خاطراتی از شیر مردان در بند (5)

يكي از دوستان هم اردوگاهي تعريف مي‌كرد: مدتها بود كه دلم از اسارت و از اعمال وحشيانه عراقي‌ها گرفته بود. هر زمان كه از پشت سيم‌هاي خاردار به آسمان نگاه مي‌كردم يا پرنده‌اي را مي‌ديدم كه در فضاي لاجوردي آسمان آرام بال مي‌زند، دلم هواي پريدن مي‌كرد و دنيا در برابر چشمانم تيره و تار مي‌شد. اين فكر لحظه‌اي دلم را آرام نمي‌گذاشت تا اين كه تصميم به فرار گرفتم و همه چيز و همه جا را در هر فرصتي زير نظر داشتم تا شايد موقعيتي حاصل شود.
چهارشنبه، 14 مرداد 1388
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
خاطراتی از شیر مردان در بند (5)
خاطراتی از شیر مردان در بند (5)
خاطراتی از شیر مردان در بند (5)

تهیه کننده : حجت الله مومنی
منبع : راسخون



فرار و بدشانسي بزرگ

يكي از دوستان هم اردوگاهي تعريف مي‌كرد: مدتها بود كه دلم از اسارت و از اعمال وحشيانه عراقي‌ها گرفته بود. هر زمان كه از پشت سيم‌هاي خاردار به آسمان نگاه مي‌كردم يا پرنده‌اي را مي‌ديدم كه در فضاي لاجوردي آسمان آرام بال مي‌زند، دلم هواي پريدن مي‌كرد و دنيا در برابر چشمانم تيره و تار مي‌شد. اين فكر لحظه‌اي دلم را آرام نمي‌گذاشت تا اين كه تصميم به فرار گرفتم و همه چيز و همه جا را در هر فرصتي زير نظر داشتم تا شايد موقعيتي حاصل شود.
هر روز حوالي ساعت 3 بعد از ظهر خودرويي براي حمل و نقل زباله‌هاي اردوگاه به داخل مي‌آمد و چون شامل دستگاه زباله خردكن بود، پنهان شدن در انبوه زباله‌ها امكان نداشت. تصميم گرفتم شانس خود را بيازمايم و با آويزان شدن به زير خودروي زباله به بيرون از اردوگاه بروم. اميد زيادي به موفقيت نداشتم اما همين قدر كه مي‌دانستم اين عمل عراقي‌ها را به خشم مي‌آورد برايم شكلي‌از انتقام محسوب مي‌شد... .
خودرو هر روز طبق برنامه‌اي زباله‌ها را بار كرده، سپس به طرف شهر رمادي حركت مي‌كرد. دل به دريا زدم و در لحظه‌اي دور از چشم نگهبان‌ها خود را در زير خودرو مخفي كردم. خودرو به راه افتاد و در حالي كه دلم مي‌لرزيد از اردوگاه بيرون رفت؛ اما آن روز نمي‌دانم چرا راننده مسير ديگري را انتخاب كرد و به پاركينگي كه درست روبه‌روي اردوگاه بود رفت و در كمال تعجب خودرو را خاموش كرد و پياده شد و رفت. گفتم: حتما كاري دارد برمي‌گردد، ساعتي منتظر شدم دستانم تاب‌وتوان نگهداري بدنم را نداشت. آرام در زير ماشين روي زمين نشستم. كسي مرا نمي‌ديد. پاركينگ با اردوگاه بيشتر از چند متر فاصله نداشت؛يعني درست آن سوي سيم‌هاي خاردار واقع شده بود و جزوي از پادگان بود.
اميدي به بيرون رفتن نبود. به راننده لعنت مي‌فرستادم. تا چند دقيقه ديگر سوت "داخل‌باش" به صدا درمي‌آمد و با آمار عراقي‌ها فرار من مشخص مي‌شد. تصميم عجيبي گرفتم و آن اين بود كه به اردوگاه باز گردم! اما چگونه كه مرا نبينند؟ راهي به جز در اصلي نبود.
آرام به راه افتادم. دو تن از سربازان عراقي از كنار من گذشتند و نگاهي به سرتاپاي من كردند؛ اما چيزي نگفتند. به داخل در ورودي رفتم و به نگهبانها گفتم: "مي‌خواهم داخل بروم!" آنها با سروصداي زياد دور مرا گرفتند كه اينجا چه مي‌كني؟ گفتم: "يكي از افسران شما مرا براي بيگاري به بيرون آورده است". نگاهي به هم انداختند و گفتند: "چگونه تو از اين در رفته‌اي كه تو را نديده‌ايم"؟ خود را به نفهمي زدم و گفتم:"من چه مي‌دانم. از آن افسر بپرسيد!" يكي از آنها به ديگران گفت. ديگران هم حرف مرا تصديق كردند. برخورد من با آن خونسردي عجيب، آنها را به شك و ترديدي فرو برده بود ... .
عاقبت شايد از ترس اينكه مسوؤليت اين امر متوجه آنان شود آرام در را به روي من گشودند و مرا به سرعت به داخل فرستادند و من بدون هيچگونه مشكلي به ميان بچه‌ها باز گشتم. با وجود اينكه حدود يك ساعت‌ونيم در خارج از اردوگاه به سر برده بودم.
بعدها متوجه شدم كه آن روز، روز تعطيلي در عراق بود و راننده ماشين پس از باركردن زباله‌ها به دنبال كار خود رفته بود! هر وقت اين خاطره را به ياد مي‌آورم به بدشانسي خودم و به حالت عراقي‌ها و به كل قضيه خنده‌ام مي‌گيرد. مدتها بعد وقتي جريان را براي يكي‌دوتن از دوستان نزديكم تعريف كردم هيچكس باور نكرد.

خاطرات تلخ و شيرين اسارت

در يك اردوگاه بودن با حجت‌الاسلام ابوترابي يكي از خوشايندترين خاطراتم در دوران اسارت بود و خاطره خوش ديگري كه ازآن دوران به ياد دارم اين است كه در يكي از شبها كه مصادف با 22 بهمن بود واسراي اردوگاه مشغول تماشاي مسابقه فينال پينگ پنگ بين دو نفر از اسرا به نامهاي رجب كشاورز وجلال جابري بودند، ناگهان راديوي عراق براي چند ثانيه روي موج ايران افتاد كه درآن لحظه از راديو ايران، سرود ايران اي سراي اميد پخش مي‌شد كه در يك لحظه همه اسرا ساكت شده وبه آن گوش داديم وآن لحظه يكي از زيباترين و شادترين لحظه‌ها براي اسرا بود و شور و نشاطي وصف‌ناپذير در ما ايجاد شد.
وقتي از طرف حجت‌الاسلام ابوترابي به ما خبر رسيد كه امام خميني(ره) در بستر بيماري است و اسرا براي سلامتي وي دعا كنند اين خبر خيلي سريع اردوگاه تكريت را تحت شعاع خود قرار داد و سكوتي غم انگيز اردوگاه را دربرگرفت.
عصر آن روز بيشتر اسراي اردوگاه براي شفاي امام (ره) به خواندن دعاي توسل مشغول بودند و در لحظه‌اي كه به قسمت توسل به امام صادق (علیه السلام) رسيده بوديم يكي از اسرا كه در آسايشگاهشان تلويزيون داشتند وارد شد و جمله‌اي را در گوش علي احمدي يكي از طلبه‌هاي جوان اردوگاه زمزمه كرد كه بلافاصله احمدي در حالي كه به سر وسينه خود مي‌زد به ما اعلام كردكه خبر ارتحال امام خميني (ره) از تلويزيون عراق پخش شده است. با شنيدن اين خبر دعا خواندنمان متوقف شد و در غم از دست دادن امام خميني (ره) شروع به گريه و زاري كرديم.
وي وضعيت بهداشتي اردوگاه از نظرآب، غذا ، حمام ، دستشويي و... را بسيار اسفناك توصيف كرد وگفت : در طول اسارت نه تنها از نظر جسمي بلكه از نظر روحي – رواني هم در تنگنا قرار داشتيم به نحوي كه هميشه نگهبانان عراقي بايك شيلنگ يا چوب در بين ما تردد مي‌كردند وبه كوچكترين بهانه اقدام به تنبيه و شكنجه ما مي‌كردند.
نگهبانان عراقي جهت انجام مراسمات مذهبي ما را كنترل مي‌كردند و در مقابل، وسايل انجام مراسم هايي نظير چهارشنبه سوري را براي اسرا فراهم مي‌كردند تا ايراني‌ها را آتش‌پرست نشان دهند.
در طول مدت اسارتمان در عراق هر صبح تاسوعا اسرا را به صف مي‌كردند و با سرنگي كه گنجايش 15 سي سي دارو داشت به بازوي هر يك از اسرا يك سي سي آمپول تزريق مي‌كردند كه با تزريق اين آمپول دچار درد شديد وتورم در محل تزريق شده وپس از آن دچار تب مي‌شديم و به هذيان گفتن گرفتار مي‌شديم به نحوي كه تكان دادن دست تا روزها برايمان بسيار مشكل مي‌شد و ديگر نمي توانستيم براي عزاداري امام حسين (علیه السلام) بر سر وسينه بزنيم.
در طول مدت اسارت به اين اميد زندگي مي‌كرديم كه همين امروز به كشور برمي‌گرديم در حالي كه به گونه‌اي برنامه‌ريزي كرده بوديم كه تا آخر عمر بايد در اردوگاه بمانيم و به خود آموخته بوديم تا پا در خاك ايران نگذاشته‌ايم باور نكنيم آزاد مي‌شوي. ( راوی : آزاده دكتر اميرحسين تروند)

اطلاعات عملیات

چند ساعتی از تحویل این خود رو نگذشته بود ، پس از مدتها که آرزوی یک خود رو سالم و نو را داشتیم با مراجعه به تدارکات (امروزی ها بهش می گن لجستیک) با خواهش و تمنا و دستور عزیز جعفری ( فرمانده خوب و شجاعی بود و به اطلاعات و عملیات خیلی بها می داد و البته نفسمون رو در می آورد ) این جیپ خوب و توپ رو بهمان تحویل دادن . و سرحال تر از همیشه به شناسائی و کنترل خطوط پدافندی و بررسی خطوط دفاعی پرداختیم . غافل از اینکه این چیزا به ما نیومده .
ساعتی از ظهر گذشته بود .و برای بررسی خطوط پدافندی از قرارگاه با دو نفر از بچه ها عازم خط مقدم شدیم تا مسیر شناسائیهای جدیدی را پیدا کرده و تغییرات احتمالی را در خط دفاعی عراق بر رسی کنیم . همینطور که در امتداد خط پدافندی حرکت می کردیم ، در محل های متفاوت متوقف می شدیم و با رفتن به بالای خاکریز و با استفاده از دوربین و نقشه خطوط خودی و دشمن و حد فاصل بین آنها را بررسی می کردیم . درست خاطرم نیست که محل چندم بود که در حال بررسی بودیم ، چشمم به پرچم جمهوری اسلامی افتاد که به زیبائی خاصی رقص کنان خود نمائی می کرد . معمول همیشه این بود که هرجا در پشت خاکریز ماشین رو پارک می کردیم همانجا به بالای خاکریز می رفتیم و کارمون را انجام می دادیم . اینجا هم مثل بقیه جاها . پس از پارک ماشین پیاده شدیم . تا به بالای خاکریز برویم.
هر از چندی سفیر گلوله ای آسمان را می شکافت و پس از طی مسافتی طولانی بر بستر خاک فرود می آمد و گاهی هم طعمه ای را می بلعید . طبق معمول از ماشین پیاده شدیم و به سمت پرچم براه افتادیم . همیشه تقریبا ابتدا من به سمت و بالای خاکریز می رفتم و همراهان پشت سرم می آمدند ناخود آگاه این بار توقف کردم و همراهان به سمت پرچم و خاکریز حرکت کردند . یکی از بچه ها مرا صدا کرد ، و گفت که چی شده ، چرا نمی آئی ، گفتم به نظرم اینجا بالا نرویم بهتره بیائید قدری پایئن تر ( یعنی به سمت شلمچه ) بریم یکی از بچه ها گفت .، چه فرقی می کنه بابا بیا الآن می ریم . . گفتم نه اینجا پرچم است و عراقیها هم پرچم را می بینند و احتمالا در کنترل شدید عراقیهاست . و بهتره که قدری پایئن تر برویم . البته یکی از بچه ها به بالای خاکریز رسیده و مشغول دیده بانی و کار بود . ولی با سماجت من پائین آمد و در امتداد خاکریز حدود 30 الی 40 متر به پائین رفتیم و از آن بعد به بالای خاکریز رفته و خطوط پدافندی دشمن را بررسی می کردیم . و همچنان هر از چندی سفیر گلوله ای آسمان را می شکافت و به زمین می خورد . دقایقی گذشت و یک گلوله توپ در حدود 100 متر عقب تر فرود آمد . و قدری بچه ها رو شوکه کرد . . . . . چند دقیقه دیگر سفیر گلوله ای دیگر که حتی صدای پرتابش را هم شنیدیم . زوزه کنان فضا را در می نوردید و نزدیک و نزدیکتر می شد . همه هواسمان به گلوله بود که کجا فرود خواهد آمد . هر لحظه صدا نزدیک و نزدیکتر می شد . کم کم ترس و دلهره خود نمائی میکرد و افراد به همدیگر نگاه می کردند . تا اینکه فرود گلوله به انتظار همه پایان داد . و بر فرق خود روی جیپ نو و تازه تحویل گرفته مان فرود آمد . دود و آتش و خاکستر به هوا برخاست و بالطبع گلوله های بعدی هم روانه شدند .( چون عراقیها متوجه میشدند که گلوله به هدفی خورده که دود بلند شده همانجا را مجددا گلوله باران می کردند ، و در اطراف فرود می آمدند . من هم که واقعا متاسف شده بودم که جواب عبدالله آبادی ( مسول تدارکات ) را چی بدم با کلید های نو و بدون خط ماشین ور می رفتم . و در فکر من و بچه ها این بود که چطور شد اینبار اگه در همانجا بالای خاکریز می رفتیم ، حال و روزمون بهتر از این جیپ نبود ، بهر حال باید دقایقی را در همانجا می ماندیم تا آتش فرو کش کند و برگردیم .
با خود روهای عبوری به قرارگاه برگشتیم . اتفاقا عبدالله آبادی را دیدم . کلید خود رو را به ایشان دادم و گفتم بیا این خودرو بدرد ما نمی خورد . گفت چرا . گفتم اینجا که ما میرویم همه اش گلوله و تیر و ترکش است ، ماشین نو هم بدرد نمی خورد . ، حیف است که خود روئی به این نوئی اینجا برود و خط بیفتد و احیانا ترکش بخورد . . . . .
با یک حالت بذل و بخشش گفت . فدای سرتان . با لهجه مشهدی مگه ماشین از جون شما مهمتره . نه من نمی گیرم . بروید پی کارتان . گفتم حالا کوتاه بیا ما با وانت بیشتر کارمان راه می افته . اگه وانت داری بهتره ، این بنده خدا از همه جا بی خبر گفت ، خوب حالا یه حرفی کلید رو بده و بیا این کلید وانت ، اینم نونوه بگیر کارتون رو بکنید بچه های مردم رو به کشتن ندین . مواظب باشید . . . .
نمیدانستم چی بگم . . کم کم خنده ام گرفته بود . منم با یه قیافه معصومانه گفتم بیا اینم کلید خود رو جیپ نونوه ببین خط هم نیفتاده . . . .. ( البته منظورم کلید بود نه خود ماشین ) و او گفت خدا خیرت بده اتفاقا بچه های عملیات . ازم خود رو جیپ خواستند . خیلی خوب شد . خود رو جیپ منهدم شده را تحویل دادیم و یک خودرو تویاتا وانت نو تحویل گرفتیم . و تنها چیزی که از جیپ ماند این عکس یادگاری بود که برای مبادا روز گرفتیم . والسلام

فرار از اردوگاه

اردوگاه موصول يك دومين اردوگاه عراق بود كه غالب اسراي آن از برادران غرب كشور بودند كه اكثرا غيرنظامي و در شهرهاي قصرشيرين سرپل ذهاب سومار نفت شهر حوالي گيلان غرب و در بين جاده ها دستگير شده بودند .
كه ميانگين سني آنها به 30 سال مي رسيد در بين آنها عده اي سرباز پاسدار و نيروهاي حزب اللهي بسيجي نيز وجود داشتند. در انتهاي اردوگاه انبار بزرگي وجود داشت كه تداركات نيروهاي مستقر در اردوگاه از آنجا تامين مي شد كه در آن از لباس پوتين اسلحه نارنجك فشنگ انواع وسايل فردي نظامي گرفته تا پتو كيسه خواب و... موجود بود.
باتوجه به بسته بودن درب انبار پنجره آن كه 2 5 متر از سطح زمين فاصله داشت به راحتي باز مي شد و اسرا پس از فهميدن اين قضيه دور از چشم نگهبانان به انبار نفوذ كردند. در ضلع ديگر انبار پنجره اي بود با همان فاصله كه به بيرون از قلعه راه داشت . ابتدا قصد از نفوذ به انبار دستبرد به وسايل دشمن بود چند عدد نارنجك كلت كمري تعدادي ليوان بشقاب يك راديوي يك موج ازجمله وسايلي بود كه از انبار به داخل اردوگاه آمد. نارنجكها و كلت را در نايلون پيچيده و در داخل باغچه مدفون كردند تا شايد در هنگام ضرورت از آنها استفاده شود و سپس با ايجاد يك آتش سوزي ساختگي در انبار علاوه بر دستبرد مقادير زيادي از وسايل موجب گرديد كه عراقي ها متوجه كم شدن برخي از وسايل انبار نگردند.
شب عيد سال 62 بود . عراقيها به مناسبت عيد نوروز تا نيمه هاي شب در آسايشگاه را بازگذاشته بودند و از صبح تا فرداي آن روز آماري در كار نبود دو نفر كه اهل غرب كشور بودند و با يك سرباز عراقي دوست شده بودند با طرح يك نقشه قبلي شبانگاه با شكستن نرده پنجره حمام به بيرون راه يافته و با كمك آن سرباز به جانب ايران روانه شدند. فردا ساعت يازده صبح عراقيها متوجه فرار آن دو نفر شدند با عجله چندين بار آمار گرفتند همه جاي اردوگاه را گشتند و با مشاهده نرده شكسته پنجره همه چيز مشخص شد. دقايقي بعد چند هليكوپتر گشت با دقت منطقه را جستجو كردند اما آن دو نفر كه لباس عربي پوشيده بودند با استتار به موقع به راحتي از محدوده اردوگاه دور گشته و به سوي مرزهاي ايران روانه شده بودند...
عراقيها مسئول آسايشگاه و تني چند از دوستان آنان را براي بازجويي بردند و بيرحمانه زير شكنجه قرار دادند اما نتيجه اي حاصل نشد. افسر عراقي چند ساعت بعد به خيال خود ترفند جالبي بكار گرفت و اعلام نمود كه هر دو فراري دستگير شده اند و بزودي اعدام خواهند شد اما همه متوجه شدند كه اين ادعا بي اساس است چون بازجوييها و شكنجه ها همچنان ادامه داشت .
چند هيات از بغداد به اردوگاه آمد و محل فرار را بازديد نمود از آن پس تمامي پنجره هاي پشتي با بلوك و سيمان مسدود شد و راكدشدن هوا مشكلات تنفسي زيادي را براي اسرا به بار آورد. و علاوه بر آن نماز جماعت داشتن كاغذ و قلم و اجتماع بيش از سه نفر ممنوع شد. ساعات هواخوري اسرا بسيار محدود شد و دو نفر از كساني كه به بازجويي رفته بودند صدمات غيرقابل جبراني خوردند و جز معلولين شدند...
چند ماه بعد نامه اي از آن دو نفر به دست يكي از اسرا رسيد كه خبر سلامتي خودشان را از ايران فرستاده بودند. متاسفانه يكي از برادران اسير بر اثر شكنجه مداوم به خاطر مساله فرار به شهادت رسيد و غمي بزرگ بر دلها نهاد. كادر عراقي مسئول اردوگاه تعويض شد و با انتقال عده زيادي از اسرا به اردوگاه ديگر قضيه فرار كم كم پايان پذيرفت ... آن دو نفر به ايران رسيدند اما اسرا يك شهيد و يك معلول دادند و بسياري از امكانات به ظاهر رفاهي خود را از دست دادند.
به علت نحوه برخورد عراقي ها با موضوع فرار حاج آقا ابوترابي به شدت مانع فرار انفرادي اسرا مي شدند و مي فرمودند چون فرار افراد آن هم با انگيزه شخصي موجب اذيت ساير اسرا مي شود درست نمي باشد.

