خاطره گويي شهيد سيروس مهدي پور (1)
آن چه خواهيد خواند براساس نوارهايي تدوين شده كه پدر شهيد "سيروس مهديپور " تهيه كرده است. آقاي مهديپور گفته است كه "هر وقت سيروس از جبهه برميگشت، من مشتاقانه مينشستم و خاطراتش را ميشنيدم. البته بدون اينكه او متوجه شود، دستگاه ضبط صوت را زير ملحفه روشن ميكردم، او را به حرف ميكشاندم و صدايش را ضبط ميكردم "
با اتوبوس به اردوگاه كارون رفتيم. روي اتوبوسها پلاكارد زده بودند: "بازديد كارگران كارخانه از جبهه "؛ يعني داخل اتوبوس رزمنده نيست. بچهها هم پردهها را كنار نميزدند. آنهايي هم كه در صندلي جلو نشسته بودند، لباس معمولي و غير نظامي به تن داشتند... شايد جاسوس و ستون پنجمي كمين كرده بود و ميخواست خبر بدهد. عمليات بدر، همينجوري لو رفت. دشمن، شب عمليات آماده بود و ما مجبور به عقبنشيني شديم. تلفات هم زياد داديم. اما در عمليات والفجر هشت، حفاظت اطلاعات به خوبي رعايت شد؛ شايد به همين خاطر فاو فتح شد. اردوگاه كارون در جنوب اهواز بود. در آن مستقر شديم.
پدر! تعطيلات عيد سال 1353 يا 54 يادتان هست؟ در آن سفر به اهواز و آبادان رفتيم و در كارون سوار قايق شديم. نخلستانهاي كنار كارون به همان زيبايي بود. وقتي كارون را نگاه ميكردم، ياد شما بودم و خاطرات آن سالها كه ده- دوازده سال بيشتر نداشتم، برايم زنده ميشد... سفر جنگ براي من پرخاطره و پرتجربه است و مردان بزرگي را در جبهه ميبينم.
اردوگاه كارون به زمين منطقه عملياتي شبيه بود. در اردوگاه جديد هم تمرينات نظامي را ادامه داديم. در كارون سوار قايق شديم و مانور آبي - خاكي داشتيم. در عمليات بدر، عراقيها از بمب شيميايي زياد استفاد كرده بودند. براي همين، فرماندهان بر مانور و تمرين مقابله با حمله شيميايي تأكيد داشتند. حتي در خواب هم تمرين استفاده از ماسك ضد شيميايي ميكرديم تا بتوانيم در صورت نياز در خواب هم از ماسك استفاده كنيم.
بچههايي كه در اردوگاه كارون نامه مينوشتند، نامههايشان را به تهران نميفرستادند تا عمليات شروع شود. حفاظت اطلاعات با جديت كار كرد.
در كارون براي آخرين بار وسايل و تجهيزات نظامي خودمان را امتحان كرديم. يك بار هم به ميدان تير رفتيم. ن يك كوله پر وسايل داشتم و دو تا قمقمه آب. بچهها به شوخي ميگفتند كه مسئولان بايد يك فرعون به ما بدهند تا اين وسايل را با خود همراه ببريم. از تجهيزات همراه فقط كلاهآهني به ما ندادند؛ چون ميدانستند كه بچهها كلاه را دور مياندازند. هيچ كدام روي سرمان كلاه نميگذاشتيم.
آن روز كه كارون را ترك كرديم، هوا براي بود. هواپيماهاي جنگي دشمن نميتوانستند عكس هوايي بگيرند. اين بار اتوبوس نبود و سوار كاميون شديم. سقف كاميون با برزنت پوشيده بود روي كاميون هم پلاكارد زده بودند: "اجناس اهدايي مردم به جبهههاي حق عليه باطل ". به نظرم حتي نيروهاي ژاندارممري هم كه در جاده اهواز بودند، متوجه جابهجايي گردانها نميشدند. ستون پنجمي و جاسوس هميشه هست. فرماندهان، مسائل امنيتي و حفاظتي را خوب رعايت ميكردند؛ چون وقتي به بهمنشير رسيديم، در يك خانه روستايي مستقر شديم كه اهالي آن خانه و محل را شش ماه يا يك سال پيش كوچ داده بودند و چون ما در خانههاي روستايي مستقر بوديم، حتي اگر عكس هوايي هم ميگرفتند، دشمن متوجه حضور گردان نميشد. بچهها حق پراكنده شدن در نخلستان و كنار رودخانه را نداشتند.
آن شب كه در خانه روستاي در منطقه بهمنشير بوديم، عمليات بزرگ والفجر هشت شروع شد. آن شب،
شب اول عمليات بود. وقتي روز شد، ما را به چند و چون عمليات توجيه كردند. تا آن موقع، كسي از نيروهاي پايين دست، از محل عمليات خبر نداشت. آن روز اسم فاو را بچهها براي اولين بار شنيدند. عمليات لو نرفته بود و به همين خاطر، فاو آزاد شد.
پدر آن روز ناهار، چلومرغ دادند. خيلي از بچههاي دسته براي اولينبار بود كه به عمليات ميرفتند. چلومرغ عمليات به آنها خيلي چسبيد. بعدازظهر، ما را به اروند كنار بردند و در يك سوله به طور فشرده جا گرفتيم.
روز بيست و دوم بهمن شد. آن روز جنگندههاي عراقي خيلي زياد آمدند و بمباران كردند. گردان ما آن روز از اروند عبور كرد. چون سرعت و فشار آب اروند زياد است، در هر وقتي نميشود از آن عبور كرد. كلي در كنار ساحل معطل شديم و سرانجام دم غروب به ساحل غربي يعني شهر فاو رسيديم.
در فاو، مردم عادي زندگي نميكردند، شهر، يك شهر نظامي بود. وقتي در خيابان ساحلي فاو قدم ميزديم، يك ماشين بزرگ غنيمتي ديديم كه مخصوص پرتاب موشك بود. شايد اين بزرگترين ماشين جنگي بود كه توي جنگ غنيمت گرفتيم. ماشين ميان نخلها پنهان و استتار شده بود و نگهبان داشت.
اذان مغرب در يك خانه خالي بوديم. تا نيمه شب آنجا استراحت كرديم. بعد از نيمه شب، كاميون كمپرسي آمد. آن هم غنيمتي بود. سوار شديم. كاميون بعد از نيم ساعت - يك ساعتي كه چراغ خاموش رفت، در بيابان ايستاد. آنجا، جاده امالقصر بود.
جاده امالقصر، دو بندر فاو و امالقصر را به هم وصل ميكرد. جاده آسفالته بود؛ اما كمعرض. يك طرف جاده موانع چيده بودند؛ سيم خاردار و خورشيدي.
پدر! آن جاده، درست مثل همين جاده المپيك خودمان بود. همين اندازه و عرض را داشت. سمت چپ جاده، خليج خور عبدالله بود. عراقيها از ترس اينكه ما با هاوركرافت يا قايق از دريا به خشكي حمله كنيم، اين موانع را گذاشته بودند.
