پيش از من و تو
( مرگ در انديشه خيام )
«وقتي فيتز جرالد (1883-1809) – شاعر معروف انگليسي – رباعيات خيام را به شكل منظوم و هنرمندانهاي ترجمه ميكرد، شايد هرگز تصور آن را نداشت كه اثر او در كمتر از نيم قرن (1900-1859) 250 بار تجديد چاپ شود و تا سال 1929، 410 چاپ از رباعيات خيام به زبان انگليسي و حدود 700 كتاب، مقاله و تصنيف موسيقايي و تئاتري مربوط به آن پديد آيد و در انگلستان و آمريكا قفسه دانشجويي يا خانهاي باقي نماند كه نسخهاي از رباعيات را در خود نداشته باشد؛ شايد تصور نميكرد سربازان انگليسي در 2 جنگ جهاني، آن را همراه خود به جنگ ببرند تا با خواندن آن خشونت زمانه را كمتر احساس كرده يا بيشتر تحمل كنند» (غلامحسين يوسفي، چشمه روشن، ص 108). نوع نگاه خيام به هستي چنان كه در نقل قول بالا نيز ميبينم همواره عمل به نظرات گوناگون بوده است.
در اين مقاله نيز نويسنده جوهره انديشه خيام و راز شهرت او را توجه به مفهوم «مرگ» معرفي ميكند و مطالبي را در اين باب ميآورد.
خيام چه نسبتي با ما و زندگي ما دارد؟ چرا و از چه طريق اين گونه ما را تسليم خود ميكند؟ پاسخ به چنين پرسشهايي به غايت دشوار است؛ خصوصاً با توجه به اين كه آنچه در خلوتكده جان و جهان خيام گذشته و تجاربي كه او در وراي كلمات، الفاظ و رباعيات خود داشته، سخت بر ما پوشيده و پنهان است و بر اين اساس هرگز نميتوان يقين داشت كه واپسين نگرش او به زندگي و جهان چه بوده و فرجام كار آدمي را چگونه ميديده است. با وجود اين، بر اساس رباعيات محدودي كه از او براي ما باقي مانده و طبق تفاسيري كه تا كنون از انديشههاي او به عمل آمده، ميتوان گفت كه جوهره اصلي و انديشه محوري تفكرات خيام «مرگ» است.
خيام شاعري «مرگ انديش» است و انديشه مرگ در جاي جاي سخنان و رباعيات او حضوري آشكار يا پنهان دارد و همواره اساس انديشهها و گفتههاي اوست؛ به نحوي كه تنها بر مبناي همين انديشه است كه ميتوان به نيكويي، 2 ساحت ديگر انديشه ورزي خيام را نيز فهميد و توضيح داد. اين 2 عرصه ديگر تفكر خيامي، عبارتند از: 1-بيخودي و نفي آگاهيها و تفسيرهاي عقل ساخته از هستي 2-زندگي و غنيمت شمردن مهلت بودن.
] «مرگ» در نگرش خيام، از يك طرف مانع عمده شناخت و معرفت، ما به شمار ميرود و از طرف ديگر شرط اساسي آن محسوب ميشود. «مرگ» در وجه نخست خود، مهلت بودن ما را در اين جهان تهديد ميكند و ما اگر ضعف و بيماريهاي دوران زندگي را نيز پيامآوران صادق مرگ بدانيم، جديت اين تهديد و سست بنيادي آن مهلت را ژرفتر در مييابيم. بر اين اساس مرگ، نشان محدوديت ما در مقابل بحر وجود و درياي هستي است و البته با چنين تنگناي زوالناپذيري، چگونه مجال شناخت اين بحر براي ما فراهم ميآيد؟
اين بحر وجود آمده بيرون ز نهفت
كس نيست كه اين گوهر تحقيق بسفت
هر كس سخني از سر سودا گفتند
زان روي كه هست كس نميداند گفت
خيام در اثر «مرگ انديشي» و كوتاهيابي مجال عمر، سهم عقل و آگاهي ما را در شناخت جهان، جز يافتن پردههاي فسانه و افسون نميداند و به بيخود كردنها، پردهدريها و آگاهيسوزيهاي «مي» پناه ميبرد:
در پرده اسرار كسي را ره نيست
زين تعبيه، جان هيچ كس آگه نيست
جز در دل خاك هيچ منزلگه نيست
ميخور كه چنين فسانهها كوته نيست
اما به رغم آنچه تاكنون در باب مانع بودن مرگ نسبت به معرفت گفتيم، گاه خيام زباني سقراطي ميگشايد و مرگ را نه مانع معرفت بلكه شرط و طريق رسيدن به آن ميداند. ما با مرگ و از طريق تجربه كردن آن است كه ميتوان به معرفت حقيقي برسيم اما و هزار اما كه به معرفت رسيدگان، همان از اين عالم گذشتگاني هستند كه هرگز قطرهاي از زلال معرفت خود را به جام جان ما نميريزند.
از جمله رفتگان اين راه دراز
بازآمدهاي كو كه به ما گويد راز؟
ناگفته نماند كه اين شكست معرفتي و ناپيدا ديدن كرانههاي بيكران جهان، سخت تبخيز و جانسوز است و ما حرارت ژرف اين تب روحاني را حتي در رباعيات وجدانگيز خيام احساس ميكنيم و به ميزان همدلي، چيزي از حيرت خيامي را به جان ميآزماييم. براي نمونه، در رباعي ذيل ميتوان آزمود كه چگونه وجد و سرور ناشي از «مي خور» و «خوش باش» با 2 «نداني» بزرگ، در بحر حيرت و تب معنوي فرو ميرود.
اي آمده از عالم روحاني تفت
حيران شده در پنج و چهار و شش و هفت
مي خور، چو نداني از كجا آمدهاي
خوش باش، نداني به كجا خواهي رفت
تصور رايج بر آن است كه «مرگ انديشي» كاملاً در مقابل «زندگي انديشي» و قرار گرفتن در جريان و تازگي حقيقت زندگي است. بشر معاصر كه سخت خود را به زندگي وابسته و در آن غوطهور مييابد، كمتر مجالي براي «مرگ انديشي» و توجه به فرجام حيات خود دارد و حتي غالباً اگر چنين مجالي را فراهم ببيند، آگاهانه وعامدانه فرصت سوزي ميكند و ميكوشد كه گريبان خود را از دست چنين انديشهاي رهايي بخشد و به پناه آنچه هر روز ميگذرد و به آنچه هميشه بدان عادت كرده باز گردد.
انديشه خيام درست مقابل چنين وضعي قرار دارد و بر اين اصل استوار شده كه بدون توجه به مرگ و در غياب «مرگ انديشي» هرگز نميتوان چشم توجهي به سمت زندگي گشود و حقيقت آن را تجربه كرد. اساساً خيام در مقابل عادت و هر روزينه شدن زندگي گام بر ميدارد و با هيبت انديشههاي تلخ و غمآلود خود و با تازيانههاي مكرر و غفلت سوز كلام خود، چشمان ما را از خواب يقينهاي موهوم بيدار ميكند، اعتمادهاي خامي كه بر دوام و قرار جهان كردهايم را درهم ميشكند و پرده از حقيقت پنهان و شكنندهاي بر ميدارد كه جام ظريف و سست وجود ما را ميشكند و ميپوساند و خاك و گل كوزهگران ميسازد:
جامي است كه عقل آفرين ميزندش
صد بوسه زمهر بر جبين ميزندش
اين كوزه گر دهر چنين جام لطيف
ميسازد و باز بر زمين ميزندش
براي خيام، تمام ذرات زمين، فسرده و مرگآلود است و حكايت از سرهاي پوسيده و استخوانهاي از هم پاشيده مردگاني دارد كه يا همانند كيقباد و پرويز از روي غرور و تكبر به قدرت و احتشام خود اميد بسته بودند يا زيباروياني بودند كه به جمال خويش فريفته شده، آن را كمال بيزوال ميپنداشتند.
اين ذرات خاك كه همه بار تراژيك و معنايي سوزناك دارند، كلمات اساسي كتاب هستي شناسي خيام هستند و او تومار جهان را براي خيل بيسوادان و غفلت زدگان چنين ميخواند و معنا ميكند و از آنان ميخواهد كه گرد از رخ نازنينان زيباروی به نوازش پاك كنند و كودك خاك بيز را پند دهند كه خاك را آهستهتر و نرمتر ببيزد:
هر ذره كه در خاك و زميني بوده است
پيش از من و تو تاج و نگيني بوده است
گرد از رخ نازنين به آزرم فشان
كان هم رخ خوب نازنيني بوده است
اي پير خردمند پگهتر برخيز
وان كودك خاك بيز را بنگر تيز
پندش ده و گو كه نرم نرمك ميبيز
مغز سر كيقباد و چشم پرويز
دعوت به آهسته بيختن خاكها و نرم پاك كردن گردها، نه تنها از سرنوعي ترحم بر گذشتگان بلكه ترحم بر خويشتن است و نه تنها تأمل در حال رفتگان و خاك شدگان بلكه انديشه در احوال سرنوشتي است كه سخت و سوزناك خود را در دل اين خاكهاي خاموش فرياد ميزند و آشكار ميسازد كه آتش اين حقيقت دامن همه را ميگيرد و به كام خويش فرو ميبرد.
در كارگه كوزهگري رفتم دوش
ديدم دو هزار كوزه گويا و خموش
ناگاه يكي كوزه بر آورد خروش
كو كوزهگر و كوزهخر و كوزه فروش؟
آن قصر كه بر چرخ همي زد پهلو
بر درگه اوشهان نهادندي رو
ديديم كه بر كنگرهاش فاختهاي
بنشسته همي گفت كه كوكوكوكو؟
شايد بتوان ريشه اساسي عظمت خيام را در بيباكي و جسارتي يافت كه باعث شده او در مقابل شكوه چنين حقيقت تراژيكي با چشمان باز و خيره بنگرد و بار سيطره و چيرگي اين دريافت را به جان بخرد؛ اينكه آغاز زندگي، سخت ناپيداست و پايان آن نيز به مرگ رقم ميخورد؛ اينكه در اين ميان ما در راه مرگ آلودي قدم ميزنيم كه در گام به گام آن بر خاك دلهاي عزيزان و سرماي رفيقان پا ميگذاريم؛ اينكه در و ديوار جهان سخت زرد و غبارآلود است و اين صورت افسرده عالم با هيچ پردهاي از بافتههاي عقل و انديشه، پنهان شدني و پوشيدني نيست و اينكه مرگ چنان محدوديت بنياديني را براي معرفت و شناخت ما فراهم ميآورد كه مجال باز كردن روزني به سوي رازهاي كهكشانوار و عظيم عالم را برايمان باقي نميگذارد، همه و همه ميتوانند تا حدودي عظمت نقل دريافتي را كه بر جان شاعر مرگانديش نيشابور چيره شد بود، نشان دهند. در چنين وضعي البته پرواضح است كه يأس از عقل و شفقت بر خلق تا چه اندازه ميتواند ژرفا داشته باشد.
قبل از خيام،كساني چون محمدبن زكرياي رازي و ابوالعلاء معري نيز در اثر مرگانديشي و بيپاسخ ديدن پرسشهاي اصلي حيات، در باب تنگناها و بدبختيهاي شفقتانگيز زندگي انسان تأمل كرده بودند و در اين ميان، ابوالعلا، معري كه به بدبيني مشهورتر است، چاره درد بيدرمان زندگي را جز «مرگ» نميدانسته است. اما چيزي كه در باب خيام قابل توجه است، آن است كه مرگانديشيهاي او نه به «مرگ» بلكه به «زندگي» ميانجامد و همه در خدمت غنيمت ديدن اين مهلت كوتاه و «نصيب خود» بردن از آن قرار ميگيرد.
در نگرش خيام، اكنون كه ستونهاي عمر ما بر مرگ بنا نهاده شده و ناپايداري و زوال، اصل بنيادين جهان است، اكنون كه هجوم وسيع مرگ هيچ راه فراري را براي نجات و هيچ روزن نگاهي را براي شناخت باقي نگذاشته، اكنون كه يك سوگ و عذاي فلسفي در عمق هستي عالم بر همه چيز و همه كس حاكم است و اكنون كه التيام هيچ انديشه و شناختي نميتواند ما در مقابل تراژدي واقعيت تسكين دهد،تنها چيزي كه باقي ميماند آن است كه رضايتمندانه واقعيت جهان را بپذيريم و از فرصت و مهلت عاجلي كه در اختيار داريم، نصيب خود را ببريم و سخت در اين نكته بينديشيم كه آنچه در اين مهلت كوتاه عمر، فرصت سوز و تخريبگر است آن است كه هدفي را بيرون از آن جستوجو كنيم و به آن، تنها به عنوان مقدمهاي بنگريم كه خود اصالت ندارد و نميتواند مقصود حقيقي ما واقع شود.
از دي كه گذشت هيچ از او ياد مكن
فردا كه نيامدهست فرياد مكن
برنامده و گذشته بنياد مكن
حالي خوش باش و عمر بر باد مكن
براي خيام، عمر بر باد كردن، در بند گذشته و آينده بودن است و اين دو، حاصل غياب «انديشه مرگ» است. كساني كه به «مرگانديشي» نرسيده و شجاعت پذيرش ناپايداري عالم و آدم را نداشتهاند، خواسته يا ناخواسته اصل اساسي را بر بقا و ماندگاري عمر گذاشتهاند و بناي زندگي خود را چنان ساختهاند كه گويي همواره باقياند و دست نابودي و زوالي آنان را تهديد نميكند. اينان به ناچار از هر آنچه اين اصل بقا و ماندگاري عمر را تهديد كند يا در آن خدشهاي وارد سازد، در هراس و در رنجند. اما هزار افسوس و دريغ كه آنچه اين اصل التيامبخش زوالپذير سست بنياد را تهديد ميكند، متن واقعيت مرگآلود جهان است. وقتي بخواهيم كاخ خوشبختي خود را بر بقاي عمر و دوام زندگي بگذاريم، ناخواسته رنج گذشته و انديشه آينده را به جان خريدهايم و در اين ميان، حال را از دست دادهايم. در غياب «مرگانديشي» خيامي و با اصل قرار دادن «دوام عمر»، نسبت به گذشته چنان اندوهناك ميشويم كه گويي گذشتگان هم ميبايست ميماندند و گذشتهها نيز نبايد ميگذشت و اساساً اين خلاف اصل بقاي زندگي و دوام عمر است كه چيزي بگذرد و تمام شود. از طرفي، بر اين اساس نسبت به آينده و فرداهاي نامعلوم انديشناك ميشويم و تمام اكنونهاي خود را صرف دل نگرانيها و ساخت و سازهاي مربوط به آن ميكنيم و چنين ميانديشيم كه امروز تنها و تنها مقدمهاي است براي رسيدن به فردا و البته فردا نيز مقدمهاي است براي فردايي ديگر؛ چنين است كه بدون انديشه مرگ و با تكيه بر بقاي زندگي، حقيقت زندگي كه همان «حال و دريافتن اكنون است، از دست ما ميرود و صرف اندوه گذشته و انديشه آينده ميشود».
حضور و سيطره «انديشه مرگ» چنين وضعي را برهم ميزند و «حال انديشي» را در مقابل «محال انديشي» جلوه ميدهد. با پذيرش رضايتمندانه «انديشه مرگ» كه هرگز بدون بيباكي خياموار ممكن نيست، اصل بر همين ناپايداري و گذرا بودن زندگي و مرگآلود بودن تمام لحظات و ذرات جهان است. وقتي زندگي همين است بايد شجاعت پذيرش آن را داشته و در اثر پذيرش آن از اندوه نسبت به گذشته و از بار انديشناكي نسبت به آيندهاي كه نيامده و معلوم هم نيست كه بيايد، بيرون آمد و رهايي يافت.
گويي خيام به ما ميگويد چشم باز كن و ببين و حضور دائمي و سيال مرگ را در همه جا و همه چيز احساس كن و عميقاً بپذير؛ خيل گلروياني را ببين كه از خاك اندامشان پيالهها و سبوها ساختند؛ گرد رخسار نازنيناني را تماشا كن كه امروز بر رخ نازنيني نشسته؛ به تماشاي سبزهاي بنشين كه از خاك به خاك رفتگان رسته و فردا نيز از خاك تو بر خواهد دميد؛ خاكهاي ناچيزي را ببين كه ناخاكساراني چون كيقباد و پرويز را در خود جاي داده و امروز لگدكوب بازي كودكان ساخته است و گوش خود را بر اين خروش حقيقي بگشا كه «كو كوزهگر و كوزهخر و كوزهفروش»؛ اما در مقابل شكوه و هيمنه اين واقعيت خم به ابرو نياور خويشتن خويش را نباز. واقعيت راستين همين است؛ نه بكوش كه آن را به شكل دلخواه خود تفسير كني و نه تلاش كن كه آن را تغيير دهي چرا كه تمامي تفسيرهاي عقلاني و آگاهانه از جهان، تنها از روي فريب و به صورت موقت التيام مييابند و تمام تغييراتي كه از دست ما بر ميآيد، تنها تصرف در سطح واقعيت است و اين هرگز، حتي چيزي از سيطره و چيرگي واقعيت نميكاهد تا چه رسد به آنكه بخواهد آن را كاملاً تغيير دهد. اين نكته مهم است كه در نظر خيام تغيير و تحولات اصلاحي هرگز نميتواند جهان را به دلخواه ما تغيير دهد؛ براي اين منظور تنها و تنها راه، يك تحول انقلابي و بنيادين است كه البته سخت ناممكن است.
گر بر فلكم دست بدي چون يزدان
برداشتمي من اين فلك را زميان
وز نو فلكي دگر چنان ساختمي
كازرده به كام دل رسيدي آسان
«مرگ» نمايانگر سيطره زوالناپذير و غيرقابل تغيير واقعيت اصلي زندگي ماست؛ از اين رو جز با تسليم رضايتمندانه به اين واقعيت سترگ نميتوان از زندگي بهره گرفت؛ يعني نميتوان از رنج گذشته و گذشتهها رهيد و از زير يوغ انديشناكيهاي مربوط به آينده بيرون آمد و به جد «اكنون» را تنها مهلت و يگانه فرصت بودن دانست. در نظر خيام تنها فرصت ما همين مهلت «اكنون» است؛ مهلتي كه نه بايد به اندوه گذشته مكدرش ساخت و نه بايد آن را قرباني هدفي بيروني در آيندهاي كه آمدنش هيچ تضميني ندارد،كرد. براي او، رنج آدميان حاصل «اي كاش چنين نبود» هايي است كه دائماً در وجودشان تكرار ميشود و اين «اي كاش»ها همه ناشي از نپذيرفتن واقعيت جهان و نداشتن شجاعت و بيباكي مواجهه رضايتمندانه با آن است و همين است كه جان آنان را در جهان تلخ كام و شكسته حال كرده و هر نوع شادي، دلخوشي، احساس خوشبختي و سعادتي را سخت آسيبپذير و موقتي ميسازد. از اينرو، بيرنجي ظاهري كساني كه در غياب واقعيت و در پرتو غفلت از «مرگ» خوش ميگذرانند و در اثر بزدلي و زبون انديشي هرگز توان رويارويي با واقعيت را ندارند، بسيار سطحي و حتي شفقتانگيز است. انديشه خيامي هرگز نسبتی با شاديهاي بزدلانه و خودشگذرانيهاي حاصل از زبون انديشي و فرار از پذيرش شجاعانه واقعيت ندارد. تنها با پذيرش بيباكانه واقعيت زندگي كه همان ناپايداري و مرگآلود بودن عالم است و در نتيجه آن با توجه به ارزش و اهميت وقت و برداشت سهم و نصيب خود از آن است كه ميتوان به عالم خيامي نزديك شد و در پرتو پذيرش خياموار اين احتشام و چيرگي واقعيت، شاد زيست و مايه خوشحالي را از اين فرصت كوتاه بر گرفت.
