اسامه بن زيد (1)
زيد در يكى از قبايل عرب بنام «كلب» چشم به دنيا گشود، او مثل هر كودك ديگرى در آغوش پدر و مادر، به روى زندگى لبخند مىزد و مىرفت كه در آينده يك «تن» به شمار مردان قبيله بيفزايد بى آنكه - مثل هر فرد ديگر در آن زمان - سرچشمه موجى، جهشى يا نگرشى به سوى نور و روشنائى باشد، ولى تند باد حوادث مسير زندگى او را دگر گون گرد و پس از فراز و نشيبهائى تلخ، زندگى او و فرزندش را با زندگانى پيامبر اسلام(صلی الله علیه وآله)پيوند داد! خوبست در اينجا قدرى درنگ كنيم و گام به گام همراه اين خاندان در مسير حوادث پيش برويم و بازندگانى اسامه آشنا شويم:
گمشده عزيز:
كشش مرموز و شگفت انگيزى او را به سوى همسر و فرزندش مىكشيد و بى اختيار مىخواست همراه آنان روانه شود! به هر ترتيب بود قافله حركت كرد و وقت آن رسيد كه حارثه با همسر فرزندش و داع كند.
حارثه با گريه و اندوه با آنان و داع كرد، ولى مدتى همانجا ايستاد و قافله را با نگاههاى اندوهبار خود بدرفه كرد، در اين هنگام قبلش فروريخت و چنان احساسى به او دست داد كه گوئى اونيز با قافله در حركت بود!
«سعدى» مدتى در ميان قبيله خود به سر برد، روزى يكى از قبايل، بر اثر خصومت قبلى، به قبيله «بنى معن» حمله كرد و آنان را شكست داده عدهاى از زنان و كودكان آنان را به اسارت برد كه از جمله انان «زيد بن حارثه بود كه تقريبا به سن بلوغ رسيده بود:
سعدى نزد همسرش «تنها» مراجعت كرد، حارثه به محض اطلاع از اين جريان بيهوش، نقش زمين شد
حارثه عصائى برداشت و جستجو را آغاز كرد، او همه جا را زير پاگذاشت، بيابانها را گشت، به قبايل مختلف سر كشيد، سراغ فرزند دلبند خود را از هر رهگذرى گرفت ولى كمترين اثرى از اوبه دست نياورد.
او هنگام جستجو در بيابانها، با حزن و اندوه براى شتر خود «حدى» مىخواند و اشعارى را كه در فقدان فرزندش سروده بود، زمزمه مىكرد.
در آن زمان، موضوع «بردگى» به عنوان يك پديده اجتماعى پذيرفته شده بود. بردگى اختصاص به جزيره العرب نداشت، بلكه در همه جاى دنيا قديم مثل «روم» و «آتن» - حتى در درخشانترين ادوار آزادى و ترقى آتن - رواج داشت طبعاً اين پديده در جزيره العرب نيز معمول شده بود.
قبيلهاى كه به «بنى معن» حمله كرده بود، پس از شكست دادن قبيله مزبور، اسيران را همراه خود برد و در بازار فسلى «عكاظ» كه در آن هنگام داير بود، به فروش رسانيد.
در اين معامله «زيد» به دست «حكيم بن حزام» رسيد، او نيز زيد را به عمه خود «خديجه» بخشيد.
خديجه همسر «محمد بن عبداللهٌٌ(صلی الله علیه وآله)» بود ولى محمد(صلی الله علیه وآله)هنوز به نبوت مبعوث نشده بود ليكن تمام صفاتى را كه شايسته يك پيامبر است، دارا بود.
خديجه غلام خود (زيد) را به همسرش «محمد(صلی الله علیه وآله)» بخشيد، او نيز بلافاصله وى را در راه خدا آزاد كرد وسپس مورد تفقد و ملاطفت قرار داده در خانه خود نگه داشت.
مهربانترين پدرها:
«به پدرم بگوئيد: من در اينجا در كنار مهربانترين پدرهابسر مىبرم»!
پدر زيد به محض اطلاع از محل فرزندش، برادر خود را برداشت و روانه مكه شد، وقتى به مكه رسيدند، وقتى به مكه رسيدند، سراغ «محمد امين» را گرفتند، هنگام كه با او روبرو شدند، چنين گفتند:
«اى پسر عبدالمطلب! اى بزرگ زاده قريش! شما اهل مكه، مردم جوانمردى هستيد، بيچارگان را از گرفتارى نجات مىدهيد، اسيران و در ماندگان را آزاد مىكنيد، اينك ما براى بردن فرزند خود، پيش تو آمدهايم، بر ما منت گذار و قيمت او را بستان و او را به ما بازگردان».
«محمد»(صلی الله علیه وآله)از علاقه و دلستگى زيد نسبت به او، به خوبى آگاه بود و در عين حال نمىخواست حق پدرش را ناديده بگيرد، لذا در پاسخ حارثه فرمود:
«زيد» را احضار كنيد و اختيار را به خود او واگذاريد، اگر شما را برگزيد، بى هيچ بهائى از آن شما باشد، ولى اگر مرا بر گزيد، هرگز كسى را كه حاضر نيست از من جدا شود، به بهائى نمىفروشم»!
سيماى حارثه، كه هرگز انتضار چنين بزرگوارى را نداشت، شكفته شد و گفت: «با انصاف سخن گفتى و از جوانمردى فروگذار نكردى».
آنگاه «محمد(صلی الله علیه وآله)كسى را دنبال زيد فرستاد، وقتى زيد آمد، پرسيد: «آيا اينها را مىشناسى؟»
گفت: آرى، اين، پدر، و آن، عموى من است.
محمد(صلی الله علیه وآله)گفتگوئى را كه ميان او وحارثه به عمل آمده بود، براى زيد نقل كرد و نظر او را خواست، زيد گفت: «من هيچ كس را به تو ترجيح نخواهم داد، تو هم پدر و هم عموى منى»!
چشمان محمد(صلی الله علیه وآله)از شدت شوق پر از اشك شد. دست زيد را گرفت و به كنار كعبه برد و در اجتماع قريش در كنار كعبه چنين اعلام كرد:
«گواه باشيد كه زيد فرزند من است، او از من ارث مىبرد و من از او»!
حارثه از شدت خوشحالى در پوست نمىگنجيد، زيرا پسر او نه تنها آزاد شده بود، بلكه افتخار فرزندى كسى را پيدا كرده بود كه مورد احترام و تعظيم همه مردم مكه بود و در ميان قريش، «صادق» و «امين» لقب داشت.
پدر و عمو با خاطرى آسوده به موطن خود باز گشتند و كسى را كه يك روز پدرش كوه و دشت و بيابان ر براى يافتن او زير پا مىگذاشت، با كمال امنيت و عافيت و عزت، در مكه ترك گفتند(3)
بدين ترتيب بود كه زندگانى پر فراز و نشيب زيد، با زندگانى رهبر بزرگ اسلام پيوند خورد و پيامبر اسلام او را به «فرزند جواندگى» پذيرفت، زيد از آن روز در مكه بنام «زيد بن محمد» معروف شد(4) علاوه بر اين، پيامبر اسلام(صلی الله علیه وآله)دختر عمه خود «زينب» را به از دواج زيد در آورد، ولى طولى نكشيد كه زندگى مشترك آن دو، متزلزل گرديد و كوششها پيامبر(صلی الله علیه وآله)، براى سازش دادن آنان بى اثر ماند و سر انجام از يكديگر جدا شدند.پيامبر(صلی الله علیه وآله)، همسر ديگرى براى زيد برگزيد كه اسامه ثمره اين ازدواج بود.
دوست پيامبر
«آفرين بر دوستم و فرزند دوستم»! (5)
اين ابراز علاقه فوق العاده پيامبر(صلی الله علیه وآله)نسبت به «اسامه»، زبانزد مسلمانان گرديد و شايد چندين بار در موارد مختلف تكرار شد به طورى كه او در محيط مدينه به عنوان: «دوست، و زاده دوست پيامبر معروف گرديد» (6)
شفاعت نه قانون شكنى!
ولى يكبار در مورد مجازات يك گنهكار كه مستحق مجازات و كيفر بود، شفاعت كرد، پيامبر فرمود: در مورد كيفر و مجازات بزهكاران شفاعت نكن!
«محمد بن سعد» مىنويسد: زنى از قريش سرقت كرده بود و پيامبر اسلام(صلی الله علیه وآله)مىخواست كيفر جرم را در مورد او اجرا كند، اين امر براى قريش ناگوار بود و مىخواستند به وسيلهاى، پيامبر(صلی الله علیه وآله)را از اين كار منصرف سازند از اين رو پس از مشاوره، تصميم گرفتند شخصى را كه مورد احترام پيامبر باشد ،براى شفاعت به پيشگاه آن حضرت بفرستند، پس از تبادل نظر، رأى دادند كه غير از اسامه هيچ كس جرأت ندارد در اين مورد با پيامبر صحبت كند.
اسامه قبول كرد، ولى وقتى جريان را به پيامبر عرض كرد، حضرت فرمود: چرا در باره كيفر الهى شفاعت مىكنى؟! آنگاه از جا، بر خاست و خطبهاى ايراد كرد و ضمن آن فرمود:
«امتهاى پيشين به اين علت نابود شدند كه عدالت در ميان آنان اجرا نمىشد، اگر شخص بزرگ و معروفى سرقت مىكرد، او را مجازات نمىكردند. ولى اگر فرد گمنام و ناتوانى دست به سرقت مى زد او را مجازات مىكردند سوگند بخدا، اگر دخترم فاطمه سرقت نمايد، دست او را به جرم سرقت مىبرم!(7)
يك اعتراف:
پسرش به اين تقسيم اعترض كرد و گفت: اسامه را بر من ترجيح دادى در صورتى كه نه سن او از من بيشتر است، نه به اندازه من در جنگها و جهادها شركت كرده، ونه در هجرت، مزيتى بر من دارد عمر پاسخ داد: اسامه نزد پيامبر محبوبتر از تو، و پدرش محبوبتر از پدرت بود!(8)
اين عتراف از خليفه دوم، اعتراف جالبى است! ولى جاى اين سؤال باقيست كه او چرا اسامه را فقط با پسر خود مقايسه كرد . در حالي كه اسامه و پدرش نه تنها نزد پيامبر از پسر او محبوبتر بود بلكه از خود او و رفيقش نيز محبوبتر و گرامىتر بود و لى با اين حال (چنان كه در صفحات آينده خواهيم ديد) او و همفكرانش در برابر فرماندهى همين اسامه، وقبل از او در برابر فرماندهى پدرش زيد، اعتراض كردند وخشم پيامبر را بر انگيختند! آيا اين اعتراف را باور كنيم يا آن اعتراض را؟!
پی نوشتها:
1- بر اساس ترتيب حروف تهجى، مىبايست شرح جال اسامه در جلد اول اين كتاب قرار بگيرد ولى چون در جلد اول غفلت شده، در اينجا در آغاز اين جلد مىآوريم.
2- بر وزن دنيا
3- اسد الغابه جلد 2 صفحه 224 - الدجات الرفيعه صفحه 437.
4- بعدها بدستور پروردگار، موضوع فرزند خواندگى لغو گرديد.
5- مرحباً بحبى و ابن حبى
6- الدرجات الرفيعه صفحه 440 - اسد الغابه جلد 1 صفحه 641 - استعياب جلد 1 صفحه 34.
7- طبقات ابن سعد جلد 4 صفحه 70 - اين جريان در كتاب حياه الصحابه جلد 2 صفحه 223 و نيز در صحيح بخارى جلد 4 صفحه 23 هم نقل شده است با اين تفاوت كه بجاى قريش، قبيله بنى مخزوم ذكر شده است.
8- الاستيعاب جلد 1 صفحه 34 - طبقات ابن سعد جلد 4 صفحه 70 -اسد الغابه جلد 1 صفحه 650 - التاجع الجامع للاصول جلد 3 صفحه 312 - حياه الصحابه جلد 2 صفحه 415.
/خ