نوشتن هم شد کار؟!

ـ نوشتن‌ هم‌ شد كار؟! برو فكر نون‌ باش‌ كه‌ خربزه‌ آبه‌! مرد، مداد را روي‌ كاغذ گذاشت‌ و سر بالا آورد. چشمان‌ سرخ‌ زن‌ به‌ او دوخته‌ شده‌ بود. ـ كاش‌ كسي‌ پيدا مي‌شد و اين‌ لوحهاي‌ تقدير و ديپلمهاي‌ افتخارات‌ رو مي‌خريد. اون‌ وقت‌ گمونم‌ وضعمون‌ بهتر مي‌شد و صاحبخونه‌ دست‌ از سرمون‌ برمي‌داشت‌! دست‌ لرزان‌ مرد، بر تن‌ كاغذ نشست‌. زن‌ باز هم‌ گفت‌؛ ولي‌ مرد، از پشت‌ چشماني‌ خيس‌، همچنان‌ به‌ تن‌ سفيد كاغذ نگاه‌ مي‌كرد.
دوشنبه، 8 تير 1388
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
نوشتن هم شد کار؟!
نوشتن هم شد کار؟!
نوشتن هم شد کار؟!


 

نويسنده: اصغر استاد حسن معمار



 
ـ نوشتن‌ هم‌ شد كار؟! برو فكر نون‌ باش‌ كه‌ خربزه‌ آبه‌!
مرد، مداد را روي‌ كاغذ گذاشت‌ و سر بالا آورد. چشمان‌ سرخ‌ زن‌ به‌ او دوخته‌ شده‌ بود.
ـ كاش‌ كسي‌ پيدا مي‌شد و اين‌ لوحهاي‌ تقدير و ديپلمهاي‌ افتخارات‌ رو مي‌خريد. اون‌ وقت‌ گمونم‌ وضعمون‌ بهتر مي‌شد و صاحبخونه‌ دست‌ از سرمون‌ برمي‌داشت‌!
دست‌ لرزان‌ مرد، بر تن‌ كاغذ نشست‌. زن‌ باز هم‌ گفت‌؛ ولي‌ مرد، از پشت‌ چشماني‌ خيس‌، همچنان‌ به‌ تن‌ سفيد كاغذ نگاه‌ مي‌كرد.
با صداي‌ در، سر بالا آورد. زن‌ رفته‌ بود، اما كلماتش‌ چون‌ هرمي‌ سوزان‌، بر فضا سنگيني‌ مي‌كرد. و مرد، اين‌ را به‌ خوبي‌ حس‌ كرد.
برخاست‌ و به‌ كنار پنجره‌ رفت‌. پرده‌ را كنار زد. كوچه‌، پس‌ از ازدحام‌ صبحگاهي‌، حالا زير پرتو آفتاب،‌ كه‌ بالا آمده‌ بود، گوش‌ به‌ صداي‌ خيابان‌ و آرامش‌ خانه‌ها سپرده‌ بود.
مرد، سر بر ميله‌هاي‌ پنجره‌ گذاشت‌. بعد پشت‌ دستها را جلو آورد و به‌ ميله‌ها چسباند و صورت‌ بر آن‌ خواباند. كلام‌ زن‌ بر شانه‌هايش‌ سنگيني‌ مي‌كرد. نسيم‌ از لاي‌ انگشتان‌ بر صورت‌ خيسش‌ گذشت‌.
برگشت‌. اتاق‌، با تخت‌ كوچكي‌ كه‌ در كنار پنجره‌ بود و دوقلوها در آن‌ خوابيده‌ بودند و ميزي‌ با روكشي‌ از چوب‌، كه‌ تلويزيون‌ چهارده‌ اينچ‌ روي‌ آن‌ بود و قفسة‌ كتابها، دور سرش‌ مي‌چرخيدند. دست‌ روي‌ سينه‌اش‌ فشرد و جلو رفت‌. انگشتانش‌ بر كتابها نشست‌. همه‌ چيز ايستاد.
صداي‌ گرية‌ يكي‌ از دو قلوها بلند شد. برگشت‌. چشمان‌ سياه‌ كودك‌، پر اشك‌ شده‌ بود. او را از تخت‌ بلند كرد. خواهرش‌ چشم‌ باز كرد، و به‌ آنها خيره‌ شد. مرد به‌ رويش‌ لبخند زد، و كودك‌ را، همراه‌ خود، به‌ كنار كتابها آورد.
ـ دختر گلم‌! آروم‌ باش‌. نگاه‌ كن‌، چقدر قشنگن‌! ببين‌ اين‌ يكي‌ چقدر گل‌ روشه‌! چه‌ گلهاي‌ درشتي‌! اسمش‌ »شيدا»ست‌. مثل‌ خودت‌.
و ياد قهرمانِ زنِ داستان‌، چشمانش‌ را پر اشك‌ كرد. كودك‌ سرتكان‌ داد، و نگاهش‌ را به‌ سوي‌ خواهرش‌ چرخاند.
ـ اين‌ يكي‌ رو ببين‌! رو جلدش‌ يه‌ فانوسه‌!
انگشتان‌ كوچك‌ كودك‌، بر كتابها لغزيد. مرد، او را جلوتر برد.
ـ اين‌ دو تا، عين‌ شما دوقلوهان‌: بازيگوش‌ و... آهان‌، »آينه‌ عشق‌» هم‌ پيدا شد!
دست‌ كودك‌ ميان‌ كتابها فرو رفت‌. مرد، او را عقب‌ كشيد. چند كتاب‌، همراه‌ كودك‌ بر زمين‌ افتاد.
مرد نشست‌. كودك‌ هم‌ نشست‌ و كتابها را به‌ هم‌ ريخت‌. از ميان‌ صفحات‌، چند كاغذ رنگي‌ بيرون‌ افتاد.
مرد، دست‌ بر سر گذاشت‌. عرق‌ كرده‌ بود. لوحهاي‌ تقدير و ديپلمهاي‌ افتخار، نگاه‌ مشتاق‌ كودك‌ را به‌ سوي‌ خود كشيد. كودك‌ درون‌ تخت‌، به‌ پهلو غلتيد، و دستهاي‌ كوچكش‌ را به‌ لبة‌ تخت‌ گرفت‌. دست‌ عرق‌ كردة‌ مرد، كاغذها را لمس‌ كرد:
»لوح‌ تقدير جشنوارة فرهنگي‌ ـ هنري‌...، براي‌ اثر »رهاورد»، به‌ عزيز فرهيخته‌... (مقام‌ دوم‌ گروه‌ سني‌ آزاد).»
كودك‌ آن‌ را از دستش‌ كشيد.
»تقديرنامة‌ مسابقة‌ بزرگ‌...»
كودك‌ را در آغوش‌ كشيد و به‌ تخت‌ برگرداند. خواهرش‌ با ديدن‌ او آرام‌ گرفت‌ و دستهاي‌ كوچكش‌ را بر صورتش‌ كشيد.
مرد برخاست‌ و دور اتاق‌ گشت‌. قابهاي‌ چوبي‌ و فلزي‌، روي‌ ديوار بودند:
»ديپلم‌ افتخار براي‌ نگارش‌ داستان‌...» با قابي‌ چوبي‌ و حاشيه‌اي‌ ليمويي‌ رنگ‌، كه‌ امضاي‌ مقام‌ معاونت‌ زير آن‌ ديده‌ مي‌شد. لوح‌ تشويق‌ ديگري‌ در كنارش‌ بود، با قابي‌ فلزي‌. بعد، تقديرنامه‌اي‌ با چند جملة‌ كوتاه‌. اين‌ يكي‌ هم‌ چارچوبي‌ فلزي‌ داشت‌. همه‌ را از ديوار برداشت‌. نگاهش‌ به‌ دوقلوها پر كشيد: رو به‌ هم‌، چشمها را بسته‌ و خوابشان‌ برده‌ بود. دستي‌ به‌ موهاي‌ زبر صورت‌ كشيد، و از بالا به‌ قابها و مقواهاي‌ رنگي‌ لوحهاي‌ تقدير و تشويق‌ نگاه‌ كرد. چون‌ وصله‌اي‌ ناجور، روي‌ موكت‌ چسبيده‌ بودند.
ناگهان‌ از همه‌ سوي‌ اتاق‌، صداي‌ كف‌ زدن‌ برخاست‌؛ و صداي مردان‌ و زناني‌ كه‌ همه‌، يكباره‌ و بلندبلند به‌ حرف‌ زدن‌ افتادند. دستهايش‌ را بالا آورد. صداها اوج‌ گرفت‌. زانوانش‌ لرزيد. در ميان‌ هياهو، صداي‌ زنش‌، چون‌ ناقوس‌ در گوشش‌ زنگ‌ زد:
ـ »نوشتن‌ هم‌ شد كار، شد كار، شد كار... ! كاش‌ كسي‌ پيدا مي‌شد و اين‌ لوحهاي‌ تقدير و ديپلمهاي‌ افتخارت‌ رو مي‌خريد... هه‌هه‌هه‌... اون‌ وقت‌ گمونم‌ وضعمون‌ بهتر مي‌شد، و صاحبخونه‌ دست‌ از سرمون‌ برمي‌داشت‌... هه‌ هه‌ هه‌...»
صورت‌ بر قاب‌ چوبي‌ با حاشية‌ ليمويي‌ رنگ‌ خواباند. خنك‌ بود. حس‌ كرد كلمات‌ متن‌، قدم‌ بر صورتش‌ گذاشتند؛ يك‌ به‌ يك‌؛ چون‌ صفي‌ از مورچگان‌، كه‌ در راهي‌ پر فراز و نشيب‌ افتاده‌اند:
«هر چه‌ ساليان‌ بيشتري‌ از دوران‌ دفاع‌ مقدس‌ مي‌گذرد، لزوم‌ ثبت‌ هنرمندانة‌ وقايع‌ آن‌ دوران‌ باشكوهِ استثنايي‌ و انتقال‌ آن‌ به‌ نسلهاي‌ بعد، بيشتر رخ‌ مي‌نمايد. و اهميت‌ تلاش‌ جناب‌عالي‌ در اين‌ عرصه‌، دو چندان‌ مي‌شود.»
صورت‌ مرد لرزيد. انگشتانش‌ قاب‌ را كنار زد. لوحي‌ ديگر زير آن‌ بود. چشم‌ بست‌:
»سرزمين‌ نور، همان‌ وادي‌ عشق‌ و مهبط‌ ملائك‌ است‌. آنجا آغشته‌ به‌ بوي‌ بهشت‌ و عطر ماندگار شهيدان‌ است‌. زهي‌ سعادت‌...اميد كه‌ قلم‌ نجيب‌ شما، همواره‌ راوي‌ نور و رحمت‌ و سعادت‌ باشد.»
اشك‌ پشت‌ پلكها بي‌تابي‌ مي‌كرد. صورت‌ از لوح‌ برداشت‌ و چشم‌ گشود. مداد ميان‌ انگشتانش‌ بود. چيزي‌ دستش‌ را تكان‌ داد و پيش‌ برد. مداد، كنار حاشية‌ لوح‌ ايستاد. كمي‌ خم‌ شد. بعد به‌ آرامي‌ روي‌ مقواي‌ سبز لوح‌ لغزيد. مرد، با چشماني‌ خيس‌، به‌ حركت‌ انگشتش‌ خيره‌ شد. ديد كه‌ مداد نوشت‌:
ـ چرا درو باز...
زن، با ديدن‌ مرد، زانو بر زمين‌ زد. صداي‌ بچه‌ها او را از مرد دور كرد.
ـ اينها كه‌ هلاك‌ شدند!
بچه‌ها در آغوش‌ مادر، آرام‌ گرفتند.
ـ من‌ رو بگو كه‌ زود اومدم‌ خبر خوشحالي‌ بدم‌.
مرد پوزخند زد. خطهاي‌ حاشية‌ سبز، چون‌ گلوله‌هاي‌ آمادة‌ شليك‌، رو به‌ او نشانه‌ رفته‌ بودند.
ـ معصوم‌ خانم‌ رو دم‌ نونوايي‌ ديدم‌. آقاشون‌ هم‌ بود؛ آقاي‌ فرهادي‌. سلام‌ رسوند. گفت‌: »آقاتون‌ هنوز بيكاره‌؟» گفتم‌: بله‌. سالهاست‌ كه‌ خونه‌ نشينه‌. مدام‌ نشسته‌ و كاغذ سياه‌ مي‌كنه‌. گفت‌: »من‌ كاراشو خوندم‌. خيلي‌ خوبه‌. بهش‌ بگو دوست‌ داره‌ مسئول‌ صفحة‌ نمي‌دونم‌ چي‌ چي‌ روزنامه‌ بشه‌؟» گفتم‌: معلومه‌ كه‌ دوست‌ داره‌؛ از خداشه‌. گفت‌: »پس‌ از همين‌ فردا صبح‌ بياد روزنامه‌ و كارش‌ رو شروع‌ كنه‌.» اسم‌ روزنامه‌شو هم‌ گفت‌؛ من‌ يادم‌ نموند!
مرد، سر به‌ زير انداخت‌. نگاه‌ زن‌ به‌ كتابها و قابهاي‌ ميان‌ آنها افتاد.
ـ اينها چرا اينجان‌؟ باز چند دقيقه‌ من‌ رفتم‌ بيرون‌، خونه‌ به‌ هم‌ ريخت‌! كار د‌ُر‌ُست‌ مي‌كني‌ براي‌ ما!
مرد، سر بالا گرفت‌. نسيم‌، پردة‌ مقابل‌ پنجره‌ را كنار مي‌زد، و آفتاب‌ را تا ميان‌ اتاق‌ مي‌كشيد. بلند شد و به‌ كنار كتابها رفت‌. لوح‌ سبز را بالا آورد. كنار حاشية‌ آن‌، خالي‌ بود. چيزي‌ نوشته‌ نشده‌ بود. لبخند زد و آن‌ را روي‌ ديوار گذاشت‌.
دستهاي‌ كوچك‌ دوقلوها، لبة‌ تخت‌ را فشرد. سرها بالا آمد.
زن‌، از آشپزخانه‌، بلند گفت‌: نه‌! مثل‌ اينكه‌ بالاخره‌ يه‌ نفر پيدا شد و اين‌ كاغذ سياه‌ كردن‌هات‌ رو ديد. نمي‌دونم‌ والله چي‌ بگم‌! شايدم‌ هم‌ حق‌ با تو باشه‌؛ به‌ نوشتن‌ هم‌ بشه‌ گفت‌ كار. ولي‌ اي‌ كاش‌ به‌ جاي‌ نوشتن‌ داستان‌، چند تا چك‌ مي‌نوشتي‌، تا من‌ مي‌رفتم‌ و نقدش‌ مي‌كردم‌. اين‌ جوري‌، حتماً صاحبخونه‌ دست‌ از سرمون‌ برمي‌داشت‌!
منبع: http://anjomanghalam.ir



 



نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط