خاطراتی از شیر مردان در بند (1)
تهیه کننده : حجت الله مومنی
منبع : راسخون
منبع : راسخون
نوروز در اسارت؛ دو سين به جاي هفتسين
در دومين نوروز دوران اسارت، از زمان تحويل سال به وسيله تقويم مطلع شديم. آن سال به ما بن داده بودند که با آن شکر خريديم و با آرد نان، حلوا درست کرديم و به خودمان رسيديم.
آن سال عيد، هفت سين مختصري چيديم. به ياد دارم برادراني که براي بيگاري به بيرون از اردوگاه رفته بودند، از درخت سنجد آن حوالي مقداري سنجد چيدند و آوردند و ما بر سر سفره هفتسين علاوه بر سمون (نان ماشيني عربي) سنجد هم گذاشتيم. ضمناً آن روز دو برادر را که با هم قهر بودند آشتي داديم.
و اما يکي از خاطرات تلخ دوران اسارتم در همان روز رقم خورد، چرا که يک سرباز عراقي به نام «معجون» به بهانهاي واهي چنان به صورتم سيلي زد که گوشم دچار خونريزي و پارگي پرده شد. وقتي به بهداري رفتم، گفتند: تو سومين نفري هستي که توسط معجون در اين چند روز عيد پرده گوشت پاره شده است!.
محرم را ما به عراقی ها قبولاندیم
یک موردش که یادم هست در اردوگاه عنبر بود . محرم در زمستان با آب و هوای بسیار سرد همراه بود . در وسط حیاط اردوگاه ، مکانهایی بود که با بلوک سیمانی جداسازی شده بود و بعنوان حمام از آن استفاده می شد . مخازن آب این حمام ها فلزی بود و بر روی پشت بام آنجا قرار داشت و در زمستان بسیار سرد و کویری آنجا آنقدر آبش سرد می شد که در روز هم امکان نداشت دستمان را زیر شیر حمام ببریم ، چه رسد به شب .
محرم آن سال ده پانزده نفر از هر آسایشگاه را که به قول خودشان مسبب عزاداری بودند را در یکی از شبها جدا کرده ، داخل این حمام ها برده و در حالی که لباس بر تنشان بود شیرهای آب سرد را بر روی این برادران باز کردند و در همان حالت با کابل ، چوب و شلاق و هرچه که در دستشان بود به ضرب و شتم این برادران پرداختند که اغلب این بچه ها دچار یکسری عوارض شدند که شاید هنوز هم آثار آن عوارض بر بدنشان هست . یا در همین رابطه افرادی را بردند و فلکشان کردند بطوری که هر ده ناخن پایشان افتاد و اصلاً امکان راه رفتن را نداشتند و تا مدتها برای رفتن به دستشویی ، حمام و صف آمار ، بچه ها آنان را بغل می کرند و بیرون می آوردند .
وضع برای مدتی به این صورت در اردوگاهها ادامه داشت ، اما با این وجود عزاداری ها بصورت مخفی ، و در حجم کمتری انجام می شد .
این مقاومت بچه ها کم کم سبب شد تا عراقی ها به این نتیجه برسند که هر کاری در مقابل عزاداری بچه ها انجام بدهند ، باز هم بچه ها راه خودشان را می روند . برای همین کمی نرم تر شده بودند و حتی در اواخر به گونه ای شده بود که روز عاشورا از بلندگوهای اردوگاه به جای پخش برنامه ی موسیقی ، مقتل و قرآن پخش می کردند و سعی می کردند که با احساسات بچه ها بازی نکنند و هیچ حرفی نزنند و اغلب خودشان را به ندیدن می زدند .
در هر آسایشگاهی برنامه های بسیار مفصلی برگزار می شد . ما چندین مداح و روحانی داشتیم . روحانیون اصلی اردوگاه چند سخنرانی ترتیب می دادند و ساعت هایش هم مشخص بود . در این ساعت ها ، آن تعداد از بچه ها که در آسایشگاه جا می شدند در سخنرانی ها شرکت می کردند . با پتوهای سیاه رنگی که داشتیم دیوارها را سیاه پوش می کردیم . سالهای آخر که عراقی ها سعی کردند کمتر مزاحم شوند ، بچه ها از یک آسایشگاه به آسایشگاهی دیگر - مثل دسته های عزاداری که از یک هیأت به هیأتی دیگر می روند - بصورتی که جلب توجه نکند بعنوان دسته ی عزاداری می رفتند . به هر حال این عزاداری ها در حجم و بعدی که در آنجا امکانپذیر بود ، در نهایت سرسختی انجام می شد و بچه ها به هیچ وجه جلوی عراقی ها کوتاه نمی آمدند.