آن شب، گردانهاي لشكر خوب كار كردند. گردان ما احتياط بود و احتياج نشد كه از آن جلوتر برويم. در همان كنار جاده، تا روشنايي روز بيست و سوم مانديم.
وقتي هوا روشن شد، بهتر متوجه شديم كه كجا هستيم. جايي كه مستقر بوديم، يك پايگاه متروك موشكي بود. بچههاي لشكر، همان روز و كمي جلوتر، پايگاه موشكي ديگري را گرفته بودند كه فعال بود. عراقيها در منطقه فاو سه پايگاه موشكي داشتند كه دو تاي آنها فعال بود. عراق با موشك دوربرد ميتوانست بندر نفتي خارك، بندر لنگه و كشتيهاي نفتكش را بزند. يك هدف عمليات اين بود كه اين پايگاهها و موشكهاي دشمن را نابود كنيم. هدف ديگر عمليات هم اين بود كه كويتيها بفهمند ما با آنها همسايه هستيم و اگر سرجايشان ننشينند و باز هم به صدام كمك كنند، پدرشان درميآيد. جزيره بوبيان كويت، همان نزديكيها بود و شبها نور آن را در افق ميديديم. جاده آسفالته امالقصر هم با مرز كويت و عراق فقط هفت - هشت كيلومتر فاصله داشت.
روز بيستوسوم ر در همان كنار جاده امالقصر گذرانديم تا شب شد. با خط مقدم و پيشاني جنگي فاصلهاي نداشتيم. پياده رفتيم. در سهراهي كارخانه نمك، خبر به خط زدن را به ما دادند. قرار شد گردان ما تا پل بزرگ جاده امالقصر پيش برود و جاده را تصرف و پاكسازي كند. تا آنجا شايد ده كيلومتر راه بود. اگر آن پل بتوني را خراب ميكرديم، جاده امالقصر امنيت كامل پيدا ميكرد؛ اما بچهها را خوب توجيه نكردند. شايد فرماندهان هم نميدانستند اين ده كيلومتر چه وضعي دارد. در روز دوربين كشيده و ديده بودند كه روي جاده چهار - پنج تانك سالم و چند تانك سوخته هست. همين اطلاعات را قبل از حمله به ما دادند كه البته اشتباه بود.
بعد از اينكه ما را در سهراهي كارخانه نمك توجيه كردند، جلو رفتيم و به پيشاني جنگي رسيديم. گروهان يك رها شد و ما كه در دسته يك بوديم، زودتر از بقيه دستهها و گروهانها به خط دشمن زديم. آهسته آهسته جلو رفتيم؛ نيمخيز و سينهخيز. صداي زنجير تانكها و حتي صداي داد و فرياد فرماندهان عراقي ميآمد. من در ستون بودم. شايد بيست نفر جلوتر از من بودند. من همان وقت فهميدم كه عراقيها قصد پاتك دارند. به نفر جلويي گفتم:
- مثل اينكه عراقيها دارند براي پاتك فردا آماده ميشوند؛ اما حالا ما پيشدستي ميكنيم و به خطشان ميزنيم تا فردا نتوانند پاتك بزنند....
نفر جلويي خواست به صداي عراقيها و سروصداهاي عجيبوغريبي كه از جبهه دشمن ميآمد، گوش كند كه حمله شروع شد؛ انفجار نارنجك، تيراندازي... و يك - دو صداي "الله اكبر " شنيديم. بچههاي گروهان، صدنفري بودند. ميبايست خيلي سريع عمل ميكرديم؛ وگرنه دشمن آماده و آگاه ميشد. بچهها درست مثل سرخپوستها در فيلمهاي آمريكايي حمله كردند.
مسئول دسته گفته بود برويد سمت راست جاده، و من با دو حمل مجروح 1 (حميدرضا رمضاني و رضا انصاري "شهيد ") به همان سمت رفتم. من و آن دو خيلي فرز و سبك بوديم. در سمت جاده ديدم اطرافمان كسي نيست. خوب كه نگاه كردم، ديدم بچههاي خودمان پشتسر هستند و سلاحشان را به طرف ما گرفتهاند. نزديك بود ما را با عراقيها اشتباه بگيرند. روي زمين خوابيديم. بچهها به ما رسيدند و ما را شناختند.
شب تاريكي بود. نور ماه نبود. كسي چند مترياش را نميديد؛ مگر وقتي كه منور در همان نزديكي روشن ميشد. بچههاي ما با كلاش و آرپيجي پشت سر هم شليك ميكردند. جنگ سختي داشتيم. من امدادگر بودم و پشتسر ستون و با حمل مجروحان پيش ميرفتم. افرادي روي زمين افتاده بودند. از لباس و چفيهشان ميتوانستم بفهم كه كسي كه روي زمين افتاده، خودي است يا دشمن.
چراغ قوه انداختم، ديدم نفر اول شهيد است. نفر دوم دمر افتاده بود. او را برگرداندم؛ ديدم عراقي است. او هم مرده بود. لباس عراقيها نو بود. پوتينهاي نو و قهوهاي خوشرنگي داشتند. ريش هم نداشتند؛ ولي سبيل چرا. جلوتر، كمك آرپيجيزن دسته 1 (اصغر لكعليآبادي) مجروح شده بود. تير به ران پايش خورده و استخوانش را قيچي كردم تا محل زخم را پيدا كنم. بعد زخم او را بستم و حمل مجروح2 (حميدرضا رمضاني) هم او را برد.
جلوتر، يك مجروح عراقي افتاده بود كه تا مرا ديد شروع كرده به آه و ناله كردن. شايد فكر ميكرد براي زدن تير خلاص آمدهام. نميدانست كه من يك امدادگرم و امدادگراني ايراني سلاح ندارند. به خود گفتم: بايد بروم طرف ديگر. نبايد متوجه شود كه من تفنگ ندارم. همين كار را كردم. شايد نارنجك يا كلتي داشت. اگر متوجه ميشد كه من سلاح ندارم، شايد بلايي سرم ميآورد.
عقبتر دنبال يك كلاش گشتم؛ پيدا نكردم. ناگاه روحاني جوان تبليغات گردان را ديدم كه پيشنماز ميايستاد. تنها و سرگردان بود. ستون گروهان، جلوجلو رفته و او كه پشتسر ستون بوده، جا مانده بود. ميان كشتهها و مجروحان اين سو و آن سو ميرفت و نميدانست چه بكند. صدايش كردم و گفتم: "حاجي، سلاحت رو بده به من. "
خيلي جدي گفت: "نميدهم... ماله خودمه... "
گفتم: "پس دنبال من بيا، كمك لازم دارم، عراقيها خودشون را به مردن زدهاند... هر عراقي كه من زنده پيدا كردم، به تو ميگويم، بزن. "
جلوتر به آن مجروح عراقي رسيديم. گفتم:
- بزن!
نگاهش مات آن مجروح عراقي بود و خشكاش زده بود. ميترسيد. تفنگ دستش بود و كاري نميكرد. معلوم نبود آن را براي چه با خود آورده. تفنگش را به من نميداد، خودش هم نميزد. كلافه بر سرش فرياد كشيدم:
- مگه با تو نيستم؟ بزن.... زود باش، كار داريم.... استخاره نكن حاجي.... بزن ديگه.
