خاطرات دفاع مقدس از زبان استاد عابدینی (2)

رزمنده‏ها قصد ده روز مي‏كردند و روزه مي‏گرفتند. روزه در آن مكان به دلیل شرايط سخت و طاقت فرسا كار بسيار سخت و شكننده‏اي بود، اما شرايط هيچ وقت نمي‏توانست در برابر اراده‏هاي پولادين رزمنده‏ها اظهار فضلي كند. مجتبي كاظمي كه طلبه‏اي شانزده ساله بود و هنوز تمام موهاي صورتش درنيامده بود، در مقر خمپاره، قصد روزه مي‏كرد و روزه مي‏گرفت. روزي با هم آمديم كنار
يکشنبه، 13 دی 1388
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
خاطرات دفاع مقدس از زبان استاد عابدینی (2)
خاطرات دفاع مقدس از زبان استاد عابدینی (2)
خاطرات دفاع مقدس از زبان استاد عابدینی (2)

تهیه کننده : احمدرضا داوودی
منبع : راسخون



ماه مبارك رمضان در قرارگاه حاج‏بابا

رزمنده‏ها قصد ده روز مي‏كردند و روزه مي‏گرفتند. روزه در آن مكان به دلیل شرايط سخت و طاقت فرسا كار بسيار سخت و شكننده‏اي بود، اما شرايط هيچ وقت نمي‏توانست در برابر اراده‏هاي پولادين رزمنده‏ها اظهار فضلي كند.
مجتبي كاظمي كه طلبه‏اي شانزده ساله بود و هنوز تمام موهاي صورتش درنيامده بود، در مقر خمپاره، قصد روزه مي‏كرد و روزه مي‏گرفت. روزي با هم آمديم كنار چشمه. هوا به شدت گرم بود پاهايش را درون چشمه فرو برد. پس از مدتي به او گفتم بيا برويم بالا. گفت: بگذار يك كم ديگر بمانيم. بدون اين كه حرفي بزند، فهميدم روزه گرفته است.
روزهاي ابتدايي ماه رمضان بود كه دشمن حمله كرد از قرارگاه حاج بابا به طرف خط مقدم رفتيم. هوا به قدري گرم بود كه زبانم در دهانم خشك شده بود. مسيري كه طي كرديم بيشتر از مسافت شرعي بود به همين جهت روزه‏ام را باز كردم.

علي پورقاسمي‏

او از طلبه‏هایي بود که از احساسات بسيار قوي برخوردار بود. با ديدن صحنة شهادت و يا قطع عضو و جراحت شديد، حالش تغيير مي‏كرد حتي گاهي غش می کرد. هنگام شنيدن خبر شهادت شهيد رجايي و شهيد باهنر حالش بسيار دگرگون شد و از هوش رفت.
روزي با آقاي پورقاسمي براي ديده‏باني از قلّه بازي‏دراز بالا رفتيم. دقيقا در بين نيروهاي دشمن بوديم كه روي زمين دراز كشيديم بدون هيچ اضطرابي، نزديك بود خوابمان ببرد كه او را صدا زدم و پس از انجام مسؤوليت از همان مسير برگشتيم.

روستاي داربلوط

از پادگان ابوذر که به سمت غرب حرکت کنیم به روستایی به نام سراب گرم می رسیم. در آنجا چشمه آبی وجود دارد و منطقة سرسبزی است. بعد از آنجا باز به طرف غرب می رویم تا به رشته کوهی می رسیم که یکی از قلّه های آن بین بازی دراز است. در دامنه این رشته کوه ، رودخانة بزرگی است به گونه ای که فاصلة بین رودخانه و کوه را درختان سر سبزی پوشانده است. روستای دار بلوط در حاشیه این رودخانه قرار دارد. روستای بعد از آن، شیرین آب است و لیموشیرین دارد. همان حوالی و بین درخت ها دشمن مستقر بود و منطقه را در اختیار داشت. از داربلوط تا محل استقرار نيروهاي خودمان چندين كيلومتر فاصله بود. مردم روستا رفته بودند. باغهاي شيرين آب، درختان ليموشيرين داشت. نيروهاي خودي‏كه آنجا مي‏رفتند، مقداري ليمو شيرين مي‏آوردند تا نشان دهند كه تا عمق منطقه دشمن رفته‏اند.
من نیز يك مرتبه با دوستم تا آنجا براي شناسايي رفتيم، خواستيم از آنجا ليمو شيرين بچينيم اما از اين كار صرف نظر كرديم؛ زیرا مي‏توانست جانمان را به خطر بيندازد. از آنجا نيروهاي دشمن را به خوبي مي‏توانستيم ببينيم.
داربلوط موش زياد داشت. در سنگر كه مي‏خوابيدم از گرمی هوا پيشانيم خيلي عرق مي‏كرد، موش‏هاي تشنه مي‏آمدند تا آبي بنوشند و من نیز از خواب مي‏پريديم. اين جريان پي در پي تكرار مي‏شد. در همین داربلوط، موش‏ها لاله گوش يكي از رزمنده‏ها به نام سيد مهدي شريعتي را جويدند. شهيد شريعتي به همين دلیل بيماري گرفت و تا مدتي با آن دست و پنجه نرم مي‏كرد.

منطقه قلاويز

اين منطقه در جايي بود كه دشمن بر آن تسلط داشت و هيچ گونه حركتي را بدون پاسخ نمي‏گذاشت و شديدا مي‏كوبيد. نيروهاي خودي نیز سنگرهاي زيرزميني كنده بودند. روزها داخل سنگرها مي‏ماندند و فقط شبها بيرون می آمدند. نمی شد هیچ حرکتی انجام داد؛ چون در تيررس مستقيم دشمن بودیم. آقاي شريعتي آنجا ديده‏بان بود.
من براي يك شبانه روز آنجا ماندم. واقعا كاري سخت و شكننده‏اي بود. به دوستان گفتم اينجا ماندن كار من نيست.

انهدام تانك با نارنجك تفنگي‏

يكي از روزهایی که سرپل‏ذهاب بودیم، دشمن به آنجا حمله كرد و تا كنار سنگرها رسيد. رزمندة مخلصي به نام مهدي شرفي وقتي ديد که تانك‏ها نزديك شدند، يك نارنجك تفنگي شليك كرد؛ چون فاصله اش با يكي از تانك‏ها كم بود، نارنجك او دقيقا وارد لوله تانك شد و تانك منفجر شد. او وقتي نارنجك را پرتاب كرد، نترسيد، امّا از انفجار مهيب تانک ترسيده بود. اين اتفاق تا چند وقت اسباب خنده رزمنده‏ها بود.

خنثي‏سازي هيفده پاتك دشمن در يك روز

در سرپل‏ذهاب يك روز دشمن حمله كرد و از هر گوشه‏اي پيشروي مي‏كرد. به اميد اين كه پيروز شود. متأستفانه توپخانة نيروهاي ما كه در دست ارتش بود، كار نمي‏كرد و ما با خمپاره‏هاي 80 و 120 در برابر آنها ايستادگي کردیم. انبار پر از گلوله بود و ما هم مضايقه نمي‏كرديم. دشمن حمله مي‏كرد و چون با انبوه خمپاره مواجه مي‏شد به عقب برمي‏گشت. آن روز مدام اين صحنه تكرار شد. شب كه به اخبار راديو گوش كرديم، گزارشگر اعلام كرد که امروز هيفده پاتك دشمن به دست رزمندگان فداكار اسلام خنثي شد. تازه متوجه شدم که دوستان رزمنده چه كار ارزنده‏اي را انجام داده‏اند.

احساسات در جبهه‏

شهادت رزمنده‏ها در جنگ هميشه به دلیل قدرت و توانمندي دشمن نبود. خيلي وقتها نپختگي و عدم تجربه يا احساساتي شدن نيروهاي خودي باعث مي‏شد که يكي از نيروهاي خوب از دست برود و خانواده‏اي را داغدار كند. به هر حال چون تجربه جنگ نداشتيم و از بسياري از فنون و تاكتيك‏هاي نظامي بي‏اطلاع بوديم گاهي احساساتي مي‏شديم.
به ياد دارم در نبرد شكنندة بازي دراز كه به دشمن حمله كرديم و ‏زمين گير شديم و هيچ پيشرفتي نداشتيم، يكی از طلبه‏هاي رزمنده در پشت خاكريزهاي خودمان احساساتي و نيمه موجي شده بود. نارنجك تفنگي را بر سر اسلحه‏اش گذاشت و خواست به طرف دشمن ‏كه چند كيلومتری ما بود، شليك كند، امّا از آن جا كه نارنجك تفنگي صد و پنجاه متر بيشتر نمي‏رفت، آن نارنجك در پشت تپّه به شهيد مجتبي كاظمي اصابت کرد و او را به شهادت رساند. به بالين او كه رسيدم دیدم همه با تعجب به وی نگاه مي كردند؛ چون توپ ‏و خمپاره يا تانك دشمن به آن قسمت نمي‏توانست راه يابد. من هم چيزي از آنچه ديده بودم به زبان نياوردم؛ چون اولا يقيين و اثباتش مشكل بود، ثانيا نيرو يا نيروهای ديگر از دستمان مي‏رفت. ولي پيوسته اين غصّه در دلم ماند كه طلبه بسيار خوبي به دلیل احساسي شدن و موجي شدن طلبه ديگري، از دستمان رفت.

تحریک دشمن با کارهای شتابزده

در سرپُل‏ذهاب كوههاي بزرگ نظير 1100 و 1150 و تمام رشته كوه بازي دراز در دست دشمن بود و كاملا بر تمامي دشت سرپل‏ذهاب مسلط بود. منطقه، كوهستاني بود و آنها بالاي‏كوه قرار داشتند. براي دشمن تصور اين كه ما در زير كوه نيرو مستقر كرده باشيم، بسيار دشوار بود؛ به همين دلیل اگر نيرويي را مي‏ديدند، مي‏گفتند: براي شناسايي آمده و يا از مردمان همان منطقه است. اما اگر ماشين مخصوص جنگ مثل تويوتا را مي‏ديدند، آن قدر به طرف او آتش مي‏ريختند تا نابود شود. معمولا روز اگر كسي مي‏رفت، او را زير آتش مي‏گرفتند.
روز قبل از عمليات مسؤول ما كه شخصي به نام حاج بابا بود، همه فرماند‏هان و ديده‏بانان را خواست تا هماهنگي لازم را انجام دهد. من هم كه ديده بان بودم، رفتم. ساعت سه بعد از ظهر قرار بود جلسه تشكيل بشود. فرماندة يك گروهان نيامد. تا ساعت 4 به انتظار او نشستيم حاج بابا عصباني شد و با احساسات كامل ماشين تويوتا را برداشت تا او را در خط مقدم جبهه پيدا كند. به هر حال با تويوتا در روز روشن مقابل دشمن از اين طرف به آن طرف مي‏رفت تا بالاخره او را پيدا كرد و آورد. من در مدت سه ماه كه آن‏جا بودم يك بار هم چنين كار خطرناكي را از كسي ندیدم. قطعا اين كار موجب شد تا دشمن حساستر شود و شب نيروهاي بيشتري را براي نگهباني بگذارد. پيدا كردن آن فرمانده گروهان شايد آن اندازه هم ارزش نداشت كه به واسطة آن، دشمن هوشيار شود. اساسا اگر همة كارها بر مبناي عقل بود بسياري از اتفاقها نمي‏افتاد.

