رجایی در آیینه روایت خود
به تهران كه آمدم در بازار آهن فروشها شاگرد آهن فروش شدم. مدتی هم دستفروشی كردم. آن روزها كورهپزخانههای اطراف تهران قابل دسترسی بودند. من و دوستم قابلمه و بادیه آلومینیومی میخریدیم و میبردیم به كارگران كورهپزخانهها میفروختیم و امرار معاش میكردیم. از زندان كه بیرون آمدم در تشكیلات انجمن اسلامی معلمان وارد شدم تا انقلاب شد و من به مدرسه رفاه رفتم و در كمیته استقبال امام حضور داشتم. پس از پیروزی انقلاب به عنوان مشاور وزیر آموزش و پرورش و پس از استعفای او به عنوان وزیر مشغول كار شدم. آن مدت یك سالی كه در آنجا بودم بسیار خوشحال و راضی بودم و ترجیح میدادم در آموزش و پرورش به كار خود ادامه بدهم . بعد هم كه مسئله نخست وزیری پیش آمد من هر جا كه میرفتم از صمیم دل میگفتم كه كابینه من كابینه 36 میلیونی است.
در سال 1312 در خانوادهای مذهبی در قزوین به دنیا آمدم. پدرم در بازار مغازه خرازی داشت. در 4 سالگی پدرم را از دست دادم و مسئولیت اداره زندگی به عهده مادر و برادر سیزده سالهام افتاد . مادر به وضع آبرومندی ما را اداره میكرد. او با انجام كارهای خانگی مثل شكستن بادام و گردو و فندق، در آمد مختصری كسب میكرد. تنها دارایی قابل ملاحظه ما منزل كوچكی بود كه پدر برایمان به ارث گذاشته بود. این منزل زیرزمینی داشت كه مادر در آن پنبه پاك میكرد و بادام و گردو میشكست.
یادم هست كه غالبا سر انگشتهایش ترك داشت و وقتی دوستان و آشنایان میپرسیدند كه چه شده میگفت به خاطر شستن رخت و ظروف بچهها و كارهای منزل انگشتانش ترك خورده است. برادرم هم با اینكه سنی نداشت، كار میكرد و در حدی كه میتوانست به اداره منزل كمك میكرد.
***
من در دبستان ملی نزدیك خانهمان درس خواندم تا مدرك ششم ابتدایی گرفتم. سپس در نزد دایی كه او هم مغازه خرازی داشت مشغول كار شدم. یك سالی نزد او بودم و سپس در 14 سالگی قزوین را ترك كردم و به تهران آمدم. قبل از من برادرم در اثر فشار اقتصادی به تهران رفته بود و من هم نزد او رفتم.
***
من بچه بسیار شیطانی بودم و غالبا باعث ناراحتی مادرم میشدم، اما چون تمایلات مذهبی داشتم، مادرم شیطنتهای مرا تحمل میكرد و زحماتش را جبران میكردم. بین بچههای محل به عنوان بچه مذهبی مسلمان شهرت پیدا كرده بودم و معمولا در نمازهای جماعت شركت میكردم. در ایام سوگواری، رهبری دستهها بر عهدهام بود و نوحهخوان دسته بودم.
***
به تهران كه آمدم در بازار آهن فروشها ، شاگرد آهن فروش شدم. مدتی هم دستفروشی كردم. آن روزها كورهپزخانههای اطراف تهران قابل دسترسی بودند. من و دوستی كه اینكه با درجه سرهنگی، پزشك ژاندارمری است ، قابلمه و بادیه آلومینیومی میخریدیم و میبردیم به كارگران كورهپزخانهها میفروختیم و امرار معاش میكردیم. گاهی هم كه هیچ درآمدی نداشتیم. در خیابان شهباز سابق كه هنوز آسفالت نشده بود، در پاركی مینشستیم و ناهارمان نانی بود و چند عدد خیار.
***
خانه ما ابتدا در خیابان خانیآباد بود. پس از مدتی به خیابان ری و سپس فرهنگ و از آنجا به چهارراه عباسی رفتیم. سرانجام برادرم توانست در چهارراه رضایی خانهای بخرد و ما در آنجا ساكن شدیم. بعد از مدتی دستفروشی، به تیمچه حاجبالدوله رفتم و چند جایی شاگردی كردم و بار دیگر به دستفروشی پرداختم. آن روزها رزمآرا تصمیم گرفت دستفروشهای سبزه میدان را جمع كند. ما هم جزو آنها بودیم و بساط كاسبی ما جمع شد.
***
زمانی كه در بازار كار می كردم، در «گذر قلی» كلاسهای شبانهای تشكیل میشد كه وابسته به تعلیمات جامعه اسلامی بود. من همراه با شهید محمدصادق اسلامی كه در جریان بمبگذاری دفتر حزب جمهوری به شهادت رسید ، در آن مدرسه آشنا شدم. ما هر دو شاگرد شهید امانی بودیم كه در جریان ترور منصور شهید شد. من چون تا كلاس ششم ابتدایی درس خوانده بودم و مختصر آشنایی هم با اسلام داشتم، در مدرسه گذر قلی جزو شاگردان خوب بودم و همراه با عدهای برای تبلیغات جامعه اسلامی به مساجد میرفتم. بعد از مدتی شاگردان مدرسه احمدیه در گذر قلی یك گروه شیعیان درست كردند كه من به آنجا رفت و آمد میكردم تا وقتی كه به نیروی هوایی رفتم.
