سفید برفی و هفت کوتوله

ملکه‌ی زیبایی دختری داشت که پوستش به سفیدی برف بود و گونه‌هایش به سرخی خون و موهایش به سیاهی شب بودند. اسم این دختر «سفید‌برفی» بود.
جمعه، 1 ارديبهشت 1396
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: علی اکبر مظاهری
موارد بیشتر برای شما
سفید برفی و هفت کوتوله
 سفید برفی و هفت کوتوله

 

نویسنده: محمد رضا شمس

 
 
ملکه‌ی زیبایی دختری داشت که پوستش به سفیدی برف بود و گونه‌هایش به سرخی خون و موهایش به سیاهی شب بودند. اسم این دختر «سفید‌برفی» بود.
بعد از مدتی ملکه مرد و پادشاه زن دیگری گرفت. نامادری زیبا که مغرور و بی‌رحم بود. او آینه‌ای جادویی داشت. هر روز از آینه می‌پرسید: «آینه، آینه روی دیوار، آینه بیدار، چه کسی از من زیباتر است؟»
آینه جواب می‌‌داد: «تو از همه زیباتری.»
ملکه خوشحال می‌شد.
چند سال گذشت، سفیدبرفی بزرگ شد. حالا او به قدری زیبا شده بود که وقتی خدمتکاران از کنارش می‌گذشتند در گوش هم می‌گفتند: «خانم جوان از ملکه هم زیباتر است!»
روزی ملکه از آینه‌اش پرسید: «آینه، آینه روی دیوار، آینه بیدار چه کسی از همه زیباتر است؟
آینه جواب داد: «سفیدبرفی از همه زیباتر است!»
ملکه صورتش از خشم کبود شد. شکارچی را خواست و به او گفت: «سفید برفی را بکش و قلب و زبانش را برای من بیاور.» شکارچی، سفید برفی را به وسط جنگل برد اما دلش نیامد او را بکشد. گرازی شکار کرد و قلب و زبانش را به ملکه نشان داد. ملکه هم یک کیسه طلا به او بخشید.
سفید برفی آن قدر رفت تا به کلبه‌ای رسید. در کلبه باز بود. سفیدبرفی با ترس وارد شد. کلبه کوچک و مرتب بود. در وسط اتاق، میزی کوچک قرار داشت که با پارچه‌ی سفیدی پوشیده شده بود. روی میز، هفت بشقاب کوچک و کنار هر بشقاب، چاقو و چنگال و لیوان چیده شده بود؛ هفت تختخواب کوچک و با روتختی‌هایی رنگارنگ هم کنار دیوار بودند.
سفیدبرفی از هر بشقاب یک تکه گوشت و یک تکه نان برداشت و خورد. بعد کمی از آب لیوان‌ها چشید، آب مزه‌ی سیب شیرین می‌داد. سفیدبرفی از خستگی روی یکی از تخت‌ها دراز کشید و خوابید.
این کلبه مال هفت کوتوله بود. آنها هر روز به معدن طلا می‌رفتند و تا شب در آنجا کار می‌کردند. آن شب وقتی کوتوله‌ها به کلبه برگشتند سفیدبرفی را دیدند. آنها از دیدن دخترک تعجب کردند و با هم گفتند: «نباید مزاحم او بشویم. باید بگذاریم بخوابد. فردا از او می‌پرسیم که کیست و اینجا چه کار می‌کند.»
روز بعد سفیدبرفی از خواب بیدار شد. هفت کوتوله با مهربانی به او لبخند می‌زدند. او هم به آنها لبخند زد. بعد سؤال‌ها شروع شدند: «کی هستی؟ از کجا آمده‌ای؟ اینجا چه کار می‌کنی؟»
سفیدبرفی همه چیز را برای آنها تعریف کرد.
کوتوله‌ها از او خواستند که پیش آنها بماند. سفیدبرفی با خوشحالی قبول کرد. از آن روز به بعد کوتوله‌ها هر روز به سر کار می‌رفتند و سفیدبرفی در خانه می‌ماند. او همه‌ی کارها را انجام می‌داد. خانه را تمیز می‌کرد، ظرف‌ها را می‌شست، گردگیری می‌کرد وغذاهای خوشمزه می‌پخت.
