روز طبیعت

درختان، پیامبران خاموش زمینند. آنان به زبانی که ما نمی‏فهمیم، عظمت خداوند را تسبیح می‏گویند که «یُسبّح لِلّه ما فی السموات و ما فی الارض...» پرندگان در زمزمه دائم خویش، ذکر ابدی دوست را می‏خوانند. رودخانه، آیینه‏ای ابدی که به هیچ سنگی شکسته نمی‏شود.
دوشنبه، 26 اسفند 1387
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
روز طبیعت
روز طبیعت
روز طبیعت

نويسنده: محمدسعید میرزایی
( دل نوشته هایی برای روز طبیعت )
« در جشن طبیعت »
درختان، پیامبران خاموش زمینند. آنان به زبانی که ما نمی‏فهمیم، عظمت خداوند را تسبیح می‏گویند که «یُسبّح لِلّه ما فی السموات و ما فی الارض...»
پرندگان در زمزمه دائم خویش، ذکر ابدی دوست را می‏خوانند.
رودخانه، آیینه‏ای ابدی که به هیچ سنگی شکسته نمی‏شود.
آیینه‏ای که هم ماهِ شبانه در آن شنا می‏کند و هم آفتاب، گیسو در آن می‏شوید.
ای کاش می‏توانستیم با زبان «نسیم»، با جنگل سخن بگوییم!
ای کاش می‏توانستیم کلمات ماهی‏ها را لب خوانی کنیم!
ای کاش زبان «دارکوب» را بلد بودیم، وقتی که آرزوهای درخت را نقطه چین می‏کند!
ای کاش همچون حضرت سلیمان علیه‏السلام ، زبانِ مورچگان را می‏فهمیدیم!
ای کاش با زبان طبیعت آشنا بودیم!
ای کاش می‏توانستیم رازهای طبیعت را درک کنیم!
آن وقت، از روی هیچ ساقه تردی با بی‏اعتنایی رد نمی‏شدیم،
روی حریم هیچ گلی پا نمی‏گذاشتیم، خلوت روشن هیچ چشمه‏ای را گِل آلود نمی‏کردیم، هیچ پروانه‏ای را لای کتاب‏هایمان خشک نمی‏کردیم، هیچ سنجاقکی را در دفترهایمان سنجاق نمی‏کردیم، زندگی هیچ مورچه‏ای در زیر کفش‏هایمان له نمی‏شد، هیچ کس با تیشه به میهمانی درخت نمی‏رفت.
هیچ کس به فکر تجزیه رنگ‏های رنگین کمان نبود، هیچ کسی موش‏ها را در شیشه آزمایشگاه نمی‏انداخت، هیچ کس آهوها را اذیت نمی‏کرد، هیچ کس عاج فیل‏ها را نمی‏دزدید. هیچ کس بیهوده موهای «بید مجنون» را نمی‏کشید...
ای کاش همه ما با طبیعت مهربان بودیم!
ای کاش همه ما با طبیعت دوست بودیم؛ آن‏قدر صمیمی که می‏توانستیم بدونِ کارت دعوت، در جشن طبیعت شرکت کنیم.
« به زیبایی بیاندیش »
سید علی‏اصغر موسوی
به زیبایی بیاندیش! به لحظه‏های سبز و آبی و سپید!
به آسمان بیاندیش، که در آغوش پرندین خویش، لالایی بودن را به گوش زمین می‏خواند! به کهکشانی بیاندیش، که گهواره زمین را با آرامشی تمام می‏گرداند! به لحظه‏های سبز چمن! به ترنّم باران! به تبسّم گل‏های سوسن!
به آواز سرخ قناری! به پرواز سبز پرستو! به غوغای شادی لک لک! به آرامش رنگ طاووس. به زیبایی بیاندیش!
به جاری‏ترین رودها، به پرواز ماهی از آبشار! به خال خیال‏انگیز پلنگان! به رقص تپش‏ناک آهو! به بازیِ پروانگان روی گل‏ها، به زیبایی بیاندیش! به آرامش شادی‏انگیز ساحل، به گیسوی ابریشم آبشاران؛ به زیبایی، به زیبایی، به زیبایی بیاندیش!
چنان گم شد، در ازدحام دودها، آسمان! که پرواز کبوتر را به کلاغ‏ها نسبت دادند و لاجورد آسمان را با پرده سیاه شب به اشتباه نشستند! چنان گم شد، نگاه‏های آهوانه! که شاعران، غزل‏های عاشقانه را افسانه خواندند!
چنان گم شد در ازدحام دودها، احساس! که تمام تصاویر را تب شب فرا گرفت و ردّ پای برف، در سیاهی آسفالت‏ها ناپدید شد!
چنان گم شد، سپیدی کوه‏ها در سیاهی ابرها؛ که حتی عکس‏های سپید و سیاه، در تاریک خانه‏های غفلت سوختند.
... اینک فراتر از این کوچه‏های دودی و در آن سوی افق‏های مه آلود، سرسبزی درختان بادام، دوامِ ما را آرزومند است و کاجستان‏ها را به استقامتی تمام سبز، فرا می‏خواند.
در این یک لحظه از مرگِ هزاران لحظه سبز، من و تو، ـ این دو چشم بیدار ـ آیا زندگی را در مسیر سالم خود، آرزومندیم؟!
«طبیعت»، پلکی از خوش رنگیِ آیینه ماست! همان آیینه‏ای که انعکاسِ «زندگی»هاست!
به زیبایی بیاندیش! به لحظه‏های سبز و آبی و سپید و فردایی که سرسبز از بهار است؛ سرسبز از پرستو؛ از قناری، از رودهای جاری.
« دست‏های خیس باران »
اکرم کامرانی اقدام
بهار و گل طرب‏انگیز گشت و توبه شکن / به شادیِ رخِ گل، بیخ غم ز دل بر کن
یک دشت شقایق وحشی، یک دست سبزه نورسته، هزار فرسنگ شکوفه، محصولِ بازوانِ توانای طبیعت است.
اینک حیاتِ و حشی و ناآرام، رامِ نگاه خورشید است.
زبان چلچله‏ها، زبانِ گل‏ها، زبان خاک، همه یکی است.
چشم می‏چرخانم؛ دستانِ نیازمند طراوت را می‏بینم که برای چیدنِ گلی دراز شده.
کودکان، پا برهنه می‏دوند.
به شاخه‏ها می‏آویزند و آوازِ شوق سر می‏دهند.
و زمین می‏شکفد و خوشه‏های سبزِ طراوت را به باغ چشم‏ها هدیه می‏کند.
نسیم می‏وزد و بالیدن زندگی را از ژرفای خاک نظاره می‏کند.
و آب می‏خروشد و از جویِ سبزِ بهار، جاری می‏شود.
از بطنِ خاک، هستی می‏جوشد. در برگ برگِ درخت، حیات جریان دارد.
و زندگی جاری است، چون چشمه‏های درگذر.
آسمان، حریری است از لطافت، احساسِ شکننده‏ای است از باران.
و باران می‏بارد؛ به رنگ صبح، روی فرشی از چمن و زمین سبز می‏شود و قصیده بلند آفرینش تکرار می‏شود.
بویِ تازه باران، بی‏هیچ وقفه‏ای می‏پیچد و جویبار، بی‏هیچ واهمه‏ای می‏جوشد.
در هیچ روزی از سال، زندگی، هستی‏اش را چنین صادقانه وقف زمین نکرده و هیچ یک از روزهای سال، به این زیبایی و طراوت نبوده است.
دستِ خیس باران، هنوز بر شانه‏های سبز زمین است. خاک، پر از زندگی است. جوانه‏های مکرّر تکامل از تنِ زمین روییده. خواب، چشمانم را پر کرده است.
از این همه شکستن بی‏درنگ سکوت، از این همه طراوت باید بگویم و بنویسم که خدا در تمام این لحظه‏ها جاری است.

منبع : سایت حوزه الف




نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط