سفرنامه سلوکی (5)

چون اخلاق سیری باطنی است و باطن با ادراک و عمل درونی حرکت می کند، از اولین قدمهایی که سائران و سالکان کوی حق بر می دارند، نظر و فکر است. از این رو تفکر را برای سیر و سلوک، لازم دانسته اند؛ بلکه باید گفت آوای انسان سالک، همان نظر و فکر اوست. انسان متفکر از را مشخصی مجهول خود را معلوک می کند؛ یعنی در گام نخست، مطلوب خود را بررسی می کند و می بیند برای او مجهول است؛ سپس به سراغ
دوشنبه، 24 فروردين 1388
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
سفرنامه سلوکی (5)
سفرنامه سلوکی (5)
سفرنامه سلوکی (5)





هشتم
تفکر

چون اخلاق سیری باطنی است و باطن با ادراک و عمل درونی حرکت می کند، از اولین قدمهایی که سائران و سالکان کوی حق بر می دارند، نظر و فکر است. از این رو تفکر را برای سیر و سلوک، لازم دانسته اند؛ بلکه باید گفت آوای انسان سالک، همان نظر و فکر اوست.
انسان متفکر از را مشخصی مجهول خود را معلوک می کند؛ یعنی در گام نخست، مطلوب خود را بررسی می کند و می بیند برای او مجهول است؛ سپس به سراغ مقدماتش می رود و آنها را از نظر ماده و صورت، تنظیم می کند و از راه مقدمات تنظیم شده به مقصد می رسد؛ پس فکر، عبارت از سیر درونی یا حرکت از مقدمات به نتیجه و از معلوم به مجهول است.

«تفکر» در قرآن و روایات

قرآن کریم از دو راه انسانها را به فکر و نظر فرا می خواند: یکی با ذکر عنوان «تفکر» و «تعقل» و دیگری با طرح بحثهای قرآنی که با تفکر همراه است؛ گاهی در یک آیه از عنوان تفکر و تعقل سخنی به مسان نمی آید، ولی در آن، برهان عقلی و فکری مطرح می شود. خود استدلال، تشویق به تفکر است و بنابراین، لازم نیست گفته شود: (أن فی ذلک لایات لقوم یتفکرون) (سوره ی رعد، آیه ی 3)
روایات هم مانند یرآن از دو راه، جامعه بشری را دعوت به تفکر می کند: هم در خود روایات، عنوان تفکر و تعقل مطرح می شود؛ مانند: نتفکر ساعة خیر من عبادة سنة» (بحار، ج68، ص327) «ستین سنة» (بحار، ج66، ص293). گاهی نیز معارف برهانی در روایت، ارائه می شود که ادراک آن بدون فکر و نظر ممکن نیست.

