گل از چهره مهتاب فرو شوییم!
(نـقد گفتار برخی از نویسندگان معاصر درباره فردوسی و شاهنامه)شاهنـامه فردوسی؛ «توحید اسلامی» یا ثَنَویّت زردشتی»؟!
«فردوسی در کمال صراحت مانند ایرانیان قدیم، آتش را تقدیس میکند و آن را فروغ ایزدی میخواند و حال آنکه همه جا خاک را نژند و تیره و پست مینامد... فردوسی آتش را که فروغ ایزدی میداند قبله ایرانیان معرفی مینماید و خاک را که نژند و پست میخواند قبله تازیان مینامد. فردوسی، در تحت تأثیر فکر شعوبی خود، به حدی نسبت به تازیان تعصب میورزد که مانند یک شعوبی متعصب و مقتدر اوایل عهد عباسیان، از اولین دفعه که در سلطنت ساسانیان به اعراب برمی خورد آنان را «نادان» و «دانشناپذیر» میخواند و بالعکس ایرانیان را آزاده و بزرگوار میداند... عقاید اعراب را به طرزی عجیب در پرده تمسخر میکند و از بهشت و حور و کافور و مشک و ماء معین و امثال آن که رؤیاهای اعراب گرسنه بیابانگرد را تشکیل میدهد سخن میراند و با لحنی شیرین که آهنگ استهزا بخوبی از آن هویداست...» ذبیحاللّهصفا(1) 1313 شمسی
«... عرفان نظری و عملی... از... کارآمدترین ابزارهایی است که در تاریخ به چنگ قدرت سیاسی خودکامه افتاده و خودکامگان، همواره از آن سپاسگزار بودهاند و هزینههای اجتماعی ـ اقتصادی آن را به بهترین وجه پرداختهاند...
شیوه کارِ [سرایندگان شعر قدسی و عرفانی همچون مولوی و حافظ]... سوار شدن بر مرکب رهوار عشق در عرصه آفاق بیکران و خیالی سراپا هوسناک و شخصی است...
[این نوع شعر] از نظر کارکرد اجتماعیِ مثبت (تخفیف تنشها [ی اجتماعی ـ سیاسی] و رستگاری امید بخش و...) عقیم بوده و از نظر کارکرد منفی، به اوج علیّیّن رسیده و از سدرة المنتهی هم گذشته است...
[جامعه ما از شاعران قدسی] خواب و خمار و تسکین و آرامش دنیایی و امنیت اخروی میطلبد...[شعر عرفانی] به طور عموم... با بافت کلّی نظام قبیلگی غارتی و اقتصاد تعادل معیشتی و سیاست خودکامه و جادو و خرافات و نظام اجتماعی برده وار، اساطیر مخدّر و زبان غیر علمی و غیر عقلانی سازگار است...
حافظ در آغوش اتابکان فارس لمیده بود و مولانا در آغوش سلجوقیان رُم و معین الدین پروانه و ابوسعید و غزالی سر در سفره سلجوقیان داشتند، در حالیکه فردوسی از املاک خود میخورد و در سن هشتاد سالگی فراری شد...
فردوسی درنقطه مقابل شاعرانی چون حافظ و مولوی قرار دارد: «ایرانیها علاقهای به شناختن چهره سیاسی او ندارند و از این کار به خشم میآیند، چرا که نظام معرفتی و شعر سیاسی او با نظام معرفتی فرهنگ دینی سرسازگاری ندارد...
[او] با دیدی جامعهشناسی (نسبت به زمان خودش) حکومت ساسانیان را از نظر شکل و محتوا بهترین حکومت ممکن، کم تنشترین آنها و حکومتی توانا در ایجاد قدرت اقتصادی ـ سیاسی میداند و برازنده استحکام مناسبات اجتماعی سالم، و از این دیدگاه آن را مورد تحلیل قرار میدهد و موفق میبیند...» علی رضاقلی(2) 1372 شمسی
هر دو گفتار فوق، یک نغمه را مینوازند: ستیز با اسلام، و اتهام فردوسی به طرفداری از یک شووینیسم خشن ضداسلامی را!
با این تفاوت که، گفتار نخستین (گفتار جناب ذبیح اللّه صفا) مربوط به بیش از 60 سال پیش است؛ مربوط به دورانی که رضاخان پهلوی با همه توان خویش کمر به هدم اسلام و تشیع بسته و در مقام جایگزین ساختن مذهبی بیخطر بلکه همساز با مذاق استبداد حاکم به جای آن بود، و شرحش گذشت. و گفتار دوم (گفتار آقای علی رضا قلی) مربوط است به سال 1372 یعنی دوران اوج حاکمیت نظام جمهوری اسلامی ایران، و پس از 60 سال پژوهش و تحقیق و تألیف دیگران پیرامون فردوسی و شاهنامه، و اتفاق تدریجی اهل نظر بر ایمان و اعتقاد استوار استاد طوس به اسلام و تشیع!
استاد ذبیح اللّه صفا، چنانکه دیدیم، بعدها صراحتا به خطای خویش در اتهام فردوسی به ضدیت با اسلام اعتراف کرد و نوشت: «من... درآغاز به چنین خطایی دچار بودم و بعضی از آثار این خطا در مقالهای که به عنوان «شعوبیّت فردوسی» در فردوسی نامه مهر نگاشتهام آشکار است. ولی تحقیقات اخیر و مطالعه دقیق در شاهنامه و اطلاع از مسائلی تازه بر من ثابت کرده است که... هر دشنامی که به عرب یا ترک و یونانی و کیشهای زردشتی و اسلام و یهودی و نصرانی در شاهنامه او میبینیم منقول از یک متن یا زبان حال گویندهای است که بدان سخنان تفوّه کرده بود، لاغیر. عقیده دینی فردوسی... را تنها در آن موارد میتوان شناخت که از مذهب خود (تشیع) سخن میگوید...».(3)
ولی نویسنده گفتار دوم (آقای علی رضا قلی) گویا در آغاز راه است و هنوز تا تکمیل اطلاعات و تعمیق و تصحیح بینش خویش از تاریخ و فرهنگ حقیقی این دیار، و سپس پختگی و احتیاط در اظهار نظرها و اعتراف به خطای در داوری پیشین خود، فاصله یا فرصت بسیار دارد!
بهر حال، بشر جایزالخطاست و باید مراعات حال جوانان را نمود! ولی با اینهمه از ذکر دو گلایه نمیتوان گذشت: گلایه نخستین از گردانندگان مجله کیان است که سفره مجله را سخاوتمندانه! در برابر چنین مقالهای که نویسنده آن، ناشیانه و بی پروا، پایههای اساسی فرهنگ و تمدن این دیار را نشانه رفته گشودهاند. بی آنکه در آغاز مقاله، یک تذکر خشک و خالی راجع به قابل نقد بودن آموزههای مهم مقاله بدهند و دست کم موضع خویش را معیّن کنند (هر چند که در شمارههای بعد، به درج یک مورد نقد بر مقاله مزبور اقدام کرده و نیز ظاهرا روی فشار خوانندگان، آخرین بخش مقاله آقای رضا قلی را خذف نمودهاند.)
گلایه دوم نیز از خود نویسنده مقاله است. با این بیان که، اظهار نظر در باب هر موضوعی (آن هم موضوعاتی چون شاهنامه و فردوسی، که بیش از نیم قرن است پژوهش و تحقیق در باب آن، بحث روز اهل قلم در کشورمان است) بایستی قاعدتا پس از مراجعه به تحقیقات و اظهارات مستدل اهل فن در آن موضوع باشد، نه آنکه فی المثل نسبت به آن همه پژوهشها و تحقیقها که پیرامون فردوسی و زوایای گوناگون شخصیت و افکار وی صورت گرفته و موجب روشن شدن کامل پارهای مسائل همچون مرام و مذهب وی گشته است، بی اعتنا (و بلکه بیخبر) بمانیم و تحقیق و تألیف را از مرحله «صفر»، بلکه «زیر صفر» آغاز کنیم! کاری که نویسنده مقاله مرتکب آن شده و مایه زحمت دیگران شده است. هر چند که، باوامگیری از شعر طاهره صفارزاده، باید گفت:
این داوران دودی شکل
بیهوده سنگ
بیهوده گِل
به ساحت مهتاب میزنند!(4)
با این گلایه، به نقد گفتار آقایان ذبیح اللّه صفا و علی رضا قلی میپردازیم:
1
ذبیح اللّه صفا نوشته است: «فردوسی در کمال صراحت مانند ایرانیان قدیم، آتش را تقدیس میکند و آن را فروغ ایزدی میخواند و حال آنکه همه جا خاک را نژند و تیره و پست مینامد... فردوسی آتش را که فروغ ایزدی میداند قبله ایرانیان معرفی مینماید و خاک را که نژند و پست میخواند قبله تازیان مینامد...».
نقد
در پاسخ باید گفت که: اولاً، آنچه را که فردوسی ـ در سراسر شاهنامه ـ از زبان این و آن (و از آن جمله زردشتیان و آتش پرستان) آورده است، چنانکه بتفصیل در بخش پیش گفتیم، لزوما اعتقاد خود وی نیست؛ او «ناقل» حکایات مختلفی است که در منابع تاریخی کهن یافته و به رشته نظم کشیده است. حدود تصرّفات او در مندرجات آن تواریخ، محدود بوده و از قضا، هر جا هم که از این حدود فراتر رفته آشکارا از گنجینه «فرهنگ و معارف اسلامی» خرج کرده است. از حساسیت استاد طوس نسبت به شرک، و اعتقاد وی به اصل اصیل توحید نیز در بخش بعد به حد کفایت سخن خواهیم گفت.ثانیا، درست است که فردوسی، خاک را در برابر آتش، عنصری تیره میشمارد، ولی نبایستی از یاد برد که همو، خاک را همچون آتش (و آب و باد) «سرِمایه گوهران» و یکی از از 4 عنصر اصلی تشکیل دهنده جهان میشمرد که گیتی و افلاک، حاصل امتزاج آنهاست، و هر کدام نباشند کاخ بلند هستی، ناقص و نابود است. در دیباچه شاهنامه میگوید:
از آغاز باید که دانی درست
سرِمایه گوهران از نخست
که یزدان زناچیز، چیز آفرید
بدان تا توانایی آرد پدید
سرمایه گوهران این چهار
برآورده بی رنج و بی روزگار
یکی آتشی بر شده تابناک
میان آب و باد، از بر تیره خاک...
چو این چار گوهر به جای آمدند
زبهر سپنجی سرای آمدند
گهرها یک اندر دگر ساخته
زهر گونه گردن برافروخته
پدید آمد این گنبد تیزرو
شگفتی نماینده نو به نو(5)
«خاک تیره» نیز چون «آتش تابناک» گواهِ هستیِ یزدان و «روشنایی بخش» روان آدمی است:
ز گردنده خورشید تا تیره خاک
دگر باد و آتش، همان آب پاک
به هستیّ یزدان گوایی دهند
روان تو را روشنایی دهند(6)
وانگهی در شاهنامه (به خلاف متون زردشتی) آتش همه جا فروغ مقدس نیست(7)، بلکه گاه از آن به عنوان پدیدهای «هولناک» یاد میشود که همچون مرگ، یکسان بر جان پیر و جوان میافتد و گوهر حیـات را از آنان مـیرباید. پـدیدهای کـه، نه تنها شبیه مرگ است. بلکه مرگ بدان تشبیه میشود! در مقدمه داستان رستم و سهراب، از زبـان خود فـردوسی (و نـه بـه نقل از دیـگران) میخوانیم:
دم مرگ، چون آتش هولناک
ندارد ز برنا وفرتوت باک
و این در حالی است که بر اساس «وندیداد» (یکی از متون کهن زردشتی) آتش و آب هیچگاه سبب هلاکت و مرگ آدمی نمیشوند. زردشت از اهورامزدا میپرسد: «آیا آتش و آب آدمی را هلاک میسازد؟» و اهورامزدا پاسخ میدهد: نه آتش و نه آب، هیچیک سبب هلاک آدمی نمیشود، اما استوداد (دیو مرگ) آدمی را به بند میکشد...(8)
ثالثا، در اسلام (و به قول آقایان: آیین تازیان!) خاک پرستش و تقدیس نمیشود؛ خدا پرستش و تقدیس میشود. به دیگر تعبیر، مسلمانان «به خاک» سجده نمیکنند، «بر خاک» سجده میکنند. مسلمین، پیشانی خویش را ـ که شریفترین عضو آدمی است ـ بر خاک، که مظهر پستی و افتادگی است، مینهند تا شدت خضوع و خشوع خود را در برابر خدای متعال ـ که جامع جمیع کمالات است ـ به نمایش گذارند. در معنی، اگر در میان عناصر اربعه، چیزی پستتر از خاک یافت میشد، بر همان سجده میکردند تا نشان از کرنش کاملشان در برابر آفریدگار جهان باشد. بنابراین، مسلمانان نیز (از یک نظر) خاک را عنصری پست بلکه پستترین عناصر اربعه میشمرند (و از این جهت فرقی با زردشتیان ندارند) که البته از جهات دیگر، مثلاً تربیت و رشد گیاهان در رحم و دام خویش، «خاک» مادر طبیعت و مظهر لطف حق است. چنانکه انسانها نیز از خاک آفریده شده و فرزند خاکند:
چو از خاک مر جانور بنده کرد
نخستین کیومرث را زنده کرد
چنان تا به شاه آفریدون رسید
کز آنسرفرازان ورا بر گزید(9)
رابعا، قبله تازیان «خاک» نیست، «کعبه» است و تازه آن نیز تنها «سنگ نشانی است که ره گم نشود»، ور نه به هر سو که بنگریم خدا آنجاست.
2
ذبیح اللّه صفا میافزاید: «فردوسی در تحت تأثیر فکر شعوبی خود، به حدی نسبت به تازیان تعصب میورزد که مانند یک شعوبی متعصب و مقتدر اوایل عهد عباسیان، از اولین دفعه که در سلطنت ساسانیان به اعراب برمیخورد آنان را «نادان» و «دانشناپذیر» میخواند و بالعکس ایرانیان را آزاده و بزرگوار میداند... عقاید اعراب [بخوانید: مسلمین] را به طرزی عجیب در پرده تمسخر میکند...».
نقد
در اینجا نیز، همان خلط میان «مندرجات شاهنامه» با «عقاید استاد طوس» صورت گرفته است، و الجواب الجواب! چنانکه بعدا خواهید دید، فردوسی نژادپرست نیست، حق پرست است و لذا شاهنامه، در کنار تقبیح ضحّاک «تازی» و افراسیاب «تورانی»، از نکوهش ایرانیانِ خودسر و خودکامه (همچون کیکاووس و کیقباد) و متقابلاً ستایش اعراب پارسا و فرهیخته (همچون مرداس، پدر ضحاک) نیز خالی نیست. حتی از همین سعد وقّاص، سردار قادسیه، با عنوان «گرانمایه مرد» یاد میکند:
چو بشنید سعد آن گرانمایه مرد پذیره شدش با سپاهی چو گرد(10)
ضمنا عنوان «تازیان» و «دشت سواران نیزه گزار» یا «دشت نیزه وران»، تعابیری هستند که استاد طوس از «اعراب» و سرزمین آنان «عربستان» میکند. و این گونه تعابیر در «رزمنامه» استاد طوس که همه چیز (حتی مژگان یار) را از منظر «حماسه» میبیند(11)، تعریف و تجلیل از اعراب است، نه تحقیر و توهین آنان.
این سخن ذبیح اللّهصفا نیز که:
[فردوسی] عقاید اعراب را به طرزی عجیب در پرده تمسخر میکند و از بهشت و حور و کافور و مشک و ماءمعین و امثال آن که رؤیاهای اعراب گرسنه بیابانگرد را تشکیل میدهد سخن میراند و با لحنی شیرین که آهنگ استهزا بخوبی از آن هویداست...
بسیار عجیب است! چه، گذشته از آنکه این عقاید انحصار به «اعراب» نداشته و بیش از یک میلیارد مسلمین جهان (اعم از عرب و فارس و ترک و...) از جمله اکثریت قاطع هموطنان آقای صفا نیز بدان مؤمن و معتقدند، باید گفت تعابیر میوانگبین و ماء معین در بهشت را فردوسی، در دیباچه شاهنامه، در مدح مولای متقیان و رسول گرامی اسلام صلیاللهعلیهوآلهوسلم نیز به کار گرفته، و لحن کلامش در این مقام، نه تنها استهزا نیست بلکه کمال ثنا و ستایش است:
به دل گفت اگر با نبی و وصی
شوم غرقه، دارم دو یار وفی
همانا که باشد مرا دستگیر
خداوند تاج و لوا و سریر
خداوند جوی می وانگبین
همان چشمه شیر و ماء معین
اگر چشم داری به دیگر سرای
به نزد نبی و علی گیر جای
جای دیگری که شاهنامه از می انگبین و ماء معین در بهشت برین سخن گفته (و کلام آقای صفا نیز ظاهرا ناظر به آن است) آنجاست که فردوسی نامه سعد وقاص (سپهسالار ارتش اسلام) به رستم فرخزاد (فرمانده ارتش ساسانی) را نقل میکند، و معلوم نیست که از کجای نقل این نامه، استهزا به محتویات آن بر میآید! خاصّه اگر در نظر داشته باشیم که اولاً، این گونه تعابیر را خود فردوسی (در دیباچه شاهنامه) در مقام «مدح و ثنا» به کار گرفته است. ثانیا، همین جا در آغاز نقل نامه سعد نیز، فردوسی با بیت زیر:
به تازی یکی نامه پاسخ نوشت
پدیدار کرد اندرو خوب و زشت
«بهشت» و «دوزخ» را که همراه ملزوماتشان (فردوس و حور و جوی شیر و ماء معین و میوانگبین / قطران و آتش و...) در نامه سعد آمده، به ترتیب مصداق «خوب» و «زشت» دانسته است و بنابراین نه تنها بهشت و حور و کافور و مشک و ماءمعین را (به ادعای ذبیح اللّه صفا) «استهزاء» نکرده، بلکه متصف به «خوبی» شمرده است. بنگرید:
سعد وقاص وقتی نامه رستم فرخزاد را خواند،
به تازی یکی نامه پاسخ نوشت
پدیدار کرد اندرو خوب و زشت
ز جنّی سخن گفت وز آدمی
ز گفتار پیغمبر هاشمی
ز توحید و قرآن و وعد و وعید
ز تأیید، وز رسمهای جدید
ز قطران، وز آتش وز مهریر
ز فردوس، وز حور، وز جوی شیر
ز کافور منشور و ماء معین
درخت بهشت و می وانگبین
اگر شاه بپذیرد این دین راست
دو عالم به شاهی و شادی وراست
همان تاج دارد، همان گوشوار
همه ساله با بوی و رنگ و نگار
شفیع از گناهش محمّد بود
تنش چون گلاب مصعّد بود
به کاری که پاداش یابی بهشت
نباید به باغ بلا کینه کشت
تن یزدگرد و جهان فراخ
چنین باغ و میدان و ایوان و کاخ
همه تخت گاه و همه جشن و سور
نخرّم به دیدار یک موی حور
دو چشم تو اندر سرای سپنج
چنین خیره شد از پی تاج و گنج
بس ایمن شدستی بر این تخت عاج
بدین یوز و باز و بدین مُهر و تاج
جهانی کجا شربتی آب سرد
نیرزد، دلت را چه داری به درد؟!
هر آن کس که پیش من آید بهجنگ
نبیند به جز دوزخ و گور تنگ
بهشت است ـ اگر بگروی ـ جای تو
نگر تا چه باشد کنون رای تو(12)
براستی، شخصیتی چون حکیم طوس ـ که انسانی عمیقا «خداباور»، «معاد اندیش»، و معتقد به حشر و نشر و بهشت و دوزخ بوده و جای جای در شاهنامه از این معانی، جانبدارانه، سخن گفته است ـ چگونه با نقل همین حقایق از نامه سعد ـ که حاکی از ناپایداری شوکت مادّی و دعوت به تحصیل سعادت جاوید اخروی است ـ قصد «استهزا» به این مقولات را داشته است؟! و اصولاً اگر وی، در مقام نقل مندرجات نامه سعد، میخواست در «جانبداری» از منطق و آیین سعد (یعنی اسلام) سنگ تمام بگذارد، آیا زیباتر و جذابتر از این، گفته سعد را نقل میکرد که:
اگر شاه بپذیرد این دین راست
دو عالم به شاهی و شادی وراست
شفیع از گناهش محمّد بود
تنش چون گلاب مُصَعَّد بود
3
و امّا دُر فشانیهای آقای علی رضا قلی، و حدیث عرفان و فردوسی! آن نیز همچون اظهارات ذبیح اللّهصفا، یادآور این مثل معروف است که: «خسن و خسین، هر سه، دختران مغاویهاند»!
نخست گفته باشیم که: ما قائل به «عرفان توقیفیّه» یعنی عرفان اصیل و جوشیده از متن قرآن و تعالیم عترت معصومین علیهمالسلام بوده و با صوفیگری و درویش بازی کذایی ـ که بویژه در دو قرن اخیر، ستون فقرات وهیمه دیگ «فراماسونری» شده است ـ هیچ گونه میانهای نداریم. ملاّی رومی و محی الدین عربی و دیگر قلل عرفان رسمی را نیز، با وجود اندیشههای بلندی که پروردهاند، در عرصه نظر و عمل «معصوم» نشمرده، خالی از اشتباهات بعضا اساسی نمیدانیم. معصوم، همان چهارده تن نور پاکند و بس، «ولایقاس بآل محمّدِ أحد من هذهِ الاُمة». امّا چه کنیم که آقای رضاقلی، در کیفر خواست تندی که بر ضد عرفان اسلامی تهیه دیدهاند، دوغ و دوشاب را یکی کرده و کلّ عرفان را ـ که در شکل اصیل آن، «روح و گوهر دین» است ـ به چوب انکار و استهزا راندهاند:
«عرفان نظری و عملی... از... کارآمدترین ابزارهایی است که در تاریخ به چنگ قدرت سیاسی خودکامه افتاده و خودکامگان همواره از آن سپاسگزار بودهاند و هزینههای اجتماعی ـ اقتصادی آن را به بهترین وجه پرداختهاند... شیوه کار [شاعران شعر قدسی]... سوار شدن بر مرکب رهوار عشق در عرصه آفاق بیکران و خیالی سراپا هوسناک و شخصی است... [ شعر قدسی و عرفانی] از نظر کارکردِ اجتماعیِ مثبت (تخفیف تنشها و رستگاری امید بخش و...) عقیم بوده و از نظر کارکرد منفی به اوج علّیّین رسیده و از سدرة المنتهی هم گذشته است...
«[شعر عرفانی] به طور عموم... با بافت کلی نظام قبیلگی غارتی و اقتصاد تعادل معیشتی و سیاست خودکامه و جادو و خرافات و نظام اجتماعی برده وار، اساطیر مخدّر و زبان غیر علمی و غیر عقلانی سازگار است...»!
نقد
میبینید که طغیان قلم، فراگیر و بنیان سوز بوده و جناب رضا قلی، در حقیقت با نیش قلم، تمامت فرهنگ و تمدن کهن اسلامی را نشانه رفته و چوب حراج بر مهمترین دستاورد نظری این فرهنگ ـ توحید ـ زدهاند. در حالیکه، بر خلاف آنچه که ایشان در کیفر خواست فوق توهّم کردهاند، باید خاطر نشان ساخت که عرفان اسلامی (خاصّه در وجه شیعی آن) جوهر همه مناعتها، استغناها، اعتراضها و قیامهای مردمی را در طول تاریخ اسلام (بویژه پس از حمله مغول) بر ضدّ تجاوز خارجی و استبداد داخلی تشکیل میداده است و اصولاً، «عدالتخواهی» ریشه در سرزمین «عرفان و معنویت» داشته است.(13) از بی اعتنایی شیخ الاسلام پرهیزگار بلخ (یونسِ طاهر) نسبت به محمود غزنوی(14)، مناعت غزالی (در بخش دوم عُمر، که به عرفان و تشیع رو کرد) در برابر سلطان سنجر(15) و رویاروییهای ابوسعید ابوالخیر با حکام وقت و کرنش اهل سیاست (نظیر ابراهیم ینال برادر سلطان طغرل، و سیف الدوله والی نیشابور) در برابر وی(16) بگیرید تا استغنای شیخ صفی الدین اردبیلی (نیای دودمان صفویه) در مقابل سلطان محمد خدا بنده و ابوسعید ایلخانی(17) و نیز ستیز و آویز فرزندان شیخ صفی الدین (نظیر شیخ جنید و شیخ حیدر) با سلاطین آق قویونلو واقمار آنان که به قتل غالب خاندان صفوی در آن روزگار انجامید. و نیز بنگرید به نصایح تند شیخ زین الدین تایبادی (عارف مشهور نیمه دوم قرن 8) به حاکم ستمکار خراسان (ملک غیاث الدین)، که از جمله آنها ارسال این بیت بود:
افراز ملوک را نشیب است، مکن! در هر دلکی از تو نهیب است،مکن!
بر خلق ستم اگر به سیب است،مکن! از هر ستمی با تو حسیب است، مکن!
و همو بود که وقتی تیمور به وی گفت: این نصایح که با من گفتی چرا با غیاث الدین نگفتی؟ پاسخ داد که: به او گفتم، نشنید، خدا ترا بر او مسلط کرد. تو نیز اگر نشنوی دیگری را بر تو مسلط کند!(18)
خواجه اسحاق ختلانی ـ عارف دیگر همان قـرن ـ که با سید محمد نوربخش (عارف شورشگر شیعی) به عنوان قیام برضد تیموریان بیعت کرد میگوید:
غلام آن چنان عشقم که از وی بوی خون آید معاذاللّه! که این سودا، مرا از سر برون آید(19)
نوربخش، که خود بارها به حبس شاهرخ (جانشین تیمور) افتاد، در نامه گستاخانهاش به سلطان تیموری مینویسد: «اکنون توقع از آن پادشاه آن است که از کرده پشیمان گردد، استغفار فرماید و زیاده از این در قصد جان خاندان پیغمبر نکوشد که عمر و سلطنت به پایان رسیده است و نوبت آل محمد صلیاللهعلیهوآلهوسلم است ...»(20)
عارف شیعی دیگر، سید قاسم انوار ـ که به جرم بی اعتنایی به بایسنغر، سلطان وقت تیموری، آوارهاش ساختند ـ به آنان که عزم پیوستن به راه وی را داشتند میگفت:
گر شیر نهای، مگذر از این بیشه شیران کآغشته به خونند درین بیشه دلیران
یا
در مُلک عاشقی که دو عالم طُفیل اوست آن کس قدم نهاد که اول، ز سرگذشت(21)
و بانویی عارفه در همان دوران گوید:
در مطبخ عشق جز نکو را نکشند
لاغر صفتان زشتخو را نکشند
گر عاشق صادقی، ز کشتن مگریز
مردار بود هر آنچه او را نکشند(22)
در همین زمینه میتوان به مناعت طبع سید علی همدانی(عارف نامدار قرن 8) در برابر سلطانی که وی را احضار کرده بود و به رغم تهدیدات سلطان، حضور وی نرفت تا سلطان خود به دیدارش آمد و پوزش خواست اشاره کرد(23)، و نیز تن زدن شیخ نور الدین آذری (از عرفای قرن 9) از کرنش در برابر مال و جاه ملک هندوستان (24)، و مناعت رکن الدین علاءالدوله سمنانی (عارف مشهور قرن8) در مقابل ایلخانیان و حمایت همو از جهاد با کفار صلیبی(25)، امتناع قهرمانانه شیخ نجم الدین کبری از پذیرش امان نامه مغولان و ستیز مردانهاش با آنان که به قتل وی انجامید(26)، قیام شکوهمند سربداران خراسان و سادات مرعشی مازندران ـ که همه از سلاسل عرفانی شیعه بودندـ(27) جنگهای شیخ جنید و شیخ حیدر با صلیبیون طرابوزان و گرجستان(28)، حضور مجاهدین عرفان مآب شیعه در جنگ با صلیبیون و ارتش مقتدر بیزانس.(29)
و نیز میتوان به صدها سخن تند و آتشناک در اظهار استغنای از ارباب قدرت و تنقید از خودکامگیها و ستمهای آنان، در کلام سعدی و حافظ و شیخ صفی الدین اردبیلی و شیخ بهایی و... ادیب پیشاوری و حاج شیخ محمدعلی شاه آبادی و امام خمینی...، اشاره کرد که نشان میدهد (بر خلاف پندار آقای رضا قلی) عرفان اسلامی ادبیات «خواب و خمار و تخدیر، و لمیدن درآغوش خودکامگی»! نیست، منطق بندگی حق و استغنای از خلق و ستیز با دشمنان خدا و مردم است.
نظیر این سخن حافظ که میگوید: صحبت حکّام، ظلمت شب یلداست، و نیز ابیات زیر از دیوان وی:
غلام همّت آنم که زیر چرخ کبود
ز هر چه رنگ تعلّق پذیرد آزاد است
و
غلام همّت رندان بی سر و پایم که
هر دو کون نیرزد به پیششان یک کاه
و
من همان دم که وضو ساختم از چشمه عشق
چار تکبیر زدم یکسره بر هر چه که هست
و
خوشا آن دم که استغنای مستی
فراغت بخشد از شاه و وزیرم
و
گر چه گرد آلود فقرم، شرم باد از همّتم
گر به آب چشمه خورشید دامنتر کنم
و
مُلک آزادگی و کنج قناعت گنجی است
که به شمشیر میسرّ نشود سلطان را
و
اگرت سلطنت فقر ببخشند ای
دل کمترین ملک تو از ماه بود تا ماهی
خشت زیر سرو، بر تارَکِ هفت اختر پای
دست قدرتنگر و منصبصاحب جاهی
و بالاخره:
دولت عشق بین که چون از سر فخر و افتخار
گوشه تاج سلطنت میشکند گدای تو!
و نظیر این کلام سعدی در گلستان (باب دوم، در اخلاق درویشان):
پادشاهی به دیده استحقار در طایفه درویشان نظر کرد. یکی زآن میان، بفراست به جای آورد و گفت: ای مَلِک! ما در این دنیا به جیش از تو کمتریم و به عیش بیشتر و به مرگ برابر و به قیامت بهتر.
اگر کشور خدای کامران است وگر درویش حاجتمند نان است
در آن ساعت که خواهند این و آن مرد
نخواهند از جهان بیش از کفن برد
چو رخت از مملکت بر بست
خواهی گدایی بهتر است از پادشاهی
و نظیر این داستان از برخورد شیخ صفی الدین اردبیلی با سلطان ابوسعید ایلخانی، که صفوة الصفای ابن بزّاز از زبان وزیر سلطان (خواجه غیاث الدین محمد رشیدی) آورده است، که گوید روزی سلطان به من گفت:
پادشاهی را در دل من وَقْعی نمانده است. گفتم: چرا؟ گفت: از برای آنکه آن روز که به زیارت شیخ [صفی الدین اردبیلی] رفتم، چون زاویه بزرگ [= عبادتگاه شیخ و یارانش [را دیدم از آجر و با زینت ساخته در دل فکری کردم که زهد در اینجا کمتر گنجد.
چون در زاویه رفتم خود را در عالمی دیدم که صدهزار خلق آنجا در هم موج میزدند و مرا در آن عالم به قدر کاهی نمیسنجیدند. در آن میان گفتم: نه من پادشاه ابوسعیدم؟! گفتند: بلی، اما پادشاهی تو در اینجا نگنجد، از آنکه در اینجا چیزی دیگر میباید تا وی را وزنی نهند.
پس زمانی درآمد دیدم که شیخ مرا در کنار گرفته و گفت:
ـ فرزند! زهد پیش ما چه کند؟ زاهد شمایید که سر به متاع اندک (قل متاع الدنیا قلیل) فرو آوردهاید! اما همّت این طایفه بر آن است که به [لذات و مناصب [دنیا و آخرت سر فرود نیارند تا به مطلوب برسند. پس زاهد شما باشید نه ما!
پس من بی اختیار دست شیخ ببوسیدم و شیخ به من گفت که آنچه دیدی از دولت و سعادت تو بود.
و نیز شاه [= سلطان ابوسعید] گفت: آنچه من آنجا دیدم بدین عالم نمیماند. از آن جهت این پادشاهی بر دلم سرد شده است.
ابن بزاز همچنین در باب نهم، فصل هشتم کتاب صفوة الصفا آورده است:
چون شیخ [ صفی الدین] قدسسره در تبریز به خانقاه رشیدیه نزول فرموده بود، به وقت مراجعت وزیر غیاث الدین محمد رشیدی هفتاد دست خلعت از برای شیخ و اصحاب، مرتّب گردانیده بود. چون شیخ را معلوم شد، ناگاه بر نشست و بیرون آمد و هیچ کس را قدرت سخن گفتن نبود. چون به دیه اسفنج رسیدند جماعت گفتند که وزیر، چنین دعوتی و خلعتی ترتیب کرده بود. شیخ فرمود که همّت من ملتفت چنین چیزها نشده است و عزیز پیش خلق از برای اینم که طمع از خلق بریدهام.
و نیز شیخ صدرالدین، فرزند شیخ صفی الدین، گویـد که:
نوبتی اصفهبد [= سپهبد] عماد الدین محمد گیلانی از شیخ [صفی الدین] قدسسره استدعا کرد که از برای او به اردو میباید رفتن به شفاعت. شیخ فرمود که آبا و اجداد و دیهها و عقار بسیار به من دادند قبول نکردم و سر همّت بدان فرو نیاوردم، که اگر قبول کرده میبودم واجب شدی به شفاعت رفتن. اکنون فارغ البالم؛ اگر خواهم حسبی شفاعت کنم و اگر نه [نه]، اگر از ایشان املاک قبول کرده بودمی ایشان را بر من سخن بودی که چرا شفاعت ما نمیکنی؟ اگر شما را نیز آسایش و فراغت میباید از اینها و امثال اینها چیزی قبول مکنید و نظر همّت به چیز ایشان میالایید تا از ایشان منّت نباید بردن.(30)
و همین مناعت و استغنا بود که اندک اندک کار تبار شیخ صفی الدین را به جنگ مرگ و حیات با خودکامگان وقت کشانید و در فرایندی خونین به تأسیس رژیم صفوی انجامید.
شیخ بهائی نیز در مثنوی «نان و حلوا»، اشعار فراوانی در دعوت انسانها به استقلال و استغنای طبع، و پرهیز از دریوزگی به آستان شاهان و شاهکان دارد که جوهر «ستیزندگی» در عرفان اصیل اسلامی را به نمایش میگذارد:
نان و حلوا چیست ای شوریده
سر متقی خود را نمودن بهر زر
دعوی زهد از برای عزّ و جاه
لاف تقوی از پی تعظیم شاه
تو نپنداری کزین لاف دروغ
هرگز افتد نان تلبیست به دوغ...
سر به سر کار تو در لیل و نهار
سعی در تحصیل جاه و اعتبار
دین فروشی از پی نان حرام
مکر و حیله بهر تسخیر عوام
خوردن مال شهان با زرق و شَید
گاه خُبث عمر و گاهی خبث زید...(31)
نان و حلوا چیست، دانی ای پسر؟
قرب شاهان است، زآن قرب الحذر
میبرد هوش از سر و، از دل قرار
الفرار از قرب شاهان الفرار
فرّخ آن کو رخشِ همّت را بتاخت
کام از این حلوا و نان شیرین نساخت
حیف باشد از تو ای صاحب سلوک
کاین همه نازی به تعظیم ملوک
قرب شاهان آفت جان تو شد
پایبند راه ایمان تو شد
جرعهای از نهر قرآن نوش کن
آیه «لاترکنوا»(32) را گوش کن...
میپرستد گوئیا او شاه را
هیچ نارد یاد آن اللّه را
اللّه اللّه! این چه اسلام است این؟!
شرک این باشد به ربّ العالمین!(33)
آقای رضا قلی، لابد این شعر معروف راشنیدهاند، که بحق، جوهر توحید و یکتاپرستی را، عدم تسلیم در برابر خداوندان زر و زور میشناسد:
موحّد چو در پای ریزی زرش
و یا تیغ هندی نهی بر سرش
امید و هراسش نباشد زکس
بر این است بنیاد توحید و بس!
نمونهها فراوان است و همین مقدار، در بیان و اثبات مقصود، ظاهرا کافی بلکه فوق حدّ کفایت است. بنابراین آن «خداکامگی» که در عرفان اسلامی تبلیغ و ترویج میشود، منطقا با «خودکامگی» شاهان و شاهکان در ستیز است و اگر نه در عمل، دست کم در ساحت فکر و نظر، آن را به عنوان نوعی «شرک به رب العالمین» شدیدا طرد میکند.
حال، اینکه چند تن از اهل معرفت، عملاً نیز به این نظر پایبند بودند؟ و رمز و راز مناسبات حسنه برخی از آنان باحکام عصر خود چه بود؟ و آنان بر پایه چه اصول و ملاحظاتی، حکومتهای عصر خویش (فی المثل سلجوقیان درگیر با کفر صلیبی مهاجم، در آسیای صغیر) را تحمل نموده و حتی گاه آنها را تایید میکردند؟ و تماسهای آنان با اولیای امور چه تاثیرات مثبتی در تعدیل مظالم آنان داشت؟ و اصولاً روح حاکم بر روابط آنان با ارباب قدرت چه بود: تفوق دین بر سیاست و یا سلطه سیاست بر دین؟ مباحثی است که بایستی با «تتبعی وسیع و تحقیقی ژرف» در هزار توی تاریخ اسلام و شرق (و نه با «ساده کردنهای صورت مسئله» و «سمبل کاریهای عجولانه رایج» در حوزه داوریهای تاریخی و...) به تبیین و تحلیل آنها پرداخت، که قاطعانه باید بگوییم این کار کارستان، از عهده ایدئولوژی زدگان تُنُک مایه و تنگ حوصلهای که با نگاهی تنگ و تیره (وام گرفته یا تاثیر پذیرفته از بیگانگان) به فراخنای بیکران تاریخ، فرهنگ و تمدن کهن خویش مینگرند و حکم را نیز قبل از محاکمه و دیدن اوراق پرونده و شنیدن توضیحات متهم صادر کردهاند، ساخته نیست. «گاو نر میخواهد و مرد کهن»؛ و برای این کار «عالمی از نو بباید ساخت، وزنو آدمی»!(34)
4
آقای رضا قلی، پس از بمباران تبلیغاتی فرهنگ و تمدن اسلامی، افزودهاند:
فردوسی در نقطه مقابل شاعرانی چون حافظ و مولوی قرار دارد. ایرانیها علاقهای به شناختن چهره سیاسی او ندارند و از این کار به خشم میآیند، چرا که نظام معرفتی و شعر سیاسی او با نظام معرفتی فرهنگ دینی سرسازگاری ندارد... [او] با دیدی جامعهشناسی (نسبت به زمان خودش) حکومت ساسانیان را از نظر شکل و محتوا، بهترین حکومت ممکن، کم تنشترین آنها و حکومتی توانا در ایجاد قدرت اقتصادی ـ سیاسی میداند و برازنده استحکام مناسبات اجتماعی سالم، و از این دیدگاه آن را مورد تحلیل قرار میدهد و موفق میبیند...»
نقد
اولاً، معلوم نیست با این همه نفوذ گسترده و عمیق شاهنامه در تاریخ ایران ـ که بازتاب آن را بروشنی میتوان در شعر شاعران و نقل نقّالان و نقش ایوآنهادید ـ چگونه میتوان از بیعلاقگی ایرانیان به اندیشه سیاسی و منش فکری فردوسی دم زد و مدعی شد که مردم این سرزمین نه تنها «علاقهای به شناختن چهره سیاسی او ندارند» بلکه «از این کار به خشم (نیز) میآیند»!
چهره سیاسی و نظام معرفتی فردوسی، بیگمان در آینه شاهنامه منعکس است؛ در دیباچه آن کتاب، و فراز و فرود داستانهایش. آخر چگونه میشود که مردم ایران ازخرد و کلان، با عشقی وافر بارها و بارها از زبان گرم نقّالها این داستانها را از سر تا به بُن بشنوند (یا بخوانند) و با قهرمانان شاخص این کتاب (همچون فریدون و کیخسرو و رستم و سهراب و سیاوش و...) همدلی و همدردی کنند، آنگاه به تصویر منعکس در این آینه، یعنی چهره سیاسی و نظام معرفتی فردوسی، بیعلاقه باشند و حتی از آشنایی و آشنا سازی با آن به خشم آیند؟!
خیر! ایرانیان نسبت به چهره سیاسی و نظام معرفتی فردوسی ـ آن گونه که خود میشناسند ـ بی مهر و خشمگین نیستند. آنان با چهره سیاسی و نظام فکرییی سر جنگ دارند که توسط برخی کسان «به وارونه» از فردوسی ترسیم و نقاشی شده است؛ چهرهای که در تقابل با اسلام و تشیع قرار داشته و به قول آقای رضا قلی: «نظام معرفتی و شعر سیاسی او با نظام معرفتی فرهنگ دینی سازگاری ندارد». زیرا نمیتوانند آن هم خضوع فردوسی نسبت به پیامبر و خاندان وی علیهمالسلام در دیباچه شاهنامه را ـ که خود را «خاک پی حیدر» شمرده ـ نادیده بگیرند و با ریسمان تحریفگران و وارونه پردازان به چاه روند.
ادعا شده است که «نظام معرفتی و شعر سیاسی فردوسی با نظام معرفتی فرهنگ دینی سرسازگاری ندارد». نخست باید پرسید: آیا نظام معرفتی و اندیشه سیاسی فردوسی با نظام معرفتی فرهنگ دینی سازش ندارد، یا نظام معرفتی و منش سیاسی شخصیتهایی که اندیشه و اعمال آنان در شاهنامه گزارش شده است؟ چه، این دو لزوما یکی نیست و نظام فرهنگی و معرفتی فردوسی را عمدتا بایستی در دیباچه شاهنامه یا مطلع داستانها سراغ گرفت، که یکسره الهی ـ اسلامی و شیعی است.
وانگهی نظام معرفتی و منش سیاسییی نیز که شاهنامه، به عنوان چهرههای شاخص و محبوب، از فریدون، کیخسرو، رستم، سیاوش، اردشیر بابکان و انوشیروان ترسیم میکند، تماما مبتنی بر یکتا پرستی و همبستگی دین و داد و دانش و سیاست است. وصیت اردشیر بابکان، سر سلسله خردمند ساسانیان، به فرزندش شاپور مبنای رسمیِ عملکرد همان «حکومت ساسانیان»ی است که جناب رضاقلی مدعی است فردوسی آن را «از نظر شکل و محتوا، بهترین حکومت ممکن... و حکومتی توانا در ایجاد قدرت اقتصادی ـ سیاسی و برازنده استحکام مناسبات اجتماعی سالم» میداند:
چو بر دین کند شهریار آفرین
برادر شود شهریاری و دین
نه بی تخت شاهی است دینی به پای
نه بی دین بود شهریاری به جای
دو دیباست یک در دگر بافته
برآورده پیش خرد تافته
نه از پادشا بی نیاز است دین
نه بی دین بود شاه را آفرین
چُنین پاسبانان یکدیگرند
تو گویی که در زیر یک چادرند...
چه گفت آن سخنگوی با آفرین
که چون بنگری، مغز داد است دین
و چنین منش و روشی، که فردوسی نیز جانبدار آن است، نه تنها بانظام معرفتی فرهنگ دینی ناسازگاری ندارد، همسو با آن بلکه عین آن است. چیزی که هست، فردوسی اسلام را برترین و کاملترین مصداق این نظام میشناسد و سعادت جاوید را صرفا در گرو پیروی از این آیین میشمرد.
5
فرمایش کردهاند که: «فردوسی، با دیدی جامعهشناسی (نسبت به زمان خودش) حکومت ساسانیان را از نظر شکل و محتوا، بهترین حکومت ممکن، کم تنشترین آنها و حکومتی توانا درایجاد قدرت اقتصادی ـ سیاسی میداند و برازنده استحکام مناسبات اجتماعی سالم، و از این دیدگاه آن را مورد تحلیل قرار میدهد و موفق میبیند...»
نقد
شک نیست که دانای طوس، از کارنامه انوشیروان، جمعبندی مثبتی دارد و حتی محمود غزنوی را ـ در شیوه ملکداری ـ به تأسی از راه و رسم وی دعوت میکند. منتهی نباید فراموش کرد که همین گرایش را، بلکه بیشتر از آن را، استاد طوس نسبت به کیخسرو (پادشاه کیانی) نشان میدهد. به گونهای که بجدّ میتوان گفت چهره آرمانی شاهنامه از میان پهلوانان «رستم» و در میان شاهان «کیخسرو» است و فردوسی با نظیرهگویی خویش در ابتدای فصل مربوط به کیخسرو، میرساند که وی پادشاهی بوده است که با داشتن 4 عنصر: «نژادپاکیزه»، «گوهر ایزدی»، «فضایل اخلاقی» و «قوه تشخیص نیک و بد»، شایستگی کامل را برای احراز این منصب داشته است:
جهانجوی از این چار بُد بی نیاز
همش بخت سازنده بود از فراز...
چوتاج بزرگی به سر بر نهاد
از و شاد شد تاج و، او نیز شاد
به هر جای ویرانی، آباد کرد
دل غمگنان از غم آزاد کرد
از ابر بهاران بباریدنم
ز روی زمین زنگ بزدود غم
زمین چون بهشتی شد آراسته
زداد و ز بخشش پر از خواسته...
جهان شد پر از خوبی و ایمنی
ز بد بسته شد دست اهریمنی(35)
فریدون و سیاوش نیز، در نگاه فردوسی، مظهر داد و دهش، و پاکی روح و روانند و علاقه استاد طوس به آنان از سطر سطر ابیات، پیداست.
بنابراین، ساسانیان خصوصیتی ندارند وپیشدادیان و کیانیان نیز، به تفاریق، طرف توجه و علاقه فردوسیاند. کاریز «عبرت»ی که حکیم طوس در بستر شاهنامه حفر کرده است، از طلوع آفتاب پیشدادیان تا غروب شوکت ساسانیان، امتداد دارد.
در ثانی، با مطالعه بخش مربوط به ساسانیان در شاهنامه، بوضوح میبینیم که این سلسله در نیمه دوم عصر حاکمیت خویش، به طور پیاپی با نارضاییها و آشوبهای مردمی روبرو بوده و حتی در مقاطعی چون دوران قیام بهرام چوبینه بر ضد قباد و خسروپرویز، رژیم ساسانی به صورت جدی در ورطه «بحران مشروعیّت» افتاده است.
در این میان، استاد طوس ـ به مثابه مورخی «بیطرف» ـ در عین آنکه شکوه دولت اردشیر و بهرام و نوشیروان، و «مثبتات» گفتار و کردار آنان را باز گفته ـ باری، از شرح ستمها و سبکسریهای سلاطین آن خاندان، و نارضاییها و اغتشاشهایی که مظالم مزبور در برهههای گوناگون تاریخ آن سلسله در پی داشت و پا به پای زمان گستردهتر و عمیقتر میشد، نیز باز نایستاده است و قلم موشکاف استاد طوس، همه جا آنچه را که در منابع شاهنامه یافته، بی پروا به تصویر کشیده است.
به گزارش شاهنامه:
اردشیر (جانشین شاپور ذوالاکتاف) به پاس رعایت عدل و داد، عنوان «نیکوکار» میگیرد و در مقابل، یزدگرد (پدر بهرام گور) به کیفر جنایتها و دُژ رفتاریهایش، نام «بزهگر» (گنهکار). پس از قتل یزدگرد نیز، که از صدمه اسب آبی رخ داد؛ رجال ایران اعم از کشوری و لشگری در پارس گردآمدند و با یادآوری ظلمها و ستمهای یزدگرد، سوگند خوردند که دیگر هیچ کس از تخمه یزدگرد را به شاهی نپذیرند. عملاً هم حکومت را به پیرمردی موسوم به خسرو وانهادند.(36) و بدین سان، ناقوس انقراض حکومت ساسانی را بر بام سرای کشور به صدا درآوردند این، نخستین «بحران مشروعیت» بود که «آرای مردم» را در تضاد با «موجودیت این سلسله» قرار داد.
این حادثه، کشور را مدتی در ورطه آشوب و هرج و مرج افکند. چندی بعد، بهرام گور با سپاهی گران از یمن وارد ایران گشت و در تماسی که با بزرگان ایران یافت آنان به شرح جنایات پدر وی پرداخته، سرگرانی خویش را قبول سلطنت او را اعلام داشتند. بهرام، خود نیز پدر را نکوهش کرد و گفت: من خود از کسانی هستم که گرفتار ظلم وی گردیده بودند و لذا از چنگ وی به خارج از ایران گریختم، و قول داد که سیئات پدر را ـ با حسن رفتار خویش ـ جبران کند.(37) پس از این گفتگو، باز اجازه سلطنت به بهرام گور داده نشد، تا... آنکه با آزمونی سخت (ستاندن تخت و تاج از دست دوشیر ژیان) «لیاقت شخصی» خویش را بر آنان تحمیل کرده به پادشاهی پذیرفته شد و مدتها با اقتدار تمام حکومت کرد. مع الوصف، رگههای ناخشنودی در میان رجال و مردم نسبت به دوده ساسان باقی بود و لذا زمانی که خاقان چین، در عصر بهرام گور به ایران حمله کرد و بهرام ـ روی نقشه حساب شده ـ با سپاهی اندک از پایتخت بیرون رفت و ردپایش گم شد (تا غافلگیرانه بر سپاه خاقان بتازد)، سران ایران از وی انتقاد کردند که چرا در چنین شرایطی کشور را بی سرپرست گذاشته و به نقطهای نامعلوم رفته است، و... دست به معامله با خاقان چین زدند... تا اینکه بهرام، به طور ناگهانی بر خاقان بتازید و سپاهش را در هم شکست و خود وی را اسیر کرد و پیروزمندانه به پایتخت بازگشت و...(38)
بحران بعدی، در عصر بلاش و برادرش قباد (پدر انوشیروان) رخ داد: پیروز شاه ساسانی در نبرد با خاقان متجاوز چین (خوشنواز) به قتل رسید و سوفزای، فرمانده دلیر ایران (که کین پیروز را از خاقان باز جست) پس از پیروزی بر خصم، بلاش را از سلطنت عزل کرد و برادر وی قباد (یا کیقباد) را بر تخت نشاند و خود سالها به نام وی بر ایران حکومت کرد، تا اینکه قباد به ستوه آمده به تحریک بدخواهان، وی را در بند کرد و به قتل رسانید.(39) در پی این ماجرا، مردم بر قباد (یا کیقباد) شوریدند و او را به زندان افکنده و اطرافیانش را کشتند و برادر کهترش جاماسب را بر تخت سلطنت نشاندند و فرزند سوفزای را لَلِه او قرار دادند.(40)کیقباد از محبس گریخت و نزد پادشاه هیتال رفت... و به مدد او سپاهی گرد آورد و مجددا شاه شد.(41)
ماجرای مزدک نیز ـ جدا از داوری ارزشی درباره آن ـ بهر حال یک آشوب و بحران سیاسی ـ اجتماعی بود که به نحوی خشن و خونین، سرکوب شد. بلوای مزدک را (که به گفته مورخین: «جنبشی اشتراک» بود و فردوسی نیز، بحق آن را رد میکند) میتوان در حکم «وااکنش افراطی» و «زنگ خطر»ی دانست که در برابر تبعیض طبقاتی و فشار سیاسی و اجتماعی حاکم سربرداشته بود.
بحران دیگر، در عصر هرمزد (پسر انوشیروان و پدر خسروپرویز) چنگ و دندان نشان داد. وی نیز ستم، پیشه کرد و وزرای پخته و کارآمد و مقرّب پدر را، بر بیگناه، به زندان افکنده و کشت و در نتیجه،
چو ده سال شد پادشاهیش راست
ز هر کشور آواز بدخواه خاست(42)
لذا زمانی که از روم به ایران حمله شد و هرمزد برای دفع دشمن با موبدان رای زد، موبد بزرگ به وی گفت: سپاه ایران زمانی در دفع دشمن به تو کمک خواهد کرد که رفتار بد و ناشایست خود با مردم را کنار گذاری و انسانیّت و راستی پیشهکنی:
بدو گفت موبد که با ساوه شاه
سزد گر نشوریم با این سپاه
مگر مردمی جویی و راستی
بدور افکنی کژّی و کاستی
رهانی سر کهتران را زبد
چنان کز ره پادشاهان سزد(43)
همچنین زمانی که هرمزد، برای دفع تجاوز ساوه شاه تورانی دست نیاز به سوی بهرام چوبینه دراز کرد، بهرام در همان نخستین دیدار با شاه، از خود، سری پرشور و زبانی تیز نشان داد. بعدها هم وقتی که هرمزد بر بهرام خشم گرفت و آن همه زحمات او در نابودی سپاه ساوه شاه و نجات ایران از شرّ متجاوز را نادیده انگاشته برای بهرام جامه زنانه و دوک نخریسی فرستاد، سپاه ایران که همراه چوبینه بودند سخت برآشفتند و چون بهرام از آنان پرسید چه باید کرد؟
چنین یافت پاسخ زایرانیان
که ما خود نبندیم زین پس میان
به ایران کس او را نخوانیم شاه
نه بهرام را پهلوان سپاه(44)
و همین امر، مقدمه شورش بهرام بر دوده انوشیروان شد و حوادث بسیاری را در تاریخ ایران آفرید. در خلال قیام مزبور نیز، که هرمزد برای سرکوبی بهرام چوبینه سپاهی گسیل داشت، بخشی از سپاه ارسالی هرمزد، به سردار شورشی پیوستند و بخش دیگری به خسروپرویز. بعدها هم که خسروپرویز از پدر گریزان شد، باز بسیاری از بزرگان ایران، به رغم هرمزد، جانب پرویز را گرفتند(45). تا آنکه کار از همه سو بر هرمزد تنگ شد و سپاه ایران در طیسفون بر وی شوریدند و او را معزول و کور ساختند.(46)
خروج بهرام چوبینه بر هرمزد (و فرزندش پرویز)، این ویژگی را دارد که در خلال آن، نسبت به اساس مشروعیت ساسانیان برای حکومت، تردید جدّی ابراز شد و از سوی بهرام این اندیشه مطرح گشت (و طرفداران بسیاری یافت) که اندیشه و هنر بر گوهر و نژاد ترجیح دارد وکار سرداران و پهلوانان از کار شاهان کم ارجتر و راحتتر نیست.(47)
بهرام، در آن کشاکش، خود را با اردشیر (سر سلسله ساسانیان) برابر نهاد که اردوان (آخرین سلطان اشکانی) را از پای درآورد و طومار اشکانیان را در هم پیچید(48). نحوه سخن گفتن بسیار گستاخانه او با خسروپرویز نیز کاملاً نشان از فروریختن هیبت و حرمت سلطنت موروثی و تغییر دیدگاه کهن نسبت به این امر دارد.(49) عمق بحران تا آنجاست که میبینیم در اواخر سلطنت هرمزد و اوایل عصر پرویز، فکر انقراض ساسانیان و تاسیس سلسلهای جدید (نظیر اشکانیان) توسط بهرام چوبینه مطرح میشود و جمعی کثیر از ایرانیان نیز با این اندیشه همراهی یا مماشات میکنند و این امر ماجرای فرار خسروپرویز به روم و دیگر مسائل را پیش میآورد.
خسرو پرویز، پس از پدر، با هزار رنج و محنت، دشمنان گوناگون خود را بتدریج از پای درآورد و ساحت مُلک را از مدعیان پاک ساخت. امّا پس از مدتی، مجددا بحران رخ نشان داد و سلطنت او نیز، در نتیجه آلودگی به ظلم و ستم، رو به تباهی گذارد و سرانجام، به نحوی فجیع، به دست نزدیکترین کسانش معزول و مقتول گشت. شیرویه، فرزند خسرو، را نیز ـ که در عزل و قتل پدر دست داشت ـ پس از 7 ماه زهر خوراندند و پس از شیرویه دیگر قلمرو ساسانی روی آسایش ندید و مدعیان، آل ساسان را یکان یکان بر کنار کرده کشتند و یا مردم بر آنها شوریدند.
6
کمخونی، ضعف و تزلزل شدید دستگاه ساسانی در صبحدم ورود اسلام به ایران، تا آنجا بود که در ماجرای درگیری رستم فرخّزاد (سپهسالار ارتش ساسانی) با سعد وقاص (فرمانده ارتش اسلام) در قادسیه، رستم به برادر خویش سفارش کرد که با روبُنه را بردارد و با همراهان به نزد مادر، در آذربایجان بگریزد!(50) قادسیه (در حوالی بغداد) کجا، و آذربایجان کجا؟!
یزدگرد نیز، با شکست قادسیه، چنان خود را باخته بود که گویی، کلّ قلمرو وسیع امپراتوری ساسانی را از دست رفته میدید. این، تابلوی است که شاهنامه از وضعیت زار حکومت ساسانی ترسیم کرده، و حتی از تصویری که طبری و دیگران رسم کردهاند بمراتب بدتر و اسفبارتر است. به روایت شاهنامه، فرّخزاد هرمزد پس از قتل رستم و شکست قادسیه به یزدگرد پیشنهاد میکند از بغداد به آمل رود و بدتر از آن، خود یزدگرد نیز درنشستی که روز بعد با سران سپاه دارد اظهار میدارد که اندیشه خود او آن است که به خراسان رود، به امید آنکه در آنجا به نیروی لشگری که دارد و نیز کمکی که از خاقان چین میگیرد، بتواند پیشرفت ارتش اسلام را سد کند و کیان امپراتوری را نجات بخشد! (طول مسافت قادسیه تا آمل و مرو را در نظر بگیرید!). یزدگرد این را گفته و به سوی خراسان و افغانستان ـ یعنی دورترین نقاط مرزی امپراتوری در شمال شرقی ـ میگریزد و در آنجا نیز، به رغم امیدی که خام خیالانه به بر کشیده خویش (ماهوی سوری، حاکم مرو) داشت، طومار زندگی وی ـ و در حقیقت، طومار سلسله ساسانی ـ برای همیشه به دست همان ماهوی سوری پیچیده میشود و به قتل میرسد.
با آن همه تنش و بحران در عصر حاکمیت ساسانیان، و این فروپاشی سریع و هولانگیز، که قلم استاد طوس بدقّت ابعاد وسیع آن را شرح داده است، چگونه میتوان ادعا کرد که فردوسی «حکومت ساسانیان را از نظر شکل و محتوا، بهترین حکومت ممکن، کم تنشترین آنها و حکومتی توانا در ایجاد قدرت اقتصادی ـ سیاسی میداند و برازنده استحکام مناسبات اجتماعی سالم، و از این دیدگاه آن را مورد تحلیل قرار میدهد و موفق میبیند...»!
رژیم ساسانی، به رغم نقاط مثبت خویش، بر یک تبعیض طبقاتی خشن استوار بود که فی المثل، تحصیل علم و سواد را ـ که نردبان تکامل آدمی است ـ امتیاز ویژه شاهزادگان و درباریان میشمرد و این نعمت بزرگ را حتی از کفشگر زادهای که پدرش حاضر بود با بذل ثروت هنگفت خود سپاه انوشیروان را ـ در جنگ با روم ـ از ورطه یک شکست فاحش بیرون کشد، دریغ میکرد و شاه ایران (همان انوشیروان دادگر!) در بحبوحه نیاز کشور به این پول، برای آنکه این رسم نامیمون (انحصار سواد به شاهزادگان و درباریان) نشکند، از پذیرفتن پول و پیشنهاد کفشگر سرباز زد!(51) و اصولاً به گفته اهل فن، وجود همین گونه عیوب اساسی در تاروپود رژیم ساسانی بود که آن سان سریع و شتابان، کاخ عظیم امپراتوری ساسانی را در برابر موج انفجار اصول رهایی بخش اسلام (تساوی طبقات، عدالت اجتماعی و...) فرو ریخت. چنانکه همینان، بحق معتقدند که اگر اسلام به داد ایران زردشتی ـ که در چنبر «تبعیض» و «آتش پرستی» گرفتار بود ـ نرسیده بود، مسیحیت جوان و رو به رشد آن روز، بزودی قلمرو ساسانیان را در مینوردید. و فروپاشی سریع امپراتوری ساسانی در قیاس با مقاومت چند قرنه امپراتوری بیزانس در برابر حملات ارتش اسلام ـ گذشته از جاذبه تعالیم اسلام ـ معلول بنیان فرسوده و پوشالی رژیم ساسانی بود که، چونان تخم مرغی از درون پوسیده، تار و پودش با یک ضربه «قادسیه» و «جلولا» از هم گسیخت.
از تواریخ صدر اسلام همچون کامل ابن اثیر برمی آید که جاذبه منطق قوی و رهایی بخش اسلام (اصالت تقوا، تساوی نژادی و...) حتی افرادی از طبقات بالای رژیم ساسانی را به خود جلب کرده بود. لذا زمانی که اطرافیان رستم فرخزاد به نکوهش و تمسخر جامه و سلیح ساده ربعی (سفیر ارتش اسلام) پرداختند، رستم بانگ برآورد که: وای بر شما! به لباس چکار دارید، فکر و سخن، و رسم و راهش را بنگرید.(52) خود شاهنامه نیز از رستم فرخزاد نقل میکند که میگوید: اعراب وعدههای قشنگی میدهند ولی عمل در کار نیست، و نیز میرساند که: اگر من با پیمبر اسلام (که تمامی ملل و اقوام را به یک چشم دیده، اصل را بر «تقوا سالاری»، نه «سلطه نژاد عرب بر دیگر نژادها، میگذاشت) طرف بودم دین جدید ـ اسلام ـ را میپذیرفتم، ولی چه کنم که... .
رستم در نامه به برادر مینویسد:
از ایشان فرستاده آمد به من
سخن رفت هر گونه برانجمن
که از قادسی تا لب رودبار
زمین را ببخشیم با شهریار
وز آن سو یکی بر گشاییم راه
به شهری کجا هست بازار گاه
بدان تا خریم و فروشیم چیز
از این پس فزونی نجوییم نیز...
چنین است گفتار و، کردار نیست
جز از گردش کژّ پرگار نیست(53)
و به فرستاده سعد وقاص میگوید:
مرا گر محمد بود پیشرو
زدین کهن گیرم این دین نو
همان کژ پرگار این گوژ پشت
بخواهد همی بود با ما درشت(54)
حکیم طوس، هم با منطق عدل و مساوات اسلام عمیقا آشنا بود و هم در آینه حوادثی چون داستان انوشیروان و کفشگر(55)، عیب بزرگ رژیم ساسانی (تبعیض طبقاتی خشن) را خوانده بود.(56) با توجه به این حقیقت، کلاممان به «طنز و ریشخند» نزدیکتر خواهد بود تا به یک «گزارش جدّی»، اگر بگوییم که فردوسی حکومت ساسانیان را حکومتی «برازندهاستحکام مناسبات اجتماعی سالم»! میشمرده است!
سخن در این زمینه بسیار بوده، و فلتات مقاله آقای رضا قلی نیز بیش از موارد یاد شده است، که به علّت ضیق مجال، به همین مقدار از نقل و نقد، بسنده میکنیم و دفتر این بحث را میبندیم.
پی نوشت:
1 ـ شاهنامه فردوسی، طبع ژول مول، همان، دیباچه، ص 4.
2 ـ فردوسی و شاهنامه، محیط طباطبائی، همان، ص 147.
3 ـ حماسه سرایی در ایران، همان، صص 191 ـ 192.
4 ـ همان: ص 257. مع الاسف، اشتباه بزرگ ذبیحاللّه صفا در فردوسی نامه مهر پیرامون اعتقاد فردوسی، هنوز هم گوشه و کنار در میان برخی از نویسندگان (که عمق و دقت کافی در تتبّع و تحقیق مسایل نورزیدهاند، و یا احیانا سوء نیّت داشته و فردوسی را مستمسکی برای تحمیل آرای خویش میخواهند) به چشم میخورد. از دسته اول، به سه تن از معاصران اشاره میکنیم:
5 ـ مجله فردوسی نامه مهر، سال 2، ش 5، 1313 ش، صص 621 ـ 623.
6 ـ مجله کیان، سال 3، ش 13 و 14، تیر ـ شهریور 1372، صص 50 ـ 55.
7 ـ حماسه سرایی در ایران، همان، صص 191 ـ 192.
8 ـ سفر پنجم، طاهره صفارزاده (انتشارات رواق، تهران 1356) ص 59.
9 ـ در ماجرای عشق ورزی زال و رودابه نیز، از زبان سیندخت (مادر رودابه) به مهراب میخوانیم که: فریدون به سرو یمن گشت شاه جهانجوی دستان همین دید راه که از آتش و آب و از باد و خاک شود تیره روی زمین تابناک (شاهنامه، همان، 1/190، با توجه به ضبط نسخههای لنینگراد و خاورشناسی روسیه 1 و 2)
10 ـ شاهنامه، همان، 4/115.
11 ـ به نوشته ابراهیم استاجی: «اصولاً باید توجه داشت که آتش نیز همانند هر پدیده دیگری، کارکردی دوگانه دارد و همچون شمشیری دو دم عمل میکند، زیرا علاوه بر آنکه جامع اضداد و گردآورنده خیر و شر است از جهتی بهشتی است و از جهتی دوزخی. گاه زحمت است و گاه رحمت. از طرفی موجب گرمی و لذت است و از طرف دیگر مایه سوزش و عقوبت. ازینروی باید گفت که مطلق کردن هر یک از دو جنبه متضاد و متناقض با همدیگر ساده لوحی و سهل اندیشی محض ا
12 ـ ر. ک، زروان، آر. سی. زنر، ترجمه دکتر تیمور قادری (انتشارات فکر روز، تهران 1374) صص 139 ـ 140.
13 ـ شاهنامه، همان، 9/79، سخن خرّاد برزین (فرستاده خسرو پرویز) به قیصر روم.
14 ـ همان: 9/324.
15 ـ در وصف شاپور ذوالاکتاف در کودکی میخوانیم: سر مژّه چون خنجر کابلی / دو زلفش چو پیچان خط مغولی. در وصف سودابه همسر کیکاووس: به بالا بلند و به گیسو کمند / زبانش چو خنجر لبانش چو قند. و در وصف رودابه مادر رستم: سر زلف و جعدش چو مشکین زره/ فکنده ست گویی گره بر گره.
16 ـ شاهنامه، همان، 9/324 ـ 325.
17 ـ حتی احسان طبری نیز به روزگاری که هنوز تئوریسین مارکسیسم بود، اعتراف و تاکید داشت که: «شعر عارفانه در ایران، یکی از وسایل مهم مقاومت معنوی بوده است.» به گفته وی: «در فرهنگ ادبی شعر و نثر ما عناصر زیا، ماندگار، رزم آفرین، جانبخش، واقعا انسانی، که در عین حال در اوج هنری بودن است، نه فقط کم نیست بلکه فراوان است. اگر کسی از این دیدگاه وارد بارگاه شعر و ادب فارسی بشود، در نزد استادان سخن مانند رودکی، فردوسی، ناصر خسرو، مولوی، نظامی، سعدی، حافظ، ابن یمین، جامی، صائب و دهها تن دیگر، مرواریدهای درخشانی خواهد یافت که دارای تابش جاویدانند.
18 ـ فضائل بلخ، ترجمه فارسی عبدالله محمد حسینی بلخی، همان، صص 321 ـ 322.
19 ـ درباره مناعت ابوحامد غزالی در برابر سنجر و وزرای بزرگ عصر او، و عهدی که با خداوند بسته بود که «پیش هیچ سلطانی نرود و مال هیچ سلطانی نگیرد»، ر.ک، فضائل الانام من رسائل حجة الاسلام... غزالی طوسی، مقدمه و حواشی و تصحیح: مؤید ثابتی (چاپخانه بانک ملی ایران، 1333.)
20 ـ ر.ک، اسرار التوحید فی مقامات الشیخ ابی السعید، محمد بن منور میهنی، تصحیح و تعلیق دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی (چ2، انتشارات آگاه) صص شصت و دو ـ شصت و چهار.
21 ـ ر. ک، هفت اقلیم، امین احمد رازی، تصحیح و تعلیق: جواد فاضل (موسسه مطبوعاتی علمی، تهران، بی تا) قسمت سلطانیه، 3/203: گفتگوی شیخ صفی الدین اردبیلی و شیخ علاء الدوله سمنانی و الجایتو. از برخورد شیخ صفی با سلطان ابوسعید در صفحات آینده سخن خواهیم گفت.
22 ـ اسناد و مکاتبات تاریخی ایران از تیمور تا شاه اسماعیل، دکتر عبدالحسین نوائی (بنگاه ترجمه و نشر کتاب، تهران 1356 ش) ص1.
23 ـ مجالس المؤمنین، قاضی نوالله شوشتری (کتابفروشی اسلامیه، تهران 1375 ق) 2/144.
24 ـ اسناد و مکاتبات تاریخی ایران...، همان، ص 152.
25 ـ ریاض العارفین، رضا قلی هدایت (تهران 1305 ق) ص 141 و 123؛ لغتنامه دهخدا، حرف ق، ذیل «قاسم انوار» ص 52.
26 ـ لغتنامه دهخدا، حرف ح، ذیل «حروفیان»، ص 481.
27 ـ مجالس المؤمنین، همان، 2/142 ـ 143.
28 ـ همان: 2/125 ـ 126.
29 ـ چهل مجلس شیخ علاء الدوله سمنانی، تحریر امیر اقبال سیستانی، از روی نسخه منحصر به فرد کمبریج انگلستان، به اهتمام عبدالرفیع حقیقت( شرکت مؤلفان و مترجمان ایران، تهران 1358 ش) مجالس ششم و هشتم و دوازدهم.
30 ـ روضة الصفا، میرخواند (کتابفروشی مرکزی، تهران 1339) 5/106 ـ 107؛ حبیب السیر، خواند میر، زیر نظر دبیر سیاقی، همان، 2/36؛ مجالس المؤمنین، همان، 2/74 ـ 75.
31 ـ ر. ک، قیام شیعی سربداران، یعقوب آژند (نشر گستره، تهران 1363)، خروج و عروج سربداران، جان ماسون اسمیت، ترجمه یعقوب آژند (واحد مطالعات و تحقیقات فرهنگی و تاریخی، تهران 1361)؛ نهضت سربداران، پطروشفسکی، ترجمه کریم کشاورز (چ 3، انتشارات پیام، تهران 1351). 32 ـ اسلام در ایران، پطروشفسکی، ترجمه کریم کشاورز (چ 4، انتشارات پیام، تهران 1354) ص 386 و 388 ـ 389؛ روضة الصفای ناصری، رضا قلی هدایت(کتابفروشی خیام) ص 7 و 8؛ تاریخ عالم آرای عباسی، اسکندر بیک ترکمان (چ 2، مؤسسه انتشارات امیرکبیر) 1/17 ـ 19؛ خلاصة التواریخ، قاضی احمد قمی، تصحیح دکتر احسان اشراقی (انتشارات دانشگاه تهران) صص 35 ـ 37؛ حبیب السیر، همان، 4/432.
33 ـ تاریخ الشعوب الاسلامیة، کارل بروکلمان، ص 11 و 17.
34 ـ ونیز ر.ک، به باب نهم، فصل هشتم از کتاب صفوة الصفا، داستان امتناع شیخ صفی الدین از مصرف هدایای دختر سلطان کیخاتو.
35 ـ کلیات اشعار فارسی و موش و گربه شیخ بهائی، تصحیح و مقدمه و پیوست: مهدی توحیدیپور (از انتشارات کتابفروشی محمودی، تهران 1336 ش) ص 27.
36 ـ اشاره است به آیه شریفه 113 سوره هود: «و لاترکنوا الی الذین ظلموا فتمسّکم النار...»
37 ـ کلیات اشعار... شیخ بهائی، همان، ص 30.
38 ـ فروتنانه میگویم چنانچه روشنفکران ما ـ آن گونه که باید ـ با تاریخ و فرهنگ و شعائر عظیم خویش، و گوهرهای نهفته در بن دریای ژرف آن، و ظرافتها و عظمتهای مکنون در لایههای تو بر توی آن، آشنا بودند، نه «زوال اندیشه سیاسی در ایران» را مینوشتند و نه «تشیع علوی و تشیع صفوی» را. نه در شیپور «پروتستانتیسم» میدمیدند و نه در «سکولاریسم» مفرّی از ولایت فقیهان میجستند.
39 ـ شاهنامه، بر اساس چاپ مسکو، همان، 4/8 ـ 9.
40 ـ همان: 7/285 ـ 287 ـ 295.
41 ـ همان: 7/295 ـ 296.
42 ـ همان: 7/386 به بعد.
43 ـ همان: 8/28 ـ 35.
44 ـ همان: 8/36.
45 ـ همان: 8/39 به بعد
46 ـ همان: 8/331. و البته عمدتا بیگانگان بودند که، با سوء استفاده از بدی اوضاع، خاک ایران را مورد تجاوز قرار دادند.
47 ـ همان: 8/333.
48 ـ همان: 8/399.
49 ـ همان: 8/422 ـ 423.
50 ـ همان: 8/430.
51 ـ همان: 8/412 ـ 413.
52 ـ همان: 9/29 ـ 30.
53 ـ همان: 9/22 ـ 36. وقتی هم که بهرام از میدان رزم و احتجاج با پرویز برگشت و خواهر بهرام (گردیه، که هوادار ساسانیان بود) با برادر دیدار کرد، بهرام به وی گفت: هنر بهتر از گوهر نامدار/ هنرمند باید تن شهریار (همان: 9/37).
54 ـ همان: 9/315 ـ 316.
55 ـ همان: 8/297 ـ 300.
56 ـ فقال: و یحکم لاتنظروا الی الثیاب ولکن انظروا الی الرای و الکلام و السیرة... (الکامل فی التاریخ، ابن اثیر، دار صادر، بیروت 1399 ق / 1979 م، 2/463 ـ 464)