
بهار حرف کمی نیست ما نمیفهمیم
زبان تازه تقویم را نمیفهمیم
درخت پا شد و زخم زمین مداوا شد
هنوز چیزی از این حرفها نمیفهمیم
چرا از آب نگفتن؟ چگونه نشکفتن؟
چگونه این همه اعجاز را نمیفهمیم
نشسته بر سر هر کوچه یک تذکّر سبز
دلا! قبول نداریم، یا نمیفهمیم؟
نگاه باغ، پر از بازی پرستوهاست
دل عبور نداریم تا نمیفهمیم
زمان، زمان بروز صفات باران است
چگونه باز نگوییم ما نمیفهمیم
*******
در جشن طبیعت
درختان، پیامبران خاموش زمینند. آنان به زبانی که ما نمیفهمیم، عظمت خداوند را تسبیح میگویند که «یُسبّح لِلّه ما فی السموات و ما فی الارض...»
پرندگان در زمزمه دائم خویش، ذکر ابدی دوست را میخوانند.
رودخانه، آیینهای ابدی که به هیچ سنگی شکسته نمیشود.
آیینهای که هم ماهِ شبانه در آن شنا میکند و هم آفتاب، گیسو در آن میشوید.
ای کاش میتوانستیم با زبان «نسیم»، با جنگل سخن بگوییم!
ای کاش میتوانستیم کلمات ماهیها را لب خوانی کنیم!
ای کاش زبان «دارکوب» را بلد بودیم، وقتی که آرزوهای درخت را نقطه چین میکند!
ای کاش همچون حضرت سلیمان علیهالسلام ، زبانِ مورچگان را میفهمیدیم!
ای کاش با زبان طبیعت آشنا بودیم!
ای کاش میتوانستیم رازهای طبیعت را درک کنیم!
آن وقت، از روی هیچ ساقه تردی با بیاعتنایی رد نمیشدیم،
روی حریم هیچ گلی پا نمیگذاشتیم، خلوت روشن هیچ چشمهای را گِل آلود نمیکردیم، هیچ پروانهای را لای کتابهایمان خشک نمیکردیم، هیچ سنجاقکی را در دفترهایمان سنجاق نمیکردیم، زندگی هیچ مورچهای در زیر کفشهایمان له نمیشد، هیچ کس با تیشه به میهمانی درخت نمیرفت.
هیچ کس به فکر تجزیه رنگهای رنگین کمان نبود، هیچ کسی موشها را در شیشه آزمایشگاه نمیانداخت، هیچ کس آهوها را اذیت نمیکرد، هیچ کس عاج فیلها را نمیدزدید. هیچ کس بیهوده موهای «بید مجنون» را نمیکشید...
ای کاش همه ما با طبیعت مهربان بودیم!
ای کاش همه ما با طبیعت دوست بودیم؛ آنقدر صمیمی که میتوانستیم بدونِ کارت دعوت، در جشن طبیعت شرکت کنیم.
*******
نیایش و پرستش
نوروز، روز برآورده شدن نیاز است. مفضل بن عمر مىگوید: امام صادق علیهالسلام در ضمن خبرى طولانى فرمود: خداوند به حزقیل وحى فرمود: اى حزقیل! این روز شریف و با ارزش بزرگى است نزد من و قسم خوردهام که کسى در این روز، نیازى از من طلب نکند، مگر آنکه برآورده سازم و آن روز، نوروز است.
*******
روش ناپسند
خدا را بر آن بنده بخشایش است
که خلق از وجودش در آسایش است
*******
بهار در نگاه شاعران امروز
تپشى سرخ در آن پیله لبریز از آب / لکنت ثانیهها / گوش کن؛ / فروردین!
(صادق رحمانى، همه چیزها آبى است)
دوست دارم بهارى شدن را
همنفس با قنارى شدن را
چشمه در چشمه جوشیدن از سنگ
رود در رود جارى شدن را
رفتن از خانه تا کوچه، تا دشت
تا نسیم صحارى شدن را
دل به دریا زدن، ترک مرداب
نو شدن، جویبارى شدن را
گرچه درگیر و دار خزانم
دوست دارم بهارى شدن را
(مصطفى محدثى خراسانى، هزار مرتبه خورشید)
شبهاى فروردین کوتاه است / با میهمانى ماه در برکههاى باشکوه / [جیرجیرکها] آواز مىخوانند / ... شبهاى فروردین/ گلهاى خود را حراج مىکنند/ و زیر هر بُتهاى/ عطرى در آغوش پیراهنى است.(احمد عزیزى، زائران زارى)
سحرگاهان صبا آمد به گلشن
ز بوى گل معطر کرد دامن
پیامى تهنیتآمیز آورد
که اى گل عید شد چشم تو روشن!
(غلامحسین جواهرى، دوبیتىهاى شاعران امروز)
چقدر پردهها به کنار نرفتهاند!/ و نگاه پنجرهها/ به روى رنگها باز نیست/ چقدر دست مهربانى پیدا نمىشود! / چقدر/ بهار آن سوى پنجرههاست!(حمیدرضا شکارسرى، باز جمعهاى گذشت)
خورشید/ شمع روشن/ در زاد روزِ باغ/ تنپوش آفتابى گل/ بر شاخه بهار/ تماشایى است.
(غلامرضا مرادى، پرواز مرغ سلیمان)
*******
رستاخیز طبیعت
چه زیباست در این رستاخیز طبیعت، نقش بندهای قشنگ نقاش آفرینش را با تأملی ژرف بنگریم و در زایش بیامان زمین و دگرگونی مقتدرانه زمان، دگرگونی درونی خویش را از خالق نوروز آرزو کنیم.
*******
پلی به فردا
*******
فرصتها را غنیمت شماریم
*******
طرح دوستی با خود و خدا
*******
تقاضای سبز شدن
*******
آبشار مهر
*******
نوروز، نشان ملیّت و پذیرفته شده مذهب
*******
روز بزرگ امید
*******
سحرگاه سال(عید نوروز)
نوروز، سحرگاه سال است؛ گاهِ بیداری طبیعت و رستاخیز گیاهان. آفتاب زندگی، خواب سنگین طبیعت را بهسان بلورهای یخ در هم میشکند، تا قامت سبز بهار را از قفس سرد زمستان رها سازد. بار دیگر صبح زندگی با نوای پرندگان و تولد شکوفهها جان میگیرد. این شور و شیدایی، پاداش چرخش مستانه زمین به دور خورشید سخاوتمند است.
اندکی درنگ
اگر با چشمان خود نمیدیدیم، باور نمیکردیم که درخت سرد و بیبرگ زمستان، با نسیم بهار چشم بگشاید و در جشن آفرینش، با لباس سبز زندگی شرکت کند و سبدْسبدْ برگ و میوه نثار دوستان سازد. گویی زمین به دور خورشید میچرخد تا با ترسیم چهار فصل، خوشهای انگور طلایی به من و شما تقدیم کند. پس اندکی درنگ و بسیاری تأمل و سپاس که: «او شب و روز و خورشید و ماه را مسخّر شما ساخت و ستارگان نیز به فرمان او مسخّر شمایند. در این نشانههایی (از عظمت خداوند) است برای گروهی که عقل خویش را به کار میگیرند».شادی و امید
زندگی انسانها در طول هزاران سال، وابسته به کشاورزی بوده است؛ از این رو، آغاز بهار با شادی و امید سرشار همراه خواهد شد و نوروز، روز نو شدن نشاط و عشق به زندگی خواهد بود. در نبرد سرمای تاریک و گرمای روشن، نور بر تاریکی و سیاهی پیروز میشود تا مردمان را بر سر سفره پُر نعمت خالق بخشنده، برای خوردن لقمه نانی تازه دعوت کند.پیامبران؛ معلم انسانها
نخستین انسان روی زمین، خود پیامبر بود. با تولد جامعه، پیامبران هدایت آن را بر عهده گرفتند. انسانها هر چه میدانستند، از پیامبران آموخته بودند و دراین میان، دانستن حساب سال و ماه برای برداشت محصول ضروری بود. پس پیامبران حساب سال و ماه را به دانایان قوم آموختند و این مسأله مهم، سینه به سینه به آیندگان منتقل گردید. به مرور زمان، مردم نوروز را که شروع مهمترین فصل کشاورزی بود، جشن گرفتند و مهم شمردند، تا حساب سال و ماه را نیز داشته باشند.ماه و خورشید؛ ابزار گاه شماری
آفریننده هستی میفرماید: «اوست کسی که خورشید را روشنایی بخشید و ماه را تابان کرد و برای آن منزلهایی معین نمود تا شماره سالها و حساب را بدانید. خدا اینها را جز به حق نیافریده است و نشانهها(ی خود) را برای گروهی که میدانند به روشنی بیان میکند». دانش گاه شماری و تقویم، همانند دیگر نعمتهای الاهی، جای سپاس دارد و حساب نوروز و اعتدال بهاری و تابستانی، بخشی از این دانش مفید آسمانی است.سنّتی نیکو
نوروز، جشن دیدار دوستان و آشنایان، جشنواره پذیرایی از میهمان، و جلوه روشن نظافت برخاسته از ایمان است. هر سه سنت مزبور، مورد رضای رحمان و برگرفته از آموزههای پیامبران و توصیه حکیمان و دانشمندان و در کل، سنتی نیکوست؛ زیرا رسول اکرم صلیاللهعلیهوآله فرمودهاند: «کسی که سنت نیکویی برپا کند، به او به اندازه پاداش هر کسی که به آن سنت عمل نماید، داده میشود، بدون این که از پاداش دیگران چیزی کاسته شود.»نوروز قرآنی
سالهاست که پدر، هنگام تحویل سال نو قرآن میخواند. صدای زیبا و دلکش او در خانه طنینانداز میشود. مادر، به یاد گذشتگان دعا و صلوات میفرستد و از کردههای نیکوی آنان یاد کره، جای آنان را سبز نگه میدارد. کودکان، به انتظار گرفتن عیدانههای خود که در بین صفحات قرآن گذاشته شده، لحظه شماری میکنند. با آغاز سال نو، قرآن کریم دست به دست میشود تا اعضای خانواده با بوسه بر آن، سال نیکویی را در پرتو آموزههای آن شروع کنند.هدیه نوروزی
از پیامبر اکرم صلیاللهعلیهوآله نقل است که فرمودند: «به یکدیگر هدیه دهید که هدیه، تیرگی قلبهایتان را به یکدیگر برطرف میسازد و کینه و دشمنیها را پاک میکند». نوروز، فرصتی برای دیدار و صله ارحام است که دین مبین اسلام، فراوان بر آن تأکید دارد. در این فرصت، بسیاری از پدران و مادران و بزرگان، به فرزندان خویش عیدی میدهند. اگر این سنت نیکو به دور از چشم و هم چشمیهای غیرعقلانی گسترش یابد، بیتردید در زدایش کینهها مؤثر خواهد بود و همه جا پر از شادی و صفا میشود.مستحبات نوروز
امام صادق علیهالسلام در حدیثی به معلی بن خنیس فرمودند: «روز نوروز غسل کن و پاکیزهترین لباست را بپوش و به بهترین عطر، خود را خوشبو ساز و آن روز را روزه بدار و چهار رکعت نماز بخوان». فقیهان گذشته شیعه مانند شیخ صدوق، شیخ طوسی، علامه حلی، فیض کاشانی، صاحب جواهر، شیخ مرتضی انصاری و بیشتر فقیهان معاصر بر اساس این حدیث، به مستحب بودن غسل، روزه و نماز ویژه، در نوروز فتوا دادهاند و برخی مانند شیخ صدوق، به استحباب پوشیدن لباس پاکیزه نیز اشاره کردهاند.نوروز، مایه وحدت و تقویت روح جمعی
یکی از ارزشهای اساسی جامعه اسلامی که قرآن کریم و روایات معصومان علیهمالسلام بر آن تأکید دارد، وحدت و همبستگی مسلمانان است. اگر عید نوروز فقط بهانهای برای ثبات وحدت مردم مسلمان ایران بود، باز ارزش آن را داشت که پاس داشته شده و از آن، برای ایجاد علاقه و همبستگی استفاده شود. با رسیدن نوروز، میلیونها نفر به طور هماهنگ به خانهتکانی، نظافت، پذیرایی از میهمان و مانند آن میپردازند و روح جمعی در میان آنان تقویت میشود. شاید راز این که چرا ایرانیان به هنگام بروز حوادثی مانند زلزله، سیل و مانند آن، بیش از دیگر ملیتها به کمک هموطنان آسیب دیده خویش میشتابند، به غیراز تعالیم آسمانی اسلام که جایگاهی ویژه دارد، در همین روح جمعی تقویت شده آنان ریشه داشته باشد.اهلبیت علیهمالسلام و توجه به نوروز
در حدیثی، معلّی بن خنیس از امام صادق علیهالسلام روایت میکند که واقعه غدیر خم، هم زمان با نوروز بود. نوروز، روزی است که رسول خدا صلیاللهعلیهوآله ، علی علیهالسلام را به وادی جن فرستاد تا از آنان عهد و میثاق بگیرد. نیز روزی است که امیرمؤمنان بر اهل نهروان پیروز شد و روزی است که قائم آل محمد(عج) ظاهر خواهد شد و خداوند او را بر دجال پیروز خواهد گردانید. سپس فرمود: «هیچ نوروزی نیست که ما انتظار فرج را در آن روز نداشته باشیم؛ زیرا نوروز از ایام ماست که فارسها آن را حفظ کردند و شما آن را ضایع نمودید».محبوب دلها
انیس جسم و جانم! دلتنگ و بىقرار توام. تنها نفس گرم توست که عطر بهار را مىآورد و طنین نغمههاى عشق توست که سکوت لحظهها را مىشکند.اى رنگینکمان عشق! امروز پشت پنجرههاى مه گرفته خیال نشسته و مهتاب نگاهت را مىجویم. در میان فصل فصل زندگىام، تو را مىخوانم و در واپسین ثانیههاى جمعه، لحظههاى بى تو بودن را به نظاره مىنشینم. آنگاه کبوتر نگاهم از میان سجاده نماز و نیاز، به سوى تو بال مىگشاید و اوج مىگیرد و من با دستانى خالى و چشمانى پر از اشک، لحظههاى تو را دیدن را تمنا مىکنم. به امید این که بیایى و سینهام را با مهربانىها آشنا سازى، اى محبوب دلها!
بهار را با صداى تو باید...
باران که مىآید با خودش رنگینکمان مىآورد؛ با خودش چترهاى سیاه و رنگى مىآورد.باران که مىآید با خودش کوچههاى خیس مىآورد؛ با خودش بوى خاک خیسخورده مىآورد.
باران که مىآید با خودش شادى و لبخند مىآورد؛ با خودش آبى آسمان را مىآورد.
باران که مىآید...
اما من توى این همه زیبایى، توى این همه رنگ، توى این همه شادى، احساس دلتنگى مىکنم و خود را تنهاتر از همیشه مىبینم. همانند ابر تنهایى که بهانهاى براى گریه کردن نمىخواهد. آخر باران مرا به یاد تو مىاندازد. به یاد جاى خالى تو. تویى که همانند باران بر دنیاى تاریک تنهایىام خواهى بارید و بر چمنزار خشکیده وجودم مژده بهار را خواهى داد؛ چرا که بهار را با صداى تو باید شنید و باور کرد، نه با صداى توپ سال تحویل.بیا اى بهار گم شدهام
بیا! اى بهار گم شدهام بیا... بیا تا با یاسها همنوا شویم بیا تا در شهر پاکىها قدم بزنیم. بیا تا از کوچههاى عشق بگذریم. بیا تا بوى عطر سجادهها را بفهمیم. تا پنجرهها را باز کنیم. تا بغض لحظهها را بشکنیم.بیا و دلتنگىام را ببین. ببین که چهطور از اینجا رانده و از آنجا ماندهام. ببین که چگونه در کوچههاى ندبه و سمات سرگردانم. ببین که چهطور قاصدک خیالم را به سویت کوچ دادهام. بیا تا از صبحهاى جمعه بگویم. صبحهاى جمعه که بىرحمانه مىآیند و مىروند، بدون تو.
بیا تا از غصهها و حرفهاى ناگفتهام بگویم.
بیا تا از ندبهها و سماتهایم، از گریهها و اشکهایم بگویم.
بیا تا دستهاى آسمانىات را بگیرم و در دریاى پرمهرت شنا کنم.
بیا، بیا و ببین که چهطور نرگسهاى باغچهام را به انتظارت نشاندهام. بیا... بیا اى بهانه زندگىام... بیا!
منابع:
1.ماهنامه فرهنگ کوثر
2.فصلنامه معرفت
3.ماهنامه گلبرگ
4.ماهنامه اشارات
5.ماهنامه گنجینه
6.کلیات سعدی
7.دیوان اشعار امام خمینی رحمت الله علیه