***
در این موقع به فكر افتادم كه به نیروی هوایی بروم كه با مدرك ششم ابتدایی ، گروهبان استخدام میكرد. هشت نه ماهی آنجا بودم كه فداییان اسلام ، رزمآرا را ترور كرد و سپس اعلام موجودیت كردند. من مخفیانه به آنها پیوستم و در جلساتشان شركت میكردم. مصدق هم در آن دوران در اوج فعالیت بود، اما من جذب شعارهای فداییان اسلام شده بودم كه میگفتند، «اسلام برتر از همه چیز است و هیچ چیز برتر از اسلام نیست». آنها میگفتند كه احكام اسلام مو به مو باید اجرا شود و من كه زمینه مذهبی داشتم، به دنبال این شعار بودم. آن روزها بیشترین مبارزه مذهبیها با تودهای ها بود و من هم در آن فعالیت داشتم.
***
پنج سالی در نیروی هوایی یودم: یك سال در آموزشگاه و چهار سال كار، همزمان با كار درس خواندم و دیپلم گرفتم. وقتی جریان 28 مرداد پیش آمد، من و عدهای دیگر از نیروی هوایی تصفیه شدیم و به نیروی زمینی رفتیم. در آنجا یك سال در كلاس ششم ریاضی درس خواندم و یك سال تبعید ما ، در نیروی زمینی تمام شد. ارتش مدتی ما را معطل گذاشت و به نیروی هوایی برنگرداند و آخر هم به ما گفتند اگر نمیخواهید در نیروی زمینی بمانید، استعفا بدهید. من هم فرصت را غنیمت شمردم و استعفا دادم.
***
از آنجا كه دیپلم خود را در شهریور ماه گرفته بودم، نمیتوانستم به دانشگاه بروم. به همین دلیل یكسال در بیجار معلمی كردم و موفق هم بودم، از آنجا كه مجرد بودم و دوست و آشنایی هم نداشتم، بیشتر وقتم را صرف مطالعه و كارهای فرهنگی میكردم. دوران سختی هم بود. تمام كسانی كه فعالیت سیاسی میكردند ، به نوعی تحت تعقیب بودند و من هم از این ماجرا دور نبودم.
***
آن سال تدریس را در بیجار گذراندم و سال نسبتا خوبی بود، چون هیچ كس را جز كتاب نمیشناختم و اغلب اوقاتم به مطالعه میگذشت. با این كه دیپلم من ریاضی بود، چون معلم انگلیسی آنجا منتقل نشده بود، من در كلاسهای اول، دوم و سوم انگلیسی درس میدادم. تابستان كه شد به تهران آمدم و در دانشسرای عالی شركت كردم و قبول شدم.
***
من از همان سالی كه به نیروی هوایی رفتم با آقای طالقانی آشنا شدم و تقریبا هر شب جمعه مسجد هدایت میرفتم. جمعهها هم ایشان در خانیآباد ، در منزل یك نانوا جلسه داشتند و من هم در خدمتشان بودم. خلاصه این كه مرحوم طالقانی هر جا كه میرفتند. من هم میرفتم. یادم هست آن روزها كه تازه دیپلم گرفته بودم، ایشان یك در شب سخنرانی در مسجد هدایت گفتند كه معلمی در واقع نوع پیامبری جامعه است. من كه از نظر ذهنی و قلبی بسیار آمادگی داشتم، به قدری تحت تأثیر این جمله مرحوم طالقانی قرار گرفتم كه شغل معلمی را انتخاب كردم و در امتحان دانشسرای عالی شركت كردم و قبول شدم.
***
در دانشسرا از نظر سیاسی فعالیت چشمگیری وجود نداشت. در سال 38 دوره سه ساله لیسانس را تمام كردم و به ملایر رفتم. چند روزی در آنجا بودم اما با رییس آموزش و پرورش آنجا اختلاف پیدا كردم و به تهران آمدم. بعد هم به خوانسار رفتم و یك سالی در آنجا بودم. در آنجا روزهای جمعه جلسات تفسیر قرآن تشكیل میدادیم و معلمها و افراد دیگر را جمع میكردم . یك نفر هم تفسیر میگفت و همه نسبتا راضی بودند. آخر آن سال اتفاقی روی داد كه تصمیم گرفتم به تهران برگردم.
***
هنگامی كه دانشجوی فوق لیسانس آمار شدم،برای امرار معاش ، ساعات بیكاری را به مدرسه كمال میرفتم. مدیر آن مدرسه دكتر سحابی بود كه آن روزها به ژنو رفته بود و مهندس بازرگان آنجا را اداره میكرد. من رفتم و تقاضای كار كردم و خوشبختانه مرا پذیرفتند و از همان جا كار سیاسی و فرهنگی خود را شروع كردم و به جبهه ملی دوم كه تازه به وجود آمده بود پیوستم.
***
هنگامی كه جریان فوت آیتالله بروجردی پیش آمد، مهندس بازرگان و مرحوم طالقانی پیشنهاد كردند كه جبهه ملی شب ختمی برای ایشان بگیرد. بعضی از اعضای جبهه ملی گفتند كه به جریان مذهبی جامعه كاری ندارند. مهندس بازرگان میگفت اگر قرار است مبارزهای در ایران پیروز شود، باید حتما جنبه مذهبی داشته باشد. جبهه ملیها موافقت نكردند. مهندس بازرگان عدهای را كه با این عقیده او موافق بودند برای افطار دعوت كرد و موجودیت نهضت آزادی را اعلام كرد. ما جزو اولین افرادی بودیم كه در نهضت آزادی ثبت نام كردیم. من همچنان مشغول تدریس در دبیرستان كمال بودم كه ماجرای درخشش ، وزیر آموزش و پرورش پیش آمد و معلمها اعتصاب كردند.
***
با روی كار آمدن دولت امینی، مجددا به آموزش و پرورش برگشتم چون وضع فرهنگ تغییر كرده بود. مدتی ساعات موظف خود را در قزوین تدریس میكردم و روزهای آزادم را به مدرسه كمال میرفتم. بعد قرار شد روزهای موظفم را به مدرسه كمال بیایم و در قزوین برای خود جانشین بگذارم و فقط یك روز در هفته به قزوین بروم. روزهای چهارشنبه صبح از تهران راه میافتادم و ساعت 8 سر كلاس بودم و عصر هم برمیگشتم. به این ترتیب چهار سال گذشت و سپس به تهران برگشتم. در این فاصله با نهضت آزادی همكاری داشتم و نشریات آنها را به قزوین میبردم و توسط دوستانم پخش میكردم تا در 11 اردبیهشت سال 42 شناسایی و توسط ساواك قزوین دستگیر شدم و در 15 خرداد 42 در زندان قزوین بودم. پنجاه روز در زندان بودم و سپس به قید كفیل آزاد شدم و پس از محاكمه تبرئه شدم.
***
در جریان دستگیری و محاكمه مهندس بازرگان و دكتر سحابی ، از مدرسه كمال به مدرسهای در میدان 15 خرداد (شاه سابق) رفتم و به تدریس ادامه دادم. بعد هم چند بار مدرسه عوض كردم، در عین حال كه در مدارس ملی هم درس میدادم.
***
در سال 46 به اتفاق آقای باهنر و آقای جلالالدین فارسی تیمی درست كردیم تا بقایای هیأت مؤتلفه را اداره كنیم. من هم با نام مستعار «امیدوار» در آن جلسات شركت میكردم. كم كم برادران مؤتلفه، از جمله آقای شفیق از زندان بیرون آمدند و به تدریج سازمان جدیدی تشكیل شد و تحت پوشش رفاه تعاون اسلامی ، كارهای سیاسی خود را شروع كردیم. من جزو هیأت مدیرهی بودم و اغلب كار فرهنگی میكردم.
***
یك شب آقای هاشمی رفسنجانی در جمع تجار فرش سخنرانی كرد و گفت بهتر است مدرسهای را دایر كنیم و اعلام كرد كه شخصا سیصد هزار ریال كمك مالی میكند. تجار فرش هم به غیرتشان برخورد و پنج میلیون ریال كمك كردند. ما با این پول محل مدرسه رفاه را خریدیم و مدرسه دخترانه در آنجا دایر كردیم. كارما كلا سیاسی بود. من و آقایان باهنر ، شفیق و توكلی یا پرونده نهضت آزادی داشتیم یا هیأت مؤتلفه بودیم و گردانندگان داخلی مدرسه هم خانمها بودند كه اكثرا با سازمان مجاهدین ارتباط داشتند و ماه هم البته این موضوع را نمیدانستیم.
***
آقای فارسی كم كم به این فكر افتاد كه رهبری مبارزه را به خارج از كشور بكشد. با مهندس بازرگان صحبت كرد و موافقت نشد. او حاضر شد شخصا به خارج كشور برود و ما هم در اینجا هر كدام مسئولیتی را پذیرفتیم كه به او كمك كنیم. یكی پول بفرستد ، یكی اخبار بفرستد و خلاصه هر یك كاری كنیم.
***
در سال 41 ازدواج كردم ، همسرم دختر یك بزاز است و تا كلاس ششم ابتدایی بیشتر درس نخوانده، ولی از نظر شعور اجتماعی، بسیار بالاست. در بسیاری از موارد برای من معلم ارزندهای بوده است. بار اولی كه به زندان افتادم، هفت ماه از ازدواجمان میگذشت و من گمان میكردم او به دلیل بیتجربگی، بسیار رنج خواهد برد. اما او با قدرت تمام تحمل كرد و به من امیدواری داد كه از این كه به خاطر اعتقادم زندانی شدهام به من افتخار میكند.
***
من از سال 1349 به تدریج همسرم را وارد كارهای مبارزاتی كردم. در مدرسه رفاه ، مردهای اداره كننده از نظر ساواك شناخته شده بودند. اما زنها را ساواك نمیشناخت. یك سال از اداره مدرسه رفاه میگذشت كه من برای دیدرا با آقای فارسی به خارج رفتم. بعد از یك ماه كه برگشتم (در سوم شهریور سال 50) دیدم رییس دبیرستان ، خانم پوران بازرگان میگوید كه مسئولان مدرسه لو رفتهاند و منظور او بچههای سازمان مجاهدین بودند. البته در آن هنگام آنها هنوز اسمی نداشتند، بلكه به عنوان بچه مسلمانهای اصل مطالعه و كار سیاسی دستگیر میشدند. من حنیفنژاد را از دوران دانشگاه و سعید محسن را ازطریق انجمن اسلامی میشناختم و كلا با بنیانگزاران سازمان مجاهدین از دوره دانشگاه و بعدها هم جلسات مسجد هدایت آشنا بودم. در سال 47 سعید محسن به من مراجعه كرد تا مرا برای سازمان عضوگیریكند، ولی به علت اختلاف در نحوه مبارزه قبول نكردم، اما پذیرفتم كه از این تماس با كسی صحبت نكنم.
***
رییس مدرسه ما ، همسر حنیفنژاد بود و آنها از طریق من با سازمان مجاهدین ارتباط برقرار میكردند. من برای آنها دو فایده بزرگ داشتم.یكی این كه افراد قدیمی نهضت آزادی را میشناختم و راحت میـوانستم پل ارتباط آنها با سازمان باشم و دیگر این كه خانوادههای زندانی كه به مدرسه میآمدند، به طور طبیعی با من تماس داشتند و اطلاعات و اخبار را رد و بدل میكردیم تا حنیف نژاد شهید شد. از آن به بعد مدتی با احمد رضایی آشنا شدم و سپس با آقای مهدی غیوران در مدرسه رفاه همكاری داشتم. بعد هم كه با بهرام آرام كه بعدها ماركسیست شد، آشنا شدم. با كشته شدن احمد رضایی، ارتباط ما با سازمان فقط از طریق بهرام آرام ممكن بود. در این سالها ما كتابهای مجاهدین را می×واندیم و به دوستانمان هم میأادیم، از جمله به آقای هاشمی رفسنجانی كه میخواند و میگفت «فلانی!این كتابها همان كتاب ماركسیستهاست». من به رضا رضایی میگفتم كه آقای هاشمی این طور میگوید. میگفت «چطور پس ما میخوانیم و هیچ كدام ماركسیست نشدهایم؟» البته قابل ذكر است كه در آن دوران بعضی از اعضای سازمان مجاهدین در زندان ، نماز خواندن را كنار گذاشته بودند و بعدها هم طیف وسیعی از آنها رسما ماركسیست شدند.
***
پس از كشته شدن، رضا با لطفالله میثمی كه تازه از زندان آزاد شده بود تماس گرفتم و همراه با او و محمد توسلی كه مدتی شهردار تهران بود، تیمی را تشكیل دادیم تا 28 مرداد سال 53 كه بمب دستساز میثمی منفجر شد و او دستگیر گردید. من مجددا از طریق بهرام آرام با سازمان ارتباط برقرار كردم و هفتهای یك بار اطلاعات و اخبار و پول را با آنها مبادله میكردم تا در سال 53 دستگیر شدم. دستگیری من در شب تولد امام رضا (ع) بود. به این ترتیب كه ما جلسات هفتگی با آقای دكتر بهشتی داشتیم و ایشان 15 نفر را انتخاب كرده بودند تا تعالیمی را كه به ما میدادند، در جاهای دیگر بازگو كنیم و در آینده هم خودمان كلاسهایی را اداره كنیم. كمتر كسی از آن جلسه خبر داشت. آن شب موقعی كه برمیگشتم، مرا دستگیر كردند و چشمهایم را بستند. در طول راه یكی از مأموران پرسید منزل رفقایت بودی و من جواب مثبت دادم. وقتی مرا به زندان بردند، متوجه شدم كه چه اشتباه بزرگی كردهام و حالا آنها اسامی افرادی را كه در جلسه بودهاند از من میخواهند. همان جا بود كه تصمیم گرفتم به هر نحو ممكن این اشتباه خود را جبران كنم. هنگامی كه در بازجویی، قصه دیگری را ساز كردم، آنها شكنجههایشان را شروع كردند. این دوره 14 ماه طول كشید. سال 53 سال وحشتناكی بود و دائما از همه جای كمیته مشترك صدای ناله و فریاد میآمد. افراد را تا حد مرگ شكنجه می كردند و بعد به آنها میدیدند تا كمی بهبود پیدا كند و دوباره همان برنامهها را اجرا میكردند.
***
هنگامی كه رییس كمیته مشترك، زندیپور ، ترور شد، آنها به من گفتند كه قرار است چهار نفر را اعدام كنند و یكشان هم من هستم. آن روز مرا شكنجه سختی دادند. هر چند وقت یك بار هم یك نفر را هم سلولی من میكردند تا از طریق او به اطلاعات من دسترسی پیدا كنند. یادم هست یكیشان روزه بود و گفت، «فلانی ! من ناچارم هر چه را كه تو میگویی به آنها بگویم، بنابراین حرفهایی را بزن كه میشود آنجا گفت».
***
یك بار نیمه ماه رمضان و روز تولد امام حسن (علیه السّلام) بود كه صبح مرا بردند و تا ساعت یك ظهر شكنجهام دادند. طوری كه ناچار شدند مرا كشان كشان به سلولم برگردانند. آن روز یكی از بهترین روزهای زندگیم بود چون تحمل شكنجه خود را محك زدم.
***
در تمام طول سالهایی كه زندانی بودم و شكنجه میشدم، هیچ وقت به اندازه زمانی كه سازمان مجاهدین تغییر ایدئولوژی داد، زجر نكشیدم، چون میدیدم كه حاصل همه تلاشهایم به باد رفته و ضربه بسیار بزرگی به مبارزه اسلامی جامعهمان خورده است. در زندان حدود چهل نفر بودیم كه به اتاق چهاری معروف شده بودیم و سعی میكردیم در مقابل غیر مذهبیها مقاومت كنیم.
***
از زندان كه بیرون آمدم در تشكیلات انجمن اسلامی معلمان وارد شدم تا انقلاب شد و من به مدرسه رفاه رفتم و در كمیته استقبال امام حضور داشتم. پس از پیروزی انقلاب به عنوان مشاور وزیر آموزش و پرورش و پس از استعفای او به عنوان وزیر مشغول كار شدم. آن مدت یك سالی كه در آنجا بودم ، بسیار خوشحال و راضی بودم و ترجیح میدادم در آموزش و پرورش به كار خود ادامه بدهم، ولی با نزدیك شدن انتخابات مجلس ، آقای هاشمی به من تلفن زدند و گفتند كه برای نمایندگی مجلس كاندید شوم. بعد هم كه مسئله نخست وزیری پیش آمد و من هر جا كه میرفتم از صمیم دل میگفتم كه كابینه من كابینه 36 میلیونی است.
منبع: http://www.irdc.org /س
در سال 1312 در خانوادهای مذهبی در قزوین به دنیا آمدم. پدرم در بازار مغازه خرازی داشت. در 4 سالگی پدرم را از دست دادم و مسئولیت اداره زندگی به عهده مادر و برادر سیزده سالهام افتاد . مادر به وضع آبرومندی ما را اداره میكرد. او با انجام كارهای خانگی مثل شكستن بادام و گردو و فندق، در آمد مختصری كسب میكرد. تنها دارایی قابل ملاحظه ما منزل كوچكی بود كه پدر برایمان به ارث گذاشته بود. این منزل زیرزمینی داشت كه مادر در آن پنبه پاك میكرد و بادام و گردو میشكست.
یادم هست كه غالبا سر انگشتهایش ترك داشت و وقتی دوستان و آشنایان میپرسیدند كه چه شده میگفت به خاطر شستن رخت و ظروف بچهها و كارهای منزل انگشتانش ترك خورده است. برادرم هم با اینكه سنی نداشت، كار میكرد و در حدی كه میتوانست به اداره منزل كمك میكرد.
***
من در دبستان ملی نزدیك خانهمان درس خواندم تا مدرك ششم ابتدایی گرفتم. سپس در نزد دایی كه او هم مغازه خرازی داشت مشغول كار شدم. یك سالی نزد او بودم و سپس در 14 سالگی قزوین را ترك كردم و به تهران آمدم. قبل از من برادرم در اثر فشار اقتصادی به تهران رفته بود و من هم نزد او رفتم.
***
من بچه بسیار شیطانی بودم و غالبا باعث ناراحتی مادرم میشدم، اما چون تمایلات مذهبی داشتم، مادرم شیطنتهای مرا تحمل میكرد و زحماتش را جبران میكردم. بین بچههای محل به عنوان بچه مذهبی مسلمان شهرت پیدا كرده بودم و معمولا در نمازهای جماعت شركت میكردم. در ایام سوگواری، رهبری دستهها بر عهدهام بود و نوحهخوان دسته بودم.
***
به تهران كه آمدم در بازار آهن فروشها ، شاگرد آهن فروش شدم. مدتی هم دستفروشی كردم. آن روزها كورهپزخانههای اطراف تهران قابل دسترسی بودند. من و دوستی كه اینكه با درجه سرهنگی، پزشك ژاندارمری است ، قابلمه و بادیه آلومینیومی میخریدیم و میبردیم به كارگران كورهپزخانهها میفروختیم و امرار معاش میكردیم. گاهی هم كه هیچ درآمدی نداشتیم. در خیابان شهباز سابق كه هنوز آسفالت نشده بود، در پاركی مینشستیم و ناهارمان نانی بود و چند عدد خیار.
***
خانه ما ابتدا در خیابان خانیآباد بود. پس از مدتی به خیابان ری و سپس فرهنگ و از آنجا به چهارراه عباسی رفتیم. سرانجام برادرم توانست در چهارراه رضایی خانهای بخرد و ما در آنجا ساكن شدیم. بعد از مدتی دستفروشی، به تیمچه حاجبالدوله رفتم و چند جایی شاگردی كردم و بار دیگر به دستفروشی پرداختم. آن روزها رزمآرا تصمیم گرفت دستفروشهای سبزه میدان را جمع كند. ما هم جزو آنها بودیم و بساط كاسبی ما جمع شد.
***
زمانی كه در بازار كار می كردم، در «گذر قلی» كلاسهای شبانهای تشكیل میشد كه وابسته به تعلیمات جامعه اسلامی بود. من همراه با شهید محمدصادق اسلامی كه در جریان بمبگذاری دفتر حزب جمهوری به شهادت رسید ، در آن مدرسه آشنا شدم. ما هر دو شاگرد شهید امانی بودیم كه در جریان ترور منصور شهید شد. من چون تا كلاس ششم ابتدایی درس خوانده بودم و مختصر آشنایی هم با اسلام داشتم، در مدرسه گذر قلی جزو شاگردان خوب بودم و همراه با عدهای برای تبلیغات جامعه اسلامی به مساجد میرفتم. بعد از مدتی شاگردان مدرسه احمدیه در گذر قلی یك گروه شیعیان درست كردند كه من به آنجا رفت و آمد میكردم تا وقتی كه به نیروی هوایی رفتم.
***
در این موقع به فكر افتادم كه به نیروی هوایی بروم كه با مدرك ششم ابتدایی ، گروهبان استخدام میكرد. هشت نه ماهی آنجا بودم كه فداییان اسلام ، رزمآرا را ترور كرد و سپس اعلام موجودیت كردند. من مخفیانه به آنها پیوستم و در جلساتشان شركت میكردم. مصدق هم در آن دوران در اوج فعالیت بود، اما من جذب شعارهای فداییان اسلام شده بودم كه میگفتند، «اسلام برتر از همه چیز است و هیچ چیز برتر از اسلام نیست». آنها میگفتند كه احكام اسلام مو به مو باید اجرا شود و من كه زمینه مذهبی داشتم، به دنبال این شعار بودم. آن روزها بیشترین مبارزه مذهبیها با تودهای ها بود و من هم در آن فعالیت داشتم.
***
پنج سالی در نیروی هوایی یودم: یك سال در آموزشگاه و چهار سال كار، همزمان با كار درس خواندم و دیپلم گرفتم. وقتی جریان 28 مرداد پیش آمد، من و عدهای دیگر از نیروی هوایی تصفیه شدیم و به نیروی زمینی رفتیم. در آنجا یك سال در كلاس ششم ریاضی درس خواندم و یك سال تبعید ما ، در نیروی زمینی تمام شد. ارتش مدتی ما را معطل گذاشت و به نیروی هوایی برنگرداند و آخر هم به ما گفتند اگر نمیخواهید در نیروی زمینی بمانید، استعفا بدهید. من هم فرصت را غنیمت شمردم و استعفا دادم.
***
از آنجا كه دیپلم خود را در شهریور ماه گرفته بودم، نمیتوانستم به دانشگاه بروم. به همین دلیل یكسال در بیجار معلمی كردم و موفق هم بودم، از آنجا كه مجرد بودم و دوست و آشنایی هم نداشتم، بیشتر وقتم را صرف مطالعه و كارهای فرهنگی میكردم. دوران سختی هم بود. تمام كسانی كه فعالیت سیاسی میكردند ، به نوعی تحت تعقیب بودند و من هم از این ماجرا دور نبودم.
***
آن سال تدریس را در بیجار گذراندم و سال نسبتا خوبی بود، چون هیچ كس را جز كتاب نمیشناختم و اغلب اوقاتم به مطالعه میگذشت. با این كه دیپلم من ریاضی بود، چون معلم انگلیسی آنجا منتقل نشده بود، من در كلاسهای اول، دوم و سوم انگلیسی درس میدادم. تابستان كه شد به تهران آمدم و در دانشسرای عالی شركت كردم و قبول شدم.
***
من از همان سالی كه به نیروی هوایی رفتم با آقای طالقانی آشنا شدم و تقریبا هر شب جمعه مسجد هدایت میرفتم. جمعهها هم ایشان در خانیآباد ، در منزل یك نانوا جلسه داشتند و من هم در خدمتشان بودم. خلاصه این كه مرحوم طالقانی هر جا كه میرفتند. من هم میرفتم. یادم هست آن روزها كه تازه دیپلم گرفته بودم، ایشان یك در شب سخنرانی در مسجد هدایت گفتند كه معلمی در واقع نوع پیامبری جامعه است. من كه از نظر ذهنی و قلبی بسیار آمادگی داشتم، به قدری تحت تأثیر این جمله مرحوم طالقانی قرار گرفتم كه شغل معلمی را انتخاب كردم و در امتحان دانشسرای عالی شركت كردم و قبول شدم.
***
در دانشسرا از نظر سیاسی فعالیت چشمگیری وجود نداشت. در سال 38 دوره سه ساله لیسانس را تمام كردم و به ملایر رفتم. چند روزی در آنجا بودم اما با رییس آموزش و پرورش آنجا اختلاف پیدا كردم و به تهران آمدم. بعد هم به خوانسار رفتم و یك سالی در آنجا بودم. در آنجا روزهای جمعه جلسات تفسیر قرآن تشكیل میدادیم و معلمها و افراد دیگر را جمع میكردم . یك نفر هم تفسیر میگفت و همه نسبتا راضی بودند. آخر آن سال اتفاقی روی داد كه تصمیم گرفتم به تهران برگردم.
***
هنگامی كه دانشجوی فوق لیسانس آمار شدم،برای امرار معاش ، ساعات بیكاری را به مدرسه كمال میرفتم. مدیر آن مدرسه دكتر سحابی بود كه آن روزها به ژنو رفته بود و مهندس بازرگان آنجا را اداره میكرد. من رفتم و تقاضای كار كردم و خوشبختانه مرا پذیرفتند و از همان جا كار سیاسی و فرهنگی خود را شروع كردم و به جبهه ملی دوم كه تازه به وجود آمده بود پیوستم.
***
هنگامی كه جریان فوت آیتالله بروجردی پیش آمد، مهندس بازرگان و مرحوم طالقانی پیشنهاد كردند كه جبهه ملی شب ختمی برای ایشان بگیرد. بعضی از اعضای جبهه ملی گفتند كه به جریان مذهبی جامعه كاری ندارند. مهندس بازرگان میگفت اگر قرار است مبارزهای در ایران پیروز شود، باید حتما جنبه مذهبی داشته باشد. جبهه ملیها موافقت نكردند. مهندس بازرگان عدهای را كه با این عقیده او موافق بودند برای افطار دعوت كرد و موجودیت نهضت آزادی را اعلام كرد. ما جزو اولین افرادی بودیم كه در نهضت آزادی ثبت نام كردیم. من همچنان مشغول تدریس در دبیرستان كمال بودم كه ماجرای درخشش ، وزیر آموزش و پرورش پیش آمد و معلمها اعتصاب كردند.
***
با روی كار آمدن دولت امینی، مجددا به آموزش و پرورش برگشتم چون وضع فرهنگ تغییر كرده بود. مدتی ساعات موظف خود را در قزوین تدریس میكردم و روزهای آزادم را به مدرسه كمال میرفتم. بعد قرار شد روزهای موظفم را به مدرسه كمال بیایم و در قزوین برای خود جانشین بگذارم و فقط یك روز در هفته به قزوین بروم. روزهای چهارشنبه صبح از تهران راه میافتادم و ساعت 8 سر كلاس بودم و عصر هم برمیگشتم. به این ترتیب چهار سال گذشت و سپس به تهران برگشتم. در این فاصله با نهضت آزادی همكاری داشتم و نشریات آنها را به قزوین میبردم و توسط دوستانم پخش میكردم تا در 11 اردبیهشت سال 42 شناسایی و توسط ساواك قزوین دستگیر شدم و در 15 خرداد 42 در زندان قزوین بودم. پنجاه روز در زندان بودم و سپس به قید كفیل آزاد شدم و پس از محاكمه تبرئه شدم.
***
در جریان دستگیری و محاكمه مهندس بازرگان و دكتر سحابی ، از مدرسه كمال به مدرسهای در میدان 15 خرداد (شاه سابق) رفتم و به تدریس ادامه دادم. بعد هم چند بار مدرسه عوض كردم، در عین حال كه در مدارس ملی هم درس میدادم.
***
در سال 46 به اتفاق آقای باهنر و آقای جلالالدین فارسی تیمی درست كردیم تا بقایای هیأت مؤتلفه را اداره كنیم. من هم با نام مستعار «امیدوار» در آن جلسات شركت میكردم. كم كم برادران مؤتلفه، از جمله آقای شفیق از زندان بیرون آمدند و به تدریج سازمان جدیدی تشكیل شد و تحت پوشش رفاه تعاون اسلامی ، كارهای سیاسی خود را شروع كردیم. من جزو هیأت مدیرهی بودم و اغلب كار فرهنگی میكردم.
***
یك شب آقای هاشمی رفسنجانی در جمع تجار فرش سخنرانی كرد و گفت بهتر است مدرسهای را دایر كنیم و اعلام كرد كه شخصا سیصد هزار ریال كمك مالی میكند. تجار فرش هم به غیرتشان برخورد و پنج میلیون ریال كمك كردند. ما با این پول محل مدرسه رفاه را خریدیم و مدرسه دخترانه در آنجا دایر كردیم. كارما كلا سیاسی بود. من و آقایان باهنر ، شفیق و توكلی یا پرونده نهضت آزادی داشتیم یا هیأت مؤتلفه بودیم و گردانندگان داخلی مدرسه هم خانمها بودند كه اكثرا با سازمان مجاهدین ارتباط داشتند و ماه هم البته این موضوع را نمیدانستیم.
***
آقای فارسی كم كم به این فكر افتاد كه رهبری مبارزه را به خارج از كشور بكشد. با مهندس بازرگان صحبت كرد و موافقت نشد. او حاضر شد شخصا به خارج كشور برود و ما هم در اینجا هر كدام مسئولیتی را پذیرفتیم كه به او كمك كنیم. یكی پول بفرستد ، یكی اخبار بفرستد و خلاصه هر یك كاری كنیم.
***
در سال 41 ازدواج كردم ، همسرم دختر یك بزاز است و تا كلاس ششم ابتدایی بیشتر درس نخوانده، ولی از نظر شعور اجتماعی، بسیار بالاست. در بسیاری از موارد برای من معلم ارزندهای بوده است. بار اولی كه به زندان افتادم، هفت ماه از ازدواجمان میگذشت و من گمان میكردم او به دلیل بیتجربگی، بسیار رنج خواهد برد. اما او با قدرت تمام تحمل كرد و به من امیدواری داد كه از این كه به خاطر اعتقادم زندانی شدهام به من افتخار میكند.
***
من از سال 1349 به تدریج همسرم را وارد كارهای مبارزاتی كردم. در مدرسه رفاه ، مردهای اداره كننده از نظر ساواك شناخته شده بودند. اما زنها را ساواك نمیشناخت. یك سال از اداره مدرسه رفاه میگذشت كه من برای دیدرا با آقای فارسی به خارج رفتم. بعد از یك ماه كه برگشتم (در سوم شهریور سال 50) دیدم رییس دبیرستان ، خانم پوران بازرگان میگوید كه مسئولان مدرسه لو رفتهاند و منظور او بچههای سازمان مجاهدین بودند. البته در آن هنگام آنها هنوز اسمی نداشتند، بلكه به عنوان بچه مسلمانهای اصل مطالعه و كار سیاسی دستگیر میشدند. من حنیفنژاد را از دوران دانشگاه و سعید محسن را ازطریق انجمن اسلامی میشناختم و كلا با بنیانگزاران سازمان مجاهدین از دوره دانشگاه و بعدها هم جلسات مسجد هدایت آشنا بودم. در سال 47 سعید محسن به من مراجعه كرد تا مرا برای سازمان عضوگیریكند، ولی به علت اختلاف در نحوه مبارزه قبول نكردم، اما پذیرفتم كه از این تماس با كسی صحبت نكنم.
***
رییس مدرسه ما ، همسر حنیفنژاد بود و آنها از طریق من با سازمان مجاهدین ارتباط برقرار میكردند. من برای آنها دو فایده بزرگ داشتم.یكی این كه افراد قدیمی نهضت آزادی را میشناختم و راحت میـوانستم پل ارتباط آنها با سازمان باشم و دیگر این كه خانوادههای زندانی كه به مدرسه میآمدند، به طور طبیعی با من تماس داشتند و اطلاعات و اخبار را رد و بدل میكردیم تا حنیف نژاد شهید شد. از آن به بعد مدتی با احمد رضایی آشنا شدم و سپس با آقای مهدی غیوران در مدرسه رفاه همكاری داشتم. بعد هم كه با بهرام آرام كه بعدها ماركسیست شد، آشنا شدم. با كشته شدن احمد رضایی، ارتباط ما با سازمان فقط از طریق بهرام آرام ممكن بود. در این سالها ما كتابهای مجاهدین را می×واندیم و به دوستانمان هم میأادیم، از جمله به آقای هاشمی رفسنجانی كه میخواند و میگفت «فلانی!این كتابها همان كتاب ماركسیستهاست». من به رضا رضایی میگفتم كه آقای هاشمی این طور میگوید. میگفت «چطور پس ما میخوانیم و هیچ كدام ماركسیست نشدهایم؟» البته قابل ذكر است كه در آن دوران بعضی از اعضای سازمان مجاهدین در زندان ، نماز خواندن را كنار گذاشته بودند و بعدها هم طیف وسیعی از آنها رسما ماركسیست شدند.
***
پس از كشته شدن، رضا با لطفالله میثمی كه تازه از زندان آزاد شده بود تماس گرفتم و همراه با او و محمد توسلی كه مدتی شهردار تهران بود، تیمی را تشكیل دادیم تا 28 مرداد سال 53 كه بمب دستساز میثمی منفجر شد و او دستگیر گردید. من مجددا از طریق بهرام آرام با سازمان ارتباط برقرار كردم و هفتهای یك بار اطلاعات و اخبار و پول را با آنها مبادله میكردم تا در سال 53 دستگیر شدم. دستگیری من در شب تولد امام رضا (ع) بود. به این ترتیب كه ما جلسات هفتگی با آقای دكتر بهشتی داشتیم و ایشان 15 نفر را انتخاب كرده بودند تا تعالیمی را كه به ما میدادند، در جاهای دیگر بازگو كنیم و در آینده هم خودمان كلاسهایی را اداره كنیم. كمتر كسی از آن جلسه خبر داشت. آن شب موقعی كه برمیگشتم، مرا دستگیر كردند و چشمهایم را بستند. در طول راه یكی از مأموران پرسید منزل رفقایت بودی و من جواب مثبت دادم. وقتی مرا به زندان بردند، متوجه شدم كه چه اشتباه بزرگی كردهام و حالا آنها اسامی افرادی را كه در جلسه بودهاند از من میخواهند. همان جا بود كه تصمیم گرفتم به هر نحو ممكن این اشتباه خود را جبران كنم. هنگامی كه در بازجویی، قصه دیگری را ساز كردم، آنها شكنجههایشان را شروع كردند. این دوره 14 ماه طول كشید. سال 53 سال وحشتناكی بود و دائما از همه جای كمیته مشترك صدای ناله و فریاد میآمد. افراد را تا حد مرگ شكنجه می كردند و بعد به آنها میدیدند تا كمی بهبود پیدا كند و دوباره همان برنامهها را اجرا میكردند.
***
هنگامی كه رییس كمیته مشترك، زندیپور ، ترور شد، آنها به من گفتند كه قرار است چهار نفر را اعدام كنند و یكشان هم من هستم. آن روز مرا شكنجه سختی دادند. هر چند وقت یك بار هم یك نفر را هم سلولی من میكردند تا از طریق او به اطلاعات من دسترسی پیدا كنند. یادم هست یكیشان روزه بود و گفت، «فلانی ! من ناچارم هر چه را كه تو میگویی به آنها بگویم، بنابراین حرفهایی را بزن كه میشود آنجا گفت».
***
یك بار نیمه ماه رمضان و روز تولد امام حسن (علیه السّلام) بود كه صبح مرا بردند و تا ساعت یك ظهر شكنجهام دادند. طوری كه ناچار شدند مرا كشان كشان به سلولم برگردانند. آن روز یكی از بهترین روزهای زندگیم بود چون تحمل شكنجه خود را محك زدم.
***
در تمام طول سالهایی كه زندانی بودم و شكنجه میشدم، هیچ وقت به اندازه زمانی كه سازمان مجاهدین تغییر ایدئولوژی داد، زجر نكشیدم، چون میدیدم كه حاصل همه تلاشهایم به باد رفته و ضربه بسیار بزرگی به مبارزه اسلامی جامعهمان خورده است. در زندان حدود چهل نفر بودیم كه به اتاق چهاری معروف شده بودیم و سعی میكردیم در مقابل غیر مذهبیها مقاومت كنیم.
***
از زندان كه بیرون آمدم در تشكیلات انجمن اسلامی معلمان وارد شدم تا انقلاب شد و من به مدرسه رفاه رفتم و در كمیته استقبال امام حضور داشتم. پس از پیروزی انقلاب به عنوان مشاور وزیر آموزش و پرورش و پس از استعفای او به عنوان وزیر مشغول كار شدم. آن مدت یك سالی كه در آنجا بودم ، بسیار خوشحال و راضی بودم و ترجیح میدادم در آموزش و پرورش به كار خود ادامه بدهم، ولی با نزدیك شدن انتخابات مجلس ، آقای هاشمی به من تلفن زدند و گفتند كه برای نمایندگی مجلس كاندید شوم. بعد هم كه مسئله نخست وزیری پیش آمد و من هر جا كه میرفتم از صمیم دل میگفتم كه كابینه من كابینه 36 میلیونی است.
منبع: http://www.irdc.org /س