اي دل غم اين جهان فرسوده مخور
بيهوده نه اي، غمان بيهوده مخور
چون بوده گذشت و نيست نابوده پديده
خوش باش و غم بوده و نابوده مخور
منبع : هفته نامه خردنامه همشهري - 1387 - شماره 25، فروردين و ارديبهشت
/الف
در اين مقاله نيز نويسنده جوهره انديشه خيام و راز شهرت او را توجه به مفهوم «مرگ» معرفي ميكند و مطالبي را در اين باب ميآورد.
نويسنده : مهدی بنايي جهرمي
خيام چه نسبتي با ما و زندگي ما دارد؟ چرا و از چه طريق اين گونه ما را تسليم خود ميكند؟ پاسخ به چنين پرسشهايي به غايت دشوار است؛ خصوصاً با توجه به اين كه آنچه در خلوتكده جان و جهان خيام گذشته و تجاربي كه او در وراي كلمات، الفاظ و رباعيات خود داشته، سخت بر ما پوشيده و پنهان است و بر اين اساس هرگز نميتوان يقين داشت كه واپسين نگرش او به زندگي و جهان چه بوده و فرجام كار آدمي را چگونه ميديده است. با وجود اين، بر اساس رباعيات محدودي كه از او براي ما باقي مانده و طبق تفاسيري كه تا كنون از انديشههاي او به عمل آمده، ميتوان گفت كه جوهره اصلي و انديشه محوري تفكرات خيام «مرگ» است.
خيام شاعري «مرگ انديش» است و انديشه مرگ در جاي جاي سخنان و رباعيات او حضوري آشكار يا پنهان دارد و همواره اساس انديشهها و گفتههاي اوست؛ به نحوي كه تنها بر مبناي همين انديشه است كه ميتوان به نيكويي، 2 ساحت ديگر انديشه ورزي خيام را نيز فهميد و توضيح داد. اين 2 عرصه ديگر تفكر خيامي، عبارتند از: 1-بيخودي و نفي آگاهيها و تفسيرهاي عقل ساخته از هستي 2-زندگي و غنيمت شمردن مهلت بودن.
] «مرگ» در نگرش خيام، از يك طرف مانع عمده شناخت و معرفت، ما به شمار ميرود و از طرف ديگر شرط اساسي آن محسوب ميشود. «مرگ» در وجه نخست خود، مهلت بودن ما را در اين جهان تهديد ميكند و ما اگر ضعف و بيماريهاي دوران زندگي را نيز پيامآوران صادق مرگ بدانيم، جديت اين تهديد و سست بنيادي آن مهلت را ژرفتر در مييابيم. بر اين اساس مرگ، نشان محدوديت ما در مقابل بحر وجود و درياي هستي است و البته با چنين تنگناي زوالناپذيري، چگونه مجال شناخت اين بحر براي ما فراهم ميآيد؟
اين بحر وجود آمده بيرون ز نهفت
كس نيست كه اين گوهر تحقيق بسفت
هر كس سخني از سر سودا گفتند
زان روي كه هست كس نميداند گفت
خيام در اثر «مرگ انديشي» و كوتاهيابي مجال عمر، سهم عقل و آگاهي ما را در شناخت جهان، جز يافتن پردههاي فسانه و افسون نميداند و به بيخود كردنها، پردهدريها و آگاهيسوزيهاي «مي» پناه ميبرد:
در پرده اسرار كسي را ره نيست
زين تعبيه، جان هيچ كس آگه نيست
جز در دل خاك هيچ منزلگه نيست
ميخور كه چنين فسانهها كوته نيست
اما به رغم آنچه تاكنون در باب مانع بودن مرگ نسبت به معرفت گفتيم، گاه خيام زباني سقراطي ميگشايد و مرگ را نه مانع معرفت بلكه شرط و طريق رسيدن به آن ميداند. ما با مرگ و از طريق تجربه كردن آن است كه ميتوان به معرفت حقيقي برسيم اما و هزار اما كه به معرفت رسيدگان، همان از اين عالم گذشتگاني هستند كه هرگز قطرهاي از زلال معرفت خود را به جام جان ما نميريزند.
از جمله رفتگان اين راه دراز
بازآمدهاي كو كه به ما گويد راز؟
ناگفته نماند كه اين شكست معرفتي و ناپيدا ديدن كرانههاي بيكران جهان، سخت تبخيز و جانسوز است و ما حرارت ژرف اين تب روحاني را حتي در رباعيات وجدانگيز خيام احساس ميكنيم و به ميزان همدلي، چيزي از حيرت خيامي را به جان ميآزماييم. براي نمونه، در رباعي ذيل ميتوان آزمود كه چگونه وجد و سرور ناشي از «مي خور» و «خوش باش» با 2 «نداني» بزرگ، در بحر حيرت و تب معنوي فرو ميرود.
اي آمده از عالم روحاني تفت
حيران شده در پنج و چهار و شش و هفت
مي خور، چو نداني از كجا آمدهاي
خوش باش، نداني به كجا خواهي رفت
تصور رايج بر آن است كه «مرگ انديشي» كاملاً در مقابل «زندگي انديشي» و قرار گرفتن در جريان و تازگي حقيقت زندگي است. بشر معاصر كه سخت خود را به زندگي وابسته و در آن غوطهور مييابد، كمتر مجالي براي «مرگ انديشي» و توجه به فرجام حيات خود دارد و حتي غالباً اگر چنين مجالي را فراهم ببيند، آگاهانه وعامدانه فرصت سوزي ميكند و ميكوشد كه گريبان خود را از دست چنين انديشهاي رهايي بخشد و به پناه آنچه هر روز ميگذرد و به آنچه هميشه بدان عادت كرده باز گردد.
انديشه خيام درست مقابل چنين وضعي قرار دارد و بر اين اصل استوار شده كه بدون توجه به مرگ و در غياب «مرگ انديشي» هرگز نميتوان چشم توجهي به سمت زندگي گشود و حقيقت آن را تجربه كرد. اساساً خيام در مقابل عادت و هر روزينه شدن زندگي گام بر ميدارد و با هيبت انديشههاي تلخ و غمآلود خود و با تازيانههاي مكرر و غفلت سوز كلام خود، چشمان ما را از خواب يقينهاي موهوم بيدار ميكند، اعتمادهاي خامي كه بر دوام و قرار جهان كردهايم را درهم ميشكند و پرده از حقيقت پنهان و شكنندهاي بر ميدارد كه جام ظريف و سست وجود ما را ميشكند و ميپوساند و خاك و گل كوزهگران ميسازد:
جامي است كه عقل آفرين ميزندش
صد بوسه زمهر بر جبين ميزندش
اين كوزه گر دهر چنين جام لطيف
ميسازد و باز بر زمين ميزندش
براي خيام، تمام ذرات زمين، فسرده و مرگآلود است و حكايت از سرهاي پوسيده و استخوانهاي از هم پاشيده مردگاني دارد كه يا همانند كيقباد و پرويز از روي غرور و تكبر به قدرت و احتشام خود اميد بسته بودند يا زيباروياني بودند كه به جمال خويش فريفته شده، آن را كمال بيزوال ميپنداشتند.
اين ذرات خاك كه همه بار تراژيك و معنايي سوزناك دارند، كلمات اساسي كتاب هستي شناسي خيام هستند و او تومار جهان را براي خيل بيسوادان و غفلت زدگان چنين ميخواند و معنا ميكند و از آنان ميخواهد كه گرد از رخ نازنينان زيباروی به نوازش پاك كنند و كودك خاك بيز را پند دهند كه خاك را آهستهتر و نرمتر ببيزد:
هر ذره كه در خاك و زميني بوده است
پيش از من و تو تاج و نگيني بوده است
گرد از رخ نازنين به آزرم فشان
كان هم رخ خوب نازنيني بوده است
اي پير خردمند پگهتر برخيز
وان كودك خاك بيز را بنگر تيز
پندش ده و گو كه نرم نرمك ميبيز
مغز سر كيقباد و چشم پرويز
دعوت به آهسته بيختن خاكها و نرم پاك كردن گردها، نه تنها از سرنوعي ترحم بر گذشتگان بلكه ترحم بر خويشتن است و نه تنها تأمل در حال رفتگان و خاك شدگان بلكه انديشه در احوال سرنوشتي است كه سخت و سوزناك خود را در دل اين خاكهاي خاموش فرياد ميزند و آشكار ميسازد كه آتش اين حقيقت دامن همه را ميگيرد و به كام خويش فرو ميبرد.
در كارگه كوزهگري رفتم دوش
ديدم دو هزار كوزه گويا و خموش
ناگاه يكي كوزه بر آورد خروش
كو كوزهگر و كوزهخر و كوزه فروش؟
آن قصر كه بر چرخ همي زد پهلو
بر درگه اوشهان نهادندي رو
ديديم كه بر كنگرهاش فاختهاي
بنشسته همي گفت كه كوكوكوكو؟
شايد بتوان ريشه اساسي عظمت خيام را در بيباكي و جسارتي يافت كه باعث شده او در مقابل شكوه چنين حقيقت تراژيكي با چشمان باز و خيره بنگرد و بار سيطره و چيرگي اين دريافت را به جان بخرد؛ اينكه آغاز زندگي، سخت ناپيداست و پايان آن نيز به مرگ رقم ميخورد؛ اينكه در اين ميان ما در راه مرگ آلودي قدم ميزنيم كه در گام به گام آن بر خاك دلهاي عزيزان و سرماي رفيقان پا ميگذاريم؛ اينكه در و ديوار جهان سخت زرد و غبارآلود است و اين صورت افسرده عالم با هيچ پردهاي از بافتههاي عقل و انديشه، پنهان شدني و پوشيدني نيست و اينكه مرگ چنان محدوديت بنياديني را براي معرفت و شناخت ما فراهم ميآورد كه مجال باز كردن روزني به سوي رازهاي كهكشانوار و عظيم عالم را برايمان باقي نميگذارد، همه و همه ميتوانند تا حدودي عظمت نقل دريافتي را كه بر جان شاعر مرگانديش نيشابور چيره شد بود، نشان دهند. در چنين وضعي البته پرواضح است كه يأس از عقل و شفقت بر خلق تا چه اندازه ميتواند ژرفا داشته باشد.
قبل از خيام،كساني چون محمدبن زكرياي رازي و ابوالعلاء معري نيز در اثر مرگانديشي و بيپاسخ ديدن پرسشهاي اصلي حيات، در باب تنگناها و بدبختيهاي شفقتانگيز زندگي انسان تأمل كرده بودند و در اين ميان، ابوالعلا، معري كه به بدبيني مشهورتر است، چاره درد بيدرمان زندگي را جز «مرگ» نميدانسته است. اما چيزي كه در باب خيام قابل توجه است، آن است كه مرگانديشيهاي او نه به «مرگ» بلكه به «زندگي» ميانجامد و همه در خدمت غنيمت ديدن اين مهلت كوتاه و «نصيب خود» بردن از آن قرار ميگيرد.
در نگرش خيام، اكنون كه ستونهاي عمر ما بر مرگ بنا نهاده شده و ناپايداري و زوال، اصل بنيادين جهان است، اكنون كه هجوم وسيع مرگ هيچ راه فراري را براي نجات و هيچ روزن نگاهي را براي شناخت باقي نگذاشته، اكنون كه يك سوگ و عذاي فلسفي در عمق هستي عالم بر همه چيز و همه كس حاكم است و اكنون كه التيام هيچ انديشه و شناختي نميتواند ما در مقابل تراژدي واقعيت تسكين دهد،تنها چيزي كه باقي ميماند آن است كه رضايتمندانه واقعيت جهان را بپذيريم و از فرصت و مهلت عاجلي كه در اختيار داريم، نصيب خود را ببريم و سخت در اين نكته بينديشيم كه آنچه در اين مهلت كوتاه عمر، فرصت سوز و تخريبگر است آن است كه هدفي را بيرون از آن جستوجو كنيم و به آن، تنها به عنوان مقدمهاي بنگريم كه خود اصالت ندارد و نميتواند مقصود حقيقي ما واقع شود.
از دي كه گذشت هيچ از او ياد مكن
فردا كه نيامدهست فرياد مكن
برنامده و گذشته بنياد مكن
حالي خوش باش و عمر بر باد مكن
براي خيام، عمر بر باد كردن، در بند گذشته و آينده بودن است و اين دو، حاصل غياب «انديشه مرگ» است. كساني كه به «مرگانديشي» نرسيده و شجاعت پذيرش ناپايداري عالم و آدم را نداشتهاند، خواسته يا ناخواسته اصل اساسي را بر بقا و ماندگاري عمر گذاشتهاند و بناي زندگي خود را چنان ساختهاند كه گويي همواره باقياند و دست نابودي و زوالي آنان را تهديد نميكند. اينان به ناچار از هر آنچه اين اصل بقا و ماندگاري عمر را تهديد كند يا در آن خدشهاي وارد سازد، در هراس و در رنجند. اما هزار افسوس و دريغ كه آنچه اين اصل التيامبخش زوالپذير سست بنياد را تهديد ميكند، متن واقعيت مرگآلود جهان است. وقتي بخواهيم كاخ خوشبختي خود را بر بقاي عمر و دوام زندگي بگذاريم، ناخواسته رنج گذشته و انديشه آينده را به جان خريدهايم و در اين ميان، حال را از دست دادهايم. در غياب «مرگانديشي» خيامي و با اصل قرار دادن «دوام عمر»، نسبت به گذشته چنان اندوهناك ميشويم كه گويي گذشتگان هم ميبايست ميماندند و گذشتهها نيز نبايد ميگذشت و اساساً اين خلاف اصل بقاي زندگي و دوام عمر است كه چيزي بگذرد و تمام شود. از طرفي، بر اين اساس نسبت به آينده و فرداهاي نامعلوم انديشناك ميشويم و تمام اكنونهاي خود را صرف دل نگرانيها و ساخت و سازهاي مربوط به آن ميكنيم و چنين ميانديشيم كه امروز تنها و تنها مقدمهاي است براي رسيدن به فردا و البته فردا نيز مقدمهاي است براي فردايي ديگر؛ چنين است كه بدون انديشه مرگ و با تكيه بر بقاي زندگي، حقيقت زندگي كه همان «حال و دريافتن اكنون است، از دست ما ميرود و صرف اندوه گذشته و انديشه آينده ميشود».
حضور و سيطره «انديشه مرگ» چنين وضعي را برهم ميزند و «حال انديشي» را در مقابل «محال انديشي» جلوه ميدهد. با پذيرش رضايتمندانه «انديشه مرگ» كه هرگز بدون بيباكي خياموار ممكن نيست، اصل بر همين ناپايداري و گذرا بودن زندگي و مرگآلود بودن تمام لحظات و ذرات جهان است. وقتي زندگي همين است بايد شجاعت پذيرش آن را داشته و در اثر پذيرش آن از اندوه نسبت به گذشته و از بار انديشناكي نسبت به آيندهاي كه نيامده و معلوم هم نيست كه بيايد، بيرون آمد و رهايي يافت.
گويي خيام به ما ميگويد چشم باز كن و ببين و حضور دائمي و سيال مرگ را در همه جا و همه چيز احساس كن و عميقاً بپذير؛ خيل گلروياني را ببين كه از خاك اندامشان پيالهها و سبوها ساختند؛ گرد رخسار نازنيناني را تماشا كن كه امروز بر رخ نازنيني نشسته؛ به تماشاي سبزهاي بنشين كه از خاك به خاك رفتگان رسته و فردا نيز از خاك تو بر خواهد دميد؛ خاكهاي ناچيزي را ببين كه ناخاكساراني چون كيقباد و پرويز را در خود جاي داده و امروز لگدكوب بازي كودكان ساخته است و گوش خود را بر اين خروش حقيقي بگشا كه «كو كوزهگر و كوزهخر و كوزهفروش»؛ اما در مقابل شكوه و هيمنه اين واقعيت خم به ابرو نياور خويشتن خويش را نباز. واقعيت راستين همين است؛ نه بكوش كه آن را به شكل دلخواه خود تفسير كني و نه تلاش كن كه آن را تغيير دهي چرا كه تمامي تفسيرهاي عقلاني و آگاهانه از جهان، تنها از روي فريب و به صورت موقت التيام مييابند و تمام تغييراتي كه از دست ما بر ميآيد، تنها تصرف در سطح واقعيت است و اين هرگز، حتي چيزي از سيطره و چيرگي واقعيت نميكاهد تا چه رسد به آنكه بخواهد آن را كاملاً تغيير دهد. اين نكته مهم است كه در نظر خيام تغيير و تحولات اصلاحي هرگز نميتواند جهان را به دلخواه ما تغيير دهد؛ براي اين منظور تنها و تنها راه، يك تحول انقلابي و بنيادين است كه البته سخت ناممكن است.
گر بر فلكم دست بدي چون يزدان
برداشتمي من اين فلك را زميان
وز نو فلكي دگر چنان ساختمي
كازرده به كام دل رسيدي آسان
«مرگ» نمايانگر سيطره زوالناپذير و غيرقابل تغيير واقعيت اصلي زندگي ماست؛ از اين رو جز با تسليم رضايتمندانه به اين واقعيت سترگ نميتوان از زندگي بهره گرفت؛ يعني نميتوان از رنج گذشته و گذشتهها رهيد و از زير يوغ انديشناكيهاي مربوط به آينده بيرون آمد و به جد «اكنون» را تنها مهلت و يگانه فرصت بودن دانست. در نظر خيام تنها فرصت ما همين مهلت «اكنون» است؛ مهلتي كه نه بايد به اندوه گذشته مكدرش ساخت و نه بايد آن را قرباني هدفي بيروني در آيندهاي كه آمدنش هيچ تضميني ندارد،كرد. براي او، رنج آدميان حاصل «اي كاش چنين نبود» هايي است كه دائماً در وجودشان تكرار ميشود و اين «اي كاش»ها همه ناشي از نپذيرفتن واقعيت جهان و نداشتن شجاعت و بيباكي مواجهه رضايتمندانه با آن است و همين است كه جان آنان را در جهان تلخ كام و شكسته حال كرده و هر نوع شادي، دلخوشي، احساس خوشبختي و سعادتي را سخت آسيبپذير و موقتي ميسازد. از اينرو، بيرنجي ظاهري كساني كه در غياب واقعيت و در پرتو غفلت از «مرگ» خوش ميگذرانند و در اثر بزدلي و زبون انديشي هرگز توان رويارويي با واقعيت را ندارند، بسيار سطحي و حتي شفقتانگيز است. انديشه خيامي هرگز نسبتی با شاديهاي بزدلانه و خودشگذرانيهاي حاصل از زبون انديشي و فرار از پذيرش شجاعانه واقعيت ندارد. تنها با پذيرش بيباكانه واقعيت زندگي كه همان ناپايداري و مرگآلود بودن عالم است و در نتيجه آن با توجه به ارزش و اهميت وقت و برداشت سهم و نصيب خود از آن است كه ميتوان به عالم خيامي نزديك شد و در پرتو پذيرش خياموار اين احتشام و چيرگي واقعيت، شاد زيست و مايه خوشحالي را از اين فرصت كوتاه بر گرفت.
اي دل غم اين جهان فرسوده مخور
بيهوده نه اي، غمان بيهوده مخور
چون بوده گذشت و نيست نابوده پديده
خوش باش و غم بوده و نابوده مخور
منبع : هفته نامه خردنامه همشهري - 1387 - شماره 25، فروردين و ارديبهشت
/الف