به این صورت بود که ما محرم را ما به عراقی ها قبولاندیم و کاری کردیم که اینها بپذیرند که ماهی به نام ماه محرم ، دهه ای به نام دهه محرم و روزی به نام عاشورا وجود دارد . و افرادی در اینجا هستند و زندگی می کنند که به این مسائل معتقدند و احترام می گذارند . نه بی احترامی به این مسائل را می پذیرند و نه از مراسمی که در دل و ذهن برای این ایام دارند می گذرند . ( راوی : آزاده سر افراز علی زردبانی)
محرم در اسارت
من نمی دانم چه رازی در این عزاداری نهفته است که در طول تاریخ همه جباران و مستبدان با آن مقابله کرده اند. تا جاییکه کمترین و مخفی ترین آن را هم تاب نیاورده اند.اما جالب تر اینکه با تمام این فشار ها عزاداری برای سید الشهدا علیه السلام در سخت ترین شرایط و در مخوف ترین و مستبد ترین حکومت ها زنده مانده و عاشقان حسین علیه السلام آن را سینه به سینه ، نسل به نسل و در زیرزمین ها و پناهگاه ها تا به امروز منتقل کرده اند.شیعیان شوروی سابق در دوران سیاه حاکمیت مارکسیسم,لنینیسم و استالینیسم که با اندک مظاهر مذهب به شدت برخورد می شد.به هرشکل ممکن دست از عزاداری برنداشتند.رضا خان قلدر نیز نتوانست با بگیر و ببندهایش شور عزاداری حسینی را از مردم ولایت مدار ایران بگیرد. دشمن خبیث بعثی نیز هرچه کرد نتوانست ذره ای از شور محرم بکاهد.در این باره خاطرات زیادی وجود دارد که به نمونه هایی از آن اشاره می کنم.
یک سالی دشمن مصمم شده بود که روز عاشورا مانع عزاداری آزادگان شود.بهمین منظور برای هر آسایشگاه یک نگهبان گمارده شد.لذا عزیزان آزاده که خود را آماده کرده بودند تا از صبح عاشورا با مراسم زیارت عاشورا برنامه های خود را شروع کنند و تا ظهر عاشورا به اوج شور حسینی برسند.اما نتوانستند بصورت جمعی در داخل آسایشگاه ها مراسم عزاداری و سینه زنی بر پا کنند.ساعتی به این منوال گذشت.هر گوشه ای از اردوگاه را که نگاهی می کردی شیفتگان ابا عبدالله علیه السلام را می دیدی که زانوی غم بغل گرفته و مظلومانه اشک می ریزند اما هر لحظه که می گذشت بغض فرو خورده در سینه ها سنگین تر و غیر قابل تحمل می شد.
ناله را هر چند می خواهم که پنهانش کنم
سینه می گوید که من تنگ آإمدم ،فریاد کن
مگر می شود عاشورا سپری شود و ما از عمق جان فریاد یا حسین علیه السلام سر ندهیم اگر چنین می شد همگی دق می کردیم، در این سکوت مرگبار ناگهان صدای عزاداری و سینه زنی از همه جای اردوگاه بلند شد.نگهبان هاج و واج به هر طرف سرک می کشیدند اما کسی را در حال عزاداری و سینه زنی نمی یافتند.ناگهان یکی از سربازان رو به فرمانده شان فریاد زد:سیدی،بالحمامات،قربان داخل حمام هایند.
آری،بچه ها که صبرشان لبریز شده بود به داخل حمام ها هجوم برده بودند و در آنجا با شور زاید الوصفی عزاداری و سینه زنی برپا کرده بودند.در جایی که 20 نفر بیشتر گنجایش نداشت 50 نفر در حال سینه زنی بودند.نگهبانان موظف شدند حمام های مقابل آسایشگاه خود را نیز کنترل کنند.طولی نکشید ناگهان صدای سینه زن این بار با شدت بیشتر از فضای خالی بین آسایشگاه آشپزها و دفتر ارشد اردوگاه بلند شد وحدودا نیمی از بچه ها در آنجا جمع شده بودند و یکی از مداحان دزفولی نوحه ی «ای ذوالجناح با وفا»را با احساس عجیبی و با صدای بلند می خواند و بچه ها با شدت به سینه می کوبیدند.طوری که می دانستند فرصتشان کم است و هر آن عراقی ها ممکن است سر برسند و عزاداری را متوقف کنند.پس باید آتش درون را که از درون عشق حسین(ع)شعله می کشید ، فرو می نشاندند.در عرض چند دقیقه چنان عزاداری بر پا که صدای آن به همه جای اردگاه رسید و چندین نگهبان به آن سمت دویدند، اما قبل از اینکه به آنجا برسند و کسی را دستگیر کنند.بچه ها پراکنده شدند.
وقتی دشمن دید نمی تواند حریف اسرا شود همه را وسط اردوگاه جمع کردند و مجبور کردند که اسرا مشغول قدم زدن شوند و کسی حق نداشت به داخل آسایشگاه ها برود و نگهبانان از بالا و پایین مراقب بودند که کسی دست از خطا نکنند .آنها قصد داشتند عاشورای آن سال به همین صورت سپری شود اما عدو شود سبب خیر اگر خدا خواهد.در این هنگام زمزمه ی وای ،وای عمو ،عمو العطش از بین دو هزار آزاده شروع شد و به سرعت تمام فضای اردوگاه پر شد از صدای
وای؛وای ؛عمو عمو العطش
عمو جان مردم زسوز عطش
و اینگونه عاشورای آن سال پر شورتر از هر سال جلوه کرد و نهایتا عراقی ها مجبور شدند عزاداری را آزاد کنند و خود نوار مقتل عبدالزهرا کعبی را از بلند گوها پخش کردند و سوز و اشک دو چندان شد. (راوی : آزاده سرافراز ناصر قره باغی)
مى خواهم اعدام شوم
پرسيدم: چرا ممنوع است؟ اين يك مراسم مذهبى است كه حتى در عراق هم شيعيان در سوگ امام حسين(ع) همين كار را مى كنند.
سرهنگ برآشفت و خيلى جدى گفت: به شرفم سوگند اگر دوباره اين كار را بكنيد شما را اعدام مى كنم و سپس ادامه داد: خوب، حالا بين شما كسى هست كه بخواهد اعدام شود؟
پس از چند لحظه سكوت، ناگهان برادر حسين پيرحسينلو دليرانه بلند شد. سرهنگ كه جا خورده بود، با تعجب گفت: چى؟ تو مى خواهى اعدام شوى؟
برادر پير حسينلو گفت: بله چون ما به خاطر همين عزادارى ها انقلاب كرديم و در ادامه راه امام حسين(ع) است كه اينجا هستيم و با شما مى جنگيم.
سرهنگ بيچاره گيج و مبهوت شده بود، چون نه مى توانست اعدام كند و نه مى توانست اين اقدام جسورانه و متهورانه را ببخشد. بنابراين با مشت به سينه برادر حسين كوبيد و گفت: «بنشين» و مثل سگ زخمى از آنجا رفت.به محض خروج او بچه هاى آسايشگاه يكصدا فرياد كشيدند: الله اكبر، خمينى رهبر، مرگ بر صدام يزيد كافر.
فرداى آن روز اسامى ۱۸ تن از برادران را خواندند كه نام برادر پيرحسينلو هم بين آن ها بود. سپس آن عزيزان را از اردوگاه موصل منتقل كردند و ديگر خبرى از آن ها به دستمان نرسيد. ( راوی : احمد اسدى غفور)
باز هواى وطنم آرزوست يكى از دوستان تعريف مى كرد: در روز چهارم يا پنجم از آغاز جنگ تحميلى بود كه عراقى ها شمار زيادى از اسرا را كه غالب آنان مردم غيرنظامى بودند به همراه عده اى از برادران پاسدار و ارتشى به سوله اى منتقل كردند.
شب هنگام اين عده كه حدود ۳۰۰ تا ۴۰۰ نفر مى شدند با صداى بمباران بغداد از سوى جنگنده هاى تيزپرواز ايرانى مواجه شدند و آتش برخاسته از نيروگاه منهدم شده عراقى همگى را به وجد آورده بود كه ناگهان صداى گرمى آن سروده معروف: «باز هواى وطنم، وطنم آرزوست» را سر داد، همگى بى اختيار همراهى كردند و خروش دشمن شكن ياران، پادگان را به لرزه درانداخته بود و براى سياسى كردن مطلب بيتى نيز بدان افزوده شده بود.
باز هواى وطنم، وطنم آرزوست
جد حسين الحسنم، حسنم آرزوست
خمينى بت شكنم، شكنم آرزوست
باز هواى وطنم، وطنم آرزوست
به راستى كه لحظه زيبايى بود؛ در حصار دژخيمان بعث لب ها و دل ها در يك زمان يك سخن را زمزمه مى كردند، به ياد وطن، به ياد امام بت شكن فرياد مى زدند، حماسه و اشك در چشم ها موج مى زد و سروصدا و فرياد دشمن اثرى نداشت به ناچار تسليم شدند.
انفجار نيروگاه بغداد، انفجار عقده دل ها شده بود، انفجار بغض وامانده در سينه ها شده بود، انفجار فرياد مظلومان بر كاخ ظالمان گرديده بود... به هر حال آن شب گذشته و تنها چاره دشمن حركت دادن سريع اسرا از آن مكان بود.
وزارت دفاع
با دستان بسته ما را به داخل اين اتاقك ها انداختند. ۱۰ تا ۱۳ نفر در هر ماشين گرماى بالاى ۴۰ درجه فصل خرماپزان در بغداد و ورق هاى فلزى اتاقك را داغ كرده بود. در كه بسته شد همه احساس خفگى كردند، عرق از تمام بدن ها سرازير شد، فرياد زديم هوا نيست... ولى جواب، غرشى با نشان دادن اسلحه بود، نيم ساعت بدون حركت آنجا بوديم، كف اتاقك از عرق خيس شده بود، چنان كه قطرات عرق در اطراف سرازير شده بود. يكى گفت: «اينجا مكان مرگ است، ما را بدون هوا خفه كرده و مى كشند!»
هر يك بى حال به گوشه اى افتاده بوديم و خدايا خدايا مى كرديم. ماشين كه به راه افتاد از روزنه جلو كمى هوا به داخل آمد يكى يكى صورت خود را مقابل آن هواى داغ مى گرفتيم، انگار نسيم بهشتى است. بيشتر از يك ساعت ما را بى هدف در خيابان هاى بغداد گرداندند.
پيرمردى عرب زبان كه غيرنظامى بود و از سر و وضعش پيدا بود كه چوپان است به حال اغما افتاده بود و بين مرگ و زندگى دست و پا مى زد، كف از لبانش جارى شده بود و عضلاتش همانند كسى كه دچار صرع شده باشد منقبض شده بودند. او را تكان داده يا كنار روزنه مى گرفتيم بى فايده بود، فرياد زديم «حرس واحد الموت، الموت...» يعنى سرباز، يكى دارد مى ميرد، بى فايده بود، از او قطع اميد كرده بوديم كه خوشبختانه اين مسير بى هدف به پايان رسيد و در مقابل ساختمانى كه بعداً فهميديم به وزارت دفاع عراق تعلق دارد، پياده شديم.
پيرمرد مفلوك را در كنار جدولى خوابانيديم و قدرى آب به سر و رويش زديم. با چشم بندهايى كه از قبل دوخته و آماده شده بود چشمان ما را بستند، عرق از سر و روى ما جارى بود، به ستون يك در حالى كه دست ها را بر شانه هم نهاده بوديم به حركت درآمديم دست نفر اول را يك سرباز عراقى گرفته بود.
مدتى ما را بى هدف دور محوطه گرداندند كه به اصطلاح راه ورود و مسافت را نتوانيم حدس بزنيم، اما از پستى بلندى محوطه و نيز نظرهايى كه از زير پارچه به زمين مى انداختيم معلوم بود كه ما را دور مى گردانند، سپس با همان چشمان بسته ما را به صورت صف هاى پنج نفرى جلوى ساختمانى كه به پاركينگ شباهت داشت نشاندند و از صدايى كه مى آمد فهميديم در جلوى يك كولر آبى هستيم.
بدن هاى لبريز از عرق در زير چند كولر آبى بزرگ قرار گرفته بود و هواى سرد به پشت خيس و بدن مرطوب اسرا مى خورد. بعد از دقايقى همگى از اين تغيير ناگهانى هوا به لرزه افتاده بودند و اگر كسى سعى مى كرد كه اندكى خود را حركت دهد پوتين سرباز عراقى سرش را نوازش مى داد! نزديك به يك ساعت ما را در همان حال نگه داشتند. بدن هاى عرق كرده، خشك شده و يخ زده بود، تمام عضلات به صورت وحشتناكى منقبض شده بودند.
فرمان دادند كه بلند شويد. فقط چند نفر كه در موقعيت دورترى قرار داشتند، توانستند برخيزند، بقيه قدرت راست كردن كمر خود را نداشتند، با لگد و مشت سربازان هر طور بود ما را به داخل اتاقى با مساحت حدود ۱۰*۱۵ بردند، چند پتوى كثيف اتاق را پوشانيده بود، هر يك به گوشه اى افتاديم.
چند روستايى هم از قبل آنجا بودند، از آن ها پرسيدم: «اينجا كجا است؟» گفتند: «وزارت دفاع عراق است و از شما بازجويى مختصرى مى كنند و در صورت مشكوك نبودن شما را به اردوگاه منتقل مى كنند.»از شام هم خبرى نبود و گرسنه، شب را در لابه لاى پتوهاى خاك گرفته به سر آورديم، يكى از بچه ها در پتوى خودش يك شپش ديده بود، همه با خيالى ناراحت و منزجر شب را سپرى كردند. صبح به هر يك از ما يك ليوان شير بسيار رقيق با دو عدد نان قندى دادند و سپس بازجويى و سوال و جواب شروع شد.
اسرا از وزارت دفاع خاطرات تلخى دارند. در ساختمان مجاور، سلول هاى زندان و شكنجه گاه هاى بعث قرار داشت و فرياد زندانيانى كه شكنجه مى شدند گاه و بى گاه شنيده شده بود. عده اى پس از اين كه به آن ساختمان داخل مى شدند هرگز بيرون باز نمى گشتند و سلول هاى نمناكى كه در طبقات زير وجود داشت حكايت از اين داشت كه اين مكان مختص اسرا ساخته نشده، بلكه نظاميان مخالف و مظنون هم از اين مكان بى نصيب نبودند، يكى دو نفر از اسراى عرب زبان را نيز كه از روستاهاى بستان اسير كرده بودند به عنوان مترجم نگهدارى مى كردند....
آرى، وزارت دفاع عراق در تاريخ جنگ تحميلى براى آزادگان همواره خاطرات مهيبى را به همراه دارد و سلول ها و آجرهاى آن هر يك نشان از حماسه اى پرشور و دليلى بر قدرت استقامت از سلحشوران اسلام است، گفتنى است كه همين ساختمان در سال هاى آخر جنگ تحميلى مورد هدف موشك هاى ايران كه نشانى از خشم خداوند بود قرار گرفت و نيمى از آن منهدم شد.
شهيدان اسارت
گاهى شكنجه ها آن قدر زياد و سخت و دردناك بود كه بچه ها بى هوش مى شدند. بعضى از اسرا به خاطر شكنجه زياد شهيد مى شدند. خودم شاهد شهادت چندين تن از بچه ها بودم.
اوايل اسارت بود، يكى از عزيزانى كه با هم اسير شده بوديم به نام آقا مرتضى در آسايشگاه، همان وقتى كه عراقى ها براى چندمين بار او را كتك زدند از هوش رفت ولى عراقى ها همچنان به همراه ساير اسرا او را مى زدند.
بسيجى قهرمان آقا مرتضى همچنان عذاب مى كشيد. دقايقى گذشت، آن وقت دو نفر عراقى كه لباس بهيارى هم پوشيده بودند به آسايشگاه آمدند و در حالى كه يك آمپول در دست داشتند او را محكم نگه داشتند و آمپول را به او تزريق كردند.
چند لحظه بعد ديديم «آقا مرتضى» حركت نمى كند و نفس هم نمى كشد. فهميديم او شهيد شده است.
همه اسرا در سكوت دردناكى فرو رفته بودند، چند دقيقه بعد عراقى ها پيكر آن شهيد را در پتو پيچيدند و به بيرون از اردوگاه بردند. معلوم نشد كه او را چه كردند و در كجا دفن كردند نمونه هاى ديگرى در اسارت وجود داشت كه پس از تحمل شكنجه هاى زياد، بچه ها شهيد مى شدند. شهداى ايران مظلومند. ( راوی : م. سلطانى )
رفيق هم رفيق هاى قديم
ارتباطى كه بين مجيد و على هست خيلى عجيب است، عجيب تر از خنده هاى مجيد و على آقا. حالا كه شكر خدا هر دو هم شهيد شدند، آدم راحت تر مى تواند درك كند. ديگر كارى ندارد. از همان مدتى كه در جنگ كنار هم بودند، بگيرى و بيايى جلو، مى رسى به تفحص.
مگر الكى است اين همه مدت اين ها كنار هم باقى بمانند تا بعد كار به جايى برسد كه مجيد هفت ماه بعد از على آقا شهيد شود؟ الان هر چقدر فيلم هايى را كه از اين ها وجود دارد مى گيرى و مى بينى تازه متوجه مى شوى كه چقدر عشقى همديگر را دوست داشتند.
على آقا معرفت رفاقتش را براى مجيد وقتى نشان داد كه دستش را دراز كرد و مجيد را سمت خودش كشيد.
حالا هر چقدر هم كه تفحص مى روى و جايشان را خالى مى بينى، با خودت كوتاه نمى آيى كه يكى شان مانده باشد و آن يكى تنها تنها بخورد...
شهدا مصاحبه نمى كردند، كارشان را انجام مى دادند...
هر كسى داشت كار خودش را انجام مى داد، يكدفعه چشمم به على افتاد. يك جايى روى بلندى ها ديدمش. آره، بلندى هاى بر قاره.
براى خودش خلوت كرده بود و تك و تنها به اقتدار غروب نگاه مى كرد، ديگر طاقت نياوردم كه پا برهنه وسط حالش نپرم. مى دانستم كه چند دقيقه ديگر اذان است و مى رود كه وضو بگيرد همانطور در حال و هواى خودش آرام كنارش آمدم و گفتم: محمودوند به چى فكر مى كنى؟ يكهو متوجه شد كه من آمده ام و سكوتش را مى خواهم بشكنم.
اول نگاه كرد و بعد هم فكرى شد. دوباره گفتم: على با توام، واقعاً دنبال چى مى گردى؟ باز هم مثل دفعه قبل چيزى نگفت. براى اين كه حالش را بگيرم گفتم: مى آيى مصاحبه كنى؟ البته قبلاً اصغر بختيارى يك مقدارى گرفته بود. ولى من راضى نمى شدم. در همين فكرها بودم كه رويش را به من كرد خيلى با حال خنديد و گفت: شهدا كه مصاحبه نمى كنند.
كارشان را انجام مى دهند. اين حرفش براى سال ۷۲ بود و حالا على محمودوند را بايد در آسمان ها پيدا كرد تا مصاحبه كنيم.
امداد الهى در اسارت
بچه ها تئاترى را تدارك ديده بودند تحت عنوان «شهادت» كه در آن پدرى هر دو پسرش در جبهه ها به شهادت مى رسند و متعاقب آن حوادث و اتفاقاتى ديگر دامنگير اين خانواده مى شود كه بر روحيه و نگرش بچه ها بسيار موثر بود و حقيقتاً استفاده مى كرديم.
در همين زمينه يكى از بچه ها هم ابتكارى كرده و نقاشى اى از حضرت امام (ره) كشيده و بالاى صحنه نصب كرده بود. در اثناى برگزارى نمايش، نگهبانى كه براى آسايشگاه گذاشته بوديم تا آمدن سربازان عراقى را زير نظر داشته باشد، كلمه رمز را با صداى بلند فرياد كرد و در نتيجه مى بايست به سرعت وسايل و دكور طراحى و ساخته شده را جمع مى كرديم كه اين كار البته كمى طول مى كشيد.
برادر عزيزى هم كه تصوير حضرت امام (ره) را كشيده بود، فوراً عكس امام را برداشت و آن را در ميان قرآن گذاشت، اما سرباز عراقى متوجه اين حركت شد. پس جلو آمد، قرآن را برداشت و آن اسير بزرگوارمان را كنار زد و شروع كرد به ورق زدن قرآن تا ببيند چه چيزى را در ميان آن گذاشته اند. تپش قلب بچه ها كاملاً احساس مى شد. رنگ ها برافروخته شده و لرزش بدن و لب هاى عده اى كاملاً مشهود بود. سرباز عراقى هم مشغول ورق زدن بود و داشت به انتهاى قرآن مى رسيد. ولى از كاغذ، نوشته يا هر چيز ديگرى خبرى نبود. ورق زدن سرباز عراقى تمام شد ولى چيزى به دست نياورد. پس، با عصبانيت قرآن را كنار گذاشت و همگى شروع به ضرب و شتم بچه ها كردند و هنگامى كه خسته شدند، دست كشيدند و رفتند. آن برادرمان فورى به سراغ قرآن رفت و با حيرت و شگفتى شروع به ورق زدن آن كرد. هنوز چند ورقى را رد نكرده بود كه تصوير حضرت امام (ره) معلوم شد و همه ناخودآگاه صلوات فرستادند و بدين شكل امداد الهى ديگرى را تجربه كرديم واشك شوق و اشتياق به رحمت الهى از ديده ها جارى ساختيم.
عارف شب هاى اسارت
ولى به حق خانه خدا و به حق صاحب اين ايام، آقا حسين بن على (ع)، در هر لحظه اى از لحظات شب كه چشم را باز مى كردى، محمود را رو به قبله، سر به زانو، يا در حال سجده و در حال خواندن قرآن مى ديدى.
بعد از مدتى كه نتوانستيم با خواهش از او بخواهيم شب ها استراحت كند، از يكى از برادران خواستم كه با ايجاد رابطه با او، پس از رفاقت و گفت و گو، در پايان با هم به استراحت بپردازند.
همه ما در نامه مى نوشتيم كه نگران نباشيد، ما سلامت هستيم و دير يا زود به وطن برمى گرديم، اما اگر نامه هاى شهيد امجديان را مطالعه كنيد، او به خانواده اش نويد برگشتن نمى دهد و در نامه اش مى نويسد: «امروز به غم ها و رنج ها تن در مى دهيم تا فرداى موعود، راست قامتان جاودانه تاريخ باشيم. مادرم، پدرم، خواهرم، برادرم، آن گاه كه خبر شهادت من به شما رسيد، گريه نكنيد. اگر خواستيد در عزاى من سوگ بنشينيد و اشك بريزيد، به ياد شهادت حسين بن على (ع) و ياران فداكارش اشك بريزيد.»
در نامه هايش نمى نويسد خانه را براى برگشتن من مهيا سازيد. اين طور نبوده كه به جبهه برود و در جبهه به اسارت درآيد و در اسارت هم چند صباحى را بگذراند و به خاك وطنش برگردد.
يك ماه بيشتر نمانده بود كه شهيد امجديان همراه همه به وطن برگردد. به حق، مثل مادرى كه در انتظار فرزندش و براى ديدار او لحظه شمارى مى كند، بايد گفت برادرمان براى شهادت لحظه شمارى مى كرد. وقتى كه برادرمان ضربه خورد، پانزده قدم با او فاصله داشتم. بلافاصله روى زمين افتاد، بالاى سرش آمدم. در مجلس حضور دارند برادرانى كه لحظه آخرى كه اين عزيز به افتخار شهادت نايل آمد، در آن جا بودند. روحش شاد!
به يقين، ايشان از اصحاب حسين بن على (ع) به حساب آمده و دعاى خير او بدرقه خانواده محترمش و برادران عزيز آزاده و ملت شريف ايران و نظام مقدس جمهورى اسلامى خواهد بود.
اگر از بنده و همچنين از برادرانى كه ما در آن جا در خدمتشان بوديم سوال كنيد كه تلخ ترين لحظه هاى اسارت چه زمانى بود، يقيناً مى گويند تلخ ترين لحظه هاى اسارت آن لحظه اى بود كه شاهد پر پر شدن اين گل ها در تنگناى اسارت بعد از هشت سال اسارت بودند.
بعد از شهادت اين برادر عزيز، وضعيت اردوگاه به هم ريخته شد. سربازان عراقى مى خواستند با كابل برادران را ساكت كنند. صداى گريه، اردوگاه را پر كرده بود. برادران سيل آسا به طرف جسم مطهر محمود يورش بردند.
گرچه شما خانواده محترم جليل القدر، پدر و مادر و برادر و خواهر محترمشان نبوديد، اما فرزندان شما آن روز عزا و ماتمى گرفتند كه دشمن تعدادى از آن ها را زندانى كرد و بقيه را در آسايشگاه ها محبوس كرد، ولى فايده اى نداشت.
دشمن متحير مانده بود كه چه كار كند. مى گفت: ساكت! مى ديد گريه و شيون و آه و ناله بلند مى شد.
بالاخره در آسايشگاه را باز كردند و از من خواستند كه به اتاق ها بروم و بگويم محمود زنده
ا ست، شما اشتباه كرده ايد، او به شهادت نرسيده است. بنده هم با اين كه يقين داشتم براى هميشه از ديدار اين برادر عزيز و بودن در خدمت اومحرومم و به داغ او براى هميشه مبتلا، چون وضعيت روحى برادران را نگران كننده ديدم، رفتم و به آن ها گفتم چرا نگران هستيد؟ برادرمان وضعيتش بهتر شده و از بيمارستان خبر آورده اند كه حالش بهتر است و فردا ان شاءالله به جمع شما باز مى گردد.
روحش شاد و يادش گرامى باد!
اتحاد زير سايه شمشير
دو نفر از آزادگان كه يكى از آن ها دانشجو و ديگرى فردى مسن بود، جلو رفتند و نسبت به برخورد تند و زشت آن سرباز اعتراض كردند. در همين موقع، چند سرباز آمدند و شروع كردند با باتوم و كابل، آن دو نفر را زدن و از اردوگاه بيرون بردن.
بچه ها وقتى از اين موضوع با خبر شدند، با شهامت و شجاعت تمام و همراه با هم، يك صدا جلو اتاق نگهبانى تجمع كردند وگفتند تا فرمانده اردوگاه نيايد و تكليف ما را روشن نكند، از اين جا خارج نخواهيم شد.
اما در مقابل، سربازان با كابل و باتوم به جان اسرا افتادند و خيلى ها- از جمله خودم- را زدند، ولى ما ثابت واستوار ايستاديم تا اين كه سربازان مجبور شدند با فرمانده اردوگاه تماس بگيرند. فرمانده اردوگاه گفته بود كه سوت آمار را بزنند تا اسرا به آسايشگاه بروند؛ با وجود اين، كسى از جمع ما متفرق نشد.
بالاخره فرمانده آمد و گفت كه چرا به آسايشگاه نرفته ايم. در جواب او، استوارى از طرف بقيه اسرا بلند شد و گفت: «ما نسبت به برخورد بد سربازان شما اعتراض داريم. آيا شما حرف رهبر خودتان را كه ديروز در روزنامه منتشر شده بود كه اسرا مهمان ما هستند، از آن ها پذيرايى كنيد، اين گونه عمل مى كنيد؟ آيا رفتار با يك مهمان يعنى او را زدن و به او فحش دادن؟»
فرمانده قول داد كه از اين به بعد رفتار سربازانش را كنترل كند و از ما خواست كه اگر خواسته ديگرى داريم، بگوييم. اسرا گفتند كه آن سه نفر را آزاد كنيد. فرمانده اردوگاه گفت كه آن ها فعلاً آزاد نخواهند شد و بايد مجازات شوند.
عزيزان آزاده كه مى دانستند در پرتو وحدت مى توان به هدف رسيد، برخواسته خود پافشارى كردند تا اين كه فرمانده لجوج از در خشونت و تهديد درآمد: «اين را بدانيد كه هيچ يك از شما را صليب سرخ نديده است و اگر بخواهيم، مى توانيم همه شما را بكشيم.
و از آن هيچ باكى نداريم و براى رهبر ما هم مسووليتى ندارد.» آزادگان نيز گفتند كه اگر همه ما را تكه تكه كنيد، ازحرف مان بر نمى گرديم.
فرمانده وقتى ديد كه اين تو بميرى از آن تو بميرى ها نيست، دست از تركتازى اش برداشت و بعد از قدرى داد و فرياد، قول آزادى آن سه نفر را داد.
آن برادر استوارمان ضمن قدردانى از همبستگى و مقاومت اسرا همه را دعوت كرد كه به آسايشگاه بروند و گفت كه اگر آن سه نفر آزاد نشوند، حق سربازان را كف دستشان خواهيم گذاشت. به خواست خدا، همه آزادگان دربند آزاد شدند و ما ديديم كه زير سايه شمشير هم مى توان دست در دست هم داشت.( راوی : كاظم زينلى- لارستان )
ادامه دارد .....
/خ