زلال قلم در وصف جانبازان
پا جاي پاي عباس
پا جاي پاي ماه گذاشته اي و خم به ابرو نمي آوري. ايثار و تشنگي، ترس و شجاعت، ايمان و بي ايماني، همه در برابر همه صف کشيده اند و روحت، ميدان کارزار آنهاست... .
پا جاي پاي ماه گذاشته اي و روح زخم خورده ات در نهايت، به پيشواز ايثار، شجاعت و ايمان مي رود.
جانت را بر سر هدف به بازي گرفته اي. پس بر خود ببال که جانت مي تواند تو را به بازي بگيرد. تو جانبازي و ارزشمندترين دارايي ات را بر سر ارزشمندترين عقايد نباخته اي، بلکه برده اي. پس نامت را در دفتري مي نويسند که سرفصلش، نام درخشان ماه بني هاشم است.
بوسه چيدن از لب هاي ماه
هنوز ايستاده است با بازواني زخمي و چهره اي مصمم و چشم هايي نگران، ولي از تمام مردمان کام يابي که مانند او در راه هدف، بر ضد ذلت و خواري مبارزه مي کنند، سان مي بيند.
از شهرهايي که به برکت نام او آزاد شده اند، از نام هايي که از بزرگي نامش علو يافته اند، از جوانان و نوجواناني با پيشاني بند سرخ يا «اباالفضل العباس»، سان مي بيند.
اسطوره فداکاري، با لب هاي خشک بر پيشاني ات بوسه مي زند اي جانباز... وقتي برايت مهم نيست که دنيا با همه زيبايي سحر کننده اش، بر تو اخم کرده باشد.
جا پاي ماه گذاشته اي؛ هم او که روي دشمن را از ترس مرگ کبود کرده بود وخود بر لب، تبسم آرامش داشت. هم او که بي دست بود، ولي عظمت چشم هايش نمي گذاشت کسي نزديک بشود. هم او که آب پاکي را روي دست آب ريخت و تشنگي شيرين تر از عسل را در راه امامش برگزيد.
هم او که زنده است و تمام سپاهيان يزيد را کشته است. هم او که نامش آنگاه که بر زبان آورده مي شود، يزيديان نفرين خواهند شد. يزيديان مرده اند و او زنده است.
امروز زيباتر از تو کيست؟ زيباتر از تو که پا جاي پاي ماه گذاشته اي... پنجه هيچ پلنگي بر زيبايي تو خراش نخواهد انداخت. آب، تصوير تو را در هر شب مهتاب، در قلب خود جاي مي دهد و هر جا که باشي، تبسم آرامش ماه با تو خواهد بود. جانباز!
سه تصوير
تصوير اول
اين بار که آن جوان هميشه رد شد، آب، ردپا و عصا را بغل کرد. تا صبح، شن ها مي پرسيدند و دريا که به قلبش نزديک بود، جواب مي داد.
تصوير دوم
چيزي هم اضافه شده بود. کمي ريش؟ تبسم آرام لب هايت؟ آرامش صورتت؟ حتي يکي گفت عصايت. راستي شايد سرفه هايت! تازه آمده بودي، حق داشتند. يک چيز مثل هميشه بود که تا شروع شد، ديدارها و مغازه ها، درخت هاي کنار خيابان و سرخي تمام شده مشرق، تو را شناخت.
وقتي که با دو عصا ايستادي و اذان گفتي، دل هاي شهر آرام را آشوب کردي. حالا ديگر همه، مرد شهر دل آشوب را مي شناختند.
تصوير سوم
دستمال را برداشت، وقتي مي خواستي چيزي بگويي و نمي توانستي، برايش روي دستمال کاغذي مي نوشتي.. .
بعد از چند لحظه فقط زهرا زير چادر گل گلي اش آرام ريسه مي رفت و همه گريه مي کردند. چه خوب شد که برايش نوشته بودي: «زهرا جان! بابايي! من زنده ام. نکنه تو هم گول بخوري و چشاي قشنگت قرمز بشن. بابات هيچ وقت نمي ميره زهرا جان».
شهيد زنده
هر بار که سر کلاس تفسير، آيه اي را مي گويي و همه مبهوت مي شوند، يا خاطره اي در دهانت گل مي کند و نگاه ها باراني مي شود، شهيد مي شود، همه ياد شهدا مي افتند. مخصوصاً وقتي دعاي کميلت از بلندگو پخش مي شود يا به کسي مي گويي «برادر»!-هر چند او از اين اصطلاح تو تعجب کند-ياوقتي به همه سلام مي کني.
با نفس هاي زخمي ات، هوا متبرک مي شود و از عطر گلاب تو دوباره متولد مي شوند. تو فرصت شناخت فرهنگ دوستي و صميميتي. تو سهم نسل تکنولوژي از ماوراءالطبيعتي. تو درکي از تمام خوبي ها براي شعرهاي متجددي .
تو تنها يک باد نيستي. فريادي بلند در سکوتي. تو لذت يک آفتاب کم ياب در زمستاني. تو مثل لانه مطمئن يک پرنده خيسي. چه خوب شد که هستي، هر چند نمي دانيم که روزي چند بار شهيد مي شوي.
منبع: اشارات، شماره 123