نویسنده:علامه سید محمد تقی مدرسی
رنجها و غمهای امام موسی بن جعفر بعد از فاجعه کربلا، دردناکتروشدیدتر از سایر ائمه علیهم السلام بود. هارون الرشید همواره در کمین ایشان بود، امّا نمیتوانست به آنحضرت آسیبی برساند. شاید او از ترس اینکه مبادا سپاهیانش در صف یاران آن حضرت در آیند، از فرستادن آنان برای دستگیری وشهید کردن امام خودداری میورزید، زیرا پنهان کاریی که افراد مکتبی در اقدامات خود ملزم بدان بودند، موجب شده بود که دستگاه حاکمه حتّی به نزدیکترین افراد خود اعتماد نکند. این علی بن یقطین وزیر هارون الرشید و آن یکی جعفر بن محمّد بن اشعث وزیر دیگر هارون است که هر دو شیعه بودند همچنین بزرگترین والیان و کارگزاران هارون در زمره هواخواهان اهل بیت علیهم السلام بودند. از اینرو بود که هارون خود شخصاً به مدینه رفت تا امام کاظم را دستگیر کند.نیروهای مخصوص هارون به اضافه سپاهی از شعرا و علمای درباری ومشاوران، او را در این سفر همراهی میکردند و میلیونها درهم و دینار از اموالی که از مردم به چپاول برده بود، با خود حمل میکرد و به عنوان حق السکوت به اطرافیان خود در این سفر بذل و بخشش می نمود. و دراین میان به رؤسای قبایل وبزرگان و چهرههای سر شناس مخالف توجّه و رسیدگی بیشتری نشان میداد.
هارون الرشید این گونه عازم مدینه شد تا بزرگترین مخالف حکومت غاصبانه خویش را دستگیر کند. اینک ببینیم هارون برایرسیدن به این مقصود چه کرد:
اوّل: هارون چند روزی نشست. مردم به دیدنش می آمدند و او هم به آنها حاتم بخشی میکرد تا آنجا که شکمهای برخی از مخالفان را که مخالفت آنان با حکومت جنبه شخصی و برای رسیدن به منافع خاصّیبود، سیر کرد.
دوّم: عدهای را مأموریت داد تا در شهرها بگردند و بر ضدّ مخالفان حکومت تبلیغات به راه اندازند. او همچنین شاعران و مزدوران درباری را تشویق کرد که در ستایش او شعر بسرایند و بر حرمت محاربه با هارونفتوا دهند.
سوّم: هارون قدرت خود را پیش دیدگان مردم مدینه به نمایش گذاردتا کسی اندیشه مبارزه با او را در سر نپروراند.
چهارم: هنگامی که همه شرایط برای هارون آماده شد، شخصاً بهاجرای بند پایانی طرح توطئهگرانه خویش پرداخت. او به مسجد رسولخداصلی الله علیه وآله رفت. شاید حضور او مصادف با فرارسیدن وقت نماز بوده کهمردم و طبعاً امام موسی بن جعفرعلیهما السلام برای ادای نماز در مسجد حضورداشتهاند. هارون به سوی قبر پیامبرصلی الله علیه وآله جلو آمد و گفت: السلام علیکیا رسول اللَّه! ای پسر عمو.
هارون در واقع میخواست با این کار شرعی بودن جانشینی خود رااثبات کند و آن را علّتی درست برای زندانی کردن امام کاظم جلوه دهد.
امّا امام این فرصت را از او گرفت و صفها را شکافت و به طرف قبر پیامبر صلی الله علیه وآله آمد و به آن قبر شریف روی کرد و در میان حیرت و خاموشی مردم بانگ برآورد:
السلام علیک یا رسول اللَّه! السلام علیک یا جدّاه!
امام کاظم با این بیان میخواست بگوید: ای حاکم ستمگر اگر رسول خدا پسر عموی توست و تو میخواهی بنابراین پیوند نسبی، شرعی بودن حکومت خود را اثبات کنی باید بدانی که من بدو نزدیکترم و آنحضرت جدّ من است. بنابر این من از تو به جانشینی و خلافت آن بزرگوار شایسته ترم!
هارون مقصود امام را دریافت و در حالی که میکوشید تصمیم خود رابرای دستگیری امام کاظم توجیه کند، گفت:
ای رسول خدا من از تو درباره کاری که قصد انجام آن را دارم پوزشمیخواهم. من قصد دارم موسی بن جعفر را به زندان بیفکنم. چون اومیخواهد میان امّت تو اختلاف و تفرقه ایجاد کند و خون آنها را بریزد.
چون روز بعد فرارسید، هارون فضل بن ربیع را مأمور دستگیری امام کاظم علیهالسلام کرد. فضل بر آنحضرت که در جایگاه رسول خداصلی الله علیه وآله به نمازایستاده بود، در آمد و دستور داد او را دستگیر کنند و زندانی نمایند.(1)
سپس دو محمل ترتیب داد که اطراف آنها پوشیده بود. ایشان را دریکی از آنها جای داد و آن دو محمل را روی استر بسته بر هر یک عدّهای راگماشت. یکی را به طرف بصره و دیگری را به سوی کوفه روانهکرد تابدینوسیله مردم ندانند امام را به کجا میبرند. امام کاظمعلیه السلام در هودجیبود که به سمت بصره میرفت. هارون به فرستاده خود دستور داد کهآنحضرت را به عیسی بن جعفر منصور که والی وی در بصره بود، تسلیمکند. عیسی یک سال آنحضرت را در نزد خود زندانی کرد. سپس عیسینامهای به هارون نوشت که موسی بن جعفر را از من بگیر و به هرکه میخواهی بسپار و گرنه من او را آزاد خواهم کرد. من بسیار کوشیدمتا دلیلی و بهانهای برای دستگیری او پیدا کنم، امّا نتوانستم حتّیمن گوش دادم تا ببینیم که آیا او در دعاهای خود بر من یا تو نفرینمیفرستد، امّا دیدم که او فقط برای خودش دعا میکند و از خداوندرحمت ومغفرت میطلبد!
هارون پس از دریافت این نامه، کسی را برای تحویل گرفتن امامموسی الکاظم روانه بصره کرد و او را روزگاری دراز در بغداد، در نزدفضل بن ربیع، زندانی کرد. هارون خواست به دست فضل آن امام را بهشهادت برساند، امّا فضل از اجرای خواسته هارون خودداری ورزید، درنتیجه هارون دستور داد که آنحضرت را به فضل بن یحیی تسلیم کند و ازفضل خواست تا کار امام را یکسره سازد، امّا فضل هم زیربار این فرماننرفت. از طرفی به هارون که در آن هنگام در "رقه" بود، خبر رسید کهامام موسی کاظم در خانه فضل به خوشی وآسودگی روزگار میگذارند.ازاینرو هارون "مسرور" خادم را با نامههائی روانه بغداد کرد و به ویدستور داد که یکسره به خانه فضل بن یحیی درآید و در باره وضعآنحضرت تحقیق کند و چنانچه دید همانگونه که به وی خبر دادهاند،نامهای را به عبّاس بن محمّد بسپارد و به او امر کن تا آنرا به اجرا گذاردونامه دیگری به سندی بن شاهک بدهد و به او بگوید که فرمان عبّاس بنمحمّد را به جایآورد.(2)
این ماجرا را از اینجا به بعد از یکی از روایات تاریخی پیمیگیریم:
این خبر به گوش یحیی بن خالد )پدر فضل( رسید. او بیدرنگ سواربر مرکب خویش شد و نزد هارون آمد و از دری جز آن در که معمولاًمردم از آن وارد قصر میشدند، پیش هارون رفت و بدون آنکه هارونمتوجّه شود از پشت سراو داخل شد و گفت: ای امیرالمؤمنین به سخنانمن گوش فراده. هارون هراسان به وی گوش سپرد. یحیی گفت: فضلجوان است، امّا من نقشه تو را عملی میکنم.
چهره هارون از شنیدن این سخن ازهمشکفت و به مردم روی کردوگفت: فضل مرا در کاری نافرمانی کرد و من او را لعنت فرستادم اینک اوتوبه کرده و به فرمان من در آمده است پس شما هم او را دوست بدارید.
حاضران گفتند: ما هر کس را که تو دوست بداری دوست میداریموهر کس را که دشمن بخوانی ما نیز او را دشمن میخوانیم!! و اینک فضلرا دوست داریم.
یحیی بن خالد از نزد هارون بیرون آمد و شخصاً با نامهای به بغدادرفت. مردم از ورود ناگهانی یحیی شگفتزده شدند. شایعاتی در بارهورود ناگهانی یحیی گفته میشد، امّا یحیی چنین وانمود کرد که برایسروسامان دادن به وضع شهر و رسیدگی به عملکرد کارگزاران به بغدادآمده و چند روزی نیز به این امور پرداخت. آنگاه سندی بن شاهک راخواست و دستور قتل آنحضرت را به او ابلاغ کرد. سندی فرمان او را بهجایآورد.
امام موسی کاظم هنگام فرارسیدن وفات خویش از سندی بن شاهکخواست که غلام او را که در خانه عبّاس بن محمّد بود، بر بالین وی حاضرکند. سندی گوید: از آنحضرت خواستم به من اجازه دهد که از مال خوداو را کفن کنم، امّا او نپذیرفت و در پاسخ من فرمود: ما خاندانی هستیمکه مهریه زنانمان و مخارج نخستین سفر حجّمان و کفن مردگانمان همه ازمال پاک خود ماست و کفن من نیز نزد من حاضر است.
چون امام دعوت حق را لبیک گفت فقها و چهرههای سرشناش بغدادرا که هیثم بن عدّی و دیگران نیز در میان آنها بودند، بر جنازه آنحضرتحاضر کردند تا گواهی دهند که هیچ اثری از شکنجه بر آنحضرت نیستووی به مرگ طبیعی جان سپرده است. آنان نیز به دروغ به این امرگواهی دادند. آنگاه پیکر بیجان امام را بر کنار جسر بغداد گذارده، ندا دادند: این موسی بن جعفر است که )به مرگ طبیعی( جان سپردهاست. بدو بنگرید. مردم دسته دسته جلو میآمدند و در سیمایآنحضرت به دقت مینگریستند.
در روایتی که از برخی از افراد خاندان ابوطالب نقل شده، آمده است:فریاد زدند این موسی بن جعفر است که رافضیان ادعا میکردند اونمیمیرد. به جنازه او بنگرید. مردم نیز آمدند و در جنازه آنحضرتنگریستند.
گفتند: امام کاظم را در قبرستان قریش به خاک سپردند و قبرش درکنار قبر مردی از نوفلیین به نام عیسی بن عبداللَّه قرار گرفت.(3)
روایات تاریخی نقل میکنند که امام کاظم از زندان با شیعیانوهواخواهانش ارتباط برقرار میکرد و به آنها دستوراتی میداد و مسایلسیاسی و فقهی آنان را پاسخ میگفت:
براستی امام کاظمعلیه السلام چگونه با شیعیان خویش رابطه برقرار میکرد؟شاید این ارتباط از راههای غیبی صورت میگرفت، امّا احادیث بسیاریاین نکته را روشن میکنند که بیشتر کسانی که امام در نزد آنان زندانیمیشد از معتقدان به امامت وی بودند. اگر چه حکومت میکوشیدزندانبانهای آنحضرت را از میان خشنترین افراد و طرفداران خودبرگزیند چرا که خود آنها )زندانبانان( از نحوه عبادت امام کاظمعلیه السلامودانش سرشار و مکارم اخلاقی آنحضرت اطلاع داشتند و کراماتبسیاری را از آنحضرت مشاهده کرده بودند.
در کتاب بحارالانوار آمده است که عامری گفت: هارون الرشید کنیزیخوش سیما به زندان امام موسی کاظم فرستاد تا آنحضرت را آزار دهد.امام در این باره فرمود: به هارون بگو:
بَلْ أَنتُم بِهَدِیَّتِکُمْ تَفْرَحُونَ (4).
بلکه شما به هدیه خود شادمانی میکنید.
مرا به این کنیز و امثالاو نیازی نیست. هارون از این پاسخ خشمگینشد وبه فرستاده خویش گفت: به نزد او برگرد و بگو: ما تو را نیز بهدلخواه تونگرفتیم وزندانینکردیم وآن کنیز را پیشاو بگذار وخود بازگرد.
فرستاده فرمان هارون را به انجام رساند و خود بازگشت. با بازگشتفرستاده، هارون از مجلس خویش برخاست و پیشکارش را به زندان امامموسی کاظم روانه کرد تا از حال آن زن تفحّص کند. پیشکار آن زن را دیدکه به سجده افتاده و سر از سجده برنمیدارد و میگوید: قدوس سبحانکسبحانک.
هارون از شنیدن این خبر شگفتزده شد و گفت: به خدا موسی بنجعفر آن کنیز را جادو کرده است. او را نزد من بیاورید. کنیز را کهمیلرزید و دیده به آسمان دوخته بود در پیشگاه هارون حاضر کردند.هارون از او پرسید:
این چه حالی است که داری؟ کنیز پاسخ گفت: این حال، حال موسیبن جعفر است. من نزد او ایستاده بودم و او شب و روز نماز میگذارد.چون از نماز فارغ شد زبان به تسبیح و تقدیس خداوند گشود. من از اوپرسیدم: سرورم! آیا شما را نیازی نیست تا آن را رفع کنم؟ او پرسید:مرا چه نیازی به تو باشد؟ گفتم: مرا برای رفع حوایج شما بدین جافرستادهاند گفت: اینان چه هدفی دارند؟ کنیز گفت: پس نگریستمناگهان بوستانی دیدم که اوّل و آخر آن در نگاه من پیدا نبود، در اینبوستان جایگاههایی مفروش به پر و پرنیان بود وخدمتکاران زن و مردیکه خوش سیماتر از آنها و جامهای زیباتر از جامه آنها ندیده بودم، بر اینجایگاهها نشسته بودند. آنها جامهای حریر سبز پوشیده بودند و تاجها ودرّ و یاقوت داشتند و در دستهایشان آبریزها و حولهها و هر گونه طعامبود. من به سجده افتادم تا آنکه این خادم مرا بلند کرد و در آن لحظهپیبردم که کجا هستم.
هارون گفت: ای خبیث شاید به هنگامی که در سجده بودی، خوابتو را درگرفته و این امور را در خواب دیده باشی؟
کنیز پاسخ داد: به خدا سوگند نه سرورم. پیش از آنکه به سجده روماین مناظر را دیدم و به همین خاطر به سجده افتادم.
هارون به پیشکارش گفت: این زن خبیث را نزد خودنگه دار تا مباداکسی این سخن را از او بشنود. زن به نماز ایستاد و چون در این باره از اوپرسیدند، گفت: عبد صالح (امام موسی کاظمعلیه السلام ) را چنین دیدم و چوناز سخنانی که گفته بود، پرسیدند: پاسخ داد: چون آن منظره را دیدمکنیزان مرا ندا دادند که ای فلان از عبد صالح دوری گزین تا ما بر او واردشویم که ما ویژه اوییم نه تو.
آن زن تا زمان مرگ به همین حال بود. این ماجرا چند روز پیش ازشهادت امام کاظم رخداد.این ارزش و کرامت امام کاظمعلیه السلام در پیشگاه خدا و این هم فرجامهارون ستمگر و سرکش!!
از خداوند بزرگ میخواهیم که ما را جزو دوستداران دوستانشوبیزاران از دشمنانش قرار دهد و ما را بر پیمودن راه ائمه هدیعلیهم السلامتوفیقارزانی فرماید. پاورقی ها :
1) مقاتل الطالبیّین، ص213.
2) مقاتل الطالبیّین، ص233.
3) مقاتل الطالبیّین، ص234 به نقل از کتاب الغیبة شیخ طوسی، ص22.
4) سوره نمل، آیه36.
)منبع: هدایت گران راه نور- زندگانی امام موسی بن جعفر(علیهما السلام الف
هارون الرشید این گونه عازم مدینه شد تا بزرگترین مخالف حکومت غاصبانه خویش را دستگیر کند. اینک ببینیم هارون برایرسیدن به این مقصود چه کرد:
اوّل: هارون چند روزی نشست. مردم به دیدنش می آمدند و او هم به آنها حاتم بخشی میکرد تا آنجا که شکمهای برخی از مخالفان را که مخالفت آنان با حکومت جنبه شخصی و برای رسیدن به منافع خاصّیبود، سیر کرد.
دوّم: عدهای را مأموریت داد تا در شهرها بگردند و بر ضدّ مخالفان حکومت تبلیغات به راه اندازند. او همچنین شاعران و مزدوران درباری را تشویق کرد که در ستایش او شعر بسرایند و بر حرمت محاربه با هارونفتوا دهند.
سوّم: هارون قدرت خود را پیش دیدگان مردم مدینه به نمایش گذاردتا کسی اندیشه مبارزه با او را در سر نپروراند.
چهارم: هنگامی که همه شرایط برای هارون آماده شد، شخصاً بهاجرای بند پایانی طرح توطئهگرانه خویش پرداخت. او به مسجد رسولخداصلی الله علیه وآله رفت. شاید حضور او مصادف با فرارسیدن وقت نماز بوده کهمردم و طبعاً امام موسی بن جعفرعلیهما السلام برای ادای نماز در مسجد حضورداشتهاند. هارون به سوی قبر پیامبرصلی الله علیه وآله جلو آمد و گفت: السلام علیکیا رسول اللَّه! ای پسر عمو.
هارون در واقع میخواست با این کار شرعی بودن جانشینی خود رااثبات کند و آن را علّتی درست برای زندانی کردن امام کاظم جلوه دهد.
امّا امام این فرصت را از او گرفت و صفها را شکافت و به طرف قبر پیامبر صلی الله علیه وآله آمد و به آن قبر شریف روی کرد و در میان حیرت و خاموشی مردم بانگ برآورد:
السلام علیک یا رسول اللَّه! السلام علیک یا جدّاه!
امام کاظم با این بیان میخواست بگوید: ای حاکم ستمگر اگر رسول خدا پسر عموی توست و تو میخواهی بنابراین پیوند نسبی، شرعی بودن حکومت خود را اثبات کنی باید بدانی که من بدو نزدیکترم و آنحضرت جدّ من است. بنابر این من از تو به جانشینی و خلافت آن بزرگوار شایسته ترم!
هارون مقصود امام را دریافت و در حالی که میکوشید تصمیم خود رابرای دستگیری امام کاظم توجیه کند، گفت:
ای رسول خدا من از تو درباره کاری که قصد انجام آن را دارم پوزشمیخواهم. من قصد دارم موسی بن جعفر را به زندان بیفکنم. چون اومیخواهد میان امّت تو اختلاف و تفرقه ایجاد کند و خون آنها را بریزد.
چون روز بعد فرارسید، هارون فضل بن ربیع را مأمور دستگیری امام کاظم علیهالسلام کرد. فضل بر آنحضرت که در جایگاه رسول خداصلی الله علیه وآله به نمازایستاده بود، در آمد و دستور داد او را دستگیر کنند و زندانی نمایند.(1)
سپس دو محمل ترتیب داد که اطراف آنها پوشیده بود. ایشان را دریکی از آنها جای داد و آن دو محمل را روی استر بسته بر هر یک عدّهای راگماشت. یکی را به طرف بصره و دیگری را به سوی کوفه روانهکرد تابدینوسیله مردم ندانند امام را به کجا میبرند. امام کاظمعلیه السلام در هودجیبود که به سمت بصره میرفت. هارون به فرستاده خود دستور داد کهآنحضرت را به عیسی بن جعفر منصور که والی وی در بصره بود، تسلیمکند. عیسی یک سال آنحضرت را در نزد خود زندانی کرد. سپس عیسینامهای به هارون نوشت که موسی بن جعفر را از من بگیر و به هرکه میخواهی بسپار و گرنه من او را آزاد خواهم کرد. من بسیار کوشیدمتا دلیلی و بهانهای برای دستگیری او پیدا کنم، امّا نتوانستم حتّیمن گوش دادم تا ببینیم که آیا او در دعاهای خود بر من یا تو نفرینمیفرستد، امّا دیدم که او فقط برای خودش دعا میکند و از خداوندرحمت ومغفرت میطلبد!
هارون پس از دریافت این نامه، کسی را برای تحویل گرفتن امامموسی الکاظم روانه بصره کرد و او را روزگاری دراز در بغداد، در نزدفضل بن ربیع، زندانی کرد. هارون خواست به دست فضل آن امام را بهشهادت برساند، امّا فضل از اجرای خواسته هارون خودداری ورزید، درنتیجه هارون دستور داد که آنحضرت را به فضل بن یحیی تسلیم کند و ازفضل خواست تا کار امام را یکسره سازد، امّا فضل هم زیربار این فرماننرفت. از طرفی به هارون که در آن هنگام در "رقه" بود، خبر رسید کهامام موسی کاظم در خانه فضل به خوشی وآسودگی روزگار میگذارند.ازاینرو هارون "مسرور" خادم را با نامههائی روانه بغداد کرد و به ویدستور داد که یکسره به خانه فضل بن یحیی درآید و در باره وضعآنحضرت تحقیق کند و چنانچه دید همانگونه که به وی خبر دادهاند،نامهای را به عبّاس بن محمّد بسپارد و به او امر کن تا آنرا به اجرا گذاردونامه دیگری به سندی بن شاهک بدهد و به او بگوید که فرمان عبّاس بنمحمّد را به جایآورد.(2)
این ماجرا را از اینجا به بعد از یکی از روایات تاریخی پیمیگیریم:
این خبر به گوش یحیی بن خالد )پدر فضل( رسید. او بیدرنگ سواربر مرکب خویش شد و نزد هارون آمد و از دری جز آن در که معمولاًمردم از آن وارد قصر میشدند، پیش هارون رفت و بدون آنکه هارونمتوجّه شود از پشت سراو داخل شد و گفت: ای امیرالمؤمنین به سخنانمن گوش فراده. هارون هراسان به وی گوش سپرد. یحیی گفت: فضلجوان است، امّا من نقشه تو را عملی میکنم.
چهره هارون از شنیدن این سخن ازهمشکفت و به مردم روی کردوگفت: فضل مرا در کاری نافرمانی کرد و من او را لعنت فرستادم اینک اوتوبه کرده و به فرمان من در آمده است پس شما هم او را دوست بدارید.
حاضران گفتند: ما هر کس را که تو دوست بداری دوست میداریموهر کس را که دشمن بخوانی ما نیز او را دشمن میخوانیم!! و اینک فضلرا دوست داریم.
یحیی بن خالد از نزد هارون بیرون آمد و شخصاً با نامهای به بغدادرفت. مردم از ورود ناگهانی یحیی شگفتزده شدند. شایعاتی در بارهورود ناگهانی یحیی گفته میشد، امّا یحیی چنین وانمود کرد که برایسروسامان دادن به وضع شهر و رسیدگی به عملکرد کارگزاران به بغدادآمده و چند روزی نیز به این امور پرداخت. آنگاه سندی بن شاهک راخواست و دستور قتل آنحضرت را به او ابلاغ کرد. سندی فرمان او را بهجایآورد.
امام موسی کاظم هنگام فرارسیدن وفات خویش از سندی بن شاهکخواست که غلام او را که در خانه عبّاس بن محمّد بود، بر بالین وی حاضرکند. سندی گوید: از آنحضرت خواستم به من اجازه دهد که از مال خوداو را کفن کنم، امّا او نپذیرفت و در پاسخ من فرمود: ما خاندانی هستیمکه مهریه زنانمان و مخارج نخستین سفر حجّمان و کفن مردگانمان همه ازمال پاک خود ماست و کفن من نیز نزد من حاضر است.
چون امام دعوت حق را لبیک گفت فقها و چهرههای سرشناش بغدادرا که هیثم بن عدّی و دیگران نیز در میان آنها بودند، بر جنازه آنحضرتحاضر کردند تا گواهی دهند که هیچ اثری از شکنجه بر آنحضرت نیستووی به مرگ طبیعی جان سپرده است. آنان نیز به دروغ به این امرگواهی دادند. آنگاه پیکر بیجان امام را بر کنار جسر بغداد گذارده، ندا دادند: این موسی بن جعفر است که )به مرگ طبیعی( جان سپردهاست. بدو بنگرید. مردم دسته دسته جلو میآمدند و در سیمایآنحضرت به دقت مینگریستند.
در روایتی که از برخی از افراد خاندان ابوطالب نقل شده، آمده است:فریاد زدند این موسی بن جعفر است که رافضیان ادعا میکردند اونمیمیرد. به جنازه او بنگرید. مردم نیز آمدند و در جنازه آنحضرتنگریستند.
گفتند: امام کاظم را در قبرستان قریش به خاک سپردند و قبرش درکنار قبر مردی از نوفلیین به نام عیسی بن عبداللَّه قرار گرفت.(3)
روایات تاریخی نقل میکنند که امام کاظم از زندان با شیعیانوهواخواهانش ارتباط برقرار میکرد و به آنها دستوراتی میداد و مسایلسیاسی و فقهی آنان را پاسخ میگفت:
براستی امام کاظمعلیه السلام چگونه با شیعیان خویش رابطه برقرار میکرد؟شاید این ارتباط از راههای غیبی صورت میگرفت، امّا احادیث بسیاریاین نکته را روشن میکنند که بیشتر کسانی که امام در نزد آنان زندانیمیشد از معتقدان به امامت وی بودند. اگر چه حکومت میکوشیدزندانبانهای آنحضرت را از میان خشنترین افراد و طرفداران خودبرگزیند چرا که خود آنها )زندانبانان( از نحوه عبادت امام کاظمعلیه السلامودانش سرشار و مکارم اخلاقی آنحضرت اطلاع داشتند و کراماتبسیاری را از آنحضرت مشاهده کرده بودند.
در کتاب بحارالانوار آمده است که عامری گفت: هارون الرشید کنیزیخوش سیما به زندان امام موسی کاظم فرستاد تا آنحضرت را آزار دهد.امام در این باره فرمود: به هارون بگو:
بَلْ أَنتُم بِهَدِیَّتِکُمْ تَفْرَحُونَ (4).
بلکه شما به هدیه خود شادمانی میکنید.
مرا به این کنیز و امثالاو نیازی نیست. هارون از این پاسخ خشمگینشد وبه فرستاده خویش گفت: به نزد او برگرد و بگو: ما تو را نیز بهدلخواه تونگرفتیم وزندانینکردیم وآن کنیز را پیشاو بگذار وخود بازگرد.
فرستاده فرمان هارون را به انجام رساند و خود بازگشت. با بازگشتفرستاده، هارون از مجلس خویش برخاست و پیشکارش را به زندان امامموسی کاظم روانه کرد تا از حال آن زن تفحّص کند. پیشکار آن زن را دیدکه به سجده افتاده و سر از سجده برنمیدارد و میگوید: قدوس سبحانکسبحانک.
هارون از شنیدن این خبر شگفتزده شد و گفت: به خدا موسی بنجعفر آن کنیز را جادو کرده است. او را نزد من بیاورید. کنیز را کهمیلرزید و دیده به آسمان دوخته بود در پیشگاه هارون حاضر کردند.هارون از او پرسید:
این چه حالی است که داری؟ کنیز پاسخ گفت: این حال، حال موسیبن جعفر است. من نزد او ایستاده بودم و او شب و روز نماز میگذارد.چون از نماز فارغ شد زبان به تسبیح و تقدیس خداوند گشود. من از اوپرسیدم: سرورم! آیا شما را نیازی نیست تا آن را رفع کنم؟ او پرسید:مرا چه نیازی به تو باشد؟ گفتم: مرا برای رفع حوایج شما بدین جافرستادهاند گفت: اینان چه هدفی دارند؟ کنیز گفت: پس نگریستمناگهان بوستانی دیدم که اوّل و آخر آن در نگاه من پیدا نبود، در اینبوستان جایگاههایی مفروش به پر و پرنیان بود وخدمتکاران زن و مردیکه خوش سیماتر از آنها و جامهای زیباتر از جامه آنها ندیده بودم، بر اینجایگاهها نشسته بودند. آنها جامهای حریر سبز پوشیده بودند و تاجها ودرّ و یاقوت داشتند و در دستهایشان آبریزها و حولهها و هر گونه طعامبود. من به سجده افتادم تا آنکه این خادم مرا بلند کرد و در آن لحظهپیبردم که کجا هستم.
هارون گفت: ای خبیث شاید به هنگامی که در سجده بودی، خوابتو را درگرفته و این امور را در خواب دیده باشی؟
کنیز پاسخ داد: به خدا سوگند نه سرورم. پیش از آنکه به سجده روماین مناظر را دیدم و به همین خاطر به سجده افتادم.
هارون به پیشکارش گفت: این زن خبیث را نزد خودنگه دار تا مباداکسی این سخن را از او بشنود. زن به نماز ایستاد و چون در این باره از اوپرسیدند، گفت: عبد صالح (امام موسی کاظمعلیه السلام ) را چنین دیدم و چوناز سخنانی که گفته بود، پرسیدند: پاسخ داد: چون آن منظره را دیدمکنیزان مرا ندا دادند که ای فلان از عبد صالح دوری گزین تا ما بر او واردشویم که ما ویژه اوییم نه تو.
آن زن تا زمان مرگ به همین حال بود. این ماجرا چند روز پیش ازشهادت امام کاظم رخداد.این ارزش و کرامت امام کاظمعلیه السلام در پیشگاه خدا و این هم فرجامهارون ستمگر و سرکش!!
از خداوند بزرگ میخواهیم که ما را جزو دوستداران دوستانشوبیزاران از دشمنانش قرار دهد و ما را بر پیمودن راه ائمه هدیعلیهم السلامتوفیقارزانی فرماید. پاورقی ها :
1) مقاتل الطالبیّین، ص213.
2) مقاتل الطالبیّین، ص233.
3) مقاتل الطالبیّین، ص234 به نقل از کتاب الغیبة شیخ طوسی، ص22.
4) سوره نمل، آیه36.
)منبع: هدایت گران راه نور- زندگانی امام موسی بن جعفر(علیهما السلام الف