فريادم كارگر افتاد؛ لوله تفنگ را گرفت طرف سينهاش و شليك كرد. به او گفتم:
- اينها را مظلوم نبين... خودشان را به موشمردگي ميزنند... اگر نزني، تو را ميزنند. همينها خيلي از بچهها رو از پشت زدهاند... اگر دير بجنبي، كارت تمام است. حرف بدي زدم پدر!
در آن هير و وير كه ميبايست به زخميها ميرسيدم، كارم شده بود تدريس نظامگيري حاجآقا. سرانجام قرار شد همراه من بيايد، من به جنازهها و زخميها چراغقوه بيندازم و او آماده شليك باشد؛ اگر عراقي بود، معطل نكند و تير بزند.
جلوتر يك مجروح خودي را بستم و حاجآقا اطراف را مراقب بود. آن طرفتر يك مجروح عراقي افتاده بود. گفتم:
- عراقيه...
اين بار همين يك كلمه بس بود؛ اما او يك خشاب تير روي سينه مجروح عراقي خالي كرد. گفتم:
- حاجي، چه خبره؟ اين همه تير! تير خلاص كه رگباري نيست.... فشنگ نداريم.
پيشانياش در آن سرماي بهمنماهي عراق كرده بود. اعصابش انگار به هم ريخته بود. چهرهاش عادي نمينمود. شايد هم داد و فريادهاي من او را عصباني كرده بود. بر سر كسي كه در چادر تبليغات حاجآقا - حاجآقا شنيده بود و كسي هم به او نگفته بود كه بالاي چشمت ابروست، فرياد زده بودم!
جلوتر باز يك عراقي بر زمين افتاده بود؛ جنازهاي بيسر. به خود گفتم: اگر حاجي اين را ببيند، چه ميشود. فرصتي براي تدبير نيافتم. فقط گفتم: "اين يكي را نميخواهد تير بزني؛ چون سر نداره.... "
چراغ قوه را خاموش كردم و راه افتادم؛ اما حاجي ايستاده بود؛ منگ و مات.
خود من هم البته از آن منظره فكري شده بودم. سر خيلي مرتب و تميز و صاف قطع شده بود. در شلوغي شب عجيب مينمود. نيم ساعت بعد هم سر او را پنجاه متر آن طرفتر جستيم. اين، ماجرا را عجيبتر كرد.
چند مجروح عراقي ديگر را هم سر به نيست كردم. جنازههاي خودي هم زياد بود. روي جاده آسفالته و چپ و راست آن، پر از جنازه و مجروح خودي بود. گروهي از شهدا و مجروحين، كنار يك بشكه انفجاري افتاده بودند. يكي از شهدا هنوز در آتش ميسوخت. ماده شعلهزا روي تنش ريخته و استخوان قفسه سينهاش مثل چراغ شعلهور بود. آتش از ميان استخوان دندهاش زبانه ميكشيد. چيزي از گوشت و پوست بر تنش نمانده بود؛ مگر در سر و پايش كه بوي بدي داشت.
چند مجروح ايراني، كنار هم افتاده بودند. بيمعطلي اولي را بستم. مجروح دوم را كه بستم و از جايم بلند شدم، حاجي را نديدم. رفته بود. 1 (بعد از عمليات، در نماز جمعه تهران او را ديدم. صاف و پوستكنده و بيخجالت گفتم: "زرنگي كردي حاجآقا... من تنها ماندم و تو رفتي. " گفت: "برادر سيروس، من رفتم وضعيت را به عقب گزارش كنم. " فرصت گشتن هم نداشتم. سومي را هم بستم.
دوباره تنها شدم. هم ميبايست به مجروحان ميرسيدم و هم مواظب حمله دشمن ميبودم. آن شب، تيم يك دسته يك، يك امدادگر داشت كه من بودم و يك حمل مجروح و برانكاردچي، 2 (حميدرضا رمضاني) حمل مجروح دوم هم كه خسته و موجي شده و عقب رفته بود. به حمل مجروح گفتم:
- تنهايي نميتواني مجروح عقب ببري.... يك آدم بيكار پيدا كن كه سر برانكارد را بگيرد.... بعضي از مجروحين سرپايي هم ميتوانند كمكت كنند.
بنده خدا خيلي زحمت ميكشيد. هربار كه عقب ميرفت، يك مجروح سخت را همراه يك مجروح سطحي با خود ميبرد. من يك كلاش از روي زمين برداشتم. خودي و دشمن درهم بودند. معلوم نبود عراقي رو به روي من است يا پشتسرم. بعضيشان حقه و كلك ميزدند. تفنگ را آماده روي سينهشان ميگذاشتند و خود را به مردن ميزدند و ما ميان جنازههاي خوني نميدانستيم مرده و زنده را از هم تشخيص بدهيم.
اين حيله، آرايش و آرامش بچهها را به هم ريخته بود. همان اطراف، نوجواني را ديدم كه آه و ناله ميكرد. با خود گفتم كه حتماً مجروح شده؛ اما وقتي چراغ قوه انداختم، ديدم كه زخمي ندارد و موجي هم نبود. فهميدم شوكه شده. عصبي بود. او را آرام كردم و گفتم:
- بلند شو، با هم ميرويم، پدر عراقيهارو درآوريم....
تا اين زمان، هر سه گروهان وارد عمل شده بودند. من خود ستون آنها را هنگام پيشروي ديده بودم. آرايش گروهانها و دستهها اما خيلي زود از هم پاشيده و افراد روحيهشان را از دست داده بودند. حيله عراقيها هم به اين پريشاني كمك كرده بود. با نوجوان ترسيده كه حرفهايم آرامش كرده بود، همراه شدم. وقتي حيله عراقيها را فهميد، براعصابش مسلط شد. چند قدم جلوتر، من مشغول بستن مجروح شدم. او هم دچار چشمي و نگران اطراف را ميپاييد. دنبال شكار عراقيهاي حيلهگر بود تا تقاص شهدا و مجروحان خودي را از آنان بگيرد. من با چراغ قوه و باند و گاز سرگرم بستن زخمها بودم و خيالم راحت بود كه او مراقب اطرافمان هست. دوباره ياري پيدا كرده و از تنهايي درآمده بودم. در همين خيال بودم كه يكهو فرياد كشيد:
- ايراني هستي يا عراقي... ايراني يا عراقي...
به رد نگاهش نگاه كردم؛ سنگري كوچك در ده - پانزده متري بود؛ چند گوني روي هم چيده كه يك كلاهآهني در پست آنها بالا آمد و پايين رفت.
بستن آن زخم هنوز كار داشت. نوجوان، هيجانزده نگاهي به من كرد و به طرف آن سنگر راهي شد. قصد حمله داشت. جلويش را نگرفتم؛ اما نميتوانستم همراهياش كنم. كارم هنوز ادامه داشت.
با بلند شدن صداي انفجار نارنجك، صدايي به گوش رسيد:
- آخ مامان...
آن كلاه بر سر، ايراني بود. به نوجوان گفتم:
- ايراني بود... گل كاشتيم... مجروح كم بود، اين هم اضافه شد.... برو پيش اون تا من بيام...
بستن زخم مجروح كه تمام شد، كوله را برداشتم و رفتم سراغ زخمي تازه؛ اما پيش از رسيدگي به زخمش، عصباني فرياد زدم:
- اين كلاه چيه گذاشتي سرت؟ مگه نگفتند كلاه آهني نگذاريد؟ حالا خوب شد؟ حرفينزد. فقط كلاه آهني را از سرش برداشت. من هم كوله را باز كردم و دست به كار شدم. قيچي كه زدم، ديدم نارنجك ساچمهاي بوده. شانس آورده بود. اگر نارنجك چهل تكه بود، كارش تمام بود. كمر و يك طرف بدنش پر از ساچمه شده بود. ساچمهها از پوست رد شده و وارد گوشت شده بودند. زخمش پرشمار بود؛ اما عمق نداشت. محل زخمش را آماده كردم و آن را با يك باند بزرگ و پهن بستم. خونريزي بند آمد.
كار بستن زخمش كه تمام شد، باز تأكيد كردم كه كلاه آهني بر سر نگذارد. چون گردان به هيچكس كلاه نداده و طبيعي بود كه او را با عراقي اشتباه بگيرند.
پيشتر، در كنار چند تانك سوخته، چند نفر روي زمين افتاده بودند. روي يكي يكي آنها چراغ انداختم. اگر مجروح خودي بود، مينشستم و زخمش را ميبستم؛ و اگر عراقي بود، نوجوان همراهم او را با تير ميزد. زخميها اما همانطور روي زمين ميماندند؛ چون حمل مجروح كم بود. به خود گفتم: كار تو فايدهاي ندارد. اگر اين زخميها روي زمين بمانند، حتماً شهيد ميشوند.
همراهم آنجا در كنار زخميها ماند تا من بروم گزارش وضع مجروحان را به فرمانده بدهم و برگردم. تانكها و نفربرهاي مكانيزه دشمن، روي جاده به صف پشت سر هم ايستاده بودند. فرماندهان ما در همان ابتداي ستون زير دماغه يك نفربر نشسته بودند. اوضاع را به آقا سيد مجتهدي1 (سيدمحمد مجتهدي، جانشين فرمانده گردان) گفتم. سيد گفت:
- الان بيسيم ميزنم.
پدر! من كسب تكليف كردم و پيش زخميها برگشتم. پيام سيد كارگر افتاد و خيلي زود يك گروهان حمل مجروح از راه رسيد. آن نوجوان هم مثل آن روحاني مرا تنها گذاشته بود. مجروحي كه من پانزده دقيقه پيش او را بسته بودم، گفت: "دوست و همكارتان رفت عقب، كمك بياورد. "
نيروهاي گردان انصارالرسول كه در سهراهي كارخانه نمك مستقر بودند. به كمك مجروحان گردان حمزه آمده بودند. از نيروي ساده تا فرمانده، همه برانكارد داشتند. مجروحان به سرعت منتقل شدند و نوبت به شهدا رسيد. در اين حال، تا مجروحي را ميبستم، فوري او را به عقب ميبردند.
آن شب از بس زخمي بستم، خسته شدم. حوصلهام سر رفته بود. دلم ميخواست موشك بزنم و سنگر و تانك منهدم كنم تا خستگيام در برود؛ تا تلافي اين همه مجروح و شهيد را كرده باشم. به خودم قول دادم كه چند تا موشك آرپيجي ميزنم و برميگردم سركار خودم؛ يعني كمك به مجروحان.
از طريق مجروحاني كه عقب ميآمدند، باخبر شدم كه بچههاي گروهان دو و سه سرگرم پاكسازي آن ستون مكانيزه و چپ و راست آن هستند. به آنجا رفتم. ستون تانك و نفربرهاي دشمن آسيب چنداني نديده بود. شايد فرماندهان قصد داشتند آن ادوات را غنيمت بگيرند. همه چندتايي كه در آتش ميسوخت، امتداد ستون تانكها و همچنين جاده را به خوبي نشان ميداد. درگيري شديد و گستردهاي بود.
هرچه جلوتر رفتم، اوضاع را آشفتهتر ديدم. معلوم نبود كجا پاكسازي شده و كجا نه. از كنار يك تانك عراقي ميگذشتم كه يكهو نور شديدي به چشمم خورد، صدايي عجيب به گوشم و تانك منفجر شد. بيمعطلي شيرجه رفته بودم؛ اما باز هم دير شده و كار از كار گذشته بود. پايم گر گرفته و شلوارم سوراخ بود. آن را تا ساق پا بالا زدم. بله، زخمي شده بودم؛ زخمي حمله خودي. تركش، پوستم را سوراخ كرده و وارد گوشت شده بود. فوري آن را بستم.
پدر! ببين، اينجاست... تركش هنوز توي پايم است.
لنگلنگان برگشتم عقب؛ زخمي و بدون شليك يك موشك. شايد نميبايست كارم را رها ميكردم و دنبال زدن تانك ميرفتم؛ شايد... به سر ستون رسيدم. سيد مجتهدي آنجا بود. گفتم: "پايم تركش خورده. مجروح و شهيد نميتوانم عقب ببرم؛ ولي هر كاري باشد، ميكنم... "
عصباني گفت: "خودت مجروح هستي... تا ميتواني، با پاي خودت برو عقب تا لازم نباشد روي برانكارد ببرندت. "
عمليات ديده و با تجربه بود. كمي پيشتر به حرفش رسيدم. پايم افتاد به درد شديد. سر يك برانكارد را گرفته بودم تا كمكي كرده باشم؛ اما خودم ناتوان شدم. برانكارد را به ديگري دادم و خودم استراحت كردم.
باز راه افتادم؛ آرام و با تأني. يك بار كه باز در حال استراحت بودم، در كنارم، به فاصله يكي - دو متري، همان سربريده را ديدم؛ براي دومين بار. چه حكمتي بود، نميدانم. باز به تعجب افتادم.... و باز به راه. به خاكريز خودمان رسيدم. شلوغ بود.
پدر! آن شب بچهها خوب كار كردند. تيربارچي دسته، وسط جاده و زير آتش دشمن مثل شاخ، شمشاد ميايستاد و روي سر عراقيها آتش ميريخت. كمك تيربارچي نوار ميداد و تيربارچي شليك ميكرد. آن وقتي كه نوار تيربارچي دسته تمام شد، عراقيها او را زدند.1 (غلامرضا نعمتي (مفقودالجسد)) كمك او 2 (جانباز علي بيبيجاني) هم مجروح شد. جفت چشمهايش كور شد و من هنوز به عيادت او نرفتهام.
شكل بزرگ آن شب اين بود كه ما و عراقيها قاطي شديم. عدهاي از مجروحان و شهدا را بچههاي خودمان زدند. معلوم نبود آتش دشمن كجا هست. از همه طرف تير ميآمد. تانك و نفربر هم كه منفجر ميشد، تركشهايش همه جا ميرفت؛ خودي و دشمن نميشناخت. خود من هم همينطوري مجروح شدم. آن را حتماً يكي از بچههاي گردان به آتش كشيده بود. من حتي نفهميدم كه آن تانك با نارنجك منفجر شد يا آرپيجي. نيروهاي قديمي و با تجربه گردان ميگفتند كه آتش آن شب عراقيها، سنگينترين آتشي بوده كه آنها ديده بودهاند.
ادامه دارد .....
منبع:http://www.farsnews.net
/س
آغاز خاطره گويي شهيد
با اتوبوس به اردوگاه كارون رفتيم. روي اتوبوسها پلاكارد زده بودند: "بازديد كارگران كارخانه از جبهه "؛ يعني داخل اتوبوس رزمنده نيست. بچهها هم پردهها را كنار نميزدند. آنهايي هم كه در صندلي جلو نشسته بودند، لباس معمولي و غير نظامي به تن داشتند... شايد جاسوس و ستون پنجمي كمين كرده بود و ميخواست خبر بدهد. عمليات بدر، همينجوري لو رفت. دشمن، شب عمليات آماده بود و ما مجبور به عقبنشيني شديم. تلفات هم زياد داديم. اما در عمليات والفجر هشت، حفاظت اطلاعات به خوبي رعايت شد؛ شايد به همين خاطر فاو فتح شد. اردوگاه كارون در جنوب اهواز بود. در آن مستقر شديم.
پدر! تعطيلات عيد سال 1353 يا 54 يادتان هست؟ در آن سفر به اهواز و آبادان رفتيم و در كارون سوار قايق شديم. نخلستانهاي كنار كارون به همان زيبايي بود. وقتي كارون را نگاه ميكردم، ياد شما بودم و خاطرات آن سالها كه ده- دوازده سال بيشتر نداشتم، برايم زنده ميشد... سفر جنگ براي من پرخاطره و پرتجربه است و مردان بزرگي را در جبهه ميبينم.
اردوگاه كارون به زمين منطقه عملياتي شبيه بود. در اردوگاه جديد هم تمرينات نظامي را ادامه داديم. در كارون سوار قايق شديم و مانور آبي - خاكي داشتيم. در عمليات بدر، عراقيها از بمب شيميايي زياد استفاد كرده بودند. براي همين، فرماندهان بر مانور و تمرين مقابله با حمله شيميايي تأكيد داشتند. حتي در خواب هم تمرين استفاده از ماسك ضد شيميايي ميكرديم تا بتوانيم در صورت نياز در خواب هم از ماسك استفاده كنيم.
بچههايي كه در اردوگاه كارون نامه مينوشتند، نامههايشان را به تهران نميفرستادند تا عمليات شروع شود. حفاظت اطلاعات با جديت كار كرد.
در كارون براي آخرين بار وسايل و تجهيزات نظامي خودمان را امتحان كرديم. يك بار هم به ميدان تير رفتيم. ن يك كوله پر وسايل داشتم و دو تا قمقمه آب. بچهها به شوخي ميگفتند كه مسئولان بايد يك فرعون به ما بدهند تا اين وسايل را با خود همراه ببريم. از تجهيزات همراه فقط كلاهآهني به ما ندادند؛ چون ميدانستند كه بچهها كلاه را دور مياندازند. هيچ كدام روي سرمان كلاه نميگذاشتيم.
آن روز كه كارون را ترك كرديم، هوا براي بود. هواپيماهاي جنگي دشمن نميتوانستند عكس هوايي بگيرند. اين بار اتوبوس نبود و سوار كاميون شديم. سقف كاميون با برزنت پوشيده بود روي كاميون هم پلاكارد زده بودند: "اجناس اهدايي مردم به جبهههاي حق عليه باطل ". به نظرم حتي نيروهاي ژاندارممري هم كه در جاده اهواز بودند، متوجه جابهجايي گردانها نميشدند. ستون پنجمي و جاسوس هميشه هست. فرماندهان، مسائل امنيتي و حفاظتي را خوب رعايت ميكردند؛ چون وقتي به بهمنشير رسيديم، در يك خانه روستايي مستقر شديم كه اهالي آن خانه و محل را شش ماه يا يك سال پيش كوچ داده بودند و چون ما در خانههاي روستايي مستقر بوديم، حتي اگر عكس هوايي هم ميگرفتند، دشمن متوجه حضور گردان نميشد. بچهها حق پراكنده شدن در نخلستان و كنار رودخانه را نداشتند.
آن شب كه در خانه روستاي در منطقه بهمنشير بوديم، عمليات بزرگ والفجر هشت شروع شد. آن شب،
شب اول عمليات بود. وقتي روز شد، ما را به چند و چون عمليات توجيه كردند. تا آن موقع، كسي از نيروهاي پايين دست، از محل عمليات خبر نداشت. آن روز اسم فاو را بچهها براي اولين بار شنيدند. عمليات لو نرفته بود و به همين خاطر، فاو آزاد شد.
پدر آن روز ناهار، چلومرغ دادند. خيلي از بچههاي دسته براي اولينبار بود كه به عمليات ميرفتند. چلومرغ عمليات به آنها خيلي چسبيد. بعدازظهر، ما را به اروند كنار بردند و در يك سوله به طور فشرده جا گرفتيم.
روز بيست و دوم بهمن شد. آن روز جنگندههاي عراقي خيلي زياد آمدند و بمباران كردند. گردان ما آن روز از اروند عبور كرد. چون سرعت و فشار آب اروند زياد است، در هر وقتي نميشود از آن عبور كرد. كلي در كنار ساحل معطل شديم و سرانجام دم غروب به ساحل غربي يعني شهر فاو رسيديم.
در فاو، مردم عادي زندگي نميكردند، شهر، يك شهر نظامي بود. وقتي در خيابان ساحلي فاو قدم ميزديم، يك ماشين بزرگ غنيمتي ديديم كه مخصوص پرتاب موشك بود. شايد اين بزرگترين ماشين جنگي بود كه توي جنگ غنيمت گرفتيم. ماشين ميان نخلها پنهان و استتار شده بود و نگهبان داشت.
اذان مغرب در يك خانه خالي بوديم. تا نيمه شب آنجا استراحت كرديم. بعد از نيمه شب، كاميون كمپرسي آمد. آن هم غنيمتي بود. سوار شديم. كاميون بعد از نيم ساعت - يك ساعتي كه چراغ خاموش رفت، در بيابان ايستاد. آنجا، جاده امالقصر بود.
جاده امالقصر، دو بندر فاو و امالقصر را به هم وصل ميكرد. جاده آسفالته بود؛ اما كمعرض. يك طرف جاده موانع چيده بودند؛ سيم خاردار و خورشيدي.
پدر! آن جاده، درست مثل همين جاده المپيك خودمان بود. همين اندازه و عرض را داشت. سمت چپ جاده، خليج خور عبدالله بود. عراقيها از ترس اينكه ما با هاوركرافت يا قايق از دريا به خشكي حمله كنيم، اين موانع را گذاشته بودند.
آن شب، گردانهاي لشكر خوب كار كردند. گردان ما احتياط بود و احتياج نشد كه از آن جلوتر برويم. در همان كنار جاده، تا روشنايي روز بيست و سوم مانديم.
وقتي هوا روشن شد، بهتر متوجه شديم كه كجا هستيم. جايي كه مستقر بوديم، يك پايگاه متروك موشكي بود. بچههاي لشكر، همان روز و كمي جلوتر، پايگاه موشكي ديگري را گرفته بودند كه فعال بود. عراقيها در منطقه فاو سه پايگاه موشكي داشتند كه دو تاي آنها فعال بود. عراق با موشك دوربرد ميتوانست بندر نفتي خارك، بندر لنگه و كشتيهاي نفتكش را بزند. يك هدف عمليات اين بود كه اين پايگاهها و موشكهاي دشمن را نابود كنيم. هدف ديگر عمليات هم اين بود كه كويتيها بفهمند ما با آنها همسايه هستيم و اگر سرجايشان ننشينند و باز هم به صدام كمك كنند، پدرشان درميآيد. جزيره بوبيان كويت، همان نزديكيها بود و شبها نور آن را در افق ميديديم. جاده آسفالته امالقصر هم با مرز كويت و عراق فقط هفت - هشت كيلومتر فاصله داشت.
روز بيستوسوم ر در همان كنار جاده امالقصر گذرانديم تا شب شد. با خط مقدم و پيشاني جنگي فاصلهاي نداشتيم. پياده رفتيم. در سهراهي كارخانه نمك، خبر به خط زدن را به ما دادند. قرار شد گردان ما تا پل بزرگ جاده امالقصر پيش برود و جاده را تصرف و پاكسازي كند. تا آنجا شايد ده كيلومتر راه بود. اگر آن پل بتوني را خراب ميكرديم، جاده امالقصر امنيت كامل پيدا ميكرد؛ اما بچهها را خوب توجيه نكردند. شايد فرماندهان هم نميدانستند اين ده كيلومتر چه وضعي دارد. در روز دوربين كشيده و ديده بودند كه روي جاده چهار - پنج تانك سالم و چند تانك سوخته هست. همين اطلاعات را قبل از حمله به ما دادند كه البته اشتباه بود.
بعد از اينكه ما را در سهراهي كارخانه نمك توجيه كردند، جلو رفتيم و به پيشاني جنگي رسيديم. گروهان يك رها شد و ما كه در دسته يك بوديم، زودتر از بقيه دستهها و گروهانها به خط دشمن زديم. آهسته آهسته جلو رفتيم؛ نيمخيز و سينهخيز. صداي زنجير تانكها و حتي صداي داد و فرياد فرماندهان عراقي ميآمد. من در ستون بودم. شايد بيست نفر جلوتر از من بودند. من همان وقت فهميدم كه عراقيها قصد پاتك دارند. به نفر جلويي گفتم:
- مثل اينكه عراقيها دارند براي پاتك فردا آماده ميشوند؛ اما حالا ما پيشدستي ميكنيم و به خطشان ميزنيم تا فردا نتوانند پاتك بزنند....
نفر جلويي خواست به صداي عراقيها و سروصداهاي عجيبوغريبي كه از جبهه دشمن ميآمد، گوش كند كه حمله شروع شد؛ انفجار نارنجك، تيراندازي... و يك - دو صداي "الله اكبر " شنيديم. بچههاي گروهان، صدنفري بودند. ميبايست خيلي سريع عمل ميكرديم؛ وگرنه دشمن آماده و آگاه ميشد. بچهها درست مثل سرخپوستها در فيلمهاي آمريكايي حمله كردند.
مسئول دسته گفته بود برويد سمت راست جاده، و من با دو حمل مجروح 1 (حميدرضا رمضاني و رضا انصاري "شهيد ") به همان سمت رفتم. من و آن دو خيلي فرز و سبك بوديم. در سمت جاده ديدم اطرافمان كسي نيست. خوب كه نگاه كردم، ديدم بچههاي خودمان پشتسر هستند و سلاحشان را به طرف ما گرفتهاند. نزديك بود ما را با عراقيها اشتباه بگيرند. روي زمين خوابيديم. بچهها به ما رسيدند و ما را شناختند.
شب تاريكي بود. نور ماه نبود. كسي چند مترياش را نميديد؛ مگر وقتي كه منور در همان نزديكي روشن ميشد. بچههاي ما با كلاش و آرپيجي پشت سر هم شليك ميكردند. جنگ سختي داشتيم. من امدادگر بودم و پشتسر ستون و با حمل مجروحان پيش ميرفتم. افرادي روي زمين افتاده بودند. از لباس و چفيهشان ميتوانستم بفهم كه كسي كه روي زمين افتاده، خودي است يا دشمن.
چراغ قوه انداختم، ديدم نفر اول شهيد است. نفر دوم دمر افتاده بود. او را برگرداندم؛ ديدم عراقي است. او هم مرده بود. لباس عراقيها نو بود. پوتينهاي نو و قهوهاي خوشرنگي داشتند. ريش هم نداشتند؛ ولي سبيل چرا. جلوتر، كمك آرپيجيزن دسته 1 (اصغر لكعليآبادي) مجروح شده بود. تير به ران پايش خورده و استخوانش را قيچي كردم تا محل زخم را پيدا كنم. بعد زخم او را بستم و حمل مجروح2 (حميدرضا رمضاني) هم او را برد.
جلوتر، يك مجروح عراقي افتاده بود كه تا مرا ديد شروع كرده به آه و ناله كردن. شايد فكر ميكرد براي زدن تير خلاص آمدهام. نميدانست كه من يك امدادگرم و امدادگراني ايراني سلاح ندارند. به خود گفتم: بايد بروم طرف ديگر. نبايد متوجه شود كه من تفنگ ندارم. همين كار را كردم. شايد نارنجك يا كلتي داشت. اگر متوجه ميشد كه من سلاح ندارم، شايد بلايي سرم ميآورد.
عقبتر دنبال يك كلاش گشتم؛ پيدا نكردم. ناگاه روحاني جوان تبليغات گردان را ديدم كه پيشنماز ميايستاد. تنها و سرگردان بود. ستون گروهان، جلوجلو رفته و او كه پشتسر ستون بوده، جا مانده بود. ميان كشتهها و مجروحان اين سو و آن سو ميرفت و نميدانست چه بكند. صدايش كردم و گفتم: "حاجي، سلاحت رو بده به من. "
خيلي جدي گفت: "نميدهم... ماله خودمه... "
گفتم: "پس دنبال من بيا، كمك لازم دارم، عراقيها خودشون را به مردن زدهاند... هر عراقي كه من زنده پيدا كردم، به تو ميگويم، بزن. "
جلوتر به آن مجروح عراقي رسيديم. گفتم:
- بزن!
نگاهش مات آن مجروح عراقي بود و خشكاش زده بود. ميترسيد. تفنگ دستش بود و كاري نميكرد. معلوم نبود آن را براي چه با خود آورده. تفنگش را به من نميداد، خودش هم نميزد. كلافه بر سرش فرياد كشيدم:
- مگه با تو نيستم؟ بزن.... زود باش، كار داريم.... استخاره نكن حاجي.... بزن ديگه.
فريادم كارگر افتاد؛ لوله تفنگ را گرفت طرف سينهاش و شليك كرد. به او گفتم:
- اينها را مظلوم نبين... خودشان را به موشمردگي ميزنند... اگر نزني، تو را ميزنند. همينها خيلي از بچهها رو از پشت زدهاند... اگر دير بجنبي، كارت تمام است. حرف بدي زدم پدر!
در آن هير و وير كه ميبايست به زخميها ميرسيدم، كارم شده بود تدريس نظامگيري حاجآقا. سرانجام قرار شد همراه من بيايد، من به جنازهها و زخميها چراغقوه بيندازم و او آماده شليك باشد؛ اگر عراقي بود، معطل نكند و تير بزند.
جلوتر يك مجروح خودي را بستم و حاجآقا اطراف را مراقب بود. آن طرفتر يك مجروح عراقي افتاده بود. گفتم:
- عراقيه...
اين بار همين يك كلمه بس بود؛ اما او يك خشاب تير روي سينه مجروح عراقي خالي كرد. گفتم:
- حاجي، چه خبره؟ اين همه تير! تير خلاص كه رگباري نيست.... فشنگ نداريم.
پيشانياش در آن سرماي بهمنماهي عراق كرده بود. اعصابش انگار به هم ريخته بود. چهرهاش عادي نمينمود. شايد هم داد و فريادهاي من او را عصباني كرده بود. بر سر كسي كه در چادر تبليغات حاجآقا - حاجآقا شنيده بود و كسي هم به او نگفته بود كه بالاي چشمت ابروست، فرياد زده بودم!
جلوتر باز يك عراقي بر زمين افتاده بود؛ جنازهاي بيسر. به خود گفتم: اگر حاجي اين را ببيند، چه ميشود. فرصتي براي تدبير نيافتم. فقط گفتم: "اين يكي را نميخواهد تير بزني؛ چون سر نداره.... "
چراغ قوه را خاموش كردم و راه افتادم؛ اما حاجي ايستاده بود؛ منگ و مات.
خود من هم البته از آن منظره فكري شده بودم. سر خيلي مرتب و تميز و صاف قطع شده بود. در شلوغي شب عجيب مينمود. نيم ساعت بعد هم سر او را پنجاه متر آن طرفتر جستيم. اين، ماجرا را عجيبتر كرد.
چند مجروح عراقي ديگر را هم سر به نيست كردم. جنازههاي خودي هم زياد بود. روي جاده آسفالته و چپ و راست آن، پر از جنازه و مجروح خودي بود. گروهي از شهدا و مجروحين، كنار يك بشكه انفجاري افتاده بودند. يكي از شهدا هنوز در آتش ميسوخت. ماده شعلهزا روي تنش ريخته و استخوان قفسه سينهاش مثل چراغ شعلهور بود. آتش از ميان استخوان دندهاش زبانه ميكشيد. چيزي از گوشت و پوست بر تنش نمانده بود؛ مگر در سر و پايش كه بوي بدي داشت.
چند مجروح ايراني، كنار هم افتاده بودند. بيمعطلي اولي را بستم. مجروح دوم را كه بستم و از جايم بلند شدم، حاجي را نديدم. رفته بود. 1 (بعد از عمليات، در نماز جمعه تهران او را ديدم. صاف و پوستكنده و بيخجالت گفتم: "زرنگي كردي حاجآقا... من تنها ماندم و تو رفتي. " گفت: "برادر سيروس، من رفتم وضعيت را به عقب گزارش كنم. " فرصت گشتن هم نداشتم. سومي را هم بستم.
دوباره تنها شدم. هم ميبايست به مجروحان ميرسيدم و هم مواظب حمله دشمن ميبودم. آن شب، تيم يك دسته يك، يك امدادگر داشت كه من بودم و يك حمل مجروح و برانكاردچي، 2 (حميدرضا رمضاني) حمل مجروح دوم هم كه خسته و موجي شده و عقب رفته بود. به حمل مجروح گفتم:
- تنهايي نميتواني مجروح عقب ببري.... يك آدم بيكار پيدا كن كه سر برانكارد را بگيرد.... بعضي از مجروحين سرپايي هم ميتوانند كمكت كنند.
بنده خدا خيلي زحمت ميكشيد. هربار كه عقب ميرفت، يك مجروح سخت را همراه يك مجروح سطحي با خود ميبرد. من يك كلاش از روي زمين برداشتم. خودي و دشمن درهم بودند. معلوم نبود عراقي رو به روي من است يا پشتسرم. بعضيشان حقه و كلك ميزدند. تفنگ را آماده روي سينهشان ميگذاشتند و خود را به مردن ميزدند و ما ميان جنازههاي خوني نميدانستيم مرده و زنده را از هم تشخيص بدهيم.
اين حيله، آرايش و آرامش بچهها را به هم ريخته بود. همان اطراف، نوجواني را ديدم كه آه و ناله ميكرد. با خود گفتم كه حتماً مجروح شده؛ اما وقتي چراغ قوه انداختم، ديدم كه زخمي ندارد و موجي هم نبود. فهميدم شوكه شده. عصبي بود. او را آرام كردم و گفتم:
- بلند شو، با هم ميرويم، پدر عراقيهارو درآوريم....
تا اين زمان، هر سه گروهان وارد عمل شده بودند. من خود ستون آنها را هنگام پيشروي ديده بودم. آرايش گروهانها و دستهها اما خيلي زود از هم پاشيده و افراد روحيهشان را از دست داده بودند. حيله عراقيها هم به اين پريشاني كمك كرده بود. با نوجوان ترسيده كه حرفهايم آرامش كرده بود، همراه شدم. وقتي حيله عراقيها را فهميد، براعصابش مسلط شد. چند قدم جلوتر، من مشغول بستن مجروح شدم. او هم دچار چشمي و نگران اطراف را ميپاييد. دنبال شكار عراقيهاي حيلهگر بود تا تقاص شهدا و مجروحان خودي را از آنان بگيرد. من با چراغ قوه و باند و گاز سرگرم بستن زخمها بودم و خيالم راحت بود كه او مراقب اطرافمان هست. دوباره ياري پيدا كرده و از تنهايي درآمده بودم. در همين خيال بودم كه يكهو فرياد كشيد:
- ايراني هستي يا عراقي... ايراني يا عراقي...
به رد نگاهش نگاه كردم؛ سنگري كوچك در ده - پانزده متري بود؛ چند گوني روي هم چيده كه يك كلاهآهني در پست آنها بالا آمد و پايين رفت.
بستن آن زخم هنوز كار داشت. نوجوان، هيجانزده نگاهي به من كرد و به طرف آن سنگر راهي شد. قصد حمله داشت. جلويش را نگرفتم؛ اما نميتوانستم همراهياش كنم. كارم هنوز ادامه داشت.
با بلند شدن صداي انفجار نارنجك، صدايي به گوش رسيد:
- آخ مامان...
آن كلاه بر سر، ايراني بود. به نوجوان گفتم:
- ايراني بود... گل كاشتيم... مجروح كم بود، اين هم اضافه شد.... برو پيش اون تا من بيام...
