میستایمت، قلم!
تهیه کننده : حجت الله مومنی
منبع : راسخون
منبع : راسخون
(قطعات ادبی بمناسبت روز قلم)
آنجا که انقلاب یک جمله، به صفشکنیِ سربازان دستهای خوشنویس، قلبها را زیر و رو میکند، حجم وسیع ایمان را بارها به نظاره نشستهایم.
اگر نبود قلم، آغازِ آشنایی عالَم بالا، با زَمین، بر سرِ کدام قرار صورت میگرفت تا بیقراریِ دلِ عاشقانِ مسیر را لابهلای کتابِ دین تماشا کنیم؟
بوسه میزنم بر جوهری که نام خدا را تکثیر میکند.
کجاست نوری که قلب ما را به حرمت قلم پیوند دهد تا آنچه از دل برمیآید، لاجَرَم بر کاغذ نشیند؟
بتاب ای نورِ لایزال حق که بیحضور تو، در ابتدای نوشتن خویش، واماندهام.
سرانگشتانی که انتهای آن، ریشه در قلب محزوم ناگفتهها دارد و چه زود میتوان دودِ حادثه آتشسوزیِ جان را از دوردستهای دلگویههای جان سوخته، استشمام کرد؛ وقتی تمام هستی تو در تنهاییِ دفترچهای با خطهای موازی خلاصه میشود. این خطوط، شبیه دلهای من و توست.
تنها قلم است که میتواند با چرخشِ به هنگامِ خود، نارسیدهها را به هم برساند.
مرکب، قطراتِ خونِ اولین شهیدی است که خود را تمام میکند، تا معنا بیافریند.
میتوانم با قلم، طی الارض کنی؛ آنگاه که کلام شیوایی از حقیقت را مینویسی و انتشار میدهی.
زبان، رسوا کننده است؛ اما بخششِ قلم، خطاهای ذهن را پیش از ابراز شدن، خط میزند و رد میشود.
روی چنین بخشندهای، برای دوستی، میتوان بینهایت حساب کرد.
آب دریاها را اگر در تو بچکانم، آبیترین لحظهها را خواهی نوشت؛ به رنگ تمام آزادیها، به بوی همه آزادگیها و به عطر همه آزاد مردان.
با تو، زندگی را مینویسم و عشق را. کلمات، بنده تواند. تویی که به کلمات، جرئت آزادی میبخشی.
حس پرواز را تو به پرندهها میدهی.
کلمات، از تو جان میگیرند؛ چنانکه حقیقت از تو ایمان میگیرد.
تو، راه بلدی اگر تو خوش بنویسی، صراط، مستقیم است.
و درود بر راه مقدس تو که ادامه راه پیامبران و امامان علیهالسلام ، است! سلام بر تو که قد افراشتهای چون شهیدان سربلند در برابر ظلمت!
سلام بر تو که جوهرت، از خون شهیدان حقیقت است!
سلام بر عدالتی که تو با ایمانی ابدی، مینویسیاش.
با تو، میتوان در آسمان صحیفه سجادیه بال گشود.
با تو، میتوان خدا را نوشت.
با تو، میتوان نوشت هرچه دریا را، هرچه آسمان را بهشت را تو مینویسی؛ همانگونه که عشق را نوشتهای، همانگونه که مادر را.
رودها، صدای رهایی تواند و درختها، فصل همیشه سبز جاودانگی تو.
اگر با صراط مستقیم تو به آسمانها برسم، پرندهگیام همیشه در اوج خواهد بود.
مرا بنویس!
با تو، مشق عشق میکنم.
تو را که در دست میگیرم، احساس غرور میکنم.
پیشانی نوشت تاریخ را تو یادگار گذاشتهای.
تاریخ، مدیون توست.
تو، تاریخ را به قدمت تاریخ، زنده نگه داشتهای. هرچه را تو مینگاری، حقیقت بودن میگیرد. کلمات، دست در دست تو میآیند تا به جاودانگی برسند مرا خدایی کن؛ مرا جاودانه کن؛ مرا به اوج ببرد، مرا بنویس؛ آنگونه که خداوند میخواهد.
بنویس که دستهایم، سراسر کلمه شدهاند، تا بنویسیام! مرا از نو بنویس! بنویسم که عاشقم کنی؛ بنویسم که پرنده شوم بنویسم...
مَقسومِ آیههای روشنِ روشنگری، میراثدارِ شایسته نهفتههای بیپیرایه دل، منتهایِ مقدسِ مسیر فکر و قلب و دست، پاسدارِ استوارِ نشئههای تجلّی، بیحاشیه خزانِ صفحه سپید اوراق، بیپیرایه نقاد متون پوسیده زمان، بیواهمه فریادِ اعتراض، دلواپسِ عقدههای نگشوده و پندهای نشنیده، کهنسالْ قصهگوی رازدار، قَلم؛ میستایمت.
اناالحق گویان و منصوروار، به سوی عروجِدار، بشتاب و از هیچ فریادی نهراس!
رسالتِ مقدست را بر دوش بگیر و بر سقف آسمان بتابان!
فراموش مکن که برای چه آمدهای!
دنیا به تو مدیون است. حکمت، نور، اشراق، تجلی و پرواز، به تو مدیونند. حکیم، شاعر، عارف، عالم و انسان، به تو مدیون است، قلم، میراث روشنِ رسولانِ راستین.
اما نکند رسالتِ متین خویش را فراموش کنی و دامن به نادیدهها بزنی! نکند قدر خود را نشناسی و بیمقدار، اسیر دست ناکسان شوی!
نکند تیغ شوی، چماق شوی! نکند با ظلم بنشینی و با زخم همراه شوی! نکند بنگاری آنچه را که جز آه، حاصلی ندارد! نکند از سپیدی اوراق حکمت، به تاریکی بیچون و چرای پوچی هبوط کنی! نکند...
سلام بر سوگند پروردگار که تو را در آیههایش صدا کرده است!
سلام بر تو که در قرآن خدا، نامت جاودانه است! پروردگار، تو را تقدیس کرد و به خاکیان بشارت داد تا در رکاب تو، تمامی حقیقت را بر جریده عالم ثبت کنند.
تو را آنگونه آفرید که از گلوی تو، خون کلمات آسمان و زمینی بر صفحهها جاری شود. تو را آفرید تا بسرایی، بنویسی؛ تا رازهای شگفت آفرینش را فریاد کنی.
هیچ دهانی سوادِ دانستنِ واژههای قدسی را در دل نداشت.
تو اگر نمیآمدی، تو اگر از دستهای خالق یکتا، بر خاک هبوط نکرده بودی و خاکیان تو را نمیدانستند، سکوت تا همیشه زندگی، حکمفرمای لحظهها میماند و هیچ صدایی، هیچ کلمهای در گنبد گیتی، به ردّپایی خواندنی بدل نمیشد و نامرئی معنی و حقیقت، در لباسی دیدنی، به ظهور نمیرسید.
اگر کلمههای لایزال پروردگار، بر جبین ورقها و دفترها فروریخت و نشست و قرآن خواندی جاودانه شد، اگر نام پروردگار در گوشه گوشه هستی به گوشها رسید و در چشمها رویید، اگر تمام شگفتیهای کائنات را ناباورانه و عاشقانه میخوانیم و در دلهایمان سرازیر میکنیم، به یمن حنجره همیشه سبز قلم است که در تمام لحظهها و فصل، شکوفه میزند و جوانههایشان در اوراق پراکنده هستی، به چشم میآیند.
نفسهای مرا، بغضها و خندههای لبریزم را، دردهای ازلی و ابدی، مرا، همه جا نوشتهای.
به یُمن تو، شانههای همیشه سنگین من، غصههای بیسرنوشت را تاب میآورند و کمر خم نمیکنند.
به یمن تو، من خویش را در برگ برگ شعرها و واژهها تکثیر میکنم و ادامه خود را در آینههای مکرّر هستی، به نظاره مینشینم.
تو مرا به اهالی روزگار بگو.
تو مرا افشا کن که تلاطم روزگار، در دلم گردابهای سهمگین به پا کرده است تو مرا بنویس که سیلاب واژهها، ریشههای خستهام را از خاک به در نیاورد.
جوهر قلم، بوی خون شهید میدهد؛ بوی طراوت عطر خدا.
با قلم، میتوان پای آسمانیان را به زمین باز کرد، ملکوت را کاوید و به سر چشمه نور رسید.
قلم، میتواند زمینیان را با آسمان و ماده را با معنا پیوند دهد.
میتوان با عصای قلم، معجزه کرد و از دل سیاهیهای تاریخ، چشمههای حقیقت جاری ساخت.
میتوان قلم را اژدهایی کرد و با آن، جادوی آنان که اهل باطلند را بلعید و حق را به کرسی نشاند.
میتوان با قلم، جان بخشید و بیدار کرد. دستهامان، به یاری قلم، میتواند در دستان خدا قرار گیرد و تا مصافحه فرشتگان، ما را اوج دهد.
با قلم، میتوان، آیههای خداپرستی را تکثیر و خوابهای خوش مهرورزی را تعبیر کرد.
قلم که مینویسد، شهید غبطه میخورد و احساس میکند که از کاروان اهل قلم، جا مانده است.
چنانچه رسول خاتم صلیاللهعلیهوآله فرمود: «روز قیامت، مُرکّب عالمان و خون شهیدان، با هم وزن میشوند و مرکّب عالمان، بر خون شهیدان برتری مییابد».
خوشا به حالمان، اگر آنگاه که مینویسیم، پروردگارمان به قلمهایمان اشاره کند و بفرماید: «نآ والقَلَم وَ ما یَسطُرُونَ».
سوگند به قلم، گرفتار شدهام در میان انبوه کلمات! من در تلاقی احساسهای مختلف، گرفتار شدهام. حالا چشمهایم به دنبال پنجرهای آشنا میگردند؛ پنجرهای که شاید با دستان تو بازی میشود؛ با دستانی که بر سفیدی کاغذ میتازند و ردپایی از چلهها را برایم جا میگذارند.
واژهها را کنار هم میچینی و میگذری و دفترت از تراکم حرفهای گفتنی و نگفتی پر میشوی.
اما یادت باشد، من سرگردانیام را بر دفترت پله خواهم کرد. تنهاییام را پی دستهای تو خواهم فرستاد و تلخی اطرافم را به محضر احساس رسوب کرده در نوشتههایت خواهم کشاند.
یادت باشد، آسمان آبی را در کلامت متمرکز کنی و زلالی رود را!
به احساست بگو، برای آنها که به دنبالش میآیند، در حالیکه غبار سردرگمی در زوایای روحشان نشسته است، گوشه چشمی داشته باشد.
به احساست بگو، همیشه یک تکه سعدی یا یک جرعه حافظ را در لابهلای حرفهایت بنشاند، تا منِ درگیر در گوشههای دنج دفترت، آرام بگیرم.
یادت باشد، خندههایت را دست کم یکی در میان، برای من جا بگذاری، تا پس از بغضهای مداوم، نفس تازه کنم و حال و هوای گُر گرفتهام را التیام ببخشم.
به احساست بگو، هوای جنون روزافزون مرا داشته باشد.
عزیز گمنام، «قلم»! از وقتی که بشر، چیزی را در خاطره چند هزار ساله خود به یاد میآورد، تو، به یاد ماندنیترین خاطره اویی. گاهی در هیئتی سخت و آهنین، علامتهای خط میخی را بر سینه سنگها حک میکردی و گاهی پَری زیبا بودی که سبکبال، در دست دوستداران علم، سماع مستانه داشتی. امروز هم در ظاهری شاید زیباتر و پیچیدهتر، در کنار مایی و خردسالان ما حتی نخستین تصاویر خیال خود را بر صفحه کاغذ؛ با تو ترسیم میکنند. تو در میان خردسالان، تا پیشکسوتان و کهنسالان عرصه علم و معرفت، حضوری همیشگی داری.
میدانم تا بشر بر این کره خاکی باقی است، تو هم همراه و او خواهی بود. تو هرگز فراموش نمیشوی. مگر انسان، کهنترین آموزگار خود را فراموش خواهد کرد؟!
مثل دیوانهها از خواب میپری و صدایم میکنی. تو هم مثل من، بدخوابی من هم مثل تو، شب بیدارم.
من از دیدن زخمهای فروخورده بشر و تو از نوشتش. من از شنیدن آه مظلوم و تو از گفتنش.
ای قلم؛ همراز شبنشینیهای اهالی مجلس آشفتگی! جام بگردان، جرعهای از خستگیات را در پیاله کن و حوالتی به تنهایی مدام من.
ای قلم، ای مهجورترین قسم خدا! به خدا بیتو تنهایم.
باید به کربلای افکار ***! باید به دنبال راه نجاتی، سربه بالای نی سپرد!
هر حقیقتی را کربلاییست و حقیقت علم را کربلای روشنگری میباید.
*** وقت قلندر پیشهگان سخن که زکات زندگی را به شمشیر قلم میپردازند!
مدتی است، خود کلام شدهای؛ در شاهراه واژهها سفر میکنی، از اعماق اندیشه میگذری؛ گذری و نظری.
شلاق شو، به جان عزیمت، بگو تا خفتگان، بیدار شوند که عالم، جملگی صبح رحیل است.
بر این کویر ترک خورده بنویس: عشق! بر آن کوه سترون بنگار «همت»!
بر آن دریای لجوج، بر آن موج سرکش بگو: «امید»!
باره سرهنگان اندیشه، قلم ابر کشور باور مردمان بگذار، بر اریکه سلطنت آرزوها بنشین، سخن بگو که گفتنت جهاد است.
وقتی غمگینم، وقتی دلم میگیرد، وقتی وجودم سرشار از عشق میشود؛ میآیی؛ دست در دستم میگذاری، سنگ صبورم میشوی، امیدم میبخشی.
میآیی؛ بر سینه سفید دفتری میلغزد، روحم را پالایش میکنی، سبکم میکنی آرامم میکنی آه! اگر تو نبودی...
آری! تو شاهدی.
تو بزرگ و مقدسی؛ آنگونه که خداوند، به تقدست سوگند میخورد؛ آنگاه میفرماید «نآ وَ القَلَمِ وَ ما یَسطُرون».
قلم، بهانه بود تا تو را بنویسم.
حروف الفبا، دست مرا گرفتند و پابهپا بردند از «باء» بسم اللّه به «میم» الرحیم رسیدم و یاد گرفتم که بنویسم: بسم اللّه الرحمن الرحیم و بخوانم و با تو حرف بزنم.
قلم، بهانهای شیرین بود که نام تو را در دهانم ریخت. قسم به قلم و آنچه مینویسند؛ که دوستت دارم.
قلم، دنیای تاریکم را آبی آسمانی کرد و طرح وجودم را روشن.
و من که در خودم مرده بودم، دوباره متولد شدم.
وقتی قلمها حرف میزنند، سکوت سنگین دفتر شکسته میشود. زبان قلمها با هم فرق میکند؛ اما همه مثل هم مینویسند؛ گاهی خیالی و گاهی واقعی؛ گاهی شعر و گاهی متن؛ گاهی از شادی و گاهی از غم و...
وقتی قلم حرف میزند، ناگفتهها، گفته میشود. حرکت قلمها، نگاه قلمها و دغدغههایشان با هم فرق دارد.
قلمها، رسالتشان بزرگ است؛ اگر صاحبان قلم و قلم فرسایان بدانند که چه مینویسند و چه مینگارند.
اگر حریتها، در زنجیرهای استبداد و خودکامگی محبوساند؛ اگر دلهای عارفان و عدالت پیشهگان، به جرم دلدادگی به حق و حقیقت میسوزند؛ اگر سرها در تقابل نیستی و هستی، هدایت و ضلالت، رشد و سکون، سربه دارند و اگر این همه سوزش دلها، حبس حریتها و تقابل نیکیها و بدیها را دیدهها مینگرند، سینهها تاب نمیآورند و مشتهای خشمگین میآشوبند؛ چون قلمها مینگارند.
از آغاز تاکنون، سطر به سطر، ورق ورق «نگارش» و از پیِ آن، دانه دانه «نگرش» و عاقبت: سینه سینه، موج موج آشوب بر نابرابریها.
آنگاه که رسول پاکیها، مشتکوبِ فرق جاهلیت؛ محمد مصطفی صلیاللهعلیهوآله در شأن قلم ندا میدهد که: «مِدادُ الْعُلماءِ اَفضَلُ مِن دِماءِ الشُّهداءَ؛ قلم دانشمندان، ارزشمندتر از خون شهداست».
و ایمان میآوریم به «قلم» و نگارش.
حتی تصور اینکه آدمی بر روی این کره خاکی نوشتن نداند و نتواند از این راه با کسان دیگر ارتباط برقرار کند، عذاب آور و وحشتناک است. در آن صورت، انسانها در واقع برتری چندانی بر حیوانات نداشتند؛ زیرا همه اندیشمندان هر دوره، باید مسائل و راه حل آنها را از ابتدا شروع میکردند و چندان نمیتوانستند بر دانشهای پیشین، چیزی بیفزایند. به همین دلیل است که حضرت امام صادق علیهالسلام در کلامی گهربار، به موضوع اهمیت قلم به دست گرفتن و نوشتن اشاره میکند و آن را منتی الهی میداند و میفرماید: «خداوند با نعمت نوشتن و حساب کردن، بر مردم، از نیک و بد، منت نهاد و اگر این دو کار نبود، آنان گرفتار اشتباه میشدند».
تاريخ نوشتار در مفهوم وسيع خوأ، به ساليان بسيار دور برمي گردد. استفاده از ابتدايي ترين وسايل از قبيل سنگ و چوب و استخوان، تا استفاده از پيشرفته ترين وسايل الکترونيکي براي نوشتن، نشان دهنده اصرار و سماجت آدمي بر ارائه و حفظ افکار خود است که اين مسئله، اهميتي بيشتر از قدمت کتابت دارد.
نوشتن، زمان و مکان خاصي نمي خواهد و اين دليلي بر جاودانه بودن قلم است. خداوند بر قلم سوگند ياد مي کند و حتي سوره اي به همين اسم نازل مي فرمايد:
پيشوايان اسلام نيز در احاديث بي شماري به ياران خود تأکيد کردند که به حافظه خودقناعت نکنند و احاديث اسلامي و علوم الهي را به رشته تحرير درآوردند و براي آيندگان به يادگار بگذارند.
با توجه به اهميت قلم و نوشتار، روز چهاردهم تيرماه به پيشنهاد انجمن قلم ايران و تصويب شوراي فرهنگ عمومي، به عنوان روز قلم در تقويم رسمي جمهوري اسلامي ايران به ثبت رسيد.
حرف نخستین که قلم در گرفت...
... و چون «قلم» نوشتن آغاز کرد،
و اولین نقطه بر سپیدیِ جهان در «وجود» آمد،
دری به منظومه «وجود» گشوده شد،
و انسان چشم گشود،
و کرانههای «آگاهی» را نظاره کرد.
«و در ابتدا کلمه بود»
پس در ابتدا «قلم» بود
و قلم از آنِ خداوند بود
و از این گونه بود که خداوند به قلم، قسم خورد،
و نوشتن، عطیهای الهی شد، آدمی را.
و آنگاه قلم، کلمه کلمه در ظلمات جهان بارید،
تا بیشهزاران «کلام» و «حکمت» در کویر آگاهی آدمی برویند و انسان در برهوتِ «نادانستگی» آواره نماند...
هر آنچه را نتوان گفت بر ورق بنويسم
قسم به جان قلم خورده ام که ناي قلم را
به دست گيرم و تا آخرين رمق بنويسم
بر آن سرم که به رغم محيط در همه جايي
هر آنچه حق بپسندد به حقِ حق بنويسم
برگرفته از :
اشارات - تیر 1387، شماره 110
اشارات - مرداد 1385، شماره 87
اشارات - تیر 1383، شماره 62
اشارات :: تیر 1386، شماره 98
منبع: http://www.hawzah.net
/خ
اگر قلم نبود!
آنجا که انقلاب یک جمله، به صفشکنیِ سربازان دستهای خوشنویس، قلبها را زیر و رو میکند، حجم وسیع ایمان را بارها به نظاره نشستهایم.
اگر نبود قلم، آغازِ آشنایی عالَم بالا، با زَمین، بر سرِ کدام قرار صورت میگرفت تا بیقراریِ دلِ عاشقانِ مسیر را لابهلای کتابِ دین تماشا کنیم؟
بوسه میزنم بر جوهری که نام خدا را تکثیر میکند.
نور قلم
کجاست نوری که قلب ما را به حرمت قلم پیوند دهد تا آنچه از دل برمیآید، لاجَرَم بر کاغذ نشیند؟
بتاب ای نورِ لایزال حق که بیحضور تو، در ابتدای نوشتن خویش، واماندهام.
قداست قلم
سرانگشتانی که انتهای آن، ریشه در قلب محزوم ناگفتهها دارد و چه زود میتوان دودِ حادثه آتشسوزیِ جان را از دوردستهای دلگویههای جان سوخته، استشمام کرد؛ وقتی تمام هستی تو در تنهاییِ دفترچهای با خطهای موازی خلاصه میشود. این خطوط، شبیه دلهای من و توست.
تنها قلم است که میتواند با چرخشِ به هنگامِ خود، نارسیدهها را به هم برساند.
زیرنویس
مرکب، قطراتِ خونِ اولین شهیدی است که خود را تمام میکند، تا معنا بیافریند.
میتوانم با قلم، طی الارض کنی؛ آنگاه که کلام شیوایی از حقیقت را مینویسی و انتشار میدهی.
زبان، رسوا کننده است؛ اما بخششِ قلم، خطاهای ذهن را پیش از ابراز شدن، خط میزند و رد میشود.
روی چنین بخشندهای، برای دوستی، میتوان بینهایت حساب کرد.
کلمات، از تو جان میگیرند
آب دریاها را اگر در تو بچکانم، آبیترین لحظهها را خواهی نوشت؛ به رنگ تمام آزادیها، به بوی همه آزادگیها و به عطر همه آزاد مردان.
با تو، زندگی را مینویسم و عشق را. کلمات، بنده تواند. تویی که به کلمات، جرئت آزادی میبخشی.
حس پرواز را تو به پرندهها میدهی.
کلمات، از تو جان میگیرند؛ چنانکه حقیقت از تو ایمان میگیرد.
تو، راه بلدی اگر تو خوش بنویسی، صراط، مستقیم است.
قسم به قلم!
و درود بر راه مقدس تو که ادامه راه پیامبران و امامان علیهالسلام ، است! سلام بر تو که قد افراشتهای چون شهیدان سربلند در برابر ظلمت!
سلام بر تو که جوهرت، از خون شهیدان حقیقت است!
سلام بر عدالتی که تو با ایمانی ابدی، مینویسیاش.
پابهپای تو
با تو، میتوان در آسمان صحیفه سجادیه بال گشود.
با تو، میتوان خدا را نوشت.
با تو، میتوان نوشت هرچه دریا را، هرچه آسمان را بهشت را تو مینویسی؛ همانگونه که عشق را نوشتهای، همانگونه که مادر را.
رودها، صدای رهایی تواند و درختها، فصل همیشه سبز جاودانگی تو.
اگر با صراط مستقیم تو به آسمانها برسم، پرندهگیام همیشه در اوج خواهد بود.
مرا بنویس!
با تو، مشق عشق میکنم.
تو را که در دست میگیرم، احساس غرور میکنم.
پیشانی نوشت تاریخ را تو یادگار گذاشتهای.
تاریخ، مدیون توست.
تو، تاریخ را به قدمت تاریخ، زنده نگه داشتهای. هرچه را تو مینگاری، حقیقت بودن میگیرد. کلمات، دست در دست تو میآیند تا به جاودانگی برسند مرا خدایی کن؛ مرا جاودانه کن؛ مرا به اوج ببرد، مرا بنویس؛ آنگونه که خداوند میخواهد.
بنویس که دستهایم، سراسر کلمه شدهاند، تا بنویسیام! مرا از نو بنویس! بنویسم که عاشقم کنی؛ بنویسم که پرنده شوم بنویسم...
میستایمت، قلم!
مَقسومِ آیههای روشنِ روشنگری، میراثدارِ شایسته نهفتههای بیپیرایه دل، منتهایِ مقدسِ مسیر فکر و قلب و دست، پاسدارِ استوارِ نشئههای تجلّی، بیحاشیه خزانِ صفحه سپید اوراق، بیپیرایه نقاد متون پوسیده زمان، بیواهمه فریادِ اعتراض، دلواپسِ عقدههای نگشوده و پندهای نشنیده، کهنسالْ قصهگوی رازدار، قَلم؛ میستایمت.
همه به قلم مدیوناند
اناالحق گویان و منصوروار، به سوی عروجِدار، بشتاب و از هیچ فریادی نهراس!
رسالتِ مقدست را بر دوش بگیر و بر سقف آسمان بتابان!
فراموش مکن که برای چه آمدهای!
دنیا به تو مدیون است. حکمت، نور، اشراق، تجلی و پرواز، به تو مدیونند. حکیم، شاعر، عارف، عالم و انسان، به تو مدیون است، قلم، میراث روشنِ رسولانِ راستین.
نکند با ظلم بنشینی!
اما نکند رسالتِ متین خویش را فراموش کنی و دامن به نادیدهها بزنی! نکند قدر خود را نشناسی و بیمقدار، اسیر دست ناکسان شوی!
نکند تیغ شوی، چماق شوی! نکند با ظلم بنشینی و با زخم همراه شوی! نکند بنگاری آنچه را که جز آه، حاصلی ندارد! نکند از سپیدی اوراق حکمت، به تاریکی بیچون و چرای پوچی هبوط کنی! نکند...
سلام بر قلم!
سلام بر سوگند پروردگار که تو را در آیههایش صدا کرده است!
سلام بر تو که در قرآن خدا، نامت جاودانه است! پروردگار، تو را تقدیس کرد و به خاکیان بشارت داد تا در رکاب تو، تمامی حقیقت را بر جریده عالم ثبت کنند.
تو را آنگونه آفرید که از گلوی تو، خون کلمات آسمان و زمینی بر صفحهها جاری شود. تو را آفرید تا بسرایی، بنویسی؛ تا رازهای شگفت آفرینش را فریاد کنی.
اگر قلم نبود...
هیچ دهانی سوادِ دانستنِ واژههای قدسی را در دل نداشت.
تو اگر نمیآمدی، تو اگر از دستهای خالق یکتا، بر خاک هبوط نکرده بودی و خاکیان تو را نمیدانستند، سکوت تا همیشه زندگی، حکمفرمای لحظهها میماند و هیچ صدایی، هیچ کلمهای در گنبد گیتی، به ردّپایی خواندنی بدل نمیشد و نامرئی معنی و حقیقت، در لباسی دیدنی، به ظهور نمیرسید.
شمشیر بیپروا
اگر کلمههای لایزال پروردگار، بر جبین ورقها و دفترها فروریخت و نشست و قرآن خواندی جاودانه شد، اگر نام پروردگار در گوشه گوشه هستی به گوشها رسید و در چشمها رویید، اگر تمام شگفتیهای کائنات را ناباورانه و عاشقانه میخوانیم و در دلهایمان سرازیر میکنیم، به یمن حنجره همیشه سبز قلم است که در تمام لحظهها و فصل، شکوفه میزند و جوانههایشان در اوراق پراکنده هستی، به چشم میآیند.
من و تو
نفسهای مرا، بغضها و خندههای لبریزم را، دردهای ازلی و ابدی، مرا، همه جا نوشتهای.
به یُمن تو، شانههای همیشه سنگین من، غصههای بیسرنوشت را تاب میآورند و کمر خم نمیکنند.
به یمن تو، من خویش را در برگ برگ شعرها و واژهها تکثیر میکنم و ادامه خود را در آینههای مکرّر هستی، به نظاره مینشینم.
تو مرا به اهالی روزگار بگو.
تو مرا افشا کن که تلاطم روزگار، در دلم گردابهای سهمگین به پا کرده است تو مرا بنویس که سیلاب واژهها، ریشههای خستهام را از خاک به در نیاورد.
با همین قلم
جوهر قلم، بوی خون شهید میدهد؛ بوی طراوت عطر خدا.
با قلم، میتوان پای آسمانیان را به زمین باز کرد، ملکوت را کاوید و به سر چشمه نور رسید.
قلم، میتواند زمینیان را با آسمان و ماده را با معنا پیوند دهد.
میتوان با عصای قلم، معجزه کرد و از دل سیاهیهای تاریخ، چشمههای حقیقت جاری ساخت.
میتوان قلم را اژدهایی کرد و با آن، جادوی آنان که اهل باطلند را بلعید و حق را به کرسی نشاند.
میتوان با قلم، جان بخشید و بیدار کرد. دستهامان، به یاری قلم، میتواند در دستان خدا قرار گیرد و تا مصافحه فرشتگان، ما را اوج دهد.
قلم عالم و خون شهید
با قلم، میتوان، آیههای خداپرستی را تکثیر و خوابهای خوش مهرورزی را تعبیر کرد.
قلم که مینویسد، شهید غبطه میخورد و احساس میکند که از کاروان اهل قلم، جا مانده است.
چنانچه رسول خاتم صلیاللهعلیهوآله فرمود: «روز قیامت، مُرکّب عالمان و خون شهیدان، با هم وزن میشوند و مرکّب عالمان، بر خون شهیدان برتری مییابد».
خوشا به حالمان، اگر آنگاه که مینویسیم، پروردگارمان به قلمهایمان اشاره کند و بفرماید: «نآ والقَلَم وَ ما یَسطُرُونَ».
سوگند به قلم!
سوگند به قلم، گرفتار شدهام در میان انبوه کلمات! من در تلاقی احساسهای مختلف، گرفتار شدهام. حالا چشمهایم به دنبال پنجرهای آشنا میگردند؛ پنجرهای که شاید با دستان تو بازی میشود؛ با دستانی که بر سفیدی کاغذ میتازند و ردپایی از چلهها را برایم جا میگذارند.
واژهها را کنار هم میچینی و میگذری و دفترت از تراکم حرفهای گفتنی و نگفتی پر میشوی.
اما یادت باشد، من سرگردانیام را بر دفترت پله خواهم کرد. تنهاییام را پی دستهای تو خواهم فرستاد و تلخی اطرافم را به محضر احساس رسوب کرده در نوشتههایت خواهم کشاند.
یادت باشد، آسمان آبی را در کلامت متمرکز کنی و زلالی رود را!
به احساست بگو، برای آنها که به دنبالش میآیند، در حالیکه غبار سردرگمی در زوایای روحشان نشسته است، گوشه چشمی داشته باشد.
به احساست بگو، همیشه یک تکه سعدی یا یک جرعه حافظ را در لابهلای حرفهایت بنشاند، تا منِ درگیر در گوشههای دنج دفترت، آرام بگیرم.
یادت باشد، خندههایت را دست کم یکی در میان، برای من جا بگذاری، تا پس از بغضهای مداوم، نفس تازه کنم و حال و هوای گُر گرفتهام را التیام ببخشم.
به احساست بگو، هوای جنون روزافزون مرا داشته باشد.
کهنترین آموزگار
عزیز گمنام، «قلم»! از وقتی که بشر، چیزی را در خاطره چند هزار ساله خود به یاد میآورد، تو، به یاد ماندنیترین خاطره اویی. گاهی در هیئتی سخت و آهنین، علامتهای خط میخی را بر سینه سنگها حک میکردی و گاهی پَری زیبا بودی که سبکبال، در دست دوستداران علم، سماع مستانه داشتی. امروز هم در ظاهری شاید زیباتر و پیچیدهتر، در کنار مایی و خردسالان ما حتی نخستین تصاویر خیال خود را بر صفحه کاغذ؛ با تو ترسیم میکنند. تو در میان خردسالان، تا پیشکسوتان و کهنسالان عرصه علم و معرفت، حضوری همیشگی داری.
میدانم تا بشر بر این کره خاکی باقی است، تو هم همراه و او خواهی بود. تو هرگز فراموش نمیشوی. مگر انسان، کهنترین آموزگار خود را فراموش خواهد کرد؟!
مهجورترین قسم خدا
مثل دیوانهها از خواب میپری و صدایم میکنی. تو هم مثل من، بدخوابی من هم مثل تو، شب بیدارم.
من از دیدن زخمهای فروخورده بشر و تو از نوشتش. من از شنیدن آه مظلوم و تو از گفتنش.
ای قلم؛ همراز شبنشینیهای اهالی مجلس آشفتگی! جام بگردان، جرعهای از خستگیات را در پیاله کن و حوالتی به تنهایی مدام من.
ای قلم، ای مهجورترین قسم خدا! به خدا بیتو تنهایم.
سر به بالای نی سپردن
باید به کربلای افکار ***! باید به دنبال راه نجاتی، سربه بالای نی سپرد!
هر حقیقتی را کربلاییست و حقیقت علم را کربلای روشنگری میباید.
*** وقت قلندر پیشهگان سخن که زکات زندگی را به شمشیر قلم میپردازند!
در شاهراه واژهها
مدتی است، خود کلام شدهای؛ در شاهراه واژهها سفر میکنی، از اعماق اندیشه میگذری؛ گذری و نظری.
شلاق شو، به جان عزیمت، بگو تا خفتگان، بیدار شوند که عالم، جملگی صبح رحیل است.
به رنگ صدای رسولان
بر این کویر ترک خورده بنویس: عشق! بر آن کوه سترون بنگار «همت»!
بر آن دریای لجوج، بر آن موج سرکش بگو: «امید»!
باره سرهنگان اندیشه، قلم ابر کشور باور مردمان بگذار، بر اریکه سلطنت آرزوها بنشین، سخن بگو که گفتنت جهاد است.
همدم تنهایی
وقتی غمگینم، وقتی دلم میگیرد، وقتی وجودم سرشار از عشق میشود؛ میآیی؛ دست در دستم میگذاری، سنگ صبورم میشوی، امیدم میبخشی.
میآیی؛ بر سینه سفید دفتری میلغزد، روحم را پالایش میکنی، سبکم میکنی آرامم میکنی آه! اگر تو نبودی...
تو شاهدی
آری! تو شاهدی.
تو بزرگ و مقدسی؛ آنگونه که خداوند، به تقدست سوگند میخورد؛ آنگاه میفرماید «نآ وَ القَلَمِ وَ ما یَسطُرون».
بهانهای شیرین
قلم، بهانه بود تا تو را بنویسم.
حروف الفبا، دست مرا گرفتند و پابهپا بردند از «باء» بسم اللّه به «میم» الرحیم رسیدم و یاد گرفتم که بنویسم: بسم اللّه الرحمن الرحیم و بخوانم و با تو حرف بزنم.
قلم، بهانهای شیرین بود که نام تو را در دهانم ریخت. قسم به قلم و آنچه مینویسند؛ که دوستت دارم.
یار من قلم
قلم، دنیای تاریکم را آبی آسمانی کرد و طرح وجودم را روشن.
و من که در خودم مرده بودم، دوباره متولد شدم.
وقتی قلمها حرف میزنند، سکوت سنگین دفتر شکسته میشود. زبان قلمها با هم فرق میکند؛ اما همه مثل هم مینویسند؛ گاهی خیالی و گاهی واقعی؛ گاهی شعر و گاهی متن؛ گاهی از شادی و گاهی از غم و...
وقتی قلم حرف میزند، ناگفتهها، گفته میشود. حرکت قلمها، نگاه قلمها و دغدغههایشان با هم فرق دارد.
قلمها، رسالتشان بزرگ است؛ اگر صاحبان قلم و قلم فرسایان بدانند که چه مینویسند و چه مینگارند.
ردپای روشن
نِگرش از پی نگارش
اگر حریتها، در زنجیرهای استبداد و خودکامگی محبوساند؛ اگر دلهای عارفان و عدالت پیشهگان، به جرم دلدادگی به حق و حقیقت میسوزند؛ اگر سرها در تقابل نیستی و هستی، هدایت و ضلالت، رشد و سکون، سربه دارند و اگر این همه سوزش دلها، حبس حریتها و تقابل نیکیها و بدیها را دیدهها مینگرند، سینهها تاب نمیآورند و مشتهای خشمگین میآشوبند؛ چون قلمها مینگارند.
از آغاز تاکنون، سطر به سطر، ورق ورق «نگارش» و از پیِ آن، دانه دانه «نگرش» و عاقبت: سینه سینه، موج موج آشوب بر نابرابریها.
جوهر سیاه و خون سرخ
آنگاه که رسول پاکیها، مشتکوبِ فرق جاهلیت؛ محمد مصطفی صلیاللهعلیهوآله در شأن قلم ندا میدهد که: «مِدادُ الْعُلماءِ اَفضَلُ مِن دِماءِ الشُّهداءَ؛ قلم دانشمندان، ارزشمندتر از خون شهداست».
و ایمان میآوریم به «قلم» و نگارش.
نوشتن؛ منت الهی
حتی تصور اینکه آدمی بر روی این کره خاکی نوشتن نداند و نتواند از این راه با کسان دیگر ارتباط برقرار کند، عذاب آور و وحشتناک است. در آن صورت، انسانها در واقع برتری چندانی بر حیوانات نداشتند؛ زیرا همه اندیشمندان هر دوره، باید مسائل و راه حل آنها را از ابتدا شروع میکردند و چندان نمیتوانستند بر دانشهای پیشین، چیزی بیفزایند. به همین دلیل است که حضرت امام صادق علیهالسلام در کلامی گهربار، به موضوع اهمیت قلم به دست گرفتن و نوشتن اشاره میکند و آن را منتی الهی میداند و میفرماید: «خداوند با نعمت نوشتن و حساب کردن، بر مردم، از نیک و بد، منت نهاد و اگر این دو کار نبود، آنان گرفتار اشتباه میشدند».
قلم
تاريخ نوشتار در مفهوم وسيع خوأ، به ساليان بسيار دور برمي گردد. استفاده از ابتدايي ترين وسايل از قبيل سنگ و چوب و استخوان، تا استفاده از پيشرفته ترين وسايل الکترونيکي براي نوشتن، نشان دهنده اصرار و سماجت آدمي بر ارائه و حفظ افکار خود است که اين مسئله، اهميتي بيشتر از قدمت کتابت دارد.
نوشتن، زمان و مکان خاصي نمي خواهد و اين دليلي بر جاودانه بودن قلم است. خداوند بر قلم سوگند ياد مي کند و حتي سوره اي به همين اسم نازل مي فرمايد:
پيشوايان اسلام نيز در احاديث بي شماري به ياران خود تأکيد کردند که به حافظه خودقناعت نکنند و احاديث اسلامي و علوم الهي را به رشته تحرير درآوردند و براي آيندگان به يادگار بگذارند.
با توجه به اهميت قلم و نوشتار، روز چهاردهم تيرماه به پيشنهاد انجمن قلم ايران و تصويب شوراي فرهنگ عمومي، به عنوان روز قلم در تقويم رسمي جمهوري اسلامي ايران به ثبت رسيد.
حرف نخستین
حرف نخستین که قلم در گرفت...
... و چون «قلم» نوشتن آغاز کرد،
و اولین نقطه بر سپیدیِ جهان در «وجود» آمد،
دری به منظومه «وجود» گشوده شد،
و انسان چشم گشود،
و کرانههای «آگاهی» را نظاره کرد.
«و در ابتدا کلمه بود»
پس در ابتدا «قلم» بود
و قلم از آنِ خداوند بود
و از این گونه بود که خداوند به قلم، قسم خورد،
و نوشتن، عطیهای الهی شد، آدمی را.
و آنگاه قلم، کلمه کلمه در ظلمات جهان بارید،
تا بیشهزاران «کلام» و «حکمت» در کویر آگاهی آدمی برویند و انسان در برهوتِ «نادانستگی» آواره نماند...
شعر
هر آنچه را نتوان گفت بر ورق بنويسم
قسم به جان قلم خورده ام که ناي قلم را
به دست گيرم و تا آخرين رمق بنويسم
بر آن سرم که به رغم محيط در همه جايي
هر آنچه حق بپسندد به حقِ حق بنويسم
برگرفته از :
اشارات - تیر 1387، شماره 110
اشارات - مرداد 1385، شماره 87
اشارات - تیر 1383، شماره 62
اشارات :: تیر 1386، شماره 98
منبع: http://www.hawzah.net
/خ