محورهای اصلی فکر

فکر، نوعی حرکت است و حرکت گرچه به شش امر، متکی است؛ اما محور اصلی بحث در سیر باطنی فکری، سه چیز است: متحرک، مسافت و هدف. سیر باطنی نیز سه گونه است:
1-این که این سه امر جدای از یکدیگر باشد؛ میلا در جایی که انسان درباره نظم جهان برای پی بردن به توحید خالق می اندیشد، «روح اندیشمند» او متحرک، ننظم جهان»، مسافت، و «پی بردن به توحید خالق»، هدف است؛ یعنی، او نظم جهان را بررسی می کند و به این مقصد می رسد که هر حرکتی محرک، طلب می کند و محرک کل، خدای واحد است.
گاهی نیز مسافت سیر درونی انسان متفکر، نظم یا حرکت عالم نیست؛ بلکه «حدوث جهان» است؛ یعنی، روح سالک درباره ی حدوث جهان می اندیشد و محدث جهان که خداست پی می برد و گاهی هم درباره ی «امکان جهان» می اندیشد؛ یعنی، مسافت تفکر که سیر علمی است، امکان ماهوی یا فقری است؛ که جهان، «ممکن» است و هر ممکنی «واجب» می طلبد، پس جهان، محتاج به خالقی است که واجب و «لا شریک له» باشد. در این گونه از حرکتها متحرک، غیر از مسافت حرکت است، چنانکه متحرک و مسافت، غیر از هدف است.
2-این که متحرک و میافت یکی، و هدف، جدا باشد؛ مانند انسانی که در راه معرفت نفس، تلاش و کوشس می کند و از راه «خودشناسی» به «خداشناسی» می رسدو البته گاهی از راه: «عرفت الله سبحانه بفسخ العزائم و حل العقود و نقض الهمم» ( نهج البلاغه، حکمت250) به آن می رسد؛ و کاهی به راههای دقیقتر درونی و مشاهده ی ذات خویش، پی به خدا می برد که در این صورت، متحرک و مسافت خود نفس، و هدف، نیل به توحید خداست و به این طریق او پی به خالق می برد و این دومین قسم معرفت است.
3-این که نفس از راه بررسی عمیق، هدف را از راه خود هدف می شناسد؛ مانند کسانی که بر اساس «برهان صدیقین» با تأمل در حقیقت هستی پی مس برند که حقیقت هستی، خداست؛ چنانکه امیر المؤمنین 0سلام الله علیه) در دعای «صباح» به خدای سبحان عرض می کند: «یا من دل علی ذاته بذاته» (مفاتیح الجنان، دعای صباح؛ بحار، ج87، ص239) یا در دعای «عرفه»، وارد شده است: «أیکون لغیرک من الظهور ما لیس لک» (مفاتیح الجنان، دعای عرفه). در این قسم از اندیشه و حرکت، مسافت و هدف، یکی و متحرک، جداست؛ یعنی روح متحرک و اندیشمند در خود خدا نظر می کند و از خود خدا پی به وجود او می برد.
از باب تشبیه معقول به محسوس می توان گفت گاهی انسان نگاه می کند می بیند هوا روشن است و از این روشنی فضا و هوا پی می برد که آفتاب طلوع کرده است که در این جا متحرک، روح انسان است و مسافت حرکت، روشنی فضا، و هدف علم به طلوع آفتاب است؛ اما گاهی به خود خورشید می نگرد و همین که خورشید را می بیند می فهمد خورشید، طلوع کرده است؛ نه این که از روشنی هوا پی به طلوع آفتاب ببرد. موحدان ناب، کسانی هستند که با تفکر، در حقیقت هستی پی می برند که این حقیقت هستی، خداست و هر هستی محدود را او آفریده است. به هر تقدیر، حرکت فکری از اولین وظایف ضروری سائران و سالکان کوی حق است.

آیات آفاقی و انفسی

نکته ی قابل ذکر این است که معمولا گفته می شود: سیر یا در آیات آفاقی است یا در آیات انفسی. البته آیات آفاقی وضع روشنی دارد؛ مانند آسمانها، زمین و نظمی که در دریاها، صحراها، گیاهان، و حیوانات و موجودات آسمانی وجود دارد که تأمل در این گونه از مسائل آفاق، رهگشاست و سالک را به وحدت حق، آشنا می کند.
اما «سیر نفسی» چنین تبیین می شود که انسان اگر خود را بشناسد؛ مثلا، با علم تشریح، آشنا و از نظمی که در کارگاه بدن ائست با خبر باشد، یقینا به ناظم حکیم پی می برد؛ یعنی، آنان سیر در بدن و آشنایی با مسائل تشریحی را به عنوان آیات انفسی تلقی کرده اند؛ اما در حقیقت، این آیت هم از آیات آفاقی است؛ نه آیات انفسی؛زیرا حقیقت انسان را روح و نفس او تشکیل می دهد و بدن، سایه ی تغییر پذیر روح است و در هر نشئه ای انسان بدن متناسب با آن عالم را دارد. چیزی که انسان را رها می کند و تغییر ناپذیر است، در حقیقت ثابت و پایدار و واحد انسان نقشی ندارد، بلکه جنبه ی تبعیت و فرعیت دارد و تأمل در فرع و تابع (بدن) غیر از تأمل در اصل و متبوع (حقیقت نفس) است.
بنابراین، کسی که از راه علم تشریح و بدن شناسی به آفریدگار بدن پی می برد او نیز سیر در آیات آفاقی دارد نه آیات انفسی؛ ولی اگر انسان، اندیشه، مشاهدات، یافته های عقل نظری و عملی، اوصاف نفسانی و روح خود را که موجودی مجرد، ثابت و واحد است بنگرد، در این صورت این سیر، سیر انفسی است. سیر انفسی معنایی دقیقتر از این هم دارد که انسان وقتی به آن معنای دقیق بار می یابد معلوم می شود سیر در اوصاف نفسانی هم سیر آفاقی است نه سیر انفسی.
به هر تقدیر، حرکت باطن به نام «فکر» برای سالکان کوی حق، ضروری است.

تحجر فکری

در مقابل این حرکت فکری، لهو و قساوت دل قرار دارد. قرآن کریم از دلی که حرکت نکند و اهل نظر و اندیشه الهی نباشد با تعبیر «متحجر» و «لاهی» یاد می کند؛ گاهی می فرماید: (فهی کالحجارة أو أشد قسوة) (سوره ی بقره، آیه ی 74)؛ بعضی از دلها مانند سنگ یا از آن سخت ترند، یعنی، نفوذ ناپذیرند. سخنی در آنان اثر نمی کند و جابه جا نمی شوند و از درون آنان نیز چیزی جوشش ندارد.
نکته ی قابل توجه این است که قرآن کریم می فرماید: بلکه بعضی انسانها از سنگ نیز نازکترند؛ زیرا برخی سنگها مانند سنگهای دامنه ی کوه، منشأ برکتند و از درون آنها چشمه می جوشد: (وإن منها لما یشفق فیخرج منه الماء) ( سوره ی بقره، آیه ی 74). همچنین گاهی قرآن از چنین قلبی به «لاهی» یا سرگردان و اعراض کننده یاد کرده، می فرماید: اینها اهل لهو و از حق روی گردانند و سیر نزولی دارند، نه صعودی.
نیز قرآن کریم عده ای را به عنوان «نابینا» یاد می کند. نا بینایان، همین گروه متحجر و لاهی هستند؛ یعنی، چون اهل نظر نیستند نمی بینند؛ وقتی ندیدند نا بینایند؛ و چون حرکت نمی کنند متحجر یا قسی هستند.

محصول تفکر ناب

همان گونه که گناه، حجاب اطاعت است، ترک تفکر هم مانع تذکر است. می گویند تفکر، طلب است و تذکر، وجدان. نخست باید شخص توبه کند و پس از توبه «منیب» بشود و بعد از انابه متذکر حق باشد و به یاد او به سر ببرد. البته تذکر زبانی چندان مهم نیست و مهم «ذکر» و به خاطر آوردن است. باید دانست بعضی از مراحل تذکر، قبل از انابه هم پدید می آید؛ ولی چون ظاهر قرآن این است که: (وما یتذکر إلا من ینیب) (سوره ی غافر، آیه ی 13)، بعضی می گویند تذکر بعد از انابه و تفکر قبل از تذکر است. چون تفکر، «طلب» و تذکر «یافتن» است. انسان، مجهولی دارد و با فکر خود می کوشد آن را معلوم کند؛ وقتی معلوم کرد آن را می یابد و وقتی یافت آرام می شود.
از این جا معلوم می شود که بخشی از تذکر هم قبل از تفکر است؛ زیرا انسان باید فرا بگیرد. هنگامی که آن راه را فرا می گیرد، پیمودن راه تفکر است و رسیدن به مقصد. آنگاه می کوشد مه این «اهداف متوسط» را نیز راه بداند نه هدف نهایی. همان گونه که در سلسله ی علل فاعلی، یک متفکر می کوشد می کوشذ تا نعلة العلل» فاعلی راه یابد، در سلسله ی علل غایی هم یک متفکر می کوشد تا به «غایة الغایات» و «غایة قصوی» برسد.
بیان مطلب این که، وقتی انسان با تفکر عقلی بررسی می کند که پدید آورنده ی پدیده ها چیست، نخست، علتها را بررسی می کند و آنگاه می فهمد اینها علتهای اعدادی و زمینه ساز است و هیچ کدام هستی بخش نیست و آنگاه به سراغ علل فاعلی می رود و آنها را بررسی می کند تا به نخستین علت برسد که او هستی محض و «هوالاول» است و به ما سوای خود هستی می بخشد.
از سوی دیگر، یک متفکر می اندیشد و می گوید من کار خود را برای فلان هدف انجام داده ام. آیا آن هدف، هدفی دارد یا نه؟ اگر آن هدف، کمال نسبی باشد، یقینا هدفی دارد؛ زیرا، هر درجه ی بالاتر، که نسبت به پایین تر از خود مطلق است، کمال و هدف عالی آن محسوب می شود. وقتی به آن هدف عالی برسد، درباره ی آن نیز می اندیشد که آیا آن هدف، کمال مطلق است و یا کمال محدود؟ اگر کمال محدود بود، به کمال بالاتر می رسد تا به آن هدفی که کمال نا محدود است برسد و با رسیدن به کمال نامحدود می گوید: این کمال نامحدود، هدف «بالذات» است؛ یعنی، به این ترتیب به: «هوالآخر» می رسد.
پس همان گونه که انسان، با تفکر در سلسله ی علتهای فاعلی به: «هوالاول»، می رسد، با تفکر در بررسی اهداف و سلسله علل غایی نیز به غایت با لذات یا «هوالآخرة» راه پیدا می کند و چنین متفکری همواره متذکر خداست؛ چون می داند همه ی برکات از ناحیه ی او و او هدف نهایی همه کارهاست. در این صورت، چنین متفکر متذکری هیچ کاری را از غیر خدا نمی خواهد، بلکه غیر خدا را هم نمی خواهد و آنگاه بر غیر خدا سایه افکن می شود؛ مگر آن جا که احسان به کسی، ظلم به دیگران باشد. انساناز لحاظ شهود به جایی می رسد که نه تنها درباره ی خود بلکه در مورد دیگران نیز دعا نمی کند که مثلا امیدوارم شما در سایه ی عنایت خدا سالم باشید! بلکه می گوید: امیدوارم جز خدا نبینید: «رسد آدمی به جایی که به جز خدا نبیند». اگر کسی به این مقام بار یابد، خدا همه چیز را به او عطا می کند؛ لذت کاذب از زندگی او رخت بر می بندد و آن جمال محض، ظهور می کند.
در دعای سحر، انسان همین معانی را از خدا طلب می کند: ناللهم إنی أسئلک من جمالک بأجمله و کل جمالک جمیل؛ اللهم إنی أسئلک بجمالک کله» (مفاتیح الجنان، دعای سحر ماه رمضان). بنابراین، اگر کسی از خدا همه ی جمال و کمال و جلال ر طلب می کند حاصلی جز این نخواهد داشت که انسان به جایی برسد که غیر خدا را نبیند؛ چون جمال و کمال مطلق تعدد پذیر نیست و «صرف» یک شیء متعدد نمی شود؛ یعنی، فرض صحیحی ندارد و استحاله عقلی هم دارد که هم انسان و هم آفریدگار او دارای جمال مطلق باشد.
البته کسانی که به این معانی برتر، راه ندارد، از خدا حل مشکلات روزانه ی خود را طلب می کنند. 




ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط