مصاحبه مرکز اسناد با شهید صیاد شیرازی

در ادامه ضبط خاطرات تیمسار صیاد شیرازی مجددا در تاریخ 29 بهمن سال 1377 توفیقی حاصل شد در خدمت ایشان باشیم. جنابعالی در زمان اوج انقلاب در شهر اصفهان بودید. خاطراتی در این زمینه بفرمایید تا برسیم به روند عمومی شدن جریان‌های مبازه و خاطرات جنابعالی از این جریان‌ها، خواهش می‌كنم.
يکشنبه، 16 فروردين 1388
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
مصاحبه مرکز اسناد با شهید صیاد شیرازی
مصاحبه مرکز اسناد با شهید صیاد شیرازی
مصاحبه مرکز اسناد با شهید صیاد شیرازی

نويسنده:




در ادامه ضبط خاطرات تیمسار صیاد شیرازی مجددا در تاریخ 29 بهمن سال 1377 توفیقی حاصل شد در خدمت ایشان باشیم.
جنابعالی در زمان اوج انقلاب در شهر اصفهان بودید. خاطراتی در این زمینه بفرمایید تا برسیم به روند عمومی شدن جریان‌های مبازه و خاطرات جنابعالی از این جریان‌ها، خواهش می‌كنم.
بسم‌الله الرحمن الرحیم
رب ادخلنی مدخل صدق و اخرجنی مخرج صدق و جعلنی من لدنك سلطانا نصیرا. الهم كن لویك الحجت بن الحسن صلواتك علیك و علی ابائه فی هذه ساعه و فی كل ساعه ولیا و حافظا و قائدا و ناصرا و دلیلا و عینا حتی تسكنه ارضك طوعا و تمتعه فیها طویلا الهم الجعلنی من انصاره و اعوانه
من قبل از ورودم به بحث، یك نكته مهمی را كه بعدا از آن بهره‌برداری می‌كنم یادآوری بكنم جایش همین جاست آن هم این كه در سیستم طاغوت برای نیروهای مسلح در آن زمان عمدتا ارتش یك شبكه‌ای را ایجاد كرده بودند به نام ضد اطلاعات، البته ضد اطلاعات یا به عبارت دیگر حفاظت اطلاعات یكی از مجموعه‌های بسیار مفید، مؤثر و ضروری هر تشكیلات نظامی هست چرا كه با این تشكیلات كمك می‌كنند چه از بیرون چه از داخل هیچگونه مطالبی كه سری هست و ارتباط با امنیت مملكت دارد و نظام دارد به دست غریبه نیفتد و هدایت‌های دیگری بكنند خود پرسنل را كه دید داشته باشند كه یك موقع جاهایی رخنه نكنند و آنها را تخلیه نكنند ضمن اینكه اگر بخواهند ورود عوامل به صورت گروهكی و تشكیلاتی به داخل سیستم هم باشد اینها ردیابی و كنترل می‌كنند.
پس از این مجموعه اصالتا مفید است ولی دیگر آنها چون عمدتا تمام تلاششان را در جهت حفظ و نگهداری تاج و تخت بكار می‌بردند، در ارتش هم اینطوری گرایش پیدا كرده بود كه نقش ضد اطلاعات كنترل افكار عمومی بود كه مبادا اولا به اصطلاح آن زمان آلوده شود به فكرهای ضد شاهی و بعد هم چه كسانی انگیزه بیشتری در شاه‌دوستی دارند كه از این طریق امتیاز می‌دادند؛ در نتیجه شامل همه افراد می‌شد روی همه كار می كردند و حرف آنها هم خیلی خریدار داشت اگر برای بنده مثلا یك نظریه منفی می‌آمد كه از طرف اینها در ارتش نباشم سریع من را جواب می‌كردند و از ارتش می‌بردند اخراجم می‌كردند یا عذرم را می‌خواستند اینها برای اینكه بتوانند خوب رسوخ كنند توی افكار و اعتقادات، چون بیشتر از فكرهای مذهبی می‌ترسیدند آمده بودند از بین خود ما برای خودمان عامل گذاشته بودند و عامل‌ها به تناسب اطلاعاتی كه می‌رساندند نمره می‌گرفتند برای درجه خود و آینده خود منتهی هیچ كس خبر نداشت اینها پرسشنامه‌هایی را پر كرده بودند.
حالا من متوجه بودم یك عده من را می‌پائیدند چون بعضی از همین عوامل از دوستان خودمان بودند آمدند پنهانی گفتند ترا خدا به كسی نگویی به ما گفتند ترا بپائیم در نتیجه متوجه بودم كه من به شدت زیر نظر هستم غافل از اینكه یكی از دوستانی كه خانوادگی رفت و آمد می‌كردیم این عاملی بوده كه حتی كتاب‌های مرا هم كنترل می‌كرده كه در موقع خود خواهم گفت كه به چه ترتیب این مطلب عریان شد و به چه ترتیب حتی خود این شخص ، چه زمانی توبه كرد به این كار خود كه خوشبختانه قبل از به ثمر رسیدن انقلاب توبه كرده بود و ما سابقه توبه ایشان را پیدا كردیم در پرونده ایشان وگرنه دادگاه انقلاب ایشان را ول نمی‌كرد به خاطر اینكه بر علیه ما خیلی مطالب داده بود حالا می‌پردازم به نكته جدیدی كه وارد آن می‌شوم.
آن هم كراهت‌هایی بودكه از حكومت نظامی برای مردم پیش آمده بود خوب مردم قیام كرده بودند مردم همه در تبعیت و تأسی از رهنمودهای حضرت امام (ره) بپا خواسته بودند داشتند بستر كار را برای پیروزی انقلاب آماده می‌كردند؛ برای مردم خیلی سنگین بود كه یك موقع ارتشی‌ها را ببینند در مقابل خود در خیابان‌ها، كنترل می‌كند كه جمعیت‌ها با هم شكل نگیرند.
اوایل خیلی ‌شدت این كراهت بالا بود ما هم از این مطلب رنج می‌بردیم یعنی رنجمان از این بود كه از داخل می‌دانستیم چه خبر است یعنی وضع روحیه‌ها افكار عمومی در ارتش آنقدر وابستگی به شاه ندارند؛ از یك طرف هم زمینه برای آگاهی اینها كم است چون ارتباط اینها با مردم كم است خوب بخشی از ارتشی‌ها داخل خانه‌های سازمانی بودند اصلا بین مردم نبودند بخشی هم كه بودند بین مردم اینقدر كار و گرفتاری برای مردم می‌تراشیدند در زمان طاغوت كه خسته و مانده كه كسی می‌رفت به داخل خانه حال این را نداشت كه بپردازد چه خبر است اوضاع این كراهت را ما بعد دیدیم چقدر خداوند در آن حكمت قرار داده همین كراهتی كه ارتشیان در مقابل مردم باشند دیدیم یكی از منفذها و یا بگوییم كانال‌های بسیار وسیع ارتباط بین حقیقتی كه در بین مردم می‌گذشت و ارتشی‌ها همین حكومت نظامی بود حالا در ظاهر اینها آمده بودند در مقابل یعنی آنها وقتی می‌امدند مردم را در مقابل خود می‌دیدند فریاد می‌زدند چه می‌گفتند خوب اینها به صورت زنده بدون واسلطه لمس می‌كردند به جز یك تعداد قلیلی كه چشم و قلب و فكرشان كور بود برای درك اینجور حقایق، به صورت جمعی همه داشتند بیدار می‌شدند یعنی به تناسب تعداد حضور ارتشی‌ها در بین مردم برای مقابله با مردم در حكومت نظامی این اطلاعات به صورت زنده به ارتشی‌ها منتقل می‌شد در صورتی كه داخل سربازخانه‌ها كسی جرأت نداشت از این حرفها بزند هر كس فكر می‌كرد این می‌رود به كس دیگری می‌گوید بحث نمی‌توانستیم بكنیم ولی حالا مردم جلوی ما فریاد می‌زدند آن هم درست تا سیم آخر فریاد مرگ بر شاه مثلا مصداق اینها از این بود اصفهان كه بنده قبل از انقلاب آنجا بودم، مردم از یك طرف پای كار بودند و رفته بودند تا آن نقطه اوج آمادگی برای پیروزی انقلاب مركزیت ارتش هم چون به توپخانه و افسران توپخانه بود و چهره‌های توپخانه كلا چهره‌های روشنی بودند اهل كتاب، مطالعه، تحقیق روزنامه مطبوعات و كنجكاو در خیلی از مسایل اجتماعی در نتیجه این دو به هم می‌خوردند و خوب شد كه چنین مردمی با چنین تشكیلاتی خود نیرو هوایی‌های ما پایگاه هشتم شكاری هوانیروزهای ما مثل تهران چهره‌های روشن و آگاه و زمینه‌دار برای پیوستن به مردم خوب اگر بخواهیم ما تجسم بكنیم كه حكومت نظامی در شش ماه قبل از به ثمر رسیدن انقلاب اسلامی در اصفهان چه معنی داشت؛ معنی آن این بودكه سران ارتش كه در اصفهان بودند فقط در عمق همان فرمانده و یك چند نفری هم در ستادش ، مثل همان سرلشكر معدوم ناجی ؛ فرمان را مستقیم از تهران می‌گرفتند دال بر قاطعیت در مقابله با مردم ولی وقتی می‌آمد در آن قرارگاه حكومت نظامی این می‌خواست تبدیل شود به دستور و بعد اجرا شود دیگر در انجام آن می‌ماندند چرا كه كسی مجری نبود.
یك روز خاطرم هست كه مردم همه هماهنگ شدند به اینكه در دروازه دولت یا مركزیت اصفهان در چهارباغ جمع شوند برای تجمع و دنباله همین برنامه‌هایی كه بود تظاهرات خوب اطلاعات می‌رساند به حكومت نظامی، حكومت نظامی سریع می‌آید جاده‌ها را می‌بندد طوری كه وقتی كه خودم با لباس شخصی رسیدم آنجا دیدم به جای مردم پلیس‌ها ایستادند، ارتشی‌ها هم یك قسمت مستقر هستند بعد هیچ راه عبور نمی‌دادند شاید كمتر از سی دقیقه بود زمانی كه من دارم با شما صحبت می‌كنم تا چیزی كه به اجرا در آمد دیدم این مردم هر كس به هركس می‌رسد می‌گوید وعده ما در مصلا یعنی با چه سرعتی این اطلاعات بین مردم خط داد كه محل را تغییر داد در عرض نیم ساعت كه من دوان دوان كه رفتم به طرف مثلا رسیدم دیدم تجمع بسیار كثیری از مردم حدود پنجاه شصت هزار نفر كه بعد این رقم شد تا دویست سیصد هزار نفر اضافه شد در تخت فولاد محل قبرستان و مزار و بعد هم به آن می‌گویند مصلا.
نیروهای نظامی و پلیس كه خواستند بیایند به طرف آنجا با تأخیر زیاد با اینكه اینها سیستم داشتند وسایل ارتباطی داشتند امكانات وسیعتری داشتند اینها با سی چهل دقیقه تأخیر توانستند بیایند خودشان را برسانند آنجا.
در همان سی ، چهل دقیقه مردم با آن سازماندهی خوبی كه كرده بودند این بلندگوها را طوری تعبیه كرده بودند دور تا دور مصلا كه عمدتا بلندگو به طرف نظامی‌ها بود كه وقتی صحبت می‌كردند تمام جاها یكنواخت پخش بشود.
یك روحانی معظمی، سیدی بود به نام حسینی نمی‌دانم الان ایشان كجاست ایشان رفت پشت تریبون خیلی آتشین و داغ.
* حاج آقا این مال چه سالی بود؟
این سال 57 است ولی حدودا فكر می‌كنم شش هفت ماه مانده به انقلاب یا حداكثر 9 ماه، 10 ماه این روحانی رفت پیش تریبون و محور صحبت او مفسد فی‌الارض دانستن شاه و محكومیت او به اعدام بود منتهی من یادم هست 22 تا آیه قرآنی را ملاك قرار داده بود هر كدام را می‌خواند تفسیرش را به آنجا می رساند كه این مصداقی است برای اینكه این شاه بایستی به اعدام محكوم شود خوب مردم خیلی به این مطالب گره خورده بودند طوری كه بعد از هر آیه شریفه كه ایشان آن را تفسیر می‌كرد و شاه را محكوم می‌كرد به اعدام همه صحیح است صحیح است را فریاد می‌زدند من نزدیك ارتشی‌ها بودم با لباس شخصی نگاه می‌كردم جالب بود فلسفه اینجا مشخص بود مصداق آن اینجا بود تا فریاد زدند دیدم كه این ارتشی‌ها وقتی می‌شنیدند صحیح است آنها هم با سر با تبسم آهنگ می‌زدند به مردم همانجا من احساس می‌كردم كه اصلا هیچ مثل اینكه اصلا خاصیتی ندارد حكومت نظامی ولی طاغوت نمی‌دانست كه چنین مطلبی هست.
ما تقریبا آثار درگیری ارتشی‌ها را با مردم تقریبا می‌خواهیم بگوییم ندیدیم البته دستور اجرا می‌شد حكومت نظامی برقرار بود ولی هیچ كنترلی نبود آمده بودند از این ترفند استفاده كرده بودند و یكسری از این مردم را كه روحیه ضد انقلابی داشتند، خوب تعداد قلیلی بودند بعضی از آنها نیازمند بودند با پول ساواك اینها را سازماندهی می‌كرد به نام چماق به دست گاها در مسیر خیابان‌ها اینها را می‌گذاشتند در پوشش پلیس‌ها اینها در مقابل مردمی كه تظاهرات می‌كردند اینطوری آمده بودند كار می‌كردند.
در خیابان بزرگمهر ما می‌نشستیم در اصفهان؛ داشتم می‌آمدم یك ژیانی هم داشتم می‌آمدم نمی‌دانم كجا می‌خواستم بروم با لباس شخصی بودم یك دفعه دیدم چماق به دست‌ها جلوی همه را می‌گیرند به دستشان چماق بود می‌گفتند باید یك عكس شاه بچسبانی پشت شیشه ماشین یا اگر نداری یك اسكناس بچسبانی كه عكس شاه هم در آن بود من كه رسیدم نه عكس شاه داشتم نه چیزی مایل هم نبودم كه اسكناس بچسبانم آمدم از بغلش دید نداریم فكر كرد كه من صبر می‌كنم اسكناس را می‌زنم آمدم بروم با چماق زد به شیشه من البته نشكست تا زد حالم یك جوری شد آنچه كه در درون بود یك دفعه عریان شد از شدت خشم و ناراحتی این ماشین را نگه داشتم و با یك پرخاش شدیدی آمدم به طرفش این نمی‌دانم حالت من را چگونه دید ترسید با اینكه چماق دستش بود خوب اینجور جاها كسی مقابله نمی‌كرد با اینها من آمدم دنبالش دیدم در رفت به طرف یك پلیسی ایستاده بود یك ستوان جوانی بود رفت پشت سر آن كه در پناه پلیس باشد من آمدم به آن پلیس یك دفعه پرخاش كردم گفتم تو اینجا ایستادی و این احمق‌ها دارند اینطوری با ما رفتار می‌كنند احساس كردم آن پلیس خیلی رغبت ندارد از اینها حمایت كند، همینطوری با لبخند به من گفت كه شما ببخشید رضایت بدهید اشكال ندارد چون اگر این هم با من برمی‌گشت شاید با من هم درگیر می‌شد.
برویم در دل پادگان‌ها، من استاد چند تا درس بودم تدریس می‌كردم آن وقت محمل خیری شده بود كه خودبخود با دانشجوها در تماس باشم شروع هر درس را من بالای تخته می‌نوشتم: به نام خداوند بخشنده مهربان مثل الان معمول نبود كه بسم‌الله الرحمن الرحیم بگوییم زیاد جا نمی‌افتاد آن را می‌نوشتم آن بالا بیشتر به حال خودم بود ولی هدف تبلیغ هم داشتم بدانند كه من با نام خدا شروع كردم و باید همیشه همینطوری باشد یا به زبان انگلیسی تدریس می‌كردم به همان زبان انگلیسی می‌گفتم In the name of Allah اینها برای ما خیلی‌ها اثر كرده بود كه متوجه ذهنیت ما شده بودند كه چگونه وصل به اسلام خوب سیراب بودیم ما در اصفهان من هفته‌ای هفت شب جلسه داشتم در اصفهان، بعضی را درس می‌خواندم بعضی را درس می‌دادم حوزه علمیه، حاج آقا حسن امامی در آن طبقه‌های نزدیك مسجد جامع طلبه‌ها را درس می‌دادیم در بین طلبه‌ها چهره‌هایی بودند مثل فرزندان آیت‌الله خادمی (ره) آنها هم طلبه بودند آموزش به اینها می‌دادیم نحوه تبلیغ اسلام به زبان انگلیسی كه می‌خواستند آشنا بشوند من هم واقعا لذا می‌بردم از این فرصتی كه برایم ایجاد شده بود و بیشترش هم در محضر بعضی اساتید و معلمین درس می‌خواندیم، یك جلسه كلاس داشتیم فقط برای تفسیر قرآن به زبان انگلیسی با هم تشریك مساعی می‌كردیم روی ترجمه قرآن كار می‌كردیم این را ما خوب حال داده بود وقتی می‌آمدم سر خدمت سرشار از این حال می‌آمدم.
یك روز راحت باش بود دانشجویان هم همه دوران عالی بودند همه سروان بودند یكی از این سروان‌ها آمد داخل راهرو به من گفت فلانی من به نظرم می‌رسد تو به یك جاهایی وصل هستی یك تشكیلاتی ، یك برنامه‌هایی داری ، ما می‌خواهیم خواهش كنیم كه ما را هم وصل كنی ما با ذهنیتی كه شبكه ضد اطلاعات برای ما درست كرده بود می‌گفتیم نكند از اینهاست كه می‌خواهد در [اطلاعات] وارد شود به او گفتم نه بابا ما همان نمازمان را می‌خوانیم و خودمان هم یك مطالعاتی داریم حالا دنبال چه می‌گردی آمدم او را سر بدوانم دیدم نه این دست‌بردار از ما نیست این كه بود سید حسام هاشمی ، كسی كه الان سرتیپ دوم است و جانباز هم هست دو سه بار در جبهه [مجروح شد] از دوستان بسیار نزدیك خود من است هنوز هم در لباس است و دارد خدمت می‌كند خیلی چهره فداكار و مخلص ، بچه شمال و مازندران بود ما دیدیم نه این خیلی اصرار می‌كند گفتم حالا كه اینطور است من می‌آیم خانه شما گفت باشد در خدمتتان هستیم گفت اجازه می‌دهید كه برادر خانم من هم باشد او هم دانشجو بود و سروان بود به نام الان تیمسار صادقی گویا گفتم باشد او هم بیاید ما رفتیم دیدیم نخیر اینها خانواده محجبه خانمهای محجبه دارند خیلی وضعشان اسلامی است من همان جا به آنها مهر پیدا كردم و خیلی اطمینان پیدا كردم كه اینها [نامفهوم] هستند .
اینها شدند اولین هسته تشكیلاتی ما ، یعنی با همین مراجعه ما فهمیدیم باید سازماندهی بكنیم اینطوری فایده ندارد اولین هسته سازمانی ما هفته‌ای یك شب با اینها جلسه می‌گذاشتیم یكمقدار روی قرآن كار می‌كردیم یك مقدار هم می‌رفتیم در بحثهای سیاسی كه اوضاع بیرون را منتقل بكنیم منتهی من به او هیچ‌ چیزی نمی‌گفتم كه با چه كسانی در ارتباط هستم ارتباطم هم با تهران بود تهران هم از یكطرف با شهید كلاهدوز در شیراز هم با سرتیپ شهید حسن اقارب‌پرست (ره) وقتی كه روی اینها كار كردیم دیدیم نه الحمدا... اهل حال هستند و جدی هستند گفتیم پس حالا كه اینطور است یادتان باشد دوره شما دارد تمام می‌شود به هر پادگانی می‌روید در آن پادگان سازمان را تشكیل بدهید كه بعد ما با هم مرتبط هستیم اینها باید می‌رفتند اینها رفتند عین همین هم شد به من خبر دادند كه شما لشگر 77 مشهد افتادید توانستیم سرنخ‌ها را گیر بیاوریم یكی در قوچان داریم و اسم او را به من دادند یك ستوانی آنجا هست خیلی انقلابی و خوب هست ولی خود شما اگر بتوانید او را ببینید خیلی خوب است گفتم بله چون مسیر من دره‌گز هست با خانواده می‌روم یكبار كه رفتم می‌روم پادگان قوچان و او را می‌بینم به او ندا را بده كه آمادگی داشته باشد كه كسی شكی نبرد این سازمان و تشكیلات بعد همینطور سه نفر سه نفر متكی به من می‌شدند آن سه نفر همدیگر را نمی‌شناختند یعنی با خودم سه نفر می‌شدیم .
به این ترتیب مسایل را كشاندیم به درون خانه‌ها از شبكه‌هایی كه ما داشتیم یك شبكه هم در هوانیروز بود از افسرهای هوانیروز اصفهان بود .
* او چه كسی بود ؟
تیمسار سید محمود آذین كه معاون وزیر دفاع بود یك مدتی ، الان فكر كنم معاون آقای مهندس تولایی باشد در آن تشكیلات جدید هوایی كه درست كردند خلبان كبری بود افسر بسیار متدین ، پدر ایشان هم سرهنگ بود ولی خودش – ایشان را سالها پیش از دانشكده افسری می‌شناختم – اهل نماز و حفظ قرآن و خیلی هم باسواد و معلومات . در این تماسهایی كه با بچه‌های هوانیروز داشتیم یكی از بچه‌های هوانیروز بعدها كمی ذهنش خراب شد بعد نفهمیدم كجا رفت از ارتش دیگر رفت خلبان بود این به من گفت كه فلانی من یك آرزو دارم كه برای انقلاب خدمت كنم آنهم اینكه یكجوری فرصت بشود من این خسروداد را بكشم .
ما هم با اطلاعاتی كه از تهران داشتیم متوجه بودیم خسروداد مغز متفكر اقدامات چریكی بود ، چریك فرمانده نیرو مخصوص بود فرمانده هوانیروز هم بود یعنی دو تا فرماندهی به او داده بودند و با این دو تا فرماندهی در مقابل مردم تهران خوب طراحی می‌كرد یعنی آن هفده شهریوری كه از آن به عنوان جمعه سیاه یاد می‌كنیم شاید بخش عمده طراحی آن این بود كه از بالا هلیكوپتر از پائین هم به ترتیب دیگر آدم بسیار قوی بود در كار چریكی و جنگهای نامنظم و بسیار در امرای ارتش هم با نفوذ بود و پیش شاه هم نفوذ داشت گفت من می‌خواهم او را بكشم گفتم اتفاقا ما هم او را جزو جرثومه‌های فاسد می‌شناسیم تا آنجا رسید كه یك تفنگ ژسه هم ما گیر آوردیم توسط دوستانمان كه ایشان را آماده كنیم یك سفری برود به تهران آن موقع همین پادگان حر را می‌گفتند پادگان باغ شاه در اینجا بیشتر رفت و آمد داشت كه برود به عنوان هوانیروز در هلیكوپتر یكدفعه این را بكشد به رگبار ببندد كه البته به این جاها نكشید كار ولی می‌خواهم بگویم تا اینجاها نفوذ می‌كرد .
بعد یكشب یكی از افسرهای جوان ما كه آن موقع ستوان بود الان سرتیپ دو هستند به نام محمد كبریتی ؛ ایشان دائما با من بود مثل مشاور نزدیك همیشه با من بود مجرد بود من هم خانواده را كم‌كم فرستاده بودم به شهرشان كه بتوانیم بهتر فعالیت بكنیم اگر یك موقع ما را گرفتند برنگشتیم دیگر خانواده ما چون آنجا غریب بود برایشان مشكلی پیش نیاید ما دیگر دوتایی با هم بودیم از این خانه به این خانه وسایل را جمع كرده بودیم خانه یكی از این مهندسها – دوستان – گذاشته بودیم آپارتمان خود را به من داده بود بسته همانجا گذاشته بودیم و دائما به این جلسات می‌رسیدیم .
ایشان آمد دیدم خیلی در حالت بحران روحی است ( آقای كبریتی ) آنهم از شدت ایمانش بود می‌گفت فلان كس از یكطرف اعلامیه آمده امام فرمودند كه فرار كنید ، خوب شما می‌گوئید فرار نكن برای اینكه ما باید در پادگانها باشیم از یكطرف هم خوب ما بالاخره یك روزی باید دست به اسلحه بشویم من طرح آن را ریختم طرح آن این است كه وقتی می‌خواهم افسر نگهبان پاسدارخانه بشوم از این سربازهایی كه آنها را می‌شناسم خیلی مؤمن هستند انتخاب بكنم با اینها نگهبان بشویم پس یك جمع ده بیست نفره هستیم و همه هم مسلح هستیم همه پاسدارخانه هم در اختیار ماست خوب همان موقع ما می‌توانیم بزنیم بیرون با همان اسلحه‌ها گفتم این دو سه تا اشكال دارد گفت چطور گفتم یكی اینكه اولا بزنی بیرون كجا بروی باید خودت را مخفی كنی پس باید محلی به نام مخفیگاه باشد دوم حالا مسلح شدی ، توی مخفیگاه رفتی باید چكار بكین ما هیچ حكمی نداریم پس ما الان راست راست می‌گردیم در پادگان و خیابان هستیم آخرین اطلاعات در دست ماست گفتم نه من این را نمی‌توانم به شما اجازه بدهم این كار را بكنی این همینطور ناراحت بود و می‌گفت تا مجبور شدم دیدم اوضاع خودم هم بهم ریخته كم‌كم من هم در یك التهاب خاصی هستم .
اقارب‌پرست رفت تهران ، از شیراز خوب او فامیل شهید كلاهدوز بود. خواهر كلاهدوز همسر اقارب‌پرست بود و یكی از بستگان اقارب‌پرست همسر شهید كلاهدوز بود شهید كلاهدوز خودش قوچانی بود منتهی خانواده آنها دیگر [ناتمام] خود خانم كلاهدوز هم می‌شود قوچانی همسر شهید اقارب‌پرست .
ما رفت و آمد خانوادگی پیدا كرده بودیم با شهید اقارب‌پرست به او گفتم بگو كلاهدوز هم بیاید اصفهان خبر دادند كه می‌آئیم اینها هر دو با خانواده‌هایشان آمدند البته یكی دو نفر دیگر هم همراه آنها بودند آمدند خانه ما خانمها یكطرف و ما هم رفتیم آن اتاقی كه من كتابخانه داشتم و شروع كردیم به بحث و صحبت من همین مطلب را با تندی گفتم كه وضعیت ما چه می‌شود ، تكلیف ما چه می‌شود مگر امام نگفته از پادگانها فرار كنید ما چه زمانی باید فرار كنیم .
آنجا یكی دو نفر بودند كه ایشان صلاح نمی‌دانست شهید كلاهدوز حرف بزند ، به یك طریقی با اشاره به من رساند كه من بعدا می‌آیم پیش تو می‌گویم همانطور هم شد خانواده اینها رفتند و بعد از ظهر بود یا شب كه كلاهدوز آمد خانه ما قشنگ صحبت كرد از تشكیلات تهران كه ما در تهران یك مركزیتی تشكیل دادیم و تشكل بسیار خوبی پیدا كردیم و گارد شاهنشاهی در كنترل ما است چون ایشان افسر گارد بود یعنی سخت‌ترین جایی كه می‌شد حركت انقلابی كرد و خیلی‌ها هم اعلام آمادگی كردند منتها ما همه آنها را نپذیرفتیم با یك تركیبی داریم اوضاع را كنترل می‌كنیم و با امام ارتباط داریم و از امام به ما پیام می‌رسد و طبق آن بنابراین این كه من به شما می‌گویم دقت كنید ما همه باید تا آخرین لحظه در محل كار خود باشیم چرا كه اگر حادثه‌ای بخواهد رخ دهد از چند نظر ما بایستی آماده باشیم انجام وظیفه كنیم ، اگر بخواهیم فرار كنیم نمی‌شود من دیگر قانع شدم گفت برای اینكه خیال شما راحت باشد من یكنفر از بستگانم را كه در اصفهان هست رابط می‌گذارم كه دست اول همه اعلامیه‌ها و نوارها و هر چه هست به شما برساند .
آن شخص را آمد معرفی كرد به نام آقای فصیحی بعد من نمی‌دانستم كه این اسم حقیقی او نیست بعدا فهمیدیم كه این آقا آقای ادیب است كه اتفاقا چند لحظه قبل من از مراسم ختم مرحوم پدر شهید كلاهدوز آمدم آنجا بود ، ایشان اصلا به من خبر داده بود كه فوت كرده پدر شهید كلاهدوز – رحمت‌ا... علیه – ایشان آمد با روحیه قوی و جوان قد بلند خوش‌هیكل و خیلی تیز پشت سر هم برای ما اینقدر اعلامیه می‌آورد كه ما باید اینها را توزیع می‌كردیم بین پادگانها همه اطلاعات دسته اول را برای ما می‌آورد و خیال ما دیگر راحت بود .
* شهید كلاهدوز از این مجموعه هسته‌ای كه در تهران تشكیل داده بود اطلاعاتی به شما نداد ؟
خیر ، من خودم كراهت داشتم از او زیاد بپرسم چون نقش خودم را در اصفهان می‌فهمیدم من آن شبكه‌های سه تایی كه درست كرده بودم اگر یكی می‌پرسید به او نمی‌گفتم كه با چه كسانی هستیم ما فقط یك طوری برای اینها اطمینان ایجاد كرده بودیم كه ما به امام اتصال داریم ما چند تا واسطه بنابراین از ایشان هم من نمی‌پرسیدم كه شما در تهران با چه كسانی هستید منتهی بعدها تیمسار رضا رحیمی كه الان در مشاورت كل فرمانده كل قوا هستند ، ایشان را مطمئن بودم در آن هسته بود خود شهید اقارب‌پرست در آن هسته بود كه كار می‌كردند شهید نامجو بود در آن هسته یكی دو نفر هم رخنه كرده بودند در این تشكیلات البته تا زمانی كه اینها شناخته شدند رخنه اینها باعث از هم پاشیدگی ما نشده بود چون به حسابهای دیگر كار می‌‌كردند كه با طرح درازمدت كه زود كشف شد و آن عوامل رخنه را هم پیدا كردند و محكوم به اعدام كردند بعد از انقلاب كه به دست آمد ولی خوب اینها تشكل بسیار خوبی داشتند در تهران خوب كار می‌كردند و ارتباط با تمام شهرستانها داشتند .
بنابراین ما همه دیگر سازمان یافته بودیم در داخل اصفهان در بخش مركز توپخانه اصفهان در بخش گروه 44 و 55 توپخانه در بخش مانده بود نیروی انتظامی سرنخ نیروی انتظامی را پیدا كردیم افسری پیدا كردیم به نام یزدانی الان فكر می‌كنم درجه ایشان سرتیپ دو باشد چون بعد از انقلاب ایشان چهره بسیار متدینی بود اصفهانی هم بود وقتی سرنخ او را پیدا كرده بودیم خانه او رفت و آمد می‌كردیم در داخل نیروی انتظامی یا پلیس آن موقع شهربانی البته ، از طریق ایشان .
ژاندارمری یك همدوره من داشتم به نام رادمرد فرمانده گروهان احمدآباد بود ، احمدآباد چسبیده به اصفهان است منتهی از آن چهره‌های جوانمرد بود ایشان كسی بود كه وقتی یكسری از بچه مؤمنها را گرفتند در تظاهرات بازداشت كردند من فهمیدم در بازداشت ایشان است زنگ زدم به ایشان و رفتم خانه او لر هم هست از لرهای بروجرد به او گفتم فلانی یكسری از دوستان ما اینجا گرفتار شدم او را خوب ارزیابی كردم دیدم نه كاملا با انقلاب است ، منتهی در حدی است كه زیاد نباید او را حساس كرد به ایشان حساس بشوند با رفت و آمد ما به او گفتم شما یكسری بازداشتی داری كه از نیروهای مؤمن ما هستند گفت كجا ؟! گفتم در بازداشتگاه شما گفت جدی می‌گویی گفتم بله ! گفت برویم با هم جلوی خود ما آن استوار مسئول بازداشتگاه را آورد و گفت اینها چكار كردند گفت قربان اینها اخلال كردند در تظاهرات گفت این كثیفها را چرا بیخودی نگه داشتی – با یك حالت نمایشی – گفت چرا اینها را بیخودی گرفتی باید غذا بدهیم بیرون كن بروند ، با نمایش جالبی آنها را بیرون كرد كه گفتند قربان از ما ایراد نگیرند گفت من خودم مسئول هستم خیلی راحت همه را آزاد كرد وضع اینطوری بود .
مثلا در تیران بین نجف‌آباد و اصفهان یك تعداد چماق به دست سازمان داده بود ساواكی‌ها راه را بر مردم می‌بستند آنجا هم یكسری از نیروهای ما را گرفته بودند برده بودند فرمانده ژاندارمری آنجا را فهمیدم همدوره خودم است بعد یكشب رفتم تا آنجا و به او گفتم [ماجرا را] او هم فكر كنم اقدام مثبت را انجام داد منتهی به سبك ایشان عمل نكرد .
وضع خیلی آماده بود از هر جا كه می‌رفتیم سر در می‌آوردیم متوجه بودیم كه پایگاه انقلاب قوی شده .
منبع: سایت مرکز اسناد انقلاب اسلامی
/الف




ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط