صبر سرخ
نويسنده:سيد هاشم رسولى محلاتى
با توضيحى كه ذيلا خواهد آمد و با توجه بدانچه گفته شد، براى امام حسن(ع)راهى جز پذيرفتن صلح و كنارهگيرى از حكومتباقى نماند، و به همين جهتبا شرايطى كه در ذيل خواهيد خواند، امام حسن(ع)پيشنهاد صلح را پذيرفت، و براى مدتى محدود حكومت را به معاويه واگذار فرمود.
با دقت در مواد صلحنامه براى هر خواننده بخوبى روشن مىشود كه امام(ع)در اين قرارداد هيچ گونه امتيازى به معاويه نداد...و حكومت او را به عنوان خلافت و زمامدارى بر مسلمانان به رسميت نشناخته...، بلكه خلافت را حق مسلم خود دانسته، و بطلان ادعاى معاويه را در اين باره به اثبات رسانده...
متن قرارداد و مواد صلحنامه
مخفى نماند كه روايت كاملى كه شامل تمامى مواد قرارداد و صلحنامه باشد ظاهرا به دست نيامده، و آنچه نقل شده و به طور پراكنده ومختلف در كتابها و روايات آمده، جمعا از پنجيا شش ماده تجاوز نمىكند...و بلكه در پارهاى از روايات مانند روايت طبرى آمده كه معاويه كاغذ سفيدى را مهر و امضا كرد و براى امام(ع)فرستاد و نوشت هر چه مىخواهى در آن بنويس كه مورد قبول من قرار خواهد گرفت (1) ...
اما در روايات ديگر به طور پراكنده موادى از قرارداد و صلحنامه ذكر شده كه از آن جمله است:
1.حكومتبه معاويه واگذار مىشود بدين شرط كه به كتاب خدا و سنت پيغمبر (2) ص)و سيره خلفاى شايسته عمل كند. (3)
2.پس از معاويه حكومت متعلق به حسن است (4) و اگر براى او حادثهاى پيش آمد، متعلق به حسين (5) .و معاويه حق ندارد كسى را به جانشينى خود انتخاب كند.
3.معاويه بايد ناسزا به امير المؤمنين و لعنتبر او را در نمازها ترك كند (6) و على را جز به نيكى ياد ننمايد. (7) .مردم در هر گوشه از زمينهاى خدا-شام يا عراق يا يمن و يا حجاز-بايد در امن و امان باشند و سياهپوست و سرخپوست از امنيتبرخوردار باشند، و معاويه بايد لغزشهاى آنان را ناديده بگيرد و هيچ كس را بر خطاهاى گذشتهاش مؤاخذه نكند، و مردم عراق را به كينههاى گذشته نگيرد (8) .اصحاب على در هر نقطهاى كه هستند در امن و امان باشند، و كسى از شيعيان على مورد آزار واقع نشوند، و ياران على بر جان و مال و ناموس و فرزندانشان بيمناك نباشند، و كسى ايشان را تعقيب نكند و صدمهاى بر آنان وارد نسازد و حق هر حقدارى بدو برسد و هر آنچه در دست اصحاب على است از آنان بازگرفته نشود. (9) به قصد جان حسن بن على و برادرش حسين و هيچ يك از اهل بيت رسول خدا(ص)توطئهاى در نهان و آشكار نشود، و در هيچ يك از سرزمينهاى اسلام، ارعاب و تهديدى نسبتبه آنان انجام نگيرد. (10)
5.معاويه نه حق دارد خود را امير المؤمنين بنامد، و نه اينكه شهادتى نزد حسن بن على اقامه كند... (11) در اينجا ماده ديگرى نيز در برخى از روايات ذكر شده به اين مضمون: بيت المال كوفه كه موجودى آن پنج ميليون درهم است مستثنى است و تسليم حكومت نمىشود، و معاويه بايد هر سال دو ميليون درهم براى حسن بفرستد، و بنى هاشم را از بخششها و هديهها بر بنى اميه امتياز دهد، و يك ميليون درهم در ميان بازماندگان شهدايى كه در ركاب امير المؤمنين در جنگهاى جمل و صفين كشته شدهاند، تقسيم كند، و اينها همه بايد از محل خراج دارابجرد (12) تاديه شود. (13)
اما برخى از نويسندگان در صحت آن ترديد كرده و آن را ساخته و پرداخته دست امويان و عباسيان دانستهاند كه پيوسته در صدد ضربهزدن به مقام و شخصيتخاندان رسول خدا(ص)و بخصوص امام حسن(ع)بودند كه فرزندانش پيوسته در برابر عباسيان قيام مىكردند و مزاحم حكومت آنان بودند، و وجود چنين مادهاى را در قرارداد صلح مخالف شان و مقام امام حسن(ع)مىدانند (14) ، و الله اعلم.به هر صورت از ابن قتيبه نقل شده است كه در پايان قرارداد، عبد الله بن عامر-فرستاده معاويه-قيود و شروط حسن(ع)را به همان صورتى كه آن حضرت بدو گفته بود براى معاويه نوشت و فرستاد، و معاويه همه آنها را به خط خود در ورقهاى نوشت و مهر كرد، و پيمانهاى مؤكد و سوگندهاى شديد بر آن افزود، و همه سران شام را بر آن گواه گرفت، و آن را براى نماينده خودعبد الله فرستاد و او آن را به حسن(ع)تسليم كرد. (15)
ديگر مورخان، جملهاى را كه معاويه در پايان قرارداد نوشته و با خدا بر وفاى بدان، عهد و ميثاق بسته، چنين آوردهاند: «به عهد و ميثاق خدايى و به هر آنچه خداوند مردم را بر وفاى بدان مجبور ساخته، در ذمه معاوية بن ابى سفيان است كه به مواد اين قرارداد عمل كند». (16)
و اين قرارداد بنا بر صحيحترين روايات، در نيمه جمادى الاولى سال 41 هجرى به امضا رسيد. (17)
روايات ديگرى از امام حسن(ع)در انگيزه صلح
1.شيخ صدوق(ره)در كتاب علل الشرايع به سند خود از ابى سعيد عقيصا روايت كرده كه وقتى به نزد امام حسن(ع)رفت و به آن حضرت عرض كرد: اى فرزند رسول خدا چرا با اينكه مىدانستى حق با شماستبا معاويه گمراه و ستمگر صلح كردى؟
امام(ع)در پاسخ فرمود: «يا ابا سعيد الستحجة الله تعالى ذكره على خلقه، و اماما عليهم بعد ابي عليه السلام؟قلت: بلى!
قال: الست الذى قال رسول الله(ص)لي و لاخى: الحسن و الحسين امامان قاما او قعدا؟ قلت: بلى!
قال: فانا اذن امام لو قمت و انا امام اذا قعدت يا با سعيد علة مصالحتي لمعاوية علة مصالحة رسول الله(ص)لبني ضمرة و بني اشجع، و لاهل مكة حين انصرف من الحديبية، اولئك كفار بالتنزيل و معاوية و اصحابه كفار بالتاويل، يا با سعيد اذا كنت اماما من قبل الله تعالى ذكره لم يجب ان يسفه رايي فيما اتيته من مهادنة او محاربة، و ان كان وجه الحكمة فيما اتيته ملتبسا.
الا ترى الخضر(ع)لما خرق السفينة و قتل الغلام و اقام الجدار سخط موسى(ع)فعله، لاشتباه وجه الحكمة عليه حتى اخبره فرضي، هكذا انا سخطتم علي بجهلكم بوجه الحكمة فيه، و لولا ما اتيت لما ترك من شيعتنا على وجه الارض احد الا قتل» (18)
(اى ابا سعيد آيا من حجتخداى تعالى بر خلق او و امام و رهبر آنها پس از پدرم(ع) نيستم!گفتم: چرا!
فرمود: آيا من نيستم كه رسول خدا(ص)درباره من و برادرم حسين فرمود: «حسن و حسين(ع)هر دو امام هستند، چه قيام كنند و چه قعود؟گفتم: چرا!
فرمود: پس من اكنون امام و رهبرم چه قيام كنم و چه نكنم.اى ابا سعيد علت مصالحه من با معاويه همان علت مصالحهاى است كه رسول خدا(ص)با بنى ضمرة و بنى اشجع و مردم مكه در بازگشت از حديبية كرد، آنان كافر بودند به تنزيل(و ظاهر صريح آيات) قرآن، و معاويه و اصحاب او كافرند به تاويل(و باطن آيات)قرآن، اى ابا سعيد وقتى من از جانب خداى تعالى امام هستم نمىتوان مرا در كارى كه كردهام چه صلحو چه جنگ تخطئه كرد، اگر چه سر كارى كه كردهام براى ديگران روشن و آشكار نباشد.
آيا خضر را نديدى كه وقتى آن كشتى را سوراخ كرد، و آن پسر را كشت، و آن ديوار را بر پا داشت، كار او مورد اعتراض موسى(ع)قرار گرفت چون سر آن را نمىدانست، تا وقتى كه علت را به او گفت راضى گشت، و همين گونه است كار من كه شما به خاطر اينكه سر كار ما را نمىدانيد مرا هدف اعتراض قرار دادهايد، در صورتى كه اگر اين كار را نمىكردم احدى از شيعيان ما بر روى زمين باقى نمىماند، و همه را مىكشتند.)
و نظير همين علت در روايت ديگرى نيز كه طبرسى(ره)در احتجاج (19) از آن حضرت نقل كرده، آمده است.
2.زيد بن وهب جهنى گويد: هنگامى كه امام حسن را خنجر زدند و در مدائن بسترى و دردمند بود، به نزد آن حضرت رفته و گفتم: چه تصميمى دارى كه مردم متحير و سرگرداناند؟حضرت در پاسخ من چنين فرمود:
«ارى و الله معاوية خيرا لي من هؤلاء.يزعمون انهم لي شيعة ابتغوا قتلي و انتهبوا ثقلي، و اخذوا مالي، و الله لان آخذ من معاوية عهدا احقن به دمي و آمن به في اهلي خير من ان يقتلوني فتضيع اهل بيتي و اهلي، و الله لو قاتلت معاوية لاخذوا بعنقي حتى يدفعوني اليه سلما.
فو الله لان اسالمه و انا عزيز خير من ان يقتلني و انا اسيره او يمن علي فتكون سبة على بني هاشم الى آخر الدهر، و معاوية لا يزال يمن بها و عقبه على الحي منا و الميت...» (20)
(من به خدا معاويه را براى خودم بهتر از اينان مىدانم كه خيال مىكنندشيعه من هستند و نقشه قتل مرا مىكشند، و اثاثيه مرا غارت كرده و مالم را مىبرند، به خدا سوگند اگر من از معاويه پيمانى بگيرم كه خونم را حفظ كنم و در ميان خاندانم در امان باشم، بهتر است از اينكه اينان مرا بكشند و خانواده و خاندانم تباه گردند، به خدا سوگند اگر با معاويه بجنگم هم اينان(كه ادعاى شيعهگرى مرا مىكنند)گردنم را گرفته و تسليم معاويهام خواهند كرد.
به خدا سوگند اگر من با او مسالمت كنم در حالى كه عزيز و محترم هستم، بهتر است كه مرا بكشد در حالى كه اسير او باشم و يا بر من منت نهاده(و آزادم كند)و تا روز قيامت ننگى براى بنى هاشم باشد، و پيوسته معاويه و دودمانش بر زنده و مرده ما نتبگذارند.)
3.سليم بن قيس هلالى روايت كرده كه چون معاويه به كوفه آمد، امام حسن(ع)در حضور او برخاسته و بر فراز منبر رفت، و پس از حمد و ثناى الهى فرمود:
«ايها الناس ان معاوية زعم انى رايته للخلافة اهلا، و لم ار نفسى لها اهلا، و كذب معاوية انا اولى الناس بالناس فى كتاب الله و على لسان نبى الله، فاقسم بالله لو ان الناس بايعونى و اطاعونى و نصرونى لاعطتهم السماء قطرها، و الارض بركتها، و لما طمعت فيها يا معاوية، و قد قال رسول الله(ص): ما ولت امة امرها رجلا قط و فيهم من هو اعلم منه الا لم يزل امرهم يذهب سفالا، حتى يرجعوا الى ملة عبدة العجل. ..» (21)
(اى مردم معاويه چنين پنداشته كه من او را شايسته خلافت مىدانم و خود را شايسته نمىدانم، ولى معاويه دروغ پنداشته، من از هر كس نسبتبه مردم و رهبرى آنها شايستهترم هم در كتاب خدا و هم از زبان پيغمبر خدا، سوگند به خدا مىخورم كه اگر مردم با من بيعت مىكردند و فرمانبرداريم كرده و ياريم مىنمودند، آسمان باران خود را به ايشان مىداد، و زمينبركتخود را، و تو اى معاويه هيچ گاه در حكومت طمع نمىكردى، در صورتى كه پيغمبر خدا(ص)فرمود: هيچ گاه مردى-با اينكه داناتر از او در ميان مردم باشد-سرپرستى ملتى را به عهده نمىگيرد جز آنكه كار آنها رو به پستى گرايد تا آنجا كه به آيين گوسالهپرستى باز گردند.)
4.علامه قندوزى از علماى اهل سنت در كتاب ينابيع المودة از آن حضرت روايت كرده كه درباره علت صلح با معاويه سخنرانى كرده، چنين فرمود:
«ايها الناس قد علمتم ان الله جل ذكره و عز اسمه هداكم بجدى و انقذ كم من الضلالة، و خلصكم من الجهالة، و اعزكم به بعد الذلة، و كثركم به بعد القلة، و ان معاوية نازعنى حقا هولى دونه، فنظرت لصلاح الامة و قطع الفتنة و قد كنتم بايعتمونى على ان تسالموا من سالمنى و تحاربوا من حاربنى، فرايت ان اسالم معاوية و اضع الحرب بينى و بينه، و قد صالحته و رايت ان حقن الدماء خير من سفكها و لم ارد بذلك الا صلاحكم و بقائكم«و ان ادري لعله فتنة لكم و متاع الى حين» (22)
(اى مردم بخوبى دانستهايد كه خداى بزرگ شما را به وسيله جد من(ص)هدايت فرمود، و از گمراهى نجات داد، و از نادانى و جهالت رهانيد، و پس از خوارى عزيزتان كرد و بعد از قلت و كمى عددتان بسيار كرد، و همانا معاويه درباره حقى كه مخصوص به من ستبا من به منازعه برخاسته و من صلاح امت و قطع فتنه را در نظر گرفتم و شما هم با من بيعت كرديد تا با هر كس كه من مسالمت كردم مسالمت كنيد، و با هر كس جنگيدم بجنگيد، و من چنان ديدم كه با معاويه به مسالمت رفتار كنم و آتش بس برقرار سازم و با او مصالحه كنم، و چنان ديدم كه جلوگيرى از خونريزى بهتر است، و منظورى از اين كار جز خيرخواهى و بقاى شما ندارم«و اگر چه من مىدانم شايد براى شما آزمايش و بهرهاى است تا مدتى معين».)
و نظير همين علت در روايات ديگرى نيز كه از آن حضرت نقل شده آمده است مانند روايت مرحوم اربلى در كشف الغمة كه به سند خود از جبير بن نضير از پدرش از امام حسن(ع)روايت كرده كه فرمود:
«كانت جماجم العرب بيدى، يسالمون من سالمت، و يحاربون من حاربت فتركتها ابتغاء وجه الله، و حقن دماء المسلمين» (23)
(براستى كه جمجمههاى عرب به دست من بود كه صلح كنند با هر كس كه من صلح مىكردم و مىجنگيدند با هر كس كه من مىجنگيدم، ولى من به خاطر رضاى خدا و حفظ خون مسلمانان آن را رها كردم.)
5.و در روايتى كه از سيد مرتضى(ره)نقل شده آمده است كه پس ازماجراى صلح، حجر بن عدى به نزد آن حضرت آمده و به آن حضرت اعتراض كرده گفت: «سودت وجوه المؤمنين»؟(روى مؤمنان را سياه كردى؟)
امام(ع)در پاسخش فرمود: «ما كل احد يحب ما تحب و لا رايه كرايك، و انما فعلت ما فعلت ابقاءا عليكم»(اين طور نيست كه همه افراد چيزى را كه تو مىخواهى بخواهند و يا مثل تو فكر كنند، و من كارى را كه انجام دادم جز به خاطر حفظ جان و ابقاى شما نبود.)
و به دنبال آن اين حديث را نيز روايت كرده كه پس از ماجراى صلح، شيعيان آن حضرت به عنوان اعتراض و تاسف به نزد آن حضرت آمده و سخنانى اظهار كردند، و از آن جمله سليمان بن صرد خزاعى بود كه در اين خصوص چنين گفت:
«ما ينقضي تعجبنا من بيعتك معاوية، و معك اربعون الف مقاتل من اهل الكوفة، كلهم ياخذ العطاء، و هم على ابواب منازلهم، و معهم مثلهم من ابنائهم و اتباعهم، سوى شيعتك من اهل البصرة و الحجاز.
ثم لم تاخذ لنفسك ثقة في العقد، و لا حظا من العطية، فلو كنت اذ فعلت ما فعلت اشهدت على معاوية وجوه اهل المشرق و المغرب، و كتبت عليه كتابا بان الامر لك بعده، كان الامر علينا ايسر، و لكنه اعطاك شيئا بينك و بينه لم يف به، ثم لم يلبث ان قال على رؤس الاشهاد: «اني كنتشرطتشروطا و وعدت عداة ارادة لاطفاء نار الحرب، و مداراة لقطع الفتنة، فلما ان جمع الله لنا الكلم و الالفة فان ذلك تحت قدمي»و الله ما عنى بذلك غيرك، و ما اراد الا ما كان بينك و بينه، و قد نقض!؟
فاذا شئت فاعد الحرب خدعة، و ائذن لي في تقدمك الى الكوفة، فاخرج عنها عامله و اظهر خلعه، و تنبذ اليه على سواء، ان الله لا يحب الخائنين، و تكلم الباقون بمثل كلام سليمان»!
(هيچ گاه تعجب ما از اينكه با معاويه مصالحه كردى از بين نمىرود، با اينكه چهل هزار جنگجو از مردم كوفه با تو بودند كه همگى حقوق بگيربيت المال هستند، و به همين مقدار فرزندان و همراهانشان بودند، صرف نظر از شيعيان شما از مردم بصره و حجاز.
از اين گذشته شما براى خود تعهدى از وى در قرارداد نگرفتى و بهرهاى از عطا و مستمرى قرار ندادى، و اگر اين كار را مىخواستى انجام دهى خوب بود بزرگان شرق و غرب(كوفه و شام)را بر معاويه گواهى مىگرفتى و نامهاى در اين باره مىنوشتى كه حكومت پس از او مخصوص شما باشد تا كار بر ما آسانتر باشد، ولى تو با او تعهدى كردهاى كه بدان وفا نخواهد كرد، و علنا در برابر همه مردم گفت: من شرطهايى كردهام و وعدههايى دادم كه منظورم خاموش كردن آتش جنگ و قطع فتنه بود و اكنون كه كار بر وفق مراد ما گرديد، همه آن شرطها زير پاى من است، و منظورش از آن شرطها به خدا سوگند همانهايى است كه با تو كرده و بدين ترتيب پيمان خود را شكسته.
پس اگر بخواهى مىتوانى جنگ را بىخبر و ناگهانى دوباره شروع كنى، و اجازه بده من پيشاپيش شما به كوفه رفته و فرماندار معاويه را از آنجا بيرون كرده و خلع كنم. ..!؟
شيعيان ديگر آن حضرت نيز همگى سخنان سليمان را تاييد كردند!)
امام(ع)در پاسخ او اظهار داشت:
«انتم شيعتنا و اهل مودتنا فلو كنتبالحزم فى امر الدنيا اعمل، و لسلطانها اركض و انصب، ما كان معاوية باباس منى باسا، و لا اشد شكيمة و لا امضى عزيمة و لكنى ارى غير ما رايتم، و ما اردت بما فعلت الا حقن الدماء فارضوا بقضاء الله، و سلموا لامره، و الزموا بيوتكم و امسكوا» (24)
(شما شيعيان ما و اهل مودت و علاقهمند به ما هستيد، و اگر من براى دنيا كار مىكردم و در سلطهجويى و رياست دنيا بيشتر كوشش و تلاش داشتم هيچ گاه معاويه از من نيرومندتر و نستوهتر و مصممتر نبود، ولى منچيز ديگرى جز آنچه شما مىبينيد مىبينم، و در آنچه انجام دادم نظرى جز جلوگيرى از خونريزى نداشتم، پس به قضاى الهى راضى باشيد، و در برابر فرمان او تسليم و فرمانبردار، و ملازم خانههاى خود باشيد، و خويشتندارى كنيد.)
يك بررسى اجمالى در سخنان امام(ع)به منظور اطلاع از علل واگذارى حكوم
ت
همانگونه كه قبلا گفتيم، درباره علل و انگيزههاى صلح امام(ع)با معاويه و كنارهگيرى از حكومتسخن بسيار گفتهاند و كتابهاى متعددى نوشته و تاليف كردهاند، و به نظر نگارنده همه قلمفرسايىها و تاليفات-در عين اينكه بسيار ارزنده و محققانه است-از سخنان خود امام حسن(ع)و يا امامان ديگر در رواياتى كه از ايشان نقل شده ريشه گرفته، و خود آن بزرگواران علل و انگيزههاى آن را به اجمال و تفصيل در سخنان خود بيان فرمودهاند كه ما به همين منظور بيشتر اين روايات را براى شما نقل كرديم، و اكنون به بررسى آنها مىپردازيم.
وظيفه الهى
در قسمتى از اين روايات به طور سربسته و اجمال، علت اين كار امام(ع)را وظيفه الهى آن حضرت كه از طرف خداى متعال به انجام آن مامور شده بود ذكر كردهاند، و ما را از كاوش بيشتر در اين باره بازداشتهاند، و اين مطلب نيز با تعبيرهاى گوناگونى بيان شده كه از آن جمله است روايت ابى سعيد عقيصا كه در صفحات قبل با ترجمهاش ذكر شد. (25)
البته در ذيل آن حديثيك اشاره اجمالى نيز به حكمت اين كار شده، كه همان سخن امام(ع)است كه فرمود: «و لولا ما اتيت لما ترك من شيعتنا على وجه الارض احد الا قتل»!
(اگر من اين كار را نمىكردم، احدى از شيعيان ما در روى زمين باقى نمىماند و همگى كشته مىشدند...)
و اين سخن اگر چه احتياج به شرح و توضيح دارد-چنانكه در صفحات آينده انشاء الله تعالى توضيح خواهيم داد-ولى همين يك جمله كوتاه، علت و حكمت كار را به صورت اجمال و اشاره بيان كرده است.
و روايت زير را نيز كه در باب«ان الائمة(ع)لم يفعلوا شيئا الا بعهد من الله عز و جل و امر منه لا يتجاوزونه»در كتاب شريف اصول كافى وارد شده، مىتوان از همين روايات دانست كه مرحوم كلينى به سند خود از معاذ بن كثير از امام صادق(ع) روايت كرده كه فرمود:
«ان الوصية نزلت من السماء على محمد كتابا، لم ينزل على محمد(ص)كتاب مختوم الا الوصية فقال جبرئيل(ع): يا محمد هذه وصيتك في امتك عند اهل بيتك، فقال رسول الله(ص) اي اهل بيتي يا جبرئيل؟قال: نجيب الله منهم و ذريته، ليرثك علم النبوة كما ورثه ابراهيم(ع)و ميراثه لعلى(ع)و ذريتك من صلبه و كان عليها خواتيم، قال ففتح علي(ع) الخاتم الاول و مضى لما فيها ثم فتح الحسن(ع)الخاتم الثاني و مضى لما امر به فيها، فلما توفى الحسن و مضى فتح الحسين(ع)الخاتم الثالث فوجد فيها ان قاتل فاقتل و تقتل و اخرج باقوام للشهادة لا شهادة لهم الا معك، قال: ففعل(ع)، فلما مضى دفعها الى علي بن الحسين(ع)قبل ذلك، ففتح الخاتم الرابع فوجد فيها ان اصمت...»
(براستى كه وصيتبه صورت كتابى از آسمان بر محمد(ص)نازل گرديد، و نامه مهر شدهاى جز وصيتبر آن حضرت نازل نشد، و جبرئيل عرض كرد: اى محمد اين است وصيت تو در امتت كه نزد خاندان تو خواهد بود.رسول خدا(ص)فرمود: اى جبرئيل كدام خاندانم؟عرض كرد: برگزيدگان خدا از آنها و دودمانشان.تا علم نبوت را از تو ارث برند همان گونه كه ابراهيم به ارث نهاد، و اين ميراث از على و فرزندان صلبى اوست.براستى وصيت را مهرهايى بود، پس على(ع)مهر اول را گشود و هر چه در آن بود بر طبق آن عمل كرد، سپس حسن(ع)مهر دوم را گشود و هر چه در آن بود بدان عمل كرد، و چون حسن(ع)از دنيا رفت، حسين(ع)مهر سوم را گشود و ديد در آن دستور خروج و كشتن و كشته شدن بود و نوشته بود كه مردمى را براى شهادت با خود ببر كه جز به همراه تو شهادتى براى آنها نيست و آن حضرت اين كار را كرد، و چون او از دنيا رفت آن وصيت را قبل از شهادت به على بن الحسين(ع)داد، و او مهر چهارم را گشود و در آن ديد كه نوشته استسكوت كن...)
و نظير اين روايت، روايات ديگرى نيز در همان باب از امام صادق(ع)نقل شده است.
و شايد بتوان اين روايت مشهور را نيز كه قبلا در بخش نخست ذكر كرديم از همين دسته به حساب آورد كه رسول خدا درباره امام حسن(ع)فرمود:
«ان ابنى هذا سيد و سيصلح الله على يديه بين فئتين عظيمتين» (26)
و به نظر مىرسد كه دانشمندان و علماى بزرگوار ما نيز مانند مرحوم سيد مرتضى و سيد بن طاووس كه مسئله عصمت امام(ع)را در اينجا عنوان كردهاند همين باشد كه گفتهاند:
«قد ثبت انه الامام المعصوم المؤيد الموفق بالحجج الظاهرة و الادلة القاهرة، فلا بد من التسليم لجميع افعاله و حملها على الصحة، و ان كان فيها ما لا يعرف وجهه على التفصيل، او كان له ظاهر ربما نفرت النفس عنه» (27)
(اين مطلب ثابت است كه آن حضرت امام معصوم بوده و به حجتهاى ظاهرى و دليلهاى محكم موفق و مؤيد بوده، و بناچار ديگران بايد در برابر همه كارهائى كه انجام داده تسليم باشند و آنها را حمل بر صحت كنند، اگر چه در آنها كارهائى ديده شود كه دليل تفصيلى آن معلوم نباشد يا در ظاهر مورد تنفر نفوس قرار گيرد.)
و خلاصه اين جواب آن است كه امام حسن(ع)امام معصوم و مفترض الطاعة بود، مانند امامان معصوم ديگر كه هر چه انجام مىدادند طبق دستور الهى و وظيفه تعيين شده از طرف خداى متعال بوده، و حكمت آنها ممكن استبراى ما-و شايد گاهى براى خود آن بزرگواران نيز-مخفى و پنهان بوده...
چنانكه جد بزرگوارش در حديبيه با مشركين صلح كرد، و حكمت اين كار بخصوص در آن روز-يعنى در روز امضاى پيمان صلح در حديبيه-براى بسيارى از مردم و همراهان رسول خدا(ص)آشكار نبود، و به همين جهتبسيارى از آنها از صلح رسول خدا(ص)در آن روز دلگير و ناراحتشدند، و حتى برخى زبان به اعتراض گشوده و علنا مخالفتخود را با صلح حديبيه اظهار كردند، همان گونه كه در تاريخ ضبط شده...
و اين پنهان بودن حكمتهاى دستورات الهى براى مردم-حتى براى پيمبران و امامان نيز-تازگى ندارد، و نمونهاش داستان موسى و خضر است كه چون خضر پيغمبر آن كشتى را سوراخ كرد، و آن كودك را به قتل رسانيد به شرحى كه در قرآن كريم (28) و تاريخ نقل شده-مورد اعتراض پيغمبرى چونموساى كليم الله قرار گرفت...و اين به همان خاطر بود كه از حكمت و سر اينكارها اطلاع نداشت و بعدا كه مطلع گرديد قانع شد...
و درباره صلح امام حسن(ع)نيز بايد گفت: حكمت عمل آن امام معصوم و مظلوم براى بسيارى از مردم آن زمان و برخى از مردمان ديگرى كه بعدها آمدند و با نظرى سطحى بدان نگريسته و يا تحت تاثير اغراض پليد و تبليغات مغرضانه و مسموم دشمنان اين خاندان قرار گرفته و حاضر نبودند با ديده واقع بينانه و بىطرفانه به حوادث گذشته اسلام نظر كنند پوشيده ماند، ولى جريانات بعدى و حوادثى كه به دنبال اين صلح به دست معاويه و دودمان ننگين او و خاندان كثيف اموى در اسلام به وقوع پيوستسر اين عمل قهرمانانه امام(ع)را آشكار ساخت، و بخوبى روشن ساخت كه در آن مقطع تاريخى براى هر امامى كه با چهره سالوسانه معاويه مواجه مىشد، و در برابر پيشنهاد صلح چنين حاكم قدرتمند و بظاهر مسلمانى قرار مىگرفت...-و شرايط ديگرى كه در كار بود و در صفحات آينده شمهاى از آن را خواهيد خواند...-چارهاى جز كنارهگيرى از حكومت و صلح با او، و نظاره كردن و خون دل خوردن نداشت...
پىنوشتها:
1.البته از معاويه و امثال او كه پايبند امضا و عهد و پيمان خود نبوده و نيستند اين گونه بذل و بخششها و حاتم بخشىها تعجب ندارد، چنانكه پس از ورود به كوفه معلوم شد و با كمال وقاحت و بيشرمى مردم را مخاطب ساخته، گفت: من با شما جنگ نكردم كه نماز بخوانيد و روزه بگيريد، بلكه من مىخواستم به حكومتبرسم و اكنون هر چه را كه قبلا تعهد كرده و امضا كردهام زير پايم گذارده و به هيچ يك از آنها عمل نخواهم كرد.(شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 4، ص 8)
2.فتح البارى(شرح صحيح بخارى)بنا بر نقل ابن عقيل در النصايح الكافيه(ص 156، چاپ اول)و بحار الانوار، ج 10، ص 115.
3.تاريخ الخلفاء سيوطى(ص 194)، ابن كثير(ج 8، ص 41)، الاصابه(ج 2، صص 13-12)، ابن قتيبة(ص 150)، دائرة المعارف فريد وجدى، (ج 3، ص 443 دوم)و مدارك ديگر.
4.ابن المهنا، عمدة الطالب(ص 52).
5.مدائنى بنا بر نقل ابن ابى الحديد در نهج البلاغه(ج 4، ص 8)، بحار الانوار(ج 10، ص 115)و ابن صباغ، الفصول المهمة و مدارك ديگر.
6.اعيان الشيعه، (ج 4، ص 43).
7.ابو الفرج اصفهانى، مقاتل الطالبيين، (ص 26)و شرح نهج البلاغه(ج 4، ص 15)ديگر مورخان گفتهاند: «حسن از معاويه خواست كه على را دشنام نگويد، معاويه اين را نپذيرفت، ولى قبول كرد كه وقتى حسن حاضر است و مىشنود به على دشنام داده نشود»ابن اثير مىگويد: «سپس به همين نيز وفا نكرد.»
8.مقاتل الطالبيين(ص 26)، شرح نهج البلاغه(ج 4، ص 15)، البحار(ج 10، صص 101 و 115)، دينورى(ص 200)هر قسمتى با عين الفاظ از ماخذ مورد نظر گرفته شده است.
9.فقرات مربوط به امنيت اصحاب و شيعيان على(ع)را در كتابهاى: طبرى(ج 6، ص 97)، ابن اثير(ج 3، ص 166)، مقاتل الطالبيين(ص 26)، شرح النهج(ج 4، ص 15)، بحار(ج 10، ص 115)، علل الشرايع، و النصايح الكافية(ص 156)مىتوان مطالعه كرد.
10.بحار الانوار(ج 10، ص 115)و النصايح الكافية(ص 156، ط.ل).
11.اين ماده نيز از علل الشرايع صدوق(ره)در بحار الانوار(ج 44، ص 2)نقل شد كه از اين شرط بخوبى معلوم مىشود كه امام(ع)با گنجاندن اين دو شرط به همگان اعلام كرده كه حكومت معاويه را به رسميت نشناخته و به عنوان خليفه رسول خدا(ص)او را نپذيرفته است...
12.در پاورقى ترجمه صلح الحسن آمده كه دارابجرد شهرى در فارس و نزديك به حدود اهواز است.و«جرد»يا«جراد»در فارس قديم و روسى جديد به معناى«شهر»است، بنابراين«دارابجرد»يعنى شهر داراب.
13.قسمت اول اين ماده در تاريخ طبرى(ج 4، ص 122)ذكر شده و قسمتهاى ديگر آن از تاريخ ابن كثير و علل صدوق و غيره روايتشده است.
14.يكى از نويسندگان معاصر در اين باره مىنويسد: «اين داستان را بدين صورت تاريخ نويسان دوره اموى ساختهاند و يا اينكه حقيقت را دگرگون كرده و از خود دروغى بدان افزودهاند، كسانى كه بيغرضانه در زندگانى حسن بن على(ع)تتبع كردهاند، مىدانند وى قطع نظر از مقام امامت، كه شيعيان او بدان اعتقاد دارند، مردى آراسته به خوى مردمى و اخلاق انسانى بوده است، او هنگامى با معاويه آشتى كرد كه دانست درگيرى جز ريختن خونهاى بسيار و پيروزى نهايى معاويه نتيجهاى نخواهد داشت، او سوداگرى نبود كه بر سر كالايى با خريدار گفتگو كند و چون بازار كالاى خود را گرم ببيند بهاى آن را بالا ببرد، او آنچنان به خوى و خصلت مردمى
آراسته بود كه دشمن وى نيز ناگزير بدان اعتراف مىكرد.
اگر داستان كاغذ سفيد مهردار فرستادن معاويه درستباشد، بايد گفت كه چون امام حسن(ع)شرطهاى خود را در آن بر شمرده و به معاويه برگردانده است، معاويه پس از رسيدن به آرزوى نهايى و متاركه جنگ براى آنكه هيچ يك از شرطهاى معاهدهنامه را انجام ندهد، چنين دروغى را ساخته و بر زبانها انداخته است.
شگفتتر اينكه طبرى صورتى از آشتىنامه را نوشته كه به ريشخند و افسانه شبيهتر است تا به روايت تاريخى تا چه رسد بدانكه بازگوى حقيقتى خارجى باشد.
متاسفانه اين آشتىنامه مجعول و يا تحريف شده و سندهاى ساختگى مانند آن در كتابهاى تاريخى درسى كشور ما نيز راه يافته است، و مؤلفان و تاريخ نويسان با خوشباورى هر چه تمامتر آن را نوشتهاند: امام حسن بدان شرط با معاويه بيعت كرد كه معاويه پنجهزار هزار هزار درهم موجودى بيت المال كوفه و نيز خراج دارابگرد فارس را بدو دهد، و على را بر منبرها دشنام ندهند.معاويه شرط آخر را نپذيرفت و مقرر شد كه در پيش روى حسن(ع)على را به زشتى نام نبرند، اما خراج دارابگرد را مردم بصره ضبط كردند و گفتند اين مال فيىء ماست.
اين تاريخ نويسان خوشباور هيچ توجه نكردهاند كه اگر حسن(ع)اين چنين آسان بر سر مال با معاويه آشتى مىكرد، پيروان وى يا او را زنده نمىگذاشتند يا چنان زبان خود را بر او دراز مىكردند كه ديگر نمىتوانست در شهرهاى مسلماننشين اين مبلغ را از خزانه شام بخواهد؟مگر معاويه در اين باره مضايقتى داشت؟پس آن شرطهاى اساسى كه آشتىنامه بر اساس آن نوشته شده كجاست؟چرا طبرى نامى از آنها نبرده است؟
در مقابل اين سندهاى مجعول، ما چند سند ديگر در دست داريم كه پرده از حقيقتبرمىدارد و نشان مىدهد تاريخ نويسان عصر اموى و عباسى هر جا واقعهاى را به سود خاندان پيغمبر ديدهاند در آن دستبردهاند.نوشته بلاذرى كه مقدم بر طبرى است، درستتر به نظر مىرسد...»
ايشان سپس متن قرارداد(و يا به قول ايشان آشتىنامه)را از قول بلاذرى(انساب
الاشراف)و به دنبال آن طبق روايت ابن حجر عسقلانى در(الصواعق المحرقه)نقل كرده كه از ماده مزبور اثرى در آن نيست.
نگارنده گويد: مذاكره سليمان بن صرد خزاعى با آن حضرت نيز كه در روايتسيد مرتضى در تنزيه الانبياء آمده، و در صفحات آينده خواهيد خواند، مىتواند نظر نويسنده معاصر را تاييد كند، كه در قرارداد صلح نامى از پول و حقوق مستمرى نبوده است، آنجا كه سليمان بن صرد به امام(ع)اعتراض كرده كه چرا با اين وضع صلح را پذيرفتى، و چرا براى خود حقى و مالى در صلحنامه مقرر نكردى، گويد: ثم لم تاخذ لنفسك ثقة فى العقد، و لا حظا من العطية...!
و همچنين روايتشيخ مفيد(ره)كه در آن نيز ذكرى از جيره ماهيانه و پول و مال نشده و براى اطلاع بيشتر مىتوانيد به ارشاد(مترجم)(ج 2، ص 10)مراجعه نماييد.
15.الامامة و السياسة، ص 200.
16.بحار الانوار، ج 44، صص 49-48.
17.ترجمه صلح الحسن، ص 384.
18.علل الشرايع، ص 200.
19.بحار الانوار، ج 44، ص 19.
20.احتجاج طبرسى، ص 148.
21.بحار الانوار، ج 44، ص 22.
22.ينابيع المودة(چاپ اسلامبول)، ص 293.
و در حديث ديگرى كه در تنزيه الانبياء نقل شده، اين گونه است:
«و قد روي انه(ع)لما طالبه معاوية بان يتكلم على الناس، و يعلمهم ما عنده في هذا الباب، قام فحمد الله تعالى و اثنى عليه، ثم قال: ان اكيس الكيس التقى، و احمق الحمق الفجور، ايها الناس انكم لو طلبتم بين جابلق و جابرس رجلا جده رسول الله(ص)ما وجدتموه غيري، و غير اخي الحسين، و ان الله قد هداكم باولنا محمد(ص)و ان معاوية نازعني حقا هو لي، فتركته لصلاح الامة و حقن دمائها، و قد بايعتموني على ان تسالموا من سالمت، فقد رايت ان اسالمه و رايت ان ما حقن الدماء خير مما سفكها، و اردت صلاحكم، و ان يكون ما صنعتحجة على من كان يتمنى هذا الامر، و ان ادري لعله فتنة لكم و متاع الى حين».
(روايتشده كه چون معاويه از آن حضرت درخواست كرد تا براى مردم سخن گويد، و آنچه درباره خلافت مىداند براى مردم باز گويد، امام(ع)برخاست و حمد و ثناى الهى را به
-جاى آورد آنگاه فرمود: براستى كه بهترين زيركىها تقواست، و بدترين حماقتها فجور و گناهان است، اى مردم براستى اگر ما بين جابلقا و جابرسا(و همه كره زمين)مردى را-جز من و برادرم حسين-بجوييد كه جدش رسول خدا باشد نخواهيد يافت، و براستى كه خداوند شما را به نخستين ما يعنى حضرت محمد(ص)هدايت فرمود، و براستى كه معاويه درباره حقى...)و بقيه ترجمه همانند بالاست.
23.بحار الانوار، ج 44، صص 25-15.
24.بحار الانوار، ج 44، صص 28-21.
25.صفحه 236
26.اين حديث در بسيارى از كتابهاى اهل سنت مانند اسد الغابة و الاصابة و سنن ترمذى و مسند احمد بن حنبل و غيره از رسول خدا(ص)نقل شده، ولى در بسيارى از آنها«فئتين عظيمتين من المسلمين»يا«من المؤمنين»مىباشد و همان گونه كه در ذيل حديث در بخش اول(صفحه 228)تذكر داديم، بعيد نيست همان گونه كه بعضى احتمال دادهاند اين اضافه به دست معاويه و دار و دستهاش انجام شده تا به قول معروف«در بين دعوا نرخ تمام كرده»و خود را به عنوان«مؤمن»يا«مسلم»معرفى كنند.
27.تنزيه الانبياء، ص 69.
28.البته در قرآن كريم نام«خضر»ذكر نشده و به عنوان بندهاى از بندگان خدا كه رحمتى از خداوند به او رسيده و علمى به وى آموخته شده بود ذكر شده، ولى در روايات-كه يكى همين روايتبود-نام آن بنده، «خضر»ذكر گرديده است و ما اين مطلب را با شرح بيشترى در جلد دوم تاريخ انبياء نوشته و به رشته تحرير درآوردهايم.
منبع : http://rasoolnoor.com الف
با دقت در مواد صلحنامه براى هر خواننده بخوبى روشن مىشود كه امام(ع)در اين قرارداد هيچ گونه امتيازى به معاويه نداد...و حكومت او را به عنوان خلافت و زمامدارى بر مسلمانان به رسميت نشناخته...، بلكه خلافت را حق مسلم خود دانسته، و بطلان ادعاى معاويه را در اين باره به اثبات رسانده...
متن قرارداد و مواد صلحنامه
مخفى نماند كه روايت كاملى كه شامل تمامى مواد قرارداد و صلحنامه باشد ظاهرا به دست نيامده، و آنچه نقل شده و به طور پراكنده ومختلف در كتابها و روايات آمده، جمعا از پنجيا شش ماده تجاوز نمىكند...و بلكه در پارهاى از روايات مانند روايت طبرى آمده كه معاويه كاغذ سفيدى را مهر و امضا كرد و براى امام(ع)فرستاد و نوشت هر چه مىخواهى در آن بنويس كه مورد قبول من قرار خواهد گرفت (1) ...
اما در روايات ديگر به طور پراكنده موادى از قرارداد و صلحنامه ذكر شده كه از آن جمله است:
1.حكومتبه معاويه واگذار مىشود بدين شرط كه به كتاب خدا و سنت پيغمبر (2) ص)و سيره خلفاى شايسته عمل كند. (3)
2.پس از معاويه حكومت متعلق به حسن است (4) و اگر براى او حادثهاى پيش آمد، متعلق به حسين (5) .و معاويه حق ندارد كسى را به جانشينى خود انتخاب كند.
3.معاويه بايد ناسزا به امير المؤمنين و لعنتبر او را در نمازها ترك كند (6) و على را جز به نيكى ياد ننمايد. (7) .مردم در هر گوشه از زمينهاى خدا-شام يا عراق يا يمن و يا حجاز-بايد در امن و امان باشند و سياهپوست و سرخپوست از امنيتبرخوردار باشند، و معاويه بايد لغزشهاى آنان را ناديده بگيرد و هيچ كس را بر خطاهاى گذشتهاش مؤاخذه نكند، و مردم عراق را به كينههاى گذشته نگيرد (8) .اصحاب على در هر نقطهاى كه هستند در امن و امان باشند، و كسى از شيعيان على مورد آزار واقع نشوند، و ياران على بر جان و مال و ناموس و فرزندانشان بيمناك نباشند، و كسى ايشان را تعقيب نكند و صدمهاى بر آنان وارد نسازد و حق هر حقدارى بدو برسد و هر آنچه در دست اصحاب على است از آنان بازگرفته نشود. (9) به قصد جان حسن بن على و برادرش حسين و هيچ يك از اهل بيت رسول خدا(ص)توطئهاى در نهان و آشكار نشود، و در هيچ يك از سرزمينهاى اسلام، ارعاب و تهديدى نسبتبه آنان انجام نگيرد. (10)
5.معاويه نه حق دارد خود را امير المؤمنين بنامد، و نه اينكه شهادتى نزد حسن بن على اقامه كند... (11) در اينجا ماده ديگرى نيز در برخى از روايات ذكر شده به اين مضمون: بيت المال كوفه كه موجودى آن پنج ميليون درهم است مستثنى است و تسليم حكومت نمىشود، و معاويه بايد هر سال دو ميليون درهم براى حسن بفرستد، و بنى هاشم را از بخششها و هديهها بر بنى اميه امتياز دهد، و يك ميليون درهم در ميان بازماندگان شهدايى كه در ركاب امير المؤمنين در جنگهاى جمل و صفين كشته شدهاند، تقسيم كند، و اينها همه بايد از محل خراج دارابجرد (12) تاديه شود. (13)
اما برخى از نويسندگان در صحت آن ترديد كرده و آن را ساخته و پرداخته دست امويان و عباسيان دانستهاند كه پيوسته در صدد ضربهزدن به مقام و شخصيتخاندان رسول خدا(ص)و بخصوص امام حسن(ع)بودند كه فرزندانش پيوسته در برابر عباسيان قيام مىكردند و مزاحم حكومت آنان بودند، و وجود چنين مادهاى را در قرارداد صلح مخالف شان و مقام امام حسن(ع)مىدانند (14) ، و الله اعلم.به هر صورت از ابن قتيبه نقل شده است كه در پايان قرارداد، عبد الله بن عامر-فرستاده معاويه-قيود و شروط حسن(ع)را به همان صورتى كه آن حضرت بدو گفته بود براى معاويه نوشت و فرستاد، و معاويه همه آنها را به خط خود در ورقهاى نوشت و مهر كرد، و پيمانهاى مؤكد و سوگندهاى شديد بر آن افزود، و همه سران شام را بر آن گواه گرفت، و آن را براى نماينده خودعبد الله فرستاد و او آن را به حسن(ع)تسليم كرد. (15)
ديگر مورخان، جملهاى را كه معاويه در پايان قرارداد نوشته و با خدا بر وفاى بدان، عهد و ميثاق بسته، چنين آوردهاند: «به عهد و ميثاق خدايى و به هر آنچه خداوند مردم را بر وفاى بدان مجبور ساخته، در ذمه معاوية بن ابى سفيان است كه به مواد اين قرارداد عمل كند». (16)
و اين قرارداد بنا بر صحيحترين روايات، در نيمه جمادى الاولى سال 41 هجرى به امضا رسيد. (17)
روايات ديگرى از امام حسن(ع)در انگيزه صلح
1.شيخ صدوق(ره)در كتاب علل الشرايع به سند خود از ابى سعيد عقيصا روايت كرده كه وقتى به نزد امام حسن(ع)رفت و به آن حضرت عرض كرد: اى فرزند رسول خدا چرا با اينكه مىدانستى حق با شماستبا معاويه گمراه و ستمگر صلح كردى؟
امام(ع)در پاسخ فرمود: «يا ابا سعيد الستحجة الله تعالى ذكره على خلقه، و اماما عليهم بعد ابي عليه السلام؟قلت: بلى!
قال: الست الذى قال رسول الله(ص)لي و لاخى: الحسن و الحسين امامان قاما او قعدا؟ قلت: بلى!
قال: فانا اذن امام لو قمت و انا امام اذا قعدت يا با سعيد علة مصالحتي لمعاوية علة مصالحة رسول الله(ص)لبني ضمرة و بني اشجع، و لاهل مكة حين انصرف من الحديبية، اولئك كفار بالتنزيل و معاوية و اصحابه كفار بالتاويل، يا با سعيد اذا كنت اماما من قبل الله تعالى ذكره لم يجب ان يسفه رايي فيما اتيته من مهادنة او محاربة، و ان كان وجه الحكمة فيما اتيته ملتبسا.
الا ترى الخضر(ع)لما خرق السفينة و قتل الغلام و اقام الجدار سخط موسى(ع)فعله، لاشتباه وجه الحكمة عليه حتى اخبره فرضي، هكذا انا سخطتم علي بجهلكم بوجه الحكمة فيه، و لولا ما اتيت لما ترك من شيعتنا على وجه الارض احد الا قتل» (18)
(اى ابا سعيد آيا من حجتخداى تعالى بر خلق او و امام و رهبر آنها پس از پدرم(ع) نيستم!گفتم: چرا!
فرمود: آيا من نيستم كه رسول خدا(ص)درباره من و برادرم حسين فرمود: «حسن و حسين(ع)هر دو امام هستند، چه قيام كنند و چه قعود؟گفتم: چرا!
فرمود: پس من اكنون امام و رهبرم چه قيام كنم و چه نكنم.اى ابا سعيد علت مصالحه من با معاويه همان علت مصالحهاى است كه رسول خدا(ص)با بنى ضمرة و بنى اشجع و مردم مكه در بازگشت از حديبية كرد، آنان كافر بودند به تنزيل(و ظاهر صريح آيات) قرآن، و معاويه و اصحاب او كافرند به تاويل(و باطن آيات)قرآن، اى ابا سعيد وقتى من از جانب خداى تعالى امام هستم نمىتوان مرا در كارى كه كردهام چه صلحو چه جنگ تخطئه كرد، اگر چه سر كارى كه كردهام براى ديگران روشن و آشكار نباشد.
آيا خضر را نديدى كه وقتى آن كشتى را سوراخ كرد، و آن پسر را كشت، و آن ديوار را بر پا داشت، كار او مورد اعتراض موسى(ع)قرار گرفت چون سر آن را نمىدانست، تا وقتى كه علت را به او گفت راضى گشت، و همين گونه است كار من كه شما به خاطر اينكه سر كار ما را نمىدانيد مرا هدف اعتراض قرار دادهايد، در صورتى كه اگر اين كار را نمىكردم احدى از شيعيان ما بر روى زمين باقى نمىماند، و همه را مىكشتند.)
و نظير همين علت در روايت ديگرى نيز كه طبرسى(ره)در احتجاج (19) از آن حضرت نقل كرده، آمده است.
2.زيد بن وهب جهنى گويد: هنگامى كه امام حسن را خنجر زدند و در مدائن بسترى و دردمند بود، به نزد آن حضرت رفته و گفتم: چه تصميمى دارى كه مردم متحير و سرگرداناند؟حضرت در پاسخ من چنين فرمود:
«ارى و الله معاوية خيرا لي من هؤلاء.يزعمون انهم لي شيعة ابتغوا قتلي و انتهبوا ثقلي، و اخذوا مالي، و الله لان آخذ من معاوية عهدا احقن به دمي و آمن به في اهلي خير من ان يقتلوني فتضيع اهل بيتي و اهلي، و الله لو قاتلت معاوية لاخذوا بعنقي حتى يدفعوني اليه سلما.
فو الله لان اسالمه و انا عزيز خير من ان يقتلني و انا اسيره او يمن علي فتكون سبة على بني هاشم الى آخر الدهر، و معاوية لا يزال يمن بها و عقبه على الحي منا و الميت...» (20)
(من به خدا معاويه را براى خودم بهتر از اينان مىدانم كه خيال مىكنندشيعه من هستند و نقشه قتل مرا مىكشند، و اثاثيه مرا غارت كرده و مالم را مىبرند، به خدا سوگند اگر من از معاويه پيمانى بگيرم كه خونم را حفظ كنم و در ميان خاندانم در امان باشم، بهتر است از اينكه اينان مرا بكشند و خانواده و خاندانم تباه گردند، به خدا سوگند اگر با معاويه بجنگم هم اينان(كه ادعاى شيعهگرى مرا مىكنند)گردنم را گرفته و تسليم معاويهام خواهند كرد.
به خدا سوگند اگر من با او مسالمت كنم در حالى كه عزيز و محترم هستم، بهتر است كه مرا بكشد در حالى كه اسير او باشم و يا بر من منت نهاده(و آزادم كند)و تا روز قيامت ننگى براى بنى هاشم باشد، و پيوسته معاويه و دودمانش بر زنده و مرده ما نتبگذارند.)
3.سليم بن قيس هلالى روايت كرده كه چون معاويه به كوفه آمد، امام حسن(ع)در حضور او برخاسته و بر فراز منبر رفت، و پس از حمد و ثناى الهى فرمود:
«ايها الناس ان معاوية زعم انى رايته للخلافة اهلا، و لم ار نفسى لها اهلا، و كذب معاوية انا اولى الناس بالناس فى كتاب الله و على لسان نبى الله، فاقسم بالله لو ان الناس بايعونى و اطاعونى و نصرونى لاعطتهم السماء قطرها، و الارض بركتها، و لما طمعت فيها يا معاوية، و قد قال رسول الله(ص): ما ولت امة امرها رجلا قط و فيهم من هو اعلم منه الا لم يزل امرهم يذهب سفالا، حتى يرجعوا الى ملة عبدة العجل. ..» (21)
(اى مردم معاويه چنين پنداشته كه من او را شايسته خلافت مىدانم و خود را شايسته نمىدانم، ولى معاويه دروغ پنداشته، من از هر كس نسبتبه مردم و رهبرى آنها شايستهترم هم در كتاب خدا و هم از زبان پيغمبر خدا، سوگند به خدا مىخورم كه اگر مردم با من بيعت مىكردند و فرمانبرداريم كرده و ياريم مىنمودند، آسمان باران خود را به ايشان مىداد، و زمينبركتخود را، و تو اى معاويه هيچ گاه در حكومت طمع نمىكردى، در صورتى كه پيغمبر خدا(ص)فرمود: هيچ گاه مردى-با اينكه داناتر از او در ميان مردم باشد-سرپرستى ملتى را به عهده نمىگيرد جز آنكه كار آنها رو به پستى گرايد تا آنجا كه به آيين گوسالهپرستى باز گردند.)
4.علامه قندوزى از علماى اهل سنت در كتاب ينابيع المودة از آن حضرت روايت كرده كه درباره علت صلح با معاويه سخنرانى كرده، چنين فرمود:
«ايها الناس قد علمتم ان الله جل ذكره و عز اسمه هداكم بجدى و انقذ كم من الضلالة، و خلصكم من الجهالة، و اعزكم به بعد الذلة، و كثركم به بعد القلة، و ان معاوية نازعنى حقا هولى دونه، فنظرت لصلاح الامة و قطع الفتنة و قد كنتم بايعتمونى على ان تسالموا من سالمنى و تحاربوا من حاربنى، فرايت ان اسالم معاوية و اضع الحرب بينى و بينه، و قد صالحته و رايت ان حقن الدماء خير من سفكها و لم ارد بذلك الا صلاحكم و بقائكم«و ان ادري لعله فتنة لكم و متاع الى حين» (22)
(اى مردم بخوبى دانستهايد كه خداى بزرگ شما را به وسيله جد من(ص)هدايت فرمود، و از گمراهى نجات داد، و از نادانى و جهالت رهانيد، و پس از خوارى عزيزتان كرد و بعد از قلت و كمى عددتان بسيار كرد، و همانا معاويه درباره حقى كه مخصوص به من ستبا من به منازعه برخاسته و من صلاح امت و قطع فتنه را در نظر گرفتم و شما هم با من بيعت كرديد تا با هر كس كه من مسالمت كردم مسالمت كنيد، و با هر كس جنگيدم بجنگيد، و من چنان ديدم كه با معاويه به مسالمت رفتار كنم و آتش بس برقرار سازم و با او مصالحه كنم، و چنان ديدم كه جلوگيرى از خونريزى بهتر است، و منظورى از اين كار جز خيرخواهى و بقاى شما ندارم«و اگر چه من مىدانم شايد براى شما آزمايش و بهرهاى است تا مدتى معين».)
و نظير همين علت در روايات ديگرى نيز كه از آن حضرت نقل شده آمده است مانند روايت مرحوم اربلى در كشف الغمة كه به سند خود از جبير بن نضير از پدرش از امام حسن(ع)روايت كرده كه فرمود:
«كانت جماجم العرب بيدى، يسالمون من سالمت، و يحاربون من حاربت فتركتها ابتغاء وجه الله، و حقن دماء المسلمين» (23)
(براستى كه جمجمههاى عرب به دست من بود كه صلح كنند با هر كس كه من صلح مىكردم و مىجنگيدند با هر كس كه من مىجنگيدم، ولى من به خاطر رضاى خدا و حفظ خون مسلمانان آن را رها كردم.)
5.و در روايتى كه از سيد مرتضى(ره)نقل شده آمده است كه پس ازماجراى صلح، حجر بن عدى به نزد آن حضرت آمده و به آن حضرت اعتراض كرده گفت: «سودت وجوه المؤمنين»؟(روى مؤمنان را سياه كردى؟)
امام(ع)در پاسخش فرمود: «ما كل احد يحب ما تحب و لا رايه كرايك، و انما فعلت ما فعلت ابقاءا عليكم»(اين طور نيست كه همه افراد چيزى را كه تو مىخواهى بخواهند و يا مثل تو فكر كنند، و من كارى را كه انجام دادم جز به خاطر حفظ جان و ابقاى شما نبود.)
و به دنبال آن اين حديث را نيز روايت كرده كه پس از ماجراى صلح، شيعيان آن حضرت به عنوان اعتراض و تاسف به نزد آن حضرت آمده و سخنانى اظهار كردند، و از آن جمله سليمان بن صرد خزاعى بود كه در اين خصوص چنين گفت:
«ما ينقضي تعجبنا من بيعتك معاوية، و معك اربعون الف مقاتل من اهل الكوفة، كلهم ياخذ العطاء، و هم على ابواب منازلهم، و معهم مثلهم من ابنائهم و اتباعهم، سوى شيعتك من اهل البصرة و الحجاز.
ثم لم تاخذ لنفسك ثقة في العقد، و لا حظا من العطية، فلو كنت اذ فعلت ما فعلت اشهدت على معاوية وجوه اهل المشرق و المغرب، و كتبت عليه كتابا بان الامر لك بعده، كان الامر علينا ايسر، و لكنه اعطاك شيئا بينك و بينه لم يف به، ثم لم يلبث ان قال على رؤس الاشهاد: «اني كنتشرطتشروطا و وعدت عداة ارادة لاطفاء نار الحرب، و مداراة لقطع الفتنة، فلما ان جمع الله لنا الكلم و الالفة فان ذلك تحت قدمي»و الله ما عنى بذلك غيرك، و ما اراد الا ما كان بينك و بينه، و قد نقض!؟
فاذا شئت فاعد الحرب خدعة، و ائذن لي في تقدمك الى الكوفة، فاخرج عنها عامله و اظهر خلعه، و تنبذ اليه على سواء، ان الله لا يحب الخائنين، و تكلم الباقون بمثل كلام سليمان»!
(هيچ گاه تعجب ما از اينكه با معاويه مصالحه كردى از بين نمىرود، با اينكه چهل هزار جنگجو از مردم كوفه با تو بودند كه همگى حقوق بگيربيت المال هستند، و به همين مقدار فرزندان و همراهانشان بودند، صرف نظر از شيعيان شما از مردم بصره و حجاز.
از اين گذشته شما براى خود تعهدى از وى در قرارداد نگرفتى و بهرهاى از عطا و مستمرى قرار ندادى، و اگر اين كار را مىخواستى انجام دهى خوب بود بزرگان شرق و غرب(كوفه و شام)را بر معاويه گواهى مىگرفتى و نامهاى در اين باره مىنوشتى كه حكومت پس از او مخصوص شما باشد تا كار بر ما آسانتر باشد، ولى تو با او تعهدى كردهاى كه بدان وفا نخواهد كرد، و علنا در برابر همه مردم گفت: من شرطهايى كردهام و وعدههايى دادم كه منظورم خاموش كردن آتش جنگ و قطع فتنه بود و اكنون كه كار بر وفق مراد ما گرديد، همه آن شرطها زير پاى من است، و منظورش از آن شرطها به خدا سوگند همانهايى است كه با تو كرده و بدين ترتيب پيمان خود را شكسته.
پس اگر بخواهى مىتوانى جنگ را بىخبر و ناگهانى دوباره شروع كنى، و اجازه بده من پيشاپيش شما به كوفه رفته و فرماندار معاويه را از آنجا بيرون كرده و خلع كنم. ..!؟
شيعيان ديگر آن حضرت نيز همگى سخنان سليمان را تاييد كردند!)
امام(ع)در پاسخ او اظهار داشت:
«انتم شيعتنا و اهل مودتنا فلو كنتبالحزم فى امر الدنيا اعمل، و لسلطانها اركض و انصب، ما كان معاوية باباس منى باسا، و لا اشد شكيمة و لا امضى عزيمة و لكنى ارى غير ما رايتم، و ما اردت بما فعلت الا حقن الدماء فارضوا بقضاء الله، و سلموا لامره، و الزموا بيوتكم و امسكوا» (24)
(شما شيعيان ما و اهل مودت و علاقهمند به ما هستيد، و اگر من براى دنيا كار مىكردم و در سلطهجويى و رياست دنيا بيشتر كوشش و تلاش داشتم هيچ گاه معاويه از من نيرومندتر و نستوهتر و مصممتر نبود، ولى منچيز ديگرى جز آنچه شما مىبينيد مىبينم، و در آنچه انجام دادم نظرى جز جلوگيرى از خونريزى نداشتم، پس به قضاى الهى راضى باشيد، و در برابر فرمان او تسليم و فرمانبردار، و ملازم خانههاى خود باشيد، و خويشتندارى كنيد.)
يك بررسى اجمالى در سخنان امام(ع)به منظور اطلاع از علل واگذارى حكوم
ت
همانگونه كه قبلا گفتيم، درباره علل و انگيزههاى صلح امام(ع)با معاويه و كنارهگيرى از حكومتسخن بسيار گفتهاند و كتابهاى متعددى نوشته و تاليف كردهاند، و به نظر نگارنده همه قلمفرسايىها و تاليفات-در عين اينكه بسيار ارزنده و محققانه است-از سخنان خود امام حسن(ع)و يا امامان ديگر در رواياتى كه از ايشان نقل شده ريشه گرفته، و خود آن بزرگواران علل و انگيزههاى آن را به اجمال و تفصيل در سخنان خود بيان فرمودهاند كه ما به همين منظور بيشتر اين روايات را براى شما نقل كرديم، و اكنون به بررسى آنها مىپردازيم.
وظيفه الهى
در قسمتى از اين روايات به طور سربسته و اجمال، علت اين كار امام(ع)را وظيفه الهى آن حضرت كه از طرف خداى متعال به انجام آن مامور شده بود ذكر كردهاند، و ما را از كاوش بيشتر در اين باره بازداشتهاند، و اين مطلب نيز با تعبيرهاى گوناگونى بيان شده كه از آن جمله است روايت ابى سعيد عقيصا كه در صفحات قبل با ترجمهاش ذكر شد. (25)
البته در ذيل آن حديثيك اشاره اجمالى نيز به حكمت اين كار شده، كه همان سخن امام(ع)است كه فرمود: «و لولا ما اتيت لما ترك من شيعتنا على وجه الارض احد الا قتل»!
(اگر من اين كار را نمىكردم، احدى از شيعيان ما در روى زمين باقى نمىماند و همگى كشته مىشدند...)
و اين سخن اگر چه احتياج به شرح و توضيح دارد-چنانكه در صفحات آينده انشاء الله تعالى توضيح خواهيم داد-ولى همين يك جمله كوتاه، علت و حكمت كار را به صورت اجمال و اشاره بيان كرده است.
و روايت زير را نيز كه در باب«ان الائمة(ع)لم يفعلوا شيئا الا بعهد من الله عز و جل و امر منه لا يتجاوزونه»در كتاب شريف اصول كافى وارد شده، مىتوان از همين روايات دانست كه مرحوم كلينى به سند خود از معاذ بن كثير از امام صادق(ع) روايت كرده كه فرمود:
«ان الوصية نزلت من السماء على محمد كتابا، لم ينزل على محمد(ص)كتاب مختوم الا الوصية فقال جبرئيل(ع): يا محمد هذه وصيتك في امتك عند اهل بيتك، فقال رسول الله(ص) اي اهل بيتي يا جبرئيل؟قال: نجيب الله منهم و ذريته، ليرثك علم النبوة كما ورثه ابراهيم(ع)و ميراثه لعلى(ع)و ذريتك من صلبه و كان عليها خواتيم، قال ففتح علي(ع) الخاتم الاول و مضى لما فيها ثم فتح الحسن(ع)الخاتم الثاني و مضى لما امر به فيها، فلما توفى الحسن و مضى فتح الحسين(ع)الخاتم الثالث فوجد فيها ان قاتل فاقتل و تقتل و اخرج باقوام للشهادة لا شهادة لهم الا معك، قال: ففعل(ع)، فلما مضى دفعها الى علي بن الحسين(ع)قبل ذلك، ففتح الخاتم الرابع فوجد فيها ان اصمت...»
(براستى كه وصيتبه صورت كتابى از آسمان بر محمد(ص)نازل گرديد، و نامه مهر شدهاى جز وصيتبر آن حضرت نازل نشد، و جبرئيل عرض كرد: اى محمد اين است وصيت تو در امتت كه نزد خاندان تو خواهد بود.رسول خدا(ص)فرمود: اى جبرئيل كدام خاندانم؟عرض كرد: برگزيدگان خدا از آنها و دودمانشان.تا علم نبوت را از تو ارث برند همان گونه كه ابراهيم به ارث نهاد، و اين ميراث از على و فرزندان صلبى اوست.براستى وصيت را مهرهايى بود، پس على(ع)مهر اول را گشود و هر چه در آن بود بر طبق آن عمل كرد، سپس حسن(ع)مهر دوم را گشود و هر چه در آن بود بدان عمل كرد، و چون حسن(ع)از دنيا رفت، حسين(ع)مهر سوم را گشود و ديد در آن دستور خروج و كشتن و كشته شدن بود و نوشته بود كه مردمى را براى شهادت با خود ببر كه جز به همراه تو شهادتى براى آنها نيست و آن حضرت اين كار را كرد، و چون او از دنيا رفت آن وصيت را قبل از شهادت به على بن الحسين(ع)داد، و او مهر چهارم را گشود و در آن ديد كه نوشته استسكوت كن...)
و نظير اين روايت، روايات ديگرى نيز در همان باب از امام صادق(ع)نقل شده است.
و شايد بتوان اين روايت مشهور را نيز كه قبلا در بخش نخست ذكر كرديم از همين دسته به حساب آورد كه رسول خدا درباره امام حسن(ع)فرمود:
«ان ابنى هذا سيد و سيصلح الله على يديه بين فئتين عظيمتين» (26)
و به نظر مىرسد كه دانشمندان و علماى بزرگوار ما نيز مانند مرحوم سيد مرتضى و سيد بن طاووس كه مسئله عصمت امام(ع)را در اينجا عنوان كردهاند همين باشد كه گفتهاند:
«قد ثبت انه الامام المعصوم المؤيد الموفق بالحجج الظاهرة و الادلة القاهرة، فلا بد من التسليم لجميع افعاله و حملها على الصحة، و ان كان فيها ما لا يعرف وجهه على التفصيل، او كان له ظاهر ربما نفرت النفس عنه» (27)
(اين مطلب ثابت است كه آن حضرت امام معصوم بوده و به حجتهاى ظاهرى و دليلهاى محكم موفق و مؤيد بوده، و بناچار ديگران بايد در برابر همه كارهائى كه انجام داده تسليم باشند و آنها را حمل بر صحت كنند، اگر چه در آنها كارهائى ديده شود كه دليل تفصيلى آن معلوم نباشد يا در ظاهر مورد تنفر نفوس قرار گيرد.)
و خلاصه اين جواب آن است كه امام حسن(ع)امام معصوم و مفترض الطاعة بود، مانند امامان معصوم ديگر كه هر چه انجام مىدادند طبق دستور الهى و وظيفه تعيين شده از طرف خداى متعال بوده، و حكمت آنها ممكن استبراى ما-و شايد گاهى براى خود آن بزرگواران نيز-مخفى و پنهان بوده...
چنانكه جد بزرگوارش در حديبيه با مشركين صلح كرد، و حكمت اين كار بخصوص در آن روز-يعنى در روز امضاى پيمان صلح در حديبيه-براى بسيارى از مردم و همراهان رسول خدا(ص)آشكار نبود، و به همين جهتبسيارى از آنها از صلح رسول خدا(ص)در آن روز دلگير و ناراحتشدند، و حتى برخى زبان به اعتراض گشوده و علنا مخالفتخود را با صلح حديبيه اظهار كردند، همان گونه كه در تاريخ ضبط شده...
و اين پنهان بودن حكمتهاى دستورات الهى براى مردم-حتى براى پيمبران و امامان نيز-تازگى ندارد، و نمونهاش داستان موسى و خضر است كه چون خضر پيغمبر آن كشتى را سوراخ كرد، و آن كودك را به قتل رسانيد به شرحى كه در قرآن كريم (28) و تاريخ نقل شده-مورد اعتراض پيغمبرى چونموساى كليم الله قرار گرفت...و اين به همان خاطر بود كه از حكمت و سر اينكارها اطلاع نداشت و بعدا كه مطلع گرديد قانع شد...
و درباره صلح امام حسن(ع)نيز بايد گفت: حكمت عمل آن امام معصوم و مظلوم براى بسيارى از مردم آن زمان و برخى از مردمان ديگرى كه بعدها آمدند و با نظرى سطحى بدان نگريسته و يا تحت تاثير اغراض پليد و تبليغات مغرضانه و مسموم دشمنان اين خاندان قرار گرفته و حاضر نبودند با ديده واقع بينانه و بىطرفانه به حوادث گذشته اسلام نظر كنند پوشيده ماند، ولى جريانات بعدى و حوادثى كه به دنبال اين صلح به دست معاويه و دودمان ننگين او و خاندان كثيف اموى در اسلام به وقوع پيوستسر اين عمل قهرمانانه امام(ع)را آشكار ساخت، و بخوبى روشن ساخت كه در آن مقطع تاريخى براى هر امامى كه با چهره سالوسانه معاويه مواجه مىشد، و در برابر پيشنهاد صلح چنين حاكم قدرتمند و بظاهر مسلمانى قرار مىگرفت...-و شرايط ديگرى كه در كار بود و در صفحات آينده شمهاى از آن را خواهيد خواند...-چارهاى جز كنارهگيرى از حكومت و صلح با او، و نظاره كردن و خون دل خوردن نداشت...
پىنوشتها:
1.البته از معاويه و امثال او كه پايبند امضا و عهد و پيمان خود نبوده و نيستند اين گونه بذل و بخششها و حاتم بخشىها تعجب ندارد، چنانكه پس از ورود به كوفه معلوم شد و با كمال وقاحت و بيشرمى مردم را مخاطب ساخته، گفت: من با شما جنگ نكردم كه نماز بخوانيد و روزه بگيريد، بلكه من مىخواستم به حكومتبرسم و اكنون هر چه را كه قبلا تعهد كرده و امضا كردهام زير پايم گذارده و به هيچ يك از آنها عمل نخواهم كرد.(شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 4، ص 8)
2.فتح البارى(شرح صحيح بخارى)بنا بر نقل ابن عقيل در النصايح الكافيه(ص 156، چاپ اول)و بحار الانوار، ج 10، ص 115.
3.تاريخ الخلفاء سيوطى(ص 194)، ابن كثير(ج 8، ص 41)، الاصابه(ج 2، صص 13-12)، ابن قتيبة(ص 150)، دائرة المعارف فريد وجدى، (ج 3، ص 443 دوم)و مدارك ديگر.
4.ابن المهنا، عمدة الطالب(ص 52).
5.مدائنى بنا بر نقل ابن ابى الحديد در نهج البلاغه(ج 4، ص 8)، بحار الانوار(ج 10، ص 115)و ابن صباغ، الفصول المهمة و مدارك ديگر.
6.اعيان الشيعه، (ج 4، ص 43).
7.ابو الفرج اصفهانى، مقاتل الطالبيين، (ص 26)و شرح نهج البلاغه(ج 4، ص 15)ديگر مورخان گفتهاند: «حسن از معاويه خواست كه على را دشنام نگويد، معاويه اين را نپذيرفت، ولى قبول كرد كه وقتى حسن حاضر است و مىشنود به على دشنام داده نشود»ابن اثير مىگويد: «سپس به همين نيز وفا نكرد.»
8.مقاتل الطالبيين(ص 26)، شرح نهج البلاغه(ج 4، ص 15)، البحار(ج 10، صص 101 و 115)، دينورى(ص 200)هر قسمتى با عين الفاظ از ماخذ مورد نظر گرفته شده است.
9.فقرات مربوط به امنيت اصحاب و شيعيان على(ع)را در كتابهاى: طبرى(ج 6، ص 97)، ابن اثير(ج 3، ص 166)، مقاتل الطالبيين(ص 26)، شرح النهج(ج 4، ص 15)، بحار(ج 10، ص 115)، علل الشرايع، و النصايح الكافية(ص 156)مىتوان مطالعه كرد.
10.بحار الانوار(ج 10، ص 115)و النصايح الكافية(ص 156، ط.ل).
11.اين ماده نيز از علل الشرايع صدوق(ره)در بحار الانوار(ج 44، ص 2)نقل شد كه از اين شرط بخوبى معلوم مىشود كه امام(ع)با گنجاندن اين دو شرط به همگان اعلام كرده كه حكومت معاويه را به رسميت نشناخته و به عنوان خليفه رسول خدا(ص)او را نپذيرفته است...
12.در پاورقى ترجمه صلح الحسن آمده كه دارابجرد شهرى در فارس و نزديك به حدود اهواز است.و«جرد»يا«جراد»در فارس قديم و روسى جديد به معناى«شهر»است، بنابراين«دارابجرد»يعنى شهر داراب.
13.قسمت اول اين ماده در تاريخ طبرى(ج 4، ص 122)ذكر شده و قسمتهاى ديگر آن از تاريخ ابن كثير و علل صدوق و غيره روايتشده است.
14.يكى از نويسندگان معاصر در اين باره مىنويسد: «اين داستان را بدين صورت تاريخ نويسان دوره اموى ساختهاند و يا اينكه حقيقت را دگرگون كرده و از خود دروغى بدان افزودهاند، كسانى كه بيغرضانه در زندگانى حسن بن على(ع)تتبع كردهاند، مىدانند وى قطع نظر از مقام امامت، كه شيعيان او بدان اعتقاد دارند، مردى آراسته به خوى مردمى و اخلاق انسانى بوده است، او هنگامى با معاويه آشتى كرد كه دانست درگيرى جز ريختن خونهاى بسيار و پيروزى نهايى معاويه نتيجهاى نخواهد داشت، او سوداگرى نبود كه بر سر كالايى با خريدار گفتگو كند و چون بازار كالاى خود را گرم ببيند بهاى آن را بالا ببرد، او آنچنان به خوى و خصلت مردمى
آراسته بود كه دشمن وى نيز ناگزير بدان اعتراف مىكرد.
اگر داستان كاغذ سفيد مهردار فرستادن معاويه درستباشد، بايد گفت كه چون امام حسن(ع)شرطهاى خود را در آن بر شمرده و به معاويه برگردانده است، معاويه پس از رسيدن به آرزوى نهايى و متاركه جنگ براى آنكه هيچ يك از شرطهاى معاهدهنامه را انجام ندهد، چنين دروغى را ساخته و بر زبانها انداخته است.
شگفتتر اينكه طبرى صورتى از آشتىنامه را نوشته كه به ريشخند و افسانه شبيهتر است تا به روايت تاريخى تا چه رسد بدانكه بازگوى حقيقتى خارجى باشد.
متاسفانه اين آشتىنامه مجعول و يا تحريف شده و سندهاى ساختگى مانند آن در كتابهاى تاريخى درسى كشور ما نيز راه يافته است، و مؤلفان و تاريخ نويسان با خوشباورى هر چه تمامتر آن را نوشتهاند: امام حسن بدان شرط با معاويه بيعت كرد كه معاويه پنجهزار هزار هزار درهم موجودى بيت المال كوفه و نيز خراج دارابگرد فارس را بدو دهد، و على را بر منبرها دشنام ندهند.معاويه شرط آخر را نپذيرفت و مقرر شد كه در پيش روى حسن(ع)على را به زشتى نام نبرند، اما خراج دارابگرد را مردم بصره ضبط كردند و گفتند اين مال فيىء ماست.
اين تاريخ نويسان خوشباور هيچ توجه نكردهاند كه اگر حسن(ع)اين چنين آسان بر سر مال با معاويه آشتى مىكرد، پيروان وى يا او را زنده نمىگذاشتند يا چنان زبان خود را بر او دراز مىكردند كه ديگر نمىتوانست در شهرهاى مسلماننشين اين مبلغ را از خزانه شام بخواهد؟مگر معاويه در اين باره مضايقتى داشت؟پس آن شرطهاى اساسى كه آشتىنامه بر اساس آن نوشته شده كجاست؟چرا طبرى نامى از آنها نبرده است؟
در مقابل اين سندهاى مجعول، ما چند سند ديگر در دست داريم كه پرده از حقيقتبرمىدارد و نشان مىدهد تاريخ نويسان عصر اموى و عباسى هر جا واقعهاى را به سود خاندان پيغمبر ديدهاند در آن دستبردهاند.نوشته بلاذرى كه مقدم بر طبرى است، درستتر به نظر مىرسد...»
ايشان سپس متن قرارداد(و يا به قول ايشان آشتىنامه)را از قول بلاذرى(انساب
الاشراف)و به دنبال آن طبق روايت ابن حجر عسقلانى در(الصواعق المحرقه)نقل كرده كه از ماده مزبور اثرى در آن نيست.
نگارنده گويد: مذاكره سليمان بن صرد خزاعى با آن حضرت نيز كه در روايتسيد مرتضى در تنزيه الانبياء آمده، و در صفحات آينده خواهيد خواند، مىتواند نظر نويسنده معاصر را تاييد كند، كه در قرارداد صلح نامى از پول و حقوق مستمرى نبوده است، آنجا كه سليمان بن صرد به امام(ع)اعتراض كرده كه چرا با اين وضع صلح را پذيرفتى، و چرا براى خود حقى و مالى در صلحنامه مقرر نكردى، گويد: ثم لم تاخذ لنفسك ثقة فى العقد، و لا حظا من العطية...!
و همچنين روايتشيخ مفيد(ره)كه در آن نيز ذكرى از جيره ماهيانه و پول و مال نشده و براى اطلاع بيشتر مىتوانيد به ارشاد(مترجم)(ج 2، ص 10)مراجعه نماييد.
15.الامامة و السياسة، ص 200.
16.بحار الانوار، ج 44، صص 49-48.
17.ترجمه صلح الحسن، ص 384.
18.علل الشرايع، ص 200.
19.بحار الانوار، ج 44، ص 19.
20.احتجاج طبرسى، ص 148.
21.بحار الانوار، ج 44، ص 22.
22.ينابيع المودة(چاپ اسلامبول)، ص 293.
و در حديث ديگرى كه در تنزيه الانبياء نقل شده، اين گونه است:
«و قد روي انه(ع)لما طالبه معاوية بان يتكلم على الناس، و يعلمهم ما عنده في هذا الباب، قام فحمد الله تعالى و اثنى عليه، ثم قال: ان اكيس الكيس التقى، و احمق الحمق الفجور، ايها الناس انكم لو طلبتم بين جابلق و جابرس رجلا جده رسول الله(ص)ما وجدتموه غيري، و غير اخي الحسين، و ان الله قد هداكم باولنا محمد(ص)و ان معاوية نازعني حقا هو لي، فتركته لصلاح الامة و حقن دمائها، و قد بايعتموني على ان تسالموا من سالمت، فقد رايت ان اسالمه و رايت ان ما حقن الدماء خير مما سفكها، و اردت صلاحكم، و ان يكون ما صنعتحجة على من كان يتمنى هذا الامر، و ان ادري لعله فتنة لكم و متاع الى حين».
(روايتشده كه چون معاويه از آن حضرت درخواست كرد تا براى مردم سخن گويد، و آنچه درباره خلافت مىداند براى مردم باز گويد، امام(ع)برخاست و حمد و ثناى الهى را به
-جاى آورد آنگاه فرمود: براستى كه بهترين زيركىها تقواست، و بدترين حماقتها فجور و گناهان است، اى مردم براستى اگر ما بين جابلقا و جابرسا(و همه كره زمين)مردى را-جز من و برادرم حسين-بجوييد كه جدش رسول خدا باشد نخواهيد يافت، و براستى كه خداوند شما را به نخستين ما يعنى حضرت محمد(ص)هدايت فرمود، و براستى كه معاويه درباره حقى...)و بقيه ترجمه همانند بالاست.
23.بحار الانوار، ج 44، صص 25-15.
24.بحار الانوار، ج 44، صص 28-21.
25.صفحه 236
26.اين حديث در بسيارى از كتابهاى اهل سنت مانند اسد الغابة و الاصابة و سنن ترمذى و مسند احمد بن حنبل و غيره از رسول خدا(ص)نقل شده، ولى در بسيارى از آنها«فئتين عظيمتين من المسلمين»يا«من المؤمنين»مىباشد و همان گونه كه در ذيل حديث در بخش اول(صفحه 228)تذكر داديم، بعيد نيست همان گونه كه بعضى احتمال دادهاند اين اضافه به دست معاويه و دار و دستهاش انجام شده تا به قول معروف«در بين دعوا نرخ تمام كرده»و خود را به عنوان«مؤمن»يا«مسلم»معرفى كنند.
27.تنزيه الانبياء، ص 69.
28.البته در قرآن كريم نام«خضر»ذكر نشده و به عنوان بندهاى از بندگان خدا كه رحمتى از خداوند به او رسيده و علمى به وى آموخته شده بود ذكر شده، ولى در روايات-كه يكى همين روايتبود-نام آن بنده، «خضر»ذكر گرديده است و ما اين مطلب را با شرح بيشترى در جلد دوم تاريخ انبياء نوشته و به رشته تحرير درآوردهايم.
منبع : http://rasoolnoor.com الف