بیشتر نویسندگان و محققان معتقدند که تعریف این فلسفه و یافتن گوهر مشترک میان اندیشههای این فیلسوفان، به دلیل تنوع فراوانشان کاری بسیار دشوار و حتی ناممکن است؛ از این رو برای تبیین دیدگاههای مشترک آنان، باید به اهمیت و اولویت روش و رویکرد مشترک، به جای محتوا و مضمون مشترک (مانند سایر فلسفهها) توجه کرد، یا براساس نظریه شباهتهای خانوادگی ویتگنشتاین، از دو جهت روش و محتوا، به بررسی این فلسفهها پرداخت.
تعداد کلمات: 2609 / تخمین زمان مطالعه: 13 دقیقه
بخش اول: روش و رویکرد فلسفی
1. مخالفت با مسائل انتزاعی فلسفه
۲. آغاز از انسان و احوال او
هر ماهیت تازه، به خودی خود ارزشمند است»؛ مکتب اصالت وجود، درباره تعریف مفهوم ارزش، این گزاره را بیان میکند. به گونهای که کامو در مقدمه رمان بیگانه و در ادامه عبارت فلسفی دکارت: «من میاندیشم، پس هستم»، میگوید: «من طغیان میکنم پس هستم». این عبارت، افزون بر پذیرش جملهای که درباره ارزش مطرح شد، این معنا را در خود دارد که همانند گذشتگان زیستن، برابر با زندگانی غیر اصیل است. سارتر نیز در تقدم وجود انسان بر ماهیت او، تحلیلی وجودی بیان میکند؛ به همین دلیل، در این فلسفهها شاهد نفی ذاتانگاری[3] هستیم؛ یعنی انسان ماهیت ثابتی ندارد که بتوان از آن با تعابیری همچون حیوان ناطق یا ویژگیای مانند برخورداری از فطرت انسانی تعبیر کرد.[4]
3. تمایز قائل شدن میان حقیقتشخصی[5] و حقیقتعینی[6]
۴. ضد عقل باوری[7] و نظام گریزی
۵. ضد تاریخی بودن
۶. سبک بیان
1. تفاوت خاستگاه این دو مکتب فلسفی باعث شد که آنها را فلسفههای قارهای و تحلیلی بنامند. همچنین تفاوت میان زبان انگلیسی، آلمانی و فرانسوی و قابلیتها و مضامینی که در ادبیات و فرهنگ زبانی این دو زبان وجود دارد، در تفاوت سبک بیانی تأثیرگذار بوده است؛
2. در موضوع بحث این فلسفهها، دشواری وجود دارد؛ یعنی در انسان و احوال درونیاش؛ زیرا از عینیت بیرونی برخوردار نیست تا بتواند مانند فلسفههای دیگر، به صورت دقیق و عینی یا با زبان علمی سخن بگوید.
٧. مسئله جهان خارج
با توجه به این رویکرد، آنان از دکارت و قضیه مشهور کوژیتو انتقاد میکنند؛ زیرا او وجود را بر اندیشیدن در کوژیتو مقدم میداند؛ درحالی که فاعلشناسایی، چیزی مجرد و برکنار نیست تا ارتباط اول مسئله باشد. فیلسوف وجودی این استدلال را انتزاع میداند و میگوید: من در وهله نخست، فاعل اندیشنده نیستم، بلکه بیش از هر چیز موجود هستم و در اصل، وجود چیزی وسیعتر از اندیشیدن و مقدم بر آن است. بنابر این استدلال اینگونه خواهد بود: «من هستم، پس میاندیشم». مراد از گفتن «من هستم» چیست؟ «من هستم» با «من وجود دارم» یکسان است و «من وجود دارم» نیز معادل است با «من -در- عالم هستم» یا « من -با- دیگران هستم» که به دلیل ویژگی مفهوم وجود است.
وجود داشتن، بیرون شدن از خود و کنار دیگران ایستادن است. انسان هیچگاه خلوت گزین و فاعلی در بسته به روی خود و باشندهای بینیاز از ذات و گرفتار در خویش نبوده است که سپس قادر به ایجاد روابط با عالم یا فاعلهای دیگر شود، بلکه از همان ابتدا از خودش بیرون میآید و میان اشیاء و اشخاص برپا میایستد.[12]
در فلسفه وجودی، انسان موجودی در خود بسته نیست، بلکه همچون واقعیتی ناتمام و گشوده و هرچه تنگتر با جهان به ویژه با انسانهای دیگر، ماهیت پیوسته به نظر میرسد. این وابستگی دوگانه به این نحو است که از سویی هستی انسانی آشکارا در جهان گنجانده شده است؛ چنانکه انسان همواره دارای کنونه (وضعیت معینی) و بلکه بیشتر همین وضعیت خویش است و از سوی دیگر، پیوستگی ویژهای میان انسانها دیده میشود که وضعیت هستی واقعی اگزیستانس را میسازد. واژههای «بودن با» در فلسفه هایدگر و «ارتباط» نزد یاسپرس، همین معنا را دارند. بنابراین، الگوی شناخت نزد آنان، الگوی مشارکت با بازیگری به جای تماشاست؛ یعنی انسان برای دستیابی به شناخت بهتر، باید در صحنه باشد، با دیگران روبهرو شود و حضوری فعال و کنش گرانه داشته باشد.[13]
همچنین از دیدگاه آنان، معنای عالم مجموع موجودات نیست؛ زیرا معتقدند که مجموع موجودات شناخت ناپذیرند، بلکه در تقابل با انسان و چشمانداز انسانی تعریف میشوند. واژه «کاسموس» در فرهنگ یونانیان به معنای نظمی که انسان به جهان میبخشد و به این معنا اشاره دارد، البته آنان بیان تفسیری ایدهآلیستی از این سخن را نفی میکنند.[14]
۸ تجربه وجودی
«بو خنسکی»، با توجه به این عقاید و اختلاف میان فیلسوفان، نمایندگان این مکتب فلسفی که بیتردید میتوان «اگزیستانسیالیست» نامید، چهار تن معرفی میکند: گابریل مارسل، کارل یاسپرس، مارتین هایدگر و ژان پل سارتر که همگی به کرکگور استشهاد میکنند؛ از این رو وی از اگزیستانسیالیستهای پرنفوذ امروزی به شمار میآید. البته در این میان میتوان از همکار و دوست سراسر زندگی سارتر، بانو سیمون دوبوار و پیش از همه از موریس مرلو پونتی، از متفکران برجسته فرانسه معاصر نام برد. همچنین دو اندیشمند روسی به نامهای «نیکولای بردیایف»[16] و «لئو شستوف»[17] از طریق آثاری که به فرانسه نوشتهاند، شناخته و مشهور شدند. «کارل بارت»[18] نیز، متفکر و متکلم دیگری است که تحتتأثیر افکار کرکگور قرار گرفت. بوخنسکی، تاریخهای اصلی ظهور اگزیستانسیالیسم را به این نحو تعیین میکند: سال ۱۸۵۵م، کرکگور در گذشت. سال ۱۹۱۹م، یاسپرس با انتشار کتابش با عنوان روانشناسی جهانبینیها مشهور شد. سال ۱۹۲۷م، کتاب گابریل مارسل به نام ژورنال متافیزیکی و کتاب بنیادی هایدگر، هستی و زمان انتشار یافت. سال ۱۹۳۲م، فلسفه یاسپرس و سال ۱۹۴۴م، کتاب هستی و نیستی سارتر انتشار یافت. این نکته اهمیت دارد که در سالهای اخیر، اگزیستانسیالیسم در کشورهای رومیانی، به ویژه فرانسه و ایتالیا، مهم شده است؛ درحالی که پیشتر و در حدود سال ۱۹۳۰م، به نیرومندترین مرحله گسترش و تأثیر خود رسیده بود. [19]
منبع: کتاب در آمدی بر مکاتب فلسفی معاصر غرب اگزیستانسیالیسم، نوشته محسن اخباری؛ چاپ دوم، 1396.
[1] . این تعالیم را میتوان با ادبیات عرفانی- اسلامی مقایسه نمود؛ برای مثال ابیاتی از شیخ بهایی در نان و حلوا و شیر و شکر:
علم رسمی سر به سر قبل است و قال نه از او کیفیتی حاصل نه حال
ابیات پرمعنا و عمیق مولانا در غزلیات:
گویند که در سقسین ترکی دو کمان دارد ور زان دو یکی گم شد ما را چه زیان دارد؟
همچنین ابیاتی در مثنوی معنوی او:
قصه نحوی و کشتیبان
صد هزاران فضل داند از علوم جان خود را میداند آن ظلوم
داند او خاصیت هر جوهری در بیان جوهر خود چون خری
که همی دانم یجوز و لایجوز خود ندانی تو یجوزی با عجوز
این روا و آن ناروا دانی ولیک تو روا یاناروایی بین تونیک
قیمت هر کاله میدانی که چیست قیمت خود را ندانی احمقیست
سعدها و نحسها دانستهای ننگری سعدی تو با ناشستهای
جان جمله علمها این است این که بدانی من کیم در بوم دین
آن اصول دین بدانستی ولیکن بنگر اندر اصل خود گر هست نیک
* * * *
آن یکی مرد دو مو آمد شتاب پیش یک آینهدار مستطاب
گفت از ریشم سپیدی کن جدا که عروس نو گزیدمای فتی
ریش او ببرید و کل پیشش نهاد گفت تو بگزین مرا کاری فتاد
این سؤال و آن جوابست آن گزین که سرای نهان دارد درد دین
آن یکی زد سیلیای مرزید را حمله کرد او هم برای کید را
گفت سیلی زن سوالت میکنم پس جوابم گوی وانگه میزنم
برقفای تو زدم آمد طراق یک سؤالی دارم اینجا در وفاق
این طراق از دست من بودست یا از قفاگاه تسوای فخر کیا
گفت از درد این فراغت نیستم که درین فکر و تفکر بیستم
تو که بیدردی همی اندیش این نیست صاحب درد را این فکر هین
* * * * *
از فیه ما فیه: «می گویند: پادشاهی پسر خود را به جماعتی اهل هنر سپرده بود تا او را از علوم و نجوم و رمل و... آموخته بودند و استاد تمام گشته با کمال کودنی و بلادت. روزی پادشاه انگشتری در مشت گرفت. فرزند خود را امتحان کرد که بیا بگو در مشت چه دارم. گفت: آنچه داری گرد است و زرد است و مجوف است.. گفت: چون نشانهای راست دادی، پس حکم کن که آن، چه چیز باشد. گفت: میباید که غربیل باشد. گفت: آخر، این چندین نشانهای دقیق را که عقول در آن حیران شوند، دادی از قوت تحصیل و دانش. این قدر بر تو چون فوت شد که در مشت غربیل نگنجد؟ اکنون همچنین علمای اهل زمان در علوم مری میشکافند و چیزهای دیگر را که به ایشان تعلق ندارد، به غایت دانستهاند و ایشان را بر آن احاطت کلی گشته و آنچه مهم است و به او نزدیکتر از همه آن خودی اوست و خودی خود را نمیداند».
[2] . Dasein.
[3] . Essentialisna.
[4] . بابک احمدی، سارتر که مینوشت، ص۱۵۰ و۲۵۰؛ فلسفه معاصر اروپایی، ص۱۲۷.
[5] . Subjective truth.
[6] . Objective truth.
[7] . Irrationalism.
[8] . فلسفه معاصر اروپایی، ص۱۲۸.
[9] . Being-in-the-world.
[10] . Subjectivity.
[11] . Solipsisin.
[12] . فلسفه وجودی، ص۱۲۷.
[13] . فلسفه معاصر اروپایی، ص۱۲۷.
[14] . Esse EST percipi.
[15] . Existential.
[16] . Nikolai Berdiaiev (1875-1948).
[17] . Leo Shestov (1866-1938).
[18] . Karl Barth(1886).
[19]. همان، ص۱۲۵-۱۲۷.