ملکه که فکر می‌کرد سفیدبرفی از بین رفته است مثل همیشه، به سراغ آینه‌اش رفت و با غرور از او پرسید: «آینه، آینه‌ی روی دیوار، آینه‌ی بیدار، چه کسی از همه زیباتر است؟»
آینه جواب داد: «سفید‌برفی از همه زیباتر است. او با هفت کوتوله در کلبه‌ای وسط جنگل زندگی می‌کند.»
ملکه از عصبانیت و حسادت صورتش کبود شد. همان‌طور که با پاهای خود به کف اتاق می‌کوبید فکر کرد و نقشه‌ای کشید. یک کیسه خرت و پرت برداشت، خودش را به شکل زن‌های دهاتی در آورد. از هفت کوه و دره گذشت تا به کلبه‌ی هفت کوتوله رسید، در زد و گفت: «جنس‌های رنگ و وارنگ دارم. روبان‌های ابریشمی قشنگ دارم.»
سفید برفی در را باز کرد و یک روبان خرید. ملکه گفت: «دختر جان، بیا موهایت را ببافم و روبان را ببندم به موهایت.» سفید‌برفی جلو رفت. ملکه تندی دخترک را گرفت و روبان را دور گردنش پیچید، جوری که نفس دخترک بند آمد و روی زمین افتاد. ملکه با خودش گفت: «حالا من زیباترین زن روی زمینم.»
نزدیک غروب هفت کوتوله به خانه آمدند و وقتی دیدند، سفید برفی روی زمین افتاده است، او را بلند کردند و زود روبان را باز کردند. سفیدبرفی آرام آرام نفس کشید تا حالش جا آمد. بعد ماجرا را برای هفت کوتوله تعریف کرد. آن‌ها گفتند: «این پیرزن همان‌ ملکه‌ی بد جنس بوده. یادت باشد وقتی ما نیستیم در را به روی هیچ کس باز نکنی.»
ملکه یک راست رفت سراغ آینه‌ی جادویی‌اش و پرسید: «آینه، آینه‌ی روی دیوار، آینه‌ی بیدار، چه کسی از همه زیباتر است؟»
آینه جواب داد: «سفیدبرفی از همه زیباتر است.»
ملکه وقتی این را شنید از عصبانیت جیغ کشید و گفت: «این دفعه می‌کشمش.»
بعد یک شانه‌ی سمی درست کرد، خود را به شکل پیرزنی کولی در آورد و به طرف کلبه‌ کوتوله‌ها راه افتاد. وقتی به آنجا رسید، در زد و آواز خواند:
شانه دارم، شانه‌های قشنگ دارم
شانه‌های کوچک و بزرگ
شانه‌های رنگارنگ دارم
سفیدبرفی از پنجره نگاه کرد و فریاد زد: «خیلی قشنگ‌اند. حیف که نمی‌توانم از اینجا خارج بشوم.»
زن حیله‌گر گفت: «اینکه کاری ندارد. سرت را دولا کن تا من شانه را روی موهای سیاهت بگذارم.»
سفیدبرفی سرش را پایین آورد. ملکه شانه‌ی سمی را میان موهای بلندش گذاشت. کمی بعد سم اثر کرد و سفید برفی بی‌هوش به زمین افتاد.
آن روز کوتوله‌های زودتر از موقع به خانه آمدند و وقتی دیدند سفیدبرفی بی‌هوش روی زمین افتاده است، او را بلند کردند و به داخل خانه بردند.
یکی از کوتوله‌ها شانه‌ی سمی را از میان موهای او بیرون آورد و گفت: «خوشبختانه به موقع رسیدیم.»
کمی بعد سفید‌برفی چشم‌هایش را باز کرد و از پیرزن کولی که شانه را روی موهایش گذاشته بود صحبت کرد. کوتوله‌ها به او گفتند: «دیگر هیچ وقت در را به روی غریبه‌ها باز نکن.»
ملکه به قصر برگشت. به سراغ آینه‌ی جادویی‌اش رفت و پرسید: «آینه، آینه‌ی روی دیوار، آینه‌ی بیدار، چه کسی از همه زیباتر است؟»
