درون‌مایه‌های مشترک فیلسوفان اگزیستانس

بیشتر نویسندگان و محققان معتقدند که تعریف این فلسفه و یافتن گوهر مشترک میان اندیشه‌های این فیلسوفان، به دلیل تنوع فراوانشان کاری بسیار دشوار و حتی ناممکن است؛
دوشنبه، 2 مهر 1397
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
درون‌مایه‌های مشترک فیلسوفان اگزیستانس
گابریل مارسل، کارل یاسپرس، مارتین هایدگر و ژان پل سارتر از مهمترین متفکران اگزیستانسیالیست هستند
 
چکیده
بیشتر نویسندگان و محققان معتقدند که تعریف این فلسفه و یافتن گوهر مشترک میان اندیشه‌های این فیلسوفان، به دلیل تنوع فراوانشان کاری بسیار دشوار و حتی ناممکن است؛ از این رو برای تبیین دیدگاه‌های مشترک آنان، باید به اهمیت و اولویت روش و رویکرد مشترک، به جای محتوا و مضمون مشترک (مانند سایر فلسفه‌ها) توجه کرد، یا براساس نظریه شباهت‌های خانوادگی ویتگنشتاین، از دو جهت روش و محتوا، به بررسی این فلسفه‌ها پرداخت.

تعداد کلمات: 2609 / تخمین زمان مطالعه: 13 دقیقه
درون‌مایه‌های مشترک فیلسوفان اگزیستانس


بخش اول: روش و رویکرد فلسفی

 1. مخالفت با مسائل انتزاعی فلسفه

هدف فیلسوفان اگزیستانس از طرح دیدگاه‌های خود این است که فلسفه، تحولی در زندگی انسان ایجاد کند، نه این‌که به مسائل انتزاعی تاریخ فلسفه (مثل ماهیت مکان و زمان، پایان‌پذیری یا بی‌نهایت بودن جهان، جوهر و عرض، علت و معلول و....) بپردازد؛ زیرا عمر انسان محدود است و علوم گوناگون نامحدود هستند؛ از این رو مهم‌ترین مسائل انسان را برگزید و به آن‌ها پرداخت. در واقع، فلسفه‌هایی که به مسائل انتزاعی و بیرونی می‌پرادزند، راه را گم کرده‌اند؛ درحالی که فلسفه از خود و انسان آغاز می‌شود. با این رویکرد، فلسفه خاص سقراط، نزد فیلسوفان به ویژه کرکگور و یاسپرس جایگاه خاصی دارد و تأکیدش بر پرداختن به علم نافع است که به شناخت خود انسان و هستی‌اش می‌پردازد و احوال او را بررسی می‌کند. نظیر این تعالیم، در فرهنگ‌های عرفانی همچون بودا نیز دیده می‌شود که می‌توان گفت این فیلسوفان از آن تأثیر پذیرفته‌اند.[1] سخن کامو در مقاله خودکشی، در کتاب پوچی به این مطلب اشاره می‌کند که مسائلی مانند این‌که مقوله‌های ارسطو، ده‌تاست و مربوط به واقع، یا دوازده‌تاست و مربوط به ذهن، اثری در زندگی ما نمی‌نهد، بلکه مهم‌ترین مسئله فلسفه و مؤثر بر زندگی این است که آیا زندگی ارزش زیستن دارد؟ اگر نه، خودکشی و چنانچه پاسخ آری ست، آنقدر مسائل وجودی هست که نوبت به این بحث‌ها نمی‌رسد.
 

۲. آغاز از انسان و احوال او

نخستین و بارزترین ویژگی و اشتراک فلسفه‌های اگزیستانس این است که از انسان شروع می‌کند. فلسفه یعنی فاعل‌شناسایی، نه موضوع‌شناسایی (طبیعت) و مقصود ایشان از فاعل‌شناسایی موجود در طیف کامل وجود داشتن اوست. به عبارت دیگر، موضوع اصلی پژوهش برای ایشان، همان اگزیستانس، یعنی هستی ویژه انسانی است. درواقع، موضوع فلسفه‌های اگزیستانس، انسان انضمامی است، نه انتزاعی فیلسوفان وجودی، هستی انسان را به گونه‌ای متمایز از هستی، «وجود» می‌خوانند. انسان -به ندرت این‌گونه نامیده می‌شود و بیشتر با نام‌های «دازاین یا آن‌جا بود»[2] (در بیان هایدگر)، «اگزیستانس»، «من» و «موجود برای خود» (در بیان سارتر) خوانده می‌شود- به تنهایی دارای اگزیستانس است و به تعبیر دقیق‌تر، او دارا نیست، بلکه اگزیستانس خویش است؛ یعنی چنانچه انسان ماهیتی دارد، این ماهیت، اگزیستانس وی با نتیجه اگزیستانس اوست. انسان فقط فاعل‌شناسایی نیست، بلکه آغازگر کنش و مرکز احساس است. چیستی وی، نتیجه انتخاب‌های او، یعنی وجود انسان است، نه بالعکس. ماهیت سرنوشت نیست، بلکه شما همان چیزی هستید که از خود می‌سازید. به تعبیری دیگر، آنان به انسان در مقام فاعل فعل (agent)، به جای فاعل‌شناسایی و اندیشیدن (subject)، و به وجود انسان و نه ماهیت وی توجه می‌کنند. فلسفه وجودی، طیف کامل وجود را بیان می‌کند که در هر فعل، وجود داشتن به طور مستقیم و انضمامی شناخته می‌شود. فیلسوف وجودی همچون شخصی درگیر که با فعلیت‌های وجود، با همه وجودش می‌اندیشد. پس فلسفه، حاصل انسانیت هر فیلسوفی است و هر فیلسوف انسانی است که به تعبیر سارتر و اونامونو، «گوشت و خون دارد» و مخاطبانش انسان‌هایی همانند خودش هستند و در فلسفه ورزی‌اش افزون بر عقل، از اراده، احساس و همه روح و جسمش بهره می‌برد. در اصل، آن‌ها می‌کوشند تا تفاوت وجود یا بودن انسان در این دنیا را با سایر شکل‌های هستی یافتنی نشان دهند.
هر ماهیت تازه، به خودی خود ارزشمند است»؛ مکتب اصالت وجود، درباره تعریف مفهوم ارزش، این گزاره را بیان می‌کند. به گونه‌ای که کامو در مقدمه رمان بیگانه و در ادامه عبارت فلسفی دکارت: «من می‌اندیشم، پس هستم»، می‌گوید: «من طغیان می‌کنم پس هستم». این عبارت، افزون بر پذیرش جمله‌ای که درباره ارزش مطرح شد، این معنا را در خود دارد که همانند گذشتگان زیستن، برابر با زندگانی غیر اصیل است. سارتر نیز در تقدم وجود انسان بر ماهیت او، تحلیلی وجودی بیان می‌کند؛ به همین دلیل، در این فلسفه‌ها شاهد نفی ذات‌انگاری[3] هستیم؛ یعنی انسان ماهیت ثابتی ندارد که بتوان از آن با تعابیری همچون حیوان ناطق یا ویژگی‌ای مانند برخورداری از فطرت انسانی تعبیر کرد.[4]

 
بیشتر بخوانید: زمینه‌های فلسفی اگزیستانسیالیسم (1)

3. تمایز قائل شدن میان حقیقت‌شخصی[5] و حقیقت‌عینی[6]

اگزیستانسیالیسم میان حقیقت‌شخصی و حقیقت‌عینی، تمایز دقیقی قائل می‌شود و حقیقت‌شخصی را بر حقیقت‌عینی مقدم می‌داند. البته ممکن است از واژه «شخصی»، سوءبرداشت شود؛ زیرا این واژه در زبان گفتگو، به معنی مغرضانه، متعصبانه و ناموثق است؛ در حالی که نزد اگزیستانسیالیست‌ها معنای بسیار متفاوتی دارد. ایشان منکر این نیستند که انسان‌ها می‌توانند با علم، عقل مشترک و منطق به حقیقت‌عینی دست یابند؛ اما معتقدند که درباره کارهایی مربوط به جستوجوی حقیقت‌نهایی، کل وجود انسان در کار است، نه فقط عقل او باید احساس و اراده انسان برانگیخته و به کار گمارده شود تا بتواند با آن حقیقت زندگی کند؛ از این رو میان «شناخت حقیقت به روشی نظری و بی‌طرفانه» و «میل به حقیقت، به طریقی کاملاً شخصی، تفاوتی اساسی است.
 

۴. ضد عقل باوری[7] و نظام گریزی

همه اگزیستانسیالیست‌ها ایجاد تمایز میان درون و برون ذهن (ذهن و عین) را نفی کرده‌اند و از این راه، عقل‌گرایی را در پهنه فلسفه بی‌ارزش می‌سازند. آنان معتقدند که ما شناختی متصل و یک دست نداریم، بلکه شناخت ما ناقص، پاره پاره و پیوسته درحال شدن است و با حالت‌های آگاهی ما از اوضاع گوناگون تغییر می‌کند با کسب می‌شود. معرفت حقیقی، از راه فهم یا عقل به دست نمی‌آید، بلکه واقعیت باید به تجربه زیسته درآید؛ اما این تجربه زیسته، پیش از هر چیز در نتیجه هراسی روی می‌دهد که انسان از راه پایان‌پذیری و شکنندگی جایگاه خود در جهانی می‌بیند که در آن محکوم به مرگ شده است (هایدگر).[8] پاره‌های فلسفی پی نوشت‌های غیر علمی پایانی کرکگور نیز گواه این ویژگی است. البته لازم به یادآوری است که عقل‌گریزی و دوری از نظام‌پردازی فلسفی و فکری، به این معنا نیست که این فیلسوفان از هرگونه نظام فلسفی بی‌بهره‌اند یا نظامی خاص خود ندارند؛ چنان‌که می‌توان نظام فکری و فلسفی را در نظام‌های فلسفی و خاص سارتر و هایدگر دید.
 

۵. ضد تاریخی بودن

آنان همانند فیلسوفان دیگر، مخالف طرح نظام فکری فلسفی خود بر مبنای نظریات فیلسوفان گذشته هستند و معتقدند که اندیشه فلسفی باید از خود فرد آغاز شود. البته این فیلسوفان از سنت فلسفی گریزان نیستند و بسیاری از فیلسوفان پیشین را می‌ستایند و از نظرهای آنان استفاده می‌کنند؛ مثلاً کرکگور، مارسل و یاسپرس، به سقراط، هایدگر به پیش سقراطیان، یاسپرس به کانت و سارتر به هگل توجه کرده‌اند.
 

۶. سبک بیان

سبک بیان فیلسوفان وجودی، پیچیده و مقابل ساده‌گویی فیلسوفان تحلیلی و پوزیتیویسم قرار می‌گیرد؛ چنان‌که «کارناپه در مقاله مشهورش به نام انکار متافیزیک، در بیان و نقد دیدگاه هایدگر، تعبیرها و جمله‌های او مانند «هیچ می‌هیچد، عدم می‌عدمد و...) را ریشخند می‌کند. علت این تفاوت بیان و زبان را می‌توان در دو مسئله بیان کرد:
1. تفاوت خاستگاه این دو مکتب فلسفی باعث شد که آن‌ها را فلسفه‌های قاره‌ای و تحلیلی بنامند. همچنین تفاوت میان زبان انگلیسی، آلمانی و فرانسوی و قابلیت‌ها و مضامینی که در ادبیات و فرهنگ زبانی این دو زبان وجود دارد، در تفاوت سبک بیانی تأثیرگذار بوده است؛
2. در موضوع بحث این فلسفه‌ها، دشواری وجود دارد؛ یعنی در انسان و احوال درونی‌اش؛ زیرا از عینیت بیرونی برخوردار نیست تا بتواند مانند فلسفه‌های دیگر، به صورت دقیق و عینی یا با زبان علمی سخن بگوید.
 

٧. مسئله جهان خارج

مسئله اصلی فیلسوف اگزیستانس، وجود عالم خارج نیست؛ از این رو با بحث سنتی تقابل عین و ذهن مخالفت می‌کند و طرح آن را -به گونه‌ای که مانند فلسفه‌های دیگر، ابتدا به سوژه می‌پردازد، آنگاه درباره عالم بحث می‌کند و سپس به صورت جدا از هم، این دو مسئله را به هم نزدیک کند- غلط و کاذب می‌داند. هایدگر با اصطلاح خاص خود «بودن -در– عالم»[9] اعلام می‌کند که امر مهم، نحوه خاص بودن است که امری حضوری و غیر انتزاعی است. در فلسفه کرکگور نیز، بحث لی از ذهنیت،[10] برابر با خود بنیادی[11] نیست و وجود، مستلزم برون خویشی و رویارویی با بیرون از خود است. بنابراین فلسفه‌های اگزیستانس (به ویژه هایدگر)، فلسفه خود را از درک بی‌واسطه و حضوری وجود (وجود غیر انتزاعی) آغاز می‌کنند، نه مفهوم وجود.
با توجه به این رویکرد، آنان از دکارت و قضیه مشهور کوژیتو انتقاد می‌کنند؛ زیرا او وجود را بر اندیشیدن در کوژیتو مقدم می‌داند؛ درحالی که فاعل‌شناسایی، چیزی مجرد و برکنار نیست تا ارتباط اول مسئله باشد. فیلسوف وجودی این استدلال را انتزاع می‌داند و می‌گوید: من در وهله نخست، فاعل اندیشنده نیستم، بلکه بیش از هر چیز موجود هستم و در اصل، وجود چیزی وسیع‌تر از اندیشیدن و مقدم بر آن است. بنابر این استدلال این‌گونه خواهد بود: «من هستم، پس می‌اندیشم». مراد از گفتن «من هستم» چیست؟ «من هستم» با «من وجود دارم» یکسان است و «من وجود دارم» نیز معادل است با «من -در- عالم هستم» یا « من -با- دیگران هستم» که به دلیل ویژگی مفهوم وجود است.
وجود داشتن، بیرون شدن از خود و کنار دیگران ایستادن است. انسان هیچ‌گاه خلوت گزین و فاعلی در بسته به روی خود و باشنده‌ای بی‌نیاز از ذات و گرفتار در خویش نبوده است که سپس قادر به ایجاد روابط با عالم یا فاعل‌های دیگر شود، بلکه از همان ابتدا از خودش بیرون می‌آید و میان اشیاء و اشخاص برپا می‌ایستد.[12]
در فلسفه وجودی، انسان موجودی در خود بسته نیست، بلکه همچون واقعیتی ناتمام و گشوده و هرچه تنگ‌تر با جهان به ویژه با انسان‌های دیگر، ماهیت پیوسته به نظر می‌رسد. این وابستگی دوگانه به این نحو است که از سویی هستی انسانی آشکارا در جهان گنجانده شده است؛ چنان‌که انسان همواره دارای کنونه (وضعیت معینی) و بلکه بیشتر همین وضعیت خویش است و از سوی دیگر، پیوستگی ویژه‌ای میان انسان‌ها دیده می‌شود که وضعیت هستی واقعی اگزیستانس را می‌سازد. واژه‌های «بودن با» در فلسفه هایدگر و «ارتباط» نزد یاسپرس، همین معنا را دارند. بنابراین، الگوی شناخت نزد آنان، الگوی مشارکت با بازیگری به جای تماشاست؛ یعنی انسان برای دستیابی به شناخت بهتر، باید در صحنه باشد، با دیگران روبه‌رو شود و حضوری فعال و کنش گرانه داشته باشد.[13]
همچنین از دیدگاه آنان، معنای عالم مجموع موجودات نیست؛ زیرا معتقدند که مجموع موجودات شناخت ناپذیرند، بلکه در تقابل با انسان و چشم‌انداز انسانی تعریف می‌شوند. واژه «کاسموس» در فرهنگ یونانیان به معنای نظمی که انسان به جهان می‌بخشد و به این معنا اشاره دارد، البته آنان بیان تفسیری ایده‌آلیستی از این سخن را نفی می‌کنند.[14]

 

۸ تجربه وجودی

با توجه به دیدگاه این فیلسوفان درباره انسان و وجودش در جهان خارج، این فلسفه‌ها با آزمون با تجربه‌ای «وجودی»[15] آغاز می‌شوند که در جزئیات گوناگون هستند. مفاهیمی همچون تناهی، تقصیر، غربت، ناامیدی و مرگ، یا مفهوم‌های عاطفی مانند دلشوره، ملال و تهوع که معنای غم‌انگیز در وجود انسان دارند، در همین نقطه آغاز نهفته است؛ یعنی جایی که وجود انسان، در برابر هستی جهان بی‌جان قرار می‌گیرد. نزد فیلسوف وجودی، انسان هیچ وقت جزئی از عالم نیست، بلکه همواره در نسبتی پرتنش با عالم سرشار از امکان، برای دشمنی تراژیک قرار می‌گیرد. این تجربه، نزد یاسپرس در «آگاه شدن از شکنندگی هستی»، نزد هایدگر، در تجربه «پیشروی به سوی مرگ» و نزد سارتر، در مفهوم «دل آشوبی» آشکار می‌شود. به همین علت فلسفه اگزیستانس همه‌جا، حتی نزد هایدگر، نقشی تجربه گونه دارد.
«بو خنسکی»، با توجه به این عقاید و اختلاف میان فیلسوفان، نمایندگان این مکتب فلسفی که بی‌تردید می‌توان «اگزیستانسیالیست» نامید، چهار تن معرفی می‌کند: گابریل مارسل، کارل یاسپرس، مارتین هایدگر و ژان پل سارتر که همگی به کرکگور استشهاد می‌کنند؛ از این رو وی از اگزیستانسیالیست‌های پرنفوذ امروزی به شمار می‌آید. البته در این میان می‌توان از همکار و دوست سراسر زندگی سارتر، بانو سیمون دوبوار و پیش از همه از موریس مرلو پونتی، از متفکران برجسته فرانسه معاصر نام برد. همچنین دو اندیشمند روسی به نام‌های «نیکولای بردیایف»[16] و «لئو شستوف»[17] از طریق آثاری که به فرانسه نوشته‌اند، شناخته و مشهور شدند. «کارل بارت»[18] نیز، متفکر و متکلم دیگری است که تحت‌تأثیر افکار کرکگور قرار گرفت. بوخنسکی، تاریخ‌های اصلی ظهور اگزیستانسیالیسم را به این نحو تعیین می‌کند: سال ۱۸۵۵م، کرکگور در گذشت. سال ۱۹۱۹م، یاسپرس با انتشار کتابش با عنوان روانشناسی جهان‌بینی‌ها مشهور شد. سال ۱۹۲۷م، کتاب گابریل مارسل به نام ژورنال متافیزیکی و کتاب بنیادی هایدگر، هستی و زمان انتشار یافت. سال ۱۹۳۲م، فلسفه یاسپرس و سال ۱۹۴۴م، کتاب هستی و نیستی سارتر انتشار یافت. این نکته اهمیت دارد که در سال‌های اخیر، اگزیستانسیالیسم در کشورهای رومیانی، به ویژه فرانسه و ایتالیا، مهم شده است؛ درحالی که پیش‌تر و در حدود سال ۱۹۳۰م، به نیرومندترین مرحله گسترش و تأثیر خود رسیده بود. [19]

 

منبع: کتاب در آمدی بر مکاتب فلسفی معاصر غرب اگزیستانسیالیسم، نوشته محسن اخباری؛ چاپ دوم، 1396.
[1] . این تعالیم را می‌توان با ادبیات عرفانی- اسلامی مقایسه نمود؛ برای مثال ابیاتی از شیخ بهایی در نان و حلوا و شیر و شکر:
علم رسمی سر به سر قبل است و قال                              نه از او کیفیتی حاصل نه حال
ابیات پرمعنا و عمیق مولانا در غزلیات:
گویند که در سقسین ترکی دو کمان دارد                          ور زان دو یکی گم شد ما را چه زیان دارد؟
همچنین ابیاتی در مثنوی معنوی او:
قصه نحوی و کشتیبان
صد هزاران فضل داند از علوم                        جان خود را می‌داند آن ظلوم
داند او خاصیت هر جوهری                          در بیان جوهر خود چون خری
که همی دانم یجوز و لایجوز                         خود ندانی تو یجوزی با عجوز
این روا و آن ناروا دانی ولیک                         تو روا یاناروایی بین تونیک
قیمت هر کاله می‌دانی که چیست                    قیمت خود را ندانی احمقیست
سعدها و نحس‌ها دانسته‌ای                            ننگری سعدی تو با ناشسته‌ای
جان جمله علم‌ها این است این                      که بدانی من کیم در بوم دین
آن اصول دین بدانستی ولیکن                        بنگر اندر اصل خود گر هست نیک
* * * *
آن یکی مرد دو مو آمد شتاب                         پیش یک آینه‌دار مستطاب
گفت از ریشم سپیدی کن جدا                       که عروس نو گزیدم‌ای فتی
ریش او ببرید و کل پیشش نهاد                      گفت تو بگزین مرا کاری فتاد
این سؤال و آن جوابست آن گزین                   که سرای نهان دارد درد دین
آن یکی زد سیلی‌ای مرزید را                         حمله کرد او هم برای کید را
گفت سیلی زن سوالت می‌کنم                        پس جوابم گوی وانگه میزنم
         برقفای تو زدم آمد طراق                     یک سؤالی دارم این‌جا در وفاق
این طراق از دست من بودست یا                    از قفاگاه تسوای فخر کیا
گفت از درد این فراغت نیستم                        که درین فکر و تفکر بیستم
تو که بی‌دردی همی اندیش این                      نیست صاحب درد را این فکر هین
* * * * *
از فیه ما فیه: «می گویند: پادشاهی پسر خود را به جماعتی اهل هنر سپرده بود تا او را از علوم و نجوم و رمل و... آموخته بودند و استاد تمام گشته با کمال کودنی و بلادت. روزی پادشاه انگشتری در مشت گرفت. فرزند خود را امتحان کرد که بیا بگو در مشت چه دارم. گفت: آن‌چه داری گرد است و زرد است و مجوف است.. گفت: چون نشانه‌ای راست دادی، پس حکم کن که آن، چه چیز باشد. گفت: می‌باید که غربیل باشد. گفت: آخر، این چندین نشانه‌ای دقیق را که عقول در آن حیران شوند، دادی از قوت تحصیل و دانش. این قدر بر تو چون فوت شد که در مشت غربیل نگنجد؟ اکنون همچنین علمای اهل زمان در علوم مری می‌شکافند و چیزهای دیگر را که به ایشان تعلق ندارد، به غایت دانسته‌اند و ایشان را بر آن احاطت کلی گشته و آن‌چه مهم است و به او نزدیک‌تر از همه آن خودی اوست و خودی خود را نمی‌داند».
 
[2] . Dasein.
[3] . Essentialisna.
[4] . بابک احمدی، سارتر که می‌نوشت، ص۱۵۰ و۲۵۰؛ فلسفه معاصر اروپایی، ص۱۲۷.
[5] . Subjective truth.
[6] . Objective truth.
[7] . Irrationalism.
[8] . فلسفه معاصر اروپایی، ص۱۲۸.
[9] . Being-in-the-world.
[10] . Subjectivity.
[11] . Solipsisin.
[12] . فلسفه وجودی، ص۱۲۷.
[13] . فلسفه معاصر اروپایی، ص۱۲۷.
[14] . Esse EST percipi.
[15] . Existential.
[16] . Nikolai Berdiaiev (1875-1948).
[17] . Leo Shestov (1866-1938).
[18] . Karl Barth(1886).
[19]. همان، ص۱۲۵-۱۲۷.



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط