خاطرات دفاع مقدس از زبان استاد عابدینی (3)
تهیه کننده : احمدرضا داوودی
منبع : راسخون
منبع : راسخون
خواست خدا يا بيتوفيقي بنده
شب پس از چندين هزار كشته، عقب نشيني كرديم هنوز صحنه كنار خاكريز كه سرتاسر كشته روي زمين انباشته بود، از خاطرم نميرود. شايد هزار جنازه را خودم ديدم.
تأثير قرآن
از آنجا تا جزيرة مجنون شايد با قايق يك ساعت راه بود و تعداد قايقها هم محدود. يك قايق كه ميآمد تعدادي سوار ميشدند و بقيّه بايد صبر می كردند تا قايق بعدي بيايد.
بعد از صحبت با آنان، نظم بيشتري حاكم شد و از ترس و وحشت كاسته شد. واقعا شب وحشتناكي بود. بسياري از دوستانم در آن منطقه شهيد شدند و اجسادشان آنجا ماند.
روز عمليات که عمامه بر سر داشتم و با موتور به اين طرف و آن طرف براي تبليغ ميرفتم، براي رزمندهها خيلي جذّاب بود.
گرسنگي
صبح آن شب، هواپيماهاي عراقي آمدند، همه فرار كرده و خود را از ديد هواپيماها مخفي كردند. گرسنگي به شدت آزارم ميداد. رفتم كنار تداركات و گفتم يك كنسرو به من بدهيد. گفت: فرار كن حالا كشته ميشوي. گفتم: نميخواهم گرسنه بميرم. به زور يك كنسرو از تداركات گرفتم. چون با لباس روحانيت نبودم مانند بقيه رزمندهها برخورد ميكردند. عمامهام را روز قبل قطعه قطعه نموده و با آن، زخمهاي رزمندهها را پانسمان كردم. يك طلبة نجفآبادي را ديدم. به او گفتم عمامهات را به من بده تا طعامي تهيه كنم. بالاخره چند قوطي كنسرو گرفتيم و از گرسنگي رهايي يافتيم. بعد از غذا ديدم چند نفر ترك كنار هم نشسته اند و چايي درست كرده اند. گفتم حال ياخچين. آنها هم مجبور شدند تعارف كنند. آنجا هم چايي خوردم.
رزمندگي، جنگ و ... قابل قبول و قابل تحمّل بود، امّا گدابازي تداركاتچيها و گرسنگي، مصيبتي بدتر، بزرگتر و غير قابل تحمّل بود.
عشق مفرط به درس خواندن يا فرار از شرمندگي
امّا چاره اي نبود بايد پس از هر عملياتي بر ميگشتم و به درس و بحث ميپرداختم؛ زيرا شرمندگي از روي خانوادهاي شهيد باعث نميشد كه مسؤوليتم را رها كنم.
به ياد دارم كه معمولا در مراسم شهدا با لباسي كه در جبهه ميپوشيدم، وارد ميشدم تا لااقل بگويم من نيز در جبهه بوده ام حال تقدير نبوده که شهيد شوم. این به من مربوط نيست.
امّا از وقتي كه سال 63 به قم رفتم تقريبا مشكل حل شد؛ زيرا پس از هر عملياتي، مستقيم ميرفتم قم و به درس و بحث ميپرداختم.
برخي ميگفتند: فلاني خيلي عاشق درس است. امّا خودم ميدانستم كه مسالة مهم ديگري نيز وجود دارد و آن مواجهه نشدن با چهره داغدار خانوادههاي شهداست.
شهادت پسر عمو و شوهر خواهر
آن روزها به همه سفارش می کردم که به جبهه بروند حتی پدرم را که مرد ساده و کشاورزی بود، یک ماه به جبهه فرستادم.
يادم هست كه پس از هر عمليات، خودم را به قم می رساندم و به درس و بحث مشغول می شدم. شهيد حاج محمد عابديني كه پسر عمو و شوهر خواهرم بود در جبهه به درجه شهادت رسيده بود و جسدش را به نجف آباد برده بودند، پدرم به مدرسه علمية نجف آباد رفته بود و سراغ من را گرفته بود و از طريق مدرسه به وسيلة تلفن به يكي از طلبههاي نجف آبادي در قم خبر داده بود كه به پسر من بگوييد: پسر عمويت شهيد شده است.
آن طلبه گفته بود: من به او ميگويم پسر عمويت زخمي شده است؛ زيرا اگر خبر شهادت را به او بدهم ممكن است آسیب روحی ببیند و مشكلاتي پديد آيد.
پدرم گفته بود خير به او بگوييد: پسر عمويت شهيد شده است تا شايد به نجف آباد بيايد، اگر گفتي او زخمي شده است، ميگويد: ان شاء الّله خوب ميشود!
همان گونه كه قبلا بيان شد همه در اثر عشق به درس نبود برخي به دلیل شرمندگي بود كه در نظر خودم به اوج رسيده بود.
به هر حال آمدم و چند روزي در نجف آباد بودم و به قم برگشتم. و عزمم را جزم كردم که به خواهرم رانندگي بياموزم تا بتواند مشكلات چهار فرزند خرد سالش را به سامان برساند. بنابراين در اوج ناراحتي، گريه و عزاداري وي، پيوسته او را به تمرين رانندگي ميبردم تا بالاخره گواهينامه را گرفت و خودش قسمت عمدة مسؤوليت بچه هايش را به دوش كشيد.
ساده زيستي رزمندگان
او ميخنديد و تعريف ميكرد. معلوم بود با لباسهاي خاكي و شايد هم دمپايي به آنجا رفته بود. اگر ميخواست به ظاهرش توجه کند به كارهاي ديگر نميرسيد؛ به همين دلیل بود كه معمولا افرادي كه از قبل او را نميشناختند اگر او را ميديدند، باور نميكردند که او همان است كه قسمت زيادي از جهاد سازندگي خط مقدم را اداره ميكند.
پس از شهادت او واقعا جهاد نجفآباد غمگين شد. بچههاي جهاد همه داغدار فقدان او بودند. كه در چنين شرايطي از جهاد اصفهان آمدند و گفتند: ناراحت نباشيد، برايتان رئيس ميگذاريم. و شخصي را به عنوان رئيس معرفي كردند. رزمندگان خيلي ناراحت شدند؛ چون کسی آنها رادرك نکرد. آنان داغدار دوستي صميمي و مسؤولي مهربان بودند، اما جهاد اصفهان گمان ميكرد كه آنها چون رئيس ندارند و آدم لايق در بين آنها نيست، اين قدر ناراحتند. البته ناگفته نماند كه اصفهان، استان بود و نجفآباد شهرستان و آن زمان هيچ شهرستاني در جبهه جهاد مستقل نداشت به جز نجفآباد. اين امر نشاني از تلاش و كوشش شهيد علي ايمانيان بود.
شهيد عليمحمّد پاينده
والفجر مقدّماتي
پس از اينكه آن عملياتِ ناكام، انجام شد، عراقيها هم نيرو آوردند؛ و دشمن از اين قسمت نيز احساس خطر كرد.
خواص ادرار شتر!
آن روزها روحانيون مجبور بودند به جبهه بروند و تبليغ كنند. در بين آنها فراوان يافت ميشد كساني كه آمادگي براي سخنراني نداشتند و مجبور بودند از بين مطالبي كه سر كلاسهاي درس خوانده اند يا شنيدهاند، سخني بر زبان برانند.
بحث بول الابل هم احتمالا از مكاسب محرّمه مرحوم شيخ انصاري ته ذهن آن طلبه مانده بود و موضوع بحث او شد.
«نهج البلاغه» در جبههها
لشگر نجف اشرف و احمد كاظمي
براي آيتاللّه ايزدي امام جمعه نجفآباد احترام زيادي قایل بود. هر وقت ايشان به جبهه ميآمد، شهيد كاظمي در مقابل او تواضع فراواني از خود نشان ميداد. به پيشنهادهاي من نيز جامه عمل ميپوشانيد؛ گرچه تقاضاي زيادي هم از او نداشتم. به عنوان نمونه از او خواستم براي طلبهها امكاناتي فراهم كند تا در همان جبهه بتوانند به درس و بحثشان بپردازند. اين كار را انجام داد. در بيابانهاي انديمشك و خرمشهر، موضوع درس و بحث براي طلبهها مطرح شد. آنان هم استقبال كردند؛ چون نميخواستند عمرشان به هدر رود.
حمام رزمندهها در شوشتر خيلي سرد بود و هواي سردِ رختكن و داخل حمام، عامل سرماخوردگي بسياري از رزمندهها شده بود. به او پيغام دادم كه شما هزينه زيادي را براي دارو و درمان ميپردازيد. به جاي آن، حمام را درست كنيد. دو روز نگذشته بود كه اين كار را انجام داد.
نماز جماعت كند يا تند
تصميم گرفتم نماز مغرب و عشا را تندتر بخوانم. يك شب پس از تشهد ركعت آخر، تنها سلام سوم نماز را دادم و به سرعت از جا برخاستم و رفتم به طرف در خروجي. مكبّر دستپاچه شد و نميدانست بايد چه كاري انجام دهد. تا آمد سلام نماز را بگويد، من داخل اتاق خود رفته بودم. بعد به احمد كاظمي خبر داده بودند كه امام جماعت پيش از همه و قبل از گفتن تكبيرها از نمازخانه خارج شده است. او براي من پيغام فرستاد كه نماز جماعت درست بوده يا نه؟ به او خبر دادم نماز صحيح است و قصد داشتم نماز را در كوتاهترين زمان بخوانم.
حساسيت به «O.R.S»
علت اين تكرار را نميدانستم و واقعا از این واژه تنفر پيدا كرده بودم.
در گردان بهداري كه بودم يك نفر به مناسبتي كلمة او.آر.اس را به زبان آورد. به قدری چهرهام دگرگون شد كه همه فهميدند. او پرسيد: چي شد؟ به او گفتم اين لفظ را به كار نبر. چون من نسبت به اين لفظ، حساسيت دارم. آنان علت را جویا شدند. جريان آنچه را در دهلران بر سر لشكر 101 آمد، بيان كردم. گفتند: واقعا تو نميدانستي كه چرا اين همه تأكيد بر او.آر.اس ميشود. گفتم نه. يكي از آنان گفت: آن روزها با اين كار قصد داشتند وزير بهداشت در مجلس رأي بياورد. اين او.آر.اس چون سخن و طرح او بود، مدام پخش ميشد تا غير مستقيم تبليغي از او باشد. خيلي متاثر شدم؛ چون با اين قبيل كارهاست كه شيرازه مملكت گسسته ميشود و كشور ويران می شود تا كسي راي بياورد.
ماه محرم و عزاداري
گريه يا خنده؟
آن روزها روضه كه ميخواندم چون دلها نرم و آماده بود، رزمندهها ميگريستند، اما اكنون مردم با شوخيهاي دوران جنگ ميخندند، ولي با مصيبتها گريه نميكنند. امروزه روضههاي تصنعي و ساختگي بيشتر ميتواند بگرياند تا روضههاي خالي از خرافه.
البته بعضي وقتها كه خودم روضه ميخواندم، گريهام نميگرفت. ما طلبهها بايد از خواندن روضة زياد اجتناب كنيم تا قساوت پيدا نكنيم. استاد ما مرحوم آيت الله ايزدي خيلي ناراحت ميشد اگر ميفهميد طلبهاي روضه خوانده و خودش گريه نكرده است.
خواب یا دعای کمیل
فاجعه حلبچه
مسؤول جهاد منطقه غرب، حاج محمد موحدخواه از دوستان دوره دبيرستانم بود. او از معاودين عراق بود كه سال 1354 از عراق اخراج شد و به ايران آمد. من با او در آن زمان به جلسه قرآن عربها كه در مسجد چهارسوق نجفآباد بود، ميرفتيم. قرآن خواندن با لهجة عربي را زياد دوست داشتم. بعد از دبيرستان، من به دانشگاه رفتم و او به دانشسراي مقدماتي رفت. جبهه دوباره ما را به هم رساند. در عملياتهاي گوناگون همديگر را ميديديم.
هنگام عمليات حلبچه، او مسؤول قرارگاه نجف اشرف كرمانشاه بود. براي تبليغ به آنجا رفته بودم. در حين عملياتي كه در حلبچه جريان داشت، براي سركشي با او به حلبچه رفتم. در بين راه زنان عراقي كه بعضا بيحجاب بودند به همراه بسياري از مردم آنجا گروه گروه مي آمدند تا تسليم ايران شوند؛ چون عراق آنجا را شيميايي زده بود و آنها چارهاي جز هجرت به ايران نداشتند. بديهي بود كه آنان پس از يكی دو ساعت در اثر گازهاي شيميايي ميمردند. اين خاصيت گازهاي شيميايي بود كه افراد را بيحال ميكرد. آنها مقداري روي زمين مينشستند و كم كم ميمردند. ما اين را ميدانستيم و ميديديم. شيميايي شديد بود.
وارد مسجد حلبچه كه شديم، تعجب كرديم. مسجد پر بود از جنازههايي كه در كنار هم خوابانيده بودند؛ زن و مرد، پير و جوان. بسياري از رزمندهها هم آنجا شيميايي شدند و بيش از ده پانزده هزار كشته از آن روزگار تلخ به يادگار ماند. حاج محمد موحدخواه نيز مقداري شيميايي شد، ولي الحمدالله هنوز زنده است. من چون با او بودم و او نيز ماشين داشت و نسبت به سايرين امكانات بيشتري داشتيم از مهلكه شيميايي جان به در برديم. به ويژه پس از برگشتن از حلبچه فورا رفتيم و لباس هايمان را عوض كرديم. به همين دلیل آسيب جدي نديدم. البته در اثر حضور در آن منطقه تا چند سال برخي از اعضای بدنم به دلیل همان شيميايي عذيت شدند. و اكنون نيز زمستانها، ريهها چرك ميكند و مشكل تنفسي دارم.
گم شدن در شب
عمل نكردن توپ
بعد رزمندگان اين حرف را دست گرفته بودند و براي خنده ميگفتند. بلند بگو: عمل نكرد عمل نكرد.
رزمندهها نوعا با صدق، صفا و صميميت با هم برخورد ميكردند. گفت و شنودهاي دوستانه، اين پيوندها را ايجاد می کرد و استحكام ميبخشيد. آنان براي اينكه با روحاني شوخي كنند، يك نفر ميگفت: خمپاره آمد، اما عمل نكرد،عمل نكرد. همه بگوييد: عمل نكرد. بقيه هم ميگفتند: عمل نكرد. به صورت دسته جمعي و ميخنديدند.
ارتش مستضعف
قضيه از اين قرار بود كه با توجه به خبرهايي كه از جبههها مي رسيد، حس كردم كه شكست ما در جنگ حتمي است. و با خود فكر می كردم كه اگر پس از آن زنده بمانم هيچ گاه آرامش رواني نخواهم داشت؛ زيرا بسياري از دوستان و خويشانم در جبهه شهيد شدند و اكنون به دلیل كم كاري من و امثال من، جنگ در آستانه شكست است؛ به همين دلیل چند نامة تند و تحريكآميز براي برخي اساتيد حوزه نوشتم و به سكوت حاكم بر حوزه و جامعه اعتراض كردم و آيندة تلخ را پيش بيني كردم. و خود نيز براي رفتن به جبهه به دفتر تبليغات مراجعه كردم. در جواب اين سوال كه به كجا ميخواهيد اعزام شويد؟ گفتم هر جا نياز بيشتر است. به صورت تبليغي يا تبليغي رزمي يا...؟ گفتم من كارهاي نظامي خوب ميدانم. دورههاي متعدد ديدهام و مدت زيادي ديده بان توپ خانه براي ارتش و سپاه بوده ام. اما اكنون هر جا و در هر لباسي كه شما صلاح ميدانيد به جبهه ميروم.
چون خرداد ماه بود و هوا گرم و افراد كمتر به جنوب ميرفتند، مرا به آنجا فرستادند. دفعات قبل هنگامی که به اهواز ميرسيدم با تلفن، لشگر نجف اشرف را خبر ميكردم و آنان فورا ميآمدند و مرا ميبردند، ولي اين بار به مسؤل اعزام در اهواز گفتم هر چه شما بفرماييد. پرسيد ارتش يا سپاه؟ گفتم هر چه نظر شماست. خط مقدم يا پشت خط؟ گفتم هر چه نظر شماست. همه جا همين را گفتم تا سرانجام در گرداني در خط مقدم در لشگر 101 ارتش، منطقة مهران فرستاده شدم.
با سربازي كه مسؤول سياسي- عقيدتي آن گردان بود، صحبت كردم گفت: نيروهاي ما بر تپههاي اطراف مستقرند. اما حاج آقا، ارتش عراق كه هيچ اگر چند دختر منافق هم به ما حمله كنند و چند تير شليك كنند، ما همه فرار ميكنيم و هيچ مقاومتي نميكنيم. پرسيدم: چرا؟ گفت: زيرا هيچ امكاناتي نداريم، نه غذاي مناسب و نه آب خوردن مناسب هيچ وجود ندارد. يك قالب يخ تا به اينجا برسد به قدر يك كوزه ميشود و بعد از نيم ساعت آب ميشود. ما به چه اميدي بجنگيم.
كم كم ظهر شد و به سنگر نماز خانه رفتيم. من زودتر از او رفتم. تعدادي سرباز آن جا نشسته بودند هرچه نگاه كردم قبله را از علایم درون سنگر، نفهميدم. از سربازها پرسيدم قبله از كدام طرف است؟ كسي جوابي نداد. مثل اين كه حرف قبله و نماز برايشان عجيب بود. من به سمتي نشستم. آنان پشت سر من صف كشيدند. پس از چند دقيقه سرباز عقيدتي آمد و جا نماز را در جهت ديگري پهن كرد و گفت: جهت قبله اين طرف است.
من واقعا در تعجب بودم كه مگر اينها تا به حال نماز نخواندهاند؟ چرا هيچ كس قبلا به من نگفت كه جهت قبله كدام طرف است؟ سرانجام نماز را خوانديم و به سنگر عقيدتي برگشتم. شب براي نماز رفتم وقتي بين دو نماز براي سخنراني مختصري رو به جمعيت كردم، دو نفر را ديدم كه لباس هايشان تمییز و روي يقة لباسشان، پارچة سفيد است. پس از نماز عشا معلوم شد كه اين دو نفر فرمانده گردان و معاون او هستند. مرا براي استراحت شب به سنگر خودشان دعوت كردند. سنگرشان نسبتا تمییز و وسيع بود. كولر داشت. و چون پنجره هايش توري داشت از شر پشه در امان بود. با او به صحبت نشستم. گفت: حاج آقا ما توان مقاومت در مقابل دشمن را نداريم. ما غذا و آذوقه نداريم. من گاهي به سربازان دستور ميدهم تا جهت تابلوهاي اين گردنه را عوض كنند تا شايد كاميوني به ته دره سقوط كند و ما از آنچه حمل می کند، ارتزاق کنیم. با اين وضع كه نميشود جنگيد.
من به او و سربازان دلداريمی دادم گویی در ظاهر نیز اثر ميكرد، ولي حق با آنان بود. با امكانات ناچیز توان مقاومت نبود.
پس از حدود يك هفته از مركز تيپ آمدند و به من گفتند: شما يك هفته در خط مقدم بودهاي كافي است. يك هفته هم در مقر تيپ كه خط دوم است بمان و يك هفته هم در شهر دهلران در مقر لشگر در خط سوم. آنگاه اگر خواستي به مرخصي برو و اگر نخواستي دوباره دور شروع ميشود.
به مقر تيپ برگشتم، امكانات نسبتا زيادتري بود. يك سيد روحاني اقامه جماعت ميكرد، مشكلات گردان در خط را براي او گفتم. سخنان سربازان را نیز برای او بیان کردم. بنا شد اين امور را با فرماندة تيپ مطرح كنم.
شبي نزد او رفتم. سنگرش كاملا زير زمين بود. شايد حدود بيست تا سي پله پايين رفتم تا نزد او رسيدم. وقتي وضع خط مقدم را گفتم به خود لرزيد. ترسيدم شبانه فرار كند بنابراین كمي او را دلداري دادم تا رنگ زرد صورتش از میان رفت. بالاخره مدت مأموريت در مقر تيپ هم به پايان رسيد و به دهلران رفتم.
در دهلران ديگر هيچ كاري نداشتم. تنها مقداري مطالعه، خواب و روزي يكي دو ساعت سربازي مرا براي آب تني به چشمه آب معدني آنجا كه بوي گوگردش تمامي مناطق را گرفته بود، ميبرد. و همه ميخواستند به نحوي از روحاني شجاعي كه يك هفته در خط مقدم رفته است، تجليل كنند و امكانات رفاهي براي او فراهم سازند. من از اين كار بيزار بودم و باز دلم ميخواست در خط مقدم باشم.
درجه دارن عقيدتي- سياسي اهل اروميه بودند و چون به محيط گرم عادت نداشتند، پيوسته كولر را تا آخرين درجه روشن ميكردند و امكان استراحت يا مطالعه را از من ميگرفتند و پيوسته پتو يا عبايم روي شانه هايم بود. هر روز از حملة عراق و منافقان سخن ميگفتند و چگونگي عقبنشيني. چند صندوق را نشان ميدادند و ميگفتند: اسرار لشگر در اين صندوقهاست هنگام عقب نشيني، پس از حاج آقا - كه تاج سر ما هستند- بايد اول اين صندوقها را ببريم كه دست دشمن نيفتد.
راديو يا تلويزيون را روشن ميكردم تا ببينم تبليغي براي جبهه، براي فرستادن امكانات به جبهه و... ميشود. ميديدم خير. تمامي تبليغات پيرامون اين بود كه اگر بچه اسهال گرفت، نيازي به دكتر بردن نيست به او «او.آر.اس» بدهيد. اعصابم متشنج ميشد، آن را خاموش ميكردم.
يك شب صداي انفجار توپ و خمپاره بسیار به گوش ميرسيد. صبح آن روز نيز صداها به گوش ميرسيد و برق قطع شد و كولرها خاموش شدند. من از فرصت استفاده كردم و در نبود سرماي كولر، پس از نماز ظهر يكي دو ساعت خوابيدم.
وقتي از خواب برخاستم، ديدم هيچ كس در اتاق نيست. بيرون آمدم. در مقر لشگر هيچ كس نبود. سربازي را ديدم گفتم: نيروها كجايند؟ گفت: همه فرار كردند تو چرا اينجايي زود باش فرار كن. به سرعت برگشتم و ساك خود را برداشتم و به سوي هدفي نامعلوم حركت کردم. به واسطة داغي هوا، قباي خود را نيز در ساك گذاشتم و با يك عبا و عمامه حركت ميكردم. ناگهان يك ماشين ريو را ديدم كه در گل مانده بود و سربازان زيادي آن را هل ميدادند تا از گل درآيد و بر آن سوار شوند و از منطقه فرار كنند. من نيز ساك لباس و كتاب را درون ريو انداختم و به هل دادن مشغول شدم. استرس، ترس و عجله باعث ميشد هر چه بيشتر ريو در گل فرو رود.
در همين حال تويوتايي در حال فرار و پر از سرباز ، مرا ديد و به من اجازه داد كه به عنوان چهارمين سرنشين جلوي تويوتا سوار شوم و از منطقه فرار كرديم. نزديكيهاي غروب وقتي كه گردنههاي دهلران را پشت سر ميگذاشتيم، دست راست خود را نگاه کردم، دیدم نيروهاي عراقي به داخل دهلران وارد می شوند. با خود گفتم اگر نيروهاي عراقي كه خط اول، دوم و سوم را فتح كردهاند و الان وارد دهلران شده اند. در همين مسيري كه ما در حركتيم به راه بيفتند و به سوي شهرهاي مركزي حركت كنند چه كسي جلو دار آنان خواهد بود؟ چه سنگر و نيرويي در مقابلشان و جود دارد؟
به خرم دره رسيديم. نيروهاي سپاه، جلوي نيروهاي ارتش را گرفته بودند و ميگفتند: نميگذاريم با اين تجهيزات و به اين شكل وارد شهر شويد. مردم ميترسند و امنيت آنان از بين ميرود. ارتشيها هم می گفتند ما بايد از راه پل دختر به انديمشك برويم و به بقية لشگر خود ملحق شويم. كم كم كار داشت به تير اندازي منجر ميشد.
چاره را در اين ديدم كه از اسم و جایگاه روحانيت خود استفاده كنم و از جنگ داخلي جلوگيري نمایم. اما قبايم در ساك در ريو مانده بود و عمامهام چندين مرتبه اين طرف و آن طرف افتاده بود و ديگر شكل عمامه نداشت. فورا با عجله آن را دور سر خود پيچيدم و عبا را به دوش گرفتم و با فرياد آنان را به آرامش دعوت كردم تا بالاخره دو طرف را آرام كردم و قرار شد ارتشيها شب را در سالني در همان جا بمانند تا با بقية لشگرشان صحبت شود و با تانك و توپ وارد شهر نشوند. خودم نيز در گوشهاي خوابيدم.
صبح از يك درجه دار ارتشي كه خانوادهاش در قم بود، كرايه ماشين قرض گرفتم تا خود را به قم برسانم. صبح با ميني بوس، كاميون و ... شهر به شهر را طي كردم تا خود را عصر به نجفآباد رفتم. قبايي از يكي از طلاب قرض گرفتم و به قم رفتم. خواستم خدمت آيتاللّه منتظري برسم و گزارش اين وضع را به اطلاع او برسانم، اما چون امكان ملاقات نبود، همة اين امور را در نامهاي نوشتم. پس از مدتي كه جويا شدم، گفتند: آقا فرمودهاند: همه اين مسایل را ميدانستم.
بالاخره چند روز پس از ورود به قم در بيست و هفتم تير ماه قطعنامه 598 از سوي ايران پذيرفته شد و جنگ پايان يافت. وقتي كه ظهر پاي راديو پذيرش قطعنامه را شنيدم، احساس دوگانهاي داشتم؛ از يك جهت مثل اين كه خون در بدنم يخ ميزد و داشتم بيهوش ميشدم و از سوي ديگر ميديدم كه چارهاي نيست؛ زيرا آنچه كه من ديده بودم، راهي جز پذيرش قطعنامه باقي نگذاشته بود.
حمله عراق پس از قطعنامه
این آخرین جبهه ای بود که رفتم.
پی نوشت ها :
26- آیت الله ایزدی، فقیه، فیلسوف و مفسّر بود. شهرت او در اصفهان و قم در فلسفه بود و او را به عنوان فیلسوف می شناختند.