آینه جواب داد: «سفید‌برفی از همه زیباتر است.»
ملکه فریاد زد: «سفیدبرفی مرده است.»
آینه گفت: «نمرده. کوتوله‌ها او را نجات دادند.»
ملکه که خون خونش را می‌خورد نقشه‌ی دیگری کشید. خودش را به شکل یک زن روستایی در آورد، چند تا سیب سرخ برداشت، به یک طرف آنها زهر مالید و پیش سفیدبرفی رفت. سفیدبرفی از پشت پنجره سیب‌ها را دید و گفت: «من نمی‌توانم از خانه بیرون بیایم. به دوستانم قول داده‌ام!»
ملکه گفت: «لازم نیست بیرون بیایی، پنجره را باز کن و آن را بگیر.»
سفیدبرفی پنجره را باز کرد ولی هنوز شک داشت. ملکه گفت: «نترس، برای اینکه مطمئن شوی سالم است، من یک تکه از آن را می‌خورم.»
ملکه آن قسمت از سیب را که سالم بود گاز زد. خیال سفید برفی راحت شد و سیب را گرفت و گاز زد. کمی بعد بی‌هوش روی زمین افتاد. ملکه لبخندی زد و فریاد کشید: «سفیدبرفی! این دفعه کوتوله‌ها نمی‌توانند نجاتت بدهند.» و به طرف قصر دوید.
سفیدبرفی کف کلبه افتاده بود و نفس نمی‌کشید. کوتوله‌ها دست و صورت او را شستند و به موهایش گل زدند. سفیدبرفی از همیشه زیباتر شده بود.
یکی از کوتوله‌ها گفت: «او آن قدر زیباست که حیف است او را دفن کنیم. بهتر است او را در جعبه‌ی شیشه‌ای بگذاریم تا همه او را ببینند.»
آنها یک جعبه شیشه‌ای درست کردند و آن را روی صخره‌ی صافی گذاشتند. از آن به بعد، هر روز یکی از آنها کنار جعبه می‌ماند و بقیه به معدن می‌رفتند.
روزی شاهزاده‌ای که از آنجا می‌گذشت جعبه‌ی شیشه‌ای را دید. فکر کرد سفیدبرفی خوابیده است. اما کوتوله‌ای که آنجا بود. با ناراحتی گفت: «نه. او مرده است.»
شاهزاده مدتی طولانی به دختر زیبا خیره شد. او تا غروب کنار صندوق شیشه‌ای ماند و بعد به کلبه‌ی کوتوله‌ها رفت و به آنها گفت: «اجازه بدهید من این جعبه را به سرزمین خودم ببرم، من نمی‌توانم از او دور بشوم. «کوتوله‌ها قبول کردند. شاهزاده خوشحال شد. خدمتکاران جعبه را روی شانه‌های‌شان گذاشتند و راه افتادند.
ناگهان پای یکی از آن لغزید، جعبه کج شد و تکه سیب زهر‌آلود بیرون افتاد. سفیدبرفی چشم‌های خود را باز کرد و در جعبه را برداشت و نشست. همه تعجب کردند. شاهزاده به سوی او دوید و کمک کرد تا از جعبه خارج شود. بعد سفید‌برفی را به قصر خود برد و جشن باشکوهی برگزار کرد. به نظر سفید‌برفی بهترین و عزیزترین مهمانان جشن همان کوتوله‌های کوچک و محبوب بودند.
خبر ازدواج سفیدبرفی و شاهزاده همه جا پخش شد و به گوش ملکه رسید.
ملکه همان طور که جلوی آینه‌اش ایستاده بود، از حسادت آتش گرفت و سوخت. از او فقط یک مشت خاکستر باقی ماند و یک آینه‌ی جادویی.
- آینه، آینه‌ی روی دیوار، آینه‌ی بیدار، چه کسی از همه زیباتر است؟
- سفیدبرفی، سفید برفی از همه زیباتر است.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا، (1394)، افسانه‌های آن‌ور آب، تهران: نشر افق، چاپ اول.

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط