اگر قلم نبود !
گردآورنده : حجت الله مومنی
منبع : راسخون
منبع : راسخون
خدا میماند و خدا
سکوت را اگر نمیتوان زمزمه کرد؛
اشک را اگر نمیتوان به زبان آورد؛
بغض را اگر نمیتوان فریاد زد؛
میتوان زمزمه نکرد و نوشت، به زبان نیاورد و نوشت، فریاد نزد و نوشت!
قلم را که به دست میگیری، دنیایت دنیای دیگری میشود.
قلم را که به دست میگیری، تنهاییات را ـ بی داشتن هم صحبتی ـ با همه قسمت میکنی.
قلم را که به دست میگیری، گوشه اتاقت هم که نشسته باشی، گوشهگیری نکردهای.
قلم را که به دست میگیری، یک روح میشوی در قالب هزاران جسم.
قلم را که دست میگیری، قبل از جسمت باید روحت وضو گرفته باشد.
قلم را که به دست میگیری، «من» و «تو» و «او» از بین میروند، خدا میماند و خدا و خدا.
قلم را که به دست میگیری، طعنه زنی و کینه توزی، آبشان با عاشقی در یک جو نمیرود.
و اگر لازمه اهل قلم بودن، سیاست بازی است ـ و نه سیاست داری ـ لعنت هرچه دل عاشق است بر هرچه قلم به دست بیمایه سیاست باز.
قلم به دست پاکباز، بدیهای از پیش تعیین شده دیگران را به رُخشان نمیکشد؛ چرا که خود را نیز از بدی بری نمیداند؛ امّا بی بغض و بی غرض انتقاد میکند و از انتقادهای بی بغض و بی غرض دیگران نیز استقبال.
او خود را سردمدار خوبیها نمینامد، امّا به دنبال خوبی گشتن را سرلوحه زندگیش میداند.
امید که همه آنانی که به سرچشمه خوبی و خوب بودن رسیدهاند، دیگر تشنه کامان حقیقتجو را با عطش ناشی از ندانستن، تنها نگذارند و همه آنانی که اندیشهشان ریشه در تعهّد و تخصّص توأمان دارد، دیگران را نیز با اندیشه بیریشهشان رها نکنند. آمین!
نقشی از آفرینش
... و میخواست که «حرف» به وجود آید و «کلمه» شکوفا شود، تا «جمله»ای برای توانایی «قلم» ساخته شود، پس، فرمود:
« ن وَ الْقَلَمِ وَ ما یَسطرُونَ! »
قسم به قلم! و آنچه از عطرِ نوشتن، میتراود!
قسم به قلم و نخستین نقشی که آفرینش را به زیبایی تعبیر کرد!
قسم به نخستین خطی که از نگاه قلم تا افق ناپیدای آفرینش کشیده شد!
قسم به نخستین اندیشهای که بر ذهن قلم جاری گشت!
قسم به قلم و تمام تواناییهایش در بُروز علم و معرفت!
قسم به قلم! به قلم توانای خداوند و پرده زیبای طبیعت!
قسم به قلم! به قلم شگفتی آفرین «علی» علیهالسلام و صفحات سبز «نهج البلاغه»:
أَنشَأَ الخَلْقَ إنْشاَءء، وَ ابتدأَهُ ابْتدِاَءً، و...
... شگفتا!
شگفتا از این همه شِگفتی که قلم آفریده است، از «نقاشی» ناخوانای کودکان تا پیچ و تاب گیسوانه حروف، در خطوط «شکسته»!
چه رسالتی بالاتر از این که از «نیستان» تا دورترین نقطه، در ناکجا آبادِ «عشقستان»؛ خاک پای قلم، سرمه چشمِ نظر بازان عشق و معرفت گردیده است!
قسم به نور، به نور وجود «پیامبر» صلیاللهعلیهوآله که از قلم خداوند (جل جلاله) جز نور و از قلم فرستادهاش هم جز نور نتراوید و وجوهِ «نورالنّور» را به دستهای خیبرگشای مولا علیهالسلام چهاکه ننوشت!
شمشیر «ذوالفقار» کجا و قلم «ذوالانوار» کجا؟!
و این قلم نورانی از حضرت امیرالمؤمنین علیهالسلام به امامان دیگر علیهالسلام رسید و از رشحات نورانیاش، هزاران رشته چون ستارگانِ کهکشان، در آسمان معرفت درخشیدن گرفت. قلمی را که خداوند بدان سوگند خورد، قلمی بود که هرجا پا گذاشت، «طور» به تجلّی و «سینا» به تماشا برخاست!
از کعبه تا کربلا، از کربلا تا دورترین نقطه از جغرافیای زمین را با عطر «طه و یس» «ق و قلم» و «فجر و محمد صلیاللهعلیهوآله » آشنا کرد!
قلمی را که خداوند بدان سوگند خورد، همان «مَا رَأیتُ اِلاّ جَمیلاً» بود که نقشی جز زیبایی بر پرده عشق نزد!
قلمی که خداوند بدان سوگند خورد، همان قلم «والفجر» است که «سحرگاهانِ واپسین» از دل تاریخ به پا خواهند خاست و «عدالت» را در زمانه جاری خواهند کرد. قلمی که جهان در طول تاریخ، «قداستِ» قوانینش را آرزومند است؛ قوانینی که به نام خدا و با قلمی نوشته خواهد شد که جوهرش پاکتر از «خون دِلِ مظلومان» و زلالتر از «اشک یتیمان» است!
قلمی که خداوند بدان سوگند خورد، قلمِ هدایتِ حضرت موعود، مولا ابا صالح المهدی (عج) است؛ قلمی که تمام گمانها را درباره «شمشیر نجات بخش»، از اذهان خواهد شُست و طراوت «دینِ محمدی صلیاللهعلیهوآله » را با «عدالت آیین مهدوی (عجّل الله تعالی فرجه الشریف) » آشکار خواهد کرد و جهانی از «دانش و فنآوری» را پدید خواهد آورد که در «خدمت بشر» باشد؛ نه علیه بشر!
خوشا قلم!
قلمی که به دستهای توانمند «ذخیره الهی (عجّل الله تعالی فرجه الشریف) » در ذمین بوسه خواهد زد!
خوشا کلماتی که از آخرین حجت خداوند بر زمین بر صفحه کاغذها مینشیند!
خوشا تاریخی که عظمتِ حکومت و شکوه عدالتش را خواهد نگاشت!
روز قلم، روز خلقت معرفت، روز نورانیّت علوم الهی، روز شگفتی آفرین خلقت و روز زیبای آفرینش مبارک باد!
شکرستان
نوشتن، خوب و بد است
... خلاصه، نوشتن بد است؛ نوشتن، نوشتن مي آورد.
نوشتن باعث مي-شود آدم يک چيزهايي را که نمي خواهد بگويد، نمي تواند بگويد، کسي را نداردکه بگويد، يا اصلا نمي داند که چه بگويد، بنويسد، نوشتن بد است.
نوشتن بد است؛ چون وقتي يک چيزي را مي نويسي، ديگر معلوم نيست که آن را کسي خواهد خواند ؛ کسي که مي فهمد، کسي که نمي فهمد، کسي که دوستش داري، کسي که از او بدت مي آيد، هر کس و ناکس.
نوشتن ولي خوب هم هست. نوشتن، فکر کردن مي آورد. نوشتن باعث مي شود آدم يک چيزهايي را که نمي خواهد بگويد، نمي تواند بگويد، کسي راندارد که بگويد يا اصلا نمي داند که چه بگويد، بنويسد، نوشتن خوب است.
نوشتن باعث مي شود با خودت کلنجار بروي، يقه افکار خودت را بگيري و به حساب شان برسي، پرورده مي کندت. نوشتن جدايت مي کند از توده-اي که توي اش گمي. گمنامي ات را از بين مي برد. انگشت نما مي کندت. شاخص که شدي، با آن چيزهايي که نوشته اي، آن وقت ديگر با همه فرق داري خودت هستي و خودت، تنهايي ات و نوشتن بد است.
ضخيت داشتنف خوب نيست؛ اما زا شخصيت نداشتن بهتر است. نوشتن بد است؛ اما از ننوشتن بهتر است.
نوتن بد است؛ چون هر چيزي را نمي شود نوشت؛ چون وقتي مي-نويسي، احساس لابه لاي کلمات گم مي شود، مخفي مي شود، مي-گريزد از دستت که ننويسي اش، که بر ملا نشود. احساس، يک چيز خجالتي است، شرمگين است.
نوشتن اما بدتر هم هست؛ وقتي نوشتي از خودت هم بر مي شوي. نوشته ات يک چيزي سواي خودت، جداي خودت. آن وقت تنهايي ات بيشتر مي شود. آن وقت يک چيزهايي را که قبلاً فقط خودت مي دانستي همه مي دانند و تو باز با هم يکي شده اي ـ باز هم گم شده اي در ميان گمشدگان.
روز خلقت معرفت
قسم به قلم و آنچه از عطر نوشتن مي تراود!
قسم به نخستين خطي که از نگاه قلم، تا افق ناپيداي آفرينش کشيده شد!
روز قلم، روز خلقت معرفت و روز زيباي آفرينش مبارک باد!
روز نورانيت علوم الهي مبارک باد!
قسم به قلم
تمام واژهها را به صف میکنی تا «آزادی» را بنویسی، تا «استقلال» را بنویسی. با نوشتن، سبک میشوی. همه حرفهای ناگفته را مینویسی. درد دلهایت را بر سطر سطر سپید کاغذ نقش میزنی. زبان نوشتن را بهتر از تمام زبانهای دیگر بلدی. خدا را مینویسی، سپاس را مینویسی، اندوه و شادی را مینویسی.
فریاد را بلند بلند مینویسی؛ حتی سکوت را هم زیبا مینویسی.
هیچگاه با کلمات قهر نمیکنی. دنیای کوچک تو، همین صفحات سفیدند. خونت را بر پوست کاغذ نقش میزنی. ابر و باد و آب و آتش را مینویسی، خاک را هم. دریا را، ماهیها را و دنیا را در چند کلمه زیبا خلاصه میکنی.
باید تو را در آب دریاها بزنم تا بوی آبی آسمان آزادی را زیباتر از هر کلمهای بنویسم. نوشتههایت بوی درد دارد؛ بوی مردم، بوی عدالت، بوی تنهایی دامنهدار امامان معصوم، بوی کلمه کلمه غربتی که در نهج البلاغه نهفته است، بوی لحظه دلگیری که غربت امام حسن علیهالسلام امضا میشد، بوی جواب نامههای بیوفای کوفیان، بوی دستهای بریده سقایی که مشق عشق میکردند، بوی مناجاتی که در سطر سطر صحیفه سجادیه جاری است.
با تو میتوانم بنویسم که درهای زندگی، هیچگاه بسته نیست؛ میتوانم بنویسم عدالت، حقیقیترین خورشیدی است که بر صفحههای تاریک تاریخ میتابد. میتوانم بنویسم «مادر» که مهربانترین کلمههاست. سوگند به تو که از بزرگترین سوگندهایی: «ن وَ الْقَلَمِ وَ ما یَسْطُرُونَ؛ سوگند به نون و سوگند به قلم و سوگند به لوح نوشتهای که تا ابد پنهان خواهد ماند». تو بزرگترین رازها را در خویش پنهان کردهای، تو تمام اسمهای اعظم را میدانی؛ تو بوی لحظههای نانوشتنی وحی را میدهی؛ بوی کلماتی را میدهی که از دهان مبارک پیامبر صلیاللهعلیهوآله ، یکی یکی پرواز میکنند، بوی دوازدهبند محتشم را میدهی، بوی نیهایی که نینوا را گریه میکنند. ابدیت در تو جاری است.
قسم به تو که سطر سطر نهج البلاغه را گریه کردی! قسم به تو که صیحفه سجادیه را کلمه به کلمه دعا شدی! قسم به تو که سطر سطر و کلمه کلمه آیات قرآن را مشق کردی. قسم به تو که با تو، کلمات رستگاری را خواهم نوشت!
سوار بر شانه های اندیشه
قلم ابتدا زبان گشود به وسعت آفرینش و پرده برداشت از جلوه پروردگار و نوشت بر سپیدی بیکرانه جهان، «کلمه» را و راز خلقت فاش شد.
قلم در آغاز برای خدا بود و در دستهای قادر ازلی که نوشت بر صفحه «هستی» آسمان را... زمین را و آنگاه، آیات درخت راایستاده نگاشت و ستاره را بر صفحه گردون آبی آسمان، درخشان کشید. رود را روان و سرور و کوه را استوار رقم زد. قلم، انسان را نوشت بر پیشانی خاک. قلم، متکلم وحده شد در بزم آفرینش و از حرارت تکلم «عشق» جان گرفت؛ بعد از آن بود که خدا، قلم را به امانت سپرد به دستهای«خلیفة الله» تا کلمه به کلمه معرفت را بنویسد بر نگارههای «وجود» و واژه واژه، محبت را هجی کند.
و قلم را سپرد به دست توانای کاتبان الهی تا لحظه لحظه بنگارند خوبیها و بدیهای همسفر زمینیشان را و قلم را سپرد به دستان علی ـ که هم لوح است و هم قلم ـ تا آیههای روشن وحی را بنویسد برای آینده دنیا و قلم جان گرفت در دستهای انسان. قلم تپید در لابهلای هیجان و تکاپوی انگشتان و میراث بزرگی شد که نسل به نسل به «من» و «تو» رسید. از عرش به فرش، از حرف تا کلمه.
وقتی قلم را به دست میگیری، دیگر«تو»، «تو» نیستی؟ میتوانی سکوت را بنویسی. بلند بنویسی، میتوان سوختن را به تصویر بکشی. میتوانی درد را بنگاری؛ بغض را، عاطفه را، دلتنگی را.
میتوانی واژه واژه بر سپیدی کاغذ بباری. تو از زمین کنده میشوی؛ رها در ذهن سیّال کلمات، سوار بر شانههای اندیشه.
قلم را که به دست میگیری، میتوانی خالق باشی؛ خلق کنی، بمیرانی، جان ببخشی به اشیا، به سنگ فرمان حرکت دهی و به سکوت اجازه شکستن.
قلم را که به دست میگیری، دیگر دنیای تو از آن تو نیست؛ دنیای کوچک تو جهانی میشود. کلماتت فراگیر! نوشتههایت را میتوانی بسپاری به دست لحظهها، میتوانی مرزها را بشکنی .
... و عشق آغاز میشود از تو
... و عشق آغاز میشود از تو، آنگاه که تو آغاز میشوی بر شاخسار درخت آگاهی.
سیاهی ممتد بود و تاریکیها.
سیلان کلمات و واژهها از تو آغاز شد؛
کلماتی از جنس نور از تو چکید و هستی آغاز شد.
از تو روح چکید و بر آب و گل بیجان، زندگی پاشید.
از زبانت باران چکید و خاکهای تشنه را سیراب کرد.
از حضورت بهار چکید و طبیعت را پیراهن سبز زندگی پوشاند.
از تو حس اجابت چکید در شب نیایش.
از تو آگاهی چکید.
رود رود بر صحیفه هستی جاری شدی.
میتوان قلم را برداشت و برای خدا نامه نوشت.
میتوان با اعجاز قلم، رودها را به خروش آورد و کوهها را به قامت استوار آسمان، قامت افراشت.
میتوان قلم را برداشت و بر دوش آسمان بکر، تکه ابری کشید تا دامن دامن قطرههای باران، بر صورت تکیده زمین بوسه بزند.
میتوان قلم را برداشت و آفریدگار قلم را رود رود، سرود.
میتوان مهربانیهای خداوند را نامحدود نوشت و عبودیت به جا آورد.
میتوان خوبیها را بر صحیفه دل نوشت و سیاهیها را خط خطی کرد.
مینویسد و هست...
«و در آغاز کلمه بود» و در آغاز قلم بود.
قلم؛ سرآغاز «پله پله ملاقات تا خداست». با خونی که در رگهای بشریت، معرفت میریزد و حکمت جاری میکند. قلم، قلب تپنده زمان، ایستاده در بین انگشتان، میرود تا انسان را با خود ببرد پله پله تا خدا.
قلم؛ فانوسی که روشنی را به دوش کشیده، ادوار تاریخ زندگی را نور میبخشد. دریچهای به ممکنات عالم، دریچهای به گستردگی علم، رو به وسعتی تازه، رو به نفسی تازهتر.
«اقْرَأْ بِاسْمِ رَبِّکَ الَّذی خَلَقَ»؛ اینگونه بود که آن دریچه، آن دریچه همیشه زلال، دریچه انوار الهی باز شد و انسان توانست زبان حکمت را بخواند و در رگهای قلم جاری کند و انسان توانست بنویسد خدا، زندگی، عشق.
قلم؛ برداشتن حصار ناتوانیها؛ دوری از جهالتها و تاریکیها. بودن، حتی در کنج خلوتت، آنجا که تنها و تنها قلم میتواند باشد و حرف بزند، میتواند باشد و بنویسد.
اینجا در هر کجای این خاک، تکهای از زندگی نقش میکشد، مینویسد و هست.
من میگویم... تو بنویس!
هیچ کس گوش نمیدهد؛ تو گوش فرا ده مرا! نمیخواهد سر بچرخانی، نمیخواهد دست از کار بکشی، همان طوری که مینویسی گوش بده! ای قلم، ای همدم وقت خستگیام! من میگریم، تو بنویس؛ من مینالم تو بنویس؛ من میگویم، تو بنویس!
وقتی نان و نادانی، راه بر آزادگی میبندد، سر، هوس بیابان میکند. وقتی از عشق گفتن تحجر باشد، دلم لک میزند برای چاه و شب و گریه.
من میگویم، تو بنویس از دردهای بشر که روی گفتنش نیست و توان اظهارش نیز. من میگویم، تو بنویس از بغضهایی که پیش از لب گشودن، ترکیدند و در لابهلای هقهق کودکان یتیم گم شدند.
من میگویم، تو بنویس از آههایی که هیچ وقت دامن سربازان صهیونیست را نگرفت و در عمق گلوی آوارگان غزه، قندیل بست.
من میگویم از جهان، وقتی ظلم در پس پرده سینماهای هالیوود، هیجان میشود، وقتی استعمار، در هیاهوی تبلیغات رسانهها، آزادی نام میگیرد. فقط تو میتوانی از حقیقت دم بزنی.
ای قلم که سلاح عالمانی! عزم جهاد کن که مبارزه جهانی حق و باطل در گرو علم عالمان است و قلم دانشمندان. بنویس از حقیقت، آنگاه که از پشت حجاب ناآگاهی به درآید.
از آن زمان که بشر ترجیح داد ببیند تا بشنود؛ ببیند تا بخواند، پای مرکب آگاهی لنگیدن گرفت و آنگاه که استعمار نوین بر عرصه تصویر، تسلط یافت، غفلت اساس جهان متمدن شد.
ای قلم! به تو قسم میخورم که خداوند چنین قسم خورد. با تو میگویم که همدم بزرگان اندیشهای، که خواندن، طریق آگاهی است و نوشتن، زکات علم.
درودت باد ای قلم، ای همدم دانایان که تا تو هستی، جهل گریزان است و آینده، روشن و نورانی.
بنویس
قلم بنویس...
تو را سوگند بر عهدی که با دستان من بستی!
تو را سوگند بر میثاق و پیمانی که با آن آشنا هستی!
حدیث درد را فریاد کن... شوری برآور.
قلم بنویس و پر کن جان دفتر را و بشکف چون گل خورشید!
قلم بنویس!
قلم، بنویس زخم و درد مردم را!
تشنه آگاهی
میمانی تو.
میمانی تو از زمانی که «ن وَ الْقَلَمِ وَ ما یَسْطُرُونَ» بر زبانها جاری شد.
تاریخ، بیتو مانا نیست.
با تو مینویسم لحظههای ناب عشق را.
با تو مینویسم که «مداد العلماء افضل من دماء الشهدا».
با تو مینویسم از آن زمانی که نامت در عرش، طنینانداز شد.
با تو مینویسم؛ چرا که خداپرستان امروز صدای عشق را از نام تو میجویند.
با تو مینویسم تا حقایق در صحیفه هستی حک شود.
حرکات موزون تو تجلی میدهد حقایق را.
بشر، تشنه است؛ تشنه آگاهی و این چشمه جوشان الهی، روشنتر از همیشه آن را تکثیر میکند.
با صدای رسایت
واژه واژه میستایم دستهای توانایت را، ای قلم!
استوار بایست! تو پیامآور اندیشههای تاریخی.
سکوتت را بشکن؛ که سکوتت، فریاد دردهاست.
خدا دمید در تو شکوه اعجاز پیامبران را که به تصویر بکشانی عظمت بیانتهایش را.
تا صدای رسایت حرفهای نگفته و بغضهای دردآلودش را به گوش جهان برسانی.
ای انعکاس حماسهآفرینیهای تاریخ که لحظه به لحظه ثبت کردی دلیریهای بزرگمردان را!
ای حقیقت جاودان زمان که اندیشههای مردم زمین، از تو جریان گرفته است.
ای قلم!
قامتت همیشه استوار!
مبارک باد روزت که بزرگترین روز اصالت اندیشههاست.
مبارک باد روزت که زیباترین روزهاست!
بگذار بنویسم
رقص تو بر سفیدی این پهنه، خطوط ماندگار را به صحنه میکشد.
سالها، با تو مشق تکرار مینوشتم و سالها بعد، جریمههای امتحان ریاضی.
سالها بعد، هر آنچه دلم میگفت و سالها بعد هر آنچه از فکر خطور میکند.
تو در این پهنه همواره بودهای و هماره تلاطم درونیام را به روی کاغذها و گاهی دیوارها کشاندهای.
تو در این صحنه چه بارها که رسوایم کردهای وچه بسیار دیگرانی را که با من خنداندهای و چه بسیاری را گریستهای.
طمع نمیکنم که باز هم با تو مینویسم؛ که شریان خونم با تو جوانه میزند و شاید به روی کاغذها تمام میشود.
طمع نمیکنم؛ اگرچه از فراز و نشیب این خطوط سیر نمیشوم.
طمعی در کار نیست... فقط بگذار بار دیگر بنویسمت.
قلم؛ قلعه بیدارند یکی
قلم، قله بیدار نیکیهاست که وقتی در عزمی الهی به جنبش میآید، سطور حکمت و روشنایی را بر جان هر مشتاقِ محبوب گمشده، حک میکند.
قلم، شکارگر زیباییهاست که به سال مرواریدهایی، در صدق حوادث رنگارنگ، آرام گرفتهاند. قلم با روح خالق، پیوند جاودانه دارد و چنین است که سوگند پروردگار را رقم زده است که قسم به قلم و آنچه مینگارند.
هر چیز که در جان والا گوهران، از برتریان دیانت و دانش، بر صحیفه گیتی باقی مانده است، میراثی است که از کِلکهای واژهپرور روییده است.
شأن قلم
شأن قلم، شأن مربیگری است و آن که قلم میزند، به حقیقت و به راستی، از تبار مکتب امام صادق علیهالسلام است که پیشوای معرفت بود و دهها هزار قلم زن، گوش به زنگِ صدای سبز آبیاش، بر دفترها سَرخم میکردند.
نفرین به قلمهای شبْ سُرا!
روز پاسداری از پاسدار دانستن
امروز، برای قلم جشن میگیریم تا به شکرِ قلمزنان نیک سیرت، از ریزش مکرّر و روشنِ قطره واژهها، هر آن و هر ثانیه برخوردارتر باشیم.
قسم به نام قلم
قسم به نام قلم، وقتی از سرِ تقوا
حدیث عالم معنا به گوش میخواند
قلم به دست تو، مانند نردبانِ خداست
بیا که جوهر خود را به عشق بسپاریم
بیا کنون که خدا بر قلم قسم خوردهست
دوباره بار ز دوشِ زمانه برداریم
مسلسلِ من و تو کهنه شد، ولی امروز / برای فصل نوشتن، فشنگها داریم
فشنگی از جنسِ، صحبت دل زینب
من و تو از کلماتِ حسین سرشاریم
چقدر میشود این گونه راه را طی کرد
قسم به نام قلم میخورم، وفا داریم.
برگرفته از :
اشارات - تیر 1387، شماره 110
اشارات - مرداد 1385، شماره 87
اشارات - تیر 1383، شماره 62
اشارات :: تیر 1386، شماره 98
منبع: http://www.hawzah.net
/خ