محاسبات غير دقيق‏

از كم تجربگي ديگر در اين عمليات، اين بود كه محاسبات، دقيق از كار درنمي‏آمد و نيروها به موقع نمي‏توانستند عمل كنند؛ چون منطقه كوهستاني بود. مثلا برنامه اين گونه تنظيم شده بود كه نيروها يك ساعته به مكان خاصي برسند، اما بین راه با درّه برخورد مي‏كردند. بالا و پايين رفتن از اين درّه، سه ساعت وقت مي‏خواست. به ياد دارم که ما بايد نصف شب به ارتفاع 1150 مي‏رسيديم، اما آفتاب زده بود و ما هنوز نرسيده بوديم. همة اينها موجب شد كه عمليات با شكست روبه رو شود و بهترين طلبه‏هاي نجف‏آباد قلع و قمع شوند و جسدشان تا چندين سال آنجا بماند.

عبور از ميدان مين و تأثير آيه «وَ جَعَلْنا»

معمولا در جبهه گروههايي را به عنوان گشتي يا گشت شناسايي به قسمت‏هايي كه دست دشمن است، مي‏فرستند. يك روز من و يكي دو تن از دوستان براي شناسايي به روستاي داربلوط رفتيم. براي برگشتن، دو راه بود؛ يكي از كنار رودخانه كه مارپيچ بود و چند ساعت طول مي‏كشيد و ديگري از دشت كه چند ساعت نزديكتر بود، اما در ديد دشمن بود و خطر گم شدن هم وجود داشت. من چون خسته بودم، تصميم گرفتم از وسط دشت بيايم. شروع به دويدن كردم. البته گاهي مجبور مي‏شدم كمرم را خم كنم تا دوربين‏دار مستقر بر ارتفاع 1150 من را نبيند. مدام آية «وجعلنا» را مي‏خواندم تا از گزند دشمن مصون باشم. رسيدم به زميني كه در آن «مين» كار گذاشته بودند و با سيم آنها را به هم متصل كرده بودند. من تا آن زمان، انواع مختلفی از مين ضد نفر و ضد تانك ديده بودم، اما اينها مثل آنچه که قبلا ديده بودم، نبود. گمان كردم زمين كشاورزي است و مالك آن حدود، زمين را اين گونه مشخص كرده. با خود گفتم از روي آنها مي‏روم فقط دقت مي‏كنم كه پا روي سيمها نگذارم تا ضربه‏اي به كشاورز بيچاره وارد نیاید. همان طوري كه مي‏دويدم از زمين پر از مين هم عبور كردم. وقتي به مقر رسيدم و آن مكان را براي دوستانم توضيح دادم، آنان گفتند كه تو از وسط ميدان مين رد شدی. با تعجب به آنها نگاه كردم و از اين كه آية «وجعلنا» من را هم از دشمن و هم از ميدان مين نجات داد، خداوند را شكرگزاري‏كردم.

تعهّد براي آوردن جنازه يكديگر

در جبهه دو نفر بودند که با هم دوست شدند. از آنجا که يكي از آنها جوان خوش سيمايي به نام شرفي بود و ديگري رزمنده‏اي بود كه چهرة زيبايي نداشت، اين مايه تعجب رزمنده‏ها شده بود. اين دو با هم عهد كردند كه هر كدام شهيد شد، ديگري پيكرش را بياورد. شرفي به شهادت رسيد و آن رزمندة ديگر با تمام سختي‏ها و خطراتي كه داشت پيكر او را به پشت خط مقدم رساند.

مَرْدِه خداحافظ

طلبة ساده و كشاورززاده‏اي به نام يداللّه ديده‏بان بود. او از خانوادة بسيار ساده و فقيري بود، امّا سرشار از معرفت و محبت. تكيه‏كلام او هميشه «مَرْدِه» بود. سلام مَرْدِه. چطوري مَرْدِه؟ در حوزه نیز به هر طلبه‏اي مي‏رسيد، مي‏گفت: «مرده».
قبل از رفتن به خط آتش مستقيم، در جبهه متداول بود كه رزمندگان با هم خداحافظي مي‏كردند و حلاليت مي‏طلبيدند؛ چون احتمال شهادت، زياد بود.
قبل از خط آتش مستقيم در خط مقدم روي زمين دراز كشيده بودم. آقاي ديده‏بان كنارم آمد و گفت: خداحافظ مَرْدِه. من هم همان طور كه دراز كشيده بودم از روي شوخي گفتم اگر مُرْدي التماس دعا. او رفت و همان روز شهيد شد.
اين خاطره جبهه هميشه براي من رنج‏آور است. با خود مي‏گويم اي كاش حداقل ايستاده بودم و با او خداحافظي كرده بودم.