تعليم و تعلم در اسارت
برگ هايي از خاطرات روزهاي اسارت روحاني آزاده قاسم جعفري

علم آموزي از خواسته هاي دروني هر انساني است . از سويي اديان آسماني نيز در اين مساله تعاليم و دستورات خاصي ارائه كرده اند كه « اسلام » به عنوان كاملترين دين عاليترين توصيه ها را درباره علم آموزي داشته است .
اسراي مسلمان ايراني با الهام از دستورات مكتب اسلام و فرصتهاي گرانبهايي كه در آن جا داشتند با حرص و ولع خاصي پي گير تعليم و تعلم بودند و از عراقيها امكاناتي براي تدريس مطالعه و تحقيق مطالبه مي كردند اما جواب عراقيها آن چنان سرد بود كه از برودت آن آدمي يخ مي بست . پيدا شدن قلم و خودكار و كاغذ در نزد شخص مساوي بود با سخت ترين تنبيهات كه بعضا دردمندي هميشگي را به همراه داشت . اسيري در كمال مظلوميت بر ديوار نوشته بود :
« چه مي شود كرد كه در قرن بيستم جرم داشتن قلم از جرم قاچاق سلاح و هر جنايتي ديگر سنگين تر است » .
مساله تعليم و تعلم هم فراز و نشيبهاي فراواني داشت . يك سال اول ما با سخت ترين شرايط روبه رو بوديم چرا كه محدوديتهاي عجيبي در اين زمينه اعمال مي شد. دفتر نوآموزان در آن مدت خاك بود و قلمشان نيز انگشت آنان و اين هم در خفا انجام مي گرفت و چنانچه سرباز عراقي فردي را در حال نوشتن بر روي خاك مي ديد سخت تنبيه مي كرد. پس از مدتي به دليل بحثها و درخواستهاي بسيار زياد عراقيها با دادن تنها يك دفتر و يك خودكار براي نوآموزان هر اتاق كه معمولا تعداد آنان به سي چهل نفر مي رسيد موافقت كردند البته به اين صورت كه هر روز نوشته هاي آن را بازديد مي كردند و تعداد اوراقش را مي شمردند. زماني كه مامورين صليب سرخ وارد اردوگاه مي شدند عراقيها براي نوشتن نامه ها تعدادي مشخص خودكار تحويل هر آسايشگاه مي دادند و در پايان ديدار صليب همه را پس مي گرفتند چنانچه اتاقي حتي يك دانه كمتر تحويل مي داد كل افراد را به باد كتك و فحاشي مي گرفتند تا زمان پيدا شدن خودكار در اتاق حبس مي كردند.
هشت ماه بعد در اثر درخواستهاي مكرر اسرا از نمايندگان صليب سرخ و مذاكرات آنان با سردمداران رژيم عراق قلم و دفتر آزاد شد و صليبي ها هر دو ماه يك دفتر و يك قلم به هر فرد مي دادند. اين دوره طلايي حدود يك سال دوام آورد و از اين طريق حركت علمي برادران در سطوح مختلف به اوج شكوفايي خود رسيد هر چند كه عراقيها نيز گاه و بيگاه دفاتر را چك مي كردند و با بهانه هاي واهي صاحبان آن را مورد اذيت و آزار قرار مي دادند و بعضي اوقات هم براي چندين روز به زندان انفرادي انتقال مي دادند.
عراقيها با اين بهانه كه اسرا فعاليت سياسي مي كنند دوباره طرح ممنوعيت را به اجرا گذاردند كه البته اين وضع (گاهي ممنوع و گاهي آزاد) تا آخر اسارت ادامه يافت .
صليب سرخ تنها تامين كننده كتابهاي مورد نياز بود كه معمولا كتب آموزش زبانهاي مختلف عربي انگليسي فرانسه آلماني و نيز كتابهاي داستاني به زبانهاي غربي مي آورد. علي رغم اين كه هر بار درخواست ليست از كتب مورد نظر ميكرد و بچه ها هم در اسرع وقت تهيه نموده به او مي دادند ولي در طول سالهاي طولاني اسارت حتي 5 درصد از درخواستها جامه عمل نپوشيد به طوري كه اسرا يقين كردند آنان مي خواهند ليست بگيرند تا كتب خواسته شده را هيچ وقت نياورند! البته حساسيت اصلي آنان و بالطبع عراقيها روي كتب اسلامي دور مي زد والا كتب مربوط به زبانهاي اروپايي و فرهنگ آنان هر آنچه مي خواستيم مي آوردند! نكته آخر اين كه آنان بسيار مواظب بودند تا مبادا بنيه علمي افراد تقويت شود لذا هيچوقت تاليفاتي ارزشمند و قابل اعتنا حتي در زمينه علوم جديد و تجربي نيز به هيچ يك از زبانهاي اروپايي وغيراروپايي نمي آوردند! ناگفته نماند تنها نوشته اي كه در اين زمينه آوردند كتب علوم رياضي زيست شناسي فيزيك و شيمي دوره راهنمايي و دبيرستان ايران بود. آن هم به تعداد بسيار اندك ...
اين را نيز بيفزايم كه علي رغم همه تنگناها اسرا با توكل به خدا كمرهمت بستند و در وادي علم عاشقانه تاختند و در نتيجه آنان كه خواندن نمي دانستند از بند جهل و بيسوادي رستند و ديگراني كه در سطوح مختلف تحصيل بودند با جهاد علمي خويش اندوخته هاي علمي خود را بيش از پيش كردند اين بزرگترين افتخار است كه اعلام كنيم غير از آنان كه بزودي وارد مراكز آموزش عالي خواهند شد هم اكنون بيش از پنج هزار آزاده در مقاطع مختلف آموزش عالي مشغول تحصيلند و يا با موفقيت فارغ التحصيل شده اند.(خوشه هاي خاطره دفتر تبليغات اسلامي حوزه علميه قم )
پيداشدن قلم و كاغذ در نزد اسرا مساوي بود با سخت ترين تنبيهات . اسيري در كمال مظلوميت بر ديوار نوشته بود : چه مي شود كرد كه در قرن بيستم جرم داشتن قلم از جرم قاچاق سلاح و هر جنايت ديگر سنگين تر است !
بالاخره در اثر پافشاري اسراي قهرمان و درخواست هاي مكرر از نمايندگان صليب سرخ آنها هر دو ماه يك دفتر و يك قلم به اسرا مي دادند عراقي ها با اين بهانه كه اسرا فعاليت سياسي مي كنند دوباره طرح ممنوعيت را به اجرا گذاشتند كه البته اين وضع (گاهي ممنوع و گاهي آزاد) تا آخر اسارت ادامه يافت
با وجود همه تنگناها اسرا با توكل به خدا كمر همت بستند و در وادي علم عاشقانه تاختند و در نتيجه آنان كه خواندن نمي دانستند از بند جهل و بيسوادي رستند و ديگراني كه در سطوح مختلف تحصيل بودند با جهاد علمي خويش براندوخته هاي خود افزودند

يك جبهه از حمله

در عمليات بدر، من و اصغر و محسن گلستان با هم در دسته يك - يعنى دسته اخلاص- بوديم، كمى بعد هم سعيد پوركريم و اكبر مدنى هم به جمع ما اضافه شدند.
درعمليات بدر تا نزديكى رود دجله رفتيم. تا ظهر همان روز هم آنجا بوديم. بعد دستور آمدكه عقب نشينى كنيم والا از پهلو قيچى مى شديم.
عقب نشينى خيلى سخت بود، انگار روى دوش آدم يك كوه گذاشته باشند! قبل از اين كه عقب نشينى كنيم از اصغر پرسيدم، اين گرد و غبار جلو چيه اصغر هم عينك ته استكانى اش را با خونسردى پاك كرد، نگاهى انداخت و گفت: تانك! من وقتى شنيدم تانك ها دارند مى آيند و فرمانده هم دستور عقب نشينى داده، بى معطلى دويدم به سمت عقب، كمى كه دويدم چنان تشنه شدم كه با ديدن پيكر شهيدى در كانال ايستادم، قمقمه آبش را برداشتم و تكان دادم، سنگين و پر بود، انگار يك جرعه هم از آن نخورده بود. آب خنك گلويم را تازه كرد اما تشنگى كم نشد، دهها تانك و خودروى زرهى دنبالمان مى آمدند و از ما تلفات مى گرفتند.
مهمات بچه ها رو به اتمام بود. تقريباً از ظهر تا دم غروب عقب مى آمديم. دسته اخلاص يك تيربارچى داشت كه تانك عراقى ها له اش كرد و از رويش گذشت، تانك ها آنقدر نزديك بودندكه آر.پى جى كارساز نبود. عراقى ها مى خواستند ما را محاصره كنند و از ما اسير بگيرند و ما فقط مى دويديم. عراقى ها در پنجاه مترى ما بودند، از نفس افتاده بودم، در جان پناهى لحظاتى دراز كشيدم، اسارت را به چشم مى ديدم، هر آن ممكن بود به اسارت درآيم يا با تير خلاص كشته شوم. هرچه در جيب داشتم زير خاك پنهان كردم تا چيزى به دست دشمن نيفتد. فرصتى پيش آمد مجدداً شروع به فرار كردم در حال فرار رگبار تير مستقيم به ران هايم اصابت كرد هر طور بود خود را به عقب رساندم و از معركه جان به در بردم و پس از مداوا مجدداً به خط برگشتم و براى عمليات آبى - خاكى به اردوگاه سفينة النجاه رفتم. اردوگاه در غرب رودخانه كرخه بود. در اردوگاه آموزش و تمرينات با جديت دنبال مى شد، افراد جديدى هم وارد دسته ما شدند. از جمله حسين گلستانى كه برادر محسن بود در چهار دسته سليقه هاى مختلفى در مورد مطالعه وجود داشت و جاى هر طيفى مشخص بود، اصغر اهرى كتب فلسفى و كتاب هاى استاد مطهرى را مى خواند، اسدالله پازوكى نهج البلاغه و كتاب هاى احاديث را ، جلو چادر هم جاى مسئول دسته بود كه بيشتر قرآن تلاوت مى كردند، عده اى هم كه دانش آموز بودند مشغول درس و مشق خودشان بودند، برخى هم گودال هايى شبيه و هم اندازه قبر در اطراف چادرها كنده بودند و در آنها شب زنده دارى و عبادت مى كردند. در قبر، احساس عجيبى به آدم دست مى دهد، آدمى از حصار تن رها مى شود و همه روح مى شود، البته اين راز و نيازها پنهانى بود، كسى نمى دانست كه در دسته چه كسانى اهل عبادت شبانه اند. آنها كه شب ها بيدار بودند، روزها چنان سرحال و با نشاط بودند كه كسى به آنها شك نمى كرد. بعضى روزها هم فوتبال بازى مى كرديم و دسته ما همه طرفدار استقلال بودند.
سرانجام نوبت به تكاپوى تعاون رسيد، تحويل وسايل شخصى و ساك بچه ها، نوشتن وصيتنامه براى گذاشتن داخل ساك و تحويل به تعاون، صحنه هاى تماشايى اى بود، به ويژه وقتى مى ديدى نوجوانى تازه باليده چنان مردانه در استقبال مرگ كاغذ و قلم به دست گرفته كه انگار عالمى فرزانه در پايان عمرى تلاش و تحقيق در حال نگارش پايان نامه خويش است.
بعدازظهر بود كه سوار كاميون هاى سرپوشيده پنهانى اردوگاه را به سوى مقصد نامعلوم ترك كرديم، اين نحوه انتقال براى اين بود كه ستون پنجم دشمن متوجه جا به جايى نيروها نشود و عمليات لو نرود.
هيچ كس خبر نداشت كه به كجا مى رويم.
بعد از ساعتى به جنوب آبادان و كنار رودخانه بهمن شير رسيديم ، به خانه هاى روستايى كه خالى از سكنه بود رفتيم. صبح كه شد خبردار شديم كه حمله بزرگى آغاز شده است. آماده حركت به سوى خط مقدم شديم، در راه گلوله هاى توپ و كاتيوشا زمين را به لرزه درآورده بودند حاج آقا رحيمى آيت الكرسى مى خواند و به بچه ها فوت مى كرد كه سلامت به خط برسيم، شب را در كنار اروند در سوله هاى موقتى بيتوته كرديم. حتى بعضى ها سر پا چرت زدند. صبح روز بعد سوار قايق شديم و به شهر بندرى فاو رفتيم.
از آنجا با كاميون هاى غنيمتى در نزديكى پايگاه موشكى دشمن سنگر گرفتيم و آماده درگيرى شديم، گردان ما در آن شب نيروى احتياط بود. جنگ اصلى در جاده بصره جريان داشت و به خاطر نزديكى ما به منطقه درگيرى زير آتش توپ و خمپاره قرار گرفتيم و چند مجروح هم داديم. ظهر روز بعد از فرماندهى دستور جابه جايى ما رسيد و در سه راهى كارخانه نمك مستقر شديم ‎/ از مقر ما تا پيشانى جنگى و نقطه رهايى حدود يك كيلومتر فاصله بود، يك گروه ويژه و يا ضربت كه بيشتر آنان از بچه هاى دسته ما بود تشكيل شد و وارد جنگ تقريباً تن به تن با دشمن شديم. خط اول دشمن خيلى زود شكست و بقيه افراد به صحنه آمدند.
ما چون برق از خاكريزها گذشتيم و به دشمن حمله برديم. صداى عراقى ها به گوش مى رسيد، اصغر اهرى مثل هميشه پشت سرم بود. عمو حسن به طرف سنگر دوشكا رفت و با يك نارنجك آن را خاموش كرد من هم در سمت راست جاده مكان خوبى براى شليك پيدا كردم و با موشك آر.پى.جى اولين تانك را نشانه گرفتم، موشك پهلوى تانك را شكافت. براى شليك دومين موشك قدرى جلوتر رفتم. روى زانو نشستم تا شليك كنم، همين كه نشانه روى كردم سلاح به يك طرف پرتاب شد و خودم هم به طرف ديگر پرتاب شدم و با صورت روى آسفالت افتادم. چيزى مثل چاقو به پهلو و دست راستم اصابت كرد. خواستم از جا بلند شوم نتوانستم ، كوله مهماتم پر بود و هر آن امكان داشت منفجر شود. با دست سالم ام بند كوله را باز كردم و كشان كشان خودم را از زير كوله بيرون آوردم. تيرهاى رسام مانند تگرگ روى جاده مى خوردند و كمانه مى كردند.
از سنگرهاى عراقى، مثل جرقه هايى كه از يك آتش گردان جدا مى شوند، گلوله مى آمد. حدود ۱۰۰ متر جلوتر درگيرى با شدت ادامه داشت و در اين فاصله افراد زيادى از ما و عراقى ها روى زمين مى افتادند. شماره نفس هايم كم و كمتر مى شد، در آن هنگامه و هياهو نمى دانستم چه كنم. تا اين كه امدادگر دست مرا ديد و مرا از مرگ حتمى نجات داد. ( برگرفته از خاطرات جانباز فداكار محسن گودرزى)
منابع :
ایسنا
اردوگاه موصل 4
ویژه نامه سروقامتان روزنامه جوان
روزنامه قدس
روزنامه جمهوری اسلامی
روزنامه ایران
سایت ساجد





نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط
موارد بیشتر برای شما