با احتیاط ماشین ها را رد کرد. از جدول گذشت. به طرف پیادهرو به مغازه نزدیک شد. ویترین را نگاه کرد. عروسک سیاهه چشمای سفیدش زیر نور مغازه برق میزد. عروسک قهوهای زبانش را بیرون آورده بود. عروسک بچه پوشک پوشیده و هیچ لباسی به تن نداشت. الاغ پیراهن قرمز پوشیده بود. گربه عینک به چشم داشت.
بایرام علی آهسته گفت: «دادم وای هه. اینها را چطور درست کردی؟»
گوشه خیابان نشست. در ساک را باز کرد. چند تا بز چوبی بیرون آورد. هر رهگذری رد میشد عروسک را حرکت میداد و میخواند: «بایراموز مبارک. مبارک چوخ مبارک.»1
دخترکی از کنارش رد شد. نگاهی به او کرد از مادرش پرسید: «مامان اینا چیه؟»
مادرش گفت: «یک جور عروسک بود.»
مردم برای خرید شب عید توی مغازهها میرفتند و بیرون میآمدند.
صدای پیرمرد در صداهای دیگر گم میشد. «سمنو ای سمنو مال پای هفت سین سمنو!»
آن طرفتر پسرکی داد میزد: «ماهی بدم. ماهی شب عید. سه تا پانصد تومان!»
مردی با صدای خشدار میگفت: «سبزه هفت سین یادت نره!»
سبزهها تازه از کنار رودخانه که برفش آب شده بود سر بیرون آورده روی ساقههای بلند قیطانیشان غنچههای گل زرد هنوز باز نشده بود.
بایرام علی گلهای کفشش را توی رودخانه میشست که صدایش را شنید.
«بایراموز مبارک مبارک چوخ مبارک»
به طرف خانهها دوید کلوخی برداشت به در خانهها زد: «غضنفر، خداداد، اروجعلی، جیران، تزاول آمد. تکم تکم آمد.»
بچهها لنگههای در را به هم میکوبیدند و توی کوچه میپریدند. با دست نشانش میداد. لب گوشتیش با خنده کش میآمد و میگفت: «به خدا دروغ نمیگم ها؛ آمد، آ، نگاه کن، آ.»
بچهها دنبالش پیشواز مرد میدویدند. سکندری میخوردند. زنها جارو و خاکانداز به دست از لای درها و پنجرهها سرک میکشیدند.
مرد از روی جوب میپرید. پایش چالهای بزرگ توی گل درست میکرد، بایرام علی که پشت سرش بود، پایش توی جای پای مرد میرفت. سکندری میخورد، دستش را به زمین میگرفت بلند میشد. پشت سر مرد میخواند.
بز با دو شاخ زرد روی تخت سیاه و چرکمردهای بالا و پایین میپرید. ریش ریش گلیم کهنه که رویش کشیده شده بود و گلولههای کانوا دور سرش با زنگ دور گردنش تکان میخورد و صدا میداد. مرد میخواند:
«تکم تکم اتاماقول قیچیدی ماتاما
صاباح بایرام گلندهگلدیپ چولده آتاما
ای منیم آریخ تکمدانایی ییر یخ تکم»2
عید که تمام میشد همه مرد را فراموش میکردند. اما بایرام علی توی باغ دنبال تخته سوراخی میگشت تا چوبی از آن رد کند. بچهها را دور خودش جمع کند تکم تکم بازی کند.
در هفته دو سه باری نفت مادر خداداد را از شعبه محل به خانهشان میبرد. که خداداد بچهها را جمع کند دور او و او بخواند.
شاخهای بز را که ساخت و چسباند آن را برداشت. به طرف بچهها دوید. غضنفر، خداداد، جیران، هوی…
بچهها دست از توپبازی میکشیدند. دروش میکردند.
«ببینید این دیگر یک تکم، گشنکه. نگاه کنید. خودم درست کردم. ها. آ. نگاه کنید.»
جیران پشت چشم نازک کرد و گفت: «این آخر بز؟ این اشکه.»
بایرام بز را جلوتر برد و میگفت: «این اشکه. نگاه کن بز ولی بزغاله است.»
باد با نخهای گلیم بز که توی هوا میچرخید بازی میکرد.
شب شده بود و بایرام علی سردش بود. عروسک قهوهای از پشت شیشه شکلک درمیآورد عروسک بچه کوچیکه به او پوزخند میزد.
عروسکها را توی ساک ریخت. درش را بست. به طرف مغازه راه افتاد درش را باز کرد. وارد مغازه شد. دخترکی با گربه عینکی بازی میکرد.
مغازهدار به مادر دخترک میگفت: «عروسک باربیها اینجا هستند اینکه دامن کوتاه پوشیده پنج هزار تومان، اینکه لباس چرمی دارد نه هزار تومان و اینکه عینک دارد دوازده هزار تومان.»
بایرام علی آهسته گفت: «منین که سیصد تومانی»
پسرک نگاهی به صاحب مغازه کرد. صاحب مغازه گفت: «عروسکهات کو بابا؟ فروشیه؟»
بایرام علی یکی از عروسکها را بیرون آورد و به مرد نشان داد.
پسرک گفت: «ای بابا اینا که مایع معطلیه.»
بایرام عصبانی شد و گفت: «اینا معطلیه، اینا عروسکی اینا را خودم ساختی.»
رو به دختر بچه کرد و گفت: «خانم کوچولو حالا خودت بگو اینا گشنگی، یا آن عروسک واردی؟»
دخترک چانه بالا انداخت و گفت: «عروسک باربی»
مرد که بز چوبی را به طرف دخترک گرفته بود دستش شل شد و عروسک به طرف زمین سرازیر شد. سرش را پایین انداخت و گفت: «ووی عروسک واردی؟»
دخترک به طرف مادرش رفت که داشت اسکناسها را میشمرد نگاه فروشنده به دست زن بود بایرام علی بز چوبی را توی ساک گذاشت و آهسته از مغازه بیرون آمد. هوای سرد به صورتش خورد توی کتش کز کرد. ساک سنگین را روی شانهاش جابهجا و قوز کرد، راه افتاد.
پینوشت:
1- عید شما مبارک، خیلی مبارک
2- بزبزم نپردست و پاتو جمع نکن
صبح عید میآید برو صحرا بچر
ای بز لاغر من پاشنه پریده من