نذر مادر و راه وتو كردن آن

پدر و مادر هر دو هر چه دارند در طبق اخلاص مي‏گذارند تا تقديم بچه ‏ها كنند به ويژه اگر پدر و مادري، تنها يك پسر داشته باشند و بقيّه بچه هاشان دختر باشند.
من چون تنها پسر خانواده بودم، خيلي برايشان زنده ماندم مهم بود؛ به همين دلیل، مادرم نذر كرده بود كه اگر سالم از جبهه سر پل ذهاب برگشتم، يك قواره زمين كه براي ساختن خانه مناسب بود به من بدهد.
وقتي از جبهه برگشتم و از نذر وی آگاه شدم، به او گفتم نذر زن بدون اجازة شوهرش باطل است و چون از پدر، اجازه نگرفته‏اي پس نذرت اعتبار ندارد. امّا اگر از من مي‏شنوي، نيازي به نذر نيست. من به جبهه مي‏روم و اگر خداوند خواست زنده بمانم، زنده خواهم ماند. اين تكه زمين را براي خودت خانه‏اي بساز تا از اين خانه خرابه‏اي كه در آن زندگي مي‏كني، نجات يابي. تازه، دادن يك زمين بزرگ به من ممكن است بين من و خواهرانم كدورت ايجاد كند.
مادر با صحبت های من از این تصميم خود منصرف شد و اجازه داد كه همان زمين را براي خود خانه‏اي بسازد كه ساخته شد و به آنجا نقل مكان نمود.
الان كه به آن روزها فكر مي‏كنم از تصميم خود در برگردانيدن نذر مادرم، خوشحالم و از اين كه در مضیقه مالي و مشكلات مسكن قرار نگرفتم خداوند منّان را بسيار شاكرم.
وقتی به خود نگاه مي‏كنم، عمل و ايماني كه قابل ذكر باشد، در كارنامه‏ام نمی بینم، امّا لطف خداوند پيوسته شامل حالم بوده است.
به طلّاب سفارش مي‏كنم «و من يتق الّله يجعل له مخرجا و يرزقه من حيث لا يحتسب» «آنكه از خداوند پروا دارد، او برايش راه خروجي قرار مي‏دهد و از جايي كه گمان نمي‏برد به او روزي مي‏دهد.»
تقواي ما طلبه‏ها در تلف نكردن وقت ، درس خواند و رعايت مسایل شرعي در گفتار و كردار است. در اين صورت است كه از راه بي گمان، روزي ما خواهد رسيد.

مقر سوسنگرد

بعد از عمليات فتح المبين كه سوسنگرد فتح شد، چند روزي به همراه تعدادي از دانشجوها و طلبه‏ها به مقر سوسنگرد رفتم. البته من هنوز معمم نشده بودم. در آن منطقه، جهاد نجف‏آباد، مقري داشت. آن زمان هنوز لشكر نجف تشكيل نشده بود، اما نيروي زرهي جهاد فعال بود. از ما خوششان آمد. و آقاي قادري نامی آموزش راندن پي.ام.پي و تير اندازي با پي.ام.پي را با اشتياق به ما آموزش می داد. مقری که در آن آموزش می دیدم کوچک بود و باید با سرعت می رفتیم و دور می زدیم گاهی اتفاق می افتاد که با سرعت می تابیدم و زنجیر پی.ام. پی از زیر آن در می آمد جا انداختن آن کار بسیار مشکلی بود. مسؤولین با اخلاص آنجا حتی یک بار هم از دستم ناراحت نشدند و تذکری ندادند.
در جبهه، توپخانه دست ارتش بود و به ما نمی داد. ما امکانات را از دشمن می گرفتیم. طبیعی بود که ابزارهای جنگی که به دست ما می رسید، نو نبود؛ چون دشمن مقداری از آن استفاده کرده بود و مقداری هم به جهت ناآشنا بودن نیروها با این وسایل جنگی و استفاده ناصحیح از آن ازبین رفته بود.
آنجا مسجدي بود كه هنگام نماز چند هزار نفر رزمنده در آن شركت مي‏كردند و نماز جماعت با شكوهي تشكيل مي‏شد. بعضي وقتها هواپيماهاي عراقي مي‏آمدند و كنار خيابان، بمبهای خوشه‏اي مي‏زدند. از دور كه به اين صحنه نگاه مي‏كرديم، مي‏ديديم چيزي مانند درخت كاج بالا آمده. اين بمبها كشته هم بر جاي مي‏گذاشت.
برخلاف جبهه‏هاي قبلي، در سوسنگرد امكانات خوبي براي رزمنده‏ها وجود داشت. آنجا ما را با ماشينهاي مختلف مي‏بردند و بستان و سوسنگرد را نشانمان مي‏دادند.
يك روز به جايي رسيديم كه چند جسد را از زير خاك بيرون آوردند. جسدها بوي بسيار بدي مي‏دادند و كسي حاضر نبود جلو برود و آنها را داخل ماشين بگذارد. من از رانندة ماشين درخواست كمك كردم. بعد پتوي آبي رنگي آورديم و دو طرف جسدها را مي‏گرفتيم و داخل ماشين مي‏گذاشتيم. جسدها باد كرده بود و ما مجبور بوديم اين كار را به سرعت انجام دهيم. واقعا بوي تعفن عجيبي بود. هواي داغ، بدن‏هاي درشت و متورم. ولي من كمتر از ديگران به بو حساس بوده و هستم.

غذادهي خوب در جبهه سوسنگرد

قورمه از غذاهايي بود كه در مقر جهاد زياد بود. قورمه اين بود كه گوشت را پس از پختن، نمك اندود مي‏كردند تا جايي كه همه جاي آن را فراگيرد. اين كار به ماندگاري گوشت كمك مي‏كرد و طعم خوبي هم داشت. رزمنده‏ها مي‏توانستند مفصل از اين غذا بخورند. در مقر جهاد از اين قورمه‏ها زياد بود و من نيز زياد خوردم.

عمليات فتح المبين ‏

اوايل فروردين بود كه برای نخستین بار با جهاد سازندگي به جبهه رفتم. مسؤولين جهاد از دوستان نزديكم بودند. اكبر فتاح المنان ، علي ايمانيان ، محمود حجّتي و احمد صالحي در آنجا با همدیگر همکاری می کردند.
چون قبلا در سرپل‏ذهاب ديده‏بان توپ خانه و خمپاره بودم. شب عملیات، ما را در گروه نيروهاي پشتيباني قرار دادند، اما من مي‏خواستم در حمله باشم. با دوستانم صحبت كردم آنها نيز پذيرفتند. ماشين تويوتايي كه موقتا نيازي به آن نداشتند، آماده شد. در باربند آن بلندگويي نصب كردم و به پخش سرود پرداختم. اين كار در شب عملیات باعث تقويت روحية رزمنده‏ها مي‏شد. در گردنة دشت عباس نزديك بود ماشين چپ شود.
صبح عمليات براي انتقال مجروح و كارهاي ديگر ماشين را مي‏خواستند. آن را تحويل دادم. به همراه آقاي جمشید عبدالعظيمي در منطقه قدم مي‏زديم كه ديديم چند جيپ عراقي به سرعت از مسيري در همان منطقه عملياتي عبور مي‏كنند. به او گفتم خوب است اينجا دژباني درست كنيم تا كنترل منطقه از دست نرود. پذيرفت، يك طناب و چند آجر پيدا كرديم و يك دژباني درست كرديم. بعد از آن ديگر هيچ ماشيني نيامد تا اينكه كل منطقه فتح شد. اما هنوز از بعضي مناطق، صداي تير كلاش مي‏آمد و گاهي تيري از كنار گوشمان مي‏گذشت. با خود گفتم ممكن است در بعضي از سنگرها، سربازان عراقي باشد كه هنوز تسليم نشده است. شروع به گشتن كرديم. تعداد زيادي سرباز پيدا كرديم. آنها از عراق، سودان و مصر بودند. ديديم آنان تشنه‏اند. از قمقمه‏هاي خود به آنان آب داديم و آنان را که هيكل‏هایي قوي و روحيه ای بسيار ضعيف داشتند به پشت خط فرستاديم. همين طور كه سنگرها را تفتيش مي‏كرديم، وسط بيابان جسد شهيد اكبر فتاح المنان را ديدم. تير خورده بود. صورتش را بوسيدم. رزمنده‏هايي كه او را نمي‏شناختند، فكر مي كردند عراقي است و از نيروهاي دشمن. به آنها گفتم او را مي‏شناسم. در اثر همان تك تيرهايي‏كه از سنگرها شليك مي‏شد به شهادت رسيده است. اگر او را نياورده بودم، مفقودالاثر مي‏شد.
او را از دوران نوجواني و جوانيش مي‏شناختم. بسيار باهوش و با نشاط بود. هم اهل ورزش و هم اهل علم بود. دبيرستان كه بوديم چند سال شاگرد اول كلاس شد. بسكتبال را هم تا سطح حرفه‏اي آموخته بود. خدا به او دختري داده بود كه موفق نشد حتي براي لحظه‏اي صورتش را ببيند. نام او را يا زهرا گذاشتند؛ يعني نام رمز عمليات فتح المبين كه در آن اكبر، توفيق شهادت يافت.

یادی از عملیات فتح المبین

عمليات فتح المبين، خوش‏يُمن بود. منطقة وسيعي آزاد شد. كار جهاد در شب دوم و سوم، خاكريز زدن بود. ناگهان خبر رسيد که دشمن حمله كرده، اسلحه هايتان را برداريد و پشت خاكريز برويد. اين دستور، از افتادن خط مقدم به دست دشمن حکایت داشت. بله دشمن سنگرهاي جلو را تسخير كرده بود. آن شب بسيار منقلب شدم؛ چون دوستان نزديكم در اين عمليات شهيد شده بودند. با اخلاص شروع به خواندن دعاي توسل كردم. دعا كه تمام شد، خبر رسيد عراق شكست خورده و دیگر جا نگرانی نیست.
روزهاي بعد، از فرط گرسنگي در سنگرها مي‏گشتيم تا خوراكي پيدا كنيم. گاهي مي‏يافتيم و گاهي هم نه. روزي قوطي كنسرو چهارگوش پيدا شد كه نزديك به يك كيلوگرم گوشت در آن بود. آن روز به شدّت گرسنه بودم تا به جعبه كنسرو رسيدم، شروع به خوردن آن كردم. بعد كه سير شدم شك كردم كه آيا اين گوشتها از حيواني است كه ذبح اسلامي شده يا نه. روي جعبه را خواندم. البته پس از خوردن گوشت آن.
چند روز پس از عمليات فتح المبين در سنگرهاي عراقي را گشتیم و چهار تا پنج اسير گرفتيم؛ زيرا در عمليات فتح المبين دور منطقه را گرفته بوديم و دشمن را قيچي كرده بوديم و خبر از ميانة ميدان نداشتيم. با اين كار مطمئن مي‏شديم در منطقه غير از نیروهای خودي کسی وجود ندارد. وجود آنها گاهي خطرهاي جدي مي‏آفريد. دوباره روز چهارم يا پنجم بود كه دو اسير گرفتیم. به همراه آن دو، عقب ماشين نشستم. آنجا پر از اسلحه بود. خشاب برخي از آنها هم پر بود. وقتي آنها را مي خواستم تحويل دهم، رزمنده‏اي گفت: هيچ نترسيديد كه آنها سلاح بردارند و شما را بكشند. گفتم: اصلا به اين فكر نمي‏كردم، بلكه بر عكس او به من هِل تعارف كرد و من هم گرفتم خوردم.
برخي از اسيران عراقی، به اسارت و رفتن به اردوگاه راضي مي‏شدند و برخي ديگر كاملا تغيير مي‏كردند و در كنار ما حاضر بودند با عراقي‏ها بجنگند. در ميان اسيران عراقي، یک نفر ‏بود كه می گفت: فقط مي‏خواهم بروم تهران زنگ بزنم و برگردم با شما كار كنم.
او پس از چند ساعتي كه در بين رزمنده‏ها بود، مانند خود آنان شده بود. بدون هيچ تفاوتي. در رودخانه با رزمنده‏ها شنا مي‏كرد. با اشاره به تعدادي از اسیران عراقی به يكی از مسؤولين گفتم: آنان عراقي‏اند. تعجب كرد! اين پديده در اثر خوش برخوردي رزمنده‏ها با او بود.

جلسه پرسش و پاسخ‏

در مقر دانشگاه اهواز كه بودم، به ابتكاري تازه و نو دست زدم. قصد داشتم رزمنده‏ها را به وسیلة راههاي گوناگون كنار هم بياورم. از طريق دعا این کار میسر نمي‏شد؛ چون دعا زمان مخصوصي داشت و برخي هم كه علاقه نداشتند نمي‏آمدند. بنابراین جلسة پرسش و پاسخ تشكيل داديم. استقبال گسترده‏اي از این جلسه شد و خيلي پسنديدند. پرسشهاي متفاوتي مطرح مي‏شد كه پاسخ به آنها، زمينة شكوفايي علمي و معنوي را فراهم مي‏كرد.

قرباني در جبهه‏

در مقر انديمشك كه بودم زمان عمليات نبود. نيروها را به مقری عقب‏تر از آنجا برده بودند و براي آنها كلاس گذاشته و آموزش مي‏دادند. دو شب پيش از عيد قربان بود. پيشنهاد كردم كه چون قرباني كردن مستحب مي‏باشد خوب است كه ما نيز قرباني كنيم. هر كس مي‏خواهد كمك كند، پول بدهد.
يكي از چند صندوق مهمات را كه خالي بود و روي هم گذاشته بودند که صندلي مرا تشكيل دهد تا روي آن سخنراني ‏كنم، به آنان نشان دادم و گفتم هر كه مي‏خواهد براي قرباني كمك كند، در اين صندوق پول بريزد.
با وجودي كه در جبهه بوديم و معمولا رزمنده‏ها پول نداشتند، از لشكر نجف اشرف به اندازه خريد شش گوسفند پول جمع شد. روز عيد آن گوسفندها را كشتيم و به آشپزخانه داديم تا براي خود رزمنده‏ها غذا طبخ كنند.

نماز مختصر در هواي داغ‏

در مقر انديمشك تعداد نمازگزاران در نماز جماعت صبح و مغرب و عشا خوب بود و اكثريت رزمنده‏ها مي‏آمدند اما براي نماز ظهر و عصر يك پنجم جمعيت مي‏آمدند؛ زيرا هوا به شدت داغ بود و نماز جماعت هم در فضاي باز زير آفتاب برگزار مي‏شد و از طرفی نماز و تعقيبات را طول مي‏دادند. به ذهنم رسيد نماز را مختصر كنم تا تعداد شركت كنندگان بيشتر شود. بعد از نماز صبح اعلام كردم كه از امروز نماز ظهر و عصر بسيار سريع خوانده مي‏شود. نمازی بدون مستحبات، تعقيبات و شعار. از آن روز بعد از اين كه اذان گفته مي‏شد به سرعت موكتها را پهن مي‏كردند و نماز ظهر و عصر پشت سر هم خوانده مي‏شد حتي تسبيحات حضرت زهرا(س) هم گفته نمي‏شد، نه دعايي و نه زيارتي. ناگهان تعداد نمازگزاران به اندازه نماز مغرب و عشا رسيد و استقبال گسترده‏اي از اين كار به عمل آمد. از هر چادر و خيمه‏اي به سرعت مي‏دويدند تا به ركوع برسند. صحنة جالبي بود.

نماز صبح در شبهاي مهتابي‏

نظر فقهي حضرت امام خميني(ره) اين بود كه در شب‏هاي مهتابی که نور ماه بر سپيدة صبح غلبه دارد و با چشم عادي، سپيده صبح قابل تشخيص نيست، نماز صبح را به تأخير بياندازيم تا تبيّن حاصل شود. ايشان معتقد بودند تبيّن موضوعيت دارد نه طريقيت. البته پس از حضرت امام كسي چنين نظري نداشت. من نيز بر اساس نظر حضرت امام شبهاي مهتابي، نماز صبح را به تأخير مي‏انداختم.
اين كار ماية شگفتي بسياري از رزمنده‏ها بود؛ چون مي‏ديدند شبهاي قبل، نماز صبح مثلا ساعت سه و نيم خوانده مي‏شد، اما در شب‏هاي مهتابي نماز يك دفعه ساعت چهار برگزار می شد. آنان به احترام حضرت امام تبعيت مي‏كردند. شب‏هاي مهتابي من نيز وقت بيشتري داشتم تا براي رزمنده‏ها صحبت كنم.

چند خاطره از جزيرة مجنون‏

در عملياتهاي مختلفي شركت كردم. اسم و رسم بسياري از آنها را نمي دانم، اما دو عمليات خيبر و بدر را به خوبي به ياد دارم. هر دو در جزيرة مجنون بود. کل آن منطقه نیزار بود. و اکنون خشک شده است. آنجا جزء خاک ما محسوب می شود. آب دجله و فرات در این منطقه رها بود. و در وسط آن منطقه جزیره ای بود که جزیره مجنون می نامیدند. از آنجا تا خاک عراق نزدیک 40 کیلومترفاصله است. در جنگ به قصد شکست عراق، جاده ای آماده کردند تا ماشین بتواند از آنجا برود؛ چون در نیزارها با قایق نمی شد رفت و امکان به گل نشستن قایق و یا گمشدن در آن منطقه وجود داشت. به ناچار آنجا را خاک ریختند تا به جزیره برسند. بعد از جزیرة مجنون با قایق به اول خاک عراق می رفتیم. اگر آنجا را فتح می کردیم به الاماره می رسیدیم. دشمن در آنجا نیرو نداشت؛ چون فکر نمی کرد کسی بتواند از بیش از 30 و یا 40 کیلومتر باتلاق عبور کند. اما رزمنده ها راه کشیدند و چندین هزار نیرو را به آنجا بردند. دشمن نیز نیروی فراوانی آورد و منطقه را محاصره کرد. و عملیات متاسفانه شکست سختی خورد و مانند عملیات بدر و خیبر از چند لشکر و چندین هزار نفر، تنها چند صد نفر بر گشتند.
در يكي از آن دو عمليات با تيپ امام رضا (علیه السّلام) از مشهد بودم. ابتدا علاوه بر روحاني بودن، رانندگي ماشينهاي جيپ پشت خط را كه توپ 106 بر آنها سوار بود، انتخاب كردم، امّا هنگام عمليات ديدم اين توپها را به خط مقدم نمي‏برند، بنابراين آن را رها كردم و خودم را به عنوان رزمنده به خط مقدم رساندم.
در آنجا موتورسيكلتي پيدا كردم و با آن به نيروها سرمي‏زدم. البته به عنوان يك رزمنده با عمامه اي بر سر. در بين جمعي از رزمنده‏ها شب را ماندم. از صداي گلولة توپ كه كنار ما فرود آمد، بيدار شدم، اما دو مرتبه سعي كردم بخوابم. صبح فهميدم از همان گلوله دو نفر از رزمنده‏ها كنار من شهيد شده اند.
موتور را سوار شدم و براي سر زدن به دیگر رزمندگان و انجام کارهای تبلیغی به جاهاي ديگر رفتم اما مدارك و اوركتم را در آنجايي كه شب خوابيدم، جا گذاشتم. چون روزها هوا گرم مي‏شد نياز به لباس گرم نداشتم.
پس از رفتن من، دشمن حمله كرد و ضربة شديدي وارد نمود و آن منطقه را پس گرفت. همة افراد خط مقدم، شهيد يا اسير شدند. اوركت و مدارك من نیز به دست آنان افتاد. فكر كردند من نيز جزء كشته‏شدگان هستم؛ به همين دلیل راديو عراق اعلام كرده بود: «ملّا احمد عابديني از ملّايان ايران به قتل رسيد».

پی نوشت ها :

11- سید مهدی شریعتی متولد 1337است. با هم در دبیرستان درس می خواندیم. او ریاضیات و مثلثلات را خوب می فهمید. با آغاز انقلاب فرهنگی که دانشگاه تعطیل شد، طلبه شد. با هم درقم حجره ای داشتیم. آنجا به ما شهریه نمی داند. مقداری پول داشتیم که با هم خرج کردیم. بعد که پولهایمان تمام شد به نجف آباد برگشتیم و به درس آیت الله ایزدی رفتیم. و در درس تفسیر المیزان شرکت کردیم. وی در جبهه دیده بان توپخانه بود و مدتی هم در کوه قلاویز که دقیقا در دید دشمن قرار داشت، نگهبانی می کرد. رزمنده های آنجا فقط شب می توانستند بیرون بیایند. و در روز فقط می بایست در سنگر هایی که کنده بودند بنشینند. در آنجا موش گوش وی را جوید و مدتی به مداوای آن مشغول بود. در جبهه کار تبلیغی نیز انجام می داد و زمانی که رزمنده ها می دویدند، به آنان سوره های کوچک قرآن را می آموخت تا در حین دویدن و نرمش بخوانند.
12- مهدی شرفی، اهل نجف آباد بود. او نزدیک 7 سال از من کوچکتر بود. و شاید کوچک ترین رزمنده جبهه بود.
13- نارنجک تفنگی را بر سراسلحة ژ3 و یا اسلحة کلاشینکف می گذارند. وسیله ای است مانند باتون. البته کمی کلفت تر و از نظر طول، کوچک تر. درون آن پر باروت است. هنگامی که می خواستند از آن استفاده کنند در اسلحه تیر نمی گذاشتند، بلکه گلوله های مخصوصی را که گاز ایجاد می کرد درون تفنگ می گذاشتند و نارنجک تفنگی را سر لوله قرار می دادند. حدود150تا 200متر برد داشت. این ابزار برای وقتی که دشمن نزدیک بود، قابل استفاده بود. این قابلیت را داشت که تانک یا یک چادر چهار در چهار را از بین ببرد.
14- پاتک حملة ما به دشمن را تک می گویند و پاتک حملة او به ماست. آن ضد حمله های سرپل ذهاب واقعا مفصّل و نفس گیر بود.
15- مقرّ سوسنگرد بیرون از شهر سوسنگرد بود. و مقرّ قادر ی نیز یک مدرسة روستایی خشت و گلی متروک بسیار سیاه بود.
16- این ابزار نظامی مانند تانک است، اما از تانک کوچکتر و لوله ای دارد که آن نیز از لولة تانک کوچکتر می باشد. با آن در دل دشمن می روند. یک راننده دارد و یک نفر هم مسؤول تیر بار است؛ چون روی آن تیر بار قرار دارد. و 2یا3 نفر هم داخل پی.ام.پی می نشیند تا هر وقت نیاز شد، نیروها پایین بیایند.رانندگی با پی.ام.پی مانند ماشینهای سنگین است؛ باید دو بار کلاج گرفته شود با یک کلاج دنده را آزاد می کنند و با گرفتن کلاج دیگر دنده را جا می زنند.
17- در عملیات فتح المبین در دشت عباس بودم. این عملیا ت در منطقه های جنوبی کشور واقع شد. دشمن در آنجا شکست خورد.
18- اکبر فتاح المنّان متولد سال 1337است. وی از دوستان بسیار خوبم بود که از اول دبیرستان، او را می شناختم اما کلاس سوم با هم رفیق شدیم. او قیافه سیاه و آفتاب خورده ای داشت. پدرش کارگر بود و او در کار کارگری به پدر کمک می کرد. به ورزش هم علاقه داشت و بسکتبالیست ماهری بود. تیمی که با آن کار می کرد از تیمهای برتر بود. از نظر علمی هم شاگرد اوّل کلاس بود. بسیار خوش اخلاق و ساده و دوست داشتنی. از سال 56 تا پیروزی انقلاب با هم مبارزه کردیم. تا این که در عملیات فتح المبین به شهادت رسید. وسط بیایان به صورت اتفاقی به جنازة او برخورد کردم. اگر من نبودم و آن اتفاق نمی افتاد به هیچ نحو جنازه اش پیدا نمی شد؛ همان گونه که جنازة علی ایمانیان پیدا نشد.
19- علی ایمانیان متولد 1336 یا 37 است. درسش معمولی بود. در مبارزه با همدیگر همکاری می کردیم. جنازه اش پیدا نشد.
20- محمود حجتی و ابوالقاسم حجتی دو برادر هستند. آن دو در یک خانوادة 14 نفری زندگی می کردند. آنان یا دوقلو بودند و یا یک سال اختلاف سنی داشتند. به هرحال هر دو در یک کلاس با هم درس می خواندند. با آنها در کلاس چهارم ابتدایی – یعنی سال 1344- آشنا شدم. در دوران مبارزه بار دیگر در کنار هم قرار گرفتیم وکارهایی مانند پخش اعلامیه را انجام می دادیم. محمود حجتی اکنون زنده است و در تهران می باشد. ایشان زمانی مسئول جهاد بود.
21- احمد صالحی با این چهار نفر همکاری داشت. و در عملیات فتح المبین مفقود الاثر شد.
22- جمشید عبدالعظیمی: با همدیگردر یک سال دیپلم گرفتیم. او دیپلم طبیعی گرفت ومن دیپلم ریاضی گرفتم و بعد طلبه شدیم. در قم و نجف آباد هم حجره بودیم. آن قدر به هم نزدیک بودیم که ما را با همدیگر می شناختند و با دیدن او به یاد من می افتادند و با دین من به یاد او. بعد او رشتة دندان پزشکی خواند و اکنون یکی از دندان پزشک های متخصص نجف آباد است.
23- مقرّ دانشگاه اهواز: دانشگاه جندی شاپور سابق اهواز است. کل دانشگاه در خدمت لشکر نجف اشرف بود. آنجا را تقسیم نموده بودند و یک قسمت آن، اسلحه خانه و قسمت دیگرش فرماندهی و در جای دیگر آن گروه، اطلاعات فعالیت می کرد. سالن دانشگاه هم برای رزمنده ها بود، اما بعد از جنگ تحویل داده شد.
24- مقرّ اندیمشک در بیابانی بود که هیچ امکاناتی نداشت. در آنجا چادر زده بودند و برای رزمندگان اقامه نماز می کردم و نهج البلاغه می خواندم و توضیح می دادم. در بیابان آنجا حشره و عقرب زیاد بود.
25- توپ 106 محیطش 106 میلی متر است و روی جیپ بسته می شود. شکل پرتاب آن به صورت مستقیم است؛ یعنی در جاهایی که دشمن را مستقیم می بینیم از آن استفاده می شود. اگر به ساخنمان بخورد آنجا را خراب می کند.

ادامه دارد ......




نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط