شناختحق
نويسنده:دكتر احمد بهشتى
هر چند ادلهى و براهين «حق مطلق» بسيار است; ولى مىتوان آنها را با نگاههاى مختلف دسته بندى كرد. يكى از راههاى دسته بندى آنها اتحاد و عدم اتحاد سالك و مسلك و مقصد است. ممكن است آنها را بر مبناى تقدم وتاخر بر تجربه، دستهبندى كرد. راه ديگر اين است كه آنها را بر مبناى ابزار و ادوات و ادراك و شناخت، دستهبندى كنيم. ملاك ديگر، اين است كه آنها را به صديقينى و غير صديقينى تقسيم نماييم.
اينها خود نشانگر اين است كه راههاى خداشناسى و طرقى كه انسان را به خدا مىرساند، بسيار است. هر چند، دليل راه هم خود اوست و اگر او دليل راه نباشد، انسان به جايى نمىرسد.
در دعاى معصوم عليه السلام چنين آمده است:
«سبحانك ما اضيق الطرق على من لم تكن دليله». (1)
«خدايا، تو از هر عيب و نقصى منزهى; چه تنگ است راهها بر كسى كه تو دليلش نباشى!».
از همين دعا، استفاده مىشود كه دليل و مدلول، يا مسلك و مقصد، يكى است. ادله و براهين كلامى يا فلسفى، بهانهاند. روح تمام ادله و براهين خود اوست.«مقصود تويى، كعبه و بتخانه بهانه!».
جالب اين است كه خداجويان وخدا يافتگان واقعى و آنها كه بر مسند والاى عصمت نشسته و ما هم افتخار شاگردى آنها را داريم، همهى راهها را بسته و به بنبست رسيده مىشناسند، جز راه خدا; گاهى مىفرمايند:
اللهم ... انغلقت الطرق و ضاقت المذاهب الا اليك. (2)
«خدايا...همهى راهها بسته و همهى معابر، تنگ شده، مگر راهى كه به تو منتهى شود».
و نيز مىفرمايند: اللهم... انقطعت الطرق الا اليك. (3)
«خدايا...همهى راهها قطع و بريده شد، مگر راهى كه به تو، پايان پذيرد».
و باز هم مىفرمايند: اللهم و قد... تغلقت الطرق و ضاقت المذاهب. (4)
«خدايا راهها بسته و معابر، تنگ شده است».
با توجه به تعبيرات زيبا و شيواى معصومين عليهم السلام مىتوان گفت: همهى ادله خداشناسى يكى است; چرا كه هر چند راهها بسيار است و هر چند ادله فراوان است; ولى همهى آنها به يك روح زندهاند و جان مايهى آنها جز او كسى نيست.
راههاى كفر و شرك و نفاق و شقاق هم به لحاظ اين كه همه منقطع و تنگنا و بستهاند و رهروان را به جايى نمىرسانند و سرانجام، آنها را به بن بست عاطفى و قلبى و عقلى دچار مىسازند، بلكه در ورطهى هلاك و بدبختى سرنگون مىسازند، همه يكى محسوب مىشوند. اگر دهها و صدها «ايسم» پديد آيد و اگر «ايسم» ها دهها و صدها «ايسم» ديگر در پى داشته باشند، چيزى جز حيرت و سرگردانى و سرخوردگى نصيب انسان نمىكنند و هرگز مرهمى بر آلام روحى و باطنى انسان نبوده و نخواهند بود. پيمودن راهى كه دليلش خداوند يكتا نيست و گرايش به مذهبى كه او را نجويد و شاگردى مكتبى كه او را نخواهد و نپرستد، شايستهى هيچ نامى و هيچ وصف و عنوانى جز ابلهى و احمقى نيست.
با توجه به توضيحات بالا، هر چند ادله، بسيار و فراوان است، ولى مجموع آنها در چهار گروه اصلى، دستهبندى مىشوند. احاطه بر اين دسته بنديها و آگاهى پويندگان راههاى مختلف ، مخصوصا شاگردان فلسفه و كلام و محققانى كه در زمينهى معارف اعتقادى و بينش دينى، تحقيق و پژوهش مىكنند ، مفيد و بلكه لازم است. سعى ما بر اين است كه اين دستهبنديها را در حد لزوم، معرفى كنيم:
وحدت سالك و مسلك و مسلوك منه و مسلوك اليه، تنها از راه مبانى فلسفى خود او يعنى اصالت و وحدت و تشكيك وجود قابل تبيين است; چرا كه بر اين مبنا، سالك و مسلك و مسلوك منه و مسلوك اليه، همه از مراتب وجودند. آن هم وجودى كه داراى حقيقت واحده و مراتب تشكيكيه است و مسلوك اليه در برترين مراتب و مبدا المبادى وغاية الغايات و بسيط مطلق و واجد همهى كمالات مراتب ديگر است.«آنچه خوبان همه دارند، تو تنها دارى» و آن كمالاتى كه خوبان ندارند، او به تنهايى دارد.
برهان يا براهينى كه ويژگى فوق را داشته باشد، همان برهان صديقين است. اين دسته از براهين، اشرف براهين و محكمترين و موثقترينند.
اى برادر، تو همين انديشهاى
ما بقى تو استخوان و ريشهاى
ديرى نمىپايد كه نفس، اين بدن خاكى و اين استخوانها و ريشهها را رها مىكند و به سراى ابدى مىشتابد; چرا كه مركب، براى هميشه لازم نيست.
در اين دسته از براهين، سالك ومسلك، بلكه مسلوك منه يعنى آغاز خود نفس است و مسلوك اليه يعنى مقصد خداست.
نفس انسان، موجودى است پويا كه مىتواند با مجاهدت و اختيار، از نقص به كمال و از قوه به فعل برسد. آن كه در اين راه، دست آدمى را مىگيرد و او را به كمال مىرساند ، موجودى است فوق نفس كه خود گرفتار نقايص نفسانى نيست. چنين موجودى اگر واجب الوجود است، مطلوب ما ثابت است و اگر واجب الوجود نيست، بايد منتهى به واجب الوجود شود. چرا كه ممكن، در وجود خود، نيازمند واجب است.
نفس، در راه رسيدن به كمال، نه تنها به مبدا فاعلى نياز دارد، بلكه غايت نيز مىخواهد. هر چند در اينجا فاعل و غايت، يكى است.
در اين دسته از براهين كه مسافر، خود راه و راه، خود مسافر است نفس مىخواهد خودش را كه به تعبير صدر المتالهين «ام الفضايل و مادة الحقايق» (7) است ، بشناسد و از معرفتخويش به «معرفة الله» نايل آيد. اين دسته از براهين، به لحاظ استحكام و شرافت و وثاقت، در مرتبهى دوم قرار مىگيرند.
است كه سالك را به خدا مىرساند و «باب الله» (9) اعظم است كه هيچ درى از درهاى معمولى كه به روى خداجويان گشوده است، بهتر و بزرگتر و گشادهتر از آن نيست.
اين گونه براهين، نسبتبه دو دستهى قبل، در مرتبهاى نازل، قرار دارند. اينها بر مبانى صدرايى يعنى اصالت و وحدت و تشكيك وجود استوار نشدهاند. همهى كسانى كه به اين مبانى نرسيده يا نپذيرفتهاند، ناگزيرند كه از اين دسته از براهين، در راه «معرفة الله» استمداد كنند. آنها براى شناختن بىنياز محض و غنىمطلق وحقيقتيكتا و محقق، دست نياز به سوى ماهيت، حركت، حدوث، تركب جسم از ماده و صورت و... دراز كردهاند. در حالى كه «شهد الله انه لااله الا هو...» (10) و در كلام خوش نظام معصوم آمده است كه: «يا من دل على ذاته بذاته وتنزه عن مجانسة مخلوقاته» (11) ; « اى آن كه به ذاتش بر ذاتش دلالت كند و از تجانس با مخلوقاتش منزه است».
آفتاب آمد دليل آفتاب
گر دليلت بايد از وى رخ متاب
برهان نظم با همهى «ان قلت و قلت»هايى كه غربيهاى سرگردان و واله و حيران، بر آن وارد كردهاند در همين جايگاه قرار دارد. برهان امكان نيز مرتبهاى برتر و والاتر ندارد.
تعبير «تنزه از مجانست مخلوقات» كه در نيايش پر ارزش معصوم آمده است، گوياى اين حقيقت است كه اين راه، انسان را به معرفت كامل نمىرساند; چرا كه شناخت ما از مخلوقات، چيزى جز شناخت ماهيتهاى نوعى و جنسى وخواص اولى و ثانوى آنها نيست. خداوند ماهيتى ندارد كه با اينها هم نوع يا هم جنس باشد. همين اندازه مىدانيم كه بخشندهى اين همه كمالات، كسى است كه خود فاقد آنها نيست. اما اگر ذات مقدس او را از مجانست و مماثلت و مشابهت مخلوقات، تنزيه نكنيم، به ورطهى خطرناكى افتادهايم. (12)
نكتهى مهم و قابل توجه اين است كه فلسفه گاهى در استدلالات خود، قضايايى را كه در علوم اثبات شدهاند، به عنوان صغرى، مورد استفاده قرار مىدهد. نتيجهاى كه فلسفه از اين گونه استدلالات به دست مىآورد، مطلق و غير قابل تغيير نيست; بلكه مادامى كه آن صغراى علمى مورد قبول باشد و از طرف دانشمندان، مردود اعلام نشود، نتيجه هم در فلسفه مورد قبول است و همين كه مردود اعلام شد، آن نتيجه هم مردود است. چنين براهينى را پسينى مىناميم. در اين براهين بلكه در همهى براهين نتيجه تابع اخسمقدمتين است. مانعى نيست كه فلسفه در براهين خود به همان شرط، استفاده كند. چنان كه علوم نيز در مبادى تصورى و تصديقى خود از فلسفه كمك مىگيرند. فلسفه هنگامى كه مىخواهد تركيب جسم از ماده و صورت را اثبات كند، از ادلهاى كه حكماى طبيعى و علماى رياضى و هندسى بر ابطال جزء لا يتجزى اقامه كردهاند، بهره مىگيرد; چرا كه اثبات ماده و صورت، متوقف استبر اتصال جسم و اگر جسم اتصال نداشته و از اجزاى گسيخته و از هم گسسته، تاليف شده باشد، اثبات هيولى و صورت، ممتنع خواهد بود.
در اثبات خدا هم فلسفه مىتواند از قضايايى استفاده كند كه فلسفى محض بوده و هيچ نيازى به هيچيك از علوم نداشته باشد. اين گونه قضايا رابايد پيشين بناميم; چرا كه بر تجارب و آزمايشهاى دانشمندان طبيعى و قضاياى تجربى آنها مبتنى نيست; هر چند كه صحت قضاياى تجربى هم متكى به يك قياس عقلى است و اگر پشتوانهى عقلى نباشد، آنها هم اعتبارى ندارند. (15)
و اما قياسها و استدلالهايى كه از نظر صغروى تكيه بر علوم دارند و بدين ملاحظه، فلسفى محض نيستند، بايد آنها را پسينى بناميم.
به عنوان مثال، اگر در برهان حركت، تكيهى ما بر حركات عرضى و ظاهرى باشد، برهان ما پسينى است; چرا كه حركات عرضى و ظاهرى از مدركات حسند، نه عقل. ما اين گونه حركات را از طريق برهان فلسفى اثبات نمىكنيم. بلكه تنها در كبراى استدلال كه مىگوييم: هر متحركى محتاج محرك است، از عقل استمداد مىكنيم. نه تنها در اين قضيه، از حس و تجربه بىنيازيم، بلكه در حكم به اين كه به خاطر دفع دور و تسلسل، بايد سلسله متحركات و محركات، به يك محرك غير متحرك، منتهى شود، نيز از حس و تجربه بىنيازيم.
بنابراين، برهان حركت، تقدم بر تجربه ندارد، بلكه مؤخر است.
در صورتى كه در برهان حركت، تكيهى ما بر حركت جوهرى باشد، هم صغراى برهان و هم كبرى، فلسفى و عقلى است; چرا كه حركت جوهرى عالم طبيعت، يك مسالهى فلسفى است و فيلسوفان دربارهى آن، چون و چراى بسيار كردهاند. برخى به شدت، انكار و بعضى با اعتقاد راسخ و اطمينان كامل، اثبات و قبول كردهاند. دو چهرهى درخشان فلسفهى اسلامى يعنى شيخ الرئيس و صدر المتالهين در دو سوى اين خط، قرار گرفتهاند. اولى با استنكار شديد، با قضيه رو به رو گشته و دومى با استقبال شديد. يكى شبههى بقاى موضوع را غير قابل دفع مىداند و حركت جوهرى را بر آن اساس مردود مىشمارد و ديگرى شبههى مزبور را قابل دفع، بلكه ناوارد مىداند و بنابراين، حركت جوهرى را مىپذيرد و قضاياى فلسفى متعددى را از آن، استنتاج مىكند كه اثبات واجب و حدوث طبعى عالم و معاد جسمانى و بعد چهارم ماده بودن زمان، از مهمترين آنهاست.
هنگامى كه برهان اثبات واجب، بر قضيهى صغروى حركت جوهرى استوار باشد، برهان ما برهانى پيشينى است.
در برهان حدوث هم با چنين وضعى رو به روييم. متكلمان، در پى اثبات صانعند، نه در پى اثبات واجب. خداى متكلم، فاعل صنع است، نه فاعل ابداع; حال آن كه خداى فيلسوف، خدايى استبرتر; چرا كه هم فاعل صنع است و هم فاعل ابداع. فيلسوف، در بحث افعال خدا، هم از صنع سخن مىگويد، هم از ابداع و به همين لحاظ است كه او در پى اثبات واجب است، نه صانع. براى فيلسوف، اثبات صانع، كارگشا و حلال مشكل نيست; بلكه اثبات واجب است كه براى او هم كارگشا و هم حلال مشكل است.
پديدهى تغير و خصيصهى حدوث و زوال را كه در اجزاى عالم طبيعت و عالم كون و فساد، مشهود و تجربه مىكنيم، نيازى به استدلال و تعقل ندارد. به خصوص كه به فكر تسرى تغير و حدوث به جوهر عالم نباشيم، بلكه به تغيرات ظاهرى وحدوثات لا ينقطع عرضى بسنده كنيم. اگر به فكر تسرى باشيم، با مشكل مواجهيم. از كجا معلوم شده است كه اگر صفات چيزى در معرض تغير و حدوث باشد، ذات آن چيز هم در معرض تغير و حدوث است؟ آيا ممكن نيست كه چيزى به لحاظ اوصافش متغير و در معرض حدوث و زوال و به لحاظ ذاتش ثابت و غير قابل حدوث و زوال باشد؟
و چنين است كه اگر در صدد تسرى حدوث و زوال، از اوصاف به ذوات باشيم، بايد از عقل استمداد كنيم و نياز داريم به يك استدلال عقلى. متكلم، همين كار را كرده; هر چند راه به جايى نبرده و در استدلال عقلى خود به بيراهه رفته و نتيجهى متقنى به دست نياورده است و اگر در صدد تسرى نباشيم، مىتوان در حكم به تغير و حدوث و زوال، به حس و تجربه بسنده كنيم. آنگاه از راه حدوث حادث ، پى به وجود محدث يا صانع ببريم; ولى از كجا كه اين صانع، قديم باشد؟ به فرضى كه قديم باشد، از كجا كه واجب الوجود است؟ ممكن است صانعى قديم باشد، ولى واجب الوجود نباشد.
به هر حال، برهان حدوث متكلم، ميان پسينى و پيشينى در نوسان و در حال لغزندگى است.
حال اگر همين برهان حدوث را از روى خط حدوث زمانى خارج كنيم و در خط حدوث طبعى بيندازيم، وضع ديگرى پيش مىآيد. حدوث طبعى به طبيعت عالم كون و فساد بر مىگردد. اگر با اين ديد فلسفى وحتى عرفانى به عالم بنگريم، وضع ديگرى پيش مىآيد.
به گفته محمود شبسترى:
جهان كل است و در يك طرفة العين
عدم گردد و لايبقى زمانين
ديگر باره شود پيدا جهانى
به هر لحظه زمين و آسمانى
نام اين را عارف، تجدد امثال مىگذارد.
حافظ مىگويد:
بر لب جوى نشين و گذر عمر ببين
كاين اشارت ز جهان گذران ما را بس
ديگرى مىگويد:
نو ز كجا مىرسد؟ كهنه كجا مىرود؟
گرنه وراى جهان، عالم بى منتهاست؟
قرآن مجيد مىفرمايد:
«وترى الجبال تحسبها جامدة و هى تمر مر السحاب...». (16)
«كوهها را مىبينى و آنها را جامد و ثابت مىپندارى; حال آن كه همچون ابر در گذر است».
قايل به حركت جوهرى، جهان طبيعت را در حال تبدل مستمر و تغير و زوال دايم مىشناسد. حكم به تبدل دايمى جهان، از راه حس و تجربه به دست نمىآيد.
اينجا ديد فلسفى وشهود عميق عرفانى لازم است. تنها عقل كاركشتهى فلسفى است كه مىتواند با براهين قاطع، ظاهر را عنوان باطن بشمارد وحكم كند به اين كه اعراض و اوصاف تابع ذات و جوهرند و اگر ذات وجوهر چيزى در حال جمود و خمود و سكون و ثبات باشد، چگونه ممكن است كه اعراض و اوصاف كه تابعند، متغير باشند؟! آرى متغير، تابع متغير و ثابت، تابع ثابت است.
بنابراين، از راه حركت جوهرى عالم، اگر برهانى بر وجود خداوند لايزال ولا يتغير، اقامه كنيم، ناگزيريم نام آن برهان را برهان پيشين بگذاريم. بدون اين كه دغدغهى تبعيت متغير از متغير و تبعيت ثابت از ثابت، موجب پريشانى خاطر ما گردد; چرا كه در اين صورت، تغير و تبدل دايمى، ذاتى عالم است. او متغير بالذات را ابداع مىكند، نه اين كه طبيعتيا جسم را متغير مىسازد. اولى مستلزم تبعيت ثابت از ثابت و دومى مستلزم تبعيت متغير از ثابت است. اولى پذيرفته است و دومى مردود و باطل.
با اين توضيحاتى كه داده شد، معلوم شد كه با چه ملاك ومعيارى بايد برخى از براهين اثبات واجب را در ستون پيشينيها و برخى را در ستون پسينيها رديف كنيم.
تا اينجا موقعيتبرهان حدوث و برهان حركت، معلوم شد، دانستيم كه در چه صورتى برهان حدوث وحركت، پيشينى و در چه صورتى پسينى است.
براهين ديگرى مانند برهان وجودى آنسلم و برهان صديقين صدرايى و برهان صديقين علامه طباطبايى و برهان تجربه دينى و وسط و طرف شيخ الرئيس و...مطرح است كه ان شاء الله آنها را هم پى مىگيريم.
اينها خود نشانگر اين است كه راههاى خداشناسى و طرقى كه انسان را به خدا مىرساند، بسيار است. هر چند، دليل راه هم خود اوست و اگر او دليل راه نباشد، انسان به جايى نمىرسد.
در دعاى معصوم عليه السلام چنين آمده است:
«سبحانك ما اضيق الطرق على من لم تكن دليله». (1)
«خدايا، تو از هر عيب و نقصى منزهى; چه تنگ است راهها بر كسى كه تو دليلش نباشى!».
از همين دعا، استفاده مىشود كه دليل و مدلول، يا مسلك و مقصد، يكى است. ادله و براهين كلامى يا فلسفى، بهانهاند. روح تمام ادله و براهين خود اوست.«مقصود تويى، كعبه و بتخانه بهانه!».
جالب اين است كه خداجويان وخدا يافتگان واقعى و آنها كه بر مسند والاى عصمت نشسته و ما هم افتخار شاگردى آنها را داريم، همهى راهها را بسته و به بنبست رسيده مىشناسند، جز راه خدا; گاهى مىفرمايند:
اللهم ... انغلقت الطرق و ضاقت المذاهب الا اليك. (2)
«خدايا...همهى راهها بسته و همهى معابر، تنگ شده، مگر راهى كه به تو منتهى شود».
و نيز مىفرمايند: اللهم... انقطعت الطرق الا اليك. (3)
«خدايا...همهى راهها قطع و بريده شد، مگر راهى كه به تو، پايان پذيرد».
و باز هم مىفرمايند: اللهم و قد... تغلقت الطرق و ضاقت المذاهب. (4)
«خدايا راهها بسته و معابر، تنگ شده است».
با توجه به تعبيرات زيبا و شيواى معصومين عليهم السلام مىتوان گفت: همهى ادله خداشناسى يكى است; چرا كه هر چند راهها بسيار است و هر چند ادله فراوان است; ولى همهى آنها به يك روح زندهاند و جان مايهى آنها جز او كسى نيست.
راههاى كفر و شرك و نفاق و شقاق هم به لحاظ اين كه همه منقطع و تنگنا و بستهاند و رهروان را به جايى نمىرسانند و سرانجام، آنها را به بن بست عاطفى و قلبى و عقلى دچار مىسازند، بلكه در ورطهى هلاك و بدبختى سرنگون مىسازند، همه يكى محسوب مىشوند. اگر دهها و صدها «ايسم» پديد آيد و اگر «ايسم» ها دهها و صدها «ايسم» ديگر در پى داشته باشند، چيزى جز حيرت و سرگردانى و سرخوردگى نصيب انسان نمىكنند و هرگز مرهمى بر آلام روحى و باطنى انسان نبوده و نخواهند بود. پيمودن راهى كه دليلش خداوند يكتا نيست و گرايش به مذهبى كه او را نجويد و شاگردى مكتبى كه او را نخواهد و نپرستد، شايستهى هيچ نامى و هيچ وصف و عنوانى جز ابلهى و احمقى نيست.
با توجه به توضيحات بالا، هر چند ادله، بسيار و فراوان است، ولى مجموع آنها در چهار گروه اصلى، دستهبندى مىشوند. احاطه بر اين دسته بنديها و آگاهى پويندگان راههاى مختلف ، مخصوصا شاگردان فلسفه و كلام و محققانى كه در زمينهى معارف اعتقادى و بينش دينى، تحقيق و پژوهش مىكنند ، مفيد و بلكه لازم است. سعى ما بر اين است كه اين دستهبنديها را در حد لزوم، معرفى كنيم:
1. بر مبناى سالك و مسلك و مقصد
الف: وحدت سالك و مسلك و مقصد
وحدت سالك و مسلك و مسلوك منه و مسلوك اليه، تنها از راه مبانى فلسفى خود او يعنى اصالت و وحدت و تشكيك وجود قابل تبيين است; چرا كه بر اين مبنا، سالك و مسلك و مسلوك منه و مسلوك اليه، همه از مراتب وجودند. آن هم وجودى كه داراى حقيقت واحده و مراتب تشكيكيه است و مسلوك اليه در برترين مراتب و مبدا المبادى وغاية الغايات و بسيط مطلق و واجد همهى كمالات مراتب ديگر است.«آنچه خوبان همه دارند، تو تنها دارى» و آن كمالاتى كه خوبان ندارند، او به تنهايى دارد.
برهان يا براهينى كه ويژگى فوق را داشته باشد، همان برهان صديقين است. اين دسته از براهين، اشرف براهين و محكمترين و موثقترينند.
ب: وحدت سالك و مسلك
اى برادر، تو همين انديشهاى
ما بقى تو استخوان و ريشهاى
ديرى نمىپايد كه نفس، اين بدن خاكى و اين استخوانها و ريشهها را رها مىكند و به سراى ابدى مىشتابد; چرا كه مركب، براى هميشه لازم نيست.
در اين دسته از براهين، سالك ومسلك، بلكه مسلوك منه يعنى آغاز خود نفس است و مسلوك اليه يعنى مقصد خداست.
نفس انسان، موجودى است پويا كه مىتواند با مجاهدت و اختيار، از نقص به كمال و از قوه به فعل برسد. آن كه در اين راه، دست آدمى را مىگيرد و او را به كمال مىرساند ، موجودى است فوق نفس كه خود گرفتار نقايص نفسانى نيست. چنين موجودى اگر واجب الوجود است، مطلوب ما ثابت است و اگر واجب الوجود نيست، بايد منتهى به واجب الوجود شود. چرا كه ممكن، در وجود خود، نيازمند واجب است.
نفس، در راه رسيدن به كمال، نه تنها به مبدا فاعلى نياز دارد، بلكه غايت نيز مىخواهد. هر چند در اينجا فاعل و غايت، يكى است.
در اين دسته از براهين كه مسافر، خود راه و راه، خود مسافر است نفس مىخواهد خودش را كه به تعبير صدر المتالهين «ام الفضايل و مادة الحقايق» (7) است ، بشناسد و از معرفتخويش به «معرفة الله» نايل آيد. اين دسته از براهين، به لحاظ استحكام و شرافت و وثاقت، در مرتبهى دوم قرار مىگيرند.
است كه سالك را به خدا مىرساند و «باب الله» (9) اعظم است كه هيچ درى از درهاى معمولى كه به روى خداجويان گشوده است، بهتر و بزرگتر و گشادهتر از آن نيست.
ج: جدايى سالك و مسلك و مقصد
اين گونه براهين، نسبتبه دو دستهى قبل، در مرتبهاى نازل، قرار دارند. اينها بر مبانى صدرايى يعنى اصالت و وحدت و تشكيك وجود استوار نشدهاند. همهى كسانى كه به اين مبانى نرسيده يا نپذيرفتهاند، ناگزيرند كه از اين دسته از براهين، در راه «معرفة الله» استمداد كنند. آنها براى شناختن بىنياز محض و غنىمطلق وحقيقتيكتا و محقق، دست نياز به سوى ماهيت، حركت، حدوث، تركب جسم از ماده و صورت و... دراز كردهاند. در حالى كه «شهد الله انه لااله الا هو...» (10) و در كلام خوش نظام معصوم آمده است كه: «يا من دل على ذاته بذاته وتنزه عن مجانسة مخلوقاته» (11) ; « اى آن كه به ذاتش بر ذاتش دلالت كند و از تجانس با مخلوقاتش منزه است».
آفتاب آمد دليل آفتاب
گر دليلت بايد از وى رخ متاب
برهان نظم با همهى «ان قلت و قلت»هايى كه غربيهاى سرگردان و واله و حيران، بر آن وارد كردهاند در همين جايگاه قرار دارد. برهان امكان نيز مرتبهاى برتر و والاتر ندارد.
تعبير «تنزه از مجانست مخلوقات» كه در نيايش پر ارزش معصوم آمده است، گوياى اين حقيقت است كه اين راه، انسان را به معرفت كامل نمىرساند; چرا كه شناخت ما از مخلوقات، چيزى جز شناخت ماهيتهاى نوعى و جنسى وخواص اولى و ثانوى آنها نيست. خداوند ماهيتى ندارد كه با اينها هم نوع يا هم جنس باشد. همين اندازه مىدانيم كه بخشندهى اين همه كمالات، كسى است كه خود فاقد آنها نيست. اما اگر ذات مقدس او را از مجانست و مماثلت و مشابهت مخلوقات، تنزيه نكنيم، به ورطهى خطرناكى افتادهايم. (12)
2. بر مبناى تاخر و تقدم بر تجربه
نكتهى مهم و قابل توجه اين است كه فلسفه گاهى در استدلالات خود، قضايايى را كه در علوم اثبات شدهاند، به عنوان صغرى، مورد استفاده قرار مىدهد. نتيجهاى كه فلسفه از اين گونه استدلالات به دست مىآورد، مطلق و غير قابل تغيير نيست; بلكه مادامى كه آن صغراى علمى مورد قبول باشد و از طرف دانشمندان، مردود اعلام نشود، نتيجه هم در فلسفه مورد قبول است و همين كه مردود اعلام شد، آن نتيجه هم مردود است. چنين براهينى را پسينى مىناميم. در اين براهين بلكه در همهى براهين نتيجه تابع اخسمقدمتين است. مانعى نيست كه فلسفه در براهين خود به همان شرط، استفاده كند. چنان كه علوم نيز در مبادى تصورى و تصديقى خود از فلسفه كمك مىگيرند. فلسفه هنگامى كه مىخواهد تركيب جسم از ماده و صورت را اثبات كند، از ادلهاى كه حكماى طبيعى و علماى رياضى و هندسى بر ابطال جزء لا يتجزى اقامه كردهاند، بهره مىگيرد; چرا كه اثبات ماده و صورت، متوقف استبر اتصال جسم و اگر جسم اتصال نداشته و از اجزاى گسيخته و از هم گسسته، تاليف شده باشد، اثبات هيولى و صورت، ممتنع خواهد بود.
در اثبات خدا هم فلسفه مىتواند از قضايايى استفاده كند كه فلسفى محض بوده و هيچ نيازى به هيچيك از علوم نداشته باشد. اين گونه قضايا رابايد پيشين بناميم; چرا كه بر تجارب و آزمايشهاى دانشمندان طبيعى و قضاياى تجربى آنها مبتنى نيست; هر چند كه صحت قضاياى تجربى هم متكى به يك قياس عقلى است و اگر پشتوانهى عقلى نباشد، آنها هم اعتبارى ندارند. (15)
و اما قياسها و استدلالهايى كه از نظر صغروى تكيه بر علوم دارند و بدين ملاحظه، فلسفى محض نيستند، بايد آنها را پسينى بناميم.
به عنوان مثال، اگر در برهان حركت، تكيهى ما بر حركات عرضى و ظاهرى باشد، برهان ما پسينى است; چرا كه حركات عرضى و ظاهرى از مدركات حسند، نه عقل. ما اين گونه حركات را از طريق برهان فلسفى اثبات نمىكنيم. بلكه تنها در كبراى استدلال كه مىگوييم: هر متحركى محتاج محرك است، از عقل استمداد مىكنيم. نه تنها در اين قضيه، از حس و تجربه بىنيازيم، بلكه در حكم به اين كه به خاطر دفع دور و تسلسل، بايد سلسله متحركات و محركات، به يك محرك غير متحرك، منتهى شود، نيز از حس و تجربه بىنيازيم.
بنابراين، برهان حركت، تقدم بر تجربه ندارد، بلكه مؤخر است.
در صورتى كه در برهان حركت، تكيهى ما بر حركت جوهرى باشد، هم صغراى برهان و هم كبرى، فلسفى و عقلى است; چرا كه حركت جوهرى عالم طبيعت، يك مسالهى فلسفى است و فيلسوفان دربارهى آن، چون و چراى بسيار كردهاند. برخى به شدت، انكار و بعضى با اعتقاد راسخ و اطمينان كامل، اثبات و قبول كردهاند. دو چهرهى درخشان فلسفهى اسلامى يعنى شيخ الرئيس و صدر المتالهين در دو سوى اين خط، قرار گرفتهاند. اولى با استنكار شديد، با قضيه رو به رو گشته و دومى با استقبال شديد. يكى شبههى بقاى موضوع را غير قابل دفع مىداند و حركت جوهرى را بر آن اساس مردود مىشمارد و ديگرى شبههى مزبور را قابل دفع، بلكه ناوارد مىداند و بنابراين، حركت جوهرى را مىپذيرد و قضاياى فلسفى متعددى را از آن، استنتاج مىكند كه اثبات واجب و حدوث طبعى عالم و معاد جسمانى و بعد چهارم ماده بودن زمان، از مهمترين آنهاست.
هنگامى كه برهان اثبات واجب، بر قضيهى صغروى حركت جوهرى استوار باشد، برهان ما برهانى پيشينى است.
در برهان حدوث هم با چنين وضعى رو به روييم. متكلمان، در پى اثبات صانعند، نه در پى اثبات واجب. خداى متكلم، فاعل صنع است، نه فاعل ابداع; حال آن كه خداى فيلسوف، خدايى استبرتر; چرا كه هم فاعل صنع است و هم فاعل ابداع. فيلسوف، در بحث افعال خدا، هم از صنع سخن مىگويد، هم از ابداع و به همين لحاظ است كه او در پى اثبات واجب است، نه صانع. براى فيلسوف، اثبات صانع، كارگشا و حلال مشكل نيست; بلكه اثبات واجب است كه براى او هم كارگشا و هم حلال مشكل است.
پديدهى تغير و خصيصهى حدوث و زوال را كه در اجزاى عالم طبيعت و عالم كون و فساد، مشهود و تجربه مىكنيم، نيازى به استدلال و تعقل ندارد. به خصوص كه به فكر تسرى تغير و حدوث به جوهر عالم نباشيم، بلكه به تغيرات ظاهرى وحدوثات لا ينقطع عرضى بسنده كنيم. اگر به فكر تسرى باشيم، با مشكل مواجهيم. از كجا معلوم شده است كه اگر صفات چيزى در معرض تغير و حدوث باشد، ذات آن چيز هم در معرض تغير و حدوث است؟ آيا ممكن نيست كه چيزى به لحاظ اوصافش متغير و در معرض حدوث و زوال و به لحاظ ذاتش ثابت و غير قابل حدوث و زوال باشد؟
و چنين است كه اگر در صدد تسرى حدوث و زوال، از اوصاف به ذوات باشيم، بايد از عقل استمداد كنيم و نياز داريم به يك استدلال عقلى. متكلم، همين كار را كرده; هر چند راه به جايى نبرده و در استدلال عقلى خود به بيراهه رفته و نتيجهى متقنى به دست نياورده است و اگر در صدد تسرى نباشيم، مىتوان در حكم به تغير و حدوث و زوال، به حس و تجربه بسنده كنيم. آنگاه از راه حدوث حادث ، پى به وجود محدث يا صانع ببريم; ولى از كجا كه اين صانع، قديم باشد؟ به فرضى كه قديم باشد، از كجا كه واجب الوجود است؟ ممكن است صانعى قديم باشد، ولى واجب الوجود نباشد.
به هر حال، برهان حدوث متكلم، ميان پسينى و پيشينى در نوسان و در حال لغزندگى است.
حال اگر همين برهان حدوث را از روى خط حدوث زمانى خارج كنيم و در خط حدوث طبعى بيندازيم، وضع ديگرى پيش مىآيد. حدوث طبعى به طبيعت عالم كون و فساد بر مىگردد. اگر با اين ديد فلسفى وحتى عرفانى به عالم بنگريم، وضع ديگرى پيش مىآيد.
به گفته محمود شبسترى:
جهان كل است و در يك طرفة العين
عدم گردد و لايبقى زمانين
ديگر باره شود پيدا جهانى
به هر لحظه زمين و آسمانى
نام اين را عارف، تجدد امثال مىگذارد.
حافظ مىگويد:
بر لب جوى نشين و گذر عمر ببين
كاين اشارت ز جهان گذران ما را بس
ديگرى مىگويد:
نو ز كجا مىرسد؟ كهنه كجا مىرود؟
گرنه وراى جهان، عالم بى منتهاست؟
قرآن مجيد مىفرمايد:
«وترى الجبال تحسبها جامدة و هى تمر مر السحاب...». (16)
«كوهها را مىبينى و آنها را جامد و ثابت مىپندارى; حال آن كه همچون ابر در گذر است».
قايل به حركت جوهرى، جهان طبيعت را در حال تبدل مستمر و تغير و زوال دايم مىشناسد. حكم به تبدل دايمى جهان، از راه حس و تجربه به دست نمىآيد.
اينجا ديد فلسفى وشهود عميق عرفانى لازم است. تنها عقل كاركشتهى فلسفى است كه مىتواند با براهين قاطع، ظاهر را عنوان باطن بشمارد وحكم كند به اين كه اعراض و اوصاف تابع ذات و جوهرند و اگر ذات وجوهر چيزى در حال جمود و خمود و سكون و ثبات باشد، چگونه ممكن است كه اعراض و اوصاف كه تابعند، متغير باشند؟! آرى متغير، تابع متغير و ثابت، تابع ثابت است.
بنابراين، از راه حركت جوهرى عالم، اگر برهانى بر وجود خداوند لايزال ولا يتغير، اقامه كنيم، ناگزيريم نام آن برهان را برهان پيشين بگذاريم. بدون اين كه دغدغهى تبعيت متغير از متغير و تبعيت ثابت از ثابت، موجب پريشانى خاطر ما گردد; چرا كه در اين صورت، تغير و تبدل دايمى، ذاتى عالم است. او متغير بالذات را ابداع مىكند، نه اين كه طبيعتيا جسم را متغير مىسازد. اولى مستلزم تبعيت ثابت از ثابت و دومى مستلزم تبعيت متغير از ثابت است. اولى پذيرفته است و دومى مردود و باطل.
با اين توضيحاتى كه داده شد، معلوم شد كه با چه ملاك ومعيارى بايد برخى از براهين اثبات واجب را در ستون پيشينيها و برخى را در ستون پسينيها رديف كنيم.
تا اينجا موقعيتبرهان حدوث و برهان حركت، معلوم شد، دانستيم كه در چه صورتى برهان حدوث وحركت، پيشينى و در چه صورتى پسينى است.
براهين ديگرى مانند برهان وجودى آنسلم و برهان صديقين صدرايى و برهان صديقين علامه طباطبايى و برهان تجربه دينى و وسط و طرف شيخ الرئيس و...مطرح است كه ان شاء الله آنها را هم پى مىگيريم.
پینوشتها:
1. بحار الانوار:94/ 147.
2. همان، ص 276.
3. همان: 95/451.
4. همان:86/317.
5. نگاه كنيد به «الشواهد الربوبية» به تصحيح استاد آشتيانى، ص 35و 36،( الشاهد الاول، المشاهد الثالث، الاشراق الاول) و ص 44و45(المشهد الاول، الشاهد الثالث، الاشراق التاسع).
6. همان، ص 46.
7.همان.
8. همان، ص 45.
9. همان.
10. آل عمران/18.
11. از دعاى صباح اميرالمؤمنين عليه السلام . نگاه كنيد به مفاتيح الجنان، آستان قدس رضوى، ص 104.
12.ر.ك: الشواهد الربوبية(پيشين) ص42(الشاهد/3، الاشراق/6).
13. Apriori argument.
14. aposteriori argument.
15.در اين باره قبلا بحث كردهايم.
16. نمل/88.
كلام اسلامي-34