بستن زخم مجروح كه تمام شد، كوله را برداشتم و رفتم سراغ زخمي تازه؛ اما پيش از رسيدگي به زخمش، عصباني فرياد زدم:
- اين كلاه چيه گذاشتي سرت؟ مگه نگفتند كلاه آهني نگذاريد؟ حالا خوب شد؟ حرفينزد. فقط كلاه آهني را از سرش برداشت. من هم كوله را باز كردم و دست به كار شدم. قيچي كه زدم، ديدم نارنجك ساچمهاي بوده. شانس آورده بود. اگر نارنجك چهل تكه بود، كارش تمام بود. كمر و يك طرف بدنش پر از ساچمه شده بود. ساچمهها از پوست رد شده و وارد گوشت شده بودند. زخمش پرشمار بود؛ اما عمق نداشت. محل زخمش را آماده كردم و آن را با يك باند بزرگ و پهن بستم. خونريزي بند آمد.
كار بستن زخمش كه تمام شد، باز تأكيد كردم كه كلاه آهني بر سر نگذارد. چون گردان به هيچكس كلاه نداده و طبيعي بود كه او را با عراقي اشتباه بگيرند.
پيشتر، در كنار چند تانك سوخته، چند نفر روي زمين افتاده بودند. روي يكي يكي آنها چراغ انداختم. اگر مجروح خودي بود، مينشستم و زخمش را ميبستم؛ و اگر عراقي بود، نوجوان همراهم او را با تير ميزد. زخميها اما همانطور روي زمين ميماندند؛ چون حمل مجروح كم بود. به خود گفتم: كار تو فايدهاي ندارد. اگر اين زخميها روي زمين بمانند، حتماً شهيد ميشوند.
همراهم آنجا در كنار زخميها ماند تا من بروم گزارش وضع مجروحان را به فرمانده بدهم و برگردم. تانكها و نفربرهاي مكانيزه دشمن، روي جاده به صف پشت سر هم ايستاده بودند. فرماندهان ما در همان ابتداي ستون زير دماغه يك نفربر نشسته بودند. اوضاع را به آقا سيد مجتهدي1 (سيدمحمد مجتهدي، جانشين فرمانده گردان) گفتم. سيد گفت:
- الان بيسيم ميزنم.
پدر! من كسب تكليف كردم و پيش زخميها برگشتم. پيام سيد كارگر افتاد و خيلي زود يك گروهان حمل مجروح از راه رسيد. آن نوجوان هم مثل آن روحاني مرا تنها گذاشته بود. مجروحي كه من پانزده دقيقه پيش او را بسته بودم، گفت: "دوست و همكارتان رفت عقب، كمك بياورد. "
نيروهاي گردان انصارالرسول كه در سهراهي كارخانه نمك مستقر بودند. به كمك مجروحان گردان حمزه آمده بودند. از نيروي ساده تا فرمانده، همه برانكارد داشتند. مجروحان به سرعت منتقل شدند و نوبت به شهدا رسيد. در اين حال، تا مجروحي را ميبستم، فوري او را به عقب ميبردند.
آن شب از بس زخمي بستم، خسته شدم. حوصلهام سر رفته بود. دلم ميخواست موشك بزنم و سنگر و تانك منهدم كنم تا خستگيام در برود؛ تا تلافي اين همه مجروح و شهيد را كرده باشم. به خودم قول دادم كه چند تا موشك آرپيجي ميزنم و برميگردم سركار خودم؛ يعني كمك به مجروحان.
از طريق مجروحاني كه عقب ميآمدند، باخبر شدم كه بچههاي گروهان دو و سه سرگرم پاكسازي آن ستون مكانيزه و چپ و راست آن هستند. به آنجا رفتم. ستون تانك و نفربرهاي دشمن آسيب چنداني نديده بود. شايد فرماندهان قصد داشتند آن ادوات را غنيمت بگيرند. همه چندتايي كه در آتش ميسوخت، امتداد ستون تانكها و همچنين جاده را به خوبي نشان ميداد. درگيري شديد و گستردهاي بود.
هرچه جلوتر رفتم، اوضاع را آشفتهتر ديدم. معلوم نبود كجا پاكسازي شده و كجا نه. از كنار يك تانك عراقي ميگذشتم كه يكهو نور شديدي به چشمم خورد، صدايي عجيب به گوشم و تانك منفجر شد. بيمعطلي شيرجه رفته بودم؛ اما باز هم دير شده و كار از كار گذشته بود. پايم گر گرفته و شلوارم سوراخ بود. آن را تا ساق پا بالا زدم. بله، زخمي شده بودم؛ زخمي حمله خودي. تركش، پوستم را سوراخ كرده و وارد گوشت شده بود. فوري آن را بستم.
پدر! ببين، اينجاست... تركش هنوز توي پايم است.
لنگلنگان برگشتم عقب؛ زخمي و بدون شليك يك موشك. شايد نميبايست كارم را رها ميكردم و دنبال زدن تانك ميرفتم؛ شايد... به سر ستون رسيدم. سيد مجتهدي آنجا بود. گفتم: "پايم تركش خورده. مجروح و شهيد نميتوانم عقب ببرم؛ ولي هر كاري باشد، ميكنم... "
عصباني گفت: "خودت مجروح هستي... تا ميتواني، با پاي خودت برو عقب تا لازم نباشد روي برانكارد ببرندت. "
عمليات ديده و با تجربه بود. كمي پيشتر به حرفش رسيدم. پايم افتاد به درد شديد. سر يك برانكارد را گرفته بودم تا كمكي كرده باشم؛ اما خودم ناتوان شدم. برانكارد را به ديگري دادم و خودم استراحت كردم.
باز راه افتادم؛ آرام و با تأني. يك بار كه باز در حال استراحت بودم، در كنارم، به فاصله يكي - دو متري، همان سربريده را ديدم؛ براي دومين بار. چه حكمتي بود، نميدانم. باز به تعجب افتادم.... و باز به راه. به خاكريز خودمان رسيدم. شلوغ بود.
پدر! آن شب بچهها خوب كار كردند. تيربارچي دسته، وسط جاده و زير آتش دشمن مثل شاخ، شمشاد ميايستاد و روي سر عراقيها آتش ميريخت. كمك تيربارچي نوار ميداد و تيربارچي شليك ميكرد. آن وقتي كه نوار تيربارچي دسته تمام شد، عراقيها او را زدند.1 (غلامرضا نعمتي (مفقودالجسد)) كمك او 2 (جانباز علي بيبيجاني) هم مجروح شد. جفت چشمهايش كور شد و من هنوز به عيادت او نرفتهام.
شكل بزرگ آن شب اين بود كه ما و عراقيها قاطي شديم. عدهاي از مجروحان و شهدا را بچههاي خودمان زدند. معلوم نبود آتش دشمن كجا هست. از همه طرف تير ميآمد. تانك و نفربر هم كه منفجر ميشد، تركشهايش همه جا ميرفت؛ خودي و دشمن نميشناخت. خود من هم همينطوري مجروح شدم. آن را حتماً يكي از بچههاي گردان به آتش كشيده بود. من حتي نفهميدم كه آن تانك با نارنجك منفجر شد يا آرپيجي. نيروهاي قديمي و با تجربه گردان ميگفتند كه آتش آن شب عراقيها، سنگينترين آتشي بوده كه آنها ديده بودهاند.
ادامه دارد .....
منبع:http://www.farsnews.net
/س