قدرت حل کردن مشکلات شخصي
نويسنده:نورمن وينسنت پيل
مترجم:اسماعيل حسيني
مترجم:اسماعيل حسيني
مثبت انديشي-قسمت دهم
دراين مقاله مي خواهم با شما درباره ي بعضي از افراد خوشبخت که راه حل مشکلاتشان را پيدا کرده اند صحبت کنم.
آنها برنامه ي ساده اما بسيارمؤثري را دنبال کرده و به نتايج موفقيت آميزي رسيده اند.اين افراد به هيچ عنوان با شما فرق ندارند.همان مشکلات و گرفتاري هايي را داشتند که شما هم داريد اما فرمولي پيدا کردند که به آنها کمک کرد تا راه حل مسائل دشواري را که پيش رو داشتند پيدا کنند.شما نيز اگر همين فرمول را به کار ببريد مي توانيد به نتايج مشابه برسيد.
اول،اجازه بدهيد ماجراي زن و شوهري را که ازدوستان قديمي من هستند براي شما تعريف کنم.سال ها بيل،مرد خانواده،سخت کارکرده بود تا اينکه به پايه اي رسيد که با رياست شرکت تنها يک پله فاصله داشت.قرار بود به رياست شرکت برسد و مطمئن بود که با بازنشست شدن رئيس شرکت به آن مقام دست پيدا مي کند.دليلي وجود نداشت که انتظار او عملي نشود چون به خاطر توانايي هايش،آموزش هايي که ديده بود و تجربه ي زيادي که داشت کاملاً واجد شرايط رياست بود.علاوه بر اين متقاعد شده بود که براي اين پست انتخاب خواهد شد.
به هرحال هنگام انتخاب رئيس جديد،او را کنار گذاشتند.مردي را از خارج از شرکت آوردند که آن پست را در دست بگيرد.
درست بعد ازاين اتفاق به شهر بيل وارد شدم.همسرش ،مري،واقعاً کينه جو شده بود.سرميز شام به تلخي تمام حرف هايي را که «دوست داشت به آنها بگويد»براي ما تکرار کرد.نااميدي شديد،احساس تحقير شدن و سرخوردگي،او را به خشم آورده بود و او هم اين خشم را پيش من و شوهرش به زبان مي آورد.
برخلاف او ،بيل آرام بود.کاملاً معلوم بود که احساساتش جريحه دار شده و نااميد و سردرگم است اما با شهامت با قضيه برخورد مي کرد.از آنجا که ذاتاً مرد آرامي بود تعجبي نداشت که عصباني نشود و واکنش شديدي نشان ندهد.مري از او مي خواست که فوراً از شرکت استعفا دهد.او را تشويق مي کرد که«با آنها دعوا کند و بعد استعفا بدهد.»
به نظر مي رسيد که بيل تمايلي به اين کارنداشت.مي گفت شايد بهترباشد که با رئيس جديد کنار بيايد و به هرشکل که مي تواند به او کمک کند.
اين شيوه ي برخورد احتمالاً بسيار سخت بود اما او سال هاي زيادي براي شرکت کار کرده بود و احساس مي کرد در شرکت ديگري نمي تواند خوشحال و موفق باشد.به علاوه فکر مي کرد در پست معاون رئيس هم هنوز مي تواند براي آن شرکت مفيد باشد.
بعد مري به طرف من برگشت و پرسيد اگر من جاي بيل بودم چه کار مي کردم.به او گفتم که من هم مثل خود او بدون شک ناراحت مي شدم اما سعي مي کردم اجازه ندهم بذرنفرت در دلم جوانه بزند زيرا احساس دشمني روح را آزرده مي کند و روند فکري انسان را به هم مي زند.
به آنها گفتم چيزي که به آن نياز داريم راهنمايي الهي است زيرا در آن موقعيت به خردي فراتر از دانش خودمان نيازداشتيم.اين مسئله چنان از لحاظ عاطفي ما را تحت تأثير قرار داده بود که احتمالاًنمي توانستيم با آن به شکلي بي طرفانه و معقول برخورد کنيم.
بنابراين پيشنهاد کردم که چند دقيقه سکوت کنيم و درحالت دعا قرار بگيريم و افکارمان را به سمت آن کسي متمرکز کنيم که گفته است:«هر جا دو يا سه نفر به نام من جمع شوند من درميان آنها هستم.»به آنها خاطر نشان کردم که ما سه نفر بوديم و اگرسعي مي کرديم احساس کنيم که به نام او دور هم جمع شده ايم،او را در ميان خودمان مي يافتيم تا به ما آرامش ببخشد و چاره ي کار را به ما نشان دهد.
براي همسر بيل آسان نبود که خودش را با حالتي که پيشنهاد کردم تطبيق بدهد،اما از آنجا که به طور کلي زن باهوشي بود و قلب مهرباني داشت به ما ملحق شد.پس از چند دقيقه که به سکوت گذشت پيشنهاد کردم که دست همديگر را بگيريم،بعد با وجود اينکه در يک رستوران عمومي نشسته بوديم آهسته دعايي خواندم.دردعايم از خدا خواستم که ما را راهنماي کند.براي بيل ومري آرامش خاطرطلب کردم و حتي يک قدم جلوتر رفتم و ازخداوند خواستم که رئيس جديد را هم شامل برکات خود بنمايد.همچنين دعا کردم که بيل بتواند با مديريت جديد همراه شود و بيش ازگذشته خدمات مفيدي به شرکت ارائه کند.
بعد از آن دعا مدتي ساکت نشستيم.عاقبت همسر بيل آهي کشيد و گفت :«بله فکرمي کنم چاره ي کارهمين است.وقتي فهميدم شما مي آييد که با ما شام بخوريد ترسيدم از ما بخواهيد که با اين قضيه با اخلاق برخورد کنيم.صادقانه بگويم از اين کار خوشم نمي آمد.داشتم از عصبانيت منفجر مي شدم اما حالا متوجه مي شوم که شيوه ي برخورد درست با اين مسئله همين است.سعي مي کنم ،هرچقدر هم که سخت باشد.آن را به کار بگيرم.»لبخند بي رمقي زد اما معلوم بود دشمني از دلش پاک شده است.
گاه گاهي ازآنها خبرمي گرفتم و مي دانستم که اگرچه همه چيزمطابق ميلشان پيش نمي رفت اما به تدريج با شرايط جديد خودشان را تطبيق دادند و توانستند برنااميدي و احساس نفرت غلبه کنند.
بيل به طور خصوصي به من گفت که حتي از رئيس جديد خوشش مي آيد و ازکارکردن با او لذت مي برد.او گفت که آقاي رئيس اغلب با او مشورت مي کند و از قرار معلوم به او اعتماد دارد.مري هم با همسررئيس مهربان بود و در واقع آنها به بهترين شکل با هم همکاري مي کردند.
دوسال بعد دوباره به شهر آنها سفر کردم و به محض ورود به آنها تلفن زدم.
مري گفت:«واي،آنقدر ذوق زده هستم که نمي توانم حرف بزنم.»
با خودم گفتم بايد موضوع خيلي مهمي اتفاق افتاده باشد که او را اينقدرذوق زده کرده است.
بدون توجه به حرف من فرياد زد:«واي،شگفت انگيزترين چيزممکن اتفاق افتاده،شرکت ديگري رئيس بيل را استخدام کرده و به همين خاطر از شرکت ما خواهد رفت و پست بالاتري خواهد گرفت.»بعد مري از من پرسيد:«خُب چه حدسي مي زني؟همين حالا به بيل اطلاع دادند که از اين به بعد رئيس شرکت است.فوراً پيش ما بياييد تا هرسه نفر با هم شکرگذاري کنيم.»
وقتي درکنارهم نشستيم بيل گفت:«مي دانيد ،دارم مي فهم که مذهب مسيحيت اصلاً جنبه تئوري ندارد.ما يک مشکل را برطبق اصول مشخص معنوي و علمي حل کرديم .وقتي فکرمي کنم اگراين مشکل را برطبق
فرمولي که درآموزش هاي ديني بود حل نکرده بوديم و مي خواستيم به شيوه ي خودمان آن را حل کنيم ،تنم به لرزه مي افتد.
بعد پرسيد:«چه کسي اين ايده ي احمقانه را مطرح کرده که مذهب جنبه ي عملي ندارد؟بعد از اين هرمشکلي که سر راهم سبز شود همان طورکه هر سه نفر اين مشکل را حل کرديم با آن مواجه خواهم شد.»
خُب حالا چندين سال از اين ماجرا گذشته است.مري و بيل مشکلات ديگري هم داشته اند و همين شيوه را براي حل کردن آنها به کار برده اند.بدون استثناء در تمام موارد به نتيجه ي مطلوب رسيده اند .آنها ياد گرفته اند که با سپردن کارها به دست خداوند مشکلاتشان را به خوبي حل کنند.
روش مؤثرديگر درحل کردن مسائل اين است که خداوند را در کنار خود تصور کنيم.يکي از اساسي ترين حقايقي که دين آموزش مي دهد اين است که خداوند هميشه با ماست.
دين چنين مي آموزد که در تمام دشواري ها،مسائل و اتفاقات اين زندگي خداوند درکنارماست.مي توانيم با او حرف بزنيم،به او تکيه کنيم،از او کمک بگيريم و ازمزاياي بي شمارعلاقه ،حمايت و کمک او برخوردار شويم.عملاً همه ي افراد به طورکلي اين موضوع را باوردارند و بسياري هم واقعيت اين اصل را تجربه کرده اند.
براي پيدا کردن راه حل مناسب براي مشکلاتتان لازم است که قدمي فراتر از باور داشتن اين موضوع برداريد ،زيرا انسان بايد عملاً ايده ي حضور خداوند را تمرين کند.تمرين کنيد تا حضورخداوند را همچون نزديک ترين دوست باور کنيد.تمرين کنيد که مسائلتان را با او درميان بگذاريد.باور کنيد که صدايتان را مي شنود .تصور کنيد که از طريق ضميرخود آگاه ايده ها و بصيرت لازم را براي حل کردن مشکلات به ذهن شما منتقل مي کند.باورکنيد که در اين راه حل ها هيچ خطايي نخواهد بود و شما به انجام اقداماتي هدايت مي شويد که نتايج خوبي به دنبال خواهد داشت.
پس از سخنراني دريکي از شهرها،تاجري به سراغم آمد و گفت که در يکي از مقالاتي که در روزنامه منتشر کرده بودم مطلبي خوانده که به قول خودش:«کاملاً طرز فکرش را متحول کرده و شرکتش را ازنابودي نجات داده است.»
مسلماَاز شنيدن اين حرف خوشحال شدم و دوست داشتم بدانم چگونه حرف من توانسته چنين نتيجه ي درخشاني به دنبال داشته باشد.
آن مرد گفت:«در شرکتم با مسائل بسيار سختي مواجه شده بودم.در واقع نمي دانستم چطور مي توانم از نابودي کسب و کارم جلوگيري کنم.شرايط بد بازار و نابه ساماني اقتصاد مملکت خط توليد مرا به شدت تحت تأثير قرارداده بود.دراين وقت مقاله ي شما را خواندم ،همان مقاله اي که درآن توصيه کرده بوديد خداوند را شريک خودمان بگيريم .فکرمي کنم در آن مقاله از عبارت:«ادغام شدن با خدا»استفاده کرده بوديد.
«وقتي باراول مقاله را خواندم به نظرم فکرمعقولي نيامد.چطور مي شود آدم روي کره ي زمين زندگي کند و با خداوند شريک شود؟به علاوه خدا را هميشه بسيار بزرگ تر از انسان به طوري که فکرمي کردم که در چشم او به اندازه ي يک حشره ي کوچک هستم.ولي در آن مقاله نوشته بوديد که من بايد او را شريک خودم مي کردم.اين ايده به نظر من بسيار سود آور مي رسيد.بعد يکي از دوستانم کتابي از شما به من داد و ديدم که درسراسر آن کتاب هم ايده هاي مشابهي را مطرح کرده بوديد.درآن کتاب سرگذشت واقعي افرادي را تعريف کرده بوديد که اين پند را به کاربسته و نتيجه گرفته بودند.تمام آنها افراد معقولي به نظر مي رسيدند ولي با اين وجود هنوزمتقاعد نشده بودم .هميشه فکرمي کردم که علما نظريه پردازاني آرمان گرا هستند و عملاً چيزي درباره ي تجارت و امورمادي نمي دانند.پس به نوعي دورشما خط کشيدم.
اما يک روز اتفاق بامزه اي افتاد.به دفترم رفتم ،چنان افسرده بودم که واقعاً فکر مي کردم شايد بهترين کاربراي من اين باشد که يک گلوله توي سرم خالي کنم و از تمام اين مشکلات که کاملاً مرا از پا درآورده بود رها شوم.بعد اين ايده به ذهنم خطورکرد که خدا را شريک خودم بگيرم .دررا بستم ،درصندلي ام فرو رفتم،روي ميزخم شدم و سرم را روي دستم گذاشتم.بد نيست پيش شما اقرار کنم که در تمام سال هاي عمرم،ده دوازده مرتبه بيشتر دعا نکرده بودم.به هر حال در آن موقعيت واقعاً دعا کردم.به خدا گفتم که شنيده ام مي توانم با او شريک بشوم و واقعاً نمي دانم شراکت با او چگونه است و آدم چطورمي تواند با خدا شريک شود.به او گفتم که دارم غرق مي شوم و جزافکار وحشتناک فکري به ذهنم خطورنمي کند.به او گفتم که سردرگم شده ام و سرگردان و نااميد هستم.گفتم:«خدايا چيززيادي در اين شراکت نمي توانم وسط بگذارم ولي لطفاًبا من شريک بشو و کمکم کن.نمي دانم چطورمي تواني به من کمک کني ولي مي خواهم که کمکي کني.بنابراين حالا کسب و کارم ،خودم،خانواده ام و آينده ام را دردست تو مي گذارم.حرف حرف تو خواهد بود.حتي نمي دانم چطور به من خواهي گفت که چه کار کنم ولي آماده ام صدايت را بشنوم و به نصيحت هايت عمل کنم البته اگرآنها را به من بگويي.»
ادامه داد:«خُب ،دعايم همين بود.بعد از آن پشت ميزم نشستم و منتظرمعجزه شدم.اما خبري نشد.ولي ناگهان احساس آرامش و راحتي کردم.واقعاً آرامش داشتم .آن روز و آن شب هيچ اتفاق خارق العاده اي نيفتاد اما روز بعد وقتي به دفترم رفتم بيشتر از روزهاي ديگر سرزنده و خوشحال بودم.داشتم اطمينان پيدا مي کردم که کارها درست مي شود.نمي توانم توضيح بدهم که چرا اين طوراحساس مي کردم .هيچ چيز فرق نکرده بود.درواقع مي شد گفت که اوضاع شرکت کمي بدترشده بود،اما من عوض شده بودم يا دست کم کمي عوض شده بودم.
«اين احساس آرامش با من ماند و حالم بهتر شد.هر روز دعا مي کردم و با خدا مثل شريکم حرف مي زدم.دعاهاي من مثل دعاهايي نبود که در کليسا مي شنويد،مثل صحبت هاي بين دونفر بود.بعد يک روز همين طور که دردفترم نشسته بودم ايده اي در ذهنم جرقه زد.به خودم گفتم:«خُب ،در اين باره چه مي داني؟»چيزي بود که هرگز به فکرم نرسيده بود ولي مي دانستم که بايد آن را دنبال کنم.ار اينکه چرا قبلاًبه فکرم نرسيده بود تعجب مي کردم.حدس مي زنم ذهنم بيش از حد درگيرشده بود و درست کار نمي کرد!»
«بلافاصله از آن الهام پيروي کردم.»بعد کمي سکوت کرد و گفت:«نه آن يک احساس زود گذرنبود.صداي شريکم بود که با من حرف مي زد.فوراً اين فکر را به مرحله ي عمل درآوردم و کارها روي غلتک افتاد .ايده هاي جديدي به ذهنم مي رسيد و با وجود شرايط نامساعد کسب و کارم ثبات پيدا کرد حالا اوضاع کلي شرکتم خوب است و ازخطر نجات يافته ام.»
بعد گفت:«من درباره ي موعظه کردن يا نوشتن کتاب هايي که شما مي نويسيد يا نوشتن هرجورکتاب ديگري چيزي نمي دانم .اما بگذاريد اين را بگويم:هروقت فرصتي دست داد که با افرادي که شغل آزاد دارند صحبت کنيد به آنها بگوييد که اگرخدا را شريک خودشان کنند ايده هاي خوبي به ذهنشان مي رسد که مي توانند آنها را به کار بياندازند و به سرمايه تبديل کنند.منظورم از سرمايه فقط پول نيست اگرچه يک راه سود بردن از سرمايه اي که به کارانداخته ايد دنبال کردن ايده هايي است که خداوند به ذهن شما القا مي کند.اما به آنها بگوييد روش شراکت با خدا شيوه اي است که با کمک آن مي توانند مشکلاتشان را به خوبي حل کنند.»
اين ماجرا تنها يکي از مثال هاي بي شماري است که نشان مي دهد چطور رابطه ي خدا و انسان در امورعملي مي تواند راه گشا باشد.فکرمي کنم به اندازه ي کافي مؤثربودن اين شيوه ي حل مسئله را تأکيد کرده ام .اين شيوه درمواردي که تاکنون مشاهده کرده ام نتايج حيرت انگيزي داشته است.
براي حل کردن مشکلات شخصي تشخيص اين نکته که نيروي لازم براي حل کردن مشکلات به طور ذاتي در درون شما قرار دارد بسيار اهميت دارد.دوم،لازم است که برنامه اي طرح کنيد و به اجرا درآوريد.بيشترافراد نمي توانند مشکلات شخصي شان را حل کنند چون ازلحاظ روحي و معنوي بي برنامه هستند.
يک مديرتجاري به من گفت که به «قدر ت اضطراري مغزانسان»تکيه مي کند.نظريه ي او اين است،و به نظر هم درست مي رسد،که انسان قدرت هايي دارد که درمواقع اضطراري مي تواند از آنها استفاده کند.درجريان زندگي روزمره اين قدرت هاي اضطراري نهفته هستند اما درشرايط غيرمترقبه،فرد مي تواند درصورت نياز آنها را به کمک بگيرد.
انساني که ايمان واقعي دارد اجازه نمي دهد اين قدرت ها به شکل نهفته باقي بمانند و به تناسب قدرت ايمانش مي تواند بسياري از آنها را درفعاليت هاي روزانه اش به کاربگيرد .اين موضوع روشن مي کند که چرا بعضي ازافراد در امور روزانه و درشرايط بحراني قدرت بيشتري ازخودشان نشان مي دهند.آنها به شکل عادت و به طور عادي ازقدرت هايي استفاده مي کنند که درغيراين صورت ناشناخته مانده و فقط درشرايط بسياراضطراري ممکن است فعال شوند.
آيا مي دانيد وقتي موقعيت دشواري پيش مي آيد چطور با آن مواجه شويد؟آيا برنامه ي مشخصي براي حل کردن مشکلات بسيارسخت داريد؟ بسياري از افراد از روش تصادفي استفاده مي کنند و با کمال تأسف دراغلب موارد روش آنها ناموفق ازآب درمي آيد .بيش ازاين نمي توانم براهميت استفاده ي از پيش برنامه ريزي شده از نيروهاي بزرگ تري که به وجود شما نهفته است تأکيد کنم.
علاوه برروش دعا کردن دو يا سه نفره برقراري ارتباط با خداوند و برنامه ريزي براي استفاده اضطراري دروني،روش بسيارمؤثرديگري هم وجود دارد.اين روش استفاده ازايمان است.سال ها کتاب مقدس را مي خواندم اما هرگز به فکرم نرسيده بود که اين کتاب سعي دارد به من بگويد که اگرايمان داشته باشم،منظورم ايمان واقعي است،مي توانم برتمام مشکلاتم غلبه کنم،ازهر شکستي سربلند بيرون بيايم و تمام مسائل گيج کننده ي زندگي ام را حل کنم.روزي که به اين تشخيص رسيدم،يکي از بزرگ ترين روزهاي زندگي ام بود.بدون ترديد بسياري افراد که هرگز فکرزندگي توأم با ايمان به ذهنشان نرسيده است، اين کتاب را خواهند خواند.اما اميدوارم حالا به اين موضوع فکر کنيد چون روش استفاده از ايمان بدون شک يکي از بزرگ ترين حقايقي است که با زندگي موفقيت آميزانسان ارتباط پيدا مي کند.
درسراسرکتاب مقدس مرتب اين حقيقت تأکيد مي شود که «اگربه اندازه ي يک دانه خردل ايمان داشتيد...هيچ کاري براي شما غيرممکن نبود.»معناي اين جمله کاملاً،عملاًو واقعاً همين است.کتاب مقدس از يک تصور باطل يا خيالبافي صحبت نمي کند.اين جمله مثال چيزي نيست و به شکل نمادين يا استعاري هم به کارنرفته است.اين يک حقيقت مطلق است که«حتي به اندازه ي يک دانه خردل ايمان»تمام و تک تک مشکلات شما را حل خواهد کرد؛البته به اين شرط که به اين گفته ايمان داشته باشيد و عمل کنيد.«چون ايمان داريد،از نعمت هاي خدا برخوردار خواهيد شد.»آنچه نيازداريد ايمان است و دررابطه ي مستقيم با ايمانتان به نتيجه مي رسيد.ايمان اندک نتايج اندک،ايمان متوسط نتايج متوسط،ايمان بزرگ نتايج بزرگ به دنبال دارد.اما سخاوت خداوند به قدري است که اگرفقط به اندازه ي يک دانه خردل هم ايمان داشته باشيد به طورحيرت انگيزي درحل کردن مشکلات به شما کمک مي کند.
براي مثال اجازه بدهيد ماجراي هيجان انگيز دو نفر از دوستانم به اسم موريس ومري آليس را برايتان تعريف کنم.وقتي چکيده يکي از کتاب هاي قبلي ام به نام "راهنماي زندگي توأم با اعتماد به نفس"درمجله اي به چاپ رسيد با آنها آشنا شدم.موريس فلينت درآن زمان وضع خوبي نداشت و داشت ورشکست مي شد و اين موضوع برشخصيت او هم اثرگذاشته بود.وجودش پرازترس وکينه بود.درواقع يکي ازبدبين ترين افرادي بود که تا آن زمان ديده بودم.با اين وجود شخصيت بسيارخوبي داشت و قلباً مرد مهرباني بود اما به قول خودش«دستي دستي زندگي اش را برهم زده بود.»
او چکيده ي کتابي بود در آن برداشتن«يک دانه خردل ايمان»تأکيد کرده بودم.درآن هنگام او با خانواده اش،يعني همسر و دو پسرش،در فيلادلفيلازندگي مي کرد.به دفتر من تلفن زده بود اما نتوانسته بود با منشي ام صحبت کند.به اين موضوع اشاره کردم چون نشان مي دهد که نگرش ذهني اش داشت عوض مي شد.به شيوه ي معمول خودش نبايد باردوم تلفن مي کرد چون متأسفانه عادت داشت بعد ازاندکي تلاش هرکاري را رها کند.اما دراين مورد از خودش پشتکار نشان داد و توانست با منشي ام صحبت کند .
بعداً در طي گفت و گويي که با هم داشتيم داستان زندگي اش را به طور مفصل برايم تعريف کرد و پرسيد آيا به نظرمن هرگز مي تواند به جايي برسد.مشکلات مالي،قرض هايش و آينده اش چنان پيچيده شده بودند که او را از پا انداخته بودند و هيچ روزنه ي اميدي نمي ديد.
به او اطمينان دادم که اگرروحيه اش را تقويت کند و افکارش را به خدا نزديک کند و اگرروش استفاده از ايمان را ياد بگيرد و به کار ببندد تمام مشکلاتش حل خواهند شد.
چيزي که بايد هم او هم همسرش کنار مي گذاشتند تنفربود.آنها به طور کلي از دست همه ي افراد و به طورخاص از دست چند نفرعصباني بودند و فکر مي کردند که به دليل رفتار ناجوانمردانه ي ديگران به اين حال و روز افتاده اند.آنها افکار مسموم خودشان را در به وجود آمدن اين وضع مؤثر نمي دانستند.آنها هرشب دررختخواب دراز مي کشيدند و به همديگر مي گفتند که چقدر دوست دارند حق ديگران را کف دستشان بگذارند .سعي مي کردند در اين فضاي ناسالم بخوابند و استراحت کنند اما به اين کار موفق نمي شدند.
موريس فيلينت واقعاً از ايده ي ايمان پيروي کرد.اين فکر تمام ذهنش را به خود مشغول کرده بود.واکنش هايش نسبت به اين فکر ضعيف بودند زيرا نيروي اراده اش پراکنده و نامنسجم بود.درابتدا به خاطرعادت بدبيني طولاني اش نمي توانست با قدرت فکرکند،اما محکم به اين ايده چنگ زده بود که اگربه اندازه ي يک دانه خردل ايمان داشته باشد هيچ کاري غيرممکن نيست.با تمام نيرويي که برايش باقي مانده بود ايمان را به درونش جذب کرد.البته هرچه بيشتر تمرين مي کرد ظرفيت پذيرش ايمانش بيشتر مي شد.
يک شب وقتي همسرش داشت ظرف ها را مي شست به آشپزخانه رفت و به او گفت: قبول کردن اين فکر که با کمک ايمان هرکاري ممکن است آسان است.اما نمي توانم آن را در ذهنم نگه دارم،از ذهنم فرارمي کند.داشتم فکر مي کردم که اگر يک دانه خردل در جيبم بگذارم وقتي تمرکزم ضعيف مي شود با لمس کردن آن مي توانم ايمانم را حفظ کنم.»بعد ازهمسرش پرسيد:«ما هم از آن دانه هاي خردل داريم يا اين چيزي است که فقط درکتاب مقدس از آن نام برده شده؟اين روزها هم دانه ي خردل پيدا مي شود؟»
همسرش خنديد و گفت:«همين جا توي اين شيشه چند تا دانه ي خردل دارم.»
يک دانه خردل از آن شيشه بيرون آورد و به او داد.مري آليس گفت:«مي داني موريس،تو به يک دانه ي خردل واقعي احتياج نداري.آن دانه خردل سمبل يک فکر است.»
موريس جواب داد:«از اين حرف ها چيزي نمي فهمم.کتاب مقدس مي گويد دانه ي خردل و من هم يک دانه ي خردل مي خواهم.شايد به اين نماد نياز دارم که ايمان پيدا کنم.»
به دانه ي خردل که درکف دستش بود نگاه کرد و با تعجب گفت:«آيا اين همه ي ايماني است که به آن نياز دارم؟فقط به اندازه ي اين دانه ي کوچک خردل؟»مدتي آن را در دستش نگه داشت.و بعد آن را در جيبش گذاشت.بعد گفت:«اگر بتوانم درطول روز انگشتانم را روي آن دانه ي خردل بگذارم به من کمک مي کند تا تمرکز پيدا کنم و به فکرايمان باشم.»اما آن دانه ي خردل به قدري کوچک بود که آن را گم کرد و دوباره به سراغ آن شيشه رفت تا دانه ي خردل ديگري بردارد.طولي نکشيد که آن را هم گم کرد.يک روز وقتي دانه ي خردل ديگري در جيبش گم شد اين فکر به ذهنش خطورکرد که چرا دانه ي خردل را دريک توپ پلاستيکي نگذارد؟در اين صورت مي توانست آن را در جيبش بگذارد يا به جا کليدي اش آويزان کند تا هميشه به ياد داشته باشد که اگر به اندازه ي يک دانه خردل ايمان داشته باشد انجام هيچ کاري برايش غيرممکن نخواهد بود.
با مردي که فکرمي کرد درساختن وسايل پلاستيکي مهارت دارد مشورت کرد و از او پرسيد چطورمي توان يک دانه ي خردل را در يک توپ پلاستيکي گذاشت بدون اينکه حباب هوا وارد آن توپ شود.آن آقاي به اصطلاح ماهر گفت اين کار غيرممکن است چون قبلاً کسي چنين کاري نکرده است.البته اين دليل قابل قبولي نبود.در اين هنگام فيلينت آنقدر ايمان داشت که باورکند اگر به اندازه ي يک دانه خردل ايمان داشته باشد مي تواند يک دانه ي خردل را در يک توپ پلاستيکي بگذارد.مشغول کارشد و هفته ها تلاش کرد و عاقبت موفق شد.او چندين قطعه جواهربدلي درست کرد.جواهراتي از قبيل گردنبند،گيره ي کروات،جا کليدي و دستبند و آنها را براي من فرستاد.همه ي آنها زيبا بودند و روي هر کدام ازآنها يک گوي درخشان قرارداشت که در درون آن يک دانه ي خردل بود.هرکدام از آنها روي کارتي چسبانده شده بود و روي کارت نوشته شده بود:«ياد آوري کننده ي دانه ي خرد.»همچنين روي آن کارت نوشته شده بود که چطورمي شد از آن قطعه جواهراستفاده کرد و چطور آن دانه ي خردل به صاحب جواهر يادآوري مي کرد که«اگر ايمان داشته باشد،هيچ کاري براي او غيرممکن نيست.»
ازمن پرسيد آيا اين جواهرات قابل فروش هستند يا نه.بايد اعتراف کنم که کمي شک داشتم،بنابراين آنها را به خانم گريس اورسلر سردبير مجله ي گايدپُست نشان دادم.او آنها را پيش آقاي والتر هاوينگ رئيس شرکت هاي زنجيره اي تِلِربرد که از بزرگ ترين شرکت هاي زنجيره اي کشور است.او فوراً امکان موفقيت اقتصادي اين پروژه را تشخيص داد.هرگز نمي توانيد تعجب و خوشحالي مرا تصورکنيد وقتي چند روز بعد در روزنامه ها يک تبليغ دو ستوني را ديدم که نوشته بود:«سمبل ايمان:يک دانه ي خردل واقعي درشيشه ي درخشان،گردنبندي با معناي واقعي مي سازد.در آن تبليغ،جمله ي کتاب مقدس عيناً نقل شده بود.«اگرشمابه اندازه ي يک دانه ي خردل ايمان داشته باشيد...هيچ کاري براي شما غيرممکن نخواهد بود.»آن جواهرات بدلي مثل ورق زر به فروش مي رفتند.صدها مغازه و فروشگاه زنجيره اي به زحمت مي توانستند پاسخگوي نياز کساني باشند که درسراسرکشور به دنبال اين جواهرات مي آمدند.
خانم و آقاي فيلينت حالا کارخانه اي دارند که جواهرات بدلي با دانه ي خردل توليد مي کند.عجيب است.مگر نه؟آدم شکست خورده اي جمله اي به گوشش مي خورد و در نتيجه ي آن تجارت بزرگي به راه مي اندازد.
در اين مورد ايمان،کسب و کاري را براي توليد کنندگان و توزيع کنندگان کالايي به وجود آورد که به هزاران نفرکمک کرده و مي کند.اين ايده به قدري پر طرفدار و مؤثر بوده که ديگران هم آن را کپي کرده اند،اما دانه ي خردل فيلينت دانه ي خردل اصلي است.داستان زندگي افرادي که با کمک اين جواهرآلات بدلي کوچک تغييرپيدا کرده اند جزء خيال انگيزترين داستان هاي معنوي اين نسل هستند.اما تأثيرآن بر موريس و مري آليس-تحول زندگي آنها،بازسازي شخصيت آنها و رها شدن نيروهاي دروني آنها-يکي از هيجان انگيزترين نمونه هاي قدرت ايمان است.ديگر آنها افراد منفي بافي نيستند بلکه خوش بين شده اند.ديگرشکست خورده نيستند بلکه موفق و پيروزهستند.ديگر ازکسي تنفرندارند.برخشم وکينه غلبه کرده اند و قلبشان سرشار ازعشق است.آنها انسان هاي جديدي شده اند،نگرش تازه اي پيدا کرده اند و احساس قدرت مي کنند.آنها از الهام بخش ترين افرادي هستند که مي شناسم.
از موريس و مري آليس فيلينت بپرسيد چطور مي شود مشکلي را حل کرد.آنها به شما خواهند گفت ايمان داشته باشيد،واقعاً ايمان داشته باشيد.و باورکنيد آنها مي دانند که ايمان چقدر قدرتمند است.
اگر وقتي اين داستان را مي خوانديد با بدبيني به خودتان گفته ايد:«خانواده فيلينت که حال و روزشان مثل من بد نبود»بايد به شما بگويم که تا به حال کسي را نديده ام که حال و روزش مثل آنها خراب بوده باشد.و بگذاريد اضافه کنم صرف نظر ازاينکه موقعيت شما تا چه حد نامساعد است اگر ازچهار روشي که در اين مقاله توضيح داده شد مانند خانواده ي فيلينت استفاده کنيد شما هم مي توانيد مشکلتان را حل کنيد.
در اين مقاله سعي کردم براي حل کردن مشکلات روش هاي متنوعي را به شما معرفي کنم.حالا مي خواهم ده پيشنهاد ساده را به عنوان روشي ملموس براي حل کردن مشکلات شخصيتان به شما ارائه دهم:
1-باور کنيد که براي هر مشکل راه حلي وجود دارد.
2-آرامش خود را حفظ کنيد.فشارعصبي جريان فکر را مسدود مي کند.مغز شما نمي تواند درحالت استرس به خوبي عمل کند.با آرمش با مشکلتان مواجه شويد.
3-سعي نکنيد به زور به راه حل برسيد.ذهنتان را آرام و آسوده نگه داريد تا راه حل به آن خطور کند.
4-تمام واقعيات و جزئيات مربوط به مشکل را بي طرفانه و با دقت کنار هم بگذاريد.
5-اين جزئيات را بر روي کاغذ فهرست کنيد.اين کار ذهن شما را روشن مي کند و به جزئيات مختلف نظم مي دهد.همين طورکه فکر مي کنيد،جنبه هاي مختلف مشکل را هم مي بينيد.مشکل شما ازحالت شخصي خارج مي شود وشکل بي طرفانه اي پيدا مي کند.
6-براي حل شدن مشکلتان دعا کنيد و با صداي بلند بگوييد که خداوند ذهن شما را روشن خواهد کرد.
7-ايمان داشته باشيد که خداوند شما را راهنمايي مي کند،پس به دنبال اين راهنمايي باشيد.
8-به احساس شهودي و بصيرت خدادادي خود اعتماد کنيد.
9-در مراسم مذهبي شرکت کنيد و بگذاريد ضميرناخودآگاهتان وقتي درحالت دعا و پرستش خداوند قرارمي گيريد با مشکل شما درگيرشود.تفکرمعنوي خلاق ،قدرت حيرت انگيزي دردادن پاسخ هاي درست دارد.
10-اگر اين مراحل را خالصانه دنبال کنيد پاسخي درذهن شما به وجود مي آيد يا به آن خطور مي کند که راه حل مشکل شماست.
منبع:کتاب مثبت انديشي
/خ
دراين مقاله مي خواهم با شما درباره ي بعضي از افراد خوشبخت که راه حل مشکلاتشان را پيدا کرده اند صحبت کنم.
آنها برنامه ي ساده اما بسيارمؤثري را دنبال کرده و به نتايج موفقيت آميزي رسيده اند.اين افراد به هيچ عنوان با شما فرق ندارند.همان مشکلات و گرفتاري هايي را داشتند که شما هم داريد اما فرمولي پيدا کردند که به آنها کمک کرد تا راه حل مسائل دشواري را که پيش رو داشتند پيدا کنند.شما نيز اگر همين فرمول را به کار ببريد مي توانيد به نتايج مشابه برسيد.
اول،اجازه بدهيد ماجراي زن و شوهري را که ازدوستان قديمي من هستند براي شما تعريف کنم.سال ها بيل،مرد خانواده،سخت کارکرده بود تا اينکه به پايه اي رسيد که با رياست شرکت تنها يک پله فاصله داشت.قرار بود به رياست شرکت برسد و مطمئن بود که با بازنشست شدن رئيس شرکت به آن مقام دست پيدا مي کند.دليلي وجود نداشت که انتظار او عملي نشود چون به خاطر توانايي هايش،آموزش هايي که ديده بود و تجربه ي زيادي که داشت کاملاً واجد شرايط رياست بود.علاوه بر اين متقاعد شده بود که براي اين پست انتخاب خواهد شد.
به هرحال هنگام انتخاب رئيس جديد،او را کنار گذاشتند.مردي را از خارج از شرکت آوردند که آن پست را در دست بگيرد.
درست بعد ازاين اتفاق به شهر بيل وارد شدم.همسرش ،مري،واقعاً کينه جو شده بود.سرميز شام به تلخي تمام حرف هايي را که «دوست داشت به آنها بگويد»براي ما تکرار کرد.نااميدي شديد،احساس تحقير شدن و سرخوردگي،او را به خشم آورده بود و او هم اين خشم را پيش من و شوهرش به زبان مي آورد.
برخلاف او ،بيل آرام بود.کاملاً معلوم بود که احساساتش جريحه دار شده و نااميد و سردرگم است اما با شهامت با قضيه برخورد مي کرد.از آنجا که ذاتاً مرد آرامي بود تعجبي نداشت که عصباني نشود و واکنش شديدي نشان ندهد.مري از او مي خواست که فوراً از شرکت استعفا دهد.او را تشويق مي کرد که«با آنها دعوا کند و بعد استعفا بدهد.»
به نظر مي رسيد که بيل تمايلي به اين کارنداشت.مي گفت شايد بهترباشد که با رئيس جديد کنار بيايد و به هرشکل که مي تواند به او کمک کند.
اين شيوه ي برخورد احتمالاً بسيار سخت بود اما او سال هاي زيادي براي شرکت کار کرده بود و احساس مي کرد در شرکت ديگري نمي تواند خوشحال و موفق باشد.به علاوه فکر مي کرد در پست معاون رئيس هم هنوز مي تواند براي آن شرکت مفيد باشد.
بعد مري به طرف من برگشت و پرسيد اگر من جاي بيل بودم چه کار مي کردم.به او گفتم که من هم مثل خود او بدون شک ناراحت مي شدم اما سعي مي کردم اجازه ندهم بذرنفرت در دلم جوانه بزند زيرا احساس دشمني روح را آزرده مي کند و روند فکري انسان را به هم مي زند.
به آنها گفتم چيزي که به آن نياز داريم راهنمايي الهي است زيرا در آن موقعيت به خردي فراتر از دانش خودمان نيازداشتيم.اين مسئله چنان از لحاظ عاطفي ما را تحت تأثير قرار داده بود که احتمالاًنمي توانستيم با آن به شکلي بي طرفانه و معقول برخورد کنيم.
بنابراين پيشنهاد کردم که چند دقيقه سکوت کنيم و درحالت دعا قرار بگيريم و افکارمان را به سمت آن کسي متمرکز کنيم که گفته است:«هر جا دو يا سه نفر به نام من جمع شوند من درميان آنها هستم.»به آنها خاطر نشان کردم که ما سه نفر بوديم و اگرسعي مي کرديم احساس کنيم که به نام او دور هم جمع شده ايم،او را در ميان خودمان مي يافتيم تا به ما آرامش ببخشد و چاره ي کار را به ما نشان دهد.
براي همسر بيل آسان نبود که خودش را با حالتي که پيشنهاد کردم تطبيق بدهد،اما از آنجا که به طور کلي زن باهوشي بود و قلب مهرباني داشت به ما ملحق شد.پس از چند دقيقه که به سکوت گذشت پيشنهاد کردم که دست همديگر را بگيريم،بعد با وجود اينکه در يک رستوران عمومي نشسته بوديم آهسته دعايي خواندم.دردعايم از خدا خواستم که ما را راهنماي کند.براي بيل ومري آرامش خاطرطلب کردم و حتي يک قدم جلوتر رفتم و ازخداوند خواستم که رئيس جديد را هم شامل برکات خود بنمايد.همچنين دعا کردم که بيل بتواند با مديريت جديد همراه شود و بيش ازگذشته خدمات مفيدي به شرکت ارائه کند.
بعد از آن دعا مدتي ساکت نشستيم.عاقبت همسر بيل آهي کشيد و گفت :«بله فکرمي کنم چاره ي کارهمين است.وقتي فهميدم شما مي آييد که با ما شام بخوريد ترسيدم از ما بخواهيد که با اين قضيه با اخلاق برخورد کنيم.صادقانه بگويم از اين کار خوشم نمي آمد.داشتم از عصبانيت منفجر مي شدم اما حالا متوجه مي شوم که شيوه ي برخورد درست با اين مسئله همين است.سعي مي کنم ،هرچقدر هم که سخت باشد.آن را به کار بگيرم.»لبخند بي رمقي زد اما معلوم بود دشمني از دلش پاک شده است.
گاه گاهي ازآنها خبرمي گرفتم و مي دانستم که اگرچه همه چيزمطابق ميلشان پيش نمي رفت اما به تدريج با شرايط جديد خودشان را تطبيق دادند و توانستند برنااميدي و احساس نفرت غلبه کنند.
بيل به طور خصوصي به من گفت که حتي از رئيس جديد خوشش مي آيد و ازکارکردن با او لذت مي برد.او گفت که آقاي رئيس اغلب با او مشورت مي کند و از قرار معلوم به او اعتماد دارد.مري هم با همسررئيس مهربان بود و در واقع آنها به بهترين شکل با هم همکاري مي کردند.
دوسال بعد دوباره به شهر آنها سفر کردم و به محض ورود به آنها تلفن زدم.
مري گفت:«واي،آنقدر ذوق زده هستم که نمي توانم حرف بزنم.»
با خودم گفتم بايد موضوع خيلي مهمي اتفاق افتاده باشد که او را اينقدرذوق زده کرده است.
بدون توجه به حرف من فرياد زد:«واي،شگفت انگيزترين چيزممکن اتفاق افتاده،شرکت ديگري رئيس بيل را استخدام کرده و به همين خاطر از شرکت ما خواهد رفت و پست بالاتري خواهد گرفت.»بعد مري از من پرسيد:«خُب چه حدسي مي زني؟همين حالا به بيل اطلاع دادند که از اين به بعد رئيس شرکت است.فوراً پيش ما بياييد تا هرسه نفر با هم شکرگذاري کنيم.»
وقتي درکنارهم نشستيم بيل گفت:«مي دانيد ،دارم مي فهم که مذهب مسيحيت اصلاً جنبه تئوري ندارد.ما يک مشکل را برطبق اصول مشخص معنوي و علمي حل کرديم .وقتي فکرمي کنم اگراين مشکل را برطبق
فرمولي که درآموزش هاي ديني بود حل نکرده بوديم و مي خواستيم به شيوه ي خودمان آن را حل کنيم ،تنم به لرزه مي افتد.
بعد پرسيد:«چه کسي اين ايده ي احمقانه را مطرح کرده که مذهب جنبه ي عملي ندارد؟بعد از اين هرمشکلي که سر راهم سبز شود همان طورکه هر سه نفر اين مشکل را حل کرديم با آن مواجه خواهم شد.»
خُب حالا چندين سال از اين ماجرا گذشته است.مري و بيل مشکلات ديگري هم داشته اند و همين شيوه را براي حل کردن آنها به کار برده اند.بدون استثناء در تمام موارد به نتيجه ي مطلوب رسيده اند .آنها ياد گرفته اند که با سپردن کارها به دست خداوند مشکلاتشان را به خوبي حل کنند.
روش مؤثرديگر درحل کردن مسائل اين است که خداوند را در کنار خود تصور کنيم.يکي از اساسي ترين حقايقي که دين آموزش مي دهد اين است که خداوند هميشه با ماست.
دين چنين مي آموزد که در تمام دشواري ها،مسائل و اتفاقات اين زندگي خداوند درکنارماست.مي توانيم با او حرف بزنيم،به او تکيه کنيم،از او کمک بگيريم و ازمزاياي بي شمارعلاقه ،حمايت و کمک او برخوردار شويم.عملاً همه ي افراد به طورکلي اين موضوع را باوردارند و بسياري هم واقعيت اين اصل را تجربه کرده اند.
براي پيدا کردن راه حل مناسب براي مشکلاتتان لازم است که قدمي فراتر از باور داشتن اين موضوع برداريد ،زيرا انسان بايد عملاً ايده ي حضور خداوند را تمرين کند.تمرين کنيد تا حضورخداوند را همچون نزديک ترين دوست باور کنيد.تمرين کنيد که مسائلتان را با او درميان بگذاريد.باور کنيد که صدايتان را مي شنود .تصور کنيد که از طريق ضميرخود آگاه ايده ها و بصيرت لازم را براي حل کردن مشکلات به ذهن شما منتقل مي کند.باورکنيد که در اين راه حل ها هيچ خطايي نخواهد بود و شما به انجام اقداماتي هدايت مي شويد که نتايج خوبي به دنبال خواهد داشت.
پس از سخنراني دريکي از شهرها،تاجري به سراغم آمد و گفت که در يکي از مقالاتي که در روزنامه منتشر کرده بودم مطلبي خوانده که به قول خودش:«کاملاً طرز فکرش را متحول کرده و شرکتش را ازنابودي نجات داده است.»
مسلماَاز شنيدن اين حرف خوشحال شدم و دوست داشتم بدانم چگونه حرف من توانسته چنين نتيجه ي درخشاني به دنبال داشته باشد.
آن مرد گفت:«در شرکتم با مسائل بسيار سختي مواجه شده بودم.در واقع نمي دانستم چطور مي توانم از نابودي کسب و کارم جلوگيري کنم.شرايط بد بازار و نابه ساماني اقتصاد مملکت خط توليد مرا به شدت تحت تأثير قرارداده بود.دراين وقت مقاله ي شما را خواندم ،همان مقاله اي که درآن توصيه کرده بوديد خداوند را شريک خودمان بگيريم .فکرمي کنم در آن مقاله از عبارت:«ادغام شدن با خدا»استفاده کرده بوديد.
«وقتي باراول مقاله را خواندم به نظرم فکرمعقولي نيامد.چطور مي شود آدم روي کره ي زمين زندگي کند و با خداوند شريک شود؟به علاوه خدا را هميشه بسيار بزرگ تر از انسان به طوري که فکرمي کردم که در چشم او به اندازه ي يک حشره ي کوچک هستم.ولي در آن مقاله نوشته بوديد که من بايد او را شريک خودم مي کردم.اين ايده به نظر من بسيار سود آور مي رسيد.بعد يکي از دوستانم کتابي از شما به من داد و ديدم که درسراسر آن کتاب هم ايده هاي مشابهي را مطرح کرده بوديد.درآن کتاب سرگذشت واقعي افرادي را تعريف کرده بوديد که اين پند را به کاربسته و نتيجه گرفته بودند.تمام آنها افراد معقولي به نظر مي رسيدند ولي با اين وجود هنوزمتقاعد نشده بودم .هميشه فکرمي کردم که علما نظريه پردازاني آرمان گرا هستند و عملاً چيزي درباره ي تجارت و امورمادي نمي دانند.پس به نوعي دورشما خط کشيدم.
اما يک روز اتفاق بامزه اي افتاد.به دفترم رفتم ،چنان افسرده بودم که واقعاً فکر مي کردم شايد بهترين کاربراي من اين باشد که يک گلوله توي سرم خالي کنم و از تمام اين مشکلات که کاملاً مرا از پا درآورده بود رها شوم.بعد اين ايده به ذهنم خطورکرد که خدا را شريک خودم بگيرم .دررا بستم ،درصندلي ام فرو رفتم،روي ميزخم شدم و سرم را روي دستم گذاشتم.بد نيست پيش شما اقرار کنم که در تمام سال هاي عمرم،ده دوازده مرتبه بيشتر دعا نکرده بودم.به هر حال در آن موقعيت واقعاً دعا کردم.به خدا گفتم که شنيده ام مي توانم با او شريک بشوم و واقعاً نمي دانم شراکت با او چگونه است و آدم چطورمي تواند با خدا شريک شود.به او گفتم که دارم غرق مي شوم و جزافکار وحشتناک فکري به ذهنم خطورنمي کند.به او گفتم که سردرگم شده ام و سرگردان و نااميد هستم.گفتم:«خدايا چيززيادي در اين شراکت نمي توانم وسط بگذارم ولي لطفاًبا من شريک بشو و کمکم کن.نمي دانم چطورمي تواني به من کمک کني ولي مي خواهم که کمکي کني.بنابراين حالا کسب و کارم ،خودم،خانواده ام و آينده ام را دردست تو مي گذارم.حرف حرف تو خواهد بود.حتي نمي دانم چطور به من خواهي گفت که چه کار کنم ولي آماده ام صدايت را بشنوم و به نصيحت هايت عمل کنم البته اگرآنها را به من بگويي.»
ادامه داد:«خُب ،دعايم همين بود.بعد از آن پشت ميزم نشستم و منتظرمعجزه شدم.اما خبري نشد.ولي ناگهان احساس آرامش و راحتي کردم.واقعاً آرامش داشتم .آن روز و آن شب هيچ اتفاق خارق العاده اي نيفتاد اما روز بعد وقتي به دفترم رفتم بيشتر از روزهاي ديگر سرزنده و خوشحال بودم.داشتم اطمينان پيدا مي کردم که کارها درست مي شود.نمي توانم توضيح بدهم که چرا اين طوراحساس مي کردم .هيچ چيز فرق نکرده بود.درواقع مي شد گفت که اوضاع شرکت کمي بدترشده بود،اما من عوض شده بودم يا دست کم کمي عوض شده بودم.
«اين احساس آرامش با من ماند و حالم بهتر شد.هر روز دعا مي کردم و با خدا مثل شريکم حرف مي زدم.دعاهاي من مثل دعاهايي نبود که در کليسا مي شنويد،مثل صحبت هاي بين دونفر بود.بعد يک روز همين طور که دردفترم نشسته بودم ايده اي در ذهنم جرقه زد.به خودم گفتم:«خُب ،در اين باره چه مي داني؟»چيزي بود که هرگز به فکرم نرسيده بود ولي مي دانستم که بايد آن را دنبال کنم.ار اينکه چرا قبلاًبه فکرم نرسيده بود تعجب مي کردم.حدس مي زنم ذهنم بيش از حد درگيرشده بود و درست کار نمي کرد!»
«بلافاصله از آن الهام پيروي کردم.»بعد کمي سکوت کرد و گفت:«نه آن يک احساس زود گذرنبود.صداي شريکم بود که با من حرف مي زد.فوراً اين فکر را به مرحله ي عمل درآوردم و کارها روي غلتک افتاد .ايده هاي جديدي به ذهنم مي رسيد و با وجود شرايط نامساعد کسب و کارم ثبات پيدا کرد حالا اوضاع کلي شرکتم خوب است و ازخطر نجات يافته ام.»
بعد گفت:«من درباره ي موعظه کردن يا نوشتن کتاب هايي که شما مي نويسيد يا نوشتن هرجورکتاب ديگري چيزي نمي دانم .اما بگذاريد اين را بگويم:هروقت فرصتي دست داد که با افرادي که شغل آزاد دارند صحبت کنيد به آنها بگوييد که اگرخدا را شريک خودشان کنند ايده هاي خوبي به ذهنشان مي رسد که مي توانند آنها را به کار بياندازند و به سرمايه تبديل کنند.منظورم از سرمايه فقط پول نيست اگرچه يک راه سود بردن از سرمايه اي که به کارانداخته ايد دنبال کردن ايده هايي است که خداوند به ذهن شما القا مي کند.اما به آنها بگوييد روش شراکت با خدا شيوه اي است که با کمک آن مي توانند مشکلاتشان را به خوبي حل کنند.»
اين ماجرا تنها يکي از مثال هاي بي شماري است که نشان مي دهد چطور رابطه ي خدا و انسان در امورعملي مي تواند راه گشا باشد.فکرمي کنم به اندازه ي کافي مؤثربودن اين شيوه ي حل مسئله را تأکيد کرده ام .اين شيوه درمواردي که تاکنون مشاهده کرده ام نتايج حيرت انگيزي داشته است.
براي حل کردن مشکلات شخصي تشخيص اين نکته که نيروي لازم براي حل کردن مشکلات به طور ذاتي در درون شما قرار دارد بسيار اهميت دارد.دوم،لازم است که برنامه اي طرح کنيد و به اجرا درآوريد.بيشترافراد نمي توانند مشکلات شخصي شان را حل کنند چون ازلحاظ روحي و معنوي بي برنامه هستند.
يک مديرتجاري به من گفت که به «قدر ت اضطراري مغزانسان»تکيه مي کند.نظريه ي او اين است،و به نظر هم درست مي رسد،که انسان قدرت هايي دارد که درمواقع اضطراري مي تواند از آنها استفاده کند.درجريان زندگي روزمره اين قدرت هاي اضطراري نهفته هستند اما درشرايط غيرمترقبه،فرد مي تواند درصورت نياز آنها را به کمک بگيرد.
انساني که ايمان واقعي دارد اجازه نمي دهد اين قدرت ها به شکل نهفته باقي بمانند و به تناسب قدرت ايمانش مي تواند بسياري از آنها را درفعاليت هاي روزانه اش به کاربگيرد .اين موضوع روشن مي کند که چرا بعضي ازافراد در امور روزانه و درشرايط بحراني قدرت بيشتري ازخودشان نشان مي دهند.آنها به شکل عادت و به طور عادي ازقدرت هايي استفاده مي کنند که درغيراين صورت ناشناخته مانده و فقط درشرايط بسياراضطراري ممکن است فعال شوند.
آيا مي دانيد وقتي موقعيت دشواري پيش مي آيد چطور با آن مواجه شويد؟آيا برنامه ي مشخصي براي حل کردن مشکلات بسيارسخت داريد؟ بسياري از افراد از روش تصادفي استفاده مي کنند و با کمال تأسف دراغلب موارد روش آنها ناموفق ازآب درمي آيد .بيش ازاين نمي توانم براهميت استفاده ي از پيش برنامه ريزي شده از نيروهاي بزرگ تري که به وجود شما نهفته است تأکيد کنم.
علاوه برروش دعا کردن دو يا سه نفره برقراري ارتباط با خداوند و برنامه ريزي براي استفاده اضطراري دروني،روش بسيارمؤثرديگري هم وجود دارد.اين روش استفاده ازايمان است.سال ها کتاب مقدس را مي خواندم اما هرگز به فکرم نرسيده بود که اين کتاب سعي دارد به من بگويد که اگرايمان داشته باشم،منظورم ايمان واقعي است،مي توانم برتمام مشکلاتم غلبه کنم،ازهر شکستي سربلند بيرون بيايم و تمام مسائل گيج کننده ي زندگي ام را حل کنم.روزي که به اين تشخيص رسيدم،يکي از بزرگ ترين روزهاي زندگي ام بود.بدون ترديد بسياري افراد که هرگز فکرزندگي توأم با ايمان به ذهنشان نرسيده است، اين کتاب را خواهند خواند.اما اميدوارم حالا به اين موضوع فکر کنيد چون روش استفاده از ايمان بدون شک يکي از بزرگ ترين حقايقي است که با زندگي موفقيت آميزانسان ارتباط پيدا مي کند.
درسراسرکتاب مقدس مرتب اين حقيقت تأکيد مي شود که «اگربه اندازه ي يک دانه خردل ايمان داشتيد...هيچ کاري براي شما غيرممکن نبود.»معناي اين جمله کاملاً،عملاًو واقعاً همين است.کتاب مقدس از يک تصور باطل يا خيالبافي صحبت نمي کند.اين جمله مثال چيزي نيست و به شکل نمادين يا استعاري هم به کارنرفته است.اين يک حقيقت مطلق است که«حتي به اندازه ي يک دانه خردل ايمان»تمام و تک تک مشکلات شما را حل خواهد کرد؛البته به اين شرط که به اين گفته ايمان داشته باشيد و عمل کنيد.«چون ايمان داريد،از نعمت هاي خدا برخوردار خواهيد شد.»آنچه نيازداريد ايمان است و دررابطه ي مستقيم با ايمانتان به نتيجه مي رسيد.ايمان اندک نتايج اندک،ايمان متوسط نتايج متوسط،ايمان بزرگ نتايج بزرگ به دنبال دارد.اما سخاوت خداوند به قدري است که اگرفقط به اندازه ي يک دانه خردل هم ايمان داشته باشيد به طورحيرت انگيزي درحل کردن مشکلات به شما کمک مي کند.
براي مثال اجازه بدهيد ماجراي هيجان انگيز دو نفر از دوستانم به اسم موريس ومري آليس را برايتان تعريف کنم.وقتي چکيده يکي از کتاب هاي قبلي ام به نام "راهنماي زندگي توأم با اعتماد به نفس"درمجله اي به چاپ رسيد با آنها آشنا شدم.موريس فلينت درآن زمان وضع خوبي نداشت و داشت ورشکست مي شد و اين موضوع برشخصيت او هم اثرگذاشته بود.وجودش پرازترس وکينه بود.درواقع يکي ازبدبين ترين افرادي بود که تا آن زمان ديده بودم.با اين وجود شخصيت بسيارخوبي داشت و قلباً مرد مهرباني بود اما به قول خودش«دستي دستي زندگي اش را برهم زده بود.»
او چکيده ي کتابي بود در آن برداشتن«يک دانه خردل ايمان»تأکيد کرده بودم.درآن هنگام او با خانواده اش،يعني همسر و دو پسرش،در فيلادلفيلازندگي مي کرد.به دفتر من تلفن زده بود اما نتوانسته بود با منشي ام صحبت کند.به اين موضوع اشاره کردم چون نشان مي دهد که نگرش ذهني اش داشت عوض مي شد.به شيوه ي معمول خودش نبايد باردوم تلفن مي کرد چون متأسفانه عادت داشت بعد ازاندکي تلاش هرکاري را رها کند.اما دراين مورد از خودش پشتکار نشان داد و توانست با منشي ام صحبت کند .
بعداً در طي گفت و گويي که با هم داشتيم داستان زندگي اش را به طور مفصل برايم تعريف کرد و پرسيد آيا به نظرمن هرگز مي تواند به جايي برسد.مشکلات مالي،قرض هايش و آينده اش چنان پيچيده شده بودند که او را از پا انداخته بودند و هيچ روزنه ي اميدي نمي ديد.
به او اطمينان دادم که اگرروحيه اش را تقويت کند و افکارش را به خدا نزديک کند و اگرروش استفاده از ايمان را ياد بگيرد و به کار ببندد تمام مشکلاتش حل خواهند شد.
چيزي که بايد هم او هم همسرش کنار مي گذاشتند تنفربود.آنها به طور کلي از دست همه ي افراد و به طورخاص از دست چند نفرعصباني بودند و فکر مي کردند که به دليل رفتار ناجوانمردانه ي ديگران به اين حال و روز افتاده اند.آنها افکار مسموم خودشان را در به وجود آمدن اين وضع مؤثر نمي دانستند.آنها هرشب دررختخواب دراز مي کشيدند و به همديگر مي گفتند که چقدر دوست دارند حق ديگران را کف دستشان بگذارند .سعي مي کردند در اين فضاي ناسالم بخوابند و استراحت کنند اما به اين کار موفق نمي شدند.
موريس فيلينت واقعاً از ايده ي ايمان پيروي کرد.اين فکر تمام ذهنش را به خود مشغول کرده بود.واکنش هايش نسبت به اين فکر ضعيف بودند زيرا نيروي اراده اش پراکنده و نامنسجم بود.درابتدا به خاطرعادت بدبيني طولاني اش نمي توانست با قدرت فکرکند،اما محکم به اين ايده چنگ زده بود که اگربه اندازه ي يک دانه خردل ايمان داشته باشد هيچ کاري غيرممکن نيست.با تمام نيرويي که برايش باقي مانده بود ايمان را به درونش جذب کرد.البته هرچه بيشتر تمرين مي کرد ظرفيت پذيرش ايمانش بيشتر مي شد.
يک شب وقتي همسرش داشت ظرف ها را مي شست به آشپزخانه رفت و به او گفت: قبول کردن اين فکر که با کمک ايمان هرکاري ممکن است آسان است.اما نمي توانم آن را در ذهنم نگه دارم،از ذهنم فرارمي کند.داشتم فکر مي کردم که اگر يک دانه خردل در جيبم بگذارم وقتي تمرکزم ضعيف مي شود با لمس کردن آن مي توانم ايمانم را حفظ کنم.»بعد ازهمسرش پرسيد:«ما هم از آن دانه هاي خردل داريم يا اين چيزي است که فقط درکتاب مقدس از آن نام برده شده؟اين روزها هم دانه ي خردل پيدا مي شود؟»
همسرش خنديد و گفت:«همين جا توي اين شيشه چند تا دانه ي خردل دارم.»
يک دانه خردل از آن شيشه بيرون آورد و به او داد.مري آليس گفت:«مي داني موريس،تو به يک دانه ي خردل واقعي احتياج نداري.آن دانه خردل سمبل يک فکر است.»
موريس جواب داد:«از اين حرف ها چيزي نمي فهمم.کتاب مقدس مي گويد دانه ي خردل و من هم يک دانه ي خردل مي خواهم.شايد به اين نماد نياز دارم که ايمان پيدا کنم.»
به دانه ي خردل که درکف دستش بود نگاه کرد و با تعجب گفت:«آيا اين همه ي ايماني است که به آن نياز دارم؟فقط به اندازه ي اين دانه ي کوچک خردل؟»مدتي آن را در دستش نگه داشت.و بعد آن را در جيبش گذاشت.بعد گفت:«اگر بتوانم درطول روز انگشتانم را روي آن دانه ي خردل بگذارم به من کمک مي کند تا تمرکز پيدا کنم و به فکرايمان باشم.»اما آن دانه ي خردل به قدري کوچک بود که آن را گم کرد و دوباره به سراغ آن شيشه رفت تا دانه ي خردل ديگري بردارد.طولي نکشيد که آن را هم گم کرد.يک روز وقتي دانه ي خردل ديگري در جيبش گم شد اين فکر به ذهنش خطورکرد که چرا دانه ي خردل را دريک توپ پلاستيکي نگذارد؟در اين صورت مي توانست آن را در جيبش بگذارد يا به جا کليدي اش آويزان کند تا هميشه به ياد داشته باشد که اگر به اندازه ي يک دانه خردل ايمان داشته باشد انجام هيچ کاري برايش غيرممکن نخواهد بود.
با مردي که فکرمي کرد درساختن وسايل پلاستيکي مهارت دارد مشورت کرد و از او پرسيد چطورمي توان يک دانه ي خردل را در يک توپ پلاستيکي گذاشت بدون اينکه حباب هوا وارد آن توپ شود.آن آقاي به اصطلاح ماهر گفت اين کار غيرممکن است چون قبلاً کسي چنين کاري نکرده است.البته اين دليل قابل قبولي نبود.در اين هنگام فيلينت آنقدر ايمان داشت که باورکند اگر به اندازه ي يک دانه خردل ايمان داشته باشد مي تواند يک دانه ي خردل را در يک توپ پلاستيکي بگذارد.مشغول کارشد و هفته ها تلاش کرد و عاقبت موفق شد.او چندين قطعه جواهربدلي درست کرد.جواهراتي از قبيل گردنبند،گيره ي کروات،جا کليدي و دستبند و آنها را براي من فرستاد.همه ي آنها زيبا بودند و روي هر کدام ازآنها يک گوي درخشان قرارداشت که در درون آن يک دانه ي خردل بود.هرکدام از آنها روي کارتي چسبانده شده بود و روي کارت نوشته شده بود:«ياد آوري کننده ي دانه ي خرد.»همچنين روي آن کارت نوشته شده بود که چطورمي شد از آن قطعه جواهراستفاده کرد و چطور آن دانه ي خردل به صاحب جواهر يادآوري مي کرد که«اگر ايمان داشته باشد،هيچ کاري براي او غيرممکن نيست.»
ازمن پرسيد آيا اين جواهرات قابل فروش هستند يا نه.بايد اعتراف کنم که کمي شک داشتم،بنابراين آنها را به خانم گريس اورسلر سردبير مجله ي گايدپُست نشان دادم.او آنها را پيش آقاي والتر هاوينگ رئيس شرکت هاي زنجيره اي تِلِربرد که از بزرگ ترين شرکت هاي زنجيره اي کشور است.او فوراً امکان موفقيت اقتصادي اين پروژه را تشخيص داد.هرگز نمي توانيد تعجب و خوشحالي مرا تصورکنيد وقتي چند روز بعد در روزنامه ها يک تبليغ دو ستوني را ديدم که نوشته بود:«سمبل ايمان:يک دانه ي خردل واقعي درشيشه ي درخشان،گردنبندي با معناي واقعي مي سازد.در آن تبليغ،جمله ي کتاب مقدس عيناً نقل شده بود.«اگرشمابه اندازه ي يک دانه ي خردل ايمان داشته باشيد...هيچ کاري براي شما غيرممکن نخواهد بود.»آن جواهرات بدلي مثل ورق زر به فروش مي رفتند.صدها مغازه و فروشگاه زنجيره اي به زحمت مي توانستند پاسخگوي نياز کساني باشند که درسراسرکشور به دنبال اين جواهرات مي آمدند.
خانم و آقاي فيلينت حالا کارخانه اي دارند که جواهرات بدلي با دانه ي خردل توليد مي کند.عجيب است.مگر نه؟آدم شکست خورده اي جمله اي به گوشش مي خورد و در نتيجه ي آن تجارت بزرگي به راه مي اندازد.
در اين مورد ايمان،کسب و کاري را براي توليد کنندگان و توزيع کنندگان کالايي به وجود آورد که به هزاران نفرکمک کرده و مي کند.اين ايده به قدري پر طرفدار و مؤثر بوده که ديگران هم آن را کپي کرده اند،اما دانه ي خردل فيلينت دانه ي خردل اصلي است.داستان زندگي افرادي که با کمک اين جواهرآلات بدلي کوچک تغييرپيدا کرده اند جزء خيال انگيزترين داستان هاي معنوي اين نسل هستند.اما تأثيرآن بر موريس و مري آليس-تحول زندگي آنها،بازسازي شخصيت آنها و رها شدن نيروهاي دروني آنها-يکي از هيجان انگيزترين نمونه هاي قدرت ايمان است.ديگر آنها افراد منفي بافي نيستند بلکه خوش بين شده اند.ديگرشکست خورده نيستند بلکه موفق و پيروزهستند.ديگر ازکسي تنفرندارند.برخشم وکينه غلبه کرده اند و قلبشان سرشار ازعشق است.آنها انسان هاي جديدي شده اند،نگرش تازه اي پيدا کرده اند و احساس قدرت مي کنند.آنها از الهام بخش ترين افرادي هستند که مي شناسم.
از موريس و مري آليس فيلينت بپرسيد چطور مي شود مشکلي را حل کرد.آنها به شما خواهند گفت ايمان داشته باشيد،واقعاً ايمان داشته باشيد.و باورکنيد آنها مي دانند که ايمان چقدر قدرتمند است.
اگر وقتي اين داستان را مي خوانديد با بدبيني به خودتان گفته ايد:«خانواده فيلينت که حال و روزشان مثل من بد نبود»بايد به شما بگويم که تا به حال کسي را نديده ام که حال و روزش مثل آنها خراب بوده باشد.و بگذاريد اضافه کنم صرف نظر ازاينکه موقعيت شما تا چه حد نامساعد است اگر ازچهار روشي که در اين مقاله توضيح داده شد مانند خانواده ي فيلينت استفاده کنيد شما هم مي توانيد مشکلتان را حل کنيد.
در اين مقاله سعي کردم براي حل کردن مشکلات روش هاي متنوعي را به شما معرفي کنم.حالا مي خواهم ده پيشنهاد ساده را به عنوان روشي ملموس براي حل کردن مشکلات شخصيتان به شما ارائه دهم:
1-باور کنيد که براي هر مشکل راه حلي وجود دارد.
2-آرامش خود را حفظ کنيد.فشارعصبي جريان فکر را مسدود مي کند.مغز شما نمي تواند درحالت استرس به خوبي عمل کند.با آرمش با مشکلتان مواجه شويد.
3-سعي نکنيد به زور به راه حل برسيد.ذهنتان را آرام و آسوده نگه داريد تا راه حل به آن خطور کند.
4-تمام واقعيات و جزئيات مربوط به مشکل را بي طرفانه و با دقت کنار هم بگذاريد.
5-اين جزئيات را بر روي کاغذ فهرست کنيد.اين کار ذهن شما را روشن مي کند و به جزئيات مختلف نظم مي دهد.همين طورکه فکر مي کنيد،جنبه هاي مختلف مشکل را هم مي بينيد.مشکل شما ازحالت شخصي خارج مي شود وشکل بي طرفانه اي پيدا مي کند.
6-براي حل شدن مشکلتان دعا کنيد و با صداي بلند بگوييد که خداوند ذهن شما را روشن خواهد کرد.
7-ايمان داشته باشيد که خداوند شما را راهنمايي مي کند،پس به دنبال اين راهنمايي باشيد.
8-به احساس شهودي و بصيرت خدادادي خود اعتماد کنيد.
9-در مراسم مذهبي شرکت کنيد و بگذاريد ضميرناخودآگاهتان وقتي درحالت دعا و پرستش خداوند قرارمي گيريد با مشکل شما درگيرشود.تفکرمعنوي خلاق ،قدرت حيرت انگيزي دردادن پاسخ هاي درست دارد.
10-اگر اين مراحل را خالصانه دنبال کنيد پاسخي درذهن شما به وجود مي آيد يا به آن خطور مي کند که راه حل مشکل شماست.
منبع:کتاب مثبت انديشي
/خ