روایت آن 10 اسیری که هرگز به میهن باز نگشتند
گفتگو با خانواده 2 نفر از اسیرانی که به ادعای عراق در سال 59 آزاد شده اند
اسیر نظامی " محمد رضا یعقوبی " جزو 10 تن از اسرایی است که در سال 59 در همان اوایل جنگ تحمیلی عراق علیه ایران به اسارت نیروهای عراقی درامده است و عراق ادعا کرده که در سال 1360 او را در مرز " چومان " در آذربایجان غربی آزاد کرده است که هنوز بعد گذشت 18 سال از آن زمان وی باز نگشته و هیچ گونه اطلاعی هم از او در دست نیست .این ادعای عراق کذب محض است زیرا کدام عقل سلیم قبول می کند که دولت عراق عده از اسرای ایرانی را بدون حضور نمایندگان ایرانی و صلیب سرخ آن هم در آن زمان خاص که به نوعی اوج جنگ محسوب می شد آزاد کرده باشد .به منظور اشنایی با ویژگی های اخلاقی و اجتماعی و همچنین چگونگی به اسارت در آمدن این دسته از اسرای ویژه ((محمد رضا یعقوبی و امیر ناصر مصطفوی )) با خانواده انها گفت و گو انجام شده است که در ذیل می خوانیم .
وی اضافه می کند : حدود 15 روز از جنگ می گذشت که به ما اطلاع دادند محمد رضا ناپدید و به احتمال خیلی قوی اسیر شده است که البته خودمان هم مطمئن نبودیم و در یک دلهره و التهاب خاصی به سر می بردیم که یک شب مادرش به طور اتفاقی از رادیو عراق شنید که چند تن از اسرای ایرانی صحبت می کنند و خوشبختانه محمد رضا و همرزمش آقا کفیلی صحبت کردند . آنها ضمن اعلام سلامتی شان به خانواده هایشان سلام رسانده بودند اینجا بود که ما مطمئن شدیم محمد رضا اسیر است . پس از آن اواخر آبان ماه همان سال نامه اش از عراق رسید و در آن نامه ضمن اعلام خبر سلامتی خود برای ما آرزوی سلامتی و دعای خیر کرد با امدن نامه اش تا حدود زیادی خیالمان راحت شد . لااقل از این بابت که او زنده است و ما فقط باید انتظار روزی بکشیم که آزاد شود و برگردد .
2 ماه بعد یعنی در دی ماه همان سال جوانی که لهجه کردی داشت و مشخص بود که اهل شهرهای غربی و کرد نشین کشور ماست به در منزل ما آمد و ادعا کرد پسرتان پیش ماست و اگر چنان چه او را می خواهید باید پول بدهید من با توجه به نامه ای که از محمد رضا به دستمان رسیده بود و دارای مهر صلیب سرخ هم بود چون مطمئن شده بودم که او اسیر است و متوجه شدم که دروغ می گوید و قصد اخاذی دارد بنابراین با بی اعتنایی گفتم پولی نداریم و او را رد کردم . او رفت و فقط تنها موضوعی که ذهنم را مشغول کرده بود این بود که او از کجا محمد رضا را می شناخت و آدرس منزل ما را می دانست ؟
بعد از این موضوع دیگر خبری از محمد رضا به دست نیاوردیم تا این که حدود 1 سال بعد یعنی در آبان ماه سال 1360 دعوت نامه ای از صلیب سرخ به دستمان رسید که در آن نامه از من خواسته شده بود برای ارائه توضیحات و آگاهی از مسایلی در ارتباط با محمد رضا به نمایندگان کمیته صلیب سرخ که آن موقع در هلال احمر مستقر بودند مراجعه کنم . در آنجا پس از طرح سوال هایی در رابطه با محمد رضا ، نماینده صلیب سرخ گفت که دولت عراق ادعا کرده است که پسرتان را در فروردین سال 60 به همراه 9 نفر دیگر از اسرای ایرانی در مرز ( چومان ) واقع در آذربایجان غربی آزاد کرده و اسامی آنان را در لیست اسرای آزاد شده قرار داده است و پسر شما اسیر محسوب نمی شود بنده که اصلا انتظار شنیدن چنین چیزی را نداشتم ناگهان از کوره در رفتم و با عصبانیت گفتم شما چه طور این ادعای غیر منطقی عراقی ها را قبول کردید که آنان بدون حضور نمایندگانی از ایران و صلیب سرخ این عده از اسرای ایرانی را آزاد کرده باشند ؟
از آن گذشته اگر به فرض محال همچنین ادعایی درست باشد با توجه به این که اکنون خودم سال هاست که راننده بیابان هستم و بیشتر نقاط ایران از جمله مرز دهستان چومان را می شناسم آنجا منطقه ای نیست که کسی گم یا ناپدید شود پس چگونه است که پسرم تا کنون به خانه مراجعه نکرده و خبری هم از او نشده است ؟ نمایندگان صلیب در جوابم گفتند : که عراق این طور ادعا کرده و ما هم کاری از دستمان بر نمی آید آقای یعقوبی در حالی که اشک از چشمانش جاری شده بود با صدایی حزن آلود توضیح می دهد بس از نا امیدی از صلیب سرخ به جاهای مختلفی از جمله هلال احمر ، کمیسیون حمایت از اسرا ، وزارت امور خارجه ، و ..... مراجه کردم متاسفانه نتیجه ای نگرفتم دیگر از محمد رضا خبری نداشتیم تا این که در سال 69 که نخستین گروه آزادگان به کشورمان بازگشتند آقای کفیلی هم که از دوستان و همرزمان محمد رضا بود و با هم اسیر شده بودند آزاد شد و به میهن بازگشت . بنده خیلی خوشحال شدم هم از این جهت که او بالاخره پس از سال ها اسارت آزاد شده و در آغوش گرم خانواده اش بر گشته است و هم از این جهت که پس از مدت ها میتوانستم از محمد رضا اطلاعات و خبر هایی به دست آورم .
آقای کفیلی درباره چگونگی اسارتشان و مدت زمانی که محمد رضا با آنان در یک جا بوده این طور توضیح داد : در سال 59 ما در منطقه سر پل ذهاب مستقر بودیم که جنگ شروع شد و به دنبال آن به تمام نیروها دستور عقب نشینی داده شد به خاطر این که این حمله نظامی ناگهانی و غافلگیر کننده بود هر کس با هر وسیله ای که در اختیارش بود به عقب برگشت . وقتی ما به خودمان آمدیم دیدیم که همه رفته اند و تنها عده ای سرباز باقی مانده ایم چون هیچ وسیله ای برای برگشت نبود مجبور شدیم بزنیم به کوه و بیابان. از آن عده سرباز که باقی مانده بود هر کدام به راهی رفتند . من با محمد رضا و یکی از دوستانمان به نام ((محمد حسن علمداری)) به یکی از کوه های اطراف آنجا پناه بردیم،تا که برای مدتی از دید دشمن دور باشیم و بتوانیم در یک فرصت مناسب فرار کنیم . صبح روز بعد مجبور شدیم برای تهیه آب و غذا به پایین کوه برویم همین که به پایین کوه رسیدیم ، دیدیم که در محاصره دموکراتها ( کرد های ایرانی ضد انقلاب ) هستیم ، آنان ما را دستگیر کردند و نزد فرماندشان که شخصی به نام سردار جاف بود بردند .
در آنجا غیر از ما حدود 20 سرباز دیگر هم بودند آن شب ما را آنجا نگه داشتند و صبح فردای همان روز همگی ما را سوار ماشینی کردند و به مرز گردونه در نزدیکی مرز خسروی برده و تحویل نیروهای عراقی دادند دموکراتها در قبال تحویل اسرای ایرانی از عراقی ها اسلحه و مهمات می گرفتند نیروهای عراقی نیز ما را به منافقان و ضد انقلابیون تحویل دادند . چون به وضوح دیدیم که منافقان در آنجا فعالیت گسترده ای دارند در واقع نقش اصلی را آنان ایفا می کردند . یکی از دلایل این موضوع شناسایی نیرو های ایرانی توسط آنان بود پس از چند ساعت که در آنجا ماندیم ما را به پادگان ( سلیمانیه ) انتقال دادند یک شب آنجا ماندیم و سپس ما را به یکی از پادگان های شهر کرکوک بردند تا قبل از این که به پادگان کرکوک منتقل شویم همگی از نیروهای ارتشی بودیم در اردوگاه کرکوک با موضوع عجیبی روبه رو شدیم در آنجا 8 نفر از برادران سپاهی هم بودند که حدود1 سال قبل ( در سال 58 ) در درگیری های نیروهای سپاه به دموکراتها در منطقه پاوه دستگیر شده و به عراق انتقال یافته بودند آنها با دیدن ما شگفت زده شدند چون هنوز از وقوع جنگ اطلاعی نداشتند در مدت 12 روزی که در کرکوک بودیم بازجویی های مختلفی از ما به عمل آمد اردوگاه بعدی که ما را به آنجا انتقال دادند (موصل ) بود در آنجا غیر از ما عده زیادی از اسرا نگهداری می شدند پس از مدتی ماموران صلیب سرخ به آنجا آمدند و از ما ثبت نام به عمل آوردند . در اردوگاه موصل بود که به طور جدی اذیت و آزار و شکنجه ها شروع شد به خصوص که اگر بو می بردند که در میان ما اسرای پاسدار هم هست آن فرد باید از زندگی خود قطع امید می کرد چون او را تا سر حد مرگ شکنجه می کردند و چه بسیار افرادی ( پاسداران ) که در زیر شکنجه های وحشیانه این دژخیمان بی رحم به شهادت رسیدند چون عراقی ها پاسدارن را تحت عنوان حراست (امام) خمینی رحمت الله یعنی نیروهای ویژه امام (ره) می شناختند و از آنان به شدت وحشت داشتند .
محمد رضا حدودا 4 ماه در اردوگاه موصل با ما بود یعنی تا اواخر زمستان سال 59 تا این که یک روز صبح در مراسم صبحگاه اسم 20 تا 25 نفر را خواندند که در بین آنها اسم محمد رضا بود سپس افرادی را که اسامی شان خوانده شده بود با خود بردند و از آن به بعد هم دیگر خبری از آن به دست نیامد من و محمد حسن علمداری که تا سال 62 در آن اردوگاه بودیم به طور مداوم دنبال کسب خبری از محمد رضا بودیم که متاسفانه تلاش های مان بی نتیجه ماند بعد از آن تاریخ تا سال 69 که آزاد شدیم هر ماه که ماموران صلیب سرخ برای سرکشی به اردوگاه می آمدند قضیه محمد رضا را پیگیری می کردیم اما آنان هر بار به بهانه ای ادعا می کردند که اطلاعی از محمد رضا و بقیه اسرایی که وضع محمد رضا را داشتند ندارند .
کفیلی ادامه داد همان زمان که ما را به اردوگاه موصل بردند شخصی را به نام بهرام به عنوان اسیر به آسایشگاه ما آوردند این طور که خودش می گفت از درباریان شاه معدوم بوده و پس از انقلاب به عراق فرار کرده و پناهنده آنجا شده بود و به ادعای خودش دولت عراق او را اشتباها به عنوان اسیر به آنجا آورده بود که البته پس از مدتی او را از آنجا بردند در مدتی که این شخص در آسایشگاه ما بود مداوم از انقلاب و امام (ره) و جمهوری اسلامی بد گویی می کرد و ناسزا می گفت . در این میان تنها کسی که با او مدام بحث می کرد و حتی چندین بار با او درگیر شده بود محمد رضا بود تصور و تحلیل من این است که این شخص بهرام ، محمد رضا را به عراقی ها به عنوان شخصی خطرناک معرفی کرده و عراقی ها هم بر اساس گفته او محمد رضا را برده اند مادر محمد رضا تا این لحظه ساکت بود در حالی که حلقه اشک در چشمانش جمع شده بود رشته کلام را به دست می گیرد می گوید : محمد رضا سومین فرزندم است من از میان 7 فرزندم به محمد رضا علاقه خاصی داشتم او هم همین طور پدرش به دلیل کارش چون بیشتر مواقع نبود محمد رضا مسائل و مشکلاتش را با من در میان می گذاشت او حتی کوچکترین موضوعی را با من در میان می گذاشت علاوه بر این او به نوعی عصای دستم هم بود مثلا هر گاه که می دید غذا حاضر نیست خودش غذا را درست می کرد در زمان قبل از پیروزی بارها به دلیل شرکت در تظاهرات دستگیر شد . در طول این 25 سال و چند ماهی که محمد رضا رفته او را ندیده ام حتی بار ها خوابش را دیده ام یکی دو بار هم از قصه فراغ او سکته کرده ام .
امیر ناصر در سال 1333 در تهران متولد شد در سال 58 - 59 در سن 26 سالگی در دانشگاه سمنان در رشته مکانیک قبول شد از همان ساعت اولیه که عراق به ایران حمله نمود مصرانه به دنبال پیدا کردن راهی برای رفتن به جبهه بود تا این که بالا خره موفق شد با گروه فدائیان اسلام در مهر 59 به منطقه جنگی اعزام شود برادرش مجید هم که آن موقع 22 سال سن داشت و در دانشکده صنعتی شریف مشغول به تحصیل بود هم با او به جبهه رفت . حدود 1 ماه بعد مجید در حالی که به شدت ناراحت و گرفته بود برگشت و عنوان نمود بعد از تقسیم گروهان ما که محمود هم با من بود به منطقه شلمچه اعزام شدیم من و چند نفر دیگر از بچه ها به خاطر رساندن 1 مجروح به بیمارستان صحرایی از گروهان عقب ماندیم وقتی برگشتم دیدم از محمود و گروهان خبری نیست احتمالا بر اثر حمله عراقی ها یا شهید شده اند یا اسیر.
برای پیدا کردن محمود 10- 15 روز همه جا را گشتیم حتی اجساد شهدا را هم تفتیش کردیم ولی اثری از محمود نبود . مادر امیر ناصر می گفت پس از آن مجید خیلی بی قرار بود و مدام احساس شرمندگی و ندامت می کرد که چرا محمود را تنها گذاشته تا این که خود او مجددا به جبهه برگشت و در سال 61 در منطقه فکه به شهادت رسید . چند روز پس از خبر مفقود شدن محمود ( امیر ناصر ) روزنامه کیهان عکسی از اسرای ایرانی در بند رژیم عراق را چاپ کرد که اتفاقا محمود هم در میان آنها بود با دیدن عکس او مطمئن شدم که او اسیر شده ، مدتی بعد هم شخص ناشناسی به منزل مان زنگ زد و ادعا کرد که از آشناهای محمود است و ادعا کرد که او اسیر است و آخرین اردوگاهی که او را برده اند موصل بوده است .
تلفن کننده بدون این که خودش را معرفی کند تماس را قطع کرد در ماه بعد حدود 29 آذر همان سال نامه محمود به دستمان رسید در نامه اش پس از سلام و احوال برسی یادی از خاطرات گذشته کرد و در آخر هم جمله ای زیبایی نوشت که مرا واقعا تحت تاثیر قرار داد در واقع به نوعی قوت قلب گرفتم ، او نوشته بود مادرم ، سعی می کنم در مقابل عراقی ها طوری رفتار کنم و به گونه ای از خود مقاومت نشان دهم که آرزوی یک ( آخ گفتن ) را بر دلشان بگذارم و سعی می کنم آن چنان باشم که حلالم کنی این اولین و اخرین نامه ای بود که از او به دست من رسید من هم در جواب نامه اش بارها نامه فرستادم اما متاسفانه تمام آنها برگشت خورد خانم اجاقی در ادامه صحبت هایش می گوید 1 سال بعد یعنی در سال 1360 نمایندگان صلیب سرخ که در تهران مستقر بودند مرا خواستند من به خیال این که در ارتباط با آزادی محمود اقدامی شده و قرار است به زودی آزاد شود خودم را به سرعت به آنان رساندم آنان گفتند پسر شما در همان ابتدای اسارت توسط ماموران صلیب سرخ ثبت نام شده اما پس از انتقال او از اردوگاه موصل دیگر از او خبری نداریم.
غیر از پسر شما 9 نفر اسیر ثبت نام شده دیگر بود که وضع او را داشتند که با پافشاری و پیگیری های کمیته بین المللی صلیب سرخ نهایتا مسئولان عراقی اظهار داشتند که 10 نفر اسیر را در اواخر فروردین ماه سال 1360 در مرز دهستان چومان در جنوب غربی مهاباد واقع در آذربایجان غربی آزاد کرده اند من در جوابشان گفتم این حرف شما غیر منطقی و نامعقول است شما این ادعای عراق را چه طور باور می کنید که بدون حضور هیچ نماینده ای از صلیب سرخ و ایران ، عراق آنها را آزاد کرده باشند ؟ که آنها در جواب اظهار داشتند ما کاری از دستمان بر نمی اید عراق این طور به صلیب سرخ گفته است ! پس از این که از طریق صلیب سرخ نتیجه ای نگرفتم به جاهای مختلفی از جمله دفتر رهبری ، دفتر ریاست جمهوری ، سپاه ، بنیاد شهید ، هلال احمر و ..... نامه نوشتم در پاسخ می گفتند باید صبر کنید تا جنگ تمام شود . حتی خودم 2 سال پیش به محضر مقام معظم رهبری رفتم که ایشان فرمودند که برای خبر از پسرتان باز هم پیگیری ها ادامه خواهد یافت .خانم اجاقی می گوید : پس از آزادی عده ای از اسرا با 2 تن از آنها به نام خالقی و شعرباف که با محمود همبند بوده اند تماس گرفتم ، آقای شعر باف به من گفت در اردوگاه زبیر بودم که یک روز 5 – 6 نفر اسیر جدید نزد ما آوردند امیر ناصر ( محمود ) هم در بین آنها بود او بر اثر ترکش زخم عمیقی بر پشتش ایجاد شده بود آشنایی من با امیر ناصر از همان جا بود دژخیمان عراقی محمود را با وجود این که زخم عمیقی بر تن داشت باز هم شکنجه می کردند آنان بی رحمانه با چوب خیزران بر پشتش میزدند اما با کمال ناباوری می دیدم که امیر ناصر خم به ابرویش نمی آورد و همیشه می گفت که آرزوی یک "آخ" گفتن را بر دلشان می گذارم این روحیه بالا و ایمان و اراده قوی امیر ناصر بر روی من و دیگر بچه ها خیلی تاثیر گذاشت از همان زمان به بعد امیر ناصر نقش رهبری و هدایت بچه ها را بر عهده گرفت چند روز بعد عراقی ها یک دست لباس سربازی به ما دادند و ما را به آسایشگاه بزرگی بردند از قرار معلوم عراقی ها عکاسان و خبرنگاران خارجی را دعوت کرده بودند که به نشان پیروزی ارتش عراق تهیه کنند امیر ناصر تا هدف عراقی ها را فهمید به بچه ها گفت هنگامی که عکاسان خواستند عکس بگیرند همه انگشتانشان را به نشان بیروزی بالا ببرند .
زمانی که ما این کار را کردیم ماموران امنیتی به طرف عکاسان و فیلم بردارن حمله بردند و مانع کار آنان شدند حتی فیلم های آنان را گرفتند ما را هم به طرز وحشیانه ای مورد ضرب و شتم قرار دادند البته بعدا فهمیدیم که یکی از عکاسان توانسته فیلم را از آنجا خارج کرده و منتشر کند که گویا در همان سال در روزنامه کیهان به چاب رسید .مادر امیر ناصر به نقل از شعر باف می گوید عراقی ها بعد ها آنان را به اردوگاه بصره و پس از مدتی به اردوگاه موصل که به تبعید گاه حزب اللهی ها معروف بوده انتقال دادند و در آنجا نیز آنان شرایط سختی داشتند که باز هم در آنجا محمود نقش هدایت رهبری اسرا را بر عهده داشت شعر باف در مورد آخرین دیدارش با محمود به من مادر امیر ناصر گفت پس از یکی 2 ماه از میان ما 20 نفر را با این بهانه که خرابکارند جدا کردند .
عراقی ها این نوع اسرار را حرث خمینی اطلاق می کردند و اگر به کسی چنین لقبی داده می شد کمتر امیدی برای زنده ماندنش وجود داشت مدتی بعد از میان آن 20 نفر دوباره 10 تا 12 نفر را جدا کردند و از اردوگاه بردند یکی از آن 20 نفر امیر ناصر بود موقع وداع با او سخت ترین لحظات زندگی ام بود و در حالی که محمود آیه شریف (( ان الله اشتری )) ، و ... را می خواند از ما جدا شد و ما دیگر از او خبری نیافتیم .
برگرفته از : روزنامه اطلاعات 20 دی 1378
منبع : http://www.sajed.ir
/خ
اسیر نظامی " محمد رضا یعقوبی " جزو 10 تن از اسرایی است که در سال 59 در همان اوایل جنگ تحمیلی عراق علیه ایران به اسارت نیروهای عراقی درامده است و عراق ادعا کرده که در سال 1360 او را در مرز " چومان " در آذربایجان غربی آزاد کرده است که هنوز بعد گذشت 18 سال از آن زمان وی باز نگشته و هیچ گونه اطلاعی هم از او در دست نیست .این ادعای عراق کذب محض است زیرا کدام عقل سلیم قبول می کند که دولت عراق عده از اسرای ایرانی را بدون حضور نمایندگان ایرانی و صلیب سرخ آن هم در آن زمان خاص که به نوعی اوج جنگ محسوب می شد آزاد کرده باشد .به منظور اشنایی با ویژگی های اخلاقی و اجتماعی و همچنین چگونگی به اسارت در آمدن این دسته از اسرای ویژه ((محمد رضا یعقوبی و امیر ناصر مصطفوی )) با خانواده انها گفت و گو انجام شده است که در ذیل می خوانیم .
اظهارات پدر اسیر یعقوبی :
وی اضافه می کند : حدود 15 روز از جنگ می گذشت که به ما اطلاع دادند محمد رضا ناپدید و به احتمال خیلی قوی اسیر شده است که البته خودمان هم مطمئن نبودیم و در یک دلهره و التهاب خاصی به سر می بردیم که یک شب مادرش به طور اتفاقی از رادیو عراق شنید که چند تن از اسرای ایرانی صحبت می کنند و خوشبختانه محمد رضا و همرزمش آقا کفیلی صحبت کردند . آنها ضمن اعلام سلامتی شان به خانواده هایشان سلام رسانده بودند اینجا بود که ما مطمئن شدیم محمد رضا اسیر است . پس از آن اواخر آبان ماه همان سال نامه اش از عراق رسید و در آن نامه ضمن اعلام خبر سلامتی خود برای ما آرزوی سلامتی و دعای خیر کرد با امدن نامه اش تا حدود زیادی خیالمان راحت شد . لااقل از این بابت که او زنده است و ما فقط باید انتظار روزی بکشیم که آزاد شود و برگردد .
2 ماه بعد یعنی در دی ماه همان سال جوانی که لهجه کردی داشت و مشخص بود که اهل شهرهای غربی و کرد نشین کشور ماست به در منزل ما آمد و ادعا کرد پسرتان پیش ماست و اگر چنان چه او را می خواهید باید پول بدهید من با توجه به نامه ای که از محمد رضا به دستمان رسیده بود و دارای مهر صلیب سرخ هم بود چون مطمئن شده بودم که او اسیر است و متوجه شدم که دروغ می گوید و قصد اخاذی دارد بنابراین با بی اعتنایی گفتم پولی نداریم و او را رد کردم . او رفت و فقط تنها موضوعی که ذهنم را مشغول کرده بود این بود که او از کجا محمد رضا را می شناخت و آدرس منزل ما را می دانست ؟
بعد از این موضوع دیگر خبری از محمد رضا به دست نیاوردیم تا این که حدود 1 سال بعد یعنی در آبان ماه سال 1360 دعوت نامه ای از صلیب سرخ به دستمان رسید که در آن نامه از من خواسته شده بود برای ارائه توضیحات و آگاهی از مسایلی در ارتباط با محمد رضا به نمایندگان کمیته صلیب سرخ که آن موقع در هلال احمر مستقر بودند مراجعه کنم . در آنجا پس از طرح سوال هایی در رابطه با محمد رضا ، نماینده صلیب سرخ گفت که دولت عراق ادعا کرده است که پسرتان را در فروردین سال 60 به همراه 9 نفر دیگر از اسرای ایرانی در مرز ( چومان ) واقع در آذربایجان غربی آزاد کرده و اسامی آنان را در لیست اسرای آزاد شده قرار داده است و پسر شما اسیر محسوب نمی شود بنده که اصلا انتظار شنیدن چنین چیزی را نداشتم ناگهان از کوره در رفتم و با عصبانیت گفتم شما چه طور این ادعای غیر منطقی عراقی ها را قبول کردید که آنان بدون حضور نمایندگانی از ایران و صلیب سرخ این عده از اسرای ایرانی را آزاد کرده باشند ؟
از آن گذشته اگر به فرض محال همچنین ادعایی درست باشد با توجه به این که اکنون خودم سال هاست که راننده بیابان هستم و بیشتر نقاط ایران از جمله مرز دهستان چومان را می شناسم آنجا منطقه ای نیست که کسی گم یا ناپدید شود پس چگونه است که پسرم تا کنون به خانه مراجعه نکرده و خبری هم از او نشده است ؟ نمایندگان صلیب در جوابم گفتند : که عراق این طور ادعا کرده و ما هم کاری از دستمان بر نمی آید آقای یعقوبی در حالی که اشک از چشمانش جاری شده بود با صدایی حزن آلود توضیح می دهد بس از نا امیدی از صلیب سرخ به جاهای مختلفی از جمله هلال احمر ، کمیسیون حمایت از اسرا ، وزارت امور خارجه ، و ..... مراجه کردم متاسفانه نتیجه ای نگرفتم دیگر از محمد رضا خبری نداشتیم تا این که در سال 69 که نخستین گروه آزادگان به کشورمان بازگشتند آقای کفیلی هم که از دوستان و همرزمان محمد رضا بود و با هم اسیر شده بودند آزاد شد و به میهن بازگشت . بنده خیلی خوشحال شدم هم از این جهت که او بالاخره پس از سال ها اسارت آزاد شده و در آغوش گرم خانواده اش بر گشته است و هم از این جهت که پس از مدت ها میتوانستم از محمد رضا اطلاعات و خبر هایی به دست آورم .
آقای کفیلی درباره چگونگی اسارتشان و مدت زمانی که محمد رضا با آنان در یک جا بوده این طور توضیح داد : در سال 59 ما در منطقه سر پل ذهاب مستقر بودیم که جنگ شروع شد و به دنبال آن به تمام نیروها دستور عقب نشینی داده شد به خاطر این که این حمله نظامی ناگهانی و غافلگیر کننده بود هر کس با هر وسیله ای که در اختیارش بود به عقب برگشت . وقتی ما به خودمان آمدیم دیدیم که همه رفته اند و تنها عده ای سرباز باقی مانده ایم چون هیچ وسیله ای برای برگشت نبود مجبور شدیم بزنیم به کوه و بیابان. از آن عده سرباز که باقی مانده بود هر کدام به راهی رفتند . من با محمد رضا و یکی از دوستانمان به نام ((محمد حسن علمداری)) به یکی از کوه های اطراف آنجا پناه بردیم،تا که برای مدتی از دید دشمن دور باشیم و بتوانیم در یک فرصت مناسب فرار کنیم . صبح روز بعد مجبور شدیم برای تهیه آب و غذا به پایین کوه برویم همین که به پایین کوه رسیدیم ، دیدیم که در محاصره دموکراتها ( کرد های ایرانی ضد انقلاب ) هستیم ، آنان ما را دستگیر کردند و نزد فرماندشان که شخصی به نام سردار جاف بود بردند .
در آنجا غیر از ما حدود 20 سرباز دیگر هم بودند آن شب ما را آنجا نگه داشتند و صبح فردای همان روز همگی ما را سوار ماشینی کردند و به مرز گردونه در نزدیکی مرز خسروی برده و تحویل نیروهای عراقی دادند دموکراتها در قبال تحویل اسرای ایرانی از عراقی ها اسلحه و مهمات می گرفتند نیروهای عراقی نیز ما را به منافقان و ضد انقلابیون تحویل دادند . چون به وضوح دیدیم که منافقان در آنجا فعالیت گسترده ای دارند در واقع نقش اصلی را آنان ایفا می کردند . یکی از دلایل این موضوع شناسایی نیرو های ایرانی توسط آنان بود پس از چند ساعت که در آنجا ماندیم ما را به پادگان ( سلیمانیه ) انتقال دادند یک شب آنجا ماندیم و سپس ما را به یکی از پادگان های شهر کرکوک بردند تا قبل از این که به پادگان کرکوک منتقل شویم همگی از نیروهای ارتشی بودیم در اردوگاه کرکوک با موضوع عجیبی روبه رو شدیم در آنجا 8 نفر از برادران سپاهی هم بودند که حدود1 سال قبل ( در سال 58 ) در درگیری های نیروهای سپاه به دموکراتها در منطقه پاوه دستگیر شده و به عراق انتقال یافته بودند آنها با دیدن ما شگفت زده شدند چون هنوز از وقوع جنگ اطلاعی نداشتند در مدت 12 روزی که در کرکوک بودیم بازجویی های مختلفی از ما به عمل آمد اردوگاه بعدی که ما را به آنجا انتقال دادند (موصل ) بود در آنجا غیر از ما عده زیادی از اسرا نگهداری می شدند پس از مدتی ماموران صلیب سرخ به آنجا آمدند و از ما ثبت نام به عمل آوردند . در اردوگاه موصل بود که به طور جدی اذیت و آزار و شکنجه ها شروع شد به خصوص که اگر بو می بردند که در میان ما اسرای پاسدار هم هست آن فرد باید از زندگی خود قطع امید می کرد چون او را تا سر حد مرگ شکنجه می کردند و چه بسیار افرادی ( پاسداران ) که در زیر شکنجه های وحشیانه این دژخیمان بی رحم به شهادت رسیدند چون عراقی ها پاسدارن را تحت عنوان حراست (امام) خمینی رحمت الله یعنی نیروهای ویژه امام (ره) می شناختند و از آنان به شدت وحشت داشتند .
محمد رضا حدودا 4 ماه در اردوگاه موصل با ما بود یعنی تا اواخر زمستان سال 59 تا این که یک روز صبح در مراسم صبحگاه اسم 20 تا 25 نفر را خواندند که در بین آنها اسم محمد رضا بود سپس افرادی را که اسامی شان خوانده شده بود با خود بردند و از آن به بعد هم دیگر خبری از آن به دست نیامد من و محمد حسن علمداری که تا سال 62 در آن اردوگاه بودیم به طور مداوم دنبال کسب خبری از محمد رضا بودیم که متاسفانه تلاش های مان بی نتیجه ماند بعد از آن تاریخ تا سال 69 که آزاد شدیم هر ماه که ماموران صلیب سرخ برای سرکشی به اردوگاه می آمدند قضیه محمد رضا را پیگیری می کردیم اما آنان هر بار به بهانه ای ادعا می کردند که اطلاعی از محمد رضا و بقیه اسرایی که وضع محمد رضا را داشتند ندارند .
کفیلی ادامه داد همان زمان که ما را به اردوگاه موصل بردند شخصی را به نام بهرام به عنوان اسیر به آسایشگاه ما آوردند این طور که خودش می گفت از درباریان شاه معدوم بوده و پس از انقلاب به عراق فرار کرده و پناهنده آنجا شده بود و به ادعای خودش دولت عراق او را اشتباها به عنوان اسیر به آنجا آورده بود که البته پس از مدتی او را از آنجا بردند در مدتی که این شخص در آسایشگاه ما بود مداوم از انقلاب و امام (ره) و جمهوری اسلامی بد گویی می کرد و ناسزا می گفت . در این میان تنها کسی که با او مدام بحث می کرد و حتی چندین بار با او درگیر شده بود محمد رضا بود تصور و تحلیل من این است که این شخص بهرام ، محمد رضا را به عراقی ها به عنوان شخصی خطرناک معرفی کرده و عراقی ها هم بر اساس گفته او محمد رضا را برده اند مادر محمد رضا تا این لحظه ساکت بود در حالی که حلقه اشک در چشمانش جمع شده بود رشته کلام را به دست می گیرد می گوید : محمد رضا سومین فرزندم است من از میان 7 فرزندم به محمد رضا علاقه خاصی داشتم او هم همین طور پدرش به دلیل کارش چون بیشتر مواقع نبود محمد رضا مسائل و مشکلاتش را با من در میان می گذاشت او حتی کوچکترین موضوعی را با من در میان می گذاشت علاوه بر این او به نوعی عصای دستم هم بود مثلا هر گاه که می دید غذا حاضر نیست خودش غذا را درست می کرد در زمان قبل از پیروزی بارها به دلیل شرکت در تظاهرات دستگیر شد . در طول این 25 سال و چند ماهی که محمد رضا رفته او را ندیده ام حتی بار ها خوابش را دیده ام یکی دو بار هم از قصه فراغ او سکته کرده ام .
گفت و گو با مادر اسیر امیر ناصر مصطفوی :
امیر ناصر در سال 1333 در تهران متولد شد در سال 58 - 59 در سن 26 سالگی در دانشگاه سمنان در رشته مکانیک قبول شد از همان ساعت اولیه که عراق به ایران حمله نمود مصرانه به دنبال پیدا کردن راهی برای رفتن به جبهه بود تا این که بالا خره موفق شد با گروه فدائیان اسلام در مهر 59 به منطقه جنگی اعزام شود برادرش مجید هم که آن موقع 22 سال سن داشت و در دانشکده صنعتی شریف مشغول به تحصیل بود هم با او به جبهه رفت . حدود 1 ماه بعد مجید در حالی که به شدت ناراحت و گرفته بود برگشت و عنوان نمود بعد از تقسیم گروهان ما که محمود هم با من بود به منطقه شلمچه اعزام شدیم من و چند نفر دیگر از بچه ها به خاطر رساندن 1 مجروح به بیمارستان صحرایی از گروهان عقب ماندیم وقتی برگشتم دیدم از محمود و گروهان خبری نیست احتمالا بر اثر حمله عراقی ها یا شهید شده اند یا اسیر.
برای پیدا کردن محمود 10- 15 روز همه جا را گشتیم حتی اجساد شهدا را هم تفتیش کردیم ولی اثری از محمود نبود . مادر امیر ناصر می گفت پس از آن مجید خیلی بی قرار بود و مدام احساس شرمندگی و ندامت می کرد که چرا محمود را تنها گذاشته تا این که خود او مجددا به جبهه برگشت و در سال 61 در منطقه فکه به شهادت رسید . چند روز پس از خبر مفقود شدن محمود ( امیر ناصر ) روزنامه کیهان عکسی از اسرای ایرانی در بند رژیم عراق را چاپ کرد که اتفاقا محمود هم در میان آنها بود با دیدن عکس او مطمئن شدم که او اسیر شده ، مدتی بعد هم شخص ناشناسی به منزل مان زنگ زد و ادعا کرد که از آشناهای محمود است و ادعا کرد که او اسیر است و آخرین اردوگاهی که او را برده اند موصل بوده است .
تلفن کننده بدون این که خودش را معرفی کند تماس را قطع کرد در ماه بعد حدود 29 آذر همان سال نامه محمود به دستمان رسید در نامه اش پس از سلام و احوال برسی یادی از خاطرات گذشته کرد و در آخر هم جمله ای زیبایی نوشت که مرا واقعا تحت تاثیر قرار داد در واقع به نوعی قوت قلب گرفتم ، او نوشته بود مادرم ، سعی می کنم در مقابل عراقی ها طوری رفتار کنم و به گونه ای از خود مقاومت نشان دهم که آرزوی یک ( آخ گفتن ) را بر دلشان بگذارم و سعی می کنم آن چنان باشم که حلالم کنی این اولین و اخرین نامه ای بود که از او به دست من رسید من هم در جواب نامه اش بارها نامه فرستادم اما متاسفانه تمام آنها برگشت خورد خانم اجاقی در ادامه صحبت هایش می گوید 1 سال بعد یعنی در سال 1360 نمایندگان صلیب سرخ که در تهران مستقر بودند مرا خواستند من به خیال این که در ارتباط با آزادی محمود اقدامی شده و قرار است به زودی آزاد شود خودم را به سرعت به آنان رساندم آنان گفتند پسر شما در همان ابتدای اسارت توسط ماموران صلیب سرخ ثبت نام شده اما پس از انتقال او از اردوگاه موصل دیگر از او خبری نداریم.
غیر از پسر شما 9 نفر اسیر ثبت نام شده دیگر بود که وضع او را داشتند که با پافشاری و پیگیری های کمیته بین المللی صلیب سرخ نهایتا مسئولان عراقی اظهار داشتند که 10 نفر اسیر را در اواخر فروردین ماه سال 1360 در مرز دهستان چومان در جنوب غربی مهاباد واقع در آذربایجان غربی آزاد کرده اند من در جوابشان گفتم این حرف شما غیر منطقی و نامعقول است شما این ادعای عراق را چه طور باور می کنید که بدون حضور هیچ نماینده ای از صلیب سرخ و ایران ، عراق آنها را آزاد کرده باشند ؟ که آنها در جواب اظهار داشتند ما کاری از دستمان بر نمی اید عراق این طور به صلیب سرخ گفته است ! پس از این که از طریق صلیب سرخ نتیجه ای نگرفتم به جاهای مختلفی از جمله دفتر رهبری ، دفتر ریاست جمهوری ، سپاه ، بنیاد شهید ، هلال احمر و ..... نامه نوشتم در پاسخ می گفتند باید صبر کنید تا جنگ تمام شود . حتی خودم 2 سال پیش به محضر مقام معظم رهبری رفتم که ایشان فرمودند که برای خبر از پسرتان باز هم پیگیری ها ادامه خواهد یافت .خانم اجاقی می گوید : پس از آزادی عده ای از اسرا با 2 تن از آنها به نام خالقی و شعرباف که با محمود همبند بوده اند تماس گرفتم ، آقای شعر باف به من گفت در اردوگاه زبیر بودم که یک روز 5 – 6 نفر اسیر جدید نزد ما آوردند امیر ناصر ( محمود ) هم در بین آنها بود او بر اثر ترکش زخم عمیقی بر پشتش ایجاد شده بود آشنایی من با امیر ناصر از همان جا بود دژخیمان عراقی محمود را با وجود این که زخم عمیقی بر تن داشت باز هم شکنجه می کردند آنان بی رحمانه با چوب خیزران بر پشتش میزدند اما با کمال ناباوری می دیدم که امیر ناصر خم به ابرویش نمی آورد و همیشه می گفت که آرزوی یک "آخ" گفتن را بر دلشان می گذارم این روحیه بالا و ایمان و اراده قوی امیر ناصر بر روی من و دیگر بچه ها خیلی تاثیر گذاشت از همان زمان به بعد امیر ناصر نقش رهبری و هدایت بچه ها را بر عهده گرفت چند روز بعد عراقی ها یک دست لباس سربازی به ما دادند و ما را به آسایشگاه بزرگی بردند از قرار معلوم عراقی ها عکاسان و خبرنگاران خارجی را دعوت کرده بودند که به نشان پیروزی ارتش عراق تهیه کنند امیر ناصر تا هدف عراقی ها را فهمید به بچه ها گفت هنگامی که عکاسان خواستند عکس بگیرند همه انگشتانشان را به نشان بیروزی بالا ببرند .
زمانی که ما این کار را کردیم ماموران امنیتی به طرف عکاسان و فیلم بردارن حمله بردند و مانع کار آنان شدند حتی فیلم های آنان را گرفتند ما را هم به طرز وحشیانه ای مورد ضرب و شتم قرار دادند البته بعدا فهمیدیم که یکی از عکاسان توانسته فیلم را از آنجا خارج کرده و منتشر کند که گویا در همان سال در روزنامه کیهان به چاب رسید .مادر امیر ناصر به نقل از شعر باف می گوید عراقی ها بعد ها آنان را به اردوگاه بصره و پس از مدتی به اردوگاه موصل که به تبعید گاه حزب اللهی ها معروف بوده انتقال دادند و در آنجا نیز آنان شرایط سختی داشتند که باز هم در آنجا محمود نقش هدایت رهبری اسرا را بر عهده داشت شعر باف در مورد آخرین دیدارش با محمود به من مادر امیر ناصر گفت پس از یکی 2 ماه از میان ما 20 نفر را با این بهانه که خرابکارند جدا کردند .
عراقی ها این نوع اسرار را حرث خمینی اطلاق می کردند و اگر به کسی چنین لقبی داده می شد کمتر امیدی برای زنده ماندنش وجود داشت مدتی بعد از میان آن 20 نفر دوباره 10 تا 12 نفر را جدا کردند و از اردوگاه بردند یکی از آن 20 نفر امیر ناصر بود موقع وداع با او سخت ترین لحظات زندگی ام بود و در حالی که محمود آیه شریف (( ان الله اشتری )) ، و ... را می خواند از ما جدا شد و ما دیگر از او خبری نیافتیم .
برگرفته از : روزنامه اطلاعات 20 دی 1378
منبع : http://www.